جلسه دوم : تنازع در «تعالوا یستغفر لکم رسولالله»
مجموعه جلسات «علم نحو» سفری است از ساختار تا معنا؛ جایی که زبان عربی نهتنها ابزار سخن، بلکه کلید فهم قرآن میشود. این مجموعه با نگاهی زنده و عمیق، قواعدی چون: فاعل، مفعول، حال، حروف و … را از قالب دستور زبانی خشک بیرون میآورد و در بستر معنا، بلاغت و تفسیر مینشاند. در این جلسات، نحو به زبانی برای کشف لایههای پنهان آیات بدل میشود و نشان میدهد که چگونه هر حرکت، اعراب و واژه در قرآن حامل اندیشه و الهام است. اگر میخواهی نحو را نه فقط بیاموزی، بلکه درک کنی، این مسیر تو را از دانستن تا فهمیدن میبرد.
بررسی تنازع در آیات قرآن کریم
«تعالوا یستغفر لکم رسولالله» از نگاه نحوی
فرق علت و علامت در قواعد نحو
تنازع در «ان الله بالناس لرؤوف رحیم»
تحلیل «آتونی أفرغ علیه قطرا» در سوره کهف
دیدگاه فراء در حل مسئله تنازع
اجتماع دو مؤثر؛ محال یا ممکن نحوی؟
ریشه فلسفی بحث علت و علامت در نحو
از نحو تا فقه؛ نسبت علت و علامت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
**بسمالله الرحمن الرحیم**
امر دوم: وقتی که معمول قبل از دو عامل - دو عاملی که با هم تنازع دارند - و یا بین آن دو بیاید، از این باب دیگر نمیشود بلکه متقدم است و مقدر گرفته میشود برای متأخر. معمول دیگری برای این معمول متقدم و برای او متأخر، یک معمول دیگر میگیرد، چون دومی میآید بعد از اینکه اولی معمولش را گرفته است. «ان الله بالناس لرووفٌ رحیمٌ». اینجا "بناس" معمول کدام است؟ معمول "رؤوف" یا برای "رحیم"؟ چکار میکنیم؟ "رحیم" یک دانه تقدیر بگیر! "بناسٍ رئوفٌ رحیمٌ بالناسِ". خبر چی؟ "رؤوف" خبر است. "رحیم" را باید بیان یا بدل از "رؤوف" بگیریم. که همان را هم بگیریم باز بالاخره این "بناس" مال کدامشان میشود؟ "رحیم" در چه عمل کرده است؟ معمولش چیست؟ "رحیمٌ" به کیا؟ «یا ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلَىٰ»؛ این دیگر حالا خیلی واضح است. چرا؟ ولی خب معمول میخواهد باز هم معمول، اگر عامل باشد، که من را عمل کند. مواردش را نگاه کنیم: «رَبُّكَ وَ ما قَلَىٰ» کاف معمول "وَدَّعَ" است. "وَدَّعَكَ" برای "قَلَىٰ" هم یک در تقدیم: «مَا وَدَّعَكَ وَ مَا قَلَىٰكَ».
امر سوم: تنازع واقع نمیشود بین دو حرف وقتی که هر دو عامل باشد، بلکه عمل مال متأخر است علی التعیین. اونی که عقبتر آمده، حرفی که عقبتر آمده، عمل. چون اونی که جلوتر آمده متقدم "دَخَلَ ثانیه" دخول کرده در دومی. "فلَم تَفعَلوا وَلَن تَفعَلوا فَاتَّقُوا النّارَ"؛ اینجا جزم حق لَم است. هرچی به خاطر اینکه "اِن" داخل شده بر دومی. "فَإِن لَم تَفعَلوا". هر دو "إِن" و "لَم" جازمه. دعوا سر این است که کدام جزم بدهد، "إِن" جزم بدهد یا "لَم" جزم بدهد؟ خب الان "لَم" چون آمده سرش، او جزم میدهد. چکارش میکنیم؟ قویتر بشود، اثر معنایش میشود همان شرط در مجموع. "لَم تَفعَلوا" یعنی انگار "إِن" دارد روی "لَم تَفعَلوا" عمل میکند نه روی خود "تَفعَلوا". یا: «وَ إنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً»؛ اینجا مجرور لام است. عمل هم ندارد. چون که عمل ندارد مگر لا عمل لإنّ الا فی مجموع الجار. "مجذور" "عبرت" که اسم چیز خبرمان متعلق به نه اینجا "إِنّ لَكُمْ" "إِنَّ" عمل ندارد مگر در مجموع جار. و در خود "کُم" عمل نکرده، در "لَکُم" عمل کرده. و "کُم" همان مجرور لام میماند. اینجا نمیگوییم "لام و إِنّ" دعوا دارند سر "کُم". میگوییم "لام" در "کُم" عمل کرده و "إِنَّ" آمده سر "لَکُم". مجموع لَکُ: خیلی چیز سختی نیست ولی واضح است. نصب بده، رفت. رفت بده، بَلکُم به کُم، در واقع تنازعی ندارند. اصلاً به کُم کاری ندارد. خبر "إِنَّ" "العبرَةُ" "کائن". وقتی هم که حرف و غیر حرف جمع بشود، عمل مال لاسِق. "مَرَرْتُ بِزَیدٍ"؛ اینجا "مَرَرْتُ" عمل میکند یا با اونی که چسبیده به معمول؟ معمول "زَید" است. اونی که معمول چسبیده "باء". این قاعده کلیش این است: اونی که به معمول چسبیده عمل میکند.
امر چهارم: تأکید عامل از متعدد. لیس تأکید العامل من المتعدد؛ یعنی با تعدد نمیشود عامل را تأکید کرد. چون مؤکِّد و مؤکَّد در حکم واحدند و این از این باب نیست. مثل اینکه: «هَيهَاتَ هَيهَاتَ الْعَقِيقِ وَ مِنْ بِهِ وَ هَيهَاتَ» خیلی «حَتَّىٰ تَراوَ كَانَ أَعْنَاقُهَا مُشَدَّدَاتٌ بِقَرْنٍ». وقتی دو بار آمدیم، بحث تنازع نیست، چون دو بار آمده باید هر دو تا عمل بکند. مؤکِّد و مؤکَّد در حکم یکی. انگار یکی آمده. دوتایش یکی محسوب میشود. «فَأَيْنَ الْعَيْنُ النَّجَاءُ بِبَغَالَتِي عَطَاكَ عَطَاكَ اللَّاَهُونَ أَهَبَّ صَهَبْصِي».
امر پنجم: بعضیها عنوان دادند مبحث تنازع در دو عامل و معمول واحد رو به فاعل یا مفعول. آهنگ خلاف اصل دوم میشود، دیگر نیست توی امر چهارم چطور گرفتیم؟ دومین کارهای نیست اصلاً. ولی جاری میشود در مجرور و در اکثر از دو عامل. مثالهایی برای شما: چهار تا مثال میآریم. «تُكَبِّرُونَ وَ تُحَمِّلُونَ وَ تُسَبِّحُونَ دُبُرَ كُلِّ صَلَاةٍ ثَلَاثًا وَ ثَلَاثِينَ». بعد هر نماز سیوسه بار تکبیر و تحمید و تسبیح میگوید. پس تنازع "ثلاث". اینجا "ثلاثة" سه تا عامل در دو تا معمول نزاع دارد: «ثَلَاثًا وَ ثَلَاثِينَ» دو تا معمول. "ثلاثین" یکی دو بار. از "کل صلات". یکی مردداً. عامل کدامیکی از اینها؟ معمول کدامیکی از اینها بشود؟ عاملشان چی باشد؟ "تکبرون" و "تحمدون". خب اینجا دو بار "کل صلات" منصوب بنا بر چیست؟ ظرف مفعول فی. "ثلاثاً و ثلاثین" مفعول مطلق عدد، یعنی "ثلاث و ثلاثین" تکبیره. اینجا چون مفعولاند در واقع جاری شده. معمول یکی است ولی عامل زیاد. این عاملها عطف شدهاند دیگر؟ بله. سنت در تکبیر سیوچهار بار است در روایت. دیگر حالا این روایت سیوسه بار گفته است پس اشکال ندارد. اگر عطف شد و اینها باز زیاد بشود عاملها، زیاد بشود معمول یکی باشد یا دو تا باشد. مثلاً: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ أَمِينِكَ وَ صَفِيِّكَ وَ حَبِيبِكَ وَ خِيرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ وَ حَافِظِ سُلَّمِكَ وَ مُبَلِّغِ رِسَالَاتِكَ أَفْضَلَ وَ أَحْسَنَ وَ أَجْمَلَ وَ أَكْمَلَ وَ أَزْكَىٰ وَ أَنْمَىٰ وَ آتُبَه وَ أطهرَ وَ أثنىٰ وَ أكثرَ مَا صَلَّيْتَ» همه اینها که من منصوب خواندم چیست؟ مفعول مطلق «مَا صَلَّيْتَ وَ بَارَكْتَ وَ تَرَحَّمْتَ وَ تَحَنَّنْتَ وَ سَلَّمْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَنْبِيَائِكَ». افضل تا اکثر: دو، چهار، شش، هشت، ده تا. هر کدام از اینها با این "ما صلیت" میخواهد چه بشود؟ اضافه بشود. "مسلط" بله. شما بگو، آن للآخرة مال آخری است. ما برای هر کدام یک تقدیر عامل "افضل" میگیریم. عامل با "مسلط" را اصلی میگیریم. خود عامل که "سله". "صل افضل ما صلیت". "افضل مسلط" میشود مفعول مطلق نوعی. حالا اینجا سر اینکه این مضافش چه باشد اینها، دعوا دارند. نزاع سر اینکه مضاف "مسلط" را اصلی میگیریم. آخری را بهش بدهید. یعنی همان عکس المیت باشد. برای هر کدامش یک دانه تقدیر. بالایش کدام بود؟ هر کدامش انگار هر کدامشان مضاف الیه میخواهد. مگر اینکه ما اینجا الان تطابق در نظر بگیریم. طبق قاعده چیز بگوییم هر کدام از اینها به یکی از اینها میخورد. ده سختی میشود. مستقیم آمده دیگر. در تقدیر. قاعده خیلی سادهتری. اولی از آن با اولی از آن عطف میگیریم. ایشان هم گفته، گفته اشکالی هم ندارد که به غیر اخیر بدهید. او را نام اولی، دومی، سومی به هر کدام دیگرش بدهیم. ولی لازم میآید فصل بین مضاف و مضاف الیه. فاصله میافتد بین مضاف و مضاف الیه که این کم است. و همچنین نسبت به صلات تا سلم. هر کدام از اینها طلب میکند تعلق بر یکی از آنها را. «فَهُوَ لِأَحَدِهَا وَ لِلْبَاقِيَةِ يَغْثُرُ» که باز اینجا این "ما صلیت و مبارک" اینها مضاف الیه است، مضاف میخواهد. باز دوباره شما میآیید یکی از اینها را به اینها میدهید. بقیه را در تقدیر. خلاصه عمده مطلب همین است که یکیش باید مال این در تقدیر باشد. «وَلَا بَعْثَ بِالْفَصْلِ بَيْنَ الْفِعْلِ وَ مُتَعَلِّقِهِ». اینجا مشکل ندارد که بین فعل و متعلقش فاصله بیافتد. اشکال ندارد بین مضاف و مضاف الیه فاصله. قلیل و قبیحه. بین فعل و متعلقش فاصله میافتد، بین مضاف و مضاف الیه فاصله نمیآید.
بحث بعدی که در این ابیات آمده: «كَأَسَاكَ وَ لَمْ تُكْرَ لَهُ أَخٌ يَعْتِيكَ الْجَزِيلَ وَ نَاصِرُ كَسَانِي وَ لَمْ أَسْتَكْسِهَا فَهَمْتُهُ إِخْوَانَ لِيَاتِينَ الْجَزِيلَ وَ نَاصِرٌ». ما سابق قبلی و اَدنَاه و طیبَهُ الا کواکب مِن وهل بن شیبانی. خب من نفهمیدم مثالی که از این شعر زدند برای کا. شاید دعوا سر آن اخ و ناصرون باشد. «أَخٌ لَكَ يَعْتِيكَ الْجَزِيلَ وَ نَاصِرُ». یعنی کدامش فاعل باشد؟ "اخٌ" فاعل باشد یا "ناصرٌ"؟ میگوییم "اخٌ" را فاعل میگیریم، یعنی مبتدایی که "یعتیک" ضمیرش به "اخٌ" برگردد. برای "ناصرٌ" هم دوباره یک دانه در تقدیر، "اخٌ". درست شد؟ و آیه آخر: «يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلَالَةِ». هر کدام از این دو تا فعل طلب جار میکنند، "یستفتونک" و "یفتیک". مخفی نماند که در این باب از کتب قوم، مثالهای از معمولات افعال ناقصه، افعال قلوب و احکامی که ذکر شده برایش. من اینها را ترک کردم به خاطر اینکه چیزی از آیات و اشعار عرب در آن نیفتم. به آنها مثالهایی است که خلق کردند و ترکیبهای منکری است. «لَمْ یَکُدْ یَتفَوهُ بِهَا عَرَبِیٌّ»، خیلی بعید است که عرب بخواهد این کلماتی را به کار ببرد. «اَذانٌ وَ یُأَذِّنَانِ أَخَوَا زَیْدٌ وَ زَیْدٌ وَ اَمْرَا أَخَوَيْنِ رَخَاءً». اینجور کلامی را هیچ عربی به کار نمیبرد هر که میخواهد فلا کتب القوم. کتب قوم تنبیه آخرم بخوانیم: «مِمَّا أَوْحَىٰ إِلَى الْقَوْمِ» از چیزهایی که به قوم وحی شده این است که آخرشان چی میگوید؟ عوامل در نحو مثل مؤثرات حقیقی است و اجتماع دو مؤثر بر اثر واحد ممتنع است. دوتا عامل نمیتواند یک معمول، دو تا عامل نمیتواند داشته باشد. همانجور که یک اثر دو تا مؤثر نمیتواند داشته باشد. برای همین ابا کردند در باب تنازع که بگویند یک واحد معمول برای دو تا عامل یا معمول برای عوامل، یکی. یک معمول مال دو تا عامل. مال چند تا عامل. این را نگفتند. محال دانستند به خاطر این خطر حلول. «هٰذَا الْخَطَرُ بِالْحَذْفِ وَ التَّقْدِيرِ». چکار کردند؟ اینها آمدند حذف و تقدیر و اینها را یا اتیان به ضمیر متناظر عنفی گفتند چیزی در تقدیر بگیر، حذف بشود. چیزی بیاید. نگفتند که دو تا عامل است، یک معمول مال دو تا عامل و حکم کردند به ایجاب حذف یا ذکر در موضعی و تحریمش در موضع دیگر و حکم کردند به شاذ بودن معصوم مخالف برای آنچه حکم کردند و مخالفت نکرده در آن ایشان را مگر فراء. فقط این حرف اینها را قبول ندارد. اینها همه گفتند که آقا معمول مال یک عامل است. اگر درگیر شدند چکار میکنیم؟ به یکی، یکی را حذف میکنیم، یکی را در تقدیر میگیریم، یکی را نمیدانم باید بهش یک چیزی میدهیم. چطور باهاش کنار میآییم؟ فراء با اینها مخالفت کرد. گفته که مثلاً سویچی گفته، اگر اولی عمل کرد دومی احتیاج به منصوب داشت، وجب ایضاً ازمار. کدام؟ دومی باید به دومین ضمیر داد. یعنی اتیان به ضمیر. مثل چی؟ «ضَرَبَنِی وَ ضَرَبْتُهُ زَیْدٌ» که این قول او نادر است دیگر. «ضَرَبْتُ زَیْدًا» میشود دیگر. «ضَرَبَنِی وَ ضَرَبْتُهُ زَیْدٌ». دومین احتیاج به منصوب دارد. نه "زیدٌ" شده به خاطر اینکه ته "ضَرَابتُه" مذکر است. آن وقتی که فاعلش مؤنث باشد. اگر "زیدٌ" را میخواهیم فاعل بگیریم مسئلهای نیست. مسئله این است که نه، این احتیاج به منصوب دارد. میگوید دومی احتیاج به منصوب دارد. "ضَرَابَتُه" منصوب میخواهد. حالا چکار میکنیم؟ میگوییم "زیدٌ" و یا باید "زیدٌ" را منصوب کنیم که نمیشود. چرا؟ چون "ضَرَابَنِی" فاعل میخواهد. چکار میکنیم؟ این "زید" را فاعل همان "ضَرَابَنِی" نگه میداریم. به جایش یک ضمیر میدهیم به "ضَرَابَتُه". میگوییم "ضَرَابَنِی وَ ضَرَبتُهُ زَیْدٌ". من را زد من هم زید را زدم. ولی باید بگوید «ضَرَبَنِی زَیْدٌ وَ ضَرَبْتُهُ». درست. حالا "زیدٌ" آمده عقب. "ضَرَابَنِی و ضَرَبتُهُ" میخواهم بگویم زد من را من هم زدمش. حالا جای مفعولمان میگوید ضمیر میآریم. سویچی ایشان میگوید نادر است این حرف که نادر است. مشخص است. "زیدٌ" چطور این "ضَرَابَتُه" ضمیر آمده، دارد برمیگردد به مرجع متأخر. خیلی اصلاً چیز عجیب غریبی! یک مثال دیگری به نیاز فرق نمیکند: «ضَرَبَنِی وَ ضَرَبَتْهُ» دو تا فاعل، دو تا مرجع ضمیر. "ضَرَابَنِی" من را زده من هم زدم. مشکل میشود دیگر. یکی آن فاعل، «ضَرَبَتُهُ» آن خانم کیست؟ یکم خب مشکلی که دوباره دوم که همین جا داریم جز مشکل کمتر است. من را زد، بابام زدش. «ضَرَبَنِي وَ ضَرَبَهُ أَبِي»، «ضَرَبَهُ أَبِي حَسَنٌ». که بدتر شد. سختتر. «حَبَاءٌ أَوْ كَادَ يَخْشَا نَاظِرِينَ إِذَا هُمْ لَمَّهُ شُعَاعٌ زَیْدٌ»؛ یعنی هم من را زد هم او را زد. «ضَرَبَنِي وَ ضَرَبَهُ زَیْدٌ». این که مشکل ندارد. درست است. هر دو چی؟ فاعل دارد. «ضَرَبَنِي ضَرَبَهُ» فاعل زید است. «ضَرَبَهُ» دو تا مفعول. بهترین این بیت «مِنَ الْبَلَاغَةِ بِمَكَانٍ بَلَاغَةٌ» یک جایگاهی دارد. و «كَمْ رُويَا الْآتِكَةُ بِنْتُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ» مال «آتِكَةُ» عمه پیغمبر بوده. هرچند که از جهت چیز «يَخْشَىٰ نَاظِرِينَ لَمَّهُ شُعَاعٌ» «يَغْشَىٰ شُعَاعُهُ النَّاظِرِينَ» بوده. حالا جابجا شده مشکل بالا را دارد ولی از جهت بلاغتی یک نکتهای دارد وگرنه این هم همان مشکل.
و اما و ما الممتنع واقعاً فی هذا الفن؛ اونی که واقعاً تو این فن این است که دو اثر با هم اجتماع کنند. یعنی اجتماع رفع و نصب مثلاً بر یک کلمه. مگر اینکه یکی از این دو لفظی باشد دیگری محلی. پس مشکل اصلی کجاست؟ اجتماع دو مؤثر بر یک اثر وقتی است که یکی همه دارند عاملند ولی دارند یک عمل را انجام میدهند. چه اشکالی دارد؟ همه جزء العله باشند برای نصب. دنبال یکی باشد. بقیه بهش عصر. اونی که محال است و مشکل دارد و آقایان را به تکلف انداخته، مشکل را باید گفتش که این است که رفع و نصب با همدیگر جمع بشود. بله. جزم و نصب مثلاً. یعنی آن دو مؤثر دو اعراب جداگانه باشد. اینجا بله مشکل پیش میآید. تازه آن هم مشکلش با چی حل میشود؟ لفظی بدهیم یکی به نام محلی. آن هم تازه باز مشکل اینجور حل میشود. اگر نشد اینجا واقعاً اجتماع دو مؤثر میشود که گفتیم اجتماع دو مؤثر بر یک اثر محال. خب مؤثر میدانستیم آن یکی محلی. بله. تازه این هم چرا اجتماعش باحال است به خاطر اینکه دو تا نمیشود با همدیگر. «تَلْتَهِجَانِي زَيْدٌ زَيْدًا» مشکلش بابت این است به خاطر امتناع تلفظ به هر دو با هم. چون هر یک از این دو حرکت به جهتی است و متحرک واحد ممکن نیستش که تحرک پیدا کند به دو جهت با هم. مگر اینکه یکی از این دو تابع باشد. مثل یکی تابع باشد مثل راکب سیاره که دارد سیاره به جهتی میبرد. خودش «يَسِيرُ فِيهَا إِلَى الْخَلْفِ». تو قطار دیدید قطار دارد اینوری میرود مسافران دارند اینوری در مسافرت میرود سمت عقب. قطار دارد اینوری میرود. یکی در تبعیت دیگری میشود اینجوری. در دو جهت من دارم هم جلو میروم هم عقب. میشود؟ میگوید بله قطاری که تویشم دارد میرود جلو. بله خودم دارم میروم. این اینجوری درست میشود، اجتماعش در میآید که یکی در تبعیض یعنی در ذیل حرکت دیگری دارد حرکت میکند به یک جهت دیگر. ولی اینکه هم زبان یکی همین جهت برود هم به آن جهت برود این ممتنع و روشن است که نمیشود. خب، اما اجتماع دو مؤثر ممتنع است در مؤثر تام حقیقی. تازه آن هم باید چی باشد؟ ببینید. نکات نکات خوبی است. دو تا مؤثر اجتماع نمیکنند کی؟ وقتی که دو تا مؤثر دو تا اعراب مختلف و هر دو هم تام حقیقی باشند. چون اثر واحد اگر اسناد داده بشود به دو علت تامه خلف لازم میآید. بله. یک معلول، معلول دو علت تامه نیست. ولی معلول دو علت ناقصه چی؟ پس اینی که اثر یک مؤثر میخواهد یک مؤثر چی میخواهد؟ تام حقیقی. ولی اگر آن مؤثر تام حقیقی نباشد بله سه تا اثر، یک اثر سه تا مؤثر میخواهد. چهار تا مثلاً. پیدایش نطفه اثر چیست؟ عقلی میدهند. اسناد به این دو دلالت میکند برای اینکه هر دو غیر تام و با اجتماع این دو تا علت تامه حاصل میشود. اما عوامل نحویه علل نیستند. پس چگونه میخواهند تامه باشند؟ اصلاً عوامل نحویه علت نیستند. علت تامه اصلاً علت نیست. «بَلْ هِيَ عَلَامَاتٌ». علت نیست علامت که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا: "بِزَیدٍ" با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد. «فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد علت میآورد. دلیل بیاورد به علت این این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامتانه که دلالت دارد. مرادات را. حرف جر که آمده، حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا «بِزَیْدٍ» با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن! پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد علت میآورد. دلیل بیاورد به علت این. این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت است که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا: "بِزَیدٍ" با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم مغالطه نیست؟ مغالطه دارد علت میآورد. دلیل بیاورد. به علت این، این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت، که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده، حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. «بِزَیْدٍ» با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد علت میآورد. دلیل بیاورد به علت این. این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت، که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا: "بِزَیدٍ" با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد. علت میآورد دلیل بیاورد. به علت این، این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت. که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا: "بِزَیدٍ" با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد علت میآورد دلیل بیاورد به علت این. این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت، که دلالت دارد مرادات را. حرف جر که آمده حرف جر علت برای مجرور شدن آن یکیه. بسا: "بِزَیدٍ" با علت مجرور شدن زید است نه با علامت مجرور شدن. پس میشود هم با جر بدهد به زید هم چیز دیگری. دو تا هم با همدیگر به نحو غیر تامه باشد.
«فَلِلْحَقِّ» چرا علت نیست؟ دلیلم؟ مغالطه نیست؟ مغالطه دارد. علت میآورد دلیل بیاورد. به علت این، این آمده بر سرش مثلاً حرکت جزم پیدا کرده. دلیل میگوید علامتش است. دلالت اینجا دلیل نیست. علاماتی است که دلالت میکند اینها علت نیست. علامت. نه اینکه علت نیست در علامت چیه؟ نه اینکه اینها خودش دلیل است. میگوید علاماتی است که دلالت بر مرادات میکند. یعنی چی؟ یعنی دارد این علامت میگوید این روش صورت گرفته نه اینکه من دلیلم. نمیگوید با علت جر است دلیل جر است. میگوید با وقتی میآید میخواهد بگوید من علت جر نیستم. من علامت اینم که یکی دیگر جر داده. نه اینکه من دلیلم. علامت، علامت مجرور شدن. یعنی با که آمد نشان میدهد این مجرور شده این کلمه بعدش. به چه دلیل؟ حالا به چه دلیل به چه علت؟ میگوید علتش را ما تو بحثهای نحوی و اینها توی بحث حروف و اینها باید بحث بکنیم. حالا بحث حروف میان ان شاء الله که تو حروف حرفی که جر میدهد یا یک عامل دیگری داریم جر میدهد و حرف علامت آن عامل است که همین دومی درست است. یعنی حرف که میآید علامت این است که بله. نه حرف درست است. «ضَرَبْتُ زَیْدًا». این زیداً نصبش را از چی گرفته؟ چی باعث شده که این «زَیْدٌ» بشود؟ تو کجا این حرکت تنوین نصب «زیدًا». علتش چیست؟ علتش مفعول به بودن. مفعولیت علتش مفعولی است. حالا آن فعل و فاعلش علامتی است که دلالت میکند بر اجرا شدن مسئولیت در اینجا. مثال بزنیم مثالهای طبیعی: مجرور واقع شدنش میشود علت. احسنت. از کجا بفهمیم که مجرور واقع شده؟ از آن حرف جری که آمده سرش. نه اینکه خود این دارد جر میدهد این علامتش. بابت علامیت مسئله بسیار مهمی است توی فقه و اینها. غروب و اینها وحشتناک قائلند که اینها علامیت دارد. غروب خورشید علت صلاة مغرب نیست. یعنی چیز: استتار قرص. استتار قرص علامت غروب است. غروب علت وجوب صلاة مغرب است. دو تا. ما به خاطر استتار قرص نماز میخوانیم نه. ما به خاطر مغرب نماز میخوانیم. علامتش چیست؟ علامتش استتار قرص. بحث الان میآید بحث بسیار مهمی است این تو دلش آن را دارد. یعنی آنی که نماز را میگویم آنی که الان برش زمانی دارد میدهد چیست؟ آها! این علامیت دارد برای او. او علیت دارد برای این مسئله. همینه دیگر. مثلاً نه اینکه نمیشود علامتش استتار قرص صورت نگیرد. اصلاً قرصی نیست تو سوئد اصلاً قرصی نیست که شما بخواهی استتار صورت بگیرد. در صورت اینها علامیت دارد. دیگر علامت خودش علت نیست و زیاد است توی چیزها. علامت فلان چیز علتش نیست. یک بحث دیگر هم بود تازگی: رشد موی عانه مثلاً علت بلوغ است یا علامت بلوغ است؟ علت بلوغ چیست؟ حضور درک و فهم. حالا اگر کسی رشد موی عانه پیدا کرد ولی درک و فهمش هنوز صورت نگرفت بالغ است؟ بحث جدی است. بحثهای جدی است. محل بحث. میگوید اگر علامت تابع علت نبود چکار کنیم؟ علامت لزوماً تابع علت یا همیشه علامت باشد ولی علت نباشد. اینها بحثهای جدی است. تازگی اینها همه جفتشان علامت شدند خب حالا چی؟ علت باشد واکنشهای هورمونی که توی بدنش برسیم. حالا در مورد خمر و اینها هم همین اسکار و اینها. وقتی گفتند اسکار علامت حرمت خمر است. علت چیز دیگری است. ما به علتش نرسیدیم که علت نرسیدیم. این علامت که پیش بیاید یعنی علت رخ داده. ممکن هم هستش که شما شما بخوری و مست نشوی. رامشیر سوار اسب شده بودم شب بود تاریک بود. یک خورده میشنگید اسب عرب بود و از این اسبهای خیلی مغرور و اینها. با لباس بله. بنده خدایی گرفته بود که ما مثلاً نیفتیم. یعنی اسب و افزایش فلان استرس این بودیم. یک دفعه نپرید. یکی دو تا حرکت آمد و بعد بغل دیوار هم بودم. تو دیوار و رفته بودیم دیگر. بعد خلاصه توی است. سوال شرعی پرسیدند من نگران اینم که یک دفعه نپرد. برگشت گفتش که حاج آقا عرقهای امروزی فقط کله را داغ میکندها مست نمیکند. این حکمش چیست؟ گفتم تو فعلاً این را بچسب کله و داغی و مستی اینها را ول کن. گفت نه جدی میگویم. علامتی از آن علت که گاهی این علامت رخ نمیدهد ولی آن علت رخ داده. لذا بحث کشف علت خیلی سخت است در احکام. اصل ماجرا این است: اینی که آقا علت اینکه گفته یائسه عده ندارد این است که باردار نمیشود. خب اگر این علت باشد باید در مورد کسی هم که لا ترجى منه الولادة. زنی که خون نمیبیند رحمش را درآوردی. این هم باید بگوییم که علت است دیگر. علامت بود علت نبود. یائسه به علامت اینکه یعنی باردار نشدن علامت است برای نبودن یک چیزی یک علتی. علامتها خیلی نزدیک ده تا بیست تا داریم میآییم یک استقلال تامی میکنیم و به یک علتی میرسیم که وجه مشترکی پیدا میکنیم. وقتی هم نه که عموماً اینطور است اصلاً کشف نمیشود علت. خیلی خوبی است علت و علاقه. پس اینجا عرض کنم که از اینور «تَفْلَوْ غَیْرَ مَدْخُولَةٍ» «وَ عِدَّةٍ» میگویم حتی خانمی که خون نمیبیند یا اصلاً بهتر از همهاش همین که رحم درآورد. آنجا گفتند که باید عده پس حق این است که حجاب نیاز ندارد. نه واجب نیست. «غَيْرُ تَبَرُّجَاتٍ بِزَيْنَةٍ لَا يَرْجُونَ نِكَاحًا» باشند. دیگر نکاح، نکاح به معنای خودش است نه معنای ازدواج. نکاح اصل معنایش که میدانی چیست؟ مواقع است. حسی. نی. پوستر کشیده باورت نمیشود که این هشتاد سالهاش. تو کی بود آن شاعر که از دنیا رفت؟ کشیده بود بالای شصت را میزند ولی عین مثلاً دختر سی ساله آرایش کرده. نگاه کردید یا نظر کردید؟ توی آمریکا. حالا این هم بگویم جالب است. توی آمریکا بیشترین خرید طلا و جواهر مال زنان یائسه است و اینها هرچی سرمایه دارند میروند طلا و جواهرات و اینها میخرند. چون که از ریخت و قیافه میافتند. توی مسابقه چیز، مسابقه تبرج، خودنمایی و اینها عقب میافتند. دیگر دختر جوان جذاب و زیبا آمده بگذار اینها هی میآیند «مُتَبَرِّجَاتٍ بِزِينَةٍ» میشوند. «جَاءَ وَ جَلَسَ زَیْدٌ». این میتواند جای «جَاءَ زَیْدٌ وَ جَلَسَ» بنشیند. چه اشکال دارد؟ خب آقا دو تا. یعنی دو تا عامل عمل کردند در زید. میگوییم به نحو غیر تامه. بله. عطف که میآید یعنی همین دیگر. «فَلَانٌ وَ فَلَانٌ جَاءَ وَ جَلَسَ»، دوتایی آمدند در زید. به نحو غیر تام. اشکال مؤثر غیر. آنی که مشکل دارد مؤثر تامه. کجا اد شد؟ به هم عطف میاندازد از چیز دیگر. «جَاءَ هَارُونُ وَ مُوسَىٰ». مثلاً «دُنْیَا مَجیئًا» مال هر دو اینها با هم است. بالاخره اشتراک تویش میآید دیگر. دوتایی با هم. حالا چه اشتراک روی معمول چه اشتراک روی عامل. کتاب و دفتر را بیار. اینجا واقعاً مأموریت رخ نمیدهد. یعنی مأموریت شما رخ. ولی اینکه من بگویم من رفتم و دیدم. تام خوب. رفتم و دیدم حقیقتاً عطف نیست. ماها عطفش میکنیم. رفتم دیدم. نه. رفتم که ببینم. آها. رفتن جزئی از دیدن باشد. بالاخره ترکیبی از رفتن و دیدن. حالا من به شما بگویم برو و ببین. رفتن بخشی از ببینم. چی گفتم؟ برو و ببین معلوم. ولی وقتی استش که ماها تو زبان فارسی با تصاویر میگفت که فقط یک ایرانی میتواند هفده تا فعل تویش باشد. تلگرام. یک رفتم ببینم. نمیدانستم بنشینم پاشم چکار کنم. همینجوری هفده تا بغل هم آورده. گفتم بگذار بروم ببینم چی بگویم چی نگویم. بنشینم ننشین. هفده تا فعل آورده. هفده تا فعل جداست. هفده تا جمله است. خب «جَاءَ زَیْدٌ وَ جَلَسَ». رف: «أَكْرَمْتُ زَیْدًا». این به جای «رَأَيْتُ زَیْدًا فَأَكْرَمْتُهُ» میشود. بگو «رَأَيْتُهُ وَ أَكْرَمْتُ زَیْدًا». کی مثل «رَأَيْتُهُ زَیْدًا فَأَكْرَمْتُهُ»؟ و همچنین غیر از این از اصولی که مثالهایش گذشت و اشکالی نیست. ارجاع ضمیر به متأخر. ضمیر متأخر هم برگردد. اینجا اشکال ندارد چون وارد شده در کلام اصیل. در کلام اصیل اگر ضمیر متأخر برگردد اشکالی نیست. این مثال من من درآوردی مشکل است. اگر میخواهی بگو ضمیر برمیگردد به آنچه که در ذهن متکلم. حتی متأخر هم نبود. تو ذهن من است. هنوز نگفتمش. این برمیگردد به به متأخر برمیگردد به الله برمیگردد. نه به آنی که در ذهن است. مقام هویت و غیبوبیت و چی و اینها. «إِنْ هُوَ رَاجِعُونَ إِلَى الْكَائِنِ الْأَزَلِيِّ مُشَاهِدٌ لِكُلِّ أَحَدٍ». به این فطرت برمیگردد به کائن ازلی که هر کسی میتواند با چشم فطرت او را. این تا اینجا. ذهن از الله هم بله. مقام هویت مطلق است. حتی الله را هم که میگوییم «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» به واسطه آن غیبوبت محض است دیگر. در اختیار احدی نیست. «اللَّهُ جَامِعُ أَسْمَاءِ وَ صِفَاتٍ». «هُوَ» دلالت بر ذات. خب چند تا مثال برای تنازع از قرآن بخوانیم. سوره جن آیه: «إِنَّهُ كَانَ يَقُولُ» چون وقت کم است باید سریع. الله «شطًّطا». اینجا «يَقُولُ» و فاعل. ببخشید «كَانَ» اسم میخواهد «يَقُولُ» فاعل میخواهد. «شَطَطًا» جایش روشن است. این «سَفِيهُنَا» تنازع درش آمده. هر دو هم چی میخواهند؟ اگر عمل را بدهیم به «كَانَ» ضمیر فاعل تو «يَقُولُ» چی میشود؟ مستتر میشود. اگر عمل را بدهیم به «يَقُولُ» و اسم «كَانَ» مستتر میشود دیگر «سَفِيهُنَا» اسم «كَانَ» نمیشود. اگر اسم «كَانَ» ضمیر باشد «يَقُولُ» میشود خبر. اگر عمل را بدهیم به «كَانَ» خبر مبتدا جمله مقدم میشود. بله. خبر «كَانَ» نمیشود. اسمش چیست؟ پس «كَانَ سَفِيهُنَا يَقُولُ عَلَى اللَّهِ شَطَطًا». بلکن چرا «سَفِيهُنَا» اسم «كَانَ» نباشد؟ هم میتواند فاعل «يَقُولُ» باشد هم میتواند اسم «كَانَ» نباشد. کدامش بهتر است؟ با بحثهایی که قبلاً کردیم حال متکلم. آسیت و معنی نکاتی که تو تنازع گفتیم تو همیشه عاملی که اول آمده مقدم است. اینجا عمل بدهیم به «يَقُولُ» آچار مقبول قولش هم که «شَطَطًا» که «يَقُولُ شَطَطًا» مفرد خود «كَانَ يَقُولُ» چیز دیگر. ماضی استمراریهای بگیریم درست میشود. دنبال عامل اصلی. بله. کدامش عمل کرده؟
بعدی هم ببینیم. سوره جن آیه: «إِنَّهُمْ ظَنُّوا كَمَا ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَبْعَثَ اللَّهُ أَحَدًا». «ظَنُّوا ظَنَنْتُمْ اللَّهُ يَبْعَثَ اللَّهِ» میتواند مفعول دوم «ظَنُّوا» و «ظَنَنْتُمْ» «يَبْعَثَ اللَّهَ» میتواند مفعول دوم هر کدامشان باشد. «أَنْ یَبْعَثَ اللَّهُ» میتواند مفعول دوم «ظَنُّوا» یا «ظَنَنْتُمْ». همانگونه که شما گمان کردید. حاج آقا اول کدام؟ «ظَنُّوا» اول چی شد؟ «مَا» که مفعول نمیشود که! «كَمَا مَاءُ ظَنَنْتُمْ» چيست؟ «خَانَةٌ مُعْتَرِضَةٌ» است. جمله معترضه که مفعول به نمیشود شماره معترضه بدل. تا آنجا که میدانم نمیشود نقش ندارد. بدل نقش ندارد. «يَبْعَثَ اللَّهِ» مال کدامش است؟ کلش میشود معترضه که برداشته میشود اصلاً. خمینی به سلامت. ادامه معترضه باشد. معترضه که اینجا به «كَمَا مَاءُ ظَنَنْتُمْ» چی بدهیم؟ برای «كَمَا مَاءُ ظَنَنْتُمْ» در تقدیر بگیریم. یعنی «ظَنُّوا أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ كَمَا ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ».
آیه بعد سوره منافقون آیه: «تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ». یا «رَسُولَ اللَّهِ» میتواند مفعول «تَعَالَوْا» باشد. میتواند فاعل «يَسْتَغْفِرْ» باشد. به هر کدام بدهیم برای آن یکی باید در تقدیر بگیریم. اینجا به نظر میآید که «يَسْتَغْفِرْ» بدهیم بهتر باشد. یک فعل تمام. «يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ». حالا اگر به اولی دادیم برای دومی باید در تقدیر بگیریم. اگر به دومی دادیم برای اولی باید جار و مجرور بیاید. «رَسُولَ اللَّهِ»، این از همان مصادیقی که نمیتواند جفتش عامل باشد. چرا؟ چون یکی نصب میکند. بچهها خود «تَعَالَوْا» خیلی وقتها مفعولش تضم میشود. «تَعَالَوْا» اصلاً «لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ رَبُّكُمْ» تو سوره انعام آیه 154-151-150-1. «قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ». خب این هم به همین قرینه. یعنی لزومی ندارد «تَعَالَوْا» کجا: «تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ» به قرینه آیه 151 سوره انعام «رَسُولَ اللَّهِ» را فاعل «يَسْتَغْفِرْ» میدانیم. لازم نیست بگوییم «تَعَالَوْا إِلَىٰ رَسُولِ اللَّهِ يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ». «تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ». «يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ». «تَعَالَوْا إِلَىٰ رَسُولِ اللَّهِ». بالاخره باز باید به هر کدام که بدهیم ولی خب این در تقدیر گرفتنش راحتتر و بهتر است. چرا؟ چون جای دیگر هم داریم که «تَعَالَوْا» آمده فراوان. بدون اله هم داریم. «تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ». این را تو جای دیگر داریم که «تَعَالَوْا» و حرف جرش حذف شده. این قرینه است برای اینکه خب برای «تَعَالَوْا» آنجا حذف کن نه برای «يَسْتَغْفِرُونَ». این هم از این.
خواندیم سوره کهف آیه 96 «اسْتَغْفَرَ رَسُولَ اللَّهِ» نکن. 96. این را خواندیم. «آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا». «آتُونِي قِطْرًا» یا «آتُونِي أُفْرِغْ» یعنی قطر. آیا مفعول به «آتُونِي» باشد یا مفعول به «أُفْرِغْ»؟ دومی میدهیم. اولی را در تقدیم. فیلم: «آتُونِي بِقِطْرٍ أُفْرِغْ عَلَيْكُمْ». بله. «آتُونِي» یک «قِطْرٍ»ای در تقدیر میگیریم. «أُفْرِغْ عَلَيْهَا» میتوانم چیز باشد روی مبنای همین برنامه تهرانی. دو تا عامل عمل کردند در یک معمول به نحو غیر تامه. چون جفتش نصب میخواهد دیگر. بیارید ذوب کنم برایتان. این هدف از حرم رفتن زیارت کردن رفتن نیست. رفتن، رفتن علت خب این هم از مثال. یکی دیگر هم داشتیم سوره حاقه آیه 19. کتابیه. تنازع اشتغال. الان میگویم کجا خواندی. 19 کجا خواندیم؟ آقا اینجا خواندیم صفحه اولش. کتابی. «آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا». صفحه اول. تنازع. حل. آقا جان بحث تنازع را هم تمام کردیم. الحمدلله رب العالمین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...