‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
خداوند بر سید و نبی ما، ابوالقاسم المصطفی محمد و آل او که طاهرند، از هم اکنون تا قیام قیامت، درود و صلوات بفرستد.
**مقدمه**
بحث شبهای گذشته ما، که چکیدهاش را بیان میکنم، این بود که ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی خداست. هدف از این مهمانی این است که خدای متعال خودش را به ما نشان دهد؛ نشان دهد که ما باید شکل خوبِ خوی خدایی را پیدا کنیم، صفات الهی را کسب نماییم و رنگوبوی الهی بگیریم. گفتیم در این ماه رمضان، آنچه که بسیار چشمنواز است، میهماننوازی خدای متعال است.
در ادامه گفتیم که میهماننوازی بر چه مبنا و حسابوکتابی است؟ یکی از مبناها و حسابهایی که دارد، "حیا" است. کسی میهماننوازی میکند که حیا داشته باشد؛ حیا باعث میهماننوازی میشود. درباره حیا صحبت کردیم و باز هم صحبت خواهیم داشت. پس مناسبت بحثی که پیش آمد، این است که اگر انسان حیا نداشته باشد، میهماننواز نمیشود. خدای متعال اگر میهماننواز است، بهخاطر حیایش از اولیا خداست. اولیای خدا هم اگر کریم هستند و کرامت دارند، دست بخشندهای دارند، و انسان از دیدن و بودن با آنها لذت میبرد؛ اینها هم اثر حیاست.
**حیای امام حسن مجتبی (ع)**
امام حسن مجتبی (علیه السلام) معروف به میهماننوازی، کریم اهلبیت، و کریم مدینه هستند. انشاءالله درباره میهماننوازی امام حسن مجتبی (علیه السلام) صحبت خواهیم کرد. ببینید حیای امام حسن (علیه السلام) چقدر بوده است. ایشان در برابر خدای متعال بسیار باحیا بودند. امام حسن (علیه السلام) بیست سفر پیاده از مدینه به مکه رفتند. انواع و اقسام وسایل را هم داشتند و مسافت هم کم نیست. ایشان شترهایشان را هم میآوردند، دستشان را میگرفتند و سوار نمیشدند، پیاده میرفتند.
حضرت فرمودند: «اِنّی لَاَسْتَحْیِی مِنْ رَبّی اَنْ الْقاهُ وَ لَمْ اَمْشِ». یعنی: «من خجالت میکشم که به دیدن خانه خدا بروم و با مرکب برگردم. من خجالت میکشم با مرکب بروم و بیایم.» پیادهروی ایشان از خدا حیا بود. آدمی که حیا دارد نسبت به کربلا، نسبت به حرم امام رضا هم همینطور است. ما هم از خدا خجالت میکشیم و هیچوقت پیاده نمیرویم. بعضی از ماها مگر اینکه تا مردهای نداشته باشیم، یا مناسبت خاصی نباشد، یا کاری نداشته باشیم، و مسیرمان فرق کند.
برای اینکه شما اگر کار واجب هم دارید، باید بگویید: «من خجالت میکشم اصلاً به کار واجب توجه کنم.» شما از منزل خارج میشوید به نیت زیارت حضرت معصومه. خارج از حرم رفتی؟ رفتی. نرفتی؟ هر جا رفتی، حداقل به نیت زیارت آمدی، ادب داری. از منزل من میخواهم بیایم مثلاً حسینیه. نرفته باشم. خجالت میکشم از اینکه بگویم یا امام رضا، دارم از خانه میآیم بیرون، ولی اصلاً نمیخواهم حرم تو بیایم. یکوقت بسمهتعالی! خیر. یک پیام محکم: «تکبیر!» بسمهتعالی. چقدر دوست داشتم خدمتتان برسم... حالا اصلاً نمیتوانی، اصلاً مهیا نیست. یا امام رضا، از اینجا دارم میآیم، میخواهم بروم خانه، میخواهم بروم بقالی.
از خانه آمدم، بروم بقالی چیزی بخرم. آواز همه عالم! اگر کافر هم بشوند، هیچی برای امام رضا عوض نمیشود. اینها عدد من و تو است که ته کاسه تحویل میگیرد. امام زمان مکه رفتم. خجالت کشیدم از خدا. من پای پیاده نمیروم. روم نشد پیش خدا بگویم: «خدایا من اصلاً زحمت نکشیدم، همینطور آمدم، خیلی راحت.»
توضیح میدهم، فقط میخواهم مطلب را باز کنم از حیای امام حسن. ببینید، حضرت نشسته بودند و غذا میخوردند. سگی جلوی حضرت نشسته بود. حضرت هر لقمهای که میخوردند، یک لقمه هم جلوی سگ میانداختند. اگر میخواستی شر آن سگ را کم کنی سنگی بهسمتش میانداختی، میرفت. خدا خجالت میکشی که موجودی روح دارد و غذایی ندارد.
موقع قطار نشستی، توی پوپو (Pupu) ۶۴، طرف دارد میزند، خودش توی حلق بقیه است. همین علنی، سر ظهر ماه رمضان، نوشابهها سازگار است! بیحیایی! درد بیحیایی!
**حیای امام سجاد (ع)**
حیای امام سجاد (علیه السلام). آدم چهکار کند؟ دعای ابوحمزه بخواُند؟ «من بیحیایم، من اشتباه کردم، من از تو خجالت نکشیدم.» چه دعایی! باحیاها! این آقای باحیای ما، امام سجاد (علیه السلام). حیا را و لطافت امام معصوم را ببین. چقدر اینها نازنین هستند، چقدر پاکاند. معصوم، معصومه، لذت میبرد.
یک عبای پشمی داشتند. حضرت میخواستند بیایند نماز بخوانند، یا مسجد میخواستند بروند برای عبادت. توی تابستان به پولش احتیاج داشتند. عبای پشمی را رفتند فروختند. چهکار کردن؟ بفرمایید! رفتند صدقه. «پولش را لازم نداشتم. لباس عبادت کردم. از خدا خجالت کشیدم با لباسی که عبادت کردم، بفروشم پولش را بگیرم، بروم غذا بخورم.»
دستم، این دستهایم را از خدا گرفتم. هر رقم گناهی بگویی با این چشمها. اصلاً خدا دارد صبح تا شب اینها را برای من نگه داشته. دارد پلک میزند. هر رقم نماز خواندم. خجالت کشیدم، برای تو نماز خواندم. روبهروی خدا ایستاده بودم. خجالت کشیدم بگویم خدایا تو را به خدا، تو را به خدا نگاه کن! سخنرانی میکنم، شهرت پیدا کنم. یا امام لباس از قبل اهلبیت، یک چیزی گیرم بیاید، یک نانی بزنم تو روغن، یک اسمی به هم بزنم، جایگاهی پیدا کنم. بیچشمورویی میگویند بیحیایی. امام سجاد (علیه السلام). چقدر اینها قشنگ است. از این روایات لذت میبرید؟ خداوکیلی هر کسی لذت میبرد... خیلی قشنگ. چقدر این زیباست.
فرمودند امام سجاد: «من از خدا خجالت میکشم وقتی دیگران التماس دعا دارند، برای بهشت رفتنشان دعا کنم.» ببینید تو را به خدا لطافت را نگاه کن! اینها درس برای من و تو برای شب قدر است. دعا برای بهشت دیگران بکنم، ولی وقتی طرف به دو قران پول نیاز دارد، دست تو جیبم نکنم بهش کمک کنم. اونی که تو مشکل مالی حاضر نیست به دیگران کمک کند، ابخل ابخل ابخل است. بخیلترِ بخیلترِ بخیلتر است. معلوم است که بهشت داغون است. برای همدیگر نمیگیریم، برای خودمان نمیگیریم. کجاست؟ فرمود از خدا خجالت میکشد. کجا را دارد میزند! خود طرف که نمیفهمد که... خداوکیلی من از دل شما که خبر ندارم .که غیر از این است. شما از من پول بخواه، من میگم بیشتر هم میشه.
**حیای پیامبر (ص)**
غیر از پیغمبر ما، اسوه حیا. یک پارچه حیا، یک تیکه کثیرالحیا. پیغمبر کثیرالحیا بود. خیلی باحیا. کتاب «سنن النبی» را بخوانید. علامه طباطبایی. خیلی کتاب قشنگی است. کتاب ساده زندگی پیغمبر، سیره پیغمبر. توی غذاخوردن، سیره پیغمبر توی حمام رفتن، سیره پیغمبر توی نظافت، در نماز. گفتند که پیغمبر حیایش مثل حیای دخترهای ۱۴ ساله. دختربچهها! خجالتی، سر به زیر، دوستداشتنی، با نجابت، باوقار. پیغمبر ماست. خالی بستن؟ مشتی! درست حسابی. خورد نمیکند کسی تو. لذت میبریم. ضایع شدی؟ لِهت کردم! دیدی لِهت کردم؟!" حالش را ببر! ما خیلی گیر داریم توی حیا و توی روابط. تحمل نداریم.
یکی از جاهایی که حیای پیغمبر نقل شده، توی سوره مبارکه احزاب، آیه ۵۳. این داستان را من برایتان بگویم و با این آیه البته کار داریم شبهای بعد. فقط امشب بگویم ماجرای آیه چه بوده. از حیای پیغمبر، یک کمی هم بریم تو مراسم خواستگاری امیرالمؤمنین. شام شهادت در مورد خواستگاری. این دو تا را پس ربطش را داشته باشین که از اینجا میخواهم بروم آنجا.
**داستان نزول آیه ۵۳ سوره احزاب**
ربطش چیست؟ خوب دقت کنید. آیه نازل شد. یک ماجرایی است. پیغمبر اکرم ازدواج کردند با یک زنی که مطلقه بود. دلیل هم داشتند. ازدواجی که کردند برای اینکه مردم یاد بگیرند با زنان مطلقه ازدواج بکنند، اینها نمانند، اذیت نشوند. فرهنگ بشود. پس کسی نزند بگوید «تو زن فلانی بودی قبلاً» و چیزهای دیگر. دلایل زیادی داشت. این ازدواج انجام دادم. صحبت میکنیم. مستحب است بعضی جاها آدم سفره پهن کند، مهمانی بدهد، برای بعضی جاها مثل ازدواج کسی که ازدواج میکند. اگر میدادند - برایش مستحب است - زینب بنت جحش اسم همسر پیغمبر. پیغمبر ولیمه دادند. مجلس مفصلی بود. جمعیت هی میآمدند، مینشستند، میرفتند. جاها کم بود. تیم بعدی، گروه بعدی، خوردند و رفتند. خوردند و رفتند. خوردند و رفتند. سه نفر خوردند، همانجا نشستند. انگار درباره حرف زدن بود. هی بقیه آمدند و رفتند و پیغمبر... شبنشینی بوده؟ تمام شده. شب ازدواج که هست. محل زندگیاش هم که هست. خانهاش است. استراحت دارد، عبادت دارد. همینطور نشستند.
پیامبر باحیای ما؛ خجالت کشیدند به اینها چیزی بگویند. آیه نازل شد. آیه ۵۳ سوره مبارکه احزاب: «یا ایها الذین آمنوا». آداب میهمانی را تو این آیه گفت. آداب. من فقط اشاره میکنم. شبهای بعد اینها را توضیح میدهیم انشاءالله. ببینیم کی اهلش است. آفرین! اذن دخول. حرم امام رضا، خانه پیغمبر، بدون اجازه وارد نشو. حرم امام رضا، خانه پیغمبر، بدون اجازه وارد نشو. دلیل نافرین!
«ان». اگر برای غذا دعوت کردند، تا موقع غذا بنشینیم. اگر برای غذا دعوت نکردند، آمدی، بدون اجازه آمدی، تا غذا ننشین. آمدی حال و احوال. اینها مسلمانی نیست. بعد تازه نشسته و هی چشم خود را نچرخان ببیند که غذا را کی میآورند، چی شد؟ فضولیهایی که یعنی زودتر پاشو بیا. ول کن! «اذا دُعیتُمْ فَاْدْخُلُوا». اگر دعوتتان کردند، پس داخل شوید؛ اگر دعوت نکردند و آمدی پشت در ایستادی، اجازه بگیر. همه اینها که گفتم. دعوتت کردند، بیا. برای غذا دعوت کردند، بنشین. غذا را که خوردی، جیم فنگ! یا علی مدد! «فاذا طَعِمْتُمْ». اساتیدمان قم ختم صلواتی بود. بنده خدا سخنرانی میکرد، گفت غصبیه یک لیوان آب اضافه بخوری، حرامه. غذا دعوتت کردند، یعنی غذا. هندوانهای هم باهاشون بزنیم، یک چایی اضافهای هم بزنیم. اینها را نداریم. یا طرف را میدانیم که راضی است، ولی اگر معلوم نیست، نمیشود. معلوم میشود. حدیث: «نَشینید با همدیگر گپ بزنیم توی خانه پیغمبر، مهمانی چهار صبح!»
«انّ ذلکم کان یُؤْذِی الله و نبیه». پیغمبر را اذیت میکند. در مورد اذیت پیغمبر، کی میداند اثرش چیست؟ «انّ الذین یُؤْذُونَ الله و رسولَه». کسی خدا و پیغمبر را اذیت کند؟ خدا لعنتش میکند، ملعون میشود. تو خانه پیغمبر، غذا دعوتت کردند، بعد غذا نشستی گپ میزنی! پیغمبر را اذیت میکنی؟ ریزهکارهفیس آدم. این پیغمبر اذیت میشود، ولی باحیای پیامبر نازنین، خجالتی داریم، سرخ و سفید میشود. میخوردید؟ ما میگوییم زندگی کنیم. پیغمبر بهخاطر بیحیایی چهار نفر، دیگر بیحیا نمیشود تا اینها بخورن و نَرَن. هر کس از راه رسید ما را بخورد. پیغمبر خجالت میکشد، ولی خدا خجالت نمیکشد.
یعنی چی؟ آیه نازل شد: پیغمبر خجالت میکشد، شما پا نمیشین برین، ولی من خدا خجالت نمیکشم! «پاشین آقا!» یعنی خدا و پیغمبر اخلاقش فرق میکند؟ نخیر! دو مدل حیا داریم: حیای عاقلانه، حیای جاهلانه. حیای عاقلانه اونی است که آدم ببیند یک حقی دارد ضایع میشود. نه، اینطور نیست. حیای عاقلانه اونی است که آدم ببیند حقش ضایع نمیشود. درست شد؟ من نمازم دارد قضا میشود. اتوبوس آقا نگه داشتم! این خیلی گُم نمیشود؟ جاهلانه است. حیای عاقلانه مال وقتی است که شما اینجا پیغمبر حیای عاقلانه داشت. پیغمبر حیا کرد. خدا حیا نکرد. چون حیوایی که بر خدا میکرد، حیای جاهلانه بود. پیغمبر حیا کرد، خدا حیا نکرد. پیغمبر حیای عاقلانه کرد، خدا حیای جاهلانه نکرد. این را میگویند.
**حیای امیرالمؤمنین (ع) در خواستگاری حضرت زهرا (س)**
خب، گفتیم کجا میخواهیم برویم؟ بعد این داستان، تو خانه پیغمبر کسی میخواهد وارد بشود. حیای پیغمبر را دیدی؟ میهماننوازی و بیحیایی اینها را دیدی که آمدند میهمان شدند، چه آدمهای قاتاقی بودند؟ حالا فرمود اجازه بگیرید، اگر دعوتتان کردند اینها و فلان و اینها. حالا از حیای امیرالمومنین بگویم که این آقا وقتی خانه پیغمبر میخواست برود، چقدر حیا داشت. پیغمبر کی امیرالمؤمنین میشدند؟ برادر، به حسب ظاهر، پسر عمو بودند. سی و چند سال هم اختلاف سنی داشتند. پیغمبر ۴۰ سالشان بود، امیرالمؤمنین ۱۰ سالشان بود. ۳۰ سال اختلاف سنی داشته. ولی پیغمبر، امیرالمؤمنین را برادر خودش میدانست. «نوری بودیم از اول عالم. آمد و آمد و آمد تا در صلب عبدالمطلب. آنجا شکافته شد. یکی از ما رفت توی عبدالله (ابوطالب). من از صلب عبداللهم، علی از صلب ابوطالب.» ما یک نور بودیم. اینجوریاند با همدیگر.
حالا ادب را ببین، حیا را ببین. از آنور، از روز اولی که این عالم خلق شده، همه عالم میدانند که فاطمه باید با کی ازدواج کند. کفو دیگری ندارد. اگر علی نباشد، این خانم تا آخر عمرش مجرد بماند. خب، حالا ماجرای ازدواج چی بود؟ یک تعداد رفتند خواستگاری. خواستگاری. خواستگاری. «دست من نیست، خدا باید اجازه بده.» کدام که چیزی اجازه نداده؟ خواستگاری نرفته؟ خواستگاری بری فکر کنم دیگه شما برین. احتمالاً به شما جواب منفی بدهند. «خجالت میکشم، گفتم من خیلی دارایی چیزی هم ندارم و اینها.» گفتند «حالا شما برو ببین چی میگویند پیغمبر.» پیغمبر! اینجا را داشته باش.
چقدر جالب است. پیغمبر تو منزل امسلمه بوده (یکی دیگر از همسران). صدق علی الباب، امیرالمؤمنین در زدند. پیغمبر داخل منزل امسلمه بود. داخل منزل. صدا بلند شد پشت درِ پیغمبر. فرمودند «یک کسی پشت در است که این خدا و پیغمبر دوستش دارند، او هم خدا و پیغمبر را دوست دارد.» فرمودند: «شما حالا برو دم در، داداشم علی آمد.»
امسلمه را داشته باش. چقدر عجیب است. از شدت خوشحالی که پیغمبر این را فرمودند، از او بخورم زمین، با سرعت رفتم در را باز کردم. پشت در. والله ما دخل! به خدا قسم علی پشت در ایستاد. من از پشت در. من و امسلمه برگشتیم، رفتیم تو خانه، رفتیم تو اتاق. خانه برادرش. مادرش هم دارد، پیغمبر داداشش. امسلمه یکی از نزدیکترین افراد به حضرت علی (علیه السلام)، همسر پیغمبر. خانه هم که خانه خودش است، اصلاً پشت در ایستاد. من که رفتم تو، بعد تازه آمد. بعد آمد خدمت رسول الله، نشست. نشسته و «جعل ینظر الی الارض».
پیغمبر فرمودند: «علی جان! فکر کنم کاری داری. شما این موقع آمدی اینجا، درسته؟» عرضه داشت که «و هو یَستَحیی انْ یَغْدیها». خجالت! رسول الله، خجالت میکشید از پیغمبر. پیغمبر به علی (علیه السلام) فرمود که: «بگو دیگه! من میدانم چی میخواهی. حرفت را بزن.» لبخندهشرورانه هست؟ «وای! چقدر این فیلم بچههای ما را بیحیا میکند!» چقدر این سریالهای شبها، بچههای ما را بیحیا. خودش دردسر عظیم است. بعضی از این سریالها بس که بیحیا.اند حمله، یاد میگیرد از چه سوراخی منبع وارد شم.
پسر و دختر جای دیگر همدیگر را دیدند و خواستگاری کردند. پسندیدن. اصلاً بریدند و دوختند. همهچی تمام شده. داری! من و این خانم تا ابد باید موهایش رنگ بشود، دندانهایش سفید بشود، اگر علی نیاید خواستگاری. توی آسمان بستن. از روز اول ازدواج میکنند. جفتشان هم معصومند. تو خانه هم بزرگ شدند. خواستگاری میآید. امیرالمؤمنین عرضه داشت: «من که تا حالا ارادتم را به شما خوب اثبات کردم. درسته؟ شما منو قبول دارین؟ درسته؟ بنده را صلاح میدونید که همسر - دامادِ؟ - شما بشوم؟ همسر دختر شما بشوم؟ جبرئیل به من گفت عقد شما دو تا را تو آسمان خواندن.»
خیلی عجیب غریب است. درسته؟ میگوید تا یک ماه بعد از عقد. همانجا سریع جاری کرده است. یک ماه از عقد گذشت. دیدم امیرالمؤمنین. یک ماه خانه پیغمبر. اثر خجالت. برادرش عقیل آمد گفت: «علی! چیه بابا؟ یک ماهه تو نرفتی خانه پیغمبر!» تو دست علی را گرفت. آمدند حرکت کنند سمت خانه پیغمبر. دیدند کنیز پیغمبر آمد، «انجام». پیغمبر صحبت میکند. خواستگاری. ماجرای جهیزیه چی شده؟ عروسی نیست. حیا. اگه در مورد عروسی بود، میگفتم جهیزیه رو چقدر عجیب بود. مهر و جهیزیه را با هم جوش دادند. خدمت پیغمبر تو. پیغمبر مطرح کرد. امیرالمؤمنین ایستاد پشت در. «علی منتظر منه.» جواب پیغمبر چی شد؟ گفتم عجب! رسول الله، «برو داخل. خودت با پیغمبر صحبت کن.» زنها بلند شدند رفتند آنورتر. دیدم دوباره علی که داماد است، عقد را خواندم، تمام شده، رفته، نشست خدمت پیغمبر. «جان منه. عقدش کردم. علی جان دوست داری فاطمه را ببری خانه خودت؟» «فداک ابی و امی». «بله!» باشه عزیزم. امشب یا فردا شب جشن میگیریم! شما جشن گرفتین، بلال را گفتند اذان بگه، مردم جمع شدند تو مسجد. ولیمهای دادند و مراسم برنامههایی رفتند داخل منزل. دیدم فاطمه زهرا دارد گریه میکند. فرمود: «من که از منزل پدرم به منزل شما منتقل شدم تا صبح نماز» خواندم. «خدایا! به حق امیرالمؤمنین به ما حیا عنایت بفرما.»
**حیای حضرت زهرا (س) و غم شهادت امیرالمؤمنین (ع)**
چهحیایی! ۱۰ شب درباره حیای امیرالمؤمنین حرف میزنیم، شب آخر بیایم یک خط بخوانیم که بفهمیم چی به دلش آمد. بفهمیم نمیتواند تحمل کند چشم نامحرم به فاطمه زهرا بیفتد. هیچی نگفت. برای امیرالمؤمنین که چی شد؟ تو اون کوچه چه اتفاقاتی افتاد، چه خبر بود. نشست، دل علی آتش گرفت، نشست با وجود علی. باز ولی خانم جان، یا فاطمه زهرا، شما چیزی نگفتید، ولی به فکر این هم باشید که یکوقت اگر خود امیرالمؤمنین بخواهد باخبر بشود. خیلی شهر بیست و دوم. از یک طرف شام شهادت امیرالمؤمنین، از یک طرف یک شب مانده به شب بیست و سوم. شب بیستوسوم، شبی که باید به فاطمه زهرا متوسل شد.
خب، ما چهکار کنیم این وسط؟ میخواهیم شب بیست و دوم یک جایی برویم، هم برای فاطمه گریه کنیم، هم برای امیرالمؤمنین. شاید خسته شدی. لیگ بعد از شقاوت. معمولاً مجالس خلوت میشود. خستهتان نکنم، میخواهم یک انرژی برایتان بماند برای فردا. ولی از طرف کار دست امیرالمؤمنین افتاد. تو روایت دارد تو بهشت، بهشتیها نشستند، یکوقتی میبینند یک نور خاصی فضای بهشت را پر میکند. سؤال میکنند: «این نور چیست؟» ندا میآید: «حالا نور و ضَحک و علی و فاطمه». این نور لبخند علی و فاطمه است. از یک لبخندشان همه بهشت مدهوش میشود. وای به حال آن وقتی که بخواهد، وقتی که بخواهد اشکی تو چشمش بیاید و وای به حال آن وقتی که بخواهد دلش بشکند. عالم به لرزه میافتد. باحیاها! باغیرتها! غیرت امیرالمؤمنین را شکستند. با غیرت امیرالمؤمنین بازی کردند. تعرض کردند. ناموساً...
در حال بارگذاری نظرات...