‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. در بحث شعر، نکتهای اشاره شد؛ قرار شد که بیشتر در موردش صحبت بکنیم: مخیلات و وهمیات بود. وهمیات را بیشتر عرض شد که در مغالطات کاربرد دارد و «الغرض منها افهام الخصم و تقلیطه»؛ طرف را غلط بیندازیم، به تَقَوُّل بیندازیم. این در وهمیات میتواند در بحث شعر هم کاربرد داشته باشد، ولی اصل شعر بحث مخیلات است.
مخیلات قضایایی است که صلاحیت افادۀ تصدیق را ندارد؛ تصدیقبردار نیست؛ یعنی «ملکه و عدم ملکه» (اینها یک سِرّی)؛ یعنی ما چه قضایایی را در شعر میآوریم؟ قضایایی که اصلاً تصدیقبردار نباشد؛ از سنخ تصدیق و عدمتصدیق نیست. گزاره را میگوییم میشود قابل تصدیق است. خب، این به درد جاهای دیگر میخورد: در جدل، در برهان (اینها). ولی یک قضیهای هست، اصلاً تصدیق برنمیدارد. مثل دیوار. میگویند دیوار کوری و بینایی را برنمیدارد. بینایی را باید چی بیاورید؟ در جایی که شأنیت «بصر و عَمَی» باشد؛ ولی وقتی این شأنیت نباشد، اصلاً هیچکدام از این دو تا حمل شَأنی نیست. مثل حرکت و توقف و اینها که ماشینی که مثلاً موتور ندارد را اصلاً نه میگویند در حرکت است، نه میگویند متوقف است؛ چون اصلاً شأنیت حرکت و توقف را ندارد. ولی یک وقت است ماشینی در حرکت بود و میتواند حرکت بکند، حرکت نمیکند، میگوییم متوقف.
حالا قضایایی که در شعر به کار میرود، قضایایی است که شأنیت تصدیق را اصلاً ندارد. نه میشود گفت هست، نه میشود گفت نیست؛ صرفاً خیال است. این خیال، غیر از آن خیالی شد که در حکمت صدرایی نسبت داده شده؛ یعنی مفهوم ملاصدرا، آخوند ملاصدرا، در آن بحث میکنند که از مجردات، درک صور به صورت جزئی در فلسفه که صور با وهم و خیال درک میشود، صور به نحو کلی با وهم درک میشود و صور به نحو جزئی با خیال. این عکسی که از شما در نفس من ایجاد میشود به وسیلۀ خیال. قوۀ خیال. چشم ابزار قوۀ خیال است، نه خود خیال. این صورت را میگیرد، تحویل قوۀ خیال میدهد. این خیال غیر از آن خیال است. آن خیال تصدیق و غیرتصدیق دارد. مسئولیتی را میگیرم و تصدیق میکنم؛ تصدیق نمیکنم. یک صورت را نگاه میکنم. تصدیق میکنم که این صورت هست. عکسهایی که از جن و پری و یا کاریکاتور و چه و چه و چه است. من عکسی از فلانی، کاریکاتور فلانی را نگاه میکنم و این قضیه تصدیقبردار است. میگویم این فلانی هست، این فلانی نیست. و قوۀ خیال من هم این خیال، این تصویر را دریافت کرد؛ یعنی یک قضیۀ مخیله است، خیال اینجا دخالت دارد.
آن خیالی که ما در فلسفه میگوییم محسوسات را در بر میگیرد. دیگر این خیال تباین دارد با محسوسات در منطق، در «صنعت خمس». خیالی که گفته میشود مال جدول ۶/۸ میشد؛ چون مخیل غیر از یقینیات بود و محسوسات از اقسام یقینیات بود، لذا بین یقینیات و مخیلات تباین است. پس بین محسوسات و مخیلات تباین است. ولی این مخیلی که ما گفتیم، این اَعَمّ از اینهاست. یقینیات را در بر میگیرد، مخیلات را در بر میگیرد. قوۀ خیال سروکار دارد. این هم همان امر خیالی ما است؛ خیالی که تو زبان «خیالاته». خیالاتی که ما میگوییم یعنی اینها سر و ته ندارد. تو خواب انسان میبیند و میداند که اینها هیچکدام واقعیت، تصدیق برنمیدارد. این قضایا، قضایایی که تو خواب دیده میشود، قضایای این است که انسان تصدیق بکند تو خوابی مثلاً. کوهی را میبینی واقعیت ندارد؛ یعنی ما به ازای خارجی ندارد. اینی که میگوییم اصلاً اصل تصدیق و غیرتصدیق؛ یعنی اصلاً شأنیت تصدیق ندارد، عقب. آن از یک جهت جلوتر بود، وهمیات. این اصلاً این تباین دارد با اینکه حالش بدتر است. خب، وهمیات حالش از مخیلات بدتر است؛ وَهم است؛ یعنی اصلاً هیچی نیست. یک چیزی هست، ولی تصدیق ندارد. بله، «لیس تامه» است. این «لیس ناقصه» است؛ یعنی چیزی هست، ولی این چیز قابل تصدیق نیست. این فقط یک سِری تخیلات است که یک انفعالات نفسانی را شکل میدهد. قوهای در انسان فعال است، احساسات را تحریک میکند، عواطف را تحریک میکند. ترغیب یا تنفر. برای حس تحقیر، تحقیر امر بزرگ یا تعظیم امر کوچک. شادی، حزن. خب، اینها مثلاً شادی شما وقتی هیجان نسبت به یک چیزی دارید، این هیجان هست، ولی قابل تصدیق نیست. هیجان قابل تصدیق نیست. شادی قابل تصدیق و قابل تکذیب نیست. قضیهای که باعث شادی شده میشود تصدیق کرد. ولی خود این «باعث شادی شده»، ملاک «باعث شادی شده» است؛ یا آن قضیهای که موضوع شادی شده، باعث شادی شده نه موضوع در اینجا. از تخیلاتی را به وجود میآورد که منجر به پیدایش یک دستۀ انفعالات نفسانی میشود؛ یعنی باعث… باعث هیجان. این شادی را پس باید به معنای اخص در نظر گرفت: شادیهای تخیلی هیجانی در واقع. ایجاد هیجان. هیجان هم میتواند واقعی باشد و غیرواقعی. یک موقع تخیل باعث واقعیت، باعث هیجان میشود. در خطابه هم باز همین بود دیگر. خطاب ایجاد هیجان میکرد، ولی ایجاد هیجانی که نسبت به مصالح و مفاسد واقعیاتی بود؛ ولی اینجا نسبت به واقعیتی نیست. اینجا صرفاً یک امر خیالی است. نسبت به یک امر خیالی در ایجاد حس میکند.
پس اینجا باید یک تفاوتی بزنیم. ما هر شعری را به این معنا نگیریم دیگر. نکتهاش این میشود؛ یعنی اگر دو بیت گفته شد که این دو بیت ایجاد شادی کرد، ایجاد غم کرد، ولی غمی که نسبت به امری که در واقع هست. من از بدی اعمال خودم دو بیت شعر شنیدم، بعدی اعمال خودم گریه. این میشود ذیل خطابه، ذیل شعر منطقی نیست. ولی اگر دو بیت شعر شنیدم و ناراحت شدم. ناراحتی نسبت به چیزی که اصلاً قابل تصدیق نیست. مثل خیلی از این چیزهای موسیقی تو موسیقی، آهنگها و اینها. بله، ولی هرچه میخواهی به یک جا دست پیدا کنی، نمیتوانی؛ یعنی یک بازی است. فقط تو خیال شما را تو خیال سیر میدهد. هیچ منجر شدن به واقع هم توش نیست. آخر یک جایی شما سفت بشی، من الان به اینجا رسیدم، به این نقطه رسیدم تو عالم واقعی. آنجا تو عالم واقع شما به یک نقطهای میرسی و آن گریه باعث میشود که شما به ضعف نفس خودت پی ببری. به یک حقیقتی میرسی در واقع، و آن هم قصورها، تقصیرات، کمیها، کاستیها و اینهاست. ولی یک وقت است نه، صرفاً فقط یک تحریکی میشود قوۀ خیال شما نسبت به اینکه اگر یک انسان یک معشوقی داشته باشد و آن معشوقش را از دست بدهد چقدر سخت است و من میمیرم اگر یک روزی جواب لبخند مرا ندهد و اینها.
میگویم خب مثال بزن برای شعر منطقی. یک فامیلی داشتیم که الان به رحمت الهی رفته. رفته آمریکا و اینها. لسآنجلس، در رحمت، در جوار رحمت الهی است. آنجا جوار فیض رضوان الهی. این شعر میگفت. یک روز بهش گفتم این شعرهایی که شما میگویی، «بچه بودم من، من چقدر دوست دارم و دلم برات تنگ شده و یک بار دیگه فقط ببینمت و یک بار دیگه از سر کوچهات رد بشم تو بیا فقط دم در.» بعد یک پسری داشت، «پسر همسایه، پسر همسایه» میگویم: جمع و جور کردن؟ ناراحت! گفت: «نه، برای هیچکس نمیگویم.» گفتم: «خب مگه میشود یک شعر بگویی برای هیچکس؟» گفت: «بله، شعر اصلاً یعنی اینکه برای هیچکس.» خیلی قشنگ گفت: «شعر یعنی بگویی، ولی برای هیچکس.» این فقط میشود همان قوۀ خیال. این همین شعر منطقی است و همان که ما «یَنبغی له» و فلان و اینها. همین است؛ یعنی شعری بگویی که هیچی به هیچی. فقط بازی بکند با شما. قرآن هم به همین نظر دارد. میگویند این شعر است! «شاعر»؟ بابا شعر یعنی تنها در قوۀ خیال تحریک بکند. مثل سحر. شعر و سحر خیلی به هم نزدیک است. چرا؟ این لفظی است، آن یکی واقعی است. سحر در عالم واقع کاری میکند که کاری نشده، فقط در قوۀ خیال شما، در قوۀ حس شما، حست در وهم، در واقع، وَهم شما میپندارد اتفاقی افتاده؛ یعنی اژدهایی نیامد، طناب. خبری از اژدها نیست، شما فکر میکنی اژدهاست.
نه حسیش روز محسوسات نیست که چشم میبیند، ولی اشتباه میبیند. شما فکر میکنی که چشم شما، نمیبینی همچین چیزی را. شما فکر میکنی چشم یک وقت دو تاست. بله، در قوۀ خیال تصرف میکند. در بیرون اصلاً تصرفی ندارد. تو خیال شما تصرف دارد. نه، در حس اتفاقی نمیافتد. بعضی موارد اینطور است. بعضی که زبردستان است و سریع اتفاق افتاد، در حالی که در خیال شما این اتفاق است. شما فکر میکنید دارید اینجور میبینید، در حالی که اصلاً اینجوری نمیبینید. مثل اینهایی که ما تو جادهها حس میکنیم که اینها دارد میرود، به هم منجر میشود دو طرف. ما خیالمون دارد اشتباه میپندارد، در حالی که چشم که اشتباه نمیبیند که. خطای چشم نداریم، خطای دید نداریم. اینها تو فلسفه ما، تو اسفار بحث میکردیم. خطای دید نداریم. خطا مال قوۀ خیال است. چشم دارد اشتباه میدهد، خیال دارد اشتباه میگیرد. ما همان جا بحث شد، گفتم: تو اسفار بود به نظرم. استاد مطرح کردم، گفتم: «پس کسی که قوۀ خیالش طهارت شده باشد، اینها را نباید اینجوری ببیند.» کسی که قوۀ خیالش سال است... هواپیمایی که تو آسمان است کوچک میبیند. چون مال چشم است. بُعد و قرب مال چشم است. چشم دوری و نزدیکی را میبیند، مَلکۀ خیال نیست. یعنی هواپیما آنقدر کوچک است. اندازه قوۀ خیال دارد اشتباه میکند. یعنی بعدی به هم نزدیک میشود. یعنی در بُعد واقعاً به هم نزدیک هستند؟ نه آخه هواپیما در واقعاً کوچک است. چرا؟ هواپیما در فاصلۀ دور که، وقتی دیده میشود شما از فاصلۀ دور وقتی میبینی کوچک میبینی. یعنی شما اگر یک هواپیما را بردارید عقب، یک جاده مثلاً ۳۰۰ متر فاصله بیندازید. چرا؟ چون کل مسیر بر اساس بینایی شما است که حالا شما میگویید: «به خیال برمیگردد.» این کم کردن فاصلهها با اندازهها را پیاده میکند. به سمت بُعد. تصور کنید با فاصلۀ ۵۰ متر که قشنگ شماره هواپیما را بگذارید. الان همین ۱۰۰ متری خودتان، حالا برش دارید، بگذاریدش ۵۰۰ متری خودتان، مثلاً دو کیلومتری خودتان. تهِ بینایی به هم نزدیک که نمیشوند! مال حس است. مال حس. چون واقعیت دارد. مال حس. چیزی که در واقع اینطور هست، از دور کوچک است. واقعاً کوچک است؛ یعنی ابعادش از دور کوچک دیده میشود. نسبت به چشم داده میشود. چشم اینگونه میبیند، ولی اینگونه نیست. شما خیال میکنید؟ اگر چشم دارد درست میبیند، خطا از حس که نیست. خطا اساسی است؛ یعنی کسی که قوۀ خیالش سالم است، خیال به هم... خیال نه فقط ابعاد! همان ابعادی؛ یعنی ابعاد را، بله، بله، لحاظ میآفرینی. خیال دارد چه را میگیرد؟ همۀ این عملیاتی که دارد انجام میدهد، متناسب با خودش دارد درست انجام میدهد. میگوید: «هواپیمایی که ۵ هزار پا فاصله دارد، ابعادش آنقدر است و چشم هم باید آنقدر ببیند.» من همان چیزی است. من حقی را باطل نکردم. همان حقی که حق بود، حق دریافت کردم و تحویل شما میدهم.
در مورد قرآن میگفتند. اینها میگفتند شعر. «قرآن شعر نیست، پیغمبر هم شاعر نیست. صلاحیت شعر هم ندارد، شایسته هم نیست. در نشان نیست که بخواهد شعر بگوید.» چرا؟ چون شعر از چه سَنَخی شد؟ از سنخ تصرف در عالم خیالی شد که شما چیزی را میگویی. یعنی در خیال شما تصرفاتی صورت بگیرد که تهش منجر به هیچ واقعیت و حقیقتی نشود؛ یعنی پشت این تصرفات هیچ واقعیتی نیست. فقط تصرف. این میشود شعر. بله واقعیت به نسبت خودش که دارد واقعیت دارد. واقعیت تصدیقی نیست. بله، واقعیت تصدیقی؛ یعنی نفس را نمیبرد به سمت تصدیق. نفس را در «دونهٔ تصدیق» نگه میدارد. میگوید: «شما سمت تصدیق نرو. شما همینجا بازی کن.» بله، اصلاً وجود که دارد. وجود ربطی دارد. وجود ربطی را میگویند «اَدُون وجود»؛ دیگر کمترین حد وجود. وجودش ربطی به نسبت همینی که در عالم خیال شماست، به همین نسبت وجود دارد، ولی وجودی که آنقدر دامنۀ وجودش قوی بشود و شدت پیدا کند که منجر بشود به تصدیق در نفس، آنقدر وجودی ندارد. و این شعر دارد باعث آن وجود میشود. لفظی نگاه بکنیم. نوک تهِ خیالبازی است. اگر تو بیایم معنای زلف را بدون واقعیت بیان کنیم.
بله، لذا ممکن است اینجا شأنّی باشد برای آن آدمی که فقط خیالش تحریک میشود. شبجمعه خواندن اشعار حافظ کراهت دارد. خیال که بالآخره تحریک میشود. بله، خیال تحریک میشود. بالآخره صورتسازی دارد میکند، ولی این خیالی که تحریک میشود، تحریک میشود و نفس را میبرد به، دستش را میگذارد تو دست واقعیت. بله، میشود شعر صحیحالحکمه. شعر به حکمت میرساند شما را. منتقل به حکمت، ولی آن شعری که میگوید: «من با واقعیت کاری ندارم.» لازم است که مخاطب داشته باشد. من میخواهم قوۀ خیال تو را تحریک بکنم. میخواهم حس در تو ایجاد بکنم. بنشینی گریه بکنی دو ساعت برای کسی که اصلاً وجود ندارد. اصلاً کاری ندارد که وجود دارد یا ندارد. میگوید: «چقدر سخت است آدم شکست عشقی بخورد.» کاری ندارد که کی شکست عشقی خورده. بچه که عاشق شده بود، گفت: «بابا عاشق شدم.» گفتم: «خب خیلی خوب است.» عاشق کی؟ گفته: «هرکی شما بگویید.» خی... خیالی که واقعیت پشتش نیست. شما عاشق شدی، ولی معشوق نداری. در واقعیت که نمیشود که شما عاشق باشی، ولی معشوق نداشته باشی. تو عالم واقعی که اینجوری نداریم که. عاشق بدون معشوق که نداریم. ظالم بدون مظلوم که نداریم. فاعل به مفعول که نداریم. در آن فعل، فعل صورت بگیرد. فاعل داشته باشد، ولی ظرفی نداشته باشد که این فعل آنجا صورت بگیرد. اینجا ظرف دارد، ظرفش خود خیال است. از خیال تجاوز نمیکند. من فاعلم، من عاشقم، ولی ظرف عشق من کجاست؟ منجر به واقع میشود. من در خودم ایجاد عشق کردم نسبت به چیزی که واقعیت عینی دارد. نه، من در خودم ایجاد عشق کردم نسبت به چیزی که در خود خیال من است؛ یعنی خودش از خودش تجاوز نمیکند. شعر دارد این کار را میکند برای شما. ایجاد علاقهای میکند، ایجاد حزن میکند، ایجاد عظمت میکند. ایجاد عظمتی که به واقع کار ندارد. ایجاد علاقه که واقع کار دارد. اصلاً زبانش لسان واقع نیست. لسانش لسان تصوَر است. لسانش لسان فقط تحریک خیال است.
خوب جا افتاد بحثش الحمدلله. از بحثهای غریب در حوزه هم هستا. این مباحث خیلی کاری به کار معمولاً نداریم. پس مخیلات آن تحریک احساسات است. البته حالا ما اونی که در جلسۀ قبل عرض شد، شعر را در فضای تبلیغی اینها کار داریم. آن شعری که نسبت به واقعی، شعری باشد که مردم تحریک بشوند، بروند ورزش بکنند. اینجور شعری را؛ اونی که فرمایش حضرت آقا بود، شعری که مردم بصیرت بدهد، تحلیل بدهد، هیجان بدهد نسبت به پایداری پای آرمانهای انقلاب. دو بیت شعر باشد، مردم را تحریک بکند به اینکه نگذارند خون آرمانها حرام بشود، تلف بشود. این همانی بود که پیغمبر هم تحریک بهش فرمودند: «اما حمزه فلا!» چرا برای حمزه کسی شعر نمیگوید؟ چرا بر حمزه کسی گریه نمیکند؟ شاعر آوردن، دستور دادن اهلبیت (ع)، شعرا بیایند در ماجرای کربلا شعر گفته بشود. ایجاد بشود، ایجاد حس بشود. خودتان به گریه بزنید. این «ایجاد حس» موضوعیت داشت. کسی شعری بگوید، در دیگران ایجاد حس بکند. ایجاد نفرت بکند نسبت به بنیامیه. ایجاد عشق بکند نسبت به اهلبیت (ع). ایجاد حزن بکند نسبت به مظلوم. اینها بر واقعیت است. اینها دیگر شعر منطقی نیست. استاد، یک مطلبی نوشته بود، گفتم: «باریکالله، شما واقعاً شاعر هستید.» شاعر به معنای منطقی علمی خلاصه. اینها خطابه است، بلکه جدل. من دَه بیتِ شعر میگویم، درش جدل میکنم. یا اصلاً دَهِ چهل میگویم، مثل «گلشن راز» مرحوم شبستری. مرحوم شبستری کل حکمت و فلسفه و منطق را آورده توی شعر. مثل «منظومه» ملا سبزواری. ایشان کل منطق و فلسفه را آورده تو شعر. این را که دیگر بهش نمیگویند شعر. برهان مُقفّا.
جملۀ جالبی گفته: «گفته عقل را میرباید، تخیلات را برمیانگیزد.» یعنی به شما میگوید: «نرو به سمت تعقل. با عقل کار نداشته باش. همینجا بمان.» اینجوری خوب اضافه کرده. آهنگ داشته باشد، آهنگ ساز را هم. یعنی اینها خودش از اقسام شعر است. همان ریتم دیگر. صدای دل... خودِ صوت، خود صوتِ این ترجیح سخن را در نظر نگرفته. این خیلی تو بحث موسیقی کمک میکند. من الان میآید به عنوان اعوان شعر. حالا یک بحثهایی است، من آماده کردم. ان شاء الله وقتی فرصت بشود، حالا همین جمعهای دیگر بنشینیم و بحثهای استدلالی موسیقی را، قدما لزوماً الان حرفهایی که تو موسیقی هست با مبانی موسیقی عوض شده. سیستم خود حضرت آقا، حضرت امام، اینها تو این فضا فتواشون عوض شد. حالا یکی از بحثهای خیلی مهمش همین است: این نقش قوۀ خیال است. یعنی ما اول باید این ملاک را از شارع به دست بیاوریم که شارع مخالفت دارد با اینکه قوۀ خیال خالی خالی تحریک بشود و ثمرۀ عینی و عملی نداشته باشد. ما این را کشف میکنیم و این میشود ملاک حرمت غنا. غنا یعنی چرا شما با صدای خوب مخالف هستید؟ با صدای خوب مخالف نیستیم. صدای خوبی که شما در حد این صدای خوب نگه دارد ما باهاش مشکلی نداریم. یعنی قوۀ خیال شما را به حالی بیاورد، حالی که شما را از یاد خدا غافل بکند، همین ملاک است. یعنی خیال تحریک شده. این غافل شدن غیر از آن غافلی است که انسان هر وقتی که به یاد خدا نیست، پس هر لحظه حرام مرتکب میشود. نه! این غفلت یعنی قوۀ خیال شما ظرف غفلت شد و قوۀ خیال تحریک شد نسبت به این مسائلی، نسبت به مسائلی که حالا خودش هم در جهت محتوایی مسائل رذلیه یا تحریک به شهوت دارد یا حس خاصی. یعنی اینجور احساساتی که جنبههای مادی و غریزی شما را دارد تحریک میکند. فقط موسیقی این است دیگر. موسیقی فاخر که نیست. موسیقی که حرام است. شعری دارد میگوید که شما را میبرد به سمت اینکه یاد دوستدخترت بیفتی، یاد آن رفیقت که بهت خیانت کرد و (نه واقعیت چیزش را کار ندارم) ربایش عقل. درست است که به نسبت شما واقعیت دارد. منی که دارم میخوانم، که برایم واقعیت دارد. شما که نسرودم که. من برای کلیۀ مبهم سرودم. کاری هم ندارم واقعیت دارد یا ندارد. شما درست است تطبیق میدهید به اونی که برای شما واقعیت دارد. آن شعری که آن فامیل ما گفته بود آن وقتی من میخواندم، میگفتم: «من تطبیق میکنم پسر همسایه.» من نمیتوانم بگویم، چون من تطبیق دارم. پس دیگر این از شعر بودن در آمد. واقعیت پیدا کرد. ذات این شعر کاری با واقعیت ندارد. ذات این شعر برای کلیۀ مبهم است و برای تصرف خیال، تهییج خیال به سمت رفتن شما مثلاً دوستدختر که نداشتی. خیال شما رفت تو ملکوت همینجوری ماند روی هوا. این پس برای شما میشود شعر. بر مبنای آن شعر لحاظ میشود. نه، یعنی نوعاً با این شعر چه حسی بهشان دست میدهد؟ نوع افراد، نوع مخاطبین، نوع کسانی که این شعر را میشنوند، آنها حسشان نسبت به چیست؟ نوعشان به این است که تهییج خیال میشود به سمتی که واقعیت ندارد. این مدل شعرها مال این است، مال این فضا است. این آهنگ را کجا میگذارند؟ میگوید: «بنده در قبرستان این آهنگ را گوش میدهم.» مرد حسابی، ملاک نیست. نوع آدمها. این آهنگ مال کجاست؟ سؤال این است: مال کجاست؟ اینجور شعری مال کجاست؟ مال کیست؟ مال حتماً آن کسانی است که یک وقتی معشوقهای دارند و خیانت بهشان کرده. یا نه، مال نوع افراد است که نسبت به این مسئله تهییج بشوند که چقدر بد است آدم شکست عشقی بخورد. طرف مینشیند گریه میکند، هیچ شکست عشقی هم نخورده.
ما کاری به آن افراد که نداریم. ما با ذاتمان کار داریم. ذات اینگونه شعری این است. ذات اینگونه موسیقی این است. ذات اینگونه ریتمی این است. اینگونه ریتم برای اینکه شما را از حال خودت در بیاورد ملکوت. بله، مورد داشتیم، عارف بوده نشسته موسیقی گوش داده. موسیقی زن. یک بندهخدایی بود، یک جایی موسیقی از زن نشسته بود، کلاً گریه کرده بود، ضجه زده بود. علامه طباطبایی. «شعری که گفته تو که آمدی لب بوم...» این نقل قول بود، آن خودش مستقیم شنیده. عروسی، عروسی بوده. علامه را میشنود، غش میکند، میافتد. ماجرای مرحوم چیز بوده دیگر. مرحوم تربتی، شیخ عباس تربتی (مظفّر). ایشان بوده. زنی میآید توی قهوهخانه. وایستاده بود نماز بخواند. یک کاروان پیاده میشوند و عیاش بودند. زن هم مطرب بوده. شروع میکند به زدن و رقصیدن. میگوید: «گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا.» بعد این بزرگوار هم تغییر میدهد قضا را. تصرف. یکی ممکن است اثر عکس کلاً داشته باشد. اینجور شعر، اینجور معشوقه میافتد از این محتوا. ملاصدراییه خیال هست تو هر دوتاش. چرا؟ قوۀ خیال صورت دارد میسازد. باش که صورت دارد میسازد. یعنی به معنای توهّم، خیال. خیال از جهت میشود توهّم، تخیل نیست دیگر. توهّم. بله، یعنی صورت جزئی ندارد، قائل نیست؛ یعنی هست، و یعنی باز به عدم نمیرسد. چون توهّم بعداً میرسد. ولی آنقدر این سطح نازل قضیه هست که میگوید: «این اصلاً شأنیت توجه از نظر تصدیق ندارد.» تو خیال هر کارش بکنیم هست، ولی شأنیتش خیلی پایین. اینجا دارد میرود به سمت علم چسبیدن. آنجا دارد میرود به اسب. حالا غرض اینکه این بحث توی آن مباحث موسیقی و اینها هم خیلی بحث غنا و اینها کمک میکند. اصل اینکه اصلاً ما با قوۀ خیال مشکلمان چیست؟ مشکل داریم اساسی. قوۀ خیال تحریک نشوند. نه، قوۀ خیال که نمیشود تحریک نشود. زندگی میکنیم. قوۀ خیال تحریکی که بخواهد بشود و شما را در خیال نگه دارد. خیال در برابر عقل، عقلانیت. خیال شما را اضافه بکند، عقلانیت شما را پس بزند. یعنی این بیاید از محدودۀ عقلانیت شما خارج شود. خیالباف بشوی. «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ.» خدا از آدم خیالباف بدش میآید. مختال. این خیال قرآنی. مختال اینجا به این خیال در معنای لغوی است. یک بررسی بکنیم. این هم نکتۀ خوبی است که بهش اشاره بشود.
این را عرض بکنم. در مخیلات اینها اصلاً یقینآور نیستند. تو شعر و خطابه به منشأ تأثیر آنها در نفس. آن این است که معنا را توسط لفظ به گونهای خیالی و دلربا تصویر میکند. معنا را خیالی تصویر میکند؛ یعنی اصلاً معنا خودش خیال است. یک وقت است خودش خیال است یا معنا فقط در خیال؛ یعنی «المعنی الخیالیه» یا «فی الخیال». فلخیال فقط در خیال. بیش از خیال نیست. تشبیهات ادبی، مبالغهها، اغراقها، مجاز. این آدمهای خیالی را اگر دقت بکنید خیلی اهل مبالغهاند. من زود آدمها را اینجوری کشف میکنم. آدمها که زیاد مبالغه میکنند، اینها خیال هستند. حرف خیلی تصدیقات، تأییدات و اینها را از اینها قبول نمیکنم. خیلی مبالغه. آقا، این که اصلاً یک کتاب فقط تو عمرت خوانده باشی همین باشد. ۲۰۰ نفر ضرر داریم که زن برمیگردد به مردش میگوید که: «من تو زندگی تو هیچ خیری ندیدم.» نابود میشود! کسی یک همچین جملهای بگوید. اینها خیالیاند. لذا تأییدات و شهادت اگر بدهند، هر دو تایشان یکی است. به خاطر قوۀ خیال است. حالا بحث روانشناسی خیلی مهمی ما اینجا داریم. «نسیان» اینها. اینها دو تا بیان شهادت بدهند. چون فراموش میکند. یکی فراموش کرد، آن یکی بهش تذکر بدهد. خب، چرا آدم فراموش میکند؟ به خاطر غلبۀ قوۀ خیال. کسی که خیالاتش زیاد تولید دارد، این به سمت فراموشی کشیده میشود. صورت زیاد است، این وسط گم میشود. این ۱۰۰ من یغاز. حالا این اگر وزن و قافیه و اینها هم داشته باشد، اثرش بیشتر.
من در لغتنامه هم واژۀ خیال را عرض بکنم خدمتتان. از مرحوم مصطفوی بحثمان به درد میخورد. واردش شویم. در واژۀ خیال مرحوم مصطفوی آورد). ما خوب واژۀ «خَیل» را هم داریم دیگر. «الخیلُ المُصَوَّمَه». خَیل چیز هم که میگویند «خَیل». اینها نکتۀ جالبی به اسب هم دارند که یکی از معانیاش خَیل است. چون قوۀ خیال اسب قوی است. چند تا معنا. این را به نظرم توی «زهراء ربیعی» مرحوم جزایری دیدم که ایشان میگوید: «بهش جواد میگویند. بهش فَرَس میگویند. بهش خیل هم میگویند.» یک معنای دیگر هم میآید. جواد میگویند به خاطر پرشش. بهش فرس میگویند لَفراسَة و فراستش بالا است. خیل هم میگویند چون قوۀ خیالش بالا است. اسب در بین حیوانات مثل اینکه آن حیوانی است که خیلی قوۀ خیالش بالاست. بعد این حیوانات هم این صفاتش روی آدم اثر دارد. سفر بیشتر سفارش شده با شتر باشد تا اسب. حرکت بیشتر با شتر باشد تا اسب. شتر باشد یا حم (تندرو) هم مثلاً از این جهتها مثلاً گوشت اسب کراهت داریم، گوشت شتر کراهت ندارد. یک جاهایی استحباب هم دارد. ژنها و این صفات و اینها. خلاصه همنشینی با اینها، کسی. حالا دیگر اینها حرفهای بافتنی شعریمان است دیگر. حرفهای شعریمان همه را در بحث شعر زدیم. تمثیلات قوۀ خیال هم که از این. حالا این هم باید هم کشف بشود. این از جهت لغوی. این شاید استحسانشان بوده. واقعاً اینطور است؟ یعنی قوۀ خیال در اسب اینجوری است؟
ببین وقتی کار کردم اینها را چند سال پیش به مناسبت عید قربان یک موضوعی را، یک پرونده برای خودم باز کردم. یکخورده دور و برش هم کار کردم. بحث خیلی خوبی بود. ویژگیهای حیوانات و دستور به قربانی حیوانات. ماجرای کوثر، به پیغمبر نمیفرماید گوسفند بکش. نمیفهمیدم. گاو بکش. شتر. مفسرین ندیدم روی مباحث ظرافتی به خرج بدهند. ما از خودمان نبود. کدام اسب؟ چی گفت؟ یک دریچه باز شد برای ما. مایۀ حیات وقتی میخواهد بیاید، میگوید: این مقتول بنیاسرائیل. چون زنده کن ببینی قاتلش که بوده. میگوید: گاو را. ماجرای فدیه وقتی میآید، میگوید: به جای اسماعیل گوسفند. ماجرای عید قربان این است دیگر. فدیه شریفتر از این نبود اگر بود به جای آن فدیه کدام را میفرمود؟ فدیه شریفتر از قوچ نیست اگر بود خدا آن را سفارش میکرد. به جای اسماعیل. هابیل قربانی که کرد، قربانی بود. فدیه نبود. فدیه در ازای چیست؟ قربانی بود. بله، بله، شاید گوسفند. جاهای دیگر هم داریم، چاقترین. حضرت ابراهیم باز تو ماجرای مهمانانش برای اینها گوسفند نکشت. برای اینها «گاو» و «عجل سمین» به تعبیر «عجل» سمنین. اینها خیلی واژههای لطیفی است. گوساله را با «عجل» (گاهی «اجله»، گاهی تعابیر دیگر دارد، گاهی «بقره»، گاهی «عجل» مثلاً) «عجل» (مُشتقٌ من العَجَله) گفتن به خاطر عجول بودنش. گوساله خیلی عجول است تو حیوانات. مشهور: «خیلی عجله داشت.» حضرت ابراهیم مهمانان نپرند. چی بود؟ چه اسراری تو اینها هست؟ آیات قرآن مبدأ حقایق. ما نمیفهمیم واقعاً. حالا بحث شعری کردیم، یکخورده دیگر دور هم حال کنیم. کتابی است به قول شما، ولی اینها تو ذهن هست. خلاصه این نکات یک اشارهای بهش شد.
بین حیوانات چرا شتر در ازای کوثری که ما به تو دادیم، «شتر»؟ گوسفند. مزیت شتر اینجا نسبت به بقیۀ حیوانات و تو قرآن هم تنها حیوانی که بهش اشاره شده به عنوان آیات الهی، شتر. تنها حیوانی که معجزۀ انبیا بوده، شتر. «أَفَلَا یَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ.» تو ماجرا «که از تو دل کوه»، حضرت صالح (ع). عامۀ عرب هم، انگار دیه را حساب شتر میکردند. دیه مساوی دَه شتر (ظاهراً). به نظرم کرامت نفس را؛ یعنی نفس انسان را شتر معادلهاش حساب میشد. آنجا در بارۀ هستی، اسماعیل. آن هم نفس است. چرا شتر حساب نکرده؟ حرفهای عجیبی است.
حالا خلاصه در مورد «خیل و خیال» به مناسبت بحث شد. من مسافری در جلد ۳ از «تحقیق اصل واحد» در این ماده. «حالت مخصوصه منعقده مهیا یک حالت مخصوصی است، منعقد شده، مهیاست، مرتب شده. یا در خارج یا در ذهن.» به سپاه هم میگویند یا «خیلالله الکبیرها» یا «خیرالله». عمر سعد ملعون گفت: «ای خیل خدا! خیل خدا! خیل! دشمن! خیل! فلان!» یک جمع. یک حالتی که مخصوص و منعقد است. مجتمع شده. مرتب شده. مهیا شده. همه با هم آمادهاند. با همند. متمرکزند. اینجا در بیرون یا در ذهن. این میشود مبدأ خیل. خیل اصل واحد. این مفهوم غریب است از مفهوم «حوول» که قبلاً داشتیم. دلالت میکند بر مراقبه و رعایت. «شی» هم داریم دیگر. تعبیر عمر سعد بود. «حوول» هم که در کدام قرآن تعبیر خواب را داشت؟ نه این ولی آن «حوالی» توی ذهنم هست. از بحث «چیز»، یکی از افعال قلوب هم «خیال» دیگر. «اُخالُ»، «اَحسَبُ»، «حَسِبَ»، «خالَ» وَ «اَری». و اینها! آن «خالَ» را بحثی که از خلل است یا از خیل است. اگر از خَیل باشد، از همین خیال. خیال جزو افعال قلوب است. حالا در مجموع آن مخیلاتکم و اینها. ذیل هم دایی و خاله و عمو و اینها که مراقبند، محتاطند، مراعات میکنند. به پای انسان هم از این باب بهشان خال گفته میشود. غریبند: مفهوماً و معناً. انسان یک مراقبتی دارد؛ یعنی یک جمعی که یک مراقبتی روی آن هست. تمرکز و ترتب. مرتب بودن، مهیا بودن که با یک مراقبتی انجام شده. دیگر تهیه و حالت مخصوصی است که منعقد شده در نفس و نسبت به دیگری است. انگار خیال هم آماده است که برباید. صورت را آماده ربایش صورت. از این جهت بهش خیال گفته. خلیل، آن از خلل است و شاید امتیاز بین این دو تا از جهت حرف واو و یا در یا، است. انکسار و انخفاض، انخفازی دارد. انصاری دارد. از این جهت آمادگی دارد برای پذیرش از دیگری. ظن و وهم و مشتبهات اینها از مصادیق این اصل در ذهن در ذهن. از مصادیق خیال. و این مفهوم اَعَمّ از ظن و وهم. اَعَمّ از همه آنها. بله، خیال همان معنایش میشود دیگر. و برای تهیه برای شیر و تکبر و تبختر. شیر برای زرد شیر نوشیدن، حالات مخصوصه منعقده در خارج است که حاصل شده برای افراد. و همچنین از حالت عُجب در باطن برای اینها تکبر و اینها. هم خیال گفتم.
خویلاء به حالتی است که انسان حالت مخصوص مُنعَقَدی که در خارج برایش حاصل شده. یک حالتی که خودش را جمع کرده. «خویلاء» هزار، بلند لباس بلند. تو «عوجبلا» اگر اشتباه نکنم موجب خیالات میشود. بعد گفتند این خیالات چیست؟ ایشان میفرماید که این خیانت همان حالتی است که آدم خودش را جمع میکند. کسی در خودش انگار متمرکز میشود. «من کسی هستم.» مجمتع میشود در آدم. تصورات آدم دریافت. یک چیزی بیخیال که امام سجاد علیهالسلام یک لباس خوبی پوشیدن، آمدن از منزل بیرون. چقدر این را باید زیباست و چقدر اهلبیت (ع) مراقبت دارند. تاریخ حضرت، آمدند برگشتند. قرائتی شنیدم، ایشان با بغض تعریف کرد. بعد رفتم پیدا کردم. فرمودند که: «حضرت برگشتند، فرمودند: «کأنی لَستُ علی بن الحسین.» احساس کردم علی بن الحسین نیستم.» لباس، لباس ایشان را تغییر داده. یکجوری حالت بندگی را انگار از من گرفته. من را خودم متمرکز کرد و توجهم را روی خودم متمرکز. آدم توجهاتش را روی خودش متمرکز میکند. خیال. همین بحث خیالی که بحثهای بسیار مهمی است. الان شما تو فرهنگ، تو تمدن، تو بحثهای روانشناسی، تو بحثهای هنر. هنر که دیگر غوغا است. هنر یعنی خیال. عرض کنم خدمت شما که روانشناسی، حتی بحثهای مربوط به فلسفه، منطق، اینها. بحث خیال یکی از مبانی بسیار مهم است. ما خیلی توجهی بهش نداریم. خیال مفصل بحث بکنیم. بیماریهای بله، بله، نفس و روح و اینها. لب مطلب میآید روی خیال دیگر. اصل درگیری روی خیال است. خیالی که آسیب میبیند. بعد روایات در مورد خیال، در مورد مثلاً رابطۀ چشم با خیال. یک جایی نوشته بودم رابطۀ چشم و خیال. خیلی رابطۀ زیبایی بود. روایتش را باید پیدا بکنم. بهقرحال «تخیل سماع برای باران» اینجا تعبیر «تخیل» در استعمال اینها. اینها همه از این حالت «خیل». به اعتبار این است که افراد «مختال» هستند. عُجْب، خیال، غروری دارد. فرس و بر حالت مخصوصه مُعجَبه. مخصوصاً وقتی مجتمع باشند. ۱۰ تا اسب کنار هم. دقیقاً روانشناسی لحنش. همش لحن متکبرانه است، با لوک. من چطوری حالا باید بگویم. با خیلی مهمها. ما مثلاً توی کار هنریمان اینها را رعایت نمیکنیم. چهرۀ جذابی به آدم نشان میدهند، آدم دوست دارد برود این را بخورد. این صفات را نتوانستیم. یک کارتون بسازیم. خوک را نشان بدهیم. چقدر «پسته» از جهت ویژگیها و صفات اسب و صفاتش را نشان بدهیم. شتر را نشان بدهیم. مثلاً در مورد نجابت این حیوانات بحث میشود. اسب نجیب است. کجا در مورد اسب نجابت داریم؟ کجا اثبات شده؟ جزو مشهوراتی است که «لَوراءَکَ خَطر الخطابه». این میخورد. فقط خیلی به نظر من ما اینجا میتوانیم کار بکنیم. در مورد بقر دارم که «اَکرِموا البقر». روایت بحث حیوانات علاقه داشتم کار کردم. این بحث حیوانات که میشود، میآید همینجور مطلب پشت سر هم. گاو خیلی حیوان باحیایی است. به خاطر حیایش اکرامش بکنیم. چون گاو از وقتی که گوساله پرستیده شد در قوم بنیاسرائیل، از آن وقت اینجور بود و تا حالا به آسمان نگاه نکرده در طول تاریخ به آن معنای آره، به آن معنایی که سر بلند بکند و گردنافرازی بکند نیست. بله، گردنافرازی ندارد. خلاصه این یک ویژگی است دیگر. اینها را مثلاً ما میتوانیم قشنگ نشان بدهیم. این حالت حیا را مثلاً یک گاو باحیاتر. چطور مثلاً پسر شجاع چی بود؟ شیر بود؟ چی بود؟ جنسش چی بود؟ سنجاب، سمور. سمور بود! بز را چقدر دانا نشان میدهند. مثلاً گربه را چقدر مکّار نشان میدهند. مثلاً جغد دانا. هستم. تو اغلب فیلمها، تو داستانها همینطوری است. شخصیت کارتونی بسازیم. چه حیوانی را چه مدلی بسازیم؟ بر اساس نیاز. خیلی کارتونش هم واقعیتاش عروسکسازی میتوانیم بکنیم. سنجاب مثلاً باشد چه مد لی. چه حیواناتی. حیوانات محبوب. چه حیواناتی، حیواناتی مثلاً در مورد سگ آنها چقدر کار میکنند و محبوب نشان بدهند. در مورد سگ و خوک. مثلاً در مورد ما تو روایت امام زمان (عج) کاملاً فاصله دارد. اما ما چهچیزی از سگ نشان بدهیم که فاصله بیفتد؟ حس وفا و وفاداری و هواداری. مصطفوی (ره) در مورد سگ غوغا است. سگ یکی از ویژگیهایش این است که فقط پاچۀ فقرا را میگیرد. تشخیص میدهد پولدار را از مرفّه و ثروتمند و عیّاش را از غیر عیّاش و ثروتمند و اینها. تشخیص میدهد. برای آنها دم تکان میدهد که بهش محبت بکنند. به اینها پاچه میگیرد. از این باب بوده، اینجوری شد. رفتم در مورد اشراف و اغنیا و اطراف و اینها شد. مترف تشخیص میدهد یا بعد از یک لطفی که از یکی جنس لباس، مرغوبیت لباس اینها را تشخیص میدهد. این فلج اثبات شده. خیلی نکات واقعاً عجیب و غریب. این تحقیق اصلاً میریزد ازش. «وَإِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ...» حسش اینجوری است. بهش چیزی اگر بدهی و ندهی. حالا چه جور بحث را میآورد. دهانش باز است. خلاصه این حالت آمادگی برای پاچه گرفتن را دارد. مسئلۀ بَلْعَم بن باعورا مثل الکلبش را میآورد. چرا؟ «کَمَثَلِ الْکَلْبِ». وجه شبه چیست؟ وجه شبه این هم یک همچین موجودی است. شد، رفت دیگر. دم تکان میداد برای کسانی که پول جلوش بیندازند، استخوان جلوش بیندازند. کارش داشته باشی، نداشته باشی پاچهات را میگیرد. حالا منظور چیست؟ اذیتش بخواهی بکنی یا نکنیم پاچهاش را میگیرد. احتمالاً یک وجه مسئلهای است که مثلاً میشود برای در نظر گرفت. چه میشود؟ یعنی چون شماها مثلاً طرف حساب حضرت موسی نبود دیگر. رفت طرف پولدارها بود. حامی پولدارها بود. سگ پولدارها بود. دم تکان میدهد برای شما. چه شده است. این فقط گفته که اگر بزنی و نزنیش، میآید پاچهات را میگیرد. اینجا میگوید حضرت موسی اصلاً کاری به آن نداشت. از آن دیدگاه دارد نگاه میکند. شخص خودش را دارد مقایسه میکند با حضرت موسی. طرف بود. از چه نظر؟ از نظر اینکه سگ را گیر داد. شاید مثلاً قانون حضرت موسی بهش گیر داد. دیگر پول داد. نداد. بعد یواشواش درگیر شدند. مستقیم بالاخره درگیر شدند. آمد درگیر شد و صحنهسازی. درگیر نشده. بانک درگیر نشده. آمده بگیرد. لذا مثل سگی که پولدار تشخیص میدهد. خیلی جالب است. اسبها خیالبافند و یک حالت مخصوص موجبه دارند. لا سیما وقتی که مجتمع باشند. لا سیما وقتی که آمادۀ حرف باشد. آنی خیلی قوۀ خیال شدید. چه جوری درک میکنی که الان فضا، فضای جنگ دارد. دیگر آن موقع میگوید که: «قسم به اسبها». میکشی کنم. بله، آیه سورۀ ذاریات که نیست. نازعات. نازعات هم نیست. شما گفتید هرکی بخونه حضرت علی (ع) قشنگ یادم است کدام آیه را میفرمایید. آره، اما تعبیر خَیل. «إِلَیْهِ یُخَیَّلُ خَیْلُ فِی خَلَلٍ عَلَیْهِ اخْتَالَ قَالَ عَلَیْهِ تَخَیَّلُ خَیْله» تخییل. اختلاف معانی در آنها به حسب استعمال مختلف. حروف، اختلاف هیئات و صیغ. ظاهر میشود خصوصیت در هر کدام از جهت ملاحظۀ ضمائم و عوارضش دیگر. آنها دیگر صیغه و هیئت و اینهاست که رویش اثر میگذارد. «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ» که عرض کردیم. بحث شعر ما روی مبنا است. مبنای بحث این است: «خدا از آدم مختال خوشش نمیآید.» لذا ما تو فرهنگ ما خیال یک امر منفی و مطرود و منفی، مذمت شده؛ یعنی کسی که مُوجِب باشد و متکبر باشد، در نفسش حالت مخصوصهای ببیند و توجه به آن بکند و مهیای بر آن، مهیای بر آن باشد، افتخار به ما بکند، مجمتع بر خودش باشد، روی خودش جمع شد، روی خودش زوم کرده، روی خودش متمرکز شده، این میشود مختال. هر چیزی که شما را مُجتمع در خودت بکند، شهواتت، غرایزت، احساساتت، خیالاتت. خیالات به آن معنا. این میشود امر مطرود و منفی.
نظر در این ماده از جهت حالت و صورت حاصله مخصوص است. در تکبر و اعجاب در مفهوم این دو تا. پس تفاوت خیال در قرآن با عُجْب و تکبر چیست؟ توی خیال به آن جهت حالت و صورتی که جمع آن حالت مخصوص، آن انسان به آن نظر دارد. توی تکبر و اعجاب به آن حالتی که بعد از این، به آن چیزی که بعد از این حالت حاصل میشود. حالا من حالا به خاطر این حالت مخصوصی که در خودم متمرکز شدم، حالا خودم را بهتر میدانم. این میشود تکبر. حالا از خودم خوشم میآید میشود بنای «اَوجَبَ». لباس بلند «خویلاء» میآورد. تکبر نمیآورد. عُجْب نمیآورد. تو ترجمههای غلط ترجمه میکند. تعبیر «خویلاء» را توی روایت برای شما بیارم، خیلی جالب است. مرحوم علامه طباطبایی. «یکخورده لباس بلندتر بگیرید. برسد تا پایین.» دخترم. «خیالات!» این را بیا از روایاتشان گرفته. «وَالْمَرْأَةُ خَویلاءُ.» حالا روایات هم ۶۱۳ تا روایت داریم. تعبیر خویلاء به کار رفته. چقدر غریب است. در مورد خیال. و اینقدر اینها اشتیاق تو فضای دانشجویی شما را. یک اصطلاح اینجوری میاندازی، قلقله میشود، میجوشد فضا. آقا، همین را که شما بزنی، فردا زیر آب خیلی از این احساس نیازهای به اینطور چیزها زده میشود دیگر. بله، غیرمستقیم با این قشنگ میشود زد. روایت در «محاسن» مرحوم برقی است از ابوبصیر از امام باقر (ع). پیغمبر اکرم (ص) اوصی «رجلاً من بنی تمیم»، یکی از افراد را سفارش کردن. «قَالَ إِیَّاکَ وَ إِسْفَالَ الْإِزَارِ» (لباس بلند پوشیدن). ازار و قمیص. ازار این عبا و اینهاست. بلند است. قمیص، پیرهن. این کوتاهتر است. لباده در واقع. یکیاش حکم عبا را دارد یا قبا را دارد مثلاً. ازار حکم قبا و عبا را دارد. آن پیرهن ماها که مثلاً پیرهن بلندی است میشود قمیص. «إِیَّاکَ الْإِزَارَ وَ الْقَمِیصَ.» نکن این کار را بکنیم. «فَإِنَّ ذَلِکَ مِنَ الْمُخِیلَةِ.» این از مخلیّه است. «وَ اللَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُخِیلَ.» خدا مُخیل را دوست ندارد. روایت بعدی: «مَا جَازَ الْکَعْبَیْنِ مِنَ السَّحَبِ.» لباسی که از کَعْبَین تجاوز بکند، از مُچها، مُچ دست و مچ پا. «فَفِیهِ النَّار.» اضافه دیگر مال جهنم. سبک زندگی است دیگر، به قول شما مبانی سبک زندگی. «وَ قَالَ عَلَیْهِ السَّلَامُ ثَلَاثٌ إِذَا کُنَّ فِی الْمَرْأَةِ فَلَا تَحَرَّجْ أَنْ تَقُولَ هِیَ نَهَارُ فِی جَهَنَّمَ.» سه تا چیز اگر در زن باشد، دیگر راحت بگو جهنمی است. یک افشای بدیها، دو «الْخَیْلُ»، و سه «الْفَخْرُ». فخر نسبت به کسی که خودش را بهتر میداند. فخر بفروشد، تفاخر. این سه تا اگر بود، دیگر گیرت نباشد که بگویی این جهنمی است. راحت باش. این هم اختیار در مشی ما. داریم، حالا باب بعدیش است: بشیر نقال از بحث که خارج نشدیم، چون همه محتوای شعر به خیال است. و خب خیلی مبهم است: شعر، چه شعری در منطق؟ آخر کار قرار دادیم این را. یعنی از همه اینها سطحش پایینتر است. جایگاهی ندارد از جهت اعتباری و اینها. قرآن هم دستور آن را میدهد. قرآن میگوید که: «وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ.» مبارزه حسنه چی بود؟ لا آخرش است. قبلش «ادْعُ إِلَىٰ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ». خب برهان جدل خطابه صلاحیت ندارد، شعر این معنا پس معنای خیالات، «خویلاء»، خیالبافی. بشیر نقال میگوید: «با امام باقر علیهالسلام در مسجد بودیم.» «مَرَّ عَلَیْنَا أَسْوَدُ وَ هُوَ یَنْزِقُ فِی مِشْیَتِهِ.» از کنار ما یک آقایی رد شد که خیلی خوش اندام بود. یکمدلی نَزق میکرد در راه رفتنش. قرص پا در راه میگذاشت. یکمدلی به قول ابوجعفر علیهالسلام. «إِنَّهُ لَجَبَّارٌ.» این آدم جَبّار است. غیبت هم نیستا. عجیب است ها. خیلی عجیب است. چطور غیبت نیست؟ روی چه ملاکی غیبت نیست؟ چایی مخفیش نیست. حضرت دارند علتیابی میکنند. همین که ظاهره. همین عیب ظاهری را علتیابی میکنند. این غیبت نیست. تحلیل عیب ظاهری که پنهان نیست. بازم ارتعاشات ذهنی ما سخت است. یعنی اصلاً تن نمیدهیم. یعنی ما اگر آنجا باشیم: «آقا غیبت نکن.» یعنی آن یکجوری دور از سیستم ما است. بله، گدایی این مدلی راه میرود. جبّار است. تکبر. روانشناس با یک بحث بسیار مهم ما داریم در روانشناسی. راه رفتن شما. خودتان دیگر مسائل و قرآن. شخصیت همسر موسی را قرآن از روی راه رفتنش معرفی میکند. «تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیَاءٍ.» آدمی که با حیا راه میرفت. یعنی از همانجا فهمید موسی (ع) که این دختر خوبی است و علاقهمند شد. تو صفات متقین هم جزو آن صفات اولیه که امیرالمؤمنین (ع) میآورد یکی «مَشی» است. تو قرآن هم عباد الرحمان را روی مشیشان دست میزند. «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا.» مَشی خیلی شخصیت را نشان میدهد. این خویلاء و اینها توی مَشی خیلی فهمیده میشود. مدل راه رفتن: کیا میآید بالا، شانهها روی بالا، گردن، مدل گردن، مدل کمر. سر مثلاً حالت خم دارد، صاف است. دست. دست را میرود موازی با بدن میآید. آدمهای شلخته و ولانگار دستها آزاذند. این هم دارد میآید. خیلی قشنگ. محتاجها را هم خیلی از راه میشناسند.
روایت بعدی از امام صادق (ع). دیگر بگوییم از بحث بیرون. «کَانَ عَلِیَّ بْنُ الْحُسَیْنِ کَأَنَّ عَلَى رَأْسِهِ الطَّیْرَ.» امام سجاد علیهالسلام روی سرشان پرنده مینشست. «لَا یَسْبِقُ یَمِینُهُ وَ لَا شِمَالَهُ.» راستش و چپش سبقت نمی گرفتند. خیلی پسپا برداشتن، گامهای بلند و پرتاب کردن گام و بدن و اینها نبود. بدن پرتاب میکند دیگر. تو راه رفتن میپرد. میکشد خودش. کسی که روی سرش یک چیزی است. آره، میکشد روی زمین. انگار بلا تشبیه (نوع راه رفتن را میخواهم تشبیه بکنم ها!) جسارت میکنم. بلا تشبیه مثل پنگوئن. چه نوع رفتن یا یک رفتن خیلی متعادل و موازی. برعکس مثلاً چی؟ مثلاً میمون هم که میرود، راه رفتن میمون روی پاها وقتی راه میرود دارد میپرد، جهشی. آن خیال عبارت خیال را تمام کنیم به مناسبت. رفتیم تو خیال. عبارت مرحوم مصطفوی (ره) تمام بشود. «خیال را اَعَمّ از رحمی» ایشان دانسته. آره، «وهم» و «ظن»؛ یعنی خیال، حالا نسبت به این خیالی که ایشان میگوید با خیال منطقی چی میشود؟ و روشن است. این «کل مختال فخور» پس معنایش این بود. میگویند «خالَ، اختالَ»؛ یعنی ظن و تصور فی نفسه یعنی انسان صورت مخصوص نفسش را خودش تصور کرد و آن را اختیار کرد. اینجا افتعال برای مطابعت است و اختیار فعل. «فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَ عِصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ إِلَیْهِ». عرض کردم سحر کارش تصرف در قوۀ خیال است. این همۀ آیه: سورۀ قصص، آیه ۶۶. سورۀ طه. سورۀ عادی. یعنی او را خائن قرار میدهد تا برای اینها در نفسشان «یُخَیلُ إلیهِ من سحرهم». یعنی هر شخصی تو خیالش یکی از عمل اینها یک صورت خاصی حاصل میشود. مجتمع میشود. میگویند خیله؛ یعنی «آن را خائن قرار داد». خیال او را تحریک کرد. خیال او را برانگیخت. «وَالْخَیْلَ وَ الْبِغَالَ وَ الْحَمِیرَ». خیال را فقط با شعر نمیتوانیم. بله، با کار، عمل هم میتوانیم. بله، گاهی کار انقدر تند است، حرکت تند یک چیزهایی با همدیگر قاطی میکند. چند تا چیز را سریع میآورد، میبرد. یا چند تا چیز پشت سر هم میآورد. قوۀ خیال در شما آسیب میزند. خیال شما را تصرف میکنم. شما فکر میکنید که اینها پشت سر هم است و اِلی ماشاءالله ما تو این فیلمها، کلیپهایی که تو اینترنت هست. ماشاءالله انجام میدهند. بعد آهسته که میکند، صورتهایی که نشان میدهد، اول کدامش را میفهمی؟ از اینور یک پیرزن، پیرمرد است. از آنور مثلاً طبیعت کار قوۀ خیال است دیگر؛ یعنی تصرف در قوۀ خیال با کار. با یک کاری من دارم تصرف میکنم. ابلیس. خدای متعال میفرماید که: «تو برو خَیل و لَجَدَت را بردار بیار، به اینها حمله کن.» یعنی پیاده نظام و سوار نظام. «وَ الْفِضَّةَ وَ الْخَیْلَ الْمُسَوَّمَةَ». «فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ». آیاتی که تعبیر «خَیل» آمده در قرآن. بعید نیست که بگوییم «خَیل» در اصل صفت است. مثل «صَبر». «صَبر» صفت دیگر. صفت مشبهه. فعل معنایش این است که «من کان او ما کان خائیلا». هرکی خائن باشد یا چیزی که خائن باشد، متشخص باشد، متکبر باشد، بر این اساس اطلاق میشود بر فَرَس یا بر کسی که سوار آن است. بعد اسم جمع شده و به این وسیله ظاهر میشود اینکه اطلاق ماده بر شقراق. شقراق چیست؟ نمیدانم. به اعتبار تشخص عضو و تکبرش است. شاید همین منظور باشد. بر آسمان و سحاب هم وقتی که آمادۀ باران باشد، «خیال» میگویند. خیال در خیال آسمان تخیل برای باریدن دارد. در خیالش است که ببارد.
اما خیال به معنای حافظه. آها، اینجا اصلاً خیال کاملاً جدای بحثی است. که خیال به معنای حافظه برای مسح مشترک. «حافظت للمس مشترک». مس مشترک یا حافظه مشترک برای مس باشد. قاعدی که شما حواس پنجگانه را کجا دریافت میکنید؟ خیال مست را کجا دریافت میکنید؟ خیال. «او اصطلاح حادث.» اصطلاحی است که حادث شده به مناسبت «نقوش منعقده». نقشهایی که با هم جمع میشوند و صور مرتسمه. صور که رسم میشود از حس مشترک و در آن این حسها صورتی را میسازد. نقشی را منعقد میکند. این منعقد شدنه میشود خیال. اینکه اینها با هم یک جا جمع میشوند. اینها را شما دریافت کردی با حس، یک جا جمع میکنی. دریافتیهای کجا را دارد جمع میکند اینها را؟ خیال. آن اجتماع. پس تو این لحاظ در این از واژۀ خیال که حالا نکتۀ مهمی بود، به مناسبت بهش پرداخت. خب، این جلسه تقریباً از عطر مظفر چیزی گفته نشد. فقط این نکته را عرض بکنم که آره، حالا بخواهیم وارد بشویم شاید طول بکشد. بحثش باشد برای جلسۀ بعد. این نکات مهم بود دیگر. باید یک بحث باید یک جلسه باید بحث میکردیم که خب، الحمدلله بیشتر از اینهاست بحث دیگر. من احساس میکنم همینقدر کفایت بکند. نکات مهمی که میخواستیم عرض بکنیم در جلسۀ بعد ان شاء الله وارد بحث خود شعر میشویم و مفصل دیگر ان شاء الله تمامش خواهیم کرد. الحمد لله ربّ.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه سوم
منطق
جلسه چهارم
منطق
جلسه پنجم
منطق
جلسه ششم
منطق
جلسه اول
منطق
جلسه سوم
منطق
جلسه چهارم
منطق
جلسه پنجم
منطق
در حال بارگذاری نظرات...