ترس یک موهبت الهی است
اخلاق نیکو با تعدیل صفات میسر است
معرفی ترس معقول، ترس ممدوح، ترس مذموم
مشمولین رحمت عام و خاص در دنیا و آخرت
ترس از فقط عامل محرومیت از خیر
زمانی که بزدلان شیر شوند…
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَى سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي، لِسَانِي یَفْقَهُ.
در بین صفات و احساساتی که انسان دارد، ما هیچ صفت و احساسی نداریم که زائد باشد؛ یعنی اینطور نیست که انسان لازم باشد چیزی را از خودش دور بکند یا چیزی را به خودش اضافه کند. خدای متعال یکجوری ما را آفریده که کم و کسری در ما نیست؛ نه اضافی داریم، نه کم. میزان خلقتش یک خلقت معتدل، سالم، خیلی مرتب و تمیز است و هرچه که از ابزار لازم بوده، در وجودمان گذاشته است. هیچ چیز هم کم نیست، هیچ چیز هم اضافه نیست. گاهی اوقات فکر میکنیم باید یک سری چیزها را از خودمان کم کنیم، یک سری چیزها را به خودمان اضافه کنیم. اینطور نیست، نخیر! همین که در وجودمان هست را باید تنظیمش کنیم. آنچه که مهم است، تنظیم است. تنظیم، کم و زیاد نمیکند؛ همان را مرتب میکند، چینش را مرتب میکند، منظم میکند.
اخلاقی [بودن] این یعنی [که] تو [با] آن تنظیمات، [تنظیم] به هم ریخته [را] حذف کردی. فضیلت اخلاقی را نباید رفت کسب کرد؛ همان که در درون انسان است، اگر جهت پیدا بکند، فضیلت اخلاق است. مثلاً تکبر و تواضع. انسان یک حسی دارد، خودش را دوست دارد و دوست دارد که در بین مردم مقبولیت داشته باشد، جایگاه داشته باشد. حالا این حس اگر از مسیر خودش خارج بشود، میشود خودشیفتگی. انسان عاشق خودش میشود، بعد کمکم به اینجا میکشد که میخواهد دیگران را هم بیاورد در استخدام خودش و دیگران پیش او تحقیر شوند؛ [این میشود] تکبر. ولی اگر تنظیم بشود این حس، [و] یک کسی روی خودش کار بکند، این حس خودش را منظم و معتدل نگه دارد، محبوب میشود. با تواضعِ متوازن محبوباند دیگر. وقتی نمیخواهد دیگری را به خاطر خودش به زحمت بیندازد، اذیت بکند، تحقیر بکند، این میشود تواضع. محبوبیت و جایگاه و مقبولیتی هم که دنبالش میگشت، پیدا میشود.
خدای متعال در وجود ما یک قوهای قرار داده به اسم قوه ترس. یکی از بزرگترین نعمتهای خداست. قوهای است که هم جذابیت دارد، هم ضرورت. ما اگر ترس را از وجودمان بگیریم، یک آدمی را فرض بفرمایید که هیچ ترسی در وجودش نباشد. یک مادر اگر نسبت به بچهاش هیچ ترسی در وجودش نباشد؛ مادر از هیچ چیز نترسد. هر چقدر این گریه کند، مادر نترسد. هر چقدر این گرسنه بماند، مادر نترسد. یک چیزی دارد میآید، یک عقربی دارد میآید سمت بچه، مادر نترسد. یک ماری دور گردن بچه بچرخد، مادر نترسد. چه میشود؟ اصلاً مگر ترس را شما از عالم بردارید، یک نفر دیگر زنده میماند؟ یک نفر سالم میماند؟ ترس، ضرورت در زندگی است.
ولی همین قوهای که ماها همه به آن نیاز داریم، اگر خوب تنظیم نشود، از آن چیزهایی که باید بترسیم، نمیترسیم و از آن چیزهایی که نباید بترسیم، میترسیم. الان ما چقدر از چیزهایی میترسیم که نباید از اینها بترسیم؟ از چیزهایی که اصلاً ترسناک نیست! آنقدر بعضیها گاهی در فاز بیخیالی سیر میکنند، احساس میکنند که اصلاً خیلی دیگر زندگیشان بدون ترس دارد میچرخد. چند تا فیلم ترسناک [میخرند یا] میگیرند، فیلم ترسناک نگاه میکنند [که] یادشان نرود باید از یک سری چیزها بترسند. معلوم میشود که حس ترس برای آدم جذابیت دارد. اگر جذاب نبود، نه کسی فیلم ترسناک میساخت و نه کسی فیلم ترسناک میدید.
فیلم ترسناک برای جوانها جذابیت دارد. اخبار ترسناک، صفحه حوادث را ببینیم؛ بعضیها – من میدانم – روزنامه میگیرند فقط به خاطر صفحه [حوادث]: «کی کجا رفت زیر تریلی؟»، «کجا طلاق گرفت؟»، «آن یکی خانمش را با چند ضربه چاقو کُشت؟» میخواهد بخواند، بترسد، از ترسیدن لذت میبرد. بعضی از ترسیدن لذت میبرند؛ مخصوصاً ترس عاشقانه، خیلی لذتبخش است. ترسی که همراه عشق باشد. این دختر پسرها را ببینیم؛ وقتی دوران نامزدیشان، اول عقدشان است، اول ازدواج، چقدر ترس عاشقانه دارند نسبت به همدیگر. [مثلاً:] «ناراحت شدی؟»، «به شما برخورد؟»، «بد حرفی زدم؟» لذت میبرد از این ترسها. ترس اینکه محبوبش را از دست بدهد، ترس اینکه محبوبش ازش ناراحت بشود. [این] ترس، لذتبخش [است]، خوشش میآید از این ترس.
ما باید ترسهایمان را در زندگی تنظیم بکنیم. دین آمده برای تنظیم کردن احساسات ما. هدایت یعنی این؛ هدایتی نیست [که] برویم چند تا چیز بیاوریم، بهمان اضافه بکنیم [یا] بیندازیم دور. هدایت دین آمده برای تنظیم کردن، برای میزان کردن؛ تنظیم فرمان، تنظیم لاستیک. تنظیم فرمان، لاستیک اضافه نمیکنند؛ فرمان اضافه نمیکنند، قطعه اضافه نمیکنند. یک دستگاه دارد آنجا؛ ماشین شما سیستمی دارد؛ آن دستگاه وصل میشود به این سیستم. دیدید دیگر، لابد؟ سریع روی آن صفحه نمایشگر نشان میدهد اختلالاتی که در ماشین شما هست. لاستیک عقب، مثلاً میزند به سمت راست؛ میزند، فرمان مثلاً میکشد به سمت راست. سریع میگوید کجا گیر دارد. تنظیم میکند. یک جا پیچ شُل است، پیچی سفت است. تنظیم. تنظیم که [شد، ماشین] قشنگ حرکت [میکند]. خدای من! خدا با دینش ما را تنظیم میکند. ما در زندگیمان از خیلی چیزهایی میترسیم که نباید بترسیم؛ از یک سری چیزهایی نمیترسیم که باید بترسیم.
مثلاً ما نسبت به فرداهایمان ترس داریم ولی نسبت به پسفردا آن ترس را نداریم. از عجایب! فرداهایمان یعنی تا قبل از مرگ. پسفردایمان یعنی بعد از مرگ. ما تا قبل از مرگ از همه فرداها میترسیم، از پسفرداهای بعد از مرگ نمیترسیم! عجیب است ها! ما از این روزهایی که داریم تا هفتاد سالگی – اگر برسیم یا نرسیم، اصلاً معلوم نیست هفتاد سالگی برسیم تا صد سالگی – [میترسیم]. الان که سن آدم را میبیند، ماشاءالله دیگر انگار جوانها سرِ مردن کُورس گذاشتهاند: فوتبالیست سی ساله، بازیگر سی ساله، قهرمان ورزشی، قهرمان علمی. هر سال که تهران میآییم، میبینیم عکس جوانها را میزنند جلوی در هیئتها؛ یعنی سال گذشته از دنیا رفته [و این] محرم اولش [است]. هر سال. خدایا چه خبر است؟
حالا ما فرض را بگیریم که هفتاد سالگی زندهایم. چقدر میترسیم از اینکه تا هفتاد سالمان، تا هفتاد سالگی چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟ حقوق بازنشستگیمان چه میشود؟ یارانهمان چه میشود؟ بچهام چه میشود؟ دانشگاهش را چه کار کنم؟ تا آخر برسانم؟ اجاره را چه کار کنم؟ زن بدهم؟ آن را چه جور جهیزیهاش را جور کنم؟ اشکال ندارد؛ ولی برای پسفردا میترسی؟ شب اول قبر چه کار کنم؟ بعدش چه کار کنم؟ قیامت چه کار کنم؟ یا نه، فقط تا فردا ما میترسیم؟ تنظیم [کننده] میگوید: «اگر از فردا میترسی، بترس؛ خیلی ترسناک هم نیست. از پسفردا بترس!» آدم تا هفتاد سالگی ترس داشته باشد، مال بعد از هفتاد سالگی دیگر ترس نداشته باشد؟ آنجا دیگر خدا کریم است؟ تا هفتاد سالگی فقط خدا کریم نیست؟ بعد هفتاد سالگی دیگر خدا کریم میشود؟ در دنیا فقط خدا کریم نیست؟ بعد از مرگ، خدا آنقدر کریم است؟ بابا، خدا که در دنیا که بیشتر کریم است! خدا در دنیا هم به مؤمن آب میدهد، هم به کافر؛ هم به مؤمن غذا میدهد، هم به کافر؛ هم به مؤمن نور میدهد، هم به کافرِ مؤمنه! بعد اینجا خدا کریم نیست، آنجا خدا کریم است؟! این [نوع] دادن تنظیم نشده است. اینجوری فکر میکند آدمی که میزان نیست؛ فقط کریمیِ خودمان؛ بیخیالی مال آنور است، ترسها مال اینجاست. بیخیالِ راحت!
این حرف را زیاد زدهام، دیگر دارد ضربالمثل میشود از قول ما. تصور بفرمایید سوار هواپیما شدید، میترسیم. یکی از ترسهای الکی که داریم، هواپیما [است]. در این سفرها، مخصوصاً فرودگاه امام – قربانش بروم – اصلاً یک فرودگاه وحشتناکی است. آدم وقتی میخواهد بنشیند، باد زیاد است. لحظه فرودش معمولاً ترسناک است. فرودگاه امام میخواستیم پروازمان بنشیند، یک باد افتاد زیر هواپیما؛ احساس کردم دو تکه شد. طوفان زیاد است. خلبان گفت: «طوفان زیاد است.» ما نسبت به ننشستن هواپیما خیلی میترسیم؛ نسبت به خرابی هواپیما میترسی. اصلاً بعضیها که اصلاً کلاً با هواپیما جایی نمیروند؛ [فکر میکنند] با قطار و ماشین [بروند، زیرا] عزرائیل فقط با هواپیما میآید! مثلاً مگر با ماشین هم بروم، دیگر جناب عزرائیل را دور زدهام؟
چند سال پیش، یک پروازی به نظرم پرواز مالزی بود؛ خیلی جالب بود، اصلاً از عجایب بود برای من، خیلی تعجب کردم. این هواپیما پریده بود، بعد ناپدید شده بود. یک خانمی از هواپیما جا مانده بود. این خانم، ساعتی که این [هواپیما] ناپدید شده بود، جا مانده بود، دیگر نرسیده به پرواز. همان ساعت یک جا تصادف کرده و مرده بود. «اجل را [که] نوشتهاند دیگر!» حالا شما با هواپیما نرو؛ [شاید] جای دیگر، آسمان میگیردت یا روی زمین! «نوشته شده: جا ماندم، زنده میمانم، از اجل در رفتم!» ما نسبت به ننشستن هواپیما چقدر میترسیم! حالا تصور بفرمایید هواپیما میخواهد بلند شود، به قول خودشان تیکآف کند. خلبان آن موتور را که روشن کرده، در بال حرکت ایجاد شده، برگردد بگوید که: «آقایان و خانمهای محترم، ما میخواهیم پرواز بکنیم ولی یک بالمان خراب است. میپریم، خدا کریم است، انشاءالله مینشینیم.» خدا وکیلی چند نفر از شما با این پرواز میپرید؟ «جفت بالمان خراب است!» والله قسم، والله قسم خلبانی که با دو تا بال خراب بپرد به امید رحمت و کرم خدا، هزاران مرتبه عاقلتر از کسی است که نماز نمیخواند به امید کرم و رحمت خدا.
هزاران مرتبه آن آدم عاقلتر است؛ چون مواردی بوده که در هوا، طرف رفته [و] نجات پیدا کرده است. بعد تازه دنیاست. حالا اینجا [اگر بمیری]، نمردی؛ جای دیگر [میمیری]، بالاخره اجلش بوده و میرسیده. همه این احتمالات هست ولی آخرت دیگر احتمالی نیست. شاید حالا یکی باز رفت بهشت، یکی [هم] با نماز [رفت جهنم]؟ حالا انشاءالله درست میشود؟ آنجا این حرفها نیست. در دنیا اتفاقاً این [را] که «خدا کریم است» باید بیشتر گفت. نسبت به امر دنیوی باید بیشتر [گفت]. دو تا سیم لخت دست بزن، [بگو:] «خدا کریم است، انشاءالله برق نمیگیردَت.» ولی دست به نامحرم بزن، بگو: «خدا کریم است، انشاءالله چیزی نمیشود.» [در] آن دستگاه، سیم لخت زدن بیشتر جا دارد آدم بگوید «خدا کریم است»؟ [نه!] ترس[ت] نسبت به این [امر دوم] باید بیشتر باشد.
درباره منافقین، قرآن [میفرماید]: «منافقین از شما بیشتر میترسند تا خدا.» [یعنی] منافقین از شما بیشتر میترسند [و] تا خدا از شما بیشتر حساب میبرند. گاهی آدم از یک بچه کوچک، از همسرش، از بچهاش، از همکارش، از رئیسش، از اینها بیشتر حساب میبرد تا خدا! خیلی فاجعه است. [باید] میزان بکند، یک فکری به حالش کرد. در این ماه محرم، با دست اباعبدالله الحسین (علیهالسلام)، میزان کند ما را. وجودمان را متعادلمان کند. بیفتیم روی روال [و] غلتک. از آن چیزهایی که نباید بترسی، نترس.
ترس از فقر، یکی از کارهایی که شیطان با آدمها میکند، ترس از فقر است. [شیطان آدم را] از فقر نمیترساند؛ [بلکه میگوید]: «بدن[ات] چه میشود؟ میخواهی چه کار کنی؟» مخصوصاً وقتی که آدم میخواهد دست [ببرد] در جیب. در روایت دارد – روایت هم متعدد است – وقتی فرصتی پیش میآید برای انفاق و کمک و اینها، معطل نکنید؛ سریع انفاق کنیم. وگرنه آنقدر با آدم ور میرود. در روایت دارد سی تا شیطان (بچهشیطان) [به] این دست که در جیب رفته [است]، میچسبند برای اینکه منصرف کنند چیزی از تو این در نیاید؛ پنجاه تومانی، صد تومانی، یک چیزی. «یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاءِ»؛ همش وعده فقر [میدهد]: «بدبخت میشوی، بیچاره! فردا میخواهی چه کار کنی؟ الان میخواهی با تاکسی بروی؟ الان تو ماشینت خراب بشود؟ در این سفر میخواهی چه کار بکنی؟ آنجا اینجوری بشود، میخواهی چه کار بکنی؟ آخر برج میخواهی چه کار [کنی]؟ مهمان بیاید، میخواهی چه کار بکنی؟» همش همین [است]. آقا، مگر [مطمئن] هستیم آخر تا آن موقع [زندهایم]؟
امام سجاد (علیهالسلام) در دعای صحیفه سجادیه میفرماید: «خدایا، با من یک کاری کن [که] من اگر کلید انداختم درِ [خانه و] خواستم در را باز کنم، آنقدر مطمئن نباشم که این کلیدی که انداختم، به چرخاندن برسد. احساس [کنم] بین من و باز کردن در، ممکن است اجلم برسد و بروم.» پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: «من چشمی که میبندم، آنقدر مطمئن نیستم که بعدش باز کنم.» هر پل آخر باشد، بعدش دیگر بروم. اینجا خدا کریم نیست؟ وعده فقر [میدهد]؟ ولی ماجرایی بگویم، ماجرای شیرینی است. گفت آن آقا بالای منبر؛ حالا خدا کند ما که این حرفها را میزنیم، خودمان عمل بکنیم. ما [مربوط] به روایت اهل بیت [هستیم]. خب، اگر قرار باشد هر که مثل من که در خودش میبیند این حرفها را عمل نمیکند، اگر اینها را نگوید که خب روایات دیگر از بین میرود. بالاخره این حرفها به برکت این سیاهیها، به برکت این نفسهای پاک و این اشکها و مجلس روضه امام حسین، یک چیزی هم خلاصه خودمان [و] یک حرکتی هم در ما ایجاد بشود. فکر نکنید ما مثلاً یک موضوع [بالای] بالا نشستهایم، خیالمان نسبت به خودمان جمع است و آمدهایم شما را نصیحت کنیم؛ نه، روایت با هم بخوانیم. فیلم اهل بیت چه میخواهد؟ همانجوری بشود.
مقابل منبر گفتش که: «ای مردم، هر وقت دست در جیبتان میکنید، سریع انفاق کنید؛ وگرنه سی تا شیطان (بچهشیطان) [به] دستتان میچسبند [و] نمیگذارند انفاق [کنید].» آقا [یکی] شنید، پای منبر بود؛ «یک فقیری بود چند وقت پیش گفتی که به غذا اینها احتیاج دارد. من زود بروم خانه برایش یک چند کیلو برنج بیاورم.» رفت خانه و برگشت. بعد چند دقیقه [گفت]: «حاجآقا، شرمنده، دیگر نشد.» [پرسید:] «چه شد؟» [گفت:] «آقا، بچهشیطانها نگذاشتند.» [حاجآقا] گفت: «نه حاجآقا، مادرِ شیطان [هم] نکرد [چنین کاری]! ماجرا چیست؟» [آن مرد گفت:] «رفتیم خانه، کیسه را برداشتیم، میآییم بیرون. خانم برگشت گفت: "کجا میروی؟ کجا؟ برنج برای چه میبری؟"» (حساس به امور منزل و اینها، طبیعتشان این است و خوب هم هست، ویژگی ممتاز زن است. جزئیات، خلاصه، هوای همه چیز را دارند. تعداد دانههای میوهای که مثلاً در یخچال است، میدانند چند تا.) خلاصه، چند کیلو برنج دست گرفته، دارد میرود بیرون. [خانم گفت:] «کجا؟ [این کسی که گفتی]، تو خودت [فصل] سیاهی زمستان داری، پیری داری، کوری داری...» [شروع کرد با] از این حرفها منصرف [کردن]. مادرِ شیطان [هم] نکرد [چنین کاری]! ترس از اینها، ترس از اینها باعث میشود آدم از خیر محروم بشود.
دیشب عرض کردیم: ترس اگر تنظیم بشود، بسیاری از کارهای خیر را دیگر آدم اتوماتیک انجام میدهد. بسیاری از گناهها و افعال بدی که ما داریم، به خاطر ترسهای بیخود است. ترسهای الکی! مردم کوفه رفتند امام حسین (علیهالسلام) را کشتند. میدانید چرا؟ تا حالا خبر داشتی؟ یکی از دلایلش این بود: وقتی که عبیدالله بن زیاد ملعون وارد کوفه شد، چقدر اینها قالتاق بودند، چقدر پلید! لباس هاشمی تنش کرد؛ یعنی مدل لباس امام حسین و اهل بیت. به صورت پوشانده و پوشیده وارد کوفه شد. مردم فکر کردند امام حسین وارد [شده]! شب هم بود، بین نماز مغرب و عشا بود که نماز مغرب را مسلم خواند، جمعیت کیپ تا کیپ [بود]. یک ساعت فاصله بود دیگر؛ رفتند برای افطار کردن و اینها، برگشتند که نماز عشا بود. در این یک ساعت، عبیدالله بن زیاد (لعنتالله علیه) وارد کوفه شد با لباس حسینی، با سیمای حسینی. مردم جمع شدند: «امام حسین آمده!» آقا ریختند بیرون، رفت بالای دارالعماره، ایوان به سمت مردم ایستاد. همه شعار میدادند: «آقا خوش آمدی!» فلان و اینها. نقاب زد کنار. همه دیدند عبیدالله بن زیاد است. خب، بابایش اینجا حکومت داشته، سالیان سال آدمکشی کرده؛ زیاد، زیادِ ملعون، از آن کسانی بوده که حمام خون راه میانداخته در کوفه.
تا دیدند عبیدالله [است]، همه جا خوردند. شروع کردند بد و بیراه گفتن: «فلان فلان شده، تو کیستی اینجا؟ تو اینجا چه کار میکنی؟» [عبیدالله گفت:] «شماها به آن مرد هاشمی – منظورش مسلم بن عقیل – کمک کردید، آوردیدش، باهاش بیعت کردید، نامه زدید به حسین بن علی که پا شود بیاید. یک سپاهی یزید دارد در شام، چند هزار تا سوار دارد و چند هزار اسب فلان دارد و چند هزار شتر فلان دارد و چند هزار شمشیر فلان دارد! سپاه را یزید میفرستد.» به نظر شما این سپاه [که] وجود [خارجی نداشت]، مردم از ترس یک سپاهی که وجود خارجی نداشت، با عبیدالله بن زیاد بیعت کردند؟ در همان یک ساعت، بعد مسلم بن عقیل برای نماز عشا آمد، پنج نفر پشتش نماز خواندند. بعد راه افتادند برای پیدا کردن همینهایی که نماز مغرب را پشت مسلم خوانده بودند، شب راه افتاده بودند [و] خانه تحویل [دادند]. از ترس اینکه یک سپاه خیالی از یزید حمله نکند، یک سپاه عظیم راه انداختند، حسین بن علی را با فجیعترین وضع کشتند! از ترس سپاهی که وجود خارجی نداشت. چقدر شیطان از این ترسهای احمقانه استفاده میکند! چه نعمتی برای شیطان [است] این آدمهای ترسویی که، آدمهای بزدلی که ترسهای بیخود دارند.
اینجا باید بترسی! از عجایب این است: آدمهای بزدل در معرکهها میترسند و فرار میکنند، یک دفعه شیر میشوند! در ماجرای مدینه یادتان است کیا شیر شدند؟ تا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفتند، کیا شیر شدند؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امیرِ عرب را با دست بسته گرفتند! حالا چقدر اینها کسانی بودند که به قول استاد ما میفرمود: «تمام تاریخ اسلام را بگردید، این اولی و دومی و نوچههای اینها، یک دانه الاغ، یک دانه خر از لشکر دشمن نکشتند. یک کافر اسیر نکردند.» در وسط میدان جنگ، معرکه که گُر میگرفت، فرار میکردند. آیات قرآن در سوره آل عمران [به اینها اشاره دارد]. پیغمبر [میگفت]: «اینها [میگفتند] جان من در خطر است، فرار میکردم.» آدمهای ترسو که از دشمن فرار میکردند، آنقدر شیر شدند تا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفت! آمدند پشت در خانه فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)، در خانه را آتش زدند. این آدمهایی که یک دانه اسیر از دشمن نگرفته بودند، به اسم اسلام آمدند دختر پیغمبر را زیر چک و لگد [و] تازیانه گرفتند. آدمهای بزدل یک دفعه شیر میشوند. آنجایی که باید بترسند، نمیترسند. آنجایی میترسند [که نباید بترسند]. آنجایی که باید بترسد، [نمیترسد]. آنجایی که باید میترسیدی، [ولی] نترسیدی.
از چیزهایی میترسی که ترس ندارد؛ از اینکه پای رکاب پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کشته بشوند! عجیب است ها! ببینید، خیلی از اینهایی که آمدند امام حسین (علیهالسلام) را کشتند، از این میترسیدند که کشته بشوند. خب، اجلشان عقب افتاد؟ زنده ماندند؟ تا ابد زنده ماندند؟ عمر سعد ملعون، [وقتی] عبیدالله مستقر شد در کوفه، نامه زد [و] گفت: «عمر سعد را بیاورید.» عمر سعد کجا بود؟ حاکم همین طالقان خودمان بود. اینجا فرماندار. نامه زدند [به] عمر سعد؛ سریع خودش را رساند به کوفه. [عبیدالله گفت:] «جز تو برایش امیری پیدا نمیکنم که رشید باشد، دلاور باشد، بلد باشد.» گفت: «میخواهی چه کار کنی؟ میتوانی یا نه؟» عجیب است ها! [برای] زمینِ ری، [به اصطلاح] «ترِمان» – [برای همین] رفتن امام حسین را کشتند – که بهترین گندم را داشته. کسرِ تهران هم شهر ری بوده دیگر؛ بعداً شهرها هی بهش اضافه شده، شهر وسعت پیدا کرد. [عبیدالله گفت:] «گندم ری بهت میدهم.» [عمر سعد گفت:] «من خودم از پیغمبر شنیدم که فرموده: "هر کس حسین بن علی (علیهالسلام) را بکشد، تا ابد در جهنم است."» [عبیدالله] گفت: «خیلی خوب. نمیکشی؟ هم میکشیمت، هم خانهات را خراب میکنیم، هم زن و بچهات را میکشیم.»
ببینید تاریخ یک بخشهایی دارد آدم تنش میلرزد. اینها از آن بخش [است]. [عمر سعد] گفت: «به من یک شب فرصت بدهید.» رفت، شب تا صبح هی راه رفت، هی فکر کرد: «جهنم را چه کار کنم؟ از پیغمبر شنیدم. گندم را چه کار کنم؟» از آنها بود که گفت: «خدا کریم است.» بعد امام حسین در دیداری که مذاکرهای که با عمر سعد داشتند – مذاکره امام حسین با عمر سعد چی بوده؟ ظهر عاشورا! – [امام به او فرمود:] «جهنم [را] به من گفتند، خانهات را خراب میکنم، زن و بچهات را آواره میکنند، میکشند، خودم هم میمیرم...» [عمر سعد گفت:] «من گندم ری میخواهم.» [امام فرمود:] «ما أکلتَ من شهر ری.» خب، ذرهای از گندم ری نخواهی خورد. نگران نباش! همان یک دانه از گندم ری از گلوی عمر سعد پایین [نرفت]. همین آدمی که رفت امام حسین (علیهالسلام) را کشت که کشته نشود و زندگیاش حفظ بشود، هم خانهاش را خراب کردند، هم بچهاش را سر بریدند – شهید جاوید و... – هم کشته شد، هم با ذلت کشته شد، هم تا ابد بدبخت است. سر چه؟ سر اینکه از آنی که باید [میترسید، نترسید]. چقدر خطرناک است وقتی آدم جایی که باید بترسد، نمیترسد! لا اله الا الله!
آن وقت چه میشود؟ آدم آنقدر جری میشود، آنقدر گستاخ میشود، دیگر هر جنایتی از دستش بر [میآید]. هر جنایتی، هر ظلم، هر جا. بالاترین ظلمهایی که عالم به خودش ندیده، تصورش برای ما محال است، انجام [میدهد]. آدم یک نفر را با این وضعیت بکشد! خودش دشمن شما [بود]؟ دشمن شما بود؟ این فاجعه دیگر چه بود؟ این وضعیت کشتن برای چه بود؟ شما یک دفعه چقدر شیر شدید! آدمهایی که پای رکاب حق بزدلاند، پای رکاب باطل آنقدر شیر میشوند. در شیر شدن، یک هجمهای آوردند به خیمههای اباعبدالله (علیهالسلام) با یک وضع فجیعی. به این خیمهها حملهور شدند، خیمهها را آتش زدند. این زن و بچه را اسیر کردند. آنقدر شیر شده بودند، نطق نمیتوانست کسی بکشد از این خانواده. گریه نمیتوانست کسی بکند [یا] که این خانواده قطره اشکی روی صورت هر که میدیدند، با سینه میزدند.
امام سجاد (علیهالسلام) فرمودند: «از خودِ لا اله الا الله، از خود کربلا تا شام، [با] کعبِ نی روی سر این مسافت چند روزه را از کربلا تا شام با این وضعیت [اسرا را] بردند.» حالا تصور کن با امام سجادی که تنها مرد این کاروان بود، وقتی این جور برخورد کردند، دیگر با دختر سه ساله این کاروان چه کردهاند؟ دختری که خستگی دارد، جا ماندن دارد، افتادن از ناقه دارد، خوابش میآید، خسته [است]. بابا! بچههای معمولی ما کنار لای پر قو بزرگ شدهاند، حوصلهشان سر میرود، خسته میشوند، بهانه میگیرند، غر میزنند. حالا یک بچهای که با بدترین وضعش، در سختی، در گرما، زیر آفتاب سوزانی – که امام سجاد (علیهالسلام) فرمودند: «ما را در حرارت آفتاب زیاد بود، مثل تخم مرغی که گرما بهش میخورد، پوستش جدا میشود، صورت ما اینجوری پوست ازش جدا شده بود» – طاقت دارد؟ چقدر جان دارد؟ یا صاحب الزمان! بهانه بگیرد، هوای بابا کند. میشود از راه دیگر آرامش کرد؟ آخه کدام نامردی در طول تاریخ با سرِ [بابا برخورد کرد؟]
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ، وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى بِفِناَّئِكَ، عَلَیْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ ما بَقیتُ وَ النَّهارُ، وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلَى عَلِىِّ بْنِ [الحُسَینِ] وَ عَلَى اَوْلادِ [الحُسَینِ] وَ عَلَى [اَصحابِ الحُسَینِ].
کیست امشب دل طوفانی او [را]، [تا] قطرههای تاول را راهی دریا کنم؟
خانم جانم، یا رقیه خاتون! قربان حرمت بشوم، قربان حرم باصفایتان.
رنگ خوشی به این خاندان نیامد. هنوز که هنوز است، محاصره بین نامحرمان، بین حرامخوارها.
گرد و خاکی گشته بودم، اما هنوز آیینه بود. صفحه آیینه را فردای محشر کنم.
مشتی از خاکستر نیت کرده، کنج این ویرانسرا، گُل برپا کند.
تار از لباسمان درست گردید، میتواند دیده [ام را] بینا کند.
دارد [سر را] بگیر[د] از این خانم. با دستهای بزرگ، رو باز میکند که دارد پنجه گلگشا... قادر نبود چشمهای بسته بابای خود را وا کند.
گیسویش را زیر پای میهمانش [انداخت]؛ آنقدر فرصت نشد تا بیا[ید و او را] پیدا کنم.
خرابه سنگ غسلش میشود. یک [نفر] باید بیاید. یک نفر باید دوباره [برای او] غ[سل دهد، مانند غسلِ] ای زهرا [سلاماللهعلیها] کنم.
لا إله إلا الله، لا إله إلا الله.
حرم رقیه (سلاماللهعلیها) رفتید یا نه؟ یک اتاقی دارد، [که] همه [اش] اتاق عروسک است. هر [کس که] ناز میکند، عروسک برای رقیه ببرد. این قدمها حاجت [گرفتهاند/شدهاند]. عروسکها را آوردند؛ یعنی دختر [آقا] را با عروسک آرام میکنند.
یک وقت دید یک [سر] رو به رو [یش است]. «عمه، عمه، من فقط بابام را میخواهم! این چیست؟» [راوی میگوید:] برای روپوش [که روی سر بود]، رو کنار زد. [گفت:] «فَهَذَا الحُسَینُ؟» [این حسین است؟] یک وقت بچه وحشتزده شد: «بابای من است؟» خودش را روی صورت [سر] انداخت: «ای بابا! کی [اینگونه] من را در بچگی [یتیم کرد]؟ بابا! کی رگهای گردنت را بریده؟ بابا! چرا سر و صورتت [اینطور است]؟»
اگر [کسی] سرِ کار برگردی خانه، یک گوشه صورتت زخم باشد، همین که وارد خانه میشوی، نگاه دخترت به تو بیفتد، سریع میآید میگوید: «بابا، صورتت... بابا، چرا لبهایت ترک خورده؟ سنگ زده؟» جان حسین!