چرا باید از معصیت بترسیم
حریم غیرت پروردگار
نمونه هایی از غیرت دینی امام خمینی رحمه الله علیه
حضرت ابالفضل العباس علیه السلام پرچمدار غیور و رشید کربلا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد.اللهم العن القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شبهای قبل، خدمت سروران و عزیزان، بحثی که تقدیم کردیم، دربارهٔ تنظیم ترس بود؛ به عنوان یکی از عواطف انسانی. اگر تنظیم شود، انسان را به کمال میرساند؛ اگر تنظیم نشود، قدرت این را دارد که انسان را به جایی برساند که خونش در خون امام حسین علیه السلام شریک باشد.
ترس از خدا و ترس از دنیا، ترس از دست دادن موقعیت دنیوی و ترس از دست دادن جایگاه دنیایی میتواند انسان را عمر سعد کند. ترس از خدا هم میتواند انسان را حر کند. هر دو در بزنگاه مشخص میشود که چه میکنیم. دربارهٔ ترس از خدا صحبت میکردیم؛ کمترین درجهٔ ترس از خدا را طبق روایات عرض کردیم خدمتتان: کمترین حد، ترس از معصیت است. انسان بترسد از اینکه با خدا مخالفت بکند، بترسد از اینکه بخواهد روبروی خدا بایستد؛ این کمترین حد ترس از خداست.
دربارهٔ ترس از خدا و ترس از گناه، این شبها تا حدودی صحبت کردیم خدمت عزیزان. نکتهای که مطرح است این است که خب چرا باید از این گناه ترسید؟ از معصیت خدا ترسید؟ چه ترسی دارد؟ میخواهم روایتی را امشب خدمت عزیزان تقدیم بکنم که این روایت خیلی میتواند به ما کمک بکند. فهم این روایت خیلی در زندگی نقش ایفا میکند.
گناه، حریم خداست، مرز خداست، ناموس خداست. دست انداختن به گناه یعنی دستاندازی به ناموس خدا. یعنی ورود در حریم خدا، یعنی تحریک غیرت خدا. خدا غیرت دارد. کسی به سمت گناه برود، غیرت خدا را به جوش میآورد؛ دارد به ناموس خدا چنگ میاندازد.
روایت را ملاحظه بفرمایید: در "امالی صدوق". مرحوم شیخ صدوق در کتاب شریف "امالی" جلساتی داشتند. مرحوم شیخ صدوق شاگردانشان را جمع میکردند، حدیث املا میکردند، شاگردان مینوشتند. اینها جمع شده به اسم کتاب "امالی". بزرگان دیگر ما هم "امالی" دارند؛ سید مرتضی، شیخ طوسی، شیخ مفید. اینها همه کرسی درس داشتند، حدیث املا میکردند، شاگردان مینوشتند. احادیثی که در نگاه خود این بزرگان معتبر بوده. این روایت در نگاه شیخ صدوق معتبر است.
شیخ صدوق میفرمایند که پیامبر اکرم میفرمایند: «ألا ومَن زنا بامرأة مسلمة أو يهودية أو نصرانية أو مجوسية حرة أو أمة.» روایت عجیبی است! «مردی با زنی به حرام همبستر شود، چه زن مسلمان باشد، چه یهودی باشد، چه مجوسی باشد، چه آزاد باشد، چه کنیز باشد؛ اگر توبه نکند و با همین حالت از دنیا برود، با همین گناه از دنیا برود، خدا در قبرش ۳۰۰ در باز میکند که از هر دری حشرات و عقارب و ثعبان آتش (مارها و عقرب و اژدها) وارد قبرش میشوند.» مگر میشود باور نکرد؟ (اگر کسی) تجربه بکند، وقت برگشت ندارد. اینها از ساحت شما عزیزان به دور است. نمیخواهم بگویم خدای نکرده کسی در جلسهٔ ما هست که مرتکب این معصیت میشود یا هست (ولی اگر کسی توبه نکند)، تا روز قیامت میسوزد. وقتی هم که از قبرش بیرون بیاید، «يُعَذِّرُ النّاسَ مِنْ مَنْتَنِ رِيحِهِ.» یک بوی فاسد و بوی گندی از این آدم منتشر میشود که تمام مردم در صحرای محشر (با آن) در دنیا و قیامت شناخته میشود. در صحرای محشر با این ویژگی میشناسندش، با این گناه میشناسندش، تا اینکه در جهنم بیفتد.
بعد ببینید حضرت چه میفرماید: «إن الله حرّم الحرام و حدّ الحدود، و من غيرته حرّم الفواحش.» خدا غیرت دارد. پیغمبر خدا غیورترین شخص این عالم است. از غیرتش است که یک سری چیزها را گناه کرده. ورود در حریم گناه، حریم غیرت خداست. دیگر جگر شیر میخواهد کسی وارد آن فضا شود.
ما این همه گریه میکنیم، به سر میزنیم. هتک حرمت شد از امیرالمؤمنین. هتک حرمت شد از امام حسین علیه السلام؛ غروب عاشورا به زن و بچهٔ امام حسین بیاحترامی شد، به حریم امام حسین وارد شدند. غیرت انسان هم به جوش میآید، گریه میکند؛ حق هم همین است. ولی بدانیم هر گناهی که ما میکنیم، همان گناه، ورود در حریم خداست، هتک حرمت خداست، غیرت خدا را به جوش میآورد. به رحمت خدا توجه نداریم؟ چرا! ما شکی نیست که خدا خیلی رحیم است، خدا خیلی کریم است. ولی از رحمت شنیدیم، از غیرت خدا نشنیدیم. همیشه از رحمت خدا برای ما گفتند، کمتر گفتند خدا غیور است، خدا غیرت دارد. خدا برخی گناهان را تاب نمیآورد.
اکنون بین ما آدمکشی جرم بیشتری است یا کفرگویی؟ بفرمایید! عزاداران امام حسین، آدمکشی؟ الان در همسایگی ما یک نفری باشد، گاهی کفر بگوید؛ آن (فرد) در چشم (ما) زشتتر است. قاتل را وقتی تلویزیون میخواهد نشان دهد، شطرنجیاش میکند. ولی کفرگویی را گاهی در دیالوگ بازیگران میآورد.
«قالوا اتخذ الرحمن ولداً.» یک عده گفتند خدا بچه دارد! اینقدر این حرف سنگین است؛ «تَکادُ السماواتُ یتَفَطَّرْنَ مِنهُ و تَنشَقُّ الأرضُ و تَخرُّ الجبالُ هَدّاً.» نزدیک بود آسمانها تکهتکه بشود از این حرف! نزدیک بود زمین شکافته شود و کوهها (با شدت) فرو ریزند (از اینکه گفتند) خدا بچه دارد. قتل، آدمکشی و تجاوز به ناموس دیگری اینقدر اهمیت ندارد؟ «به خانوادهٔ من توهین نکن! حالا به خدا و اینها، هر مشکلی خودت برو حل کن! به من توهین نشده باشد! حالا یک چیزی گفتی، به امام حسین برمیگردد؟ به من چه!»
حالا غیرت ما نسبت به حریم خودمان است، نسبت به حریم خدا معمولاً کم غیرت میورزیم، کمتر خونمان به جوش میآید.
خدا ملائکهای را فرستاد (طبق) روایت برای عذاب قومی در بنیاسرائیل. اینها عرض کردند: «خدایا! نماز شبخوانی هست در میان اینها، پیرمردی هست اینجا نماز شبخوان است.» (استاد عزیزمان حضرت آیتالله جوادی آملی، ما این را اولین بار از ایشان شنیدیم.) گفتند: «خدایا! اینجا نماز شبخوان هست. آیا جانش را بگیریم (و) عذاب کنیم؟ آدم به این خوبی، پاک و زاهد!» خدای متعال چه فرمود؟ فرمود: «نماز شبخوان هست، ولی یک بار تا حالا به خاطر من خونش به جوش نیامد. (پس) نماز شبش قبول نیست.»
آدم گناه ببیند، عین خیالش نباشد، (و) غافل نشود؟ مگر میشود؟ دیگر توی ادارهٔ ما هر کسی اختلاس کند، هر کسی ببرد، هر کسی بیاورد... هر کسی! دیگر همه جا همین است! همه جا همین است! «دیگر حالا باید تحمل کرد! دیگر همین است! چه کارش کنیم؟» رگ غیرتت به جوش بیاید! اینها دارند به ناموس خدا تجاوز میکنند، تو میایستی و نگاه میکنی؟ به بیتالمال دست بیندازند و آدم تحمل بکند؟ این باطل است. این (بیتفاوتی) قتلگاه غیرت دینی است! ارزش انسان این است که نتواند معصیت خدا را تحمل بکند و اذیت شود.
رضوان خدا بر امام راحل ما، این ابرمرد تاریخ! به تعبیر آیتالله اراکی، این یار هفتاد و سوم امام حسین علیه السلام (که فرموده بودند اگر امام خمینی کربلا بود، نفر هفتاد و سوم شهدا میشد). به روح همه شهدای کربلا و امام راحلمان، شب جمعهای یک صلوات بلند بفرستید!
(اللهم صل علی محمد و آل محمد.)
طلبهها میآیند خدمت (امام)، طلبهها با همدیگر دارند از درسها میگویند، از آقایان میگویند، از علما میگویند. یکی از علما حرفی به میان آورد، آن دیگری هم یک جمله شماتتآمیزی (گفت). خیلی صورت (امام) سرخ شد، رگ گردنشان بیرون زد (و) فرمودند: «توی خانهٔ من غیبت مرجع تقلید؟!»
شاگردان امام میفرمایند: تا سه روز امام درسشان تعطیل شد، بیمار شدند. روز چهارم که آمدند درس، نفسنفس میزدند (چون) غیبتی شنیده بودند.
نسبت به محرم و نامحرم چقدر حضرت امام حساس بودند! رضوان الله علیه. امامی که اینقدر مهربان بودند، اینقدر مهربان بودند! به یکی از نوههایشان (این اواخر که جماران تشریف داشتند)، یکی از نوههایشان میآمد شبها کنار امام میخوابید. امام برای نماز شب که بیدار میشدند، پارچهای زیر شیر آب میگذاشتند که این چکچک آب توی سینک دستشویی، کسی را بیدار نکند. (نوه میگوید:) «من سی سالشان بود که ازدواج کردم؛ شصت سال نشد (یعنی در تمام این سالها اینگونه بود که) من یک بار سحر از نماز شب خواندن امام بیدار شوم (در حالی که) کنار من میخوابید. شبها من از سر شب تا صبح ده بار بیدار میشوم (و میبینم امام مشغول عبادت است).»
(در جماران) «آقا دست تکان میدهی، پایین را نگاه میکنی؟ کجا را نگاه میکنی؟ به که نگاه میکنی؟ جمعیت تلاطم دارد و میروند. من نگران این هستم.»
(حکایت دیگری:) دو سه تا دختر داشتند، یکیشان تازه بالغ شده بود، دو سه تا بزرگتر هم داشتند. (اینها) خانوادهٔ درستی نیستند. (وقتی) از درس برمیگشتم، میدیدم که این دخترها توی کوچه، دم همان خانه، با همان بچههای همان خانه بازی میکنند. امام میآیند منزل. بعد تابستان بوده، زیرزمین. (آن)هایی که منزل امام (در) قم رفتند، دیدند دیگر منزل امام چه شکلی است، نورانیتی دارد این منزل. (امام) چوب بزرگی دست گرفتند و چوب قطور (را) چند بار محکم زدند توی دیوار. (با این کار) هم تهدید میکردند، هم داشتند ادب میکردند، هم نزدند با چوب سنگین (که) اگر میزدند، اینها دیگر کسی زنده نمیماند. (اما بعد دیدم) دخترها رفتند بالا و پایشان کبود شده بود.
(همان) ورودی که امام داشتند (در) ۱۲ بهمن که میرفتند بهشت زهرا. (وقتی) به آزادی رسیدیم، ماشین دیگر روی دست مردم بود. من دیدم یک ماشین روی زمین نیست، ماشین دیگر فاصله دارد از زمین.
(اینقدر امام) حساس (بودند) نسبت به حریم گناه، حریم محرم و نامحرم! یک فیلمی بوده مثل حالا، ما که خبر نداریم، به اسم "پاییز صحرا"، ظاهراً آن ایام پخش میشده. قدیمیترها یادشان است. زمان اول انقلاب، امام به رئیس صدا و سیما آن وقت فرموده بودند که: «من این فیلم را نگاه کردم. از جهت اینکه مردم نگاه کردند، مشکل شرعی نداشت. ولی این خانم و آقا که در این فیلم نقش مرد و زن را بازی میکردند، اینها با هم نسبتی نداشتند؛ (لذا) معصیت است.» عالم مانده (بود) در روشنفکری امام. اینقدر ذهن خلاق (و) ذهن طراح (داشتند) و کلاً به جمود و تحجر و این حرفها نبودند، ولی اینقدر مقید به حریم حلال و حرام و مرز خدا بودند (که) ذرهای کاری نشود که خدا ناراضی باشد. این غیرت است. آدم غیور این شکلی میشود نسبت به حرام الهی.
یک روایت برای شما بخوانم. روایت عجیبی است. میفرمایند که آدمی که غیرت دارد، چقدر خدا این غیرت را دوست دارد. در یکی از جنگها، برای پیغمبر اسیر آوردند. کافر بودند و دشمن بودند و آدم کشته بودند؛ (قرار بود) اعدام شوند. غیر از یک نفر، شما (پیغمبر) دستور دادید که اعدام نکنند. حضرت فرمودند که جبرئیل بر من نازل شد، به من فرمود که: «اینها همه را اعدام کن، این یک نفر پنج ویژگی دارد که خدا این ویژگیها را دوست دارد. به خاطر اینکه خدا این ویژگیها را دوست دارد، گفته اعدامش نکن.» (چون) خیلی غیرت داشت. این آقا وقتی اینها را شنید، گفت: «آقا! خدای شما اینها را دوست دارد؟» آدمی که حکمش اعدام بوده، به خاطر غیرت نسبت به زن و بچه، حکم اعدامش لغو شد. مسلمان شد، اسلامش هم خیلی خوب شد. کنار پیغمبر جنگید و به عاقبت بخیری رسید.
(وقتی) موسیقی (حرام) باعث میشود غیرت از بین میرود، (آن شخصِ اهل) موسیقی حرام هیچ حسی ندارد نسبت به اینکه ناموس (و غیرت) آن مردم (چه وضعی دارد) و چه نظری دارند نسبت به این نوع (بیبندوباری). (در) ماجرا (یی که) آن آقا در این بازار تهران، (با) آن پسر مذهبی (داشت). (پسر مذهبی) رفته بود، یک آقایی با خانمش با پوشش نامناسبی بود.
روایت را ملاحظه بفرمایید. میفرماید که پیغمبر اکرم دوباره میفرماید: «اگر مردی در خانهاش از زن و بچهاش گناهی ببیند، «فلم یغَر» (و غیرت به جوش نیاورد)، (این غیرت،) با کتک زدن و زور و اجبار و این حرفها نیست. (بلکه باید) مراقبت داشته باشد، با آداب خودش. این (غیرت)، حساسیتهای بیمورد نیست که: 'این الان کی بود؟ با کی داری حرف میزنی؟ به کی پیام دادی؟ الان کجا بودی؟'»
اگر کسی در خانهاش از زن و بچهاش گناهی ببیند و غیرتش به جوش نیاید، چه اتفاقی میافتد؟ «بعث الله تعالی طيراً أبيض.» خدا یک پرندهٔ سفید میفرستد در خانهاش. چهل روز این پرنده پرهایش را روی خانهٔ این (فرد) باز میکند. یک پرندهٔ معنوی (مانند) فرشتهای میآید: «غیرت داشته باش! غیرت داشته باش!» و اگر نشد، این فرشته دو تا دستهایش را میکشد روی صورت این آقا: «فإن رأى حسناً لم يستحسنه و إن رأى قبيحاً...» (دیگر) کار مختل میشود. کوری این غیرت (را در پی دارد.)
جانها به قربان قمر بنیهاشم، ابوالفضل العباس! که تا اسمش به میان میآید، اولین چیزی که به ذهن ما میآید، غیرت این دلاور، غیرت ابوالفضل است. مرحوم مقرم از مقتلنویسهاست، از تاریخنویسهاست. میفرماید روزی که امام حسن مجتبی را میخواستند دفن بکنند، ابوالفضل العباس (دید) بدن مطهر امام حسن مجتبی را تیرباران (کردند). تعبیر مقتل (از این واقعه) خیلی بد و سنگین است. غیرتش به جوش آمد. دیگر نتوانست تحمل بکند. عباس، تازه جوان ۲۴ ساله، شمشیر از غلاف کشید. حمله کرد به سمت کسی که فرمانده کسانی بود که دستور آن زنی (را اجرا میکردند) که دستور داد (و گفت) پیغمبر اکرم دستور داده (است که) جسد امام حسن مجتبی را تیرباران بکنند. ابیعبدالله الحسین دست عباس را گرفت. فرمودند: «برادر! برادرمان وصیت کرده: «لا تُحَرِّم مِن أَمری مُهْجَةً مِن دَمٍ.» امام حسن وصیت کردند که به اندازه خون حجامتی بعد از مرگ من خونریزی نشود.» غیرت عباس جوشید، ولی به امر امام حسین علیه السلام تحمل کرد. (ولی) گذشت (تا) یک روزی تسویه حساب کند با اینها.
غیرتی که از قبل از این (جوشیده بود)، با ماجراهای کوفه و مدینه و اینها، برای عباس نقل کردند؛ از کوچهٔ مدینه، کوچهٔ بنیهاشم؛ از ماجراهایی که دیده بود، پدرش امیرالمؤمنین چه کرده در کوفه؛ از مظلومیت برادرش امام مجتبی؛ از مظلومیت سیدالشهدا. همه را گذاشته بود برای یک روزی.
لا اله الا الله. شب جمعه، شب تاسوعاست. دور هم نشستیم به یاد غیرت عباس بسوزیم و ناله بزنیم.
متن مقتل میفرماید: شب عاشورا امام حسین علیه السلام رفتند و مشغول عبادت شدند. تمام اصحاب امام حسین هم مشغول عبادت شدند. یک نفر فقط وظیفهاش این بود که عبادت نکند، تا صبح جلوی خیام پاسبانی کند و رفت و آمد داشته باشد. متن مقتل را من برای شما میخوانم: «لَکِن خُصوصاً العبّاسُ مِن بَینِهِم لِحِفظِ بَناتِ رسولِ اللهِ و أهلِه.» (اما به ویژه عباس در میانشان، برای حفظ دختران رسول خدا و اهل بیتش بود.) دستور ویژهٔ عباس بن علی این بود شب عاشورا که شب جمعه بود، تا صبح محافظ دختران رسول الله باشد. غیرت عباس اقتضای شأنش بود که پاسبان حرم زنها باشد. زنها و این بچهها دلشان گرم بود به عباس بن علی. لذا آن شب دختران آرام خوابیدند. خواب از چشم دشمن هم ربوده شده بود. دشمن نمیتوانست حمله بکند به این خیمهها. تا صبح (عباس را) میدید، جرأت نمیکرد دشمن به سمت این خیمهها حمله کند (به دلیل) غیرت عباس.
ظهر عاشورا اماننامه آوردند. (شمر) نسبت دوری داشت با شمر بن ذیالجوشن (لعنت الله علیه). از عبیدالله بن زیاد ملعون اماننامه گرفت (و) گفت: «اینها فامیل ما هستند. من میروم و میگویم: 'آقا! ما با هم فامیلیم، تو بیا طرف ما! ول کن حسین را! بابا! حسین! ما با شما جنگ نداریم!'» لا اله الا الله.
آمدند به عباس بن علی گفتند: «ما برای شما اماننامه آوردیم. دست بردار از حسین بن علی!» طبری در تاریخ خودش نقل میکند، از معتبرترین مقاتل: «قال: فَحَضَرَ إلیهِ عشیةَ الخمیسِ وَ وَقَفَ علی أصحابِ الحسينِ فَقال: أینَ بَنُو أُختی؟» (میگوید: پس شب پنجشنبه (شب عاشورا) نزد آنان آمد و مقابل یاران حسین ایستاد و گفت: «خواهرزادههای من کجا هستند؟»)
عباس (با عصبانیت) به سوی او رفت. «قالوا له: ما لَکَ؟ ما تُرید؟» (به او گفتند: «چه شده است؟ چه میخواهی؟») گفت: «أنتم یا بنی أُختی آمِنُونَ.» (آمدهام به شما بگویم شما در امان هستید.) کسی که از خدا میترسد، از دشمن خدا اماننامه نمیگیرد. عباس از خدا میترسد، از خدا اماننامه میخواهد. عباس به شمر فرمود: «لعنت خدا بر تو و اماننامهٔ تو باد! «لَعَنَ اللهُ خَالاً لَنَا.» (خدا لعنت کند عمویی را که از ماست.)» «تُؤمِنُنا و ابنُ رسولِ اللهِ لا أمانَ له؟» (تو میخواهی به ما امان دهی و پسر رسول خدا، حسین بن علی، امان ندارد؟!)
چنگ دشمن افتاده! بدون حسین برویم آسایش داشته باشیم، زندگی بکنیم؟
رضا (و تسلیم) شب عاشورا! تا ابیعبدالله فرمودند: «هر که میخواهد برود، برود! من بیعت از گردن شما برداشتم.» اولین کسی که به سخن آمد، حضرت عباس بود و عرضه داشت: «حسین جان! ما کجا برویم؟ (و) چه زندگی داریم؟ رها کنیم (شما را) تا گرگهای بیابان سید شما را بدرند و بعد برگردیم زندگی کنیم؟» لذا تا روز عاشورا (به دشمن گفتند): «دست راست، دست چپ (خود را فدا کنم و) بعد از حسین زندگی کنم؟ هر چه داری الان باید (فدا کنی).» لا اله الا الله.
چند مرحله کنار فرات رسید. یک بار روز هفتم محرم بود. به دستور امام حسین آمد، به لشکر دشمن زد، به آب رسید. هنوز هفتم محرم، سه روز تا عاشورا فاصله است. آن کسی که مأمور بود از لشکر دشمن جلوی آب را بسته بود. عباس بن علی (او را) کنار کشید. گفت: «آمدهایم چه کار؟ برای حسین و خیمهها آب ببرید.» (مأمور) ترسید. گفت: «آب نمیگذارم ببرید.» ولی وقتی قمر بنیهاشم رو (به آب) کرد، فرمود: «وقتی حسین فاطمه تشنه است، من از این آب بنوشم؟» مقدار کمی آب برگرداند که حالا آب کم بود، فقط به بچههای کوچک رسید. دیگر به امام آبی نرسید تا گذشت، روز عاشورا شد.
لا اله الا الله. شب تاسوعاست، شب جمعه است. دلها را آماده کنیم. این دو شب دیگر وقت نهایی است برای اینکه عرض ارادت کنیم به ابیعبدالله. هر که این شبها گریه نکرده، این شبها عزاداری نکرده، دیگر وقتش است خودمان را راحت بگذاریم (و به عزاداری بپردازیم).
متن مقتل طریح (در کتاب "المنتخب") نقل میکند وقتی که عباس بن علی، «فَلَمّا رَأى جَمِيعَ عَسكَرِ الحُسَينِ قُتِلُوا و إخوانُ العباسِ...» (چون همهٔ سپاه حسین و برادران عباس را کشته دید...) و [فکر کرد] «و أنا إلى لقاءِ رَبِّي أَشْتاقُ.» (و من مشتاق به دیدار پروردگارم هستم.) دید دیگر خیلی مشتاق ملاقات خداست. پرچمش را در دستش گرفت. آمد سمت حسین بن علی. گفت: «یا اخی! حسین جان! اجازه میدهی من هم به میدان بروم؟»
ای مردم! ای عزاداران! اسم رفتن عباس که آمد، امام حسین شروع کرد بلند بلند گریه کردن. آنقدر گریه کرد که تمام (صورت) ابیعبدالله پر از اشک شد. فرمود: «یا اخی! أنتَ کُنتَ العَلَمَ لِعسکری.» (برادرم! تو علمدار سپاه منی.) «تو علامت سپاه منی، سپاه من دور تو جمع است. تو اگر بروی، من دیگر سپاهی ندارم.»
(عباس) عرضه داشت: «فَیا سَیِّدی! بَرَادَرُکُمْ فِدَاکُمْ شَوَد! قَدْ ضَاقَ صَدْرِی مِن حیاةِ الدُّنیا.» (ای آقای من! برادرتان فدایتان شود! سینهام از زندگی دنیا تنگ شده.) «دیگر سینهام از زندگی دنیا تنگ شده (و نمیتوانم آن را) تحمل کنم.»
امام حسین فرمودند: «اگر دیگر نمیتوانی تحمل کنی، «فَاطلُبْ لَهُمْ لِلأَطْفَالِ قَلیلاً مِنَ الماءِ.» برای بچهها کمی آب بیاور.» لا اله الا الله.
آمد به میدان برای آب آوردن. از اول لشکر دشمن منتظر بودند که عباس به میدان بیاید. اینها میگفتند: «تنها کسی که لیاقت جنگیدن دارد در سپاه حسین، عباس است. ما آمدهایم با سردار اینها بجنگیم.» منتظر بودند عباس به میدان بیاید. همین که دیدند عباس (میآید)، ای صاحبالزمان! برای شما روضه میخوانیم که روضهٔ عموتان عباس است. راه را به روی عباس بستند و همه با هم حمله کردند. بارانی از تیر بود که بر عباس (فرود آمد). السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار.
و شب جمعه است، همه دلها را روانه کربلا (کنیم). امشب چه خبر است حرم عباس؟ قربانت بروم آقا جانم.
(خطاب به امام حسین:) «و لا والله (ای اباعبدالله)، این آخرین عهد من است (که) زیارت تو (را انجام دهم).» از همینجا نیت زیارت کنید، احساس کنید بینالحرمین هستید؛ سمت راست حرم حسین، سمت چپ قمر بنیهاشم. از همینجا سلام دهیم. شب جمعه: «السلام علیک یا اباعبدالله و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.»
مُشک روی زمین افتاد. نمیخواهم خیلی مقتل چند خط بگویم. عزیز دلمان (عباس) به زمین افتاد. «فَذٰلِكَ نَادَىٰ» (پس با صدای بلند صدا زد): «علیک السلام یا اباعبدالله! حسین جان خداحافظ!» آخه بعضیها که زمین میخوردند، میگفتند: «عمو! یا (امام) جان! به فریادمان برس!» ولی عباس نگفت به فریادم برس. انگار با کنایه دارد میگوید: «حسین جان!»
حسین با سرعت رسید. دست راست و چپ (عباس) قطع شده بود. سر عباس شکاف برداشته (بود). همه بدن او زخم برداشته بود. دید علم لشکر (پرچم) زیر دست و پا افتاده، پارهپاره شده. مُشک نیز پارهپاره شده. یا صاحبالزمان! عباس دارد پایش را روی زمین میکشد، دارد جان میدهد. هنوز عباس (در حال جان دادن بود). حسین سر عباس را به دامن گرفت. شروع کرد خون و خاک را از صورت عباس پاک کردن. یک وقت دیدم ابیعبدالله شروع کرد بلند بلند گریه کردن، جلوی چشم دشمن. چه بگویم؟ جمله از اشک بریزیم! شب تاسوعاست... یا صاحبالزمان! عجب صحنهٔ دلخراشی است! خم شد، عباس را بغل گرفت. سر را به سر چسباند، سینه را (به سینه). شروع کرد یکییکی عباس را بوسیدن. شمشیر خورده بود (و) حسین میبوسید؛ گاه روی صورت، گاه روی گلو، (گاه روی) سینهٔ (عباس).