توصیه به تنظیم و تعدیل احساس و ترس های موهوم
باور کنیم خداوند عالم، روزی رسان است
دغدغه ات انجام وظیفه باشد و بس
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری.
شبهای گذشته بحثمان درباره تنظیم احساسات بود. یکی از این احساسات، ترس است. در وجود انسان، هر چقدر احساسات واقعی تقویت شود، احساسات تخیلی و توهمی کمتر میشوند. هر چه ترسهای اصیل، واقعی و معقول در انسان شکل بگیرد، از ترسهای توهمی، خیالی و بیفایده در وجود او کاسته میشود. بخش عظیمی از مردم مبتلا به استرس و ترس هستند؛ از چیزهای مختلفی در زندگیشان میترسند.
دو ترس اصلی بین مردم رایج است؛ هر دوی این ترسها غلط است و بیشتر مردم نیز مبتلا به این دو ترس هستند: یکی، ترس از رزق و روزی، و دوم، ترس از مرگ. اکثر استرسها، فشارهای روانی و مشکلات اعصاب (کسانی که دچار این مسائل هستند) خیال میکنند که مثلاً با قرص خوردن، دارو مصرف کردن یا پرتو درمانی خوب میشوند. در صورتی که دیدگاه انسان باید نسبت به زندگی عوض شود. سلامتی، بهداشت روان و امثال اینها با این روشها پیدا نمیشود.
ترس از روزی: عموم ما میترسیم از اینکه رزق فردایمان چه میشود؟ تا آخر ماه چگونه (پول) جمع کنیم؟ اجاره را چطور برسانیم؟ جهیزیه بچه را چکار بکنیم؟ سربازی این یکی را چکار کنیم؟ شغل آن دیگری را چکار کنیم؟ اگر خواستیم زن بگیریم، بعدها در مخارجش نمانیم؟ همه اینها ترس و استرس است. اینها ترسهای واقعی و اصیل نیستند.
ترس اصیل در وجود آدم، ترس از چیست؟ شبهای گذشته در موردش صحبت کردیم: ترس از خدا. کمترین درجه ترس از خدا چیست؟ ترس از معصیت خداست. اگر کسی واقعاً تمام دغدغهاش این باشد که به وظیفهای که در برابر خدا دارد عمل کند، و اگر این ترس واقعی در وجود انسان شکل بگیرد، دیگر از روزی و مرگ و امثال اینها ترسی ندارد. واقعاً بسیاری از مشکلات روانی و عاطفی مردم حل میشود.
در روایتی، خدای متعال میفرماید: «بنده من! چرا اینقدر ترس رزق فردا را داری؟ من عبادت فردا را از تو خواستهام، (نه اینکه) تو رزق فردا را از من بخواهی و دغدغه و استرس داشته باشی.» دغدغهات باید عبادت فردا باشد. چطور ما دغدغه عبادت فردایمان را نداریم؟ کیست که اکنون نگران باشد فردا نماز صبحش قضا نشود؟ نگران باشد فردا کجا نماز مغرب و عشا بخواند؟ نگران ماه رمضان سال بعدش باشد که بتواند روزه بگیرد؟ ولی کیست که نگران نباشد که ماه رمضان سال بعد، اگر خواست افطاری بدهد، بتواند خرجش را تأمین کند؟ نسبت به چه چیزی استرس داری؟ نسبت به چه چیزی استرس نداریم؟
چیزی که خدا متولی آن است، خدا به عهده گرفته است. کاری که وظیفه ماست (نگرانیاش) به عهده ماست، وظیفه ماست. (اما) رزق بندگان، وظیفه خداست. آیا در قرآن نیامده است که «و علی الله رزقها»؟ بر گردن خداست، به عهده خداست! خدا به ما گفته است.
(در اینجا) عکس علامه طباطبایی (رضواناللهعلیه) را میبینم؛ اینجا هست، روبروی ما. او شخصیتی بینظیر، کمنظیر و ستارهای درخشان در عالم شیعه بود. چقدر این شخصیت عظیم بود، علامه طباطبایی!
ایشان برادری داشت به نام سید محمدحسن الهی طباطبایی. برادر ایشان در تبریز در زمینی که از پدرشان به ارث رسیده بود، کار میکرد و درس میخواند. البته مدتی برادرشان در نجف نیز با علامه طباطبایی بودند، سپس به تبریز بازمیگردند. برادر ایشان در آن زمین کار میکرد تا هزینه را به نجف بفرستد و علامه طباطبایی در نجف به تحصیل ادامه دهند.
علامه طباطبایی مشغول تحصیل بودند. روابط ایران و عراق در آن سالها تیره و تار میشود. مرز ایران بسته میشود و دیگر کسی نمیتواند حوالهای به عراق بفرستد.
علامه طباطبایی میفرمودند: «من دیدم که مرز بسته است. خب، ایشان نه شهریه طلبگی داشتند و نه فعالیت اقتصادی؛ فقط درس میخواندند. تمام هزینه ایشان از پولی بود که اخویشان از تبریز میفرستادند. حالا مرز بسته شد؛ هیچ پولی دیگر (به ایشان) نمیرسید.»
علامه ادامه میدهند: «من نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم. یک لحظه حواسم پرت شد. یک لحظه به ذهنم آمد: خدایا! من از این به بعد چکار بکنم؟ پول دیگر نمیرسد! یک لحظه ترسیدم؛ یک لحظه ترس از رزق.»
ایشان میفرمودند: «همان لحظهای که ترسیدم، صدای زنگ منزل آمد. پا شدم، رفتم در را باز کردم. دیدم آقایی که چهرهاش به قدیمیهای تبریز میخورد، با کلاهی شبیه کلاه تبریزیها؛ چهرهاش هم مال صد سال قبل بود.»
«آن آقا با لهجه آذری، با لهجه خودمان، گفت: «محمد حسین! من از طرف خدا آمدهام به شما بگویم در این ۲۲ سال مگر تو را رها کردیم که حالا داری غصه روزی میخوری؟»»
«یک لحظه متوجه شدم من پشت میز نشستهام. من اصلاً دم در نرفته بودم! به قول عرفا حالت مکاشفه به من دست داده بود و با یک روحی در عالم برزخ ارتباط برقرار کرده بودم.»
ایشان میگوید: «من یک لحظه نهیب خوردم، یکّه خوردم. (از آن روح پرسیدم:) «اسم شما چیست؟» گفت: «من شاه حسین ولی هستم.»»
شاه حسین ولی کی بود؟ ۲۲ سال چه بود؟ این ماجرا چه بود؟
سالها میگذرد. بعد از سالها، مرحوم علامه طباطبایی به تبریز میآیند و به قبرستان میروند. عادت داشتند ماه رمضان هر روز در یکی از قبرستانهای تبریز میگشتند. یک قبری نظرشان را جلب میکند؛ میایستند و روی قبر را میخوانند. نوشته بود: «شاه حسین ولی ۱۵۰ سال پیش از دنیا رفته و از بزرگان تبریز بوده است.» متوجه میشوند که روح این مرد (برایشان) آمده بود.
علامه طباطبایی فکر میکنند و با خود میگویند: «این ۲۲ سال ماجرایش چه بود؟» (مثلاً اگر) به فرض بگوییم که من سی سال است که طلبه شدهام، (عدد) ۲۲ سال با (مدت) طلبگی من که نمیخورد؛ با (مدت) نجف آمدن من هم که نمیخورد. هر چه حساب میکند، سالی که ایشان (روح) گفته بود، جور درنمیآید.
تا اینکه دقیق که محاسبه میکنند، (میفهمند که ۲۲ سال) از روزی که در لباس روحانیت درآمده و معمم شده بود، گذشته است. در یک لحظه (با این کشف) رشته افکار ایشان از هم پاشید.
کسی که قرار است تفسیر المیزان را بنویسد و سند افتخار شیعه شود، یک لحظه نباید بنشیند و فکر کند قرار است روزیاش از کجا برسد. به قول برخی بزرگان، (گویی باید) ۲۰۰ سال بگذرد تا مردم در دانشگاهها و حوزههای دنیا بفهمند ایشان در تفسیر المیزان چه گفته است؛ بس که این تفسیر عظیم است.
شما باید ترس از وظیفه داشته باشید. کسی که درگیر وظیفه است، اصلاً غصه روزی ندارد. آدمهای نرمال نمینشینند غصه بخورند که بعدها رزقشان چه خواهد شد، روزیشان چه خواهد شد و از کجا تأمین خواهد شد. آدمهای نرمال، بندههای خوب خدا، مینشینند و فقط غصه میخورند که من چگونه از عهده وظایفم بربیایم؟ تکلیفی که به روز انجام دهم همین است؛ تمام آن کاری که خدا از من خواسته است را شستهورفته تحویلش دهم، همین!
نه غصه کار خدا را بخوریم. در این زمین، کار خودت را بکن و کار بیگانه را رها کن. ما داریم غصه کار دیگری را میخوریم. کاری که وظیفه خداست، خدا به عهده گرفته است. خدا خودش تعهد داده، فرموده: «و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب.» (هر کس تقوا پیشه کند، خدا برایش راه خروج [از مشکلات] قرار میدهد و از جایی که گمان نمیکند به او روزی میرساند.)
کسی که تقوا داشته باشد، کسی که به دنبال وظیفهاش باشد، من برایش راه گشایش باز میکنم. (اگر) تقوا باشد، وظیفهات باشد.
بچههای شما، زن و بچه شما، از دو حالت خارج نیستند: یا دوست خدا هستند یا (به فرض) دشمن. اگر زن و بچه شما دوست خدا هستند، خدا خودش بلد است دوستش را (حفظ و) جمع کند.
(اما) از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نهج البلاغه (نقل شده که) مردم یک عمر صرف جمعآوری (اموال) میکنند، پیر میشوند و زحمت میکشند فقط برای اینکه آینده این بچهها تأمین شود. آقا! به فکر خودت باش. بله، به فکر بچههایت هم باش، فقط در حدی که وظیفهات است؛ همان حدی که خدا گفته است. (اما اینکه) تمام زندگیاش این باشد که بعدها، بعد از مرگ من، زندگیاش تا هفت نسلش (از آن) بخورد! بنده خدا! تو باید جواب پس بدهی، نه هفت نسل بعد از تو. خودت چکار کردهای؟
شخصی وصیت کرده بود که «بعد از مرگم انبار خرمای من را بین فقرا پخش کنید.» از دنیا رفت. پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) آمدند و وصیت را اجرا کردند. همه خرماها را پخش کردند. آخرش یک دانه خرمای کوچک پلاسیده زیر کفش پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) رفته بود. پیغمبر کفششان را برداشتند، این خرما را پاک کردند و انداختند. فرمودند: «اگر همین یک دانه خرما را با دست خودش میداد، (نه انباری که گفت بچههایم در راه خدا انفاق بکنند)، بیشتر به دردش میخورد.»
خود آدم باید به فکر خودش باشد. (غالباً) بچههای آدم هم به فکر آدم نیستند. بعد ما توقع داشته باشیم نوههایمان به فکرمان باشند؟ پدر و مادری که از دنیا رفتهاند، دیگر کسی هنر کند سالی یک بار و ماهی یک بار به فکر پدر و مادرش باشد و صدقهای یا انفاقی بدهد. کدام یک از ما سال به سال برای پدربزرگها و مادربزرگهایمان انفاقی میکنیم، صدقهای میدهیم؟ حالا برای پدر پدربزرگ، مادر پدربزرگ! ببینید دو نسل که فاصله میافتد، دیگر اصلاً کسی این آقا را به یاد نمیآورد، اسمش چیست، قبرش کجاست؟ (کسی نمیگوید) «یک قبر آقای فلانی را ندیدی؟ این بابای من است!» (پس چرا) دنبال حلال و حرام به هم بزنیم برای اینکه این (نسلهای آینده) تأمین شوند؟ اصل دغدغه و اصل ترس، ترس از وظیفه است.
انسان! علامه طباطبایی (رضواناللهعلیه)! پناه بر خدا! چقدر عجیب! واقعاً عالم چه عالمی است! ما چقدر ساده گرفتیم! چقدر ساده و راحت داریم زندگی میکنیم! آن چیزهایی که باید سخت بگیریم، راحت میگیریم و آنهایی که باید راحت بگیریم، سخت میگیریم.
برادر علامه طباطبایی که عرض کردم، شاگردی داشت. اسم برادر علامه طباطبایی، سید محمدحسن الهی طباطبایی بود. ایشان با ارواح گذشتگان و اموات ارتباط برقرار میکرد. آقای الهی به آن شاگردشان گاهی میگفتند: «مثلاً شما با روح فلان شخص ارتباط برقرار کن.» (شاگرد) ارتباط برقرار میکرد، سؤال میپرسید، جواب را میگرفت و امثال اینها.
یک وقتی برادر علامه طباطبایی (آقای الهی) به این شاگردشان میگویند (خوب گوش کنید، خوب دقت بفرمایید): «با روح پدر ما ارتباط برقرار کن. از پدرمان بپرس که آیا از ما، بچههایش، راضی هستند؟»
آن شاگرد میرود و میآید، میگوید: «آقا! من با روح پدر شما ارتباط برقرار کردم. پدر شما گفتند از همه راضیام، غیر از سید محمدحسین (علامه طباطبایی). از ایشان راضی نیستم.»
(یعنی پدر فرمودند:) «پدرش از او راضی نیست. چرا؟ (با اینکه) خیلی سرمایه معنوی دارد ولی در این سرمایه معنویاش من را شریک نکرد.»
نزد علامه طباطبایی میآیند و ماجرا را میگویند. علامه میگویند: «آقا عجب! من وقتی تفسیر المیزان را نوشتم، پدر من توقع داشته که در عالم برزخ مقداری از ثوابش را هدیه به ایشان کنم؟ خدا را شاهد میگیرم من اصلاً فکر نمیکردم این تفسیری که من نوشتم ثواب داشته باشد!» (یعنی: ایشان فکر نمیکرده که تفسیرش ثواب داشته باشد.) پدر از ایشان ناراضی بوده که چرا هدیه نکرده است!
(اینها را میگویم تا بدانید) اگر اینطور حساب و کتاب بکنند که هیچی از اعمال ما نمیماند!
مرحوم آیتالله بهاءالدینی (عکس ایشان را ببینم، آن روبرو هست. الحمدلله فضای (مکان) با عکس بزرگان منوّر است. هر کدام دنیا و عالمی داشتند. رضوان خدا بر همه آنها.)
مرحوم آیتالله بهاءالدینی انسان عجیبی بود. با ارواح ارتباط برقرار میکرد، با حیوانات حرف میزد؛ مثل حضرت سلیمان که قرآن میفرماید با حیوانات حرف میزد. مرحوم آیتالله بهاءالدینی این شکلی بود.
یک وقتی ایشان را جایی دعوت کرده بودند؛ ایشان رفته بودند. فرمودند: «این گوسفند دم در به من گفت، اگر امکان دارد به مسئول هیئت بگویید مرا روز تاسوعا سر نَبُرد، مرا روز عاشورا سر ببرد. میخواهم بهره بیشتری گیرم بیاید.»
آقای بهاءالدینی فرموده بودند که: «آقایی بود خیلی سر و وضع رو به راهی نداشت. در مجلس ما شرکت میکرد، منزل ما رفت و آمد داشت. ما این آقا را به اسم اینکه عقل درست حسابی ندارد (یا امثال آن)... (واقعاً) تن آدم میلرزد. (این آقا) از دنیا رفت. بعد از مرگش من او را در عالم برزخ دیدمش. (پرسیدم:) «فلانی! چه خبر؟» و اینها.»
«(آن آقا) گفت: «آقای بهاءالدینی! من حقی به گردن شما دارم. من در مجلس شما که وارد میشدم، شما جلو پای بقیه بلند میشدید، (اما) من را تحویل نمیگرفتید و جلو پای من (بلند نمیشدید). شما به من بدهکارید. چکار باید بکنم تا الان بدهی شما را بدهم؟»»
ایشان گفته بود: «یک ختم قرآن کامل در این دنیا برای (آن آقا) انجام بدهم تا صاف بشود و به قیامت نکشد.» (نباید) زار بزنیم و گریه کنیم!
این که (رزق و روزی) به عهده ما نیست؛ (بلکه) همان که به عهده خداست، خودش متولی (آن) است، خودش به عهده گرفته و گفته است: «تو وظایفت را انجام بده، من تأمین میکنم، به عهده من است.» دیگر ترس از آینده و ترس از اینکه «بدن چه میشود؟» و از اینها نمیآید. کسی که نگران وظیفهاش است، نگران این است که کاری که میکند بر حق باشد، خدا از آن راضی باشد؛ ترس از نتیجه ندارد. خدا رحمت کند حضرت امام (رضواناللهعلیه) را. (ایشان) دنبال نتیجه نیستند. (نمیگویند) «بعدش چی میشود؟» (چون) بعدش دست خداست.
ببینید علیاکبر امام حسین (علیهالسلام) را. این جوان رشید را مرحوم سید بن طاووس در لهوف نقل میکند: امام حسین (علیهالسلام) به سمت کربلا که میآمدند، به منزل «صلبیه» رسیدند. قبل ظهر بود، ساعت قیلوله بود. لحظهای چشم حضرت سنگین شد، خوابشان برد.
(امام حسین میفرمایند:) «از خواب بیدار شدم. همین لحظه که چشمهایم روی هم رفت، شنیدم کسی از بالا ندا داد و گفت: «شما دارید میروید، مرگ هم از پشت سر شما (میآید).» فهمیدم این کاروان به کام مرگ دارد حرکت میکند.»
ببینید امام حسین (علیهالسلام) چه (پسری) تربیت کرده است! پسر او، علیاکبر (علیهالسلام)، عرض کرد: «پدر جان! یا أَبَتَاه! چرا عزیزم؟ به خدایی که همه بندهها به سمت او برمیگردند، ما بر حقیم.» عرضه داشت: «پس برای چی نگران باشیم؟ برای چی ترس داشته باشیم؟ برای چی دغدغه آینده داشته باشیم؟ ما که بر حقیم! ما که داریم وظیفه را انجام میدهیم!»
چه روح بلندی در این آقازاده ۱۸-۱۹ ساله، حضرت علیاکبر (علیهالسلام)! این روح بلند نگران این است که ما وظیفهمان را انجام دهیم و دارد به پدر دلداری میدهد. کسی که به امام حسین (علیهالسلام) دلداری بدهد، آن چه مقامی دارد! پدر را آرام کرد.
امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: «جزاک الله یا بنیه خیر ما جزاء ولداً. خدا بهترین جزایی که از یک پدر به پسرش میدهد، خدا آن جزا را به تو بدهد که دل من را با این حرف آرام کردی.» دل امام حسین (علیهالسلام) آرام شده بود.
امام حسین (علیهالسلام) لذت میبرد وقتی این آقازاده قدم میزد و راه میرفت؛ (او) «اشبه الناس به رسول الله» (شبیهترین مردم به رسول خدا) بود.
وقتی (علیاکبر را) میخواست به میدان بفرستد، امام حسین (علیهالسلام) نگاهی کرد و فرمود: «خدایا! تو شاهدی. (ما) کسی را داریم به میدان میفرستیم که هر وقت ما مشتاق دیدن چهره رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میشدیم، به این آقازاده نگاه میکردیم. (بله)، به این بچه نگاه میکردیم. (پس ما) کسی را فرستادیم، [و فرمود:] «بَرَزَ عَلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ الْقَوْمِ خَلْقًا وَ مَنْطِقًا بِرَسُولِ اللَّهِ محمد (صلیاللهعلیهوآله)» (پسری به میدان آنها رفت که از نظر خلقت و منطق شبیهترین مردم به رسول خدا بود.)»
(امام حسین فرمودند:) «خدایا! در بین این کاروان کسی نبود که بیشتر از علیاکبر چهرهاش به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شبیه باشد، گفتارش به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شبیه باشد، اعمالش به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شبیه باشد. من یک همچین سرمایهای را کف دست گرفتهام!»
آخه! (از) امام معصوم (علیهالسلام) سؤال کردند: «آقا! شیرینترین لحظه برای پدر و مادر کی است؟» فرمود: «وقتی که یک بچهای را بزرگ بکند، این بچه به ثمر برسد، بزرگ بشود، جلوی چشم این پدر و مادر قدم بزند. شیرینترین لحظه دنیاست برای پدر و مادر.» (یعنی: در این لحظه) همه لذت دنیا را میبرند.
پرسید: «آقا! تلخترین لحظه کی است؟» فرمودند: «لحظهای که (پدر و مادر ببیند که) فرزندش جان بدهد و از دنیا برود.»
السلام حسین. صَلِّ علی ابن الحسین و علی اولاد و علی اصحاب.
انگار بنا نیست سری، علیاکبرم عزیز دلم!
انگار بنا نیست سری داشته باشی؛ جگری (که پاره شده)؛ اشتباه انگار نیست که از میوه باغت اندازه کافی ثمری داشته.
ای باد به زلف علی، لیلا مدیون حسین، نظری داشته باش!
میمیرم اگر بیش از این ناز بگذاری؛ که چندی رفتی و نگفتی: «پدرم! چشم از من تو (برندار)!»
تو نباید خبری (به من میدادی)؟ بیا!
اگر آمدهام پیش تو، (با خود) گفتم شاید بدن مختصری داشته باشی.
با نیمه عبا بردن این (پیکر) بعید است؛ باید که عبای دگری داشته (باشم).
خدا! جگرم! ابیعبدالله (علیهالسلام) آتش گرفت. شب هشتم است. فردا شب، شب تاسوعا (است). هر کس (تاکنون) شبها گریه نکرده، دیگر دیر شده.
ابیعبدالله (علیهالسلام) (وقتی) از کنار علیاکبر (علیهالسلام) بالا آمد، ای! صدا زد: «ولدی علی! (فرزندم علی!) جواب بابایت را نده! عزیز دلم! (باید به من) دلداری بدهی!» دست (در گلوی علی برد و) لختههای خون را بیرون کشید. هر چه صدا زد، دیگر جوابی (نیامد).
آنجا دیگر ابیعبدالله (علیهالسلام) دست به نفرین برداشت. (فرمود:) «قتلو! خدا بکُش آن (قوم را)! نفرینش کردم.» ابیعبدالله (علیهالسلام) (فرمود:) «خدا بچههای تو را ازت بگیرد. بچهها را از من گرفتی، رحم مرا بریدی، نسل مرا بریدی!»
(سپس) صورت به صورت علیاکبر (علیهالسلام) گذاشت. چند جا در کربلا ابیعبدالله (علیهالسلام) بلند بلند گریه کرد. یکی اینجا بود (که حضرت) شروع کرد به گریه کردن. یک وقت دیدند خانومی به سرزنان دارد به میدان میآید؛ دیدند زینب (سلاماللهعلیها) است. التماس دعا! دیگر آخرین باری بود که زینب (سلاماللهعلیها) با آرامش به میدان میآمد. آخه هنوز عباس هم (زنده) بود.