رابطه خدا ترسی در اصلاح نفس
توصیه استاد: موعظه را دوست بدار
یاد مرگ، ترسی معقول
دین یعنی هدایت موهومات به سوی معقولات
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و صَلَّى اللهُ عَلى سَیِّدِنَا و نَبِیِّنَا أَبِیالْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ و آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ و لَعْنَةُ اللهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی.
عرضی که شبهای گذشته خدمت سروران خودمان داشتیم، این بود که ترس در وجود ما نعمت الهی است، موهبت الهی است؛ فقط نیاز به جهتدهی دارد، باید جهت داده شود. اگر جهت داده شود، انسان را تا اعلیعلیین میبَرَد؛ اگر هم جهت داده نشود، انسان را تا کشتن امام حسین (علیهالسلام) هم پیش میبَرَد. ترس از خدا میتواند "حُرّ" بسازد؛ ترس از غیر خدا میتواند "عمر سعد" بسازد. اینها مجموعهای از عرایض شبهای گذشته بودند که باید جهت داد.
کسانی که قدرت دارند، معمولاً میترسند؛ افراد قدرتمند، افراد صاحبنفوذ. اگر بدانی، مثلاً جمعی هستند، اینها نیروهای امنیتی هستند، حالا به قول امروزیها، نیروهای اطلاعاتی هستند؛ آدم را زیر نظر دارند. آدم جایی برود، اینور برود، آنور بیاید، آنها میتوانند در جریان همه امور باشند. اگر بنده الان بدانم گوشیام، مکالماتم، تلفنم، اینها همه شنود میشود – مثلاً حالا اینجوری نیست تو مملکت ما، خدا را شکر – هر تماسی، هر پیامی، همهاش بررسی میشد...
قم آقایی داشت میکروفون را درست میکرد؛ مال مسجد. مسجد خیلی بزرگ بود. گوشه مسجد ایستاده بود، میکروفون دستش گرفته بود، توی میکروفون حرف میزد. بعد صدا به گوشش نمیآمد. هی حرف میزد که "قطع!" باندهای نزدیک به خودش قطع بود، اما باندهای ته مسجد... خیالش راحت شد!
با دوستان صداوسیما مستند میساختیم. یکی از این دوستان به من میگفت که میکروفونهایی که به یقه میزنند – به قول خودشان میگویند "هاشف" – فیلمبردار تو گوشش صدا را دارد. آن کسی هم که دارد برنامه را ضبط میکند، میرود؛ فاصله گاهی ۵۰۰-۶۰۰ متر آنورتر. این دوست ما که مستندساز بود، به من میگفت که: "حاج آقا! آنقدر من خاطره دارم از این ماجرا. برنامه که ضبط میکنیم، 'هاشف' وصل است. روبهروی دوربین از فاصله دور حرف میزند. بعد دیگر کات که میدهیم، یادش میرود که این 'هاشف' وصل است. آنجا شروع میکند به فیلمبردار... همه از خجالت سرخ و سفید میشوند! صدا در گوشمان است، هرچه تو گفتی!"
آدم اگر بداند اینهایی که دارد میگوید شنیده میشود، هر کاری را انجام نمیدهد؛ دیده میشود، هر کاری را نمیکند. دوربین مداربسته دارد؛ رفتوآمدم کنترل میشود. کنار کی نشستم؟ با کی حرف زدم؟ چی گفتم؟ همه دارد ضبط میشود. اصلاح نفس از همینجا شروع میشود. انسان بترسد از خدای متعال؛ بدون اینکه خدا دارد نگاه میکند.
خب، اگر من دارم پشت سر کسی حرف میزنم، یکدفعه آن طرف روبهروی من حاضر بشود! توی این فیلمهای طنز از این کارها زیاد میکنند دیگر؛ برای اینکه وایستاده پشت به یکی، به قول خودشان "طنز موقعیت" است که یک جنبه کمدی دارد. خب، خدای متعال این را به عنوان یکی از صحنههای قیامت نشان میدهد که اینها ناگهان هرچه که گفتند، در مورد هرچه که گفتم، آنجا روبهرو میشود؛ در مورد هرکی که حرف زدیم، قیامت یکدفعه روبهرو میشود. همه را خدا روبهرو میکند. پناه بر خدا! انسان بترسد از گناه.
خدا رحمت کند مرحوم آقای بهلول را. انسان عجیبی بود. عکس ایشان حالا نمیدانم توی این عکسهایی که روبهروی ما هست، هست یا نیست؛ ظاهراً نیست. مرحوم بهلول از شخصیتهای اعجوبهای بود دیگر. واقعاً آیتالله بهلول گنابادی. توی همین تهران رفتوآمد زیاد داشتند. شخصیتی استثنایی، انقلابی، مجاهد، حافظه عجیب و غریب، یک سبک زندگی خاص.
"من همسرم را بعد از مرگ خواب دیدم." الله اکبر! این از آن ماجراهایی است که تن آدم میلرزد وقتی یادآوری میکند. فرموده بودند که: "بعد از مرگ همسرم خوابش را دیدم. گفتم: «آنطرف چه خبر؟» گفت: «اوضاع من تقریباً روبهراه است. یک گیر اساسی دارم که اینجا خیلی اذیتم میکند.» گفتم: «چیست؟» [گفت:] «غیبت یک خانمی را کرده بودم. بعد به من گفتند باید صبر کنی تا آن خانم از دنیا برود، بیاید اینجا، تو برزخ روبهرو بشویم.»" بعد بیست سال است فعلاً صبر کردهام؛ از دنیا نرفته است. بیست سال صبر کردم. همه از دنیا رفتند و تازه اگر از دنیا برود، میدانم وقتی روبهرو بشود حلال نمیکند. اول عذاب است! الان فعلاً وایستادهام ببینم چی میخواهد بشود!
حالا تصور بفرمایید بعضیها چه جور زندگیها را به هم میزنند، به جان هم میاندازند؛ اثر حسادت، اثر... پناه بر خدا! انسان بترسد. اگر واقعاً بترسیم، بترسیم غیبت نکنیم. از درون واعظ داشته باشیم، از بیرون هم واعظ داشته باشیم. از موعظه خوشمان بیاید. یک گیر ما معمولاً این است که از موعظه خوشمان نمیآید؛ میگوید: "حاج آقا نصیحت نکن!" موعظه و سخنرانی یعنی چه؟ [اینکه] روضهها را خبر نداریم؟ امام حسین (علیهالسلام) را به چه نحوی کشتند، همه میدانیم؛ پس سال به سال چهکار کنیم؟ یادمان نرود. ذکر ما، ذکر مصیبت است؛ مصیبت را ذکر میکنیم، یادآوری میکنیم. احتیاج به ذکر داریم؛ هی باید مرور بشود. ذکر خدای متعال، ترس از خدای متعال، یاد مرگ، یاد قبر، یاد قیامت؛ هی مرور کنیم.
زیاد بریم سر قبور، زیاد بریم، حداقلش ۷۱ بار است. وضعیت شهرسازی ما به نحوی است که قبرستان هی دارند با فاصلههای دورتر میسازند. برای ما یک مسافرت باید برویم، میتمان را دفن کنیم، برگردیم. اصلاً سبک اهل بیت (علیهمالسلام) به این نحو نبوده است. قبرستان بقیع کجا بوده است؟ شما منزل اهل بیت (علیهمالسلام) را ببینید. فاصله قبرستان بقیع، نوک مدینه، رفتن کوچه بنیهاشم تا قبرستان بقیع چقدر فاصله داشته؟ تازه این قبری که قبر امام حسن مجتبی و حضرات معصومین (علیهمالسلام) است... اینجا منزل عباس (علیهالسلام) بوده است. خود پیغمبر را در منزل دفن کرده بودند؛ با آن میت زندگی میکردند؛ مرور میشده است.
پیغمبری از انبیاء بنیاسرائیل رفت توی شهری دید هیچکس دزدی نمیکند. درهای خانهها باز، کسی دزدی نمیکند، کسی توی خانهها نمیرود، دادگاه ندارند، هیچی نیست اصلاً. خیلی شهر خوبی است. همه دارند نرمال زندگی میکنند. مغازههایشان باز است؛ شبها کسی نمیآید دزدی کند. گفتم: "نه، برای چی؟ در خانهمان دفنش میکنیم. صبح به صبح که میخواهیم بیاییم بیرون، یک نگاه میکنیم ما هم به تو به زودی ملحق میشویم." دیگر کسی دزدی نمیکند. حالا هی بیاییم قانون را شدیدتر کنیم، درست میشود یا بدتر میشود؟
ما یک وقتهایی لذت میبریم از اینکه فراموش کنیم. یک کارهایی میکنیم که فراموش کنیم. یعنی یک عزیزی را از دست داده، خیلی دارد یاد مرگ میکند؛ میگوید: "مسافرت خارج از کشوری بروم، یکخرده مرگ را فراموش کنم." "حالم بد شده، خیلی یاد مرگ بودم." از این حرفها نزنید. توی مجلسی یادی از اموات میشد: "تلخ نزنید! بنده خدا دیگر از دنیا نمیرود. دیگر قبری ندارد، دیگر قیامتی ندارد." واقعیتها را صحبت میکنیم؛ سر همدیگر را که نمیخواهیم شیره بمالیم! این مسافرتی که همه خواهیم رفت، باید با دست پُر برویم؛ نرویم آنوری که مصیبتهاست.
ترس منطقی و معقول، مثل اینکه بنده الان بترسم با جیب خالی پاشم برم مسافرت. خب ترس دارد دیگر! ترس ندارد؟ من الان بروم ترمینال جنوب سوار اتوبوس بشوم برم تبریز، مثلاً نه پولی توی جیبم است، نه کسی آنجا دارم، نه آشنایی دارم. خانم، ترسه دیگر! نباید بترسم؟ این یک ترس معقول است. خب داری میروی چهکار کنی آنجا؟ برگردی، راه برگشت دیگر نداری. وقتی پول نداری، چهکار میخواهی بکنی؟ یک مسافرتی داریم میرویم، باید بترسیم از اینکه با دست خالی برویم.
چهجور ما میترسیم از اینکه مثلاً خانه یک کسی با دست خالی برویم، مثلاً بد نشود؟ اینها! توی عروسی گرفتن چقدر میترسیم، یک وقتی جوری نباشد مردم پشت سر ما حرف نزنند، یک وقت بد نباشد. ما ترس را الحمدلله داریم، ولی آنجایی که باید خرجش کنیم، خرج نمیکنیم. آنقدر میترسیم! بیست میلیون هزینه یک عروسی، یک شب عروسی (حداقل اطلاعات آماری که معادله یک مجلس عروسی ۲۰ میلیون تومان است، حالا جهیزیه و مجلس عروسی، یک شام دادنش) از کجا آمده؟ مال کجاست؟ مال ترس. مال ترس الکی. چند سال توی عقدند. بعد میدانی که عقد طولانی هم چه مشکلاتی دارد؟ نسبت به همدیگر سرد میکند، خانوادهها را کمکم روها را به هم باز میکند. خیلی مشکلات دارد عقد طولانی. امر معقولی نیست. روایتی هم دارد، حالا دیگر فرصت نیست. من بحثمان به آن سمت نمیرود که بخواهیم در مورد عقد طولانی، مذمت عقد طولانی روایاتی که از [معصومین] بخوانیم. سر این مسائل، سر ترسهای الکی. میترسد از اینکه برود سر خانه و زندگی بعداً چی بشود؛ میترسد از اینکه مردم چی بگویند؛ میترسد از اینکه فلان بشود. همهاش ترس در ترس! و یک بار، یک شب نمیشود آدم از آن چیزی که باید بترسد، بترسد؟ این همه از همه ترسیدیم، یک بار از خدا نترسیدیم!
میترسیم تنها بمانیم، میترسیم ولمون کنند، میترسیم محلمان نگذارند، دوستمان نداشته باشند. سمت خدا بترسیم از اینکه خدا ما را تنها بگذارد. بترسیم از اینکه خدا ما را دوست نداشته باشد. این میشود دین! یعنی این دین، یعنی همهچیز این زندگی که ما داریم، همین زندگی طبیعی و نرمال و روتین. همین را همه را برداریم بیاوریم سمت خدا. هیچچیز سنگین، عجیب غریبی نیست.
ما صبح تا شب نگرانیم که رئیسمان ناراحت نشود، از کارمان نکنند. چقدر فیلم بازی میکنیم! چقدر سوسه میآییم! چقدر رو در رو یک چیز میگویی، پشت سر یک چیز میگویی! فیلم بازی میکنی، تملق میکنی، ادا درمیآوری. خب برای چی؟ میترسی از کار بیکارت کند. یک بار هم پیش خدا تملق! آنی که امام سجاد (علیهالسلام) در دعای ابوحمزه [میگوید]: "همه عالم اگر جمع بشوند، من دست از تملق تو برنمیدارم. تو هم اگر من را از در خانهات بیرون کنی، نمیروم؛ وایمیایستم، آنقدر سر به این آستان میمالم." ما از همهچیز و همهکس و اینها میترسیم، غیر از دلخوری هرکسی برایم مهم است به غیر از خدا که حالا، حالا آن به کنار. شما که ناراحت نشدی؟ حالا من خودم این حرفها را میزنم، گیرههای خودم بیشتر از همه است؛ خود من را بیشتر از همه [در بر میگیرد].
اولین مرحله ترس از خدای متعال، ترس از گناه است. پنج مرحله دارد ترس از خدا. انشاءالله این پنج مرحله را طی این شبها، اگر خدای متعال توفیق بدهد، اگر فرصت بشود، (بعید میدانم فرصت بکنیم توی این دهه تمامش بکنیم) مرحله اول و دوم را اگر برسیم اشاره خواهیم کرد. مرحله اول ترس از خدا، که معنویت زندگی، زندگی، زندگی امام حسینی [است]. اولین مرحله، ترس از گناه؛ ترس معقول؛ ترس از قانونشکنی، حرمتشکنی خدا. آیه قرآن فرمود: "وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ" (الرحمن/۴۶). هرکی از مقام خدا بترسد. خدای مقامی دارد که این مقام، مقام خاصی است. باید آدم از این مقام [بترسد]؛ ولو خدا خیلی مهربان است، اما مقامش خیلی مقام خطیری است، جایگاهش خیلی جایگاه بلندی است.
یک وقت یک جمعی مسافرتی بودیم توی یک جایی، همین اطراف این دور و اطراف، یکی از این کشورهای اطراف، با یک مجموعهای، یک جایی، حالا خیلی نمیتوانم بازش بکنم چی به چی بود و کی به کی بود و اینها. یک ناهاری بود و یک جایی. تعداد افرادی بودند. یک کسی از رئیس اینها است و خیلی اینها احترام میگذارند و اینها. آن رئیس یک چیزی به ما گفت. ما هم دیگر خب طلبهایم دیگر، معمولاً کم نمیآوریم. ما هم یک شوخی باهاش کردیم. درست شد؟ گفتم: "نه، مگر چهکاره است؟" گفت: "خب هیچی، پس ولش کن!" ولی یک کارهای خیلی مهمی است که میتواند از هست و نیست ساقط کند. بنده خدا آنقدر مهربان، متواضع، خنده... وثوقی که ما باهاش کردیم، خندید. از آن بنده خدا نترسیدیمها! از مقامش ترسیدیم. مقام، مقام حساسی است. روبوسی کردیم و دست دادیم، تا فرودگاه رفتیم رساندیمشان. شخصیتهای خیلی مهم کشور است. مقام، مقام [خود] شخص آدم مهربان و متواضع [نیست]؛ مقامش مقام خطیری است. از این مقام باید ترسید و پرواز کرد. خدای متعال مقامش خیلی مقام خاصی است. سریع احساس صمیمیت نکنیم. مقامش مقامی است که اهل بیت (علیهمالسلام) میروند آنجور سر به خاک میمالند.
ببینید حالات امام حسین (علیهالسلام) را در کربلا. در این هشت روزی که در کربلا بود. از عبادات امام حسین، از آن حالات امام حسین، از حالات ظهر عاشورای امام حسین، از حالات بعد از قتلگاه امام حسین. همه هرچی دارایی داشته، داده. "خدایا! من میترسم با دست خالی دارم میآیم پیش تو. مقام تو مقامی نیست که من هرچی بیاورم، باز هم کم است."
ترس از خدا. یک لحظه این ترس وجود آدم بیاید... یک لحظه... داستان نقل شده از امام سجاد (علیهالسلام). حضرت یک داستانی را نقل کردند. این ماجرا، ماجرای خیلی زیبایی است. در کتاب شریف کافی، جلد ۲، صفحه ۷۰. خیلی ماجرای قشنگ و عجیبی است.
امام سجاد (علیهالسلام) میفرماید که: "یک مردی با خانوادهاش سوار کشتی شد. در دریا حرکت کردند، میرفتند. این کشتی تَرَک خورد و شکست خورد و اینها همه غرق شدند. همسر این شخص فقط روی این تختههای کشتی خودش را نگه داشت تا به ساحل رسید. رسید به جزیره. به جزیره که رسید، روی مردی بود، راهزن بود. این زن از آب آمده، سر و وضعش خیلی بد است، لباس دیگر به تن ندارد. کنار آب، روی ساحل افتاده. مرد راهزن، آدم بیتقوا، اهل همهجور معصیت و گناه و فسق و فجور هم هست. تا آمد، دید بالاخره یک همچین موقعیتی است. سریع به این خانم گفت: «تو آدمی یا جنّی؟»" آدم است دیگر. هیچی سوال نکرد. خودش را آماده کرد برای گناه، برای تجاوز به این زن. بدن زن دارد میلرزد. "فَقَالَتْ: أُفَرِّقُ مِنْ هَذَا" [زن] انگشتش را به سمت آسمان گرفت، گفت: "از او میترسم!"
آن مرد برگشت، گفت: "تا حالا از این کارها کردی؟ مگر از این گناه تا حالا مرتکب شدی؟" [زن گفت:] "به عزت او قسم، تا حالا از این کارها نکردم." این مرد گفت: "تو که تا حالا از این کار نکردی، اینجور میترسی؛ منی که همهرقم گناه کردم، نترسم؟! من که [تو را] دارم وادار میکنم، بیشتر باید بترسم!" این مرد دیگر مرتکب گناه نشد. یک ترسی توی وجودش افتاد. برگشت برود سمت منزل خودش. توی مسیر، یک راهبی را دید. (این داستان افسانه نیست و از امام سجاد (علیهالسلام) در کتاب کافی ما، که معتبرترین کتاب شیعه است، ماجرای عجیبی است.) آمد برگردد برود سمت منزلش. راهبی را توی راه دید. دید این راهب، آفتاب خیلی سوزان دارد میزند بهش، این دارد میسوزد. "خیلی گرم است، خیلی امروز روز گرمی است. بیا با هم دعا کنیم. تو دعا کن، من آمین بگویم، خدا یک ابری بفرستد از این گرما نجات پیدا کنیم." [مرد گفت:] "من دعا کنم؟ من همهجور گناهی کردهام، دعای من بالا نمیرود." [راهب گفت:] "خیلی خب، من دعا میکنم تو آمین بگو."
دعا کرد. جوان آمین گفت. هنوز تمام نشده، دید سایهای آمد، ابری آمد. حرکت کردند. مسیر طولانی با هم رفتند. این ابر بالای سر اینها آمد. سر دوراهی رسیدند. خداحافظی کردند. جوان از سمتی رفت، راهب از سمتی رفت. جوان از مسیری که رفت، دید ابر هم دارد با او میرود. راهب برگشت، گفت: "بیا اینجا! من دعا کردم، تو آمین گفتی، ولی خدا دعای تو را مستجاب کرده، ابر را با تو فرستاد! معلوم میشود ابر را به خاطر تو فرستاده بوده. تو چهکار کردی؟" [جوان] گفت: "هیچی. امروز آمدم گناهی بکنم، یک لحظه از خدا ترسیدم." راهب بهش گفت: "غُفِرَ لَكَ مَا مَضَى حَیْثُ دَخَلَكَ الْخَوْفُ فَانْظُرْ کَیْفَ تَکُونُ فِیمَا تَسْتَقْبِلُ." (یعنی: بخاطر این ترسی که یک لحظه [توی وجودت آمد، گناهان گذشتهات آمرزیده شد. از این به بعد مواظب باش].)
یک لحظه ترس از خدا. عرض کردم شب گذشته، یک ترس گاهی آدم را عاقبتبخیر میکند و یک بیباکی آدم را [دچار عاقبت سوء میکند]. یک لحظه ترس... چه روحیهای! خدا نص [نمیفرماید؟]. از این هم که دیگران چی میگویند نترسید! بابا، آدم هر حرفی را نباید جواب بدهد. هر فحشی را نباید جواب بدهد. با هرکسی نباید بحث کند. "خب بقیه چی میگویند؟ میگویند کم آورد!" به درَک! که گناه دودمان آدم را بر باد میدهد.
خواهم خواند، گاهی یک گناه تا هفت نسل آدم اثر بگذارد. هفت نسل آدم را میسوزاند یک گناه. حقوق بقیه... چه گناهی کرده بقیه؟ بقیه گناه نکردند. اثرش [این است که] تلاش بیشتری بکنند تا از این اثر نجات پیدا کنند. روز پدر که خدا ناکرده اهل اعتیاد باشد، روی بچه اثر منفی دارد. بچه گناهی نکرده. اینجوری نیست که تلاش بیشتری انجام بدهد برای اینکه بهشتی بشود. گناه یک شخص تا هفت نسلش اثر دارد. همانجور که یک عبادت، یک طاعت تا هفت نسل اثر میگذارد. مگر نفرمود ماجرای خضر و موسی (علیهمالسلام) وقتی که حضرت خضر با حضرت موسی (علیهماالسلام) آمدند توی شهر، درخواست غذا کردند، گرسنه بودند. غذا ندادند. آمدند نشستند پشت یک دیواری. دیوار خرابشدهای بود. خسته و کوفته و گرسنه. حضرت خضر به حضرت موسی فرمود: "پاشو این دیوار را [با هم] درست کنیم." سوال نکن! آخر ماجرا که قرار شد از هم جدا بشوند، فرمود: "آن دیوار میدانی چی بود؟ فَمَنْ جِدَارِ غُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ..." (یعنی: مال دو تا بچه یتیم بود). "که پدرشان آدم خوبی بوده." امام صادق (علیهالسلام) فرمود: "پدر اینها آدم خوبی بوده، ۷۰ نسل با اینها فاصله داشته." دو تا یتیمی بودند که ۷۰ پُشتشان به یک آدم خوب میرسید. دو تا پیغمبر خدا نمایندگی کردند به حرمت آن پدری که ۷۰ نسل با اینها فاصله داشت. طاعت یک آدم گاهی توی ۷۰ نسل بعدش اثر دارد.
حالا من دو تا آقازاده میشناسم در ماجرای کربلا؛ از دو تا نسل درخشان. نوههای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از مادر، نوههای امیرالمؤمنین از پدر میشوند نوههای جعفر طیار (علیهالسلام). یعنی حَسَب و نَسَب دیگر از این بهتر شاید توی کربلا نبوده برای کسی. از مادر، بچههای امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا (سلامالله علیها) باشند؛ از پدر، بچههای جعفر طیار (علیهالسلام). کی بودند این دو تا آقازاده؟ دو تا گُلپسر زینب کبری (سلامالله علیها): "عون بن عبدالله و محمد بن عبدالله".
جعفر طیار (علیهالسلام) کیه؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) توی ماجرای کوچه بنیهاشم وقتی که همه تنها گذاشتند، فرمود: "اگر برادرم جعفر بود، کسی جرأت پیدا نمیکرد پشت در خانه اینها [آسیبی برساند]." چشم جعفر طیار (علیهالسلام) دیدن. وقتی خبر جعفر (علیهالسلام) را به پیغمبر (صلیالله علیه و آله) دادند، حضرت گریه کردند، فرمودند: "خدا به جای دو دست بریدهاش، دو بال به او داد؛ در بهشت پرواز میکند." حالا این آقا دو تا نوه دارد، دو تا گُلپسر. زینب کبری (سلامالله علیها) فرزند جعفر طیار، عبدالله شوهر حضرت زینب. این دو تا پسر از اینها در آمدند. از چه مادری؟ مادری که همه عشق و وجودش... خواستگاریاش شرط برای ازدواج. تقاضا میکنم، میگوید: "خانم جان! شما اگر شرط و شروطی چیزی برای ازدواج دارید، مطرح بکنید، شرط عقدمان بشود." میفرماید [حضرت زینب]: "عبدالله! من از تو درخواست مادی ندارم. من دو تا [شرط دارم]. یکی اینکه هرجا حسین من رفت، [من هم باشم]." شرط ازدواج. "یک [شرط دیگر] اینکه بیشتر از سه روز من نباید از حسین جدا بمانم. سه روزی یک بار باید لااقل بروم حسین را [ببینم]."
حالا تصور کنید دو تا آقازاده از زینبی با این روحیات، از جعفر طیار با آن روحیات، نوههای امیرالمؤمنین، نوههای فاطمه زهرا (علیهمالسلام). اینها میتوانند غربت ابیعبدالله (علیهالسلام) را تحمل کنند؟ اینها میتوانند تنهایی حسین (علیهالسلام) را ببینند؟ آنقدر به آب و آتش زدند، آنقدر آب و آتش زدند، آخر خودشان را رساندند میدان. آرام نمیگرفتم تا اینکه روی زمین بیفتند جلوی چشم ابیعبدالله (علیهالسلام)، دست و پا بزنند.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ، وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.
اگر خواهرت راضی نیستم میدان نَرَوم
نمیخواهمش پای تو، جان حسین جان!
در اینجا که با غربت آید بلند، دو گُل دست برایت.
اگه من زینب اجازه ندارم کربلا برات کشته بشم، حسین جان!
مأمورم بعد از تو زنده بمانم به عالم برسانم،
ولی دو تا آقا، فدایت میکنم.
بیکسی تو، ای تنها در جا، گلوی مرا میفشارد.
ای کاش مرد بودم، شمشیر دست میگرفتم، نمیگذاشتم اینجور تک و تنها بمانی حسین جان.
نبینم در اینجا غریبی الهی!
نبینم که چشم ببارم دوباره زِ نیاورم تا نگویم مگر این بلا پیش ندارم.
ببین سر بریدهشان کشید، ببینم که دایی شاد میگوید: "به رویم که همین مگر زینب دل جیگرگوشههای زینبم."
لا اله الا الله. برای مادر سختترین [چیز این است که] فرزندش در خطر باشد، باز هر کاری بکند بلا را به جان خودش [بخرد]، کمترین زخمی به تن بچهاش نیفتد. ولی این چه عشقی است؟ نقل شده فرمود: "راضی نیستم مگر اینکه به پای حسینم کشته بشوید. حلالتان میکنم، شیرم را حلالتان نمیکنم، مگر اینکه جاری بشود." فدای معرفتت خانم جانم زینب! چه معرفتی است! چه فدای شما بشود! جایی خیلی نقل نشده بعد از شهادت این آقازادهها چه شد؟ هیچ زینب کبری (سلامالله علیها) نیست نه حرفی از بچههایش زده باشد، نه کنار بچههایش رفته باشد، نه حتی باهاشان حافظه کرده باشد! همه وجود زینب، حسین است. عالم را میدهد برای لا اله الا الله. آماده دو خط روضه بخوانم. شب چهارم است. آماده بشین.
لذا وقتی غروب عاشورا وارد گودی قتلگاه از ای شمشیر شکستهها را کنار گم کردم. میگویم: "گل من یک نشانی در یکی پیراهن به زینب غم زینب حسین آرام جان حسین حسین جانم حسین نبینم دلم را ای یَنقَل." (بخش پایانی که شعرگونه است و ممکن است کلمات آن کاملاً واضح نباشند، با حفظ ساختار و لحن اصلی نگاشته شد.)
---