با گناه به هدفت نمی رسی
نشانه های محبت خدا به محبوبین
قبسی از صفات اخلاقی عبد صالح خداوند امام خمینی رحمه الله علیه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابالقاسم مصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شبهای گذشته، خدمت عزیزان، بحث ما پیرامون ترس از خدای متعال بود و درباره ترسهایی که مفید هستند و ترسهایی که مضر، صحبتهایی داشتیم. خدمت عزیزان عرض شد که اولین مرحله از آن ترسهای مفید که ترسهای الهی است، ترس نسبت به گناه و نسبت به معصیت است؛ اینکه انسان دامنش به معصیت خدا آلوده نشود، مرتکب معصیت خدا نشود و نافرمانی خدا را نکند. این حداقل ترس از خداست، کمترین درجه ترس از خداست و همین هم برای عاقبتبخیری و سعادت و هدایت و برای همهچیز کافی است و انسان را [به مقصود] میرساند.
دیشب عرض شد که هر بلا و هر نکبت و مصیبت و هر آنچه از امور ناخوشایند که در زندگی آدم پیش میآید، همه نتیجه گناه است. هم روایتش را خواندیم و هم آیه قرآنش را دیشب عرض کردیم. البته به این معنا نیست که حالا هر کسی در زندگیاش دچار ابتلا یا مصیبتی است، یعنی گناهی کرده است. برای عموم ما اینگونه هست، ولی استثنائی هم هست: اولیای خدا، خوبان و معصومین؛ آنها چوب گناه نمیخورند. آنها برای ارتقای درجه، مصیبت را تحمل میکنند؛ مثل خود امام حسین علیه السلام، مثل اصحاب امام حسین، مثل اسرای کربلا. ولی برای عموم ما غالباً اینگونه است، قریب به یقین میتوان گفت همه؛ یعنی اگر تعداد اندکی اینطور نباشند، چوبی که انسان میخورد، بابت گناهی است که انجام میدهد، معصیتی که کرد. [گناه] زندگی انسان را به باد میدهد، دودمان انسان را به باد میدهد. گناه خاصیتش این است: هیچکس با گناه به هدف نمیرسد.
این روایت از امام حسین علیه السلام است؛ از همین امام حسینی که برایش مشکی پوشیدیم، برایش عزاداریم. همین امام حسین علیه السلام فرمودند: «کسی که با گناه بخواهد به هدفی برسد و به نتیجهای دست یابد، آنچه از دست میدهد، بیش از آن چیزی است که به دست میآورد.» مثلاً بنده میخواهم در انتخاباتی رأی بیاورم، از دروغ استفاده کنم، تهمت بزنم، آبرو ببرم، معصیت خدا را مرتکب شوم؛ آنچه از دست میدهم، بیش از آن چیزی است که به دست میآورم. کسی با گناه به هدف نمیرسد، به پیروزی نمیرسد.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهجالبلاغه میفرمایند: «مَا ظَفِرَ مَنْ ظَفِرَ الْإِثْمُ بِهِ»؛ یعنی کسی که خودش مغلوب گناه است و از گناه شکست خورده، هیچگاه بر کسی پیروز نمیشود. کسی که از گناه شکست خورده، بر کسی پیروز نمیشود. با گناه کسی به نتیجه نمیرسد.
ساختار این عالم به نحوی است که اگر کسی بخواهد با گناه به هدف برسد، جایی رسوا میشود، جایی خدا کارش را [نیمهکاره] رها میکند. با گناه کسی به نتیجه نمیرسد. گناه سیلی خدا را در پی دارد. ببینید روایتش را. چه روایت عجیبی است! از امام صادق علیه السلام فرمودند: «تَعَوَّذُوا بِاللَّهِ مِن سَطَوَاتِ اللَّهِ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ»؛ از آن ضربههای سخت و محکم خدا که در شب و روز به انسان میزند، بترسید. ضربههای سخت خدا چیست که در شب یا روز میزند؟ برای چه میزند؟ فرمود: «الْأَخْذُ عَلَى الْمَعَاصِی»؛ یعنی گناه. گناه گوش آدم را میگیرد، خر آدم را میگیرد (یعنی او را به سختی میاندازد)، زمین و زمان را به هم میریزد. از این ضربههای سخت خدا بترسید. تازه، ای کاش بزند! ای کاش بزند! آن کسی که اگر گناه میکند و زود سیلی میخورد، این نزد خدا محبوب است و جایگاه خوبی دارد.
شما ملاحظه بفرمایید، تصور بفرمایید: الان میروید بیرون، باران میآید. مثلاً حالا انشاءالله که این بارانهای پاییزی را برای ما مداوم کند. چند شبی باران است؛ حالا اندکی آمد، انشاءالله اینها مداومت داشته باشد؛ مخصوصاً برای تهران ما که واقعاً خیلی ضروری است. تصور بفرمایید شما در هوای بارانی میروید بیرون. عینک شما خیس میشود، کت شما خیس میشود، گلی میشود، کفش شما هم گلی میشود. بعد تشریف میآورید منزل، آن پادری جلوی منزل هم به واسطه کفش شما گلی میشود. خب اینها را میشویید دیگر. اول از همه کدام را تمیز میکنید؟ بفرمایید عینک. چرا؟ چون نزدیک چشم ماست. این اصلاً وابستگیاش به ما و وابستگی ما به این خیلی زیاد است. در مرحله دوم کدام است؟ سریع دستمالی در میآورید و همانجا [پاک میکنید]. مرحله سوم چیست؟ کفش آدم. آخر بعد دیگر وقتی که نوبت شستن آن فرش و اینها بشود، آن را دیگر معمولی نمیشورند. با چه میشورند؟ با چوب، با آب فشار قوی. شما وقتی آن را به قالیشویی بدهید، نوازشش میکنند؟ آن عینکی که آلوده شده بود را یک «ها» میکنید و با دستمال پاک میشود، ولی آن فرشی که آلوده شده را با چوب به جانش میافتند. آخر سال، آخر سال وقتش میرسد، موعد تمیزکاریاش میرسد. نسبت ما به خدای متعال اینگونه است.
آن کسی که نزدیک به خدای متعال است، یکخورده پایش را کج میگذارد، میشود یونُس پیغمبر. یک سر سوزن پایش را کج گذاشت، چه شد؟ سر از شکم نهنگ درآورد! شما را به خدا تصور بفرمایید؛ من حتی تصورش را هم نمیتوانم بکنم، خیلی اذیت میشوم. در اقیانوسهای عمیق، چندین روز در اعماق دریا. چرا؟ چون میخواست پایش را کج بگذارد. مثل صدام؛ پنجاه سال، شصت سال خدا ولش کرد. هر کاری میخواهی بکن؛ اینجا را میخواهی بزنی، آنجا را میخواهی بکشی، آنجا را میخواهی شیمیایی کنی. او حتی به داماد خودش رحم نکرد؛ داماد خود را سر برید. در آن عروسی، آن دختر را (دختر صدام را) نحس کردند [بهطوری که] یکی از سردمداران داعش و [در حضور] دختر صدام، بعضی از این سپاهیها را آوردند و در مراسم جلوی پای این دختر صدام سر بریدند. [صدام] حتی عطسهای هم چه بسا خدا به او نمیداد؛ کمترین مریضی هم خدا به او نمیداد. هر غلطی که دلش میخواست، میکرد. چرا؟ او را رها کرده [تا برگردد]. خدا که نمیزند [که همین الان] تسویهحساب کند. مگر گناه ما اصلاً آسیبی به خدا میرساند؟ همه عالم جمع شوند و کافر شوند، آیا آسیبی به خدا میرسد؟ چه فرقی به حال خدا دارد؟ بیدار شویم، زود برگردیم!
بله، «بَعْدَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»؛ ما یک سیلی میخوریم. اگر گناه بود و بعدش سیلی بود، خیلی خوب است، خیلی خوب است. [این یعنی] خدا نظر لطفش را برنداشته است. ولی اگر گناه بود و روی گناه تازه [میآمد و باز گناه میکرد]، خدای متعال وقتی میخواهد [کسی را] دیگر کامل [به حال خود] رها کند، [او] گناه میکند و روی گناه، خدا نعمت میدهد و روی نعمت [باز هم نعمت]. پناه بر این [حال]! چقدر بد است! گناه میآورد روی گناه، دروغهایش بیشتر میشود، درآمدش هم دارد بهتر میشود. این دیگر از همانهاست که خدا گذاشته [برای] آخر سال؛ با چوب، با چوب و چماق در آخر موعد [با او برخورد میکند].
ترس از خدای متعال اصلاً به آدم عزت میدهد. آدمی که از خدا نترسد، ذلیل میشود، از همهچیز میترسد. روایتش را ملاحظه بفرمایید. من روایت را برای شما بخوانم. ببینید چقدر این روایت زیباست! امام صادق علیه السلام میفرمایند: «این از آن روایتهایی است که باید قاب شود؛ در مترو بزنند، در پشت بیآرتی بزنند.» «مَن خَافَ اللَّهَ أَخَافَ اللَّهُ مِنْهُ کُلَّ شَیءٍ»؛ کسی که از خدا بترسد، خدا کاری میکند که همه عالم از او بترسند، همه عالم از او حساب ببرند. کسی که از خدا حساب ببرد، خدا آنقدر به او عزت میدهد. حالا اگر نترسد چه؟ «وَ مَنْ لَمْ یَخَفِ اللَّهَ أَخَافَهُ اللَّهُ مِنْ کُلِّ شَیءٍ»؛ کسی که از خدا نترسد، خدا او را از همهچیز میترساند. [حتی] از یک صدای ویزویز هم میترسد. همه عالم حساب میبرند.
رضوان خدا بر امام راحل، آن مرد بزرگ، اولین مرد بینظیر تاریخ. هرچه از فضایل امام راحل بگوییم کم است. ما نشناختیم. ماها متأسفانه در حجاب معاصرتیم (همدوره بودیم). نسلهای بعد قدر امام را خواهند دانست که این مرد که بود؟ چه کرد در عالم؟ با دست خالی. یک گلوله در دستش نبود. عالم ریخت به هم، قیام کرد، عالم را ریخت به هم. کسی یک چوب در دستش نبود، فقط خدا را داشت. همه عالم از او ترسیدند. [دشمنانش] نابود شدند؛ با ذلت هم نابود شدند. از این پهلوی منحوس گرفته تا آن صدام ملعون گرفته، با چه وضعی، با چه فجاعت و بدبختی و رذالتی، با چه نکبتی [نابود شدند]. چقدر خدا به این مرد عزت داد!
ایشان میفرمودند: «شبانه ریختند در خانه ما وقتی ایشان آن سخنرانی را کرد در قم. ساواک آمد. نصف شب بود. امام نماز شب را خوانده بودند. چند دقیقهای مانده بود تا اذان صبح. سیره ایشان به این نحو بود: مثلاً نیم ساعت قبل از اذان صبح، نماز شب را خوانده بودند. [آنها] ریختند تو خانه. من احساس کردم که ممکن است مرا با مصطفی اشتباه بگیرند. [بنابراین] رفتم مصطفی را بردارم. [به سمت] منطقه یخچال قاضی قم. یک ماشین بزرگتر بود؛ بلیزر میگویند؟ چه میگویند؟ از این ماشینهای بزرگ. خب، یک راننده، یک ساواکی جلو. دو نفر هم عقب، بغل امام نشستند. امام میفرمودند: «من فقط گریه میکردم.» ساواکی سمت چپ من هم فقط نشسته بود و با ترس به من نگاه میکرد. گفتند: «میترسیم مردم باخبر شده باشند. شما طرفدار زیاد داری، بریزند و ما را راهی نباشد. یک لحظه ممکن است مردم برسند.» [ناگهان گفتند:] «یک لحظه بکشید بغل جاده، ماشین را بگیرید بغل جاده. من دستم را بزنم [تیمم کنم]. من چند لحظه خوابم برد، وضو ندارم.» ماشین پنچر میشود. امام هم فقط یک دستی به آسفالت بغل جاده میزدند [تیمم میکردند]. ماشین میرفت. امام بین این دو نفر نشسته بودند، پشت به قبله، با تیمم روی آسفالت. امام نماز دو رکعت نمازشان را [خواندند و فرمودند:] «امید داشته باشم خدا قبول بکند.» همین [امام بود]. والله قسم، یک سر سوزن نترسیده بود. والله قسم، شوخی نیست. فرمود: «والله قسم در تمام طول عمرم یک بار نترسیدم.»
دکتر ایشان، آقای دکتر عارفی، هنوز زنده است. ایشان در خاطراتش میفرماید: «وقتی ما قلب امام را عمل کردیم، یک زُهله سبز رنگی هست که این ترشحات ترس است. کنار قلب، ترشحات سبز شکل میگیرد. انسان که میترسد، ماده سبز رنگ در قلب ایشان شکل نگرفته بود. نترسیده بود. راست میگفته نترسیده بود.» جماران را موشکباران میکردند. دکتر ایشان میگوید: «بغل بیمارستانی که امام آنجا بودند، موشکباران میشد. ما سریع نگاه میکردیم به این مانیتوری که جریان نبض قلب را نشان میدهد، ببینیم تپشی در قلب امام ایجاد میشود یا نه. [ولی] هیچ تکانی [نمیخورد].» آخه چقدر این آدم نترس بود! بعد این آدم، سحر که برای عبادت بلند میشد، حاج احمد آقا فرمودند: «تا ده، پانزده سال قبل از رحلت امام، باید برای ایشان دستمال میبردند، بسکه اشک میریخت.» آخه پیرمرد! آدم هرچه پیرتر میشود، آب بدن کمتر میشود، اشکی دیگر نیست. هرچه پیرتر میشد، ترسش از خدا بیشتر [میشد]. همه عالم از او میترسیدند. همه عالم از او حساب میبردند. [اینچنین بود وقتی] شما از خدا حساب [ببرید]. وقتی به خواستگاری همسرشان میروند، رحمت خدا بر هر دو باد!
«من از شما هیچ توقعی ندارم، هیچچیزی نمیخواهم. نه میگویم غذا شور بود، نه میگویم غذا تلخ بود. من فقط از شما یک چیز میخواهم: گناه و معصیت خدا را نکنید. در زندگی من معصیتی نباشد، گناهی نباشد.» اگر امام گناهی میدیدند، واقعاً بدنشان به لرزش میافتاد. نه اینکه [فقط] ناراحت [شوند، مثل ما که] ناراحت میشویم. امام صورتشان سرخ میشد، بدنشان میلرزید. نمیتوانستند بفهمند یعنی چه گناه؟ یعنی چه معصیت؟ با چه جرئتی [انجام میشود]؟ چقدر وسواس داشت امام نسبت به معصیت خدا! چقدر حساس بود! چقدر حساس!
یک وقت یک خادمی داشتند؛ یک خانمی بود. این خیلی خوب کار نمیکرد. اهل خانه جمع شدند و خلاصه در نظر گرفتند که این خانم را عوض کنند و [خدمتکار] دیگری بیاورند. فرد دیگری آمد برای خدمتکاری در منزل امام. بعد همسر امام برگشتند و گفتند که: «ماشاءالله این خانم خوب کار میکند ها!» امام فرمودند: «اگر منظورتان این است که آن قبلی کم کار میکرد یا بد کار میکرد، این غیبت است. من هم حاضر نیستم بنشینم و گوش [کنم].» چقدر وسواس! چقدر حساسیت!
اهالی نوفللوشاتو... حالا در مورد امام داستان زیاد است. اگر دوست دارید و حوصله دارید، انشاءالله شب بعد هم ما بعضی از اینها را بگوییم خدمتتان. آدم لذت میبرد از اینکه ببیند رهبر ما یک همچین کسی است. مقلد یک همچین کسی هستیم. ما افتخارمان به این است که ما را با اسم خمینی میشناسند در عالم. بفرستید صلوات: اللهم صل علی محمد. افتخار ما این نیست که ملک عبدالله ملعون مثلاً [ما را] بشناسد یا ملک سلمان بشناسد! چه ذلتی بالاتر از این [است که] یک قومی بگویند آقا ما مثلاً نوکران و پادوهای ملک سلمان، مثلاً موجودات نجس [هستیم]. افتخار ما این است که گوش به فرمان کسی بودیم که عبد صالح خدا بود؛ یک عمر گوش به فرمان خدا بود. خوش به حال شهدای ما که گوش به فرمان بودند و رفتند، جانشان را دادند و به سعادت عظما رسیدند.
در نوفللوشاتو (که چند کیلومتری با پاریس فاصله داشت)، مردم پاریس آمدند. خب امام را که دیده بودند، میگفتند: «ما مسیح را دیدیم؛ حضرت مسیح را که در کتابها خواندیم!» بعد هدیه میآوردند و اینها، از امام امضا خواسته بودند. خانم دباغ که آنجا خادم امام بودند، میگویند که: «من [دیدم] امضای امام فرق میکند با امضاهای [دیگر].» آمدم به امام گفتم: «آقا! این امضای شماست؟» گفتند: «بله.» گفتم: «آقا! این چرا اینشکلی است؟» فرموده بودند: «آره، من "روحالله" مینوشتم. اینها چون مسیحی هستند، اهل مراعات نیستند، اهل وضو و اینها نیستند. "الله" اش را ننوشتم که یک وقت انگشت اینها به این نخورد [و] من مرتکب معصیت [نشوم]. اگر من "الله" بنویسم و انگشت اینها بخورد به آن "الله" من...» برای امام در پاریس معمولاً روزنامههای فرانسوی میگذاشتند. یک روز روزنامه ایرانی [گذاشته شد]. مخاطب ایشان میگفت: «آقا! نگران نباشید، این روزنامه بخش آگهی است.» [امام] گفتند: «باشد، ممکن است یک [نام مقدس] 'علی' [در] بهترین بخش [روزنامه باشد].»
اینها اندکی از ویژگیهای امام خمینی و از آن مراعاتهایی است که ایشان داشت. خیلی زیاد است. آنقدر هست [که] حالا من برخی داستانها را آورده بودم خدمت شما عرض بکنم، دیگر فرصت نمیشود. چقدر این مرد بزرگ بود! چه روح بزرگی داشت! از هیچکس غیر خدا نمیترسید. از خدا هم واقعاً میترسید. در تمام وجودش، عشق به خدای متعال و خوف نسبت به خدای متعال موج میزد. نمیتوانست تصور کند یک لحظه کوچکترین معصیت؛ حتی مکروهی از ایشان سر بزند. [به ایشان] گفته بودم: «در نجف شما این همه مردم به شما وجوهات میدهند، شما [که از] مراجع تقلید هستید، اینجا که زندگی میکنید [و] گرمای نجف [است]، یک پنکه بخر برای بیت [خودت].» [ایشان فرمودند:] «بیت مرجعیت جهنم بفرستیم؟ من با پول وجوهات مردم پنکه بخرم؟» چه دقتی! چه وسواسی! بنده خودم که حالا یک شخص جزء [هستم]، آنقدر مراعات نمیکنم. حالا یک کسی [مثل ایشان] در همان فرانسه و اینها، خیابان [را] مسیر طولانیای دور میزد که از آن سنگچین وسط و از آن چمنها رد نشود. [چون میگفتند:] «مال مردم است، مردم پولش را دادهاند، بیتالمال مردم. اینجا که مسلمان نیستند، کافرند؛ دولتشان حساب دارد. قیامت حساب و کتاب [دارد]. من یک دانه چمن اینها را تلف بکنم؟» برگردیم به سیره امام خمینی، دنیا و آخرت ما آباد میشود، زندگی خودمان آباد میشود، اقتصادمان آباد میشود، سیاستمان آباد میشود. دستهایی در کار است برای اینکه بین ما و امام فاصله بیندازند. خیلیها دارند کار میکنند [تا] امام را به شخصیتی یک جور دیگر نشان دهند به ما [و] کمکم روی ما را از امام برگردانند.
ترس از خدا. از خدا حساب [بردن]. امام حسین علیه السلام... مثل شهدای کربلا. کسی که از خدا بترسد، دیگر از مرگ ترسی ندارد. مردی که [مرگ را] به آغوش میگیرد، با شوق به استقبال مرگ میرود. ترس از [مرگ نداشتن] مثل خود حضرت امام (رضوانالله علیه) که با دلی آرام و قلبی مطمئن، با عشق [خدا] پر کشید، بدون ذرهای ترس. جانها به فدای تربیتشدههای مکتب اباعبدالله! یکی از آنها امام راحل ما بود. امام راحل ما تربیتشده مکتب اباعبدالله بود. چه گلهایی تربیت کرد حسین علیه السلام! یکیاش قاسم بن الحسن است؛ یک نوجوان سیزدهساله که در این مکتب تربیت شده است. شب عاشورا، ابیعبدالله به اصحاب میفرمایند: «اصحاب من! اینجا کسی زنده نمیماند. اگر کسی به فکر زندهماندن است، برگردد. فردا همه کشته میشوند.» اصحاب امام حسین خیلی خوشحال میشوند، ناراحت که نمیشوند، فرار که نمیکنند. یک عده اشتباهی میگویند حضرت چراغ را خاموش کرد و [بعضی] رفتند. شب عاشورا نه چراغی خاموش شد، نه کسی رفت. [بلکه گفتند:] «کجا برویم بدون تو؟ کجا زندگی کنیم؟» بعد تکتک امام حسین به اینها بشارت دادند. قاسم بن الحسن بلند شد [و گفت:] «آقا جان! من هم جزو کشتهها هستم؟ من هم شهید میشوم؟» نقل در «نفسالمهموم» مرحوم شیخ عباس قمی را ملاحظه بفرمایید. حضرت فرمودند: «یا بُنَیَّ کَیفَ المَوتُ عِندَکَ؟ عزیزم! مرگ نزد تو چه جایگاهی دارد؟ از مرگ نمیترسی؟ تو تازه اول زندگیات است، میخواهی زندگی کنی، ازدواج کنی، تشکیل خانواده بدهی، بچهای خدا بهت بدهد، زندگی کنی. مرگ پیش تو چه جایگاهی دارد؟» فقال: «یا عَمَّه اَحلَی مِنَ العَسَلِ.» [یعنی:] آقا! من مرگ برایم از عسل شیرینتر است. فقال: «ای وَاللهِ! فَداکَ عَمُّکَ.» امام حسین تایید کردند: «آره عزیزم! عمویت فدایت شود! راست میگویی. إِنَّکَ لَأَحَدٌ مِّمَّن یُقتَلُ مِنَ الرِّجَالِ مَعِی.» آره عزیزم، تو هم کشته میشوی.» بعد امام حسین شروع کردند برخی از وقایع ظهر عاشورا را به قاسم گفتن. فرمودند: «تو که کشته میشوی، هیچ [چیز]؛ فرزند شیرخواره من هم کشته میشود.» حالا ببینید وقتی یک کسی از خدا میترسد، چقدر با غیرت میشود. حالا ترس یک آدم با غیرت از چیست؟ قاسم بن الحسن رگ غیرتش زد بیرون [و گفت:] «آقا جان! عمو جان! فرزند شیرخواره شما که این در خیمه است، چطور میخواهد کشته شود؟ دشمن میخواهد به خیمهها رو بیاورد، دست به خیمهها بیندازد؟ مگر دست دشمن به خیمه میرسد که پسر شما کشته شود؟ و یَصِلُونَ إِلَی النِّسَاءِ حَتَّی یُقتَلَ عَبدُاللَّه؟ عمو جان! مگر اینها به خیمهها میرسند؟ نکند وقتی اینها دستشان به این زن و بچه برسد؟» بعد امام حسین ماجرای علیاصغر را برایش توضیح دادند که انشاءالله روضهاش را فردا شب [خواهیم گفت].
سلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
«گل پژمردهام، پژمردن؛ ز پا افتادهام، پا خوردن. مرا بگذار عمو! خیمهها پاشیده که بردند. بیا شوق مرا ضربالمثل کن. ظرفهایم را ع... برای آنکه از دستت مرا آهسته آهسته بغل [کنی].» لا اله الا الله! «بوی پدر دارد عمو سرم، شوق سفر [دارم] عمو جان! سنگها بر صورتم، یتیمی دردسر [است].» یک وقت از میان میدان، عمو را صدا زد. محاصره شد، حلقه را تنگ کردند دور قاسم. قربانش بروم! زرهی به اندازه تنش نبود، نه به رکاب... لا اله الا الله! با این حال جنگی نمایان و دلاورانه کرد، ولی از پشت محاصرهاش کردند. عمو را صدا زد. تا ابیعبدالله از خیمه خودش را برساند، ای جان! کمی طول کشید. مثل باز سراسیمه آمد. تا رسید، دید گرد و خاکی به پا است. [چه شد؟] عیسی در گرد و خاک نشسته؟ قاسمش را... همه سراسیمه فرار [کردند]. گرد و خاک نشست. یک وقتی قاسم دارد روی زمین پاهایش را میکشد، دارد جان میدهد. سریع آمد، سرش را به آغوش گرفت: «عزیزم! چقدر برایمان سخت است وقتی نتوانستم به کمکت بیایم. [حالا که] کمکت آمدم، دیگر کارت تمام است.» قاتل [میگوید]: «تک و تنها قاسم را بغل [کردم].» سینه قاسم را به سینه چسباند. تک و تنها سمت خیمهها کشانکشان میبرد. پای قاسم روی زمین کشیده میشد. آماده [شهادت]... لا اله الا الله! [اگر] روی زمین میافتاد و شهید میشد، ابیعبدالله سریع بدن را برمیگرداند [و به سمت] خیمهها [میبرد]. خیمهای داشت به اسم خیمهالشهدا؛ خیمهای کنار بدن علیاکبر گذاشت. برای چی؟ آخه برنامه این بود [که] کشته میشود، همانجا میآید و سر از تنش جدا میکند. [مثل] به اسم مدافعان حرم، آنهایی که به دست داعشیها سر از تنشان جدا شد. ابیعبدالله نگذاشت [قاتل] جدا کند، ولی کسی نبود دیگر از [بدن قاسم] دفاع کند. امام زمان در زیارت ناحیه [مقدسه] میفرماید: «نَفْس [قاسم] در بدن ابیعبدالله بود [وقتی او را میبرد]... [و بعد] سر [شهدا] را به نیزه [بردند].» حسین! حسین! حسین! وا اسفا! علم الزینب! زن عمو! ای منقلب! لعنت الله علی القوم الظالمین.
حضرت قاسم بابالحوائج است. متوسل نشویم امشب به این آقازاده؟ هر کسی هر حاجتی مد نظر دارد، بیاورد. شب ششم محرم است. دست به دامن این آقازاده بنشینید. پنج مرتبه آیه شریفه را بخوانید:
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ. أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ.» (پنج بار تکرار شود).
ال عظمتک یا الله.