معنای عبارت "قد افلح المومنون"
مراتب و مراحل ایمان
قوس صعود و قوس نزول در ایمان
ایمان خام و ایمان پخته
ایمان درخت است و باید بدانیم چطور آن را بکاریم.
چگونگی شکل گرفتن درخت ایمان
بهترین راه تبلیغ چیست؟
تمرین باور در خود را جدی بگیریم!
خدمت به زائرین کربلا، کار ایمان، عشق و باور است.
اهمیت باور داشتن به امام زمان عج
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان قیام. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شب گذشته سوره مبارکه مومنون، سه آیه اولش را آغاز کردیم برای گفتگو و دقت و تأمل در این شبها. فرمایش خود اباعبدالله الحسین (علیه السلام) که فرمودند: "ویژگیهای مؤمنین را در قرآن مرور کنید. جلوی چشمتان قرار دهید؛ مثل یک آینهای باشد، خودتان را هی با آن تطبیق دهید، هی در آن آیات بنگرید تا خودتان را ببینید. ببینید این مؤمنینی که در قرآن گفته میشود، چقدر شما هستید؟ چقدر من هستم؟ این مؤمنینی که در قرآن اسمشان آمده، مثل «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»، چقدر من این «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» هستم؟ چقدر با اینها فاصله دارم؟ چقدر شکل اینها هستم؟ چقدر سنخ اینها هستم؟"
و خوب در ویژگی مؤمنین، شاید هیچ آیهای در قرآن این طور خاص و دقیق به تعریف مؤمنین نپرداخته باشد. با عبارت «قَدْ أَفْلَحَ» این آیات شروع میشود. خود «قَدْ أَفْلَحَ» خیلی عبارت عجیبی است. "مؤمنین قطعاً به فلاح رسیدهاند." "فلاح" معنای دقیقی دارد. واژه لطیفی است. فلاح وقتی است که چیزی شکاف میخورد برای اینکه جوانه بزند، شکاف میخورد و از دلش چیزی میروید و قوت میگیرد. از این شکاف، چیزی بر پایه این شکاف بالا میآید، رشد میکند، بروز پیدا میکند، جوانه میزند، بالا میآید. این را به آن میگویند حالت فلاح.
مؤمنین به این حالت رسیدهاند؛ به این حالت بروز. بروز کمالات. کمالات در اینها بروز پیدا کرده، هویدا شده، فضائل از اینها نمایان شده. میشود فضائل را در اینها دید، کمالات را در اینها دید، مقامات را در اینها دید. مقامات معنوی، مقامات الهی، مقاماتی که ارزش دارد تو این عالم. این را از اینها میشود دید. بارز شده در اینها، بیرون ریخته از اینها. این میشود حالت فلاح. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ». مؤمنین به این حالت رسیدهاند.
در مورد ایمان، دیشب نکتهای عرض کردم، اینکه ایمان دو رتبه دارد. حالا امشب با دقت بیشتری این بحث را مرور بکنیم و نکات بیشتری را مد نظر داشته باشیم. مثال ایمان، همان جور که روایت فرمود: «الایمان شجرة». ایمان درخت است. مثال ایمان، مثال درخت. درخت یک مرتبهای دارد که مرتبه رشدش است و دارد صعود میکند، بالا میرود؛ و یک مرتبه، مرتبه بروزش است. مرتبه صعود، مرتبه بروز. دو مرتبه. گاهی پنج سال، گاهی هفت سال، تو مرتبه صعود است. نهال جوان است، دارد رشد میکند، خُرد خُرد دارد شکل میگیرد، دارد ریشه میدواند، تنه قوی پیدا میکند برای اینکه کمالات از او بروز پیدا کند. کمال یک درخت به باردهی، به میوه است. به اینی که از سایهاش بشود استفاده کرد، به اینی که از میوهاش بشود استفاده کرد، به این است که از چوبش بشود استفاده کرد. درختی که تو دوره صعود است، هیچ کدام از اینها را ندارد، درختچه کوچک. نه میوه دارد، نه سایه دارد، نه به کاری میخورد. باید به دوره بروز برسد تا خاصیت داشته باشد.
ایمان این شکلی است. یک وقت هست تو دوره صعود دارد شکل میگیرد، دارد بالا میرود، هنوز به دوره بروز نرسیده. حالا به اصطلاح دقیقتر، به اصطلاح علمی اگر بخواهیم این دو مرتبه را بگوییم، باید بگوییم در "قوس صعود" و "قوس نزول". قوس صعود، وقتی که این درخت دارد میرود بالا، دوره صعودش قوس صعود است؛ و دوره بروزش، قوس نزولش است. حالا دارد به مردمانی که برای او زحمت کشیدند محصول میدهد، به آن باغبانی که پای این درخت عرق ریخت دارد نتیجه میدهد، دارد ثمر میدهد، دارد میوه میدهد. این میشود قوس نزولش.
ایمان این دو مرتبه را دارد. یک مرتبه قوس صعود، یک مرتبه قوس نزول. توی مرتبه این، کمالات دارد شکل میگیرد. در کمالات مؤمنانه، مقامات مؤمنانه، اینها دارد در ما شکل میگیرد. باید خوب شکل بگیرد، به جایی برسد که اینها بروز پیدا کند.
مثلاً سخاوت. خوب کسی تا گفت من ایمان آوردم، «اشهد ان لا اله الا الله»، آن جور دست و دلبازی مؤمنانه ندارد. ایثار مؤمنانه ندارد. از خودگذشتگی مؤمنانه ندارد. سخاوت مؤمنانه ندارد. این باید یک دورهای بگذرد. همین جور هی رشد بکند، قوت بگیرد، ریشه بدواند. در فکر او، در قلب او، در عمل او هی ریشه بدواند، تقویت بشود، به جایی برسد که دیگر از وجود او این میوه دارد بیرون میزند و بدون دردسر به راحتی از او این میوه بروز پیدا میکند. بدون اینکه تو فشاری باشد، یک مؤمن توی حالت خیلی راحت، آزاد و شاد این کمالات را از خودش بروز میدهد. در حالی که اگر آن مراتب اول باشد، بهش فشار میآید برای اینکه بخواهد اینها را بروز بدهد.
ایمان دو مرحله است: مرحله قوس صعود و قوس نزول. تو مرتبه قوس صعود که دارد میرود بالا، این تنه، این درخت دارد فقط کسب میکند، دارد جذب میکند که کی میوه بدهد؟ تو قوس نزول، آن موقع میوه میدهد. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» کدام مرتبه را دارد میگوید؟ مرتبه قوس نزول است، دارد این کمالات بروز پیدا میکند.
جالب است تو خیلی از آیات قرآن میفرماید این کار را بکنید، این حرکت مؤمنانه را داشته باشید. «یا ایها الذین آمنوا فلان کارو بکنید لعلکم تفلحون». خیلی جالب است. ای مؤمن! تو این کار را بکن، شاید به فلاح برسی. خدایا! شما که دارید میفرمایید: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»، مؤمنان که به فلاح رسیدند، بعد اینجا میفرمایید که مؤمن این کار را بکن به فلاح برسی؟ تفاوت این دوتا چیست؟
این از گرههای قرآنی است که امشب دارد باز میشود در این جلسه و تقدیم عزیزان میشود. نکته بسیار مهمی است که حالا اینی که امام حسین (ع) فرمودند: "ویژگیهای مؤمنین در قرآن را چک بکنید." با این نگاه بریم و ویژگیهای مؤمنین را چک بکنیم، نگاهمان عوض میشود، خیلی مطالب دیگری گیرمان میآید. به یک مؤمنی میگوید: "ای مؤمن! عرق نخور، «لعلکم تفلحون»." مؤمن! ایمان داری، شراب نخور، شاید به فلاح برسی. خوب مگر نمیگویی «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»؟ مؤمنان که به فلاح رسیدند!
دو تا مؤمن شد. به اونی که میگوید: "ای مؤمن! شراب نخور تا به فلاح برسی!" آن مؤمن، مؤمن در قوس صعود است. آن مؤمنی که میگوید: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»، مؤمن در قوس نزول. دیگر این واژه را چند باری در جلسه تکرار کردیم، نیاز به توضیحش دیگر نیست. با همین تعریفی که کردیم ان شاء الله پیش میرویم.
دو تا مثال. ببینید آقا جان! ایمان اولش یک ماده خامی است که باید بپزد. ایمان اولیه، ایمان خام است. با ایمان اولیه چیزی گیرمان نمیآید. باید بپزد، باید دم بکشد. ابزار قیمت دارد، برنج خالی قیمت دارد؟ قیمت ندارد. برنج خالی قیمت دارد، ولی شما تو رستوران که میروی برات برنج خام بیاورند، یا قیمت دارد ولی به درد من نمیخورد، به کار من نمیآید. برنج پخته میخواهم.
آنهایی که ما دنبالش هستیم، در مورد نماز صحبت کردیم، آنها را به ایمان خام نمیدهند. اعمال، ایمان پخته است. باید ایمان بپزد تا نماز آن جور گیرمان بیاید. این چند سال با هم در مورد نماز آقای بهجت صحبت کردیم. بالاتر، در مورد نماز امیرالمؤمنین (ع) صحبت کردیم. نماز اباعبدالله (ع) صحبت کردیم. این نمازها، اینکه تو نماز از پات تیر بکشند، این آقا موقع نماز سر بدنش سرو کار دارد. اگر میخواهی تیر را بکشی، موقع نماز فشارتان رفته دیگر. یک وقتی این داستان را تعریف کردی (کنایه از شوخی).
اینی که تو نماز سر تیر را و تو نماز از پایش بکشند، این مال کدام، مال ایمان درجه چند است؟ اینکه مال این جاها نیست. ایمان پخته میخواهد که همه وجود این آدم را گرفته. وقتی الله اکبر میگوید، دارد میجوشد، این دیگ دارد میجوشد. ما گاهی آدرس غلط میدهیم در مورد نماز. فکر میکنیم که از این حالات اولیاء خدا تو نماز میگوییم، بعد میگوییم خب برو نماز بخوان. آن بنده خدا میرود میایستد نماز بخواند، اینکه نمیآید. این اصلاً مگر حالا نمیآید؟ نکند من مشکل دارم؟ نه آقا جان! این اصلاً یک چیز دیگر است. آن مال یک مرتبه دیگر است.
مثل معادله سه مجهولی را بدهیم به یک بچه دوم ابتدایی، بگوییم: "ببین! مثل آن دانشمند باش، از این سؤالات حل کن." میگوید: "خب ببین! من الان باید همین دو ضرب در دو اینها را باید بخوانم، خُرد خُرد بخوانم، میرسم به آن جا." شما پایه اول ابتدایی را خوب بخوان، درس دوم ابتدایی را میفهمی. دوم ابتدایی را خوب بخوان. هیچ وقت به یک بچه پایه اول ابتدایی نمیگویند پایه اول که به درد نمیخورد، برو برای دکترا کار کن. یک معلم اگر بیاید برای اول ابتدایی، فردا میروند مدرسه دیگر، ها؟
فردا اول مهر، روز اول بیاید بگوید: "عزیزان من! این کلاسهایی که شما هستید هیچ کدامش مفت نمیارزد. چه کار کنیم خوب است؟ شما دانشمند فیزیک هستهای باشید، فیزیک کوانتوم بلد باشید!" گاهی منبرهای ما، صحبتهای ما این شکلی است. ما انقدر از دانشمندهای فیزیک کوانتوم میگوییم که این کلاس اولی دیگر بیخاصیت شده. بعد میرود یک جایی بهش میگویند: "آقا! درس کلاس اولت را خوب بخوان." میگوید: "حاج آقا داره منو میپیچونه!" خدا رحمت کند مرحوم آیت الله خوشبخت. آیت الله عادلخانی زیاد دیده بودن ایشون. هر وقت مینشستی پیش ایشون از هر چی میپرسیدی، از هر جا میپرسیدی، چی میگفت؟ "برو رسالت عمل کن!" آقا! ایشون داره میفرسته دنبال نخود سیاه. بابا! دنبال نخود سفید است. اصلاً اصل نخود است. اصل ماجرا را داره آدرس دقیق داره بهت میدهد. خود خانه را داره بهت آدرس میدهد، نه این نخود سیاه آن بالاها را به من بگویید.
معلم بیاید فردا سر کلاس: "آقا! دو به علاوه دو که به درد نمیخورد. از فرمولهای انیشتینی دو تا به ما بگو!" دو تا انیشتینی رو کن! آخه کلاس تو الان کلاس بچه اول ابتدایی است. به انیشتین یک چیزی شنیدی؟ گاهی شاید همین جا وقتی بحث کردیم، گاهی خواندن این زندگینامه اولیاء خدا ضرر دارد! چقدر حرف بدی دارم میزنم. نه، گاهی بعضیها نباید زندگینامه اولیاء خدا را بخوانند، چون سوءتفاهم میشود.
تو زندگینامه اولیای خدا نمیآیند کلاس اول و دوم. همان جور که تو زندگینامه پروفسور حسابی هم از اول و دومش یادم نمیآید عشق. از اول و دوم چیزی گفته بود؟ تو کتاب استاد عشق، زندگینامه پروفسور حسابی از اول و دوم ابتدایی اینها خیلی چیزی نمیگوید. از دانشگاه و دکترا و پروفسوری و نظرات علمی خاص و انیشتین سر کلاس نمیرفت، ایشون را میفرستاد و اینها. نمیآید بگوید اول ابتدایی چی بود.
زندگینامه اولیای خدا برایمان اول ابتدایی این آقا اول ابتدایی چه کار میکرد؟ آخر کار را میگویند. بعد اول کاریه میرود آخر کار را میخواند. مصیبت، درد است! بابا به پیر به پیغمبر! آقای بهجت با همین نماز، اول کارشان همین بود که نمازشان قضا نشود. اول کار همین است. حالا اهل بیت (ع) کار نداریم. شاید بله، امیرالمؤمنین (ع) شاید از آن اول نمازش خاص بوده.
من اصحاب سلمان و ابوذر، آیت الله بهجت و امام خمینی و اینها بچگی همین بوده دیگر. خودمان الکی آقا نماز که خوب این که مال اولیای خداست. بریم در مورد یک چیزی حرف بزنیم که ربط به ما داشته باشد. ببخشید!
این اولیای خدا از نماز لذت بردهاند، همان روز اول که آمدند الله اکبر بگه دید یک حسی داره به من میگه تو از نماز دیوانه خواهی شد؟ الله اکبر! وای من چه حسی دارم! نمیتوانم خودم را کنترل کنم! بابا ول کن تو را قرآن. ما اول وایستادیم حواست پرت نشود، هستی، نماز اول وقت بخوان، قضا نشود. قضا نشود، جلوتر، اول وقت بخوان. جلوتر، هستی؟ جلوتر. جلوتر این درخت ایمان دارد قوی میشود. بعد درخت ایمان که قوی بشود، بعد دیگر میوه میدهد. تو نماز اشکی که جاری میشود، نمیتواند گریه نکند.
بابا آقای بهجت دوربین فیلمبرداری گذاشتند گریه نکن. نمیتوانم. حضرت امام (رضوان الله علیه) شبهای آخر عمر مبارکشان توی بیمارستان که بودند، من چقدر این را دوست دارم، بچههای صدا و سیما منتشر کنند، نمیدانم چرا نمیکنند. البته خب شاید مصلحت نیست. اینها دوربین مداربسته گذاشته بودند اتاق امام. امام سحر که پا میشدند برای نماز شب، دو نفر زیر بغلشان را میگرفتند، چراغ هم روشن، چراغ روشن. دو نفر زیر بغل گرفتن، دوربین هم دارد ضبط میکند. میگفتند که ما که از دوربین نگاه میکردیم بس که امام گریه میکرد، میگفتیم بابا نگذارید امام نماز شب بخوانند، برای قلبش ضرر دارد. این جوری دارد گریه میکند. پیرمرد نود ساله نماز با این حال، دو نفر زیر بغل را گرفتن، خیلی عجیب است ها! من حالا برای نماز شب پاشم، بر فرض پاشم، بعد تنها هم باشم، خلوت هم باشه، کسی هم نباشه، زور بزنم خمیازه نکشم تو نماز شب! امام نماز شب میخواند، دو نفر زیر بغل. خوب حالا الان من این را گفتم یعنی چی؟ یعنی ول کنیم بریم؟ این میوه است، ایمان است. میوه داده. این درخت ایمان میوهاش خون دل خورده پای این درخت.
در خدمت یکی از بزرگان بودیم، ایشون خیلی حرف قشنگی زد. ایشون فرمود که: "زندگینامه اولیای خدا، حالا به نظرم به من فرمود، فرمود که این زندگینامه اولیای خدا برای بعضیها سم است. میدانی چرا؟ به خاطر اینکه میآید فقط بهت میگوید انارهای باغ جعفر آقا چه شکلی است. نمیآید بگوید چه پدری از جعفر آقا در آمد تا انار این جوری داد باغش."
تا میوردارم میگوید فلانی به فلان کس نگاه کرد، گفت تو بیست سال بعد این طور میشوی، آن یکی آن جوری کرد این جوری شد، آن یکی ملائکه آمدند این جوری کردند، آن یکی نمیدانم... بابا! اینها میوه است. ول کن تو را خدا. باغبان یادمان بدهید. «الایمان شجرة». ایمان درخت است. من میخواهم درخت را بکارم. من و تو کاشتش را مشکل میوه را ول کن. درخت را بکاریم.
یک مثال قشنگ بزنم، به جان بنشیند حرفم، جا بیفتد قشنگ. دو تا مثال بزنم. اول یک مثال عادی بزنم، بعد یک مثال عاشقی بزنم. مثال عشقی بزنم.
مثال عادیش چه شکلی است؟ این ایمان شکل میگیرد. این باور شکل میگیرد. دیدی بابائه مثلاً یک کبوتر دستش است برای بچه کوچولو، دارد، خود من پیش آمده. مثلاً کبوتر دستت است، گنجشک دستت است، یک جوجه دستت است، به بچهات میگویی: "بابا! جوجه را بگذارم رو دستت؟" میترسد.
چی میگویی؟ میگویی: "بابا! ترس ندارد، کف دست این میگویم جوجه دستش است، دستش است." اول میترسید جوجه را دست بگیرد. بعد با این ترسش مقابله کرد. ایمان هم ندارد به اینکه این ترس ندارد، باور ندارد. میاندازد خودش را تو این باور. باور به خودش تحمیل میکند. بعد انقدر این باور قوی میشود، میشود من، بابا که اصلاً جوجه دستش. میگویم: "بابا! ببین ترس ندارد."
به اینجا میرسد حالات اولیای خدا میگویند نمیدانم فنا و شهود و اینها همینهاست. مثال عادیش.
مثال عاشقیش را بزنم. اولش برای امام حسین (ع) میخواهد خرج کند. میگوید: "نکند برنگردد؟ نکند بریم پوله؟ حالا خودم هزار تا زخم دارم، هزار تا مشکل دارم." رفیقش میگوید: "نترس بابا! بده برای امام حسین، پُر میشود. از یک جاییها میآید نمیفهمی."
میترسمها، ولی میدهم. صد هزار تومان امسال میدهم. این دو میلیون را میدهم. این ده میلیون را میدهم. این پول را که میدهد، بعد سال بعدش که میشود، یک ماه مانده محرم، به رفیقش زنگ میزند، میگوید: "پارسال صد تومان دادم، امسال سه میلیون میخواهم بریزم. کی بریزم؟" میگوید: "چی شد؟ اگه نمیدونی زندگیم چی شد؟"
این ایمان است، باور. این جوری شکل میگیرد. این را ما مستندش را ساختیم، پخش شد. تو پیادهروی اربعین رفتیم یک جایی. اینها که نشسته بودند، رؤسای قبایل و عشائر بودند. این رفیقمان که نشست بین اینها پرسید که: "آقا! شما خانومان بهتون نمیگویند این چه وضعش است؟" خب کشور عراق کشور دارایی که نیست. در جهت مردم، وضع مردم که وضع خوبی نیست. بیکاری خیلی بالاست، گرانی خیلی بالاست، وضع اقتصاد خیلی خراب است. از کشوری که امنیت ندارد، اقتصاد ندارد. بعد با این وضعیت اربعین چه کار میکنند اینها؟ بابا! از تو آسمان که پول در نمیآید، تو زمین هم که دست نمیکنند در بیاورند. خرج زندگیشان است.
رفیق ما گفت: "خانومان غر نمیزنند؟" یعنی چی؟ "من هر چی دارم، زار و زندگیم را بر میدارم بغل جاده میدم به این مشایب، این پیادههای امام حسین." جواب داد. خیلی گفت: "ما نمیخواهیم بیاییم، خانومان زور میکنند. گوشواره میفروشند، النگو میفروشند، دستبند میفروشند. گفت یک قران میدهیم، تا سال نشده هفتصد قران برمیگردد. خانومم زورمان میکند، میگوید: این گوشواره را میبری تا خرج نکردی خانه نمیآیی. تو جاده نان میدهی، پنیر میدهی، چای میدهی. میآیی، هر وقت تمام شد برمیگردی."
از کجا آمده این حس؟ چرا من ندارم این حس؟ چرا این باور را ندارم؟ چون انقدر سختم است یک قران بخواهم بدهم صد بار با خودم حساب کتاب میکنم. حسین (ع) اصلاً حساب کتاب ندارد. زندگیش را داده. بدون چه خبره تو شهرهای مختلفشان برید. خانهاش را میدهد، میرود یک جایی تو بیابان میخوابد. بابا! میدزدند، بدزدند، امام حسین کی بهتر از این بدزدد؟ چی داری میگویی؟
بعد میآید زور میکند. صاحبخانه میآید خانه را مفتی. الان اگر این ماجرا صد سال پیش اتفاق افتاده بود من برای شما تعریف کردم، شما باور میکردید؟ صد سال پیش یک جایی بود مردم یک شهری که میخواستند برن تو راه، مردم آن شهر راه را میبستند، به زور میبردن ازشان پذیرایی میکردند. بیست روز غذای گرم میدادند. به بیست میلیون آدم یک نفر گرسنه و تشنه نمیماند. توی شهر کوچکی که هیچی ندارد، نه بانک دارد، نه اقتصاد دارد.
کی باورش میشود؟ کار ایمان، کار باور، کار عشق است. بعد میآید صاحبخانه زور میکنی اینها را میگویی: "تو فقط بنشین، جورابت را خودم در میآورم. تو فقط لگن میآورد، جورابها را در میآورم. این پای غبار گرفته زائر ابی عبدالله، انگشت میاندازد لای این انگشتها. ببینی تا شرمنده بشوی فقط. بعد خودش اشک میریزد. اونی که دارند پایش را میشورند، اون هم نشسته اشک میریزد. این گریه کن، اون گریه کن.
انگشت میاندازد آدم پای بچهاش آن جور نمیشورد، آدم بابایش را این جوری نمیشورد. انگشت میاندازد لای چرکهای این پا، در میآورد تو این لگن میریزد. پا را خوب خشک میکند با حوله. جورابش را پایش میکند. لگن را بر میدارد. خب کجا میریزد؟ میگوید: این را میبرم باغم میریزم پای میوهها و درختها. این درختها با چرک کف پای زائر ابی عبدالله رشد کنند. میخواهم بیاید تو خانهام، بیاید تو زندگیم.
نه! کجا آمدیم؟ باورِ ایمان یعنی، یعنی حسین (ع) تو زندگیش است. دارد با حسین (ع) زندگی میکند. میدانی هیچ تبلیغی مثل این نیست. کسی که باور کرده با جانش. بندبازها را میبینی روی ارتفاع هزار متری، بند نیست دستش گرفته، رو این بند داره راه میرود. دیدن این باور میآورد. میگوید: "بگذار من هم بروم." دوم، سوم، ده نفر، صد نفر. تازه اون واقعاً خطر دارد. واقعاً بیعقلیه. هیچی مثل این نیست. یعنی هزار ساعت سخنرانی، هزار تا یا حسین یا حسین خوبه، همه اینها خوبه. ولی اون باوری که تو وجودش است، یک جوری باور کرده ابی عبدالله را انگار دارد میبیند. بابا! تو یک جوری میگویی حسین (ع) انگار تو خانهات زندگی میکند. همین است دیگر. من چه کار کنم که تو نمیبینی؟ تو خانهام است، تو زندگیم است.
حاج اسماعیل دولابی (رحمه الله علیه) ایشون رفته بود کربلا، بعد میخواست طلبه بشود، کربلا اونجا ساکن بشود. با پدرش بود. میگوید: "رفتیم حرم حضرت عباس و حرم امام حسین را من خیلی گریه کردم. نوجوان بودم، پانزده شانزده سالم بود. خیلی گریه کردم. گفتم یا اباعبدالله! من میخواهم تو طلبه بشوم. تو شهر شما باشم، بمانم، بیرون نروم. من را آنجا نگه دار."
انقدر سینهام را به ضریح مالیدم، سینهام، موهای روی سینه، پوست روی سینه کنده شد، زخم، ولی پدرم مخالف بود، قبول نمیکرد. خودم انقدر سینه را به ضریح مالیدم، غش کردم، گریه کردم، غش کردم. خواب دیدم. دیدم یک دستی از تو ضریح آمد بیرون، یک سیبی تو این دست بود، تو سینه من. بعد به من فرمود: "که تو نمیخواهد بیایی کربلا. من کربلا را برات میآورم."
ایشان گفت: "من فقط به خاطر اینکه پدرم گفته بود برگشتم. برگشتم، آمدم تهران. همین محله دولاب. رفتم خانه، در اتاق پشتی را که باز کردم دیدم ضریح ابی عبدالله تو اتاق پشتی خانه پردهها کنار." بعد به رفقایش میگفت: "هر وقت روضه دارین بیاین اینجا. اینجا کربلاست." بقیه فکر میکردند داره تعارف میکند. نمیدانم واقعاً کربلاست؟ بوی حرم میدهد؟ حال حرم دارد؟ یک چیز عجیبی است اینجا.
وقتی روضه میخواندم کربلا کربلا هستم. من تو کربلا کجا بروم؟ باورش آمده. معمای وحشت رضوان الله علیه. آیت الله العظمی بهجت میفرمود: "هیئت که داری میروی ازت پرسیدن کجا داری میروی؟ نگو هیئت میروم، بگو دارم میروم کربلا، دارم میروم حرم."
باورت بیاید اینجا حرم است. الان شاید باورمان نمیآید اینجا حرم است. شما باورتون میشود اینجا حرم است؟ باورتون میشود الان تو یکی از صحنههای حرم ابی عبدالله نشستی؟ باورتون میشود این سیاهیها، سیاهیهای حرم ابی عبدالله است؟
الان من باورم میشود دارم تو حرم ابی عبدالله سخنرانی میکنم. چقدر به وجد میآید یک طلبه وقتی تو حرم سخنرانی میکند سخنان حرم بودیم. آیا عمر سخنان حرمی حرم مگر چی میخواهد؟ عنایت خدا را میخواهد که دارد. نگاه ابی عبدالله را میخواهد که دارد. گریه مادرش فاطمه زهرا (س) را میخواهد که دارد. حرم تا باورت بیاید. ما باور میخواهیم. اول از همه کمبود باور داریم. درخت باور. باور چی میخواهد؟ چی باور میآورد؟ تمرین. اولش قبولش سخت است. هی باید به خودت بقبولانی. اول آدم زیر بار نمیرود. اول عقلت را بهت قانع کنی، بعد عقلت باید دلت را خانه کند.
اول عقل باید قانع بشود که بابا! اینجا که میآیی بهتر از اینجا تو عالم نیست. بعد هی باید به دلت بگویی اینجا نشسته بیقرار است. من برم سریال ببینم؟ من برم با فلانی صحبت کنم؟ من برم آنجا؟ بگو ببین گیرت نمیآید ها! یک دهه محرم، چهارشنبه هیئت، بهتر از این تو عالم نیست. بعداً، بعد از مرگ هر چی هست، همین هاستا! کاستی، هر چی از این شبها جمع کردی، اون ور باهاش حساب کتاب عالم داری. اون ور اصلاً خبر اون ور با همین هاست.
اول زیر بار نمیرود، به زور به خوردش میدهد. آدم بچهای که جوجه رو دست نمیگیرد، بابا هی میگوید: "بابا! ببین چیزی نیست." هی به این دست این میمالد. باورش میآید، هی عادی میشود برایش. مثل آدمی که میترسد خمس بدهد. یک سال خمس میدهد، میدهد، وضع مالیش بهتر شد. فقیر نشدیم. سال بعد بیشتر خمس میدهد. این خود این باور میآورد. یک جا باید بزنی به دریا. دل را باید بزنی به دریا. نسبت به ابی عبدالله هم همین است. یک جایی باید دل بزنی به دریا. مثل مرحوم دولابی. بهش گفتند: "برو حرم را میآوریم." دل را زد به دریا، دید آره آوردند حرم. یک جایی باد دل را زد به دریا.
قید همه چیز را باید مثل زینب کبری (سلام الله علیها) دل زد به دریا. هیشکی مثل زینب دل به دریا نزد. هیشکی مثل زینب ریسک نکرد. سفر خستگی دارد، خطر دارد، همه چی دارد. بعد آخرش برگشتی: «مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا». همش قشنگ. چه باوری؟ چه همش قشنگ. خدا از این ایمان ها، از این باورها نصیب ما کند. روزیمان کند. این جور باور کنیم. اینجا با خدا زندگی کنیم. این جور با ابی عبدالله زندگی کنیم. این جور تو زندگیمان باشد ابی عبدالله.
چشم باز میکند به مرحوم آقای قاضی گفتند: "آقا! امام زمان را میشود دید؟" ایشون فرمود: "کور بشی چشمی که صبح باز میشود، اول کسی که میبیند امام زمان نیست." یعنی دنبال آن شخصیت با قد چقدر، وزن چقدر و اینها نباش. امام زمان یک حقیقت است. این همه جا هست و پیدایش کن و باورش کنی. باورش کنی، باهاش میتوانی زندگی کنی. باهاش تنفس، اصلاً بدون او نمیتوانی زندگی کنی.
محرم یک دفعه ما را بیست پله میاندازد بالا. هیئت، روضه. علامه طباطبایی فرمود: "هر کس به هر جا رسید یا در حین قرائت قرآن بود یا توسل به ابی عبدالله." تازه این یکی بیشترند، مشتری این بیشترند. قابل قیاس نیست. یک دفعه تو دلت یک آتشی میگیرد. یک شبی نمیدانی کجا، نمیدانی کدام هیئت. یک وقت تو خیابان یک پرچمی میبینی، یک عکسی میبینیم. یک غم عمیقی از ابی عبدالله تو وجودت میافتد. بعد میبینی پنجاه سال با این قمه داری سر میکنی. بدجور گرفتارت، بد زخمیت کرده.
اینها را میدهند تو این هیئتها. تو این روضهها. چیها گیرشان میآید؟ چیها گیرمان میآید؟ ان شاء الله تو این مجلس. «گدای درّ میخانه طرب اکسیری است / گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد.» گدای درّ میخانه طرب اکسیری است. گر این عمل بکنی خاک زهرا (ع).
یک دفعه باور میریزد تو وجودمان. ما اونی که لازم داریم این است. حالا دنیام میخواهیم، مشکلات زیاد است، ولی اصلشان باور است، آرامش است، اون یقین است. مردم عراق الان پذیرایی میکنند از زائرای ابی عبدالله، لذت میبرند یا نمیبرند؟ اذیت میشوند؟ سختشان است؟ با خودشان میگویند کی تمام میشود خلاص بشویم؟ عشقش به این است. جانش به این است. زندگیش به این است.
میگفت یک خانهای رفتیم عجیب امام حسین (ع) داره چه کار میکنه. روستاهای اطراف کربلا. یک کسی آمد بغل جاده وایستاد، هی گفت "موکب وای فای"، "موکب وای فای". برداشت برد اینها. بعد خانهاش که رفتیم گفت: "من وای فای دارم، بلد نیستم باهاش چه کار کنم. بیایید خودتون ببینید چه کار باید باهاش کرد." گفتند: "خب تو اینجا وای فای داری یعنی چی که بلد نیستی باهاش کار کنی؟" گفت: "بابا! من پارسال خواستم پیادهها را بیاورم خانهام، گفتند وای فای نداری نمیآییم. امسال رفتم پول دادم وای فای خریدم فقط برای یک هفته. حسنم استفاده نمود." گفتم: "من وای فای داشته باشم! نوکر ابی عبدالله بیاد خانه."
چه کار میکند؟ چه خبره تو عالمی؟ زیارت اربعین چیست؟ چقدر مگر یک آدم میتواند زنده باشد؟ مگر چقدر یک موجود میتواند حقیقت باشد؟ برود پول بدهد یک سال همین جور آبونمان برود. کسی یک هفته میخواهم بیایم خانهام نباشد. نمیآیم. بابا! ملت میخواهند بیرون کنند دنبال بهانه کسی را راه ندهند. حسین (ع) میشود امشب که شب دوم دل ما کربلا بشود. مثل فردا که ابی عبدالله پا گذاشت رو زمین کربلا، فردا پا بگذارد تو دل ما، خانه کند. اگه همین جا خوبه، خیمه بزنیم. آخ! چی میشود! همین جا خوبه خیمه بزنیم.
فردا رسید کربلا. منزل به منزل که میآمد، جاهای خانه میزد، خیمه میزد، میفرمود: "من زن و بچه دارم، بچه کوچکتر هم هست. جایی باید خیمه بزنم که آب داشته باشد. بچه کوچک آب میخواهد، زن بچه است." اینجا که رسیدند فردا حضرت فرمود: "جایی باشد که آب دارد." زهیر میشناخت منطقه را. گفت: "آقا جان! یک جایی سراغ دارم دو تا نهر آب دارد. از این طرف یک نهر آب رد میشود، از آن طرف." حضرت فرمودند: "هم خوبه." گفت: "آقا! اون تپه است. جاش هم بلند است. کسی نمیتواند دستانداز بازیکن (کنایه از ممانعت). اگر خیمه بزنی کسی دستش به خیمه نمیرسد." این تپه، تله زینبیه، همین تپه بوده. جای بلند بوده. هم اطرافش آب بوده، هم جای بلند بوده، کسی دستش نرسد به خیمه. تازه دور خیمه را هم حضرت دستور دادند خندق کندند.
همین جا خوبه. اینجا خیمه میکنیم. بیاید به دل من هم نگاه کند، بگوید من یک جایی میخواهم آب باشد. میگویم یا اباعبدالله! یک اشک من جاری بشود، آب باشد. تو خوشت بیاید، بگوید: "همین جا خوبه، ما خیمه میزنیم." آب جار، یک نهر آب، جاری دو تا نهر جاری کنار این دو تا نهر آب. ولی خدا کند یا ابی عبدالله من شرمنده نشوم. آخه اون دو تا نهر آب شرمنده شدند. شرمنده شما شدند. نتوانستند پذیرایی کنند. شرمنده شدند. بین دو تا نهر آب. اون هم آبی که مهریه مادرتان فاطمه زهرا (س) باشد. این جور شما تشنه بمانید. این جور بچههایتان تشنه بمانند. چقدر این دو تا نهر آب سخت...
یک وقتی بریم بغل فرات بنشینیم. برات دل ماتمزده فرات روضه بخوانیم. چی کشیدی ظهر عاشورا؟ هی پر و بال زدی، من میخواهم به حسین برسم، من میخواهم به علی برسم، من میخواهم با عباس بروم تو خیمه.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
از اربعین گفتم برات. این روضه را هم بشنو. تو پیادهروی اربعین این روضه را با خودت مرور کن. این روضه باشد رزق کسانی که امسال رزق پیادهروی اربعین دارند. ان شاء الله ما را هم بطلبد، جا نمانیم از این کاروان. ما هم تاول زده حسین قدم بزنیم تو این جاده.
فردا تا کربلا دید زمینها زمین مزرعهای و زراعی فرمود: "صاحبان زمینها را جمع کنید. باهاشان کار دارم." کار دارم، رفتند یکی یکی گشتند، پیدا کردند، جمع کردند. محضر ابی عبدالله فرمود: "من باغ و نخلستان داشتم در مدینه، فروختم. پولش را همراه آوردم. میخواهم همه این زمینها را از شما بخرم." "بخری؟ چرا یا اباعبدالله؟" فرمود: "خون من اینجا ریخته میشود. نمیخواهم تو زمین مردم باشد." فدای رفتنت برم. دلت نمیآمد زمین مردم خون تو ریخته بشود. تو کی بودی حسین؟ فرمود: "قیمت زمینها انقدر است، ولی من بیشتر بهتون میدهم. قولی به من بدهید." "چیست حسین جان؟" فرمود: "زمینها را گرانتر میخرم، میخرم، در ازاش قول بدهید بعد از من زائران و عاشقان من اینجا که میآیند سه روز پذیرایی کنید. اینجا خسته و غریباند. شما پذیرایی کنید." فدای مهماننوازیت بشوم حسین. اصلاً تو برنامه زیارت اربعین و همان موقع ریختید. گفتید: "بعداً میخواهند بیایند پیادهروی." فدای محبتت بشوم. فدای مهماننوازی بگویم: «یک خط و ز آب مزایق کوفیا خوش داشتم مهمان کربلا حسین».
در حال بارگذاری نظرات...