رابطه ایمان، عمل خشوع
راهکار باور به معاد
مراحل خشوع مومن
نمونهای از خشوع در قرآن
ماحصل یقین چیست؟
بروز خشوع در انسان
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا.
اول بحث روایتی را تقدیم میکنم به عزیزان که این چکیدهای میتواند باشد از مباحث این شبهایمان؛ و همه حرفهایی که در این شبها زدیم، در این روایت خلاصه است. میشود تا آخر کار و آخر مسیری که میخواهیم در این شبها با بحث پیش ببریم، در همین روایت، بحث را پیش ببریم.
امام صادق (علیه السلام) فرمود: "لا ایمان الا به عمل، ولا عمل الا به یقین، ولا یقین الا بالخشوع." نسبت اینها را با همدیگر معین کردند. خب، ما گفتیم نماز خاشعانه محصول ایمان است؛ یعنی اول باید نماز مومنانه باشد تا خاشعانه بشود. حضرت فرمودند: «اصلاً ایمانی نیست مگر به عمل.» یعنی چه؟ یعنی آنی که ایمان را نگه میدارد و حفظ میکند چیست؟ عمل است. آدم وقتی که عمل نکند به آن چیزی که باور دارد، بعد یک مدتی باورش را از دست میدهد. طبیعی است؛ همه جا همین است، در هر کاری، در هر شغلی، در هر صنفی. آدم چیزی را که اول باور داشته، بعد یک مدتی متناسب با آن عمل نکند، بیتفاوت باشد، و آن را رها کند، کمکم آن باور را از دست میدهد. محبتش را هم از دست میدهد.
یک مدت محبت داشته، پیگیر بوده؛ مثلاً یک تیم فوتبال دوست داشته، اخبارش را پیگیری میکرده، بازیهایش را میرفته. بعد میافتد در کار زندگی و اینها. به مرور رها میکند. بعد یک مدت آن علاقه هم نیست. حالا به او بگویم فلان تیمم چهار تا گل مثلاً خورد، میگوید: "خوب به درک! به من چه؟" میگویم: "بابا! تو که خودت یقه خودت را پاره میکردی برای این تیم!" میگوید: "بابا! آن موقع بود دیگر. در این فضا بودیم." چرا؟ چون آن موقع عمل میکرد؛ متناسب با این علاقه، شعار میداد، حرف میزد، کری میخواند، چه میدانم استادیوم میرفت. این باعث میشد که آن علاقه و آن باور تقویت شود. وقتی که رها میکند و هیچ کاری نمیکند، آن باور هم هی فروکش میکند، علاقهام هی کم میشود.
من همین الان که میخواستم شروع بکنم، یک پیامی برایم کسی گفت که: "یک سوالی دارم بپرسم؟" حالا من تا نشسته بودم که آماده بشویم برای سخنرانی، سوال را خواندم. الان البته باز نکرد، ویو کرد برای که: "آقا! من مجلس روضه که میروم، اشکم کم است، ناراحتم." این سوال عمومی است معمولاً. چرا؟ به خاطر اینکه شما باورت نسبت به امام حسین (علیه السلام)، در عمل دچار ضعفی شده، دچار نقصی شده. این متن عمل متناسب با خودش ندارد. چالش هم این است.
آدم زیارت عاشورا بخواند. زیارت عاشورا خواندن مدام اشک خوب میآورد برای آدم. اشک مدام میآورد. توسل به امام حسین (علیه السلام)، اقل کاری که ما میتوانیم برای ارتباط با اهل بیت داشته باشیم، در شبانهروز این است که قبل نماز تکبیر را بگوییم، یک سلام بدهیم به امام حسین (علیه السلام). بعد نماز هم یک سلام به چهارده معصوم. کاری که بزرگان مقید بودند به آن، چهارده معصوم. اگر بتوانیم به سمت حرمشان باشد، همه که خوب بهتر؛ نشد که حالا ما تهرانیایم، این طرف که وایمیستیم برای امام رضا (علیه السلام)، باید برگردیم رو به شمال شرق. و این طرف، همین جنوب غربی، میشود کربلا و کاظمین و نجف و اینها؛ همه این طرف است دیگر. قبله هم که همین طرف. یک سلام به چهارده معصوم. آدم بعد نماز اقل ارتباطی است که میتواند آدم داشته باشد. کمترین ارتباط.
همین عمل کم، باور میآورد، محبت میآورد، اشک میآورد، سوز میآورد، خشوع میآورد. همین عمل کم. چقدر است؟ یک سلام قبل از هر نماز. خیلی اینها اثر دارد. کارهای بسیار کوچک، اثرات بسیار بزرگ دارد. برای باور به معاد: "آقا! من در زندگیام این باور به معاد کم است. چهکار کنم؟" شما قبرستان زیاد برو. هفتهای یک بار حداقل. آدم هفتهای یک بار حداقل باید قبرستان برود. حداقل هفتهای یک بار. بهترش هفتهای سه بار است. در ماه مبارک رمضان، هر روز. در ماه مبارک رمضان هر روز. متوسط خوبش هفتهای سه بار. برای ماها که نمیشود، هفتهای یک بار. برای تهرانیها باید بگوییم سالی یک بار. واقعاً بهشت زهرا رفتن حکم یک سفر زیارتی را دارد برای آدم. و شما شمال بخواهی بروی، راحتتر است تا بخواهی بهشت زهرا بروی و برگردی. آنقدر که دنگ و فنگ دارد. برایم یک محیط خارج از این هم بده. قبرستان نباید خارج از شهر باشد و در محیط؛ یعنی هر محله باید قبرستان خودش را داشته باشد. نارمک اگر قبرستان برای خودش داشته باشد، چقدر خوب میشود. ساخت و بافت شهرها مشکل دارد دیگر، درست نیست، میزان نیست. بافت شهری اگر میزان باشد، قبرها باید یک جوری باشد که جلو چشم مردم باشد، هی ببینند، هی تذکر بشود. این تذکر، این دیدن، این مرور کردن، این قبرستان رفتن، باور میآورد.
شما اگر خودتان را مقید کنید یک ماه، هفتهای یک بار قبرستان بروید، حال آن یک ماهتان را با ماه قبلی مقایسه کنید. خیلی فرق میکند. اصلاً قابل قیاس نیست. مخصوصاً اگر آدم موقع دفن میت برود؛ یعنی این قطعاتی که در آن میت دفن میکنند، آدم در ساعت دفن میت، تا ۲ و ۳ بعد از ظهر، در آن ساعت برود. مردهای دارند دفن میکنند. آدم هفتهای یک بار آباد میشود دلش. نماز بخواند، ایمان جرعهجرعه نوشیده. ایمان را ایمان، آقا! عمل میخواهد. عمل اگر نباشد، ایمان نمیماند. «مفتی» که نیست که! باور به معاد دیگر هستی؛ آقا! ما قبول داریم. قبول به درد نمیخورد. دیشب مثالش را زدم دیگر. همه قبول داریم که مردهها هیچ کاری نمیتوانند بکنند، بغلش بخوابد. قبول که داریم. همه قبول. خدا را قبول داریم، پیغمبر را قبول داریم، معاد را قبول داریم. بحث باور. باور کرده باشیم؛ یعنی دارم من باهاش زندگی میکنم. نه قبول دارم من. من با یاد مرگ دارم زندگی میکنم. جلو چشمم است، بغل گوشم است، حواسم بهش هست. هر لحظه صدایم بزند، حاضرم بهش برگردم نگاه کنم، توجه کنم. جناب عزرائیل هر وقت صدا کند، آمادگی دارم برگردم جوابش را بدهم. قبولش دارم؟ قبولش دارم به چه دردی میخورد؟ قبول ما کار دارد. بابا! متن زندگی ما کار دارد. میگوید این از تو، این نمیآید از تو. این شوق به مرگ نمیآید، محصول عمل است. خیلی جالب است. خدا در قرآن میفرماید که: یهودیها ادعا میکنند اینها من را خیلی دوست دارند. خیلی خوب ادعا میکنی من را خیلی دوست داری. یک محک دارد: "فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ." آرزوی مرگ کن ببینم اگر راست میگویی. "وَلا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِذلکَ ما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ." تمنی مرگ نمیکند. چرا؟ چون از متن عملش، عشق به مرگ نمیجوشد. عمل جور در نمیآید.
باور یعنی قبول. شیطان هم قبول داشت خدا را. شیطان، آقا! حرفهایی که با خدا زد: "خَلَقْتَنِی مِنْ نَار." تو من را خلق کردی. قبول دارم خالقی. "إِلَهِى یَوْمَ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ." معاد را هم قبول دارد. رب! رب! صدا زد: "ای رب!" من به عنوان رب، قبولش دارم. خیلی عقایدش از من که بهتر است. اینها را من در همینها هم شک دارم. باور نداشت، قبول داشت. باور نداشت. مشکل این است. باور با چی میآید؟ با عمل. ایمان، ایمان نمیشود مگر به وسیله عمل. عمل اگر نباشد، ایمان میرود. باور آدم. آدم فراموش میکند. اینها که باور داشته. در دورههایی میبینی چه حال خوبی آدم دارد. الان حس و حال خودتان را الان مقایسه کنید با هفته پیش، و باز هفته بعد. حالتان را مقایسه کنید با این هفته. این حال این هفته و این ده روز، چقدر حال خوبی است! چرا؟ چون شما برای عشق امام حسین (علیه السلام) دارید عمل انجام میدهید. عمل مدام میخواهد. حس خوب است، چون داری عمل میکنی. ایمان دارد تقویت میشود. هر شب که میآیی، شب بعد حالت بهتر است. چرا؟ چون عمل کردی، ایمان تقویت شد. رها که میکند، سال بعد این چند روز محرم اصلاً سر کارم که بودم، همهاش در دلم ذکر امام حسین (علیه السلام) بود، عشق امام حسین (علیه السلام) بود. حال و هوای بعد چرا باز یادم رفت؟ عمل میکردی، رهایش کردی. طبیعی است.
مرحوم آیتالله العظمی بهجت تا روز آخر عمرشان، روزی یک زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلامشان ترک نشد؛ با این همه مشغولیتی که ایشان داشت. هر روز میخواند زیارت عاشورا، ۱۰۰ لعن، ۱۰۰ سلام. ساده است. حالا لااقل ۴۰ روز عاشورا تا اربعین را بخوانیم. این کار آقا! صدایش که میزنی، یک بار که صدایش میزنی، خودت باورت میشود. باورت قوی میشود. اسمش را که میگویی، به دلت دارد به خورد دلت میدهی. مثل یک بچه که برایش داری لقمه میگیری. به دلت میگویی: "بگو حسین." آها! گفت. "قورت بده این ذکر را." مزه میکند دیگر برایش. میگوید: "یک لقمه دیگر بهم میدهی؟ یک لقمه دیگر میدهی؟" دیگر رها نمیکند. این دیگر بیتاب میشود. این دیگر بیسروسامان میشود. اینجوری است. مرحله به مرحله پیش میرود: "لا ایمان الا به عمل." ایمان حفظ نمیشود. ایمانی نیست مگر به عمل. ایمان میخواهی، باید عمل باشد.
"وَلا عَمَلَ اِلّا بِیَقِین!" چی عمل را نگه میدارد؟ شما اول ایمان داشتی. ایمانت عمل میخواست. عمل میکردی، ایمان حفظ میشد. حالا عملی که میکنی، کمکم چی میآید؟ یقین میآید. همان مثالی که گفتم. با یکی از غسالهای مشهد مصاحبه کرده بودند. روزنامه چاپ کرده بود. بهش گفته بودند: "آقا! تو از مرده نمیترسی؟" گفته بود که نه. گفتم: "برای چی؟ اتوبوس شستم؟" اینها را یقین پیدا کردم. گفته بود: "نه تنها نمیترسم، بعضی شبها کارم زیاد است." حالا شما بروید بهشت رضای مشهد. فضایش فرق دارد، فضایی خاصی است، از بهشت زهرا باز متفاوتتر است؛ چون وسط جاده است، بغلی است. به حرم امام حسین (علیه السلام) رفت و آمد میشود و اینها. جاده است، بیابان است. "من در غسالخانه بهشت رضا، بعضی شبها که کارم زیاد است، تا غروب مرده میشویم. بعضی شبها دیگر حال ندارم، خستهام. روی شکم مرده میخوابم. صبح پا میشوم و دیگر میگذارمش توی دریچه سردخانه و کارهایم را انجام میدهم." آقا! نمیترسی؟ آدم وقتی ده هزار تا مرده شست، دیگر باورش میشود که اینها مردند. عمل وقتی زیاد میشود، یقین میآورد. یقین مثل روز برای آدم روشن میشود. آدم شک ندارد.
وقتی یقین آمد، چی میآید؟ "وَلَا یَقِینَ اِلّا بِالخُشُوع." یقین که بیاید، خشوع میآید. دیگر باور جدی بشود، آدم دیگر سرش را میاندازد پایین. آرام مینشیند یک گوشهای. سر و صدا نمیکند. پس سه مرحله شد. ایمان عمل میخواست، عمل یقین میخواست، یقین خشوع؛ یعنی منجر به آن میشود. ایمان عمل میآورد، عمل یقین میآورد، یقین خشوع میآورد. این میشود: "قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ." چطور از اینجا به آنجا رسید؟ مومن است و خشوع دارد. این سه مرحله. مومن است چون عمل کرده، عمل کرده به یقین رسیده، یقینش خشوع آورده.
آنان که باور دارند، یک بار حالا نماز ما زیاد گفتیم، یک بار زیارت. با اینها خدا نصیب بکند. من چند باری خدا لطف کرده، با این درک ناقص و بی توفیقی و سرتاسر گناه و چرک و کثیفی، ولی خدا چند تا زی کربلایی هفت هشت ده تایی به نظرم خدا نصیب کرده. برای برخی اولیای خدا، روزی شده، الحمدلله. قدم ندانستیم، شاکرم نبودیم، ولی آقا! میچسبد. با اینها زیارت میچسبد با اینها زیارت. میبیند دیگر. این دارد امام رضا (علیه السلام) را میبیند، دارد حرف میزند. یکیشان در حرم امام حسین (علیه السلام)، پیرمردی است، روزی ۱۴ تا زیارت عاشورا میخواند. حالا نه اینکه ما بریم بخوانیم، هرکی واسه خودش یک حالی دارد. این کسی بوده که امام حسین (علیه السلام) بهش عنایتهای ویژه کرده. یک سال کربلا که بودیم، زیارت ناحیه میخواند، داد میزد، گریه میکرد. یک حالی داشت. بعد اسمش را همه حاجّی صدایش میکنند. گفت: "روز اولی که آمدم اینجا، سلام که دادم، آقا به من گفت: علیک سلام حاجّی." بد داد میزد گریه میکرد، میگفت: "قربون حاجّی گفتنت برم! قربون حاجّی گفتنت برم!" خشوع را در زیارت آنجا میشود دید. اینی که به یقین رسیده امام حسین (علیه السلام) شک نداری. "برو بابا!" میخندد. "آقا! شما مطمئنید اینجا قبر امام حسین (علیه السلام) است؟" "برو عمو برو! به نظر شما بهتر نیست ما در مورد امام حسین (علیه السلام) بیشتر مطالعه کنیم؟" "برو بابا! من باهاش زندگی میکنم. زندگی میکنم. همه زندگی من است. برویم مطالعه کنیم، با او آشنا شویم؟" اصلاً آشنایی مرحله اول است. مثل اینکه مثلاً یکی بیاید بگوید: "شما بهتر نیست این همسرتان را آنقدر دوست دارید، بروید کمی در مورد او مطالعه کنید؟" چرا خندهدار است؟ زندگی میکنم، میفهمم. باهاش زندگی میکنم. "آقا! محبت امام حسین خوب است، ولی کمی در مورد امام حسین مطالعه کنید." اصلاً آدم مطالعه میکند که محبت پیدا کند. تحقیق مال قبل از ازدواج است؛ نه اینکه اول زن بگیرد، بعد برود تحقیق کند. اول تحقیق میکند، بعد زن میگیرد. بعد زن که زندگی میکند. آدم مطالعه میکند که امام حسین (علیه السلام) را بشناسد که دیگر از آن به بعد دیگر زندگی کند. زندگی که کرد، دیگر خشوع است. هی آنقدر شرمندهات.
یکی از این بزرگان یک وقتی با هم از مشهد برمیگشتیم، از جاده کناره برمیگشتیم، مازندران رفتیم. بعد رفتیم کوهستان، شهر کوهستان در مازندران، منزل مرحوم آیتالله کوهستانی. آمدیم، یک زیرگذر دارد، از پایین میآید تو جاده بین نکا و بهشهر. شهرستان کوهستان. از این پایین که آمدیم، این درختهای تمشک و اینها بود بغل جاده. پیاده شدیم تمشک بخوریم. ما بودیم و این بزرگوار. در حال خودش بود، خوردن. بعد گفت که: مثلاً صبحش زیارت بودیم، مثلاً عصر بود. گفت: "آقا! امام رضا (علیه السلام) خیلی عجیب است." گفتم: "چطور؟" گفت: "آنقدر محبت میکند تو زیارت، آدم شرمنده میشود." گفتم: "خب، چطور؟" گفت: "نمیتوانم بگویم. همینقدر." یعنی هنوز از شرمندگی صبح تا عصر. چه ربطی به این تمشکی که میخورد داشت؟ چی داده بودند بهش که این تمشک را خورد؟ یادمان افتاد. کدام شرمنده میشود؟ اصلاً آنقدر محبت میکند بهشون. گفت: "گفت نه. الان هر بار آمدم زیارتش، آنقدر محبت کرد..." شرم. با شرمندگی میروم. حالت خشوع. کسی که به یقین رسیده. بعد محرم و صفر. آدمی که به یقین رسیده، میفهمد امام حسین بهش چیا داده. علامت کسی که به یقین رسید، بعد شرمندهتر میشود. سال بعد با گردن کج در میآید. "امام حسین! پارسال آن فلان چیز را دادید ها! نوکرتیم. امسال من فقط تشکر کنم." اصلاً از یک بار به بعد، دیگر همیشه برایت تشکر. آدم میآید چقدر حاجت دارد؟ یک بار حاجت دارد، میآید حاجتش را میگیرد. تشکر.
من دیده بودم کسی اولین باری که رفته بود جمکران، بچه میخواست. اولین بار رفته بود، حاجتش را گرفته بود. بعد دیگر، هر سری میآمد، میگفت: "فقط دارم میروم تشکر کنم. حاجت که کار داریم با امام حسین." میآیم تشکر کنیم، چهکار کنیم؟ اصلاً محض مدح میکنیم. تو چقدر خوبی! خوب است که هستی! دیدی این دختر پسرها برمیگردند، چقدر خوب است که هستی! تو اگر نبودی، چی میشد این عالم؟ زندگی کرد بدون تو. چقدر خوب است که تو هستی! همین. آمدم همین را بگویم. "خب، چی میخواهی؟" "هیچی. نوکرتم." رفتی کسی را دوست داشتی، فقط برایش ابراز علاقه کنی، ازش هیچی نخواهی؟ این را تجربه کردیم تا حالا؟ "نوکرم آقا. خیلی مخلصیم آقا. زیر پات را نگاه کن." خوب کاری. "اینجوری ارضا میشوم که بگویم نوکرتیم." این حالت خشوع است. حالا گاهی در زیارت، گاهی در نماز. میگوید: "برو در نماز درخواست کن." "آقا! ول کن نماز که آن درخواست دعا کند." البته نماز دعا هم دارد. نماز همه چیز دارد. نماز همه چیز دارد. تو چرا یک گوشهاش را میگویی؟ آدم خانه که میخرد، خانه اتاق خواب هم دارد، چه میدانم آشپزخانه هم دارد. آدم آشپزخانه که نمیگیرد که. خانه، آشپزخانه هم دارد. نماز دعا هم دارد. اصل نماز چیست؟ "خدایا! خیلی مخلصیم. چاکریم. مخلصیم. الحمدلله رب العالمین. همه حمد مال توست. مالک یوم الدین. کلاً خیلی خوبی. احدی، صمدی، لم یلد و لم یولد. خیلی خوبی! مرسی که هستی! التماس دعا." نماز در ثنا است. چقدر خوب است که تو هستی.
این چقدر خوب است که تو هستی را داشته باش. آخر روضه باهاش کار دارم. یادم بینداز بگویم آخر روضه که گر گرفت این را بگویم چقدر خوب است که هستی. که امام حسین (علیه السلام) کی و کجا گفت: "خدایا! چقدر خوب است که هستی!" امام حسین (علیه السلام) یک جا در عاشورا، در کربلا گفت: "خدایا! مرسی که هستی!" بهش میرسیم انشاءالله.
آدم خاشع اینجوری زندگی میکند. همهاش دستش روی سینه و "چاکرم و مخلصم و نوکرم." تملق. تا حالا برای خدا گفتیم؟ در زیارت، در دعای ابوحمزه دارد: "أَن تَمَلُّقُکَ." خدایا! من از تملقت. "نینداز من را." من میخواهم بیایم تملق کنم. تملق یعنی نه. یعنی حرف گزافه بزنم ها! "چاکرم، مخلصم." تملق برای دیگران هم خوب نیست، بد است. خوب نیست ماها به همدیگر اینجوری هی بگوییم: "آقا! زیر پات را نگاه کن." نه. محترمانه: "ما علاقه داریم به شما." آدم کسی را که دوست دارد، روایت داریم بهش بگو. تملق آقا. "ارادت داریم." این خوب است. "آقا! زیر پات را نگاه کن." این را نداریم. اینها مال اهل بیت است. آنجا باید تملق کنیم. مال خداست. بعد واقعی هم باید بگردی. در دلت باید بگویی. از ته دلت باید بگویی: "آقا! زیر پات را نگاه کن." حرم میرویم؟ این صورت من دیده و زیاد میدیدم، آقای بهجت (رضوان الله علیه) حرم امام رضا (علیه السلام) که میآمد، دو طرف صورت را میگذاشت در این ورودی، در این درگاهی، عتبه. بهش آهنی که چهارچوب در، یک آهنی پایینش دارد. ایشان دولا میشد، با آن سن، دست و پا له نشود. کم سن و سال بودم، ۱۵ سال. بهجت دولا میشد، این طرف صورت را میگذاشت، آن طرف صورت. آقای بهجت، "چاکرم! مخلصیم!" آقازاده ایشان میگفت که یک بار با پدر وایستاده بودیم. ایشان سه ساعت روی پا وایستاد کنار ضریح. سه ساعت! بابا! سه ساعت خیلی است! رفتم خانه، صبحانه خوردم، برگشتم، دیدم هنوز وایستاده. رفتم بیرون، یک دوری زدم، آمدم، دیدم هنوز وایستاده. کلافه شدم. تمام که شد زیارتش، آمد برود. بهش گفتم: "حاج آقا! بابا! پدر ما در آمد. خسته شدیم." یک نمک خاصی داشت، در جیبش اینجوری هم دست میکرد همیشه، مطالعه میکرد. در دستش اینجوری میگذاشت دستم را. گفت: "خیلی جدی. پانصدی." ایشان گفت: "میروی بیرون داروخانه، میگویی یک دارو بهت بدهم." "آقا! داروی چی؟" "داروی عین شین قاف." آن را بهت بدهند، اینجا سه ساعت وایمیستی، دردت نمیآید.
ریختم مدرسه دارو عین شین قاف نصیبت نشده. آدم که سیر نمیشود دیگر. مثلاً شبیهترین چیزی که توی این دنیا میشود مثال زد برای عشق، همینهایی است که این دختر و پسرها با هم دارند. یک چیز خیلی بیربط به عشق است، ولی خب یک نمه یک رگهای ازش دارد. ده شب خداحافظی میکنند با هم. میگوید: "من فردا صبح باید بروم اداره." بعد تو ۲.۵ فقط خداحافظیشان طول میکشد. شما که تجربه ندارید، ولی شاید دیده باشید. میگوید: "خب ۱۰ میگوید خداحافظ." میگوید: "خداحافظ عشقم، خداحافظ عزیزم، فدات شوم، قربونت." تا ۲.۵ فقط دارد خداحافظی میکند. "بابا! ول کن بابا!" یک موجود ضعیف بدبخت از سر و پاش نکبت میبارد! لیلی برای مجنون یک کاسه خون جمع کرده بود دیگر. ماجرایش را شنیدید؟ یک کاسه. خیلی دیگر حالش عجیب بود. روایت هم دارد که ندیدم، یکی از اساتید خواندند، گفتند که زمان امام حسن مجتبی (علیه السلام) بوده. مجنون. و حضرت باهاش مواجه شدند. گفتگو. بیا اینور این طرف. البته باز کسی میگفت که خوابش را دیده بودند، بهش گفته بودند: "بابا! تو چرا عاشق خدا نشدی؟" گفته: "من استاد نداشتم. استاد داشتم من را میبرد تو وادی خدا." امکانات. عاشق لیلی شدی. نگاه نمیکنی. واسه چی؟ کی است؟ چی؟ "فلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیهن." یوسف را دیدند، دستها را بریدند. چرا امیرالمومنین (علیه السلام) در نماز تیر از پاش میکشیدند صداش در نمیآید؟ گفت: "بابا! ملت یوسف را دیدند، دستهایشان را بریدند. تو توقع داری علی وایستاده خدا را میبیند، تیر از پایش بکشم بفهمد؟" حرف آدم دیگر است. مبهوت. اصلاً مجنون است. تو کوچیکهایش را خدا دارد به ما نشان میدهد، یک خورده بفهمیم. میگوید: "بریم یوسف." و اینجوری دیدند. اینجور حسی بهشون دست داد. یوسف حالا یک نمایی از جلوه الهی داشت. خشوع کردند. عبارت عربی فرق میکند. همه با یعنی کارد کشید روی پوستش. هی دارد نگاه میکند اینور اونور، اونور اونور. ده جای دستش را تیکهتیکه کرده. اصلاً نفهمیده. یعنی یعنی یک تیکه را برید، هی دارد تیکهتیکه میبرد. اصلاً نمیفهمد حالت خشوع. مات و مبهوت. چه بعضیها کربلا میروند، این شکلیاند. مجلس روضه اینجور چیزهایی میبینند. اینجوری به خود من خیلیها میآیند میگویند: "فلان موقعی که روضه میخواندی، ما فلان چیز را دیدیم، فلان چیز اتفاق..." خوش به حالت! ما که بیچارهایم. مجلس روضه را این شکلی دیدیم. فردا شبش اینجور دیدیم. شب قبل فلان کس را در مجلس دیدیم. داشتیم اینجوری که شب تاسوعا یک کسی حالش بد شد در مجلس، خیلی هم مُؤمن. خیلی حرف. هر کسی را باور نمیکند. حساس است دیگر. آدم باورش که قوی میشود، اینها را میبیند.
مرحوم علامه طباطبایی در "المیزان" میفرمایند: مکاشفات که پرده کنار میرود، آدم یک چیزی میبیند. محصول یقین است. آدم اگر به یقین رسید، خدا پرده را بر او کنار میزند. یک چیزهایی بهش نشان میدهد. مراتبش چی بود؟ اول ایمان است. عمل میکنی، میشود یقین. یقین خشوع میآورد. یقین که بیاید، یک چیزهایی میرود کنار که همانها برایت خشوع میآورد، برای آدم میپاشد.
جالب است در قرآن، خشوع را در مورد زمین به کار برده. میفرماید: "وَ مِنْ آیَاتِهِ أَنَّکَ تَرَی الْأَرْضَ خَاشِعَةً." زمین خاشع است. و اما علامه طباطبایی در تفسیر المیزان اینجا خیلی قشنگ بحث میکند: "زمینی که جنب و جوش ندارد. چیزی ازش نروئیده. خشک و خالی. خشک، کویر، بیآب و علف." این را بهش میگویند زمین خاشع. زمین خشوع دارد. حالت خشوع در برابر خدا چیست؟ بیایی بگویی: "من بیابان و علفم. یکم به من ببار. من هیچی ندارم." یقین اینجوری میکند دیگر. آدم دست من نیست. "همه عالم عظمت الأمور ترن بیدک." کل عالم در مشت توست. یک خالی آمده اینجا، روبهرو. این ابرت را بفرست، یکم به ما ببار. این حالت خشوع است. آدم احساس کند چیزی ندارد. باورش بیاید، باورش بیاید همه کارها دست اوست. همه چیز هم بنده اوست. میشود حالت خشوع. بعد این خشوع وقتی رخنه میکند، اول در دل رخنه میکند، میگیرد. باور آدم میآید. بعد کمکم در انسان بروز پیدا میکند. آیات قرآن. آیات قرآن هم هست. "خشعت الأصوات." حالا دیگر صداش هم خشوع پیدا میکند. بعضیها صدایشان ازش تواضع میبارد. از صدایش خشوع میبارد. بعضی از صدا "قطب بازی." اصلاً لحن حرف زدن، تُن صدا. تُن صدایش خاشعانه میشود. محصول خشوع دل است. بعد حرف میزند. میگیرد آدم.
مرحوم ملا حسینقلی همدانی (رضوان الله علیه)، چه شخصیت فوقالعادهای. عبدالفرار بود. در کربلا این قدارهبند و بزنبهادر کربلا. یک روزی این حرم که میآمد، کلی نوچه داشت دیگر. جلوتر میرفتند، بغلهایش میآمدند. نوچهها باز میکردند. اسمش عبدالفرار بود. عبدالفرار. ولی خب، یعنی چی؟ یعنی بنده فراری. ملا حسینقلی همدانی که ملا حسینقلی همدانی استاد سید احمد کربلایی بود، سید احمد کربلایی استاد سید علی قاضی بود، سید علی قاضی استاد آیتالله بهجت بود. این سلسله مراتب. حسینقلی همدانی در را که ۳۰۰ تا شاگرد عارف تربیت کرد. حرف که میزد، از جلسه میآمدند بیرون، همه در جوب میافتادند. راه نمیتوانستند بروند. چیزهایی که میشنیدند. از ملا حسینقلی همدانی از در که میآمدند بیرون، همه در جوب. عجیب بود ملا حسینقلی همدانی. حالا حرف در مورد ملا حسینقلی زیاد است.
کربلا در حرم امام حسین (علیه السلام) عبدالفرار آمد. در حرم جلو پاش باز کردند. حرم را بلند میکردند. "پاشو پاشو." عبدالفرار نشسته بود، پیرمرد نحیف. زدند رو شونهاش. "حاج آقا! بلند شو." "برای چی بلند شوم؟" "عبدالفرار آمده." خشوع این است. در برابر متکبرین، آدم سرش را بالا میگیرد. این اثر خشوع. حالا شاید یک شب در مورد خشوع در برابر مردم باعث میشود آدم سرش را در برابر خدا بالا بگیرد. حالا درباره مردم نگوییم. خشوع در برابر متکبرین و ظالمین. آدم درباره اینها که خشوع میکند، پیش خدا تکبر. پیش خدا که خشوع کردی، پیش ظالمین تکبر. تکبر درست. خوب زمانی که امام خمینی میگفت: "من در دهن این دولت میزنم." اینجور چیزی، محصول خشوع است. تو نماز یک چیزی کشیده اینجا، سفت شده. بلند نشد جلوی عبدالفرار. عبدالفرار آمد بغلش نشست. گفت: "پیرمرد! پا نشدی؟ اسمت چیست؟" "عربی عن عبدالفرار." "من عبدالفرار." ایشان گفت: "فَرَرْتَ مِنَ اللهِ أَوْ مِنْ رَسُولِهِ؟" از خدا فرار میکنی، از رسول؟ که بهت میگویند عبدالفرار. افتاد به گریه، عبدالفرار. نوچه. نوچهها را ول کرد، رفت در خانه. صبح خبر دادند: "عبدالفرار مرد." تا صبح زار زد، هی میگفت: "فَرَرْتُ مِنَ اللهِ أَوْ مِنْ رَسُولِهِ." از کی فرار میکردی؟ یکهو از خدا و پیغمبرش.
اثر خشوع دل. حرف میزند، دیوانه میکند طرف را. بروز پیدا میکند این خشوع. خدایا کاش نصیب بکند. ببینیم آدمهای خاشع. دیدن اینها آدم را عوض میکند. غبار از دل آدم برمیدارد. خشوع اصلاً باورش آمده. جهنمی هست. خیلی خدا را جدی گرفته. آنقدر خدا را جدی گرفتن. آدم باورش نمیشود. "بابا! آنقدر جدی است؟" آره بابا! بیشتر میبیند. باورش میآید. خشوع گاهی در صداست، گاهی در چشم. "خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ." چشمش چه نگاهی. جوری با لطافت.
میگویم مرحوم علامه طباطبایی به کسی ظلم نمیزد. سر درس که میشد، یا به پایین نگاه میکرد، یا به بالا نگاه میکرد. آنقدر خشوع! چشم آدم، نگاه کن تو چشم کسی نمیتوانی. چقدر ادب! چقدر تواضع! حرف زدن. آدمهایی که خشوع پیدا میکنند، نه نمیتوانند بگویند. یکی از علامتهای آدم متکبر سریع نه میگوید. یکی از اساتید گفتم: "آقا! شما چرا هرکی هرچی بهتون میگوید، گوش میکنید؟" گفت: "آقا! به خدا من نمیتوانم به کسی نه بگویم. نمیتوانم. دلم نمیآید." ۱۲ شب میگفتند: "آقا! فلان جا عقد برای فلان کسی، میآیی بخوانی؟" چشماش روی هم، خواب بود. "بریم." "بابا! بگو نمیتوانم." "نمیتوانم نه بگویم." خوب چی شد؟ روی هم خوابم میآید. "دیر شده." عقد را میخواند مثلاً. خیلی محبت، کلی دعا میکرد، کلی نصیحت میکرد. تمام میشد. ناراحت نشوند یک وقت اینها. "مجلسشان را زود پاشیم، رفتیم غذایشان را نخوردیم." چقدر شما لطیف. محصول خشوع دل است. دل که خشوع پیدا میکند، کل این هیکل، کل این بدن خشوع. نرم.
امام حسین (علیه السلام) زیاد گریه میکنم. این اصلاً چشمش یک فرمی است، لبش یک فرمی است. اصلاً معلوم است گریه میکند. فرم اثر میگذارد. فرم صدا اثر میگذارد. روی قیافه اثر. پیکربندی استخوان آدم اثر میگذارد. امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: "مَنْ خَشَعَ قَلْبُهُ خَشَعَتْ جَوَارِحُهُ." هرکی دلش خاشع باشد، جوارحش، هیکل، قیافه، تیپش را میبینی، خشوع میبینید. عکس نماز رزمندهها را در جبهه ببینید. خیلی خیلی ملس است. حال آدم میبیند مزهاش را. من باورم نمیشود از نمازی که او دارد میخواند. او چی میخوانده! رفتی خاک را کنده، رفته آن پایین. مثل اینکه عکس صحرا. پا میشدند اینها گردان تخریب. هفته دفاع مقدس، تخریب رفتید یا نه؟ دو کوهه. یک ۵ کیلومتر پیاده میرفتند بیرون. گردان تخریب. حسینیه گردان تخریب. بغلش. یک بار رفتی؟ برو دور بزن بگرد. تیکهپاره قبر. اینها چی است؟ میگوید بچهها شب عملیات میآمدند یک قبر کوچولو میکَندَند، میرفتند تو قبر. حرف میزدند، نماز میخواندند. این هنوز مانده. قبرهایی که میکندند، مناجات میکردند. خاکش را بو میکنی، حالت عوض میشود. اصلاً آن قبر را میبینی، حالت عوض میشود. چه خشوع بوده که زده به این زمین. خشوعش زمین خشوع گرفته. اصلاً نورانیت گرفته. "ثُمَّ یُحِیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا."
میگوید شما شهدا نه خودتان پاکید، هر جا میروید پاک میکنید. دیدی شهید حججی هر جا میرفت. رفت مشهد، ریخت به هم. آمد تهران، ریخت به هم. رفت اصفهان، ریخت به هم. چهکار کردی تو بچه؟ دو سه ساله چهار پنج ساله. آتشی! چه عشقی! چه باوری است! چه خشوعی است! چشم شهید حججی در خیابان گم بشود، کسی بهش آدرس نمیدهد. آنقدر که خاکی و متواضع. خدا عاشق اینهاست. عاشق اینجور حرف زدن. گفتند: "یا رسول الله! تو هم گشتی بین این همه آدم، موذن پیدا کردی. بلال اذان میگوید، سینش را میزند شینش را میزند. شین و سین میگوید." به جای اشهدو میگوید: اشهد. این همه موذن. اما آدم به یکی دیگر اذان بگوید. پیامبر (صلی الله علیه و آله) چی فرمود؟ فرمود: "سِینَ بِلالٍ عِندَ اللهِ شَینَةٌ." او سین میگوید، خدا شین قبول میکند. خدا عاشق همین لحن است. اینجوری حرف زدن. اینها لکنت، تکبر حرف نمیزنند دیگر. اینها که یک نرمی دارند، یک حالت افتادگی. خدا عاشق اینهاست. عاشق اینهاست. نه مثل من بدبختی و حرافی میکنم برای مفت. جمله سر هم کنم. خدا عاشق اینهاست. خدا کلاً عاشق چیزهای شکستهبسته است. در عالم هیچ خریداری شکسته بسته نمیخرد. فقط خداست. گفت: "دنبال من میگردی؟ اَنَا عِنْدَ الْمُنْکَسِرَتِ قُلُوبُهُمْ." برو دل شکسته پیدا کن، من آنجا هستم. "وَالْمُنْدَرِسَتِ قُبُورُهم." قبرهایی که اسمش پاک شده، من آنجا هستم. بغل آنها. ما با برخی اساتید قبرستان میرفتیم. "بگرد قبرهایی که سنگ قبر شکسته و اسم پاک شده. بریم بغل." معنویت دارد. خدا آنجاست. کسی بهش نمیرسد. معلوم است کسی را ندارد. خدا هم که طرفدار بیکسها. خودم که طرفدار شکستهبسته قبرش. دلهرهاش. خدا هم عاشق خشوعی است. اهل بیت (علیهم السلام) همین. درای خشوع را خیلی دوست دارند.
یک شعری اباعبدالله الحسین (علیه السلام) دارد. حضرت میفرمایند که: "من عاشق آن خانهایم که سکینه و رباب در آن خانه باشند." این دو تا خیلی خشوع داشتند. مخصوصاً رباب. خشوع رباب. آدم از آنی که تاریخ نقل شده، آدم میتواند تصویر کند این بانوی را در برابر اباعبدالله (علیه السلام)، که چقدر این زن، چقدر این زن نرم بود در برابر اباعبدالله.
در مورد حضرت رباب (سلام الله علیها) دارد که متن مقتل این است: "لم تطق رباب." البته عربیاش رباب درست است. دختر بزرگزاده بود ها! رباب. پدرش معروفترین شاعر عرب بود. جز خواص محسوب میشد. بزرگزاده بود. ولی آنقدر پیش امام حسین (علیه السلام) خاکی. واسه امام حسین (علیه السلام). خیلی دوستش داشت. رباب. میشود دوستش داشت. "لم تطق رباب على قید الحیاة بعد شهادة الامام الحسین علیه السلام اکثر من سنة واحدة." بعد از حسین، رباب کارش به یک سال نرسید. تمام. بعد توضیح دادند چه شکلی: "کما أنها لم تستظل بسقف طیلة تلک السنة." در تمام این یک سال، زیر سقف نرفت. همیشه زیر آفتاب بود. بهش میگفتند: "بیا زیر سایه بشین، زیر سقف بشین." میگفت: "آقای من را مگر زیر سقف بردند؟ آقای من بدنش زیر آفتاب." یک سال! بابا! سه روز بود! "باشد! آقای من! آقام را تو زیر آفتاب رها کرده." "و قال بعضهم انها جلست الی جانب مزاره علیه السلام للعزا." برخی مقاتل دیگر گفتند: "یک عده گفتند رباب (سلام الله علیها) با اسرای کربلا رفت شام." یک عده هم گفتند: "نه!" وقتی خواست این کاروان از کربلا خارج بشود، جناب رباب، زینب کبری. متن برخی مقاتل است که: "خانم جان! ببین، من که دیگر شاید حرفش هم این بود: از دار دنیا دلم خوش بود میگفتم یک بچه دارم، بزرگش میکنم، گهوارهاش هم کی برده. دیگر کسی را ندارم، چیزی. بگذارید من اینجا بمانم." گفتند: "یک سال روی کربلا نشست، کنار مزار اباعبدالله." موکب. اولین موکبدار کربلا. رباب. آنجا خانه کرد برای خودش. در این حالت افتادگی. "همسرش نیست، امامش فرق میکند. امام من را کشتند. امام من. آقای من، شوهر من هم بود، ولی امام من." معرفت خاص. "ثم توفیت." این خیلی عجیب است. "بعد ذلک اسفا، بس که برای حسین گریه کرد، از دنیا رفت." "اسفا" همان که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در زیارت ناحیه عرض میکند: "ای کاش من آنقدر گریه کنم که تَأَسُّفاً لی بکم میمیرم از غم تو میمیرم." این را اول از همه رباب انجام داد. از همه سبق. اولین کسی که در مجلس امام حسین (علیه السلام) پای روضه امام حسین (علیه السلام) جان داد، حالا جدای از حضرت رقیه که او حسابش از بقیه فرق میکند. در مجلس. پای روضه! پای روضه میخواند.
حالا من خیلی روضهها را نمیخوانم، چون میخواهیم برویم سمت علی اصغر، ولی خب باید مادر را اول دست به دامنش بشویم. رباب را گفتند برایش مرغی آوردند. خیلی گریه میکرد. گفتند: "یک غذای مقوی بیاوریم برای رباب. یک خورده انرژی بگیرد." یک مرغی را کباب کردند، آوردند گذاشتند جلوی رباب. نمیدانستند این خانم اینجوری است. احتمال نمیدادند. مشغول گریه بود، سرش را آورد بالا، به این مرغ نگاه کرد، گفت: "آخی! بگردم! سر مرغ را چرا بریدند؟" آنقدر گریه کرد، گفتند: "رباب آنجا از دنیا رفت." با آن گریه. سر بریده مرغ. را که دید. "شما که سر بریده زیاد دیدی. باید برایت عادی شده باشد خانم." چه خشوعی است! چه حسی است! چه حالی است! بعد شعر میخواند. گفتند این دو بیت را زیاد میخواند:
«واحُسَیْنَا! فَلا نَسیتُ حسیناً
اَضْحَتْهُ الرِماحُ مُجَدِلُنا»
"حسین جان! من تو را فراموش نمیکنم. ای کسی که نیزهها بدنت را در هم شکست."
«قادِروهُ بِکَرْبَلَاءَ سَرِیعاً»
"تو را در زمین کربلا تنها رها کردند."
«لا سَقَا اللهُ جَانِبَ کَرْبَلاءَ»
"زمین سیراب نشود، زمینی که با خون تو سیراب."
اینها را گفتم. خواستم یک خورده روضههایمان را تصحیح کنیم. مثلاً گاهی ما روضه که میخوانیم، یک جوری صحبت میکنیم انگار مثلاً حضرت رباب با یک حالت طلبکاری آمد پیش حسین (علیه السلام). مثلاً گفت: "حسین جان! پسرم چی شد؟" نه! این خشوع داشت. بابا! اصلاً چیزی نگفت. در مقتل هم چیزی نگفت. اصلاً معلوم بود. بچه را وقتی تحویل داد، دیگر سرش را انداخت پایین. گفت: "حسین جانم! هرچی! هرچی خودت! هرجور بخواهی، بچه مال تو است." این گفت و گویی بین رباب و امام حسین (علیه السلام) پیش نیامد. اصلاً رباب بچه را که داد، رفت خودش یک گوشه نشست. دیگر برای خودش. دیگر ساکت بود. خبر هم آوردند، دیگر ساکت بود. حالا تا غروب عاشورا، گهواره سرش را گرم کرد. بعد هم دیگر گهواره را بردند، دیگر خودش بود و واسه خودش میخواند.
شب هفتم. بعضیهاتون شاید اینجور باشید. یک سال منتظر شب هفتم بیاید هستید یا نه؟ مرحوم آیتالله حقشناس اینطور بود. تمام سال را منتظر بود شب هفتم محرم بیاید. میگفت: "من همه را جمع میکنم، شب هفتم از علی اصغر میگیرم." این آقا خیلی کار ازش. بگذار امشب میخواهم یک اسم دیگر برای علی اصغر بگذارم. علی اصغر در عربی همان علی ماست که ما میگوییم علی کوچولو. امشب میخواهم روضه را این شکلی، علی کوچولو، بخوانم. مانوستر است ما فارسها با علی کوچولو.
آمد جلو خیمه ایستاد. گفت: "ربابم! علی کوچولو را میدهی به من، سیرابش کنم؟" علی کوچولو. اسمش دست دل را میریزد به هم. علی کوچولو. اصلاً در این اسم، بچه نازنین، دست و پاهای کوچک، چهره دلربا. چون به پسر خودم کوچولو میگویم، یک اُنسی دارم با این اسم. "علی کوچولو." تو خیمه همه میگویند: "علی کوچولو را میدهی یک دقیقه بغل من؟" آن یک، علی کوچولو. "علی کوچولو! اذیت نکن. علی کوچولو! خوابش میآید. علی کوچولو! بدخواب شده. علی کوچولو! خسته است. علی کوچولو! بیحال است." "علی کوچولو! علی کوچولو! علی کوچولو! علی کوچولو!" "بابا برده آب بیاورد. بچهها علی کوچولو الان آب میخورد، سرحال میشود، برمیگردد." "علی کوچولو بیحوصله است. الان بابا میبرد، یکم آبش میدهد، میشورد. برمیگردد." "علی کوچولو را اذیت نکنید. خسته است. واسه همین دارد گریه میکند." تو هی میگویند: "علی کوچولو الان میآید، علی کوچولو میآید، علی کوچولو میآید." دیر شد! چرا علی کوچولو نمیآید؟ یکی میآید میگوید: "بابا رفته پشت خیمه، دارد یک کارهایی میکند." چهکار دارد؟
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیتُ و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
بهت قول دادم روضه که اوج گرفت، بگویم ماجرای این جمله را. ابی عبدالله (علیه السلام) کجا گفت این حرف؟ بچه را دستش داشت، حرف میزد با لشکر دشمن. "دشمن! در همان فرهمو هذا الذی به من رحم نمیکنی؟ به این بچه رحم کن." "عطشاً." دست و پا زدن بچهام را دیگر نمیگویم چی. خودت بهتر میدانی چی شد. چهکار کردم؟ یک لحظه نگاه کرد به بچه، دید سر از پشت برگشته. دست کرد زیر گلوی علی اصغر (علیه السلام). ای خون را جمع کرد، ریخت به آسمان. "اللهم! تو همه رنگهایت را از آسمان، نصرت میفرستادی. این سری نصرت که از نیامد. بگذار از زمین به آسمان نصرت برسد. بگذار من به تو این جنگ چیزی بدهم، هیچ جا در هیچ جنگی گیرت نمیآید." خدا خون. خون شیرخواره. در هیچ جنگی شیرخواره را سر... آنجا یک جمله خیلی فشار آمد به قلب ابی عبدالله (علیه السلام). عرضه داشت: "حُبٌّ بَيْنَ اللَّهِ." خدایا! چون میدانم تو هستی تحمل میکنم. خیلی برایم سخت است. هیچ جا به ابی عبدالله (علیه السلام) در کربلا، بلا، مقتل، نگفته. جایی بشارت به ابی عبدالله (علیه السلام) داده باشد از عالم غیب، فقط اینجا آمده. "فَمَنْ بِنَاحِيَةٍ يَقُولُ." شنید ملکی از آسمان صدا زد: "یا حسین! حسین جان! بچه را به ما بسپار. بچه تو را رها کن. الان در بهشت دارند علی تو را شیر میدهند."
در حال بارگذاری نظرات...