معنای حالت خشوع
آثار خشوع
چه کنیم در نماز خشوع داشته باشیم؟
نسبت دو طرفه خشوع بین خدا و بنده
ویژگی و خاصیت کار لغو
به چه کاری لغو میگوییم!
مانع بهره بردن از امام حسین ع
آیا ایمان و باور من ضعیف شده؟
مشخصه آدم با کلاس
اثر فکر گناه و انجام دادن گناه
میخواهم کریم باشم! چه کنم؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی
در شبهای گذشته این نکته را تأکید کردیم: خشوع در نماز، محصول ایمان قوی و ایمان بالاست؛ جوری که انسان واقعاً تمام دلش به باور رسیده باشد و با همه وجود، خدای متعال را باور کرده باشد. در این صورت نسبتش با خدای متعال خشوع در نماز خواهد داشت.
خشوع در نماز، آن حالتی است که کسی در برابر عظمت دیگری مقهور میشود. گاهی مثلاً دیدهاید یک نفر پخش زنده مصاحبه میکند یا کسی میخواهد اخبار بگوید. این حس که عملکرد او تحت نظارت هشتاد میلیون آدم است و اگر اشتباهی بکند، چند میلیارد آدم از اشتباه او باخبر میشوند و یک اتفاق بزرگی رخ خواهد داد و اگر یک اشتباه بکند، چطور خود را جمعوجور میکند؛ چطور مراقب خود است؛ چطور حواسش هست. یک حالتی در او هست که مثلاً میگوییم استرس دارد؛ مثلاً یک حالتی است که میترسد. اینجور از مواجهه با این جمعیت، از مواجهه با دوربین، از مواجهه... یک هراس، یک هراس از سر عظمتی در وجود اوست و او مقهور شده است. این حالتی که یک نفر در برابر عظمت یک چیزی مقهور میشود، این را به آن خشوع میگویند. حالت خشوع گاهی انسان در برابر یک بزرگی وقتی قرار میگیرد، احساس کوچکی میکند.
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت اینطور میفرمودند: در روایت هست کسی که خشوع برای خدا داشته باشد؛ «مَن خَشَعَ لِله خَشَعَ اللهُ لَهُ»؛ کسی که خشوع برای خدا داشته باشد، خدا همه عالم را در برابر او خاشع میکند. همه خشوع میکنند. یک عظمتی خدا به او میدهد. کسی که درک عظمت کند، بزرگ میشود. خودش عظمت پیدا میکند. عظمت به محافظ و بادیگارد و سر و صدا و اسم و رسم و شلوغ اینها نیست. یک چیزی در وجود او خدا قرار میدهد که دیگران به او که میرسند، سرشان میآید پایین.
یکی از بازیکنان معروف فوتبال که الان از مربیهای معروف است و در ایران میشود گفت مشهورترین بازیکن ما در دنیاست. اوان تیم باشگاهی در زمان مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت، سال ۸۶-۸۷ بود. یادم هست سال ۸۶ یک تیم باشگاهی داشت و میگفتند که چند تا بازی پشت سر هم باخت و به او گفته بودند: «یک ساحری سحرت کرده؛ همه توپها میآید میرود تو گل شما. بازیکنان نمیتوانند گل بزنند.» بازیکنان تیم گفته بودند: «چیکار بکنم؟» به او گفته بودند: «برو خدمت آیتاللهالعظمی بهجت. ایشان مشکل تو را برطرف میکند.»
بعد قم، نماز ایشان، مسجد ایشان یک مسجد کوچکی بود. بازیکن معروفترین بازیکن ایران در دنیاست. یکی از شاید بشود گفت ده بازیکن مشهور دنیاست. اصلاً میشناسید کیست؟ بله؛ ایشان وقتی که آمد، مردم همه دنبال او بودند که از او امضا بگیرند. او در برابر آقای بهجت اصلاً مثل یک طفلی شد. وحشت، میدوید مثلاً برود آقای بهجت یک نگاهی به او بکند. اصلاً همه در تعجب مانده بودند. این آقا همه میخواهند از این امضا بگیرند. این خودش مقهور عظمت آیتاللهالعظمی بهجت. محصول خشوع است. این حالت را به آن میگویند حالت خشوع؛ انسان درک از عظمت یک کسی میکند و احساس میکند چقدر در برابر او کوچک است. همین حالت خشوع در نماز میشود همان حضور قلب، همان توجه، همان حالتی که انسان میداند در برابر کی دارد صحبت میکند.
یک وقتی داستان به نظرم میآید. سال قبل شاید گفتم برایتان، شاید هم نگفتم. حالا دوباره میگویم. اگر گفتم که یادآوری شود، اگر هم نگفتم اولین بار باشد. یک سفری ما داشتیم. برای صدا و سیما کارشناس برنامهای بودیم. رفتیم. پخش مستقیمی بود؛ زنده سامرا. برنامه داشتیم. شب نیمه شعبان روی آنتن. رسم برنامه تمام شد. فردا یکی دیگر از کارشناسهای عزیز بود. ایشان هم روی آنتن رفت. تمام شد. برنامه تمام شد. دوستان برگشتند. ما رفتیم کربلا و نجف، کاظمین و اینها.
من کاظمین رفته بودم. حالا ماجرای آن سفری، سفر به یاد ماندنی شد برای من. من خیلی غریبانه این سفر را رفتم. اولین سفری بود کربلا تنها بودم. هوایی، پرواز بغداد. شب رسیدیم. یک چیز عجیب و غریب. تک و تنها رفتیم. یک رفیق داشتیم که او راه بلد بود و او هم ما را ول کرد وسط راه رفت و ما ماندیم تنها کاظمین. خیلی ماجرا. بعد باز از این ور تنها شدی، موقع برگشتن باز تنها من برگشتم از نجف. از طرف بعثه و اینها به ما جا دادند. رفتیم هتلی داشتیم کربلا. این عزیزم همراه ما بود که خب کارشناس تلویزیون است. میشناسید اگر اسم ببرم. ایشان به من گفتش که: «فلانی! ماشین ب۳ دارد میرود کاظمین. من زیارت نکردم. تو هم اگر دوست داری بیا. ماشین دارد میرود یک تعدادی از عزیزان را برساند.» قبل از آن، چند روز قبلش هم یکی از مسئولین آمده بود. کاری ندارم. سوار، من گفتم: «میآیم.» ما کاظمین رفته بودیم. گفتم: «میآیم. اشکال ندارد دوباره.» جالب هم بود. یکی از دوستان به من همانجا پیام داد. گفت: «من زن میخواهم. برای من دعا کن.» گفتم: «دارم میروم کاظمین. همین الان برایت دعا میکنم.» که رفتم. برگشتم به من پیام داد. بعد از آن امام جواد علیهالسلام برای دعا.
تو مسیر که میرفتیم، دیدم که اینها به قیافههایشان نمیخورد زائران معمولی باشند. یک تیپهای ویژهای بودند. با اینکه لباس شخصی بودند؛ لباسهای معمولی داشتند و اینها. و گفتگوهایی هم که میکردند، خب مشخص بود دیگر. داشتند در مورد این صحبت میکردند که مسیر پیادهروی اربعین را چیکار بکنیم؟ و این ست را چیکار بکنیم؟ و بغل جاده چیکار بکنیم؟ معلوم است که خیلی کارشناس و مشورت داریم حرف زدیم صحبت کردیم اینها. رفتیم کاظمین. مهمان حضرت بودیم. سالن غذاخوری حضرت. اینها همه قرار گذاشته بودند. یک مسئول داشتند. همه به او میگفتند آقا مصطفی. که آقا مصطفی خلاصه قرار داشتیم ساعت مثلاً دو. همه بیاییم و اینها. ما آمدیم. مثلاً یک دقیقه دیر کرده بودیم. اینها هم بودند. سر سفره که رفتیم نشستیم و اینها. آن آقا مصطفی برگشت گفتش که: «حاج آقا! اگر سرباز من بود، سر این یک دقیقه میدانستم چیکار کنم.» و اینها. ما شوخی کردیم. گفتیم که: «سرباز شما نیستیم و فلان.» اینها. دیدم همه یکجور خاصی دارند به ما نگاه میکنند. چشمغره میروند و هی چپچپ نگاه میکنند و بعد زدم به بغلی. گفتم که: «یامصطفی کیست؟» گفت: «کارت نباشد.» گفتم: «خب کیست؟» گفت: «همینقدر بگویم خیلی بالاست.» بعد آخر آمارش را درآوردم. فهمیدم یکی از فرماندهان ارشد سپاه، یکی از فرماندهان اصلی سپاه است که بعد فهمیدم سیستم کلاً دست ایشان است. بعد آنجا که فهمیدم، اصلاً خودم ریختم یک دفعه. بعد آمدم: «آقا من مخلصم! آقا من چاکرم! آقا من کوچیکتم!» خیلی متواضع و خاکی. همدیگر را بغل کردیم و بوس کردیم.
خود من خیلی جالب بود که چقدر شناخت روی این کرنش اثر دارد. آدم وقتی کسی را نمیشناسد، بیپروا با او صحبت میکند. عین خیالش نیست. آنهایی که میشناسن، چشمغره میروند: «این چه وضع حرف زدن است؟ چه طرز نشستنی است؟ مگر نمیدانی پیش کی هستی؟ مگر نمیتوانی جلوی کی باشی؟» و این همان حال نماز ماست. و این همان حال خشوع ما در نماز است. منی که معرفت ندارم در برابر کی ایستادهام. مگر نمیدانم دارم با کی حرف میزنم. خیلی راحت میگویم، میخندم، لبخند میزنم، کلم را میخارانم. مرحوم آیتالله قاضی، رضواناللهعلیه، من که خودم ته خطم؛ یعنی اصلاً اینها را فقط میگویم خدا کند جهنم نرویم. لااقل به خاطر حرفهایی که میزنیم. عمل که تعطیل. تعارف هم ندارد.
مرحوم آیتالله قاضی برای نماز شب که بلند میشدند، پیراهن میپوشیدند، قبا میپوشیدند، عبا میپوشیدند، عمامه میپوشیدند، عطر میزدند. نماز شب باید این. بعد ایشان گفته بود (شنیدم) نماز صبح را برخی با لباس معمولی میخوانند. آقا با زیرپوش و شلوارک بلند میشوند نماز صبح، اگر بخوانند. تو قطارها داد میزنیم. همه ولو جنازه افتادهاند. من سفر برای اینکه بیایم اینجا با قطار آمدم از مشهد. حالا فردا هم داریم برمیگردیم مشهد. قبل اذان اذان صبح بود. پاشدم دیدم خبری نیست و اینها. قطار ایستاده است. تکان نمیخورد. بعد پاشدم درها بسته است. مهماندار در اتاقش بسته است. گفتم خب همه اذان. خیلی آمار چیز. گفتم شاید اذان شده ایستگاه بعدی و اینها. ۲۰ دقیقه وایساد و بعد صدا زد که سوار شوید و همه سوار شدند. راه افتاد. رفتم کوپه جلویی. گفتم که: «آقا این وایساده بود.» میگفت: «آره.» گفتم: «نه صدا کردی، نه در باز کردید، نه مهمان...» همه کلاً تعطیل. دور هم بودیم. مشتری نداشته نماز. خود مهماندار که خوابیده بوده راحت. بقیه هم یک نفر نرفته بوده بگه: «آقا در را باز کنی؟» ما هم که رفتیم، خبری نیست. فکر کردیم که اصلاً وقتش نیست. قطار قبله را دادند و وایسادیم نماز خواندیم.
میخواهم بگویم مشتری ندارد. حالا تو بگویی: «آقا! ناهار نرسیده.» غوغا میشود. تو قطار ۵ تا کشته میدهند. جزو وعده غذایی داشتین، نیامده. قتل عام میشود. اصلاً نمیتوان تصور کرد چه اتفاقی میافتد. نماز «نتوانستیم وایسیم» مهم نیست. ناهار این است؛ این وضعیت این خدای ماست. خدایی که در حد شکم ماست و ما خدا را در حد شکم قبول داریم. و خدای ما آن چیزی است که در شکم ما میرود. این از خدای ما. و در برابرش هم خاشعایم. نان دست هر کسی باشه، تا کمر خم میشویم برای اینکه نان از دستش بگیریم. ولو دشمنان خدا و اهل بیت هم باشند، فرقی نمیکند.
این حالت خشوع محصول ایمان است. یک چیزی روی این خشوع اثر دارد. شبهای بحث کردیم. شب آخر باید به این نکته برسیم و تمامش بکنیم. چی روی خشوع اثر دارد؟ من یک سیری را از آیات ابتدایی سوره مبارکه مؤمنون خدمتتان عرض کردم. جمله مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت را هم نقل کردم. قرآن میفرماید که: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ.» ایمان دارند، به فلاح رسیدند. همانهاییاند که در نماز خشوع دارند و همان کسانیاند که از لغو اعراض کردند. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت میفرمودند که سر اینها را در همین آیه گفته. سر اینکه انسان به خشوع در نماز و حضور قلب برسد، این است که از لغو اعراض کند. اگر اهل لغو نباشد، خشوع پیدا میکند. و این بحث لغو بحث بسیار مفصلی است که البته خب ما امشب باید در موردش صحبت بکنیم و پرونده بحث را ببندیم.
من (علامه طباطبایی رضواناللهعلیه) اینجا بحث فوقالعاده زیبایی دارند در تفسیر المیزان و متن تفسیر المیزان رو آوردم براتون بخونم. یک صفحه است ولی حالا سریع میخواهم فقط یک توضیحاتی در مورد عبارات ایشون از بیرون بگویم که اول ایشون چطور لغو رو تعریف میکنه. بعد ببینید ما چقدر گیر لغو هستیم که این لغو اگر درست بشود کلاً میافتیم رو غلطک. بعد حالا میرسیم به اینکه لغو در برابر خدا، لغو درباره امام حسین. که لغو در برابر خدا نمیگذارد از نماز بهره ببریم. لغو در برابر امام حسین نمیگذارد از زیارت و امام حسین بهره ببریم. من (علامه طباطبایی کار) لغو، آن کاری است که من با زبان عامیانه براتون میگویم. شما با توجه دقت بفرمایید. من دیگر عبارت را کتابی نمیخوانم. یک صفحه را میخواهم همینجوری توضیحی بگویم. کار لغو، آن کاری است که فایده نداشته باشد. و به حسب اختلاف اموری که فایده عائد آنها میشود، مختلف میشود. نسبت به هر کاری، آن فایدهای که از آن کار آدم باید ببرد، اگر آن فایده را نبرد، آن کار میشود لغو. آدم ورزش میکند که چه اتفاقی بیفتد؟ که سلامتی پیدا کند. اگر ورزش کردی و داشت به سلامتیات اختلال وارد میکرد، مثل خیلی از این ورزشها که اصلاً خودش سَم است برای سلامتی. بسیاری از این ورزشها برای سلامتی ضرر دارد. چهل سالگی به بعد خیلی از ورزشها را باید بگذارد کنار. معلوم میشود که این ورزش لغو است. خیلی راحت لغو.
نرویم سراغ اینکه مثلاً جوکهای مستهجن بگوید. نه! کاری که باید یک غرضی پشت این کار باشد. آن غرضه تو این کار نباشد. آدم ورزش میکند به سلامتی برسد. ورزشی که سلامتی ندارد، لغو تمام. وقتی که کار لغو بود، اولین ضررش را به ایمان میزند. باورهایت ضعیف میشود. کار لغو اولین خاصیتی که دارد، باور را از بین میبرد. خیلی عجیب است. اینها بحثهای روان پیچیده است. باورها شل میشود. آدم کمکم کمباور میشود، بیباور میشود. چرا؟ به خاطر کارهای لغو. چه بسا فعلی که نسبت به امری لغو و نسبت به امر دیگر مفید باشد. نسبت به غرضش باید ببینیم. اگر آن غرض حاصل بشود، میشود مفید. حاصل نشود، میشود لغو.
مثلاً ما به مجلس روضه میرویم که چه اتفاقی برایمان بیفتد؟ خیلی غرضها میشود داشته باشیم دیگر. آن غرض اگر بهش نرسیم، آمدن ما تو این مجلس لغو است. و مانند این، آدم دانشگاه میرود که چه اتفاقی بیفتد؟ باسواد بشود. خب، اگر دانشگاه میروم و باسواد نمیشوم، دانشگاه رفتنم لغو است. به خاطر چیزهای دیگر دانشگاه نیست که من دارم بیدین میشوم. به خاطر خود این کار لغو دانشگاه رفتن است که دارم. اصل اینکه من دارم دانشگاه میروم، منی که درس نمیخوانم، خود این دانشگاه رفتن لغو است. و خود این دانشگاه رفتن دارد من را بیباور میکند. باورهای من را سست میکند.
کار لغو خاصیتش آدم را میبرد تو دنیا، غرقت میکند تو دنیا. کار لغو خاصیتش آدم را خواب میکند. مثل این تصویرهایی که به بچهها نشان میدهند. دیدی بچه وقتی خوابش نمیبرد؟ وقتی بچه بیدار میشود، خیلی جالب است ها! خیلی! عالم خیلیخیلی خدا دارد با ما حرف میزند. بچه وقتی بیدار میشود، سر و صدا میکند. صد تا عکس بهش از این ور اون ور نشان میدهند. هی بازیبازیبازیبازی. میخواهم نفس ما تا بیدار میشود به قول عرفا، یک غزه پیدا میکند. سر و صدا میکند: «این چه عالمی است؟ من نمیخواهم تو این دنیا باشم. من میخواهم بروم بالا. من میخواهم پرواز کنم.»
من اینجا بد نیستم. شیطان میآید هی عکسها رو یکی یکی نشان میدهد. خوابم میبرد. با چیا میخواباند ما را؟ با لغو. ای لغو به خورد آدم کمکم قرص خوابآور میدهد. قشنگ یک چُرت مفصل. شب اول قبر بیدار میشود. قرصهایی هم که میدهد، قرص خواب برای آن شکلی ۷ ساعت و ۸ ساعت و یک روز و اینها نیست. یک قرص خوابآور میدهد ۷۰ سال میخوابد. شب اول قبر بیدار میشود.
پس کار، حالا ببین تعریف کار لغو. ببینید علامه طباطبایی چی میفرماید؟ من چون میترسیدم یعنی میدانستم اگر از طرف خودم بگویم، شما قبول نمیکنید. و شب آخر است. ما شبهای آخر معمولاً حرفهایی میزنیم که یک سال بریم مشغولش بشویم. بحث امشبمان بحثی است که یک سال باید درگیرش باشیم.
ببینید علامه طباطبایی کار لغو میگوید چه کاری است؟ کار لغو آن کاری است که فایده نداشته باشد. خب این، پس کارهای لغو در نظر دین، آن اعمال مباح و حلالی است؛ حلال مباح. نه حرام. نمک روی مو حلال است که صاحبش در آخرت یا تو دنیا ازش سودی نبرد. کار انجام دادی. تو آخرتت اتفاقی نیفتاده. این لغو است. نرفتی پایین. نه جهنم گرفتی. بالا نرفتی. همین که بالا نروی؛ ایمانت ضعیف میشود. عجیب است ها! ایمان من نسبت به دیشب الان تقویت شده یا نشده؟ اگر تقویت نشده، یعنی کارهای لغو انجام دادم. و چون کار لغو انجام دادم، ایمانم تقویت نشده. یعنی ایمانم نسبت به شب قبل کمتر شده. هستیم تو بر مطلب یا نه؟
هر نمازی باید بهتر باشد. وگرنه سقوط کردی. هر روضهای باید سوزت بیشتر باشد. وگرنه تو این وسط سقوط کردی. از اول باید شروع کنیم پایین. خیلی مثل خوردن و آشامیدن به انگیزه شهوت در غذا که لغو است. «غذا بخوری که سیر بشوی.» خب کار لغو است. ایمانت ضعیف میشود. چون غرض از خوردن و نوشیدن گرفتن نیرو برای اطاعت و عبادت خداست. غذا خوردیم تو این محرم برای اینکه جان داشته باشیم گریه کنیم. اگر این کار را نکردیم، لغو بوده. همه غذاهایی که همین اشکمان را میبندد. گناه قرار نیست ما انجام بدهیم که. آن سوز عجیبی که شما تو زیارت ناحیه میبینید، آن سوزی که در عرفا میبینید، لغو نبودند. ایمان ها قوی بوده. نه منی که ماه محرم آمد ۱۰ شب مشغول لغو بودم، حالا شب عاشورا میخواهم بیایم بچینم؟ چیزی نمانده که. تو کاسه نمانده که.
بنابراین اگر فعل هیچ سودی برای آخرت نداشته باشد، سود دنیاییاش هم سرانجام منتهی به آخرت نشود؛ یک همچین فعلی لغو است.
تو یک جمله آقای علامه طباطبایی میشود تو یک جمله کار لغو برای ما توضیح بدهید؟ ببین ما ۱۰ شب با هم صحبت کردیم. شب دهم است داریم این حرفها رو میزنیم. ده شب هوای همدیگر را داشتیم. همدیگر را ناز و نوازش کردیم. شب آخر است دیگر. یک چک، گاهی من لازم خودم به خودم. به نظر دقیقتر لغو عبارت است... تو رو قرآن عزیزان من، بزرگواران، بزرگواران که ما دستشان را میبوسیم. ما خطا مان بیشتر با کسانی است که همسن و سالمان راحتتر صحبت میکنیم. تو رو قرآن این یک جمله را با وجودمان گوش بدهیم. یک لحظه. خیلی به نظر دقیقتر لغو عبارت است از غیر واجب و غیر مستحب. هر کار غیر واجب و غیر مستحب، لغو است. و لغو باعث ضعف ایمان، ایمان باور آدم. باورش آدم سست میشود، شل میشود. جدی، مسائلی که مسائلی که خیلی جدی است، جدی نمیگیرد. مسائلی که اصلاً شوخی است، جدی. گمراهی بهش میگویی: «بابا! رزق دست خداست. اینقدر کار بکن. این جور به خودت نپیچ.» «کار کنم.» «من چک دارم. من فلان. مشکل اعصاب.» بعد مسائل جدی را هم شوخی گرفته. «نماز خدا کریم.» چه خدای کریمی است که فقط موقع نماز کریم است. موقع رزق دادن دیگر هیچ کرمی ندارد. چه خدایی؟ وقتی قراره پولت بدهد، یک ذره رحم و مروت ندارد. وقتی ازت نماز میخواهد، همش رحم و مروتش گل میکند. آن هم تازه نماز که مال خودت است. این چه کریمی است؟ چرا اینجوری است این خدا؟ باورهایت چرا این شکلی است؟ چرا خدایت اینقدر مسخره است؟ چه خدایی خودتان به دست خودتان تراشیدید میپرستید؟ دستمان نمیتراشیم، با ذهنمان میتراشیم. یک خدایی تو ذهنمان میتراشیم به چیزهای مهم اصلاً کار ندارد. به چیزهای الکی.
بعد علامه طباطبایی میفرمایند که خدای متعال نفرموده مؤمنین لغو انجام نمیدهند. اینجایش خیلی امیدوارکننده است. میگوید: «وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ.» از اعراض میکند. این خیلی جمله قشنگی است. میگوید ممکن است یک وقتی کار لغو از مؤمن سر بزند. اشکال ندارد. مهم این است که جهتگیری کلی زندگی مؤمن لغو نیست. جهتگیری کلی زندگیاش تو مسیر دارد میرود.
این چرخت را بخوانم. بعد هی با همدیگر مثالها و اینها را مرور بکنیم. بحث به سرانجام برسد، انشاءالله.
خیلی میگوید از لغو اگر اعراض کنی، اصلاً علامه طباطبایی این تفسیر المیزان که میدانید دیگر... من اینجا گفتم احتمالاً شبها یک جای دیگر گفتم. شهید مطهری میفرمایند که ۲۰۰ سال (شهید مطهری قبل از علامه طباطبایی از دنیا رفتند. معمولاً وقتی کسی از دنیا میرود حرفهای غلوآمیزی که ما فکر میکنیم غلوآمیز است، برای بعد مرگ کسی است). شهید مطهری تو دوران حیات علامه طباطبایی این را فرمود. فرمود: «۲۰۰ سال تفسیر المیزان باید تدریس بشود، تدریس بشود تو حوزه و دانشگاه تا بعد ۲۰۰ سال فهمیده بشود که چی گفته.»
روانشناسی این تیکه غوغا میکند. میگوید آدم، علامه طباطبایی میفرماید: «آدم تا وقتی که از لغو اعراض نکند، کریم نمیشود.» کریم یعنی چی؟ یعنی بخشنده. کریم ترجمه فارسیاش یعنی باکلاس، ارجمند. کریم ترجمه قرآنیاش کرامت. «ان اکرمکم عند الله اتقاکم.» یعنی چی؟ باکرامتترین شما پیش خدا با تقواترین شما. یعنی چی؟ یعنی باکلاسترین شما پیش خدا. کرامت قرآن یعنی کلاس. میگوید تو اگر اعراض نکنی، باکلاس نمیشوی. بیکلاسی! کارهای لغو کار آدمهای بیکلاس است.
برای چی رفتی پرورش اندام؟ پارسال یک کسی به من میگفتش که پرورش اندام کار میکرد تو یکی از این هیئتها. یک روزی به من گفتش که (میدانید دیگر اصلاً بعضی چیزها را نباید بالا منبر هم گفت) «نشنیده بگیرید.» گفتش که: «اینجا باشگاه داریم برای پرورش اندام. قبل محرم که میشود، سه هفته قبل محرم یک دفعه ورودیمان ده برابر میشود.» «برای محرم.» میگوید: «فقط یک کار کنید. هیکل برای محرم.» خب برای چی الان میخواهم بلند کنم تو دسته باشم؟ سینه میخواهم بزنم. این لغو درست است. کار لغو کار آدمهای چیست؟ بیکلاس. بعد به آدم بیکلاس دیگر خشوع در نماز؟ بفرمایید! در نماز به کی میدهند؟ به آدم باکلاس.
«خدایا! یا امام حسین! به من توجه میدهی؟» میگوید: «کلاس چندمی؟» میگوید: «آقا! مثلاً چندم باید باشم؟» میگوید: «بگو ببینم چیکار میکنی؟» «میخوابم. تلویزیون نگاه میکنم. فیلم سینمایی نگاه میکنم. تو تلگرام میچرخم. تو اینستا میچرخم. تو خیابان میچرخم. کلاً میچرخم. بچرخم بروم بیرون.» تو هیئت اینها توجه کلاس؟ چرخش، بچرخ دسته ها. این چیزی مال آدمهای باکلاس است. این چیزی مال کسی است که یک کاری کرده. یک چیزی دارد. یک کلاسی با این کارهایی که سطح پایینی که تو داری میکنی. کلاست پایین است. این هم توجهات سطح پایین.
آن وقت کسانی هستند ظهر عاشورا مثل علامه طباطبایی. مرحوم آیتالله وجدانی فخر، ایشان فرمود: «یک روزی ظهر عاشورا علامه طباطبایی را در قبرستان شیخان قم دیدم. دیدم خیلی برافروخته است. خیلی دارد گریه میکند.» بهش گفتم: «آقا جان! امروز چه خبر است؟» یک سنگ را برداشت. دو نیم کرد. دیدم قطره خون دارد میچکد. گفت: «نمیبینی تمام عالم در خون اباعبدالله دارد خون گریه میکند؟» گفتم: «نه.» فرمود: «نمیشنوی صدای یا حسین را از اینها؟» کلاس بالا بوده. فکر میکرده بقیه هم... آیتالله وجدانی فخر هم آدم بسیار بالایی بود. کلاس علامه طباطبایی، یک کلاس ویژه است. مال اینهایی است که از اینها رد شدند. آدمهای باکلاسی.
بعد همین علامه طباطبایی تو نماز، شاید یک سؤال برایتان گفتم. یک آدم باکلاس. علامه طباطبایی، کریم، استاد آیتالله سید علی قاضی گفته بود: «تو نماز هر اتفاقی افتاد، دست از توجه به خدا برندار.» «نماز وایساده بودم، نماز شب میخواندم. دیدم حورالعین بهشتی با جامی از شراب بهشتی از روبرو آمد. محل نذاشتم. رفت. از سمت راست آمد. محل نذاشتم. رفت. از سمت چپ آمد. محل نذاشتم. رفت.» اینها به شوخی شاگردها گفتند: «آقا! پشیمان نیستی؟ حورالعین بود. پشیمان نیستی رد کردی؟» ایشون گفت: «ناراحتم. میگویم دل این مخلوق خدا را رنجاندم. کاش یک توجهی میکردم. ناراحت شد. بیمحلی کردم.» بابا! تو دیگر کی؟ برای چه چیزهایی مینشینی غصه میخوری؟ درگیر چه چیزهایی هستی؟ آدمهای باکلاسند. بعد دیگر ظهر عاشورا این را میبیند. تو نماز آن را میبیند. و همسرش هم که آنجور. همسرش هم باکلاس بود.
گفتند که از نجف که برگشتم... ببین آدم وقتی باکلاس بشود، اینجوری میشود. من چون بیکلاسم، اینجوریم. تو مصیبت ابا... یک آدم باکلاس دارم مثال میزنم. همسر علامه طباطبایی، قمرالسادات، مرحوم قمرالسادات از نجف برگشته بودند. ۱۰ سال ساکن نجف بود علامه طباطبایی. برگشته بودند تبریز. ظهر عاشورا. شب عاشورا است دیگر. شب عاشورا بگوییم این حرفها رو، اشکال ندارد. برگشته بودند تبریز. علامه طباطبایی رفته بودند بیرون روضه. برگشتند منزل دیدند خانم چشمانش پف کرده از شدت اشک. عصر عاشورا بود. خانم گفت: «سید محمد حسین! میدانی امروز چی شد؟» گفت: «نه خانوم! چی شد؟» گفت: «امروز ظهر آمدم زیارت عاشورا شروع کنم. گفتم: یا اباعبدالله! ما ده سال ساکن نجف بودیم. هر سال محرم که میشد، دهه اول میآمدیم کربلا. همه عاشوراها را من تو این ۱۰ سال کنار ضریح تو خواندم. بعد از ده سال من جدا افتادم. اولین سالی است دارم زیارت عاشورا یک جای دیگر. سید محمد حسین! تا این را گفتم، دیدم کنار ضریح ایستادم. بالای سر. زیارت عاشورا را خواندم. نمازم را خواندم. گریهام را کردم. توسل کردم. بعد دیدم تو خانه.» «آقا من را با طی الارض برد.» اینها محصول چیست؟ اعراض از لغو. کار بیهوده نمیکند. باکلاس.
با کارهایی که میکنیم، سطح کلاسمان را نشان میدهیم. سطحمان در چه... الان یک نفر تو خیابان ببینی دارد دست میکند تو آشغال، یک چیزی پیدا کند، احتمال میدهی مثلاً جزو وکلا، جزو نمایندههای مجلس باشد؟ معلوم است دیگر. این سطحش میشود فهمید. با کارهایی که دارد میکند، سطحش را میشود فهمید. درست است؟ غیر از این است؟ زمین دارد آشغال برمیدارد بخورد؟ از کارش میشود فهمید سطح کلاسش را، سطح درکش را میشود فهمید. آدم از کاری که دارد میکند، میشود سطح درکش را فهمید. سطح کلاسش را فهمید. آدمی که گناه میکند، خاک بر سر منی که این حرفها را میخواهم بزنم. خودم آلودهام. آدمی که گناه میکند، بیرون است. بیرون، بیرون از ماجراست.
بزرگان میفرمودند: «فکر گناه.» گفتم در... اگر مثلاً تصور کن یک مجلسی که عدهای به پادشاه نزدیکند. عدهای دورترند. و آن پادشاه را خدای متعال تصور کنی. فکر گناه تو را دور میکند. خود گناه تو را میاندازد بیرون. «هر که در این حلقه نیست، خارج از این سلسله موی دوست.» چی بود؟ حلقه جام بلا. درست است؟ «هر که در این حلقه نیست، فارغ از این...» اصلاً در حلقه نیست. «فارغ از این ماجرا.»
میروی تو این کانالهای تلگرامی ایام یا نه؟ ۱۰ روز محرم شده، اصلاً انگار نه انگار. فقط میگردد ببیند کجا کدام صفحه نذری مسخرهبازی شده بتونه فیلمش را در بیاورد مسخره کند. کدام بنر را میتواند مسخره کند. چقدر بختبرگشته، بعضی نکبت، لجنی است. چقدر محروم است از این محرم. محروم از اباعبدالله. وایساده ببیند کدام مداح فیشش در بیاید و کیک چیکار کند و یک آتویی بگیرد مسخره. در این وسط یک عده دارند... یک عده الان که من و تو اینجاییم، یک عده الان تو خیمه امام زمان، مجلس روضه شرکت منو تو اینجا نشستیم. الان آقا مجلس روضه دارد. یک تعدادی هم دارد. یکی از بزرگان، اینقدر شبها هر شب هم این ایام دیگر خواست به من تو خیابانها میچرخم. چرا من کلاسم کم شده؟ کلاسم پایین آمده. با کارهایت کلاست را پایین آوردی. اول گناه، بعد لغو. نه! اصلاً گناه. هر کار غیر واجب، غیر مستحب، هر کار غیر الهی کلاس آدم را میآورد پایین.
آخ! با یک بزرگی حرم امام حسین نشسته بودیم. این را دو بار، این بزرگوار سه بار برای من تعریف کرد. یک بار تو منزلشان تعریف کرد. یک بار یک جای دیگر تعریف کرد. یک بار تو حرم امام حسین علیه السلام. ای خدا! ما این بزرگان را دیدیم آدم نشدیم. درست. ایشون تو حرم امام حسین یک حالی پیدا کرد. بعد به من گفتش که (قبلاً ضمیر غایب گفته بود) «گفت کسی بود.» «یک بار قبلاً تو خونشون که گفت کسی بود، کسی بود.» حالا اینجا گفتن: «من، من چی؟» ایشون به من گفتش که: «من مدتها...» حالا چیزها گفت. گفت: «اولین باری که آمدم زیارت امام حسین اینجا. سلام که دادم حضرت رو، من دیوونه شده بودم. گفت من امام حسین را دیدم. دیدم به شما میگویم. نمیدانم این هیئت برای من فرق میکند. شما بدانید. بچهها میدانن این جلسه، این مجلسی هیئت برای من فرق میکند. امشب گفتم هر کی به من میگوید آقا محرم کدام؟ از همه هم خلوتتر. یعنی جمعیت اینجا یک دهم، یک صدم شاید مال جمعیتهای دیگر باشد. این حال، این مجلس... نمیدانم چرا شماها اخلاص شماها، صفای شما. حال خوبی دارد این جلسه.»
گفتش که: «اولین باری که آمدم سلام دادم، ضریح رفت کنار. دیدم امام حسین روی اسب نشستهاند با لباس رنگی، لباس رزمی. بعد دیدم ترکهای لب اباعبداللهالحسین و حضرت برگشتند به ما یک نگاهی کردم.» بعد همینجور که میگفت، تو اون فضا امام حسین یک نگاهی به من تو آسمون پرواز. بعد گفت: «دیگر شنیدم همه عالم تسبیح میکند.» بعد گفتند: «بعد از آن مدتها هر شب خواب امام حسین را میدیدم و حضرت منو در آسمانها سیر میکرد.» گفتند: «یک روزی یک کاری کردم.» ایشون خودش به من، خود این بزرگوار به من گفت. مجتهد. یعنی آدم معمولی. انسان مجتهد، عالم، فاضل، وارسته. از شاگردان آیتاللهالعظمی بهجت. آقای بهجت بسیار بهشان علاقه داشت. گفت که: «یک روزی یک کاری کردم.» ایشون به من این را گفت. گفت: «یک کاری کردم. نه حرام بود، نه مکروه بود. ولی مثل که من نباید این کار را انجام میدادم. من نفهمیدم ایشون چه کاری کرده.» گفت: «آن کاری که آن روز انجام دادم، شبش خواب دیدم. همانی که میآورد منو، میآمد منو میبرد پیش امام حسین. آمد پیش من گفت: آقا فرمودند از امروز باید بروی پیش سلمان. دیگر امام حسین...» بعد گریه. «از آن روز دیگر قطع. من هر روز پیش امام حسین بودم. منو فرستادند پیش سلمان.» کلاسم آمد پایین. «دیگر ندیدم. دیگر ندیدم.» چرا من این کار را... نه حرام بود نه مکروه.
عالم چه خبر است؟ چقدر پیچیده است؟ چقدر سر است؟ چقدر بطن دارد؟ این لذت را آدم باید چشیده باشد تا بفهمد یک کار کوچکی که محروم میشود آدم یعنی چی؟ انبیا محروم میشدند. آدم میفهمد. حضرت آدم محروم شد. حضرت یونس محروم شد. حضرت داوود محروم. یک چوبی خوردن بابت یک کار کوچکی. وقتی چوبی دیگر از بهشت دیگر میاندازد بیرون. دیگر بازم رفیقیم با هم. آدم. ولی دیگر بهشت دیگر نیست دیگر. اینجا با هم تمام شد. آقا چه غلطی کردم من این گندم خوردم.
یک کسی به من پیام داده بود کجا من روضهخوانم. «مدتی است که نه اشک دارم، نه جایی توانستهام بخوانم.» الکیها. الکی روی حساب حرفهایی که شنیدم بهش گفتم که: «تو برای امام حسین یک بار کلاس گذاشتی. مطمئن.» گفتم: «یک بار کلاس گذاشتم.» بهش گفتم: «برو التماس کن.» گفت: «چیکار کنم؟» گفتم: «برو هیئتهای کوچک در بزن. بگو تو را خدا من دو دقیقه بیایم برایتان روضه بخوانم.» گفت: «سخت است.» گفتم: «این کار را بکن.» پریشب به من پیام داد. «برو حاج آقا! درست شد. رفتم این کار را التماس کردم.» یک وقت دیگر در را میبندد. حالا بیا و بدوی. قدر بدانید. کفش جفت کنی. هی بنشینی کفش جفت کنی. بغل کفش را بنشینی زار بزنی، التماس کنی: «آقا تو را خدا به من اول محرم گفتی میآیی چای بریزی؟ گفتم وقت ندارم.» درها بسته شد. فیوضات را بستند به روی من. «تو را قرآن بگذارید من این لیوانهای شما را بشورم.» «نه! نمیخواهیم. برو. آدم زیاد داریم. برو.» «نمیخواهم.»
شب عاشورا امشب برگشت به اصحابش گفت: «پاشیم بریم. من به شما کار ندارم. من خودم تنهام. اینجا میروم فردا میجنگم، کشته میشوم.» التماس کردند که کشته بشوند. میفهمی یعنی چی؟ قاسم میفهمی؟ التماس کرد. «امشب آقا تو رو قرآن بگذار من کشته بشوم.» «نه! نمیخواهم. برو.» اینجوری است. نوکر نمیخواهد. «و الوتر المتور.» یکی یک دانه خداست. کلاً هم یک دانه را آفریده. خدا برای روز تنهاییم آفریده. «و بقیه الحسین وحیداً.» سریال طاووس میگوید: «فبقی الحسین وحیداً.» وحید شد. ظهر عاشورا تک و تنها شد. یک نگاه «نظَرًا یَمِینَهُ وَ نَظَرًا یَسَارَهُ.» دید هیچکس اونجا. صدا زد اصحاب را اگه نفرستادند: «أَینَ أَبْطالَ الْعَرَبِ؟ أَینَ مُسْلِمُ بْنُ عَقِیلٍ؟ أَینَ حَبِیبُ بْنُ مَظَاهِرٍ؟ کجایی؟ تنها شدم.»
کلاس اباعبدالله خیلی بالاست. خیلی خلوص میخواهد. آدم بکشد با امام حسین برود. یک قمر بنیهاشمی پیدا میشود. شانه به شانه بیاید. شانه به شانه آخر هم آنقدر شانه به شانه بیاید، یک گنبد برایش بزنند. شانه به شانه. تک و توک اینجور خرید. خلوص کرامت نفس، نرو با لغو. مرور کردم به لق که میرسد، میگوید: «من کلاسم بالاتر است.» میدانی حرف یعنی چی؟ یعنی من و تو امشب که گریه کردیم، از فردا شیطان میآید پیشنهاد گناه. «برو بابا! من کلاس من اسم خادم الحسین.» دیگر کلاسمان بشود مثل قمر بنیهاشم. به شمر چطور گفت: «برو. میدانی من کیستم؟ من نوکر این آقام. تو مگر به من داری پیشنهاد میدهی؟ برو.» میشود مروکرام.
این چشمها برای حسین گریه کرده. به چی میخواهی نگاه کند؟ خدایا! میشود زبان؟ این زبان. این زبان ذکر یا حسین میآید. من دروغ بگویم؟ من غیبت بکنم؟ قدیمیها میگفتند: «ما تو این خونه نماز بخونیم؟» شنیده بودید؟ «ما تو این خونه نماز بخونیم؟» چی فکر کردی؟ «آقا اینجا گناه.» «ما تو این خونه نماز بخونیم؟» «من تو این دهان ذکر حسین میچرخانم. نمیتوانم گناه کنم.» چشم اشک ریخته، نمکگیر شدم. من امسال محرم تمام شد. کلاس من فرق میکند دیگر. ما آدم قبلی نیستم. نیایم دنبال من. ولم کن. رفیقهای دیگر پیدا کردم. امسال یکی دیگر آشنا شدم. آشنا بودم. امسال رفیق شدیم. آشنایی که رفیق نیست که. با بعضی آشناها دنبال خلوت، مسافرت باهاش باید بروم رفیق بشوم. ۱۰ شب با اباعبدالله سفر نکردیم رفیق بشویم؟ روضهها سفر نکردیم؟ نرفتیم دنبال عبدالله؟ ندویدیم دنبال قاسم؟ «آقا! یک خورده به ما نگاه کن. ما آمدیم. عبدالله! گریه کردی برای قاسم گریه. این کلاس است. خیلی مهم است ها. به زائر گفتم. من روایتش را آوردم برایتان. فرصت نیست بخوانم. حضرت فرمود که زائر اباعبدالله وقتی از کربلا میآید بیرون، بهش میگویند که: «حَتَّی أَنَّهُمْ لَمْ یَمْسَحُونَ وُجُوهَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ.» ملائکه میآیند دست میکشند به صورت زائر اباعبدالله. آقای بهجت میآمدند، میرفتند دست میکشیدند روی شانههای بهجت.» ملائکهای که دور قبر اباعبدالله ایستادهاند، دست میکشند به صورت زائرها تبرک.
بعد میگوید که: «هر صبح و هر شب برای زوار حسین، «مِنْ طَعَامِ الْجَنَّهَ.» از غذای بهشتی نازل میشود. و «وَ خُدَامَهُمُ الْمَلَائِکَةُ.» ملائکه خادم زائران حسین میشوند.» من حالا همه روایت را نمیخواهم برایتان بخوانم. بعد گفت که: «حضرت فرمودند.» امام صادق فرمود: «هرچیزی را که دیگر زائر حسین بخواهد، خدا بهش میدهد.» گفتم: «هادی والله الکرام.» کرام راوی مفضل بن عمر بود. سؤال پرسید: «مفضل از حضرت گفتم: آقا! این خیلی کلاس است.» حضرت فرمودند: «عزیز! و یا بیشتر بگویم؟ بگویید آقا!» حضرت فرمودند: «دارم میبینم روی تختی از نور، یک تختی از نور زدند. روی آن یک قبهای از یاقوت سرخ زدند. با جواهر تزیینش کردند. و کَأَنِّی بِالْحُسَیْنِ جَالِسٌ عَلَی ذَلِكَ السَّرِیرِ. میبینم حسین روی آن تخت نشسته است. و حوله تسعون الف قُبه خَضرا. دورش ۹۰ هزار قبه سبز است. بعد میبینم مؤمنین میآیند زیارت میکنند، سلام میدهند. خدا به اینها. به اینها که سلام میدهند به حسین، خدا بهشون میفرماید: اولیایی! سَلُونی! اولیا من! از من بخواهید.» «فَقَدْ لَقِیتُمْ مَا اَذِیَتُُّمْ.» خیلی اذیت شدید به خاطر. «وَ ذَلَلْتُُّمْ.» خیلی فحش خوردید. «وَاسْتُحِیدَ.» خیلی مردم طردتان کردند. «امروز دیگر وقتش است که بیاید.» حضرت فرمود: «فَازَهَی وَاللَّهِ الْکَرَامَةُ الَّتِی لَنْ یَنْقَضِىَ لَهَا.» تمام نمیشود.
گاهی اهل بیت به ما اینجور گفتند: گفتند باکلاس باش. برای هر چیزی گریه نکن. چشمهایت را فقط برای حسین نگه دار. این را امام رضا به ما فرمود. فرمود: «یک وقت برای چیزی گریه نکنی. تو ارزشت بیش از این حرفهاست. خودت را وقف کن برای حسین. بگو میخواهم فقط تو دنیا تو عمرم فقط برای حسین گریه کنم.»
بریم کمکم تو مقتل. من روایت بخوانم. و حالا شما میخواهید به عنوان مقتل برداشت بکنید. اشکال ندارد. فردا شب عاشوراست. ادامه حرفهایمان است. ولی خب دیگر حرف از یک جایی به بعد دیگر... دیگر حرف دل است و حرف شور است و حرف... حضرت فرمود یبن شبیب، امام رضا فرمود: «إِنْ كُنْتَ بَاكِيا لِشَيْءٍ فَاِبْكِ لِلْحُسَيْنِ.» برای هرچیزی میخواهی گریه کنی، برای آن گریه نکن. برای حسین گریه کن. هرجا، هر وقت، سر هر چیزی خواستی گریه کنی، بگو من چشمهایم حیف است. فقط برای حسین.
شهید حاج آقا مصطفی خمینی وقتی به شهادت رسیدند، اینها دیدند امام گریه نمیکند. امام خمینی (رضواناللهعلیه) بعد هر کاری کردند گریه نکردند. گفتند امام احتمالاً شوک بهش وارد شده. این حالت بدی است. این در معرض سکته. مرحوم حاج آقای کوثری را آوردند. گفتند: «آقا روضه بخوان.» نگفتند روضه بخوان. گفتند یک خورده از خاطرات حاج آقا مصطفی بگو. امام گریه کند. آمد و هی از خاطرات خوبیهای حاج آقا مصطفی گفت. امام نشستند نگاه میکند. مثل اینکه فایده ندارد. بگذار روضه بخوانم. همین گریزی که زدم، گفتم: «اما علی اکبر...» دیدم مثل ابر بهار امام شروع کرد به گریه کردن. زجه زد. دستمال گذاشت روی صورت. این شانهها تکان میخورد. فهمیدم این اشکهایش را ذخیره کرده برای حسین. «بچهام مرده فدای تو حسین! فدای بچه تو میشود.»
اینجوری بشویم. غسالخانه. ببین بچهات را دارم غسل میدهم. بگو فدای بچه تو حسین. بچه منو غسل دادند، بچه تو رو غسل... آخی! بگردم این خیلی کلاس آدم اینجوری بشود. کرامت. من این حدیث امام رضا را بقیهاش را نمیتوانم بخوانم. فردا ظهر باید بقیهاش را خواند. «کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ.» برای حسین گریه کن. آخه یک مدل خاصی حسین را کشتند. امام رضا فرمود من نمیتوانم بگویم. وقتش نیست بخواهم الان ترجمه کنم این را.
بعد حضرت فرمود: «در ماه محرم همه عربهای جاهلی احترام نگه میداشتند. هیچکس با هیچکس نمیجنگید. همیشه تو دوران جاهلیت ماه محرم که میشد سلاح میگذاشتند زمین. فَاستَحَلَّت فِیهِ دِمَاءَنَا.» ولی خون ما را ریختند توی محرم. «وَ فِيهِ حُرْمَتُنا.» حرمت ما را هتک کردند. «وَ سُبِيَ فِيهِ ذَرَارِيُّنَا وَ نِسَاءُنَا.» بچههایمان و زنهایمان اسیر کردند. «وَ أُضْرِمَتْ نِيرَانٌ فِي مَنَازِلِنَا.» خیمههایمان را آتش زدند. «وَنُهِبَ مَا فِيهَا مِنْ قَلِّنَا.» هر چی تو خیمه داشتیم به غارت بردند. رسولالله! «حُرْمَةٌ فِي أَمْرِنَا.» هیچ حرمتی برای پیغمبر نگه نداشتند.
بعد این عبارت را امام رضا فرمودند. از امام رضا کمک بگیر برای روضه امشب. بگو آقا جان به من مدد برسونید. شما کمک کنید با اشک بریزیم امشب. حضرت فرمود: «إِنَّ یَوْمَ الْحُسَیْنِ أَقْرحَ جُفُونَنَا.» روز حسین یعنی روز عاشورا، پلک ما را... چقدر آدم باید گریه کند. پلکش زخم میشود. پلک زخم بشود. «وَأَسْبَلَ دُمُوعَنَا.» ما را سرازیر کرده. آخی! آخی! آخی! «وَ أَذَلَّ عَزِیزَنَا بِأَرْضِ کَرْبٍ.» و عزیز ما را تو کربلا ذلیل کرد. «فَعَلَى مِثْلِ الْحُسَیْنِ فَلْیَبْکِ الْبَاکُونَ.» برای حسین گریه کنید. اشکها قیمتی. برای غیر حسین اشک نریزیم.
اباعبدالله تو خود کربلا هم به برخی گفت. بعضیها امشب آمدند گریه کنند. امشب فردا اباعبدالله فرمود: «اشکها قیمتی. نگه دارید اشکهایتان را. فعلاً نگه دارید.» یک روضهای است. من این را این مقتل را اولین بار تو کربلا خواندم. متنش را داشتم. از مقام صاحبالزمان بیرون آمده بودم. داشتم میرفتم سمت حرم امام حسین علیه السلام. کدام کتاب دستم بود؟ لابلای کتاب مقتل نوشته بود این عبارت را. وقتی خواندم این خط مقتل را تو عمرم نخوانده بودم. وقتی خواندم همانجا افتادم رو زمین. نتوانستم راه بروم. دیدم زانوی من جان ندارد بلند شوم. خدایا! من چرا این مقتل را تو عمرم تا حالا نشنیده بودم؟ اینجا تو کربلا باید مقتل را بخوانم؟ چرا اینقدر آتش دارد این مقتل؟ خیلی میسوزاند. خیلی، خیلی، خیلی. تا اعماق وجود آدم این مقتل. مخصوصاً آنهایی که دختر دارند. من همین بزرگوار که گفتم خاطره نقل کردم که ایشون از امام حسین ماجرایی پیش آمده بود. یک وقتی با هم جایی میخواستیم برویم. ایشون یک دختر نوجوانی دارد. بعد من تو کوچه وایساده بودم. ایشون گفت: «من یک دقیقه برم با بچهها خداحافظی کنم بیام.» دیدم ایشون رفت فقط یک کلمه خداحافظی کند. ۲۵ دقیقه طول کشید. بعد آمدیم دم در. صدای گریه میآید. صدای ضجه میآید. صدای شیون میآید. بعد دیدم این دختر با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود، تو خیابان با همان لباس تو خانه آمده هی به دست بابا افتاده: «بابا نرو! بابا تو را قرآن.» این عبا را میکشید. هی این قبا رو میکشید. ایشون هی بغلش میکرد. یک خورده نوازش میکرد. میرفت تو خانه. باز میآمد. من ماندم آخه چه علاقهای است. مگر میشود یک نفر اینقدر علاقه داشته باشد؟
بعد این مقتل را که آنجا کربلا خواندم، این تصویر را که دیدم باز بیشتر سوختم. مقتل چی میگوید؟ ابن شهرآشوب نقل میکند در کتاب مناقب اباعبدالله الحسین. همان: «فَبَقِیَ الْحُسَیْنُ وَحِیدًا.» تنها که شد، دیگر دید کسی نمانده. باید برود میدان. عجیب است این لحظه. این را درخواست کرد. امام حسین علیه السلام رفقا! شب عاشوراست ها! حواستان هست؟ الان شب عاشوراست. حضرت فرمود: «أَتُونِي بِثَوْبٍ لَا یُرْغَبُ فِيهِ.» بگردید یک پیراهن پیدا کنید. این پیراهن به درد هیچ کسی نخورد. اصلاً آنقدر بی ارزش باشد کسی بهش نگاه نکند. «چرا آقا؟ الْبَسَة غَیْرَ ثِیَابِی.» «لَا أُجَرَّدُ.» این را بپوشم. لااجرَد! لختم. ای وای حسین! «فَإِنِّي مَقْتُولٌ مَصْلُوبٌ.» من را میکشند لباسهایم را در میآورند. یک چیز باشد تنم. بگویند یک ارزش ندارد. این آقا تنش بماند.
یک لباس. میدانی که همان را هم بردند. یک لباس آوردند. حضرت فرمودند: «این تنگ است.» رفتند یک لباس دیگر پوسیده بود. حالا این هم ماجرا داشت. بگذار اول بگویم لباس چی بود. بعد یک گریز دیگر روضه برایت بخوانم. گشتند یک پیراهنی پیدا کردند. خیلی پوسیده، پاره پاره. آوردند دادند به اباعبدالله. راوی میگوید: «اباعبدالله نشست با سنگ شروع کرد بغلش را بریدن.» گفت: «بگذار دیگر هیچکس به این نگاه نکند.» یکجور باشد کسی به این نگاه نکند.
بعد بگذار بگویم چی شد. این روضهها را کم شنیدی. وقتش آخه نیست. این الان روضه وقتش امشب نیست. ولی امشب توضیح بدهم بیشتر میفهمی ماجرا را. تو شام بعد همه ماجراها که تمام شد. یزید ملعون رسوا شد. خواست یک روی خوشی نشان بدهد به اهل بیت. به امام سجاد گفت: «تو سه تا حاجت مستجاب پیش من داری. از من بخواه. سه تا درخواست از من میتوانی داشته باشی. من برایت برآورده میکنم.» حضرت فرمود: «من به تو نیازی ندارم. ولی خب چون داری اصرار میکنی، سه تا چیز را ازت میخواهم.» مرحوم سید بن طاووس، لهوف گفته این را. حضرت فرمودند: «اولش این است که أَنْ تُرَدَّ رَأْسَ أَبِيَ.» سر بابام را به من برگردانید. گفت: «نه! آن را که نمیتوانم.» حضرت فرمودند که: «تُردَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا.» ما را برگردان مدینه. گفت: «باشه. این را میتوانم.» مهم بود. امام سجاد درخواست کردند.
درخواست سوم هم این است: «رُدَّنَا مَعَ مَنْ تُحِبُّ مِنَّا.» هرچی از ما به غارت بردند به ما برگردانید.» گفت: «من نمیتوانم اینها را برگردانم.» حضرت فرمودند. «آخه دلیل دارد. لَعَنَ فِيهَا ثِیابَ وَ مِحْفَظَةَ فَاطِمَةَ أُمِّنَا وَ قَلَائِدَهَا.» آخه پیراهن مادرمان دست اینهاست. گردنبند گوشواره مادرمان است. آخه به غارت از مادرمان فاطمه زهراست. این را به ما برگردانید. پیراهنی هم که تن بابایمان بود، دستدوز مادرم فاطمه زهرا. این پیراهن.
این بخش اول. اما بیاییم برسیم به آن مقتلی که گفتم زانوی من را سست کرد. تو کربلا رو زمین افتادم. اینجا بود این پیراهن آهنی که تنش کرد اباعبدالله الحسین. خب این اصلاً این خود دیدن این چهره با این پیراهن آقا که میگوید من فقط میخواهم لباس از سرم در نیاورند. یک لباسی تنش کرده که کسی لباس در نیاورد. اصلاً دیدن او بس است. یادم بس است بمیرد با همین صحنه. زن و بچه چی کشیدند؟ آمد ایستاد. «وَدَّعَ ثَمَّ وَدَّعَ النِّسَاءَ.» با زنها خداحافظی کرد. چند بار وداع اباعبدالله طول کشید. آخرین وداع بود. چندین بار حضرت رفت و آمد. چون خیمه صاحب نداشت. اگر میرفت تو میدان میماند دشمن میآمد حمله میکرد به خیمه. برای اینکه دشمن نزدیک نشود حضرت تا یک خورده میرفت تو میدان برمیگشت. دیگر آخرین وداع را که خواست بکند. «وَ کَانَتْ سَکِینَةٌ تُصْغِی.» دید خیلی سکینه حسینم غیرت دارد. دختر جوان. «فَضَمَّهَا إِلَی صَدْرِهِ.» فقط این صحنه را تصور کن. هیچ فیلمسازی نمیتواند این صحنه را برای تو بسازد. فقط با قوه خیالت باید این صحنه را تصور کنی. اباعبدالله الحسین سکینه را تو آغوش گرفت. به سینه چسباند. «وَ قَالَ» برای دخترش شعر خواند تو آن لحظه. سه بیت شعر.
فرمود: «سَيَطولُ بَعدي يا سَكينَةُ فَاَعْلَمي مِنكَ الْبُكاءُ إِذَاالْحِمامُ دَهانی.» دخترم تصور کن بابا دخترش را تو این لحظه که دارد جدا میشود دختر را به سینه چسبانده دارد نوازش میکند. فرمود: «دخترم! گریه نکن. اینقدر گریهها داری. اینقدر باید گریه کنی. از چند ساعت بعد که من رفتم اشکهایت تازه شروع میشود. بابا! همین اشکهایت را الکی خرج نکن.» یکی این بود این جمله دوم. من این را که خواندم افتادم. حضرت فرمود: «لَا تُحْرِقِي قَلْبِي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً.» ای کاش همه ما عربزبان بودیم. من دیگر این را ترجمه نمیکردم. تا این را خواندم شما ضجه میزدید. «تُحْرِقِي قَلْبِي.» بابا! جگر منو اینجور نسوزان. این اشک جگر بابا را آتش میزند. دخترم! اینجور گریه نکن بابا. ببین بابا چقدر مصیبت دیده. از صبح تا حالا. از ظهر تا حالا. ببین بابا چقدر زده. از خسته است. تنهاست. دیگر میشود تو اینجوری گریه نکنی. من و تو آروم باشیم. تو دیگر آتش نزن جگر منو. «مادامَ أَنَا فِي جُسْمانِي.» تا وقتی من زندهام اینجور گریه نکن بابا. «وَإِذَا الْقَوْمُ اِلْقَوْا فَأَنْتِ أَوْلَى بِالَّذِي.» ولی وقتی خبر شهادتم رسید تو میداندار باش دختر. گریه کن بابا دارد. گریه کن.
اباعبدالله هنوز نرفته. ببین گریه کن. ارزش خودت را بدان. قبل اینکه شهید بشود دارد مجلس روضهاش را تنظیم میکند. میگوید: «دخترم! من شهید شدم. همه را جمع کن. برای همه روضه بابا بخوان.» «هُمْ تَعْتَفُونَ يَا خَيْرَةَ النِّسْوَانِ.» من شب عاشورا نرفتم. شب عاشورای کربلا. دیگر حالا نمیدانم. نمیشود انگار شب عاشورا هم روضه عاشورا خواند. خب الان مثلاً کربلا بریم چه خبر است؟ اباعبدالله پشت خیمهها دارد هی دارد هی خار جمع میکند. دیگر چه خبر است الان کربلا. خار پشت خیمهها. تیغهای پشت خیمهها را دارد جمع میکند. فرمود: «فردا اینجا بچهها میخواهند بدوند. این تیغها و این خارها و اینها را از زیر پاشان بردار.» عبادت اباعبدالله. امشب آرام است. امشب نسبتاً کربلا. ولی فردا شب چه خبر است؟ فردا چه خبر است کربلا؟
من روضه زیاد خواندهام. امشب از یک طرف هم دلم نمیآید نگویم. از یک طرف نمیتوانم آخه. هر روضهای بخواهم بروم، باید تا آخر بروم. یک روضه است. این دیگر اصل روضه است. بریم سراغ همین روضه با همدیگه. همین روضه را شب عاشورا بخوانیم. ظهر روز روضه ظهر عاشوراست دیگر. چارهای نداریم. چاره غیر از این نداریم. باید امشب شب آخر ماست. امشب شب عاشوراست دیگر.
بسم الله! «هک» آماده است. «هک» سوخته. از هر کی میخواهد بسوزد دیگر. وقت «السلام علیک یا اباعبدالله علی الارواح التی به فناء ای علیک منی سلام الله ابدا.» امشب لبم دارد باران میآید. «مَا بَقِیَ اَللَّیْلُ وَ اَلنَّهارُ.» کاش فردا ظهرم باران میآید. لااقل رباب و «جَعْلَهُ اللَّهُ.» آخر عهد منی زیارتکم. «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.» چند بار رفت و برگشت ابی عبدالله طول کشید. هر باری که صدای اسب اهل حرم بیرون دویدند. هر بار که صدای یک اسب را شنیدند، حسین را پشت خیمه دیدند. چند بار این اتفاق تکرار شد. بعد از دقایقی صدای شیهای از پشت خیمه آمد. همه از خیمهها دویدند ولی سالار زینب را ندیدند. دیدم سر و صورت دارد گریه میکند. زین واژگون شده. همه دور اسب و از دوان دوان رفت سمت گودی. همه زنها دنبالت میدوند. بگذار مقتل بخوانم برایت. سید بن طاووس. همه دور گودی را گرفتند. صحنهای دیدند. امام زمان تو زیارت ناحیه فرمود. تا اینها گودی قتلگاه. صحنهای که دیدن این بود: «وَ شَمَرَ عَلَی صَدْرِهِ» زینب شروع شیون کشیدن. برگشت سمت مدینه. «يَا مُحَمَّدَاهُ! يَا جَعْفَرَاهُ! يَا رَسُولَ اللَّهِ!» هزار حسین یعنی چی؟ دیدی یک چیز تو خاک، یک شکلات را بینداز تو خاک. چند بار تو خاک بخورد دیگر شکلات دیده نمیشود، یک مشکل دیده میشود. یعنی اینقدر تو خون خودش غلت. همه خاکهای بیابان را به خودش گرفته. این یک بخشش است. بخش دوم بدتر است هنوز سر و جدا نکرده اعضای دیگر حسین...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...