نقش تلقین در روانشناسی رشد
مصداق تلقین در قرآن
اثر تلقین در رفتارهای اجتماعی
تلقین خوب، تلقین بد
تحمیل کردن یا ادابازی!
چه کارهایی را به خودم تحمیل کنم!
اتصال قطره به اقیانوس با تلقین
معنای تباکی در مجلس امام حسین ع
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
در روایات و آموزشهای دینی ما، نکته بسیار مهمی به ما سفارش شده که در مسائل تربیتی و روانشناسی آثار فوقالعاده زیادی دارد. روانشناسی روز و همچنین علوم تربیتی نیز به این نکته میپردازند؛ اما آنچه روایات ما فرموده، خاصتر، ویژهتر و دقیقتر است.
بحث تلقین یکی از مبانی تربیتی و روانشناسی در روانشناسی روز و روانشناسی رشد، از مباحث فوقالعاده جدی است. بسیاری از بیمارانی که دچار مسائل و آسیبهای گوناگون روانی شدهاند، با تلقین مداوا میشوند. بسیاری از مسائل با تلقین حل میشود و در مسائل علوم تربیتی نیز برای تربیت کودکان و نوجوانان، بحث تلقین از مباحث بسیار مهم و جدی محسوب میشود. وقتی اکثر کتابهای غربی را مطالعه میکنید، چه در روانشناسی و چه در علوم تربیتی، بحث تلقین در آنها بسیار پررنگ و جدی است.
اشاره به بحث تلقین در روایات ما نیز وجود دارد؛ اما با یک تفاوت که اکنون میخواهم آن را عرض کنم تا تفاوتش با مباحث روانشناسی و تربیتی روشن شود. در مباحث روانشناسی به شما میگویند که «ادای یک موقعیت» یا «ادای یک وضعیت» را درآورید؛ ادای آدمهای پولدار را درآورید، ادای آدمهایی که خوشند، ادای آدمهای باسواد یا باادب را درآورید؛ به خودت تلقین کن. آن فیلم معروف "سکرت" (راز) که دیدهاید، دیگر خروجی این روانشناسی است که شما انرژی را جذب میکنی. وقتی هی تلقین میکنی با خودت که «من خوشبختم»، «من پولدارم»، «من وضعم خوب است»، «من ثروتمند میشوم»، این تلقین باعث میشود که انرژیها را به سمت خودت بکشی و آخرش هم پولدار خواهی شد.
من کاری به نقد این فیلم و نقد این دیدگاه ندارم؛ که خود این، نقدی مفصل و دامنهدار است و باید حداقل ده جلسهای در موردش بحث کنیم. بحث مهمی هم هست در رابطه با اینکه «خواست ما با خواست خدا چیست؟» و «آیا ما واقعاً هر چیزی را که بخواهیم، میتوانیم جذبش بکنیم؟» یا اینکه «چه چیزهایی را میتوان با خواستن جذب کرد؟» این بحث خوبی است که خب، الان بحث ما در این شبها نیست.
آن بخشی که من با آن کار دارم، این بخش تلقین و اینکه انسان ادای یک موقعیت و یک وضعیتی را درآوردن است. این در روایات ما نیز وجود دارد. به ما گفتهاند که برخی ویژگیها را شما با تلقین و با "ادای آن ویژگی را درآوردن" کسب میکنی، خصوصاً ملکات نفسانی و صفات برجسته و خوب. اینها را انسان بهمرور میتواند با تلقین جذب بکند. مثلاً هی به خودش بگوید: «من صبورم»، هی به خودش بگوید: «مشکلات من کوچک است». اینکه هی آدم تلقین میکند که «مشکلات من کوچک است»، واقعاً مشکلات را برایت کوچک میکند. اینکه هی به خودش تلقین میکند که «تو صبوری»، واقعاً صبر را در او ایجاد میکند.
لذا ما سفارش شدیم که هی به همدیگر توصیه کنیم: «تواصوا بالحق، تواصوا بالصبر». همدیگر را به صبر توصیه کنید. یکی از اقسامش اینجوری است که هی به دیگری بگو که: «مشکلت که چیزی نیست بابا! تو خیلی بزرگی! تو خیلی زور داری! تو خیلی صبر داری! تو از عهدهاش برمیآیی!». «تواصوا بالصبر» همین است؛ آدم هی دیگران را به صبر سفارش میکند. چطوری؟ همین تلقین است. این یک بخشی از تلقین است. هی توصیه میکنی دیگران را: «بابا کاری ندارد! دیگران هم هستند مشکلشان سنگینتر است، تو از عهدهاش برمیآیی، تو از عهده فلان مشکل برآمدی، این که چیزی نیست». تواصی و سفارش و تلقین. در قرآن چند چیز را با تواصی آورده است: «تواصوا بالحق»، «تواصوا بالصبر». جای دیگر هم دارد: «تواصوا بالمرحمه». هی محبت را بین خودتان تلقین کنید. رحم را بین خودتان تلقین کنید. هی تلقین کنید که: «بابا، تو مهربانتر از این حرفهایی! تو که رحیمتر از این حرفهایی! تو که بخشندهتر از این حرفهایی! تو میگذری!» این هی تلقین بشود. این تلقینها گفتمان میسازد، فضای عمومی فرهنگی عمومی میسازد.
در یک بیمارستانی، مثلاً به کارمندان میگویند که هی تلقین میکنند: «شما پرستار، نسبتت با مریض این است». هی بهش میگویند، هی بهش میگویند، هی بهش میگویند؛ این تلقین باعث میشود که کمکم باور میکند. در یک بانک، به کارمند بانک میگویند: «شما مثلاً نسبتت با اربابرجوع این است، شما مثلاً باید این کار را بکنی». هی تکرار میکنند، یک شعاری را تکرار میکنند؛ این باور میکند. کمکم باور که کرد، در اثر تلقین باور که کرد، در اعمالش نشان میدهد، رفتارش متفاوت است. در دنیا، بسیاری از کارمندان، بسیاری از کسانی که در شعبهها کار میکنند، اینها را با تلقین وادار به یک سری رفتارها میکنند.
تلقین خیلی اثر دارد روی رفتارها، مخصوصاً پلیس را در کشورهایی مثل آمریکا و کانادا که خب پلیس حرف اول را میزند در این کشورها، تلقین به پلیس خیلی مهم است. این کلیپهایی که گاهی منتشر میشود، نمیدانم دیدید یا نه، از اردوهایی که اینها را تربیت میکنند، پلیسها را، که باید تلقین میکنند: «شما لبخند نباید بزنی». تلقین میکنند: «باید اخم بکنی». یک پلیس همیشه باید اخم به چهره داشته باشد، لبخند نباید بزند، محبت نباید به کسی بکند، صدایش را باید کلفت بکند. اینها را تلقین میکنند و اینها تبدیل به رفتار میشود. کمکم دیگر اصلاً پلیسی که بخواهد لبخند بزند، در خیابان دیده نمیشود. این رفتار محصول تلقین است. تلقین خیلی مهم است.
خب، ما هم در روایاتمان تلقین را داریم. همهرقم تلقینی در روایات ما تأیید شده است. تلقین دو نوع در روایات ماست: یک نوع تلقینی داریم که انسان به خودش، در واقع به عبارت بهتر، به خودش تحمیل میکند. گاهی این است. گاهی آدم ادا در میآورد، به عبارت بهتر، فیلم بازی میکند. این دومی خوب است یا بد؟ بد است. اولی خوب است یا بد؟ گاهی آدم یک ویژگی را به خودش، خردهخرده به خودش، نه به دیگران. تحمیل به دیگران کلاً بد است: «لا اکراه فی الدین». تحمیل کنیم، اصلاً حق نداریم به کسی تحمیل کنیم. باید فقط به یک نفر تحمیل کنی! «ببین خودمونی: اکراه به خودمان اشکال ندارد». بله، نماز صبح اکراه دارد دیگر. شما خودتان تحمیل میکنید. من که به خودم تحمیل میکنم وقتی میخواهم نماز بخوانم، اذیت میشوم. شما اولیای خدا هستید، احتمالاً شما اذیت نمیشوید. به آدم فشار میآید؛ شما باید به خودت، خودت را وادار کنی، باید تحمیل کنی بیدار شوی. حق نداری کسی دیگر را بیدار کنی! حق نداری گوش کسی را بپیچانی، بیدارش کنی برای نماز صبح! حتی حق نداری صدایش کنی، مگر اینکه خودش به شما گفته باشد. اگر کنارت کسی خواب بود و بهت نگفته، حق نداری برای نماز صبح بیدار کنی. شما اگر برای نماز صبح بیدار کردی، معصیت کردی! مگر اینکه بهت گفته بود که بیدارش کنی و یقین داشته باشی که او از شما میخواهد بیدارش کنی، با اینکه نگفته ولی میخواهد. آن فرق میکند.
شما حق نداری به کسی چیزی را تحمیل کنی، ولی به خودت باید تحمیل کنی! باید مکره باشی، خودت را وادار کنی. اکراه یعنی وادار کردن. «لا اکراه فی الدین» به معنای وادار کردن متدین نداریم نسبت به کی؟ که من دیگری را وادار کنم. ولی خودم چی؟ قانون داریم. قانون را همه باید اجرا کنند. قانون اگر کسی اجرا نکند، چوبش را میخورد. آن اکراه نیست، وادار کردن نیست. آقا من مردم را وادار نکنم به اینکه دزدی نکنند؟ بگذارید آزاد باشند! سنگ روی سنگ بند نمیشود که! «لا اکراه فی الدین» در جیب یک چیزی برداشته! وادار نکنید! یک عده دوست ندارند که پاک باشند، پاکدست باشند! نمیشود که! دستش را قطع میکنیم تا حالیاش بشود دیگر این کار را نکند. اینجور وقتها، قانون اکراه نیست، وادار کردن نیست. من الان دارم صد تا شبهه را ضربتی پشت سر هم جواب میدهمها! اینها محصول سالیان سال سروکله زدن با دانشجوهاست که هر جملهای مثلاً یک سیلی از شبهات و سؤالات دانشجوهاست که سریع جواب میدهم، چون میخواهم به اصل بحث برسم.
ما وادار کردن نداریم نسبت به کی؟ نسبت به دیگران. اجرای قانون داریم. وادار کردن نداریم نسبت به خودمان هم اجرای قانون و هم وادار کردن. باید خودت را نسبت به خودت تحمیل کنی. آقا من فیلمش را بازی کنم چی؟ تحمیل نکنم، نخواهم واقعاً این را داشته باشم، اداش را در بیاورم. آنی که مهم است این است که تو این صفت را پیدا کنی، نه اینکه افعال خوب. مهم این است که شما این صفت را پیدا کنی، نه لزوماً آن افعالی که از این صفت صادر میشود را انجام بدهی. این به درد نمیخواهد. آدم بخشنده، یک وقت صفت بخشندگی دارد، یک وقت کارهای بخشندهوار میکند. درست است؟ آنی که ارزش است کدام است؟ ما صفت بخشندگی را پیدا کنیم یا کارهای بخشندهوار انجام بدهیم؟ مهم این است که صفت بخشندگی را پیدا کنیم. صفت بخشندگی را با چی باید پیدا کنیم؟ اینها را خوب دقت کنید. بعد کمکم میرویم در مثالها، هی حل میشود انشاءالله.
صفت بخشندگی را با وادار کردن، وادار! اولم خدا به ما گفته آقا، همین واجبات تو، همین خرجهایی که بهت گفتم واجب است. در روایت دارد: «من ادعی حقوق ماله فهو اسخ الناس» یعنی هر کس واجبات مالیاش را ادا بکند، سخاوتمندترین مردم است. سخاوت در تو ایجاد میکند. کسی خمسش را بدهد، سخاوت دارد، کفایت میکند. زکات اصلاً بس است دیگر، بیشتر لازم نیست. خمس، زکات، زکات فطره، دیگر ما خرج واجب داریم. یک وقتهایی هم یک هزینههای واجبی گردنمان میافتد، تک و توک، کفاره روزه و اینها. مثلاً اصلش این است. حالا خمس هم که اینقدر راحت است که اصلاً آدم یک وقتهایی شرمنده میشود وقتی میرود خمس بدهد. پولت باید یک سال خمسی بهش خورده باشد، بعد از چیزهایی باشد که اگر استفاده میکنی تمام بشود. کلاً مال خداست. یکپنجم پولی که یک سال راکد مانده، که اگر استفاده چیزی که استفاده بشود، تمام میشود. خدایا! مثل اینکه نمیخواهی کسی چیزی بدهد! اینقدر ساده کردی. همان را هم کسی نمیدهد.
بابا! زکات راحت، یکدهم. مثلاً چی؟ زکات خود دارد: طلا، نقره، گندم، جو، کشمش، یک هزینه مختصر. کسی همین را بدهد، آن صفت سخاوت در او ایجاد میشود. آقا سختم است! وادار کن! تحمیل کن به خودت! آقا فشار میآید، من سختم است. پول! یک رفیقی یک بار به من زنگ زد. مثلاً بیستم اردیبهشت، سال خمسیاش، گفت: آقا من یک پولی از کسی، از جایی که کار میکرد، طلب داشتم. مثلاً ۱۰ میلیون اینها. پول ما را ندادند، ندادند، ندادند. نوزدهم اردیبهشت ریختند به حساب. میخواهم سلام! آره، روز قبل سال خمسیات. پول مهمی که سال خمسی، آخرش، آخر سال خمسی چقدر مانده برایت؟ خب، اینجا من این پول را لازم داشتم. اینها وقتی هم که لازم داشتیم، ندادیم. الان کلی ماجرا است. البته بدهی اگر آدم داشته باشد، فرق میکند. ۱۰ میلیون خالص داشت. بعد خیلی برای من جالب بود. آدم مؤمن، ایمان. اینجا ایمان. زیاد صحبت کردیم. بابا، تو درگیری! من میدانم. خدا از این باسخاوتتر در عالم نیست، روایت است دیگر. یک آدم خودساخته، بهشت. تمام شد. چرا تکلیف به ما کرد؟ زکات. خیلی هزینه، خیلی خرجی، خیلی نیست. بر عهده واجبات. واجبات، واجبات سادهمان است، یا سختش میکنیم. آن هم به خاطر اینکه چرک کف دست را میگیریم. ولی خب، دست بدون چرک نمیشود که. دست اگر چرک نباشد، میشکند. آدم اینجا آدم خودش را وادار میکند. وادار که کرد، تحمیل که کرد به خودش، کمکم این صفت را پیدا میکند. بعد خیلی برایش راحت میشود. دیگر بیشتر از اینها میبخشد. ملکه پیدا میکند. ملکه سخاوت در او ایجاد میشود. صاحب این صفت میشود. اذیت نمیشود. مهماننواز میشود. پذیرایی میکند. خرج میکند.
پارسال اربعین با جمعی رفته بودیم یکی از مؤسسات خیلی مهم و خوب تهران که کار فرهنگی میکنند. با هم پارسال مشرف شدیم کربلا. بعد مسئول آن اردوی ما، مسئول مؤسسه ما، خودشان جزو آدمهای مهم بودند. با یک بنده خدایی که آن هم جزو آدمهای مهم بود، حالا نمیدانم اشاره کنم چیکاره بود یا نبود، یکی از فرماندهان حشد شعبی، یکی از فرماندهان ارتش عراق در برابر داعش. پارسال ایام اربعین هم در اوج درگیری عراقیها با داعش سر موصل بود که دیگر موصل آزاد شد. ما رفتیم بغداد و کاظمین. آن بنده خدا از محل درگیری آمد. اسمش را هم نمیگویم که کی بود، چی بود. بعد آمد و ما را برد خانه. خانه خودش که نه، خانه خواهرش، توی کاظمین. یکی دو روزی مهمانش بودیم. خیلی خاطرات قشنگی برای من گفت. خیلی لذت بردم. خیلی اصلاً نگاه ما را عوض کرد. از زمان جبهه گفت، از الان گفت، درگیریها با داعش و اینها. بعد از خود ویژگیهای عراقیها میگفت. خیلی برای من جالب بود.
یک خاطره گفت. عکس پدرش روی دیوار بود. این را به من نشان داد و گفت که: «پدر من...» شروع کرد یک سری ویژگیهای پدرش را گفتن. گفت که: «یک ماجرا برایت بگویم جالب است. من ۹ سالم بود. از مدرسه یک روز آمده بودم با دوستم. میگفت: توی حیاط ایستاده بودیم حرف میزدیم. توی حیاط که با هم حرف میزدیم، سر ظهر بود. پدرم وارد شد. بعد مثلاً اسمش احمد بود: چطوری احمد؟ خوبی؟ فلان. اینها. پدرم رفت داخل. من و احمد با هم توی حیاط با هم صحبت میکردیم. صحبتمان تمام شد. احمد رفت. من مادرم صدا زد، گفتش که: سفره پهن است، بیا. با احمد خداحافظی کردم. احمد رفت. آمدم نشستم سر سفره. پدرم یک نگاه به من که حالا اسم این فرمانده را میتوانم بگویم، به من پدرم به من گفت: اسماعیل. من که نشستم، یکخورده گذشت، پدرم گفت: اسماعیل، احمد کو؟ گفتم که: بابا، مادر گفت که سفره پهن کردیم، به احمد گفتم اینجور، احمد رفت. گفت: بابای من یک دانه خواباند توی گوش من. گفت: عراقی از سر سفرهاش کسی را بیرون نمیکند. این را زدم تا حالیات بشود.» این را که گفت، گفتم: «من فهمیدم اربعین از کجا نشأت گرفته.» گفت: «همین بود. اینجوری بار آوردند.» آمریکا تربیت تلقین میگوید. تحمیل. دیگر چه پذیرایی که نکردند از ما توی آن چند روز! حالا ما جاهای دیگر عراق هم رفتیم، سالهای دیگر. چیزهای عجیب و غریبی دیدیم توی این پذیراییهای عراقیها که واقعاً اصلاً در عقل انسان نمیگنجد. این میشود تلقین.
انسان به خودش تلقین میکند. من چند تا از روایتهایش را برای شما بخوانم که به ما سفارش شده اینها را به خودتان تلقین کنید. بعد بیایم برسیم به بحث خشوع که موضوع این شبهایمان بود که ما باید خشوع را با آن چه رفتاری داشته باشیم. پس تلقین خوب است؟ خوب است که انسان تلقین داشته باشد؛ ولی ادای کاری را درآوردن و فیلم بازی کردن خوب نیست. حالا روایتش را ببینید. در مورد حلم. حلم یعنی چی؟ آقا، بفرمایید، حلم از همان حالت تحمل، حالت ظرفیت نشان دادن. یک جوری برخورد کن که آدم مثلاً یعنی «من برایم چیزی نیست». این را بهش میگویند حالت حلم. درست شد؟
حضرت فرمودند: «کفا بالحلم ناصرا». آدمی که حلم دارد، بر دشمنانش پیروز میشود. همیشه آن کسی که بیشتر تحمل میکند، آخرش پیروز است. همیشه کسی که بیشتر توی دعوا، آنی که بیشتر تحمل میکند، همیشه پیروز است. طرف مقابل فحشهایش را میدهد، بدوبیراههایش را میگوید، تهمتهایش را میزند، این طرف سکوت میکند. آخرین برنده است. حضرت فرمودند: «اذا لم تکن حلیما فتحلم». «اگر حلم نداری، حلم را به خودت تلقین کن.»
حالا یک روایت دیگر از امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه این را توضیح داده است. یعنی چی آقا؟ این قاعده فوقالعاده! با این قاعده میشود یک دانشکده روانشناسی زد، با همین قاعده، با همین یک روایت در نهجالبلاغه. امیرالمؤمنین فرمود: «ان لم تکن حلیماً فتحلّم». «اگر حلم نداری، اداش را در بیاور.» اداش یعنی فیلم بازی کن؟ یا به خودت تلقین کن؟ تلقین کن، خُردخُرد به خودت بقبولان که حلم داشته باشی، آرامآرام خودت را وادار کن به اینکه حلم داشته باشی. قاعده را داشته باشید، خیلی عجیب است. حضرت فرمود: «فانّه قلّ مَن تشبّهَ بقَومٍ الّا...». چون همیشه هر کی شبیه به قومی بشود، خودش را در ویژگیهای شبیه به قوم میکند، جزو آنها محسوب میشود.
یک ویژگی از یک قومی، یک صفتت شبیه آنها باشد. یک روایت بخوانم وسطش، برگردیم به این موضوع. محرم نیستها، ولی خب، کار را راه میاندازد. آمد به امیرالمؤمنین علیهالسلام، گفتش که آقا، قضاوتهای امیرالمؤمنین خیلی عجیبوغریب بوده دیگر، میدانید دیگر؟ قضاوتهای حضرت چیزهای عجیبوغریبی است. آمد گفت آقا، من غلام یک آقایی بودم. او به من مثلاً تجاوز کرد، ولی این صدایش در نیامد. من مظلوم واقع شدم. از دنیا رفته بود، تازه از دنیا رفته بود. حضرت فرمودند که: «برو سه روز دیگر بیا.» روز بعد آمد. حضرت فرمودند که: «حالا امیرالمؤمنین خودش دیگر میفهمد چیکاره است، چی میداند، دیگر عالم چه خبر است.» گفتش که: «خیلی خب، بریم قبر این آقا را بشکافیم.» رفتند قبر را باز کردند و گفتند: «بریم قبر را ببینیم تو قبر هست یا نیست؟» حرف عجیب! رفتند قبر را باز کردند، توی قبر نیست! «حق با من است.» حضرت فرمودند که: «هر کس که این فعل قوم لوط را انجام داده باشد، جنازهاش سه روز بیشتر تو قبر نمیماند، بعد سه روز ملحقش میکنند به قوم لوط. جنازهاش هم ملحق میکند که روز قیامت اصلاً با همانها محشور بشود.»
راست، ویژگی چطور آدم را متصل میکند به یک مجموعهای؟ یک ویژگی کوچولو، این همه داستان میشودی. مثلاً طرف نمیدانم، آمد زیر دیگ هیئت امام حسین را فوت کند، مثلاً حرارت زد، یک قطره آب از چشمش جاری شد، ماجرایی که شنیدید دیگر. خواب دید پیغمبر روز قیامت، یک دایرهای را دارند میآورند. گفتند: «این شفاعتش با ماست.» آزادش کردند. یک قطره اشک که میآید، ولو زیر دیگ امام حسین، برود، ملحق میکند به این سیل جوشان نوکران اباعبدالله. عالم، عالم عجیبوغریبی است. یک ویژگی متصل به یک مجموعه میشود. بعد باز به خاطر یک ویژگی دیگر، از یک مجموعه بیرون میشود. ابلیس به خاطر تکبر از بهشت بیرون شد. خیلیهای دیگر هم به خاطر یک صفت.
پیامبر اکرم در جنگ چند نفر را دستگیر کرده بودند. بعد اینها داشتند مسلمانها را میکشتند. ۱۰ نفر بودند، حکمشان اعدام بود. آمدند حکم را اجرا بکنند. جبرئیل آمد، گفتش که: «فلانی را از بین اینها آزاد کن.» حضرت فرمودند که: «اینها حکمشان اعدام است. آن یک نفر را آزاد کنید.» آن یک نفر تعجب کرد، گفت: «آقا، برای چی؟» پیامبر اکرم فرمود: «خدای متعال توسط جبرئیل به من فرمود که شما دست بخشندهای به فقرا رسیدگی میکنید، سفرهات پهن است، برای همین اعدام ازت برداشت شد.» برگشت گفت: «حالا توی جنگ بوده.» برگشت گفت: «خدای تو از دستودلبازی خوشش میآید.» «اشهد ان لا اله الا الله.» یک صفت عاقبتبهخیر میکند آدم. یک ویژگی.
ویژگی که دستودلباز است. اگر ویژگی را نداری، به خودت وادار کن، اداش را در بیاور. اداش یعنی تحمیل کردن، نه فیلم بازی کن. فیلمش به درد نمیخورد. حالا یک روایتی که ما معمولاً غلط ترجمه میکنیم، همه هم بلدیم. میگوید در مورد امام حسین علیهالسلام: «اگر اشکت نمیآید، چیکار کن؟ تباکی کن.» غلط ترجمه میکنیم. تباکی یعنی چی؟ یعنی ادا در بیاور؟ یعنی فیلم بازی کن؟ روایت میخوانم برایتان که این فیلم بازی کردن چقدر بد است. اگر برسیم امشب میخوانم برایتان. «تباکی کن» یعنی خودت را وادار به اشک کن. ادا در بیاورید. الکی جیغ بزن؟ به درد نمیخورد که! صد سال چیزی پیش نمیرود تو. وادار کن خودت را به خودت نهیب بزن، بگو: «چه مرگت است! امشب گریه نمیکنی؟ چه غلطی کردی که اینجوری اشک را بستی؟ دو تا داد بزن سر خودت. راه بینداز خودت را.» بگذار من روایت برایتان بخوانم در مورد تباکی که تباکی یعنی ادا در بیاور؟ یعنی خودت را وادار کن. بحث، بحث مهمی استها، کمتر در مباحث گفته میشود. همه هم روایت مرحوم صدوق در امالی نقل میکند.
میفرماید که جوانی از انصار آمد خدمت پیغمبر اکرم. یک تعدادی از جوانان انصار آمده بودند خدمت پیغمبر اکرم. پیغمبر چقدر باحال! ببینید جوانها پیغمبر را گرفتند! پیغمبر چیکار کردند! خیلی جالب استها: حضرت فرمودند که: «انی ارید وانقرء علیکم، فمن بکی فله الجنه.» یک مشت جوان دور پیغمبر گرفتند. حضرت فرمودند که: «یک آیه قرآن میخوانم همه گریه کنیم.» هیئتداری میگردید. پیغمبر آن موقع هنوز امام حسین کشته نشده بودند که روضه بخواند. آیه میخواندند. آیه هم خوب است. ولی خب ما دیگر چون دیگر امام حسین داریم، کم پیش میآید توی مجالسمان کسی آیه بخواند. همه دیگر خود امام حسین میبرد تا هر جا که باید برویم. پیغمبر اینجوری کار میکرد. حضرت فرمودند که: «هر کی یک آیه میخوانم، هر کی گریه کند، فله الجنه.» همان که در مورد امام حسین میگویم: «یک قطره اشک بریزی فلاح الجنه.» «یک آیه میخوانم، هر کی گریه کند، فله الجنه.» آخر سوره زمر را خواندند: «وسیق الذین کفروا الی جهنم زمرا.» روز قیامت کفار را گروهگروه سوق میدهند به سمت جهنم. آیه را میخوانم: «گریه کنید. هر کی گریه کند، بهشتش واجب میشود.» «فبکی القوم جمیعا الا شاباً.» همه گریه کردند، یک جوانی فقط اشکش نیامد. «یا رسول الله، قد تباکیت فما قطرت عینی.» گفت: «یا رسول الله، من با خودم فشار آوردم گریه کنم، اشکم نیامد.» حضرت فرمودند: «انی اعید علیکم دوباره میخوانم، فمن تباکا فله الجنه.» هر کی تباکی کند، حالا بهشت بهت واجب میشود. تباکی یعنی چی؟ فقط ادا در بیاوری؟ اشک هم نیاید؟ خوب دقت کنید روایت را. حضرت فرمودند: «شما گریه نکردی، حالا دوباره میخوانم، تباکی کن.» تباکی کنی، بهشت بهت واجب میشود. دوباره خواندند: «فقرأها علیهم فبکی القوم و تباکی الفتا فدخل جنات جمیعاً.» همه دوباره گریه کردند. این جوان هم خودش را وادار کرد به گریه کردن. همه بهشتی شدند. اگر فقط این بود که ما دست بگذاریم و اینکه همان اول که این کار را کرده بود، درست است؟ اشکالی ندارد. ببینید، من نمیخواهم بگویم توی مجلس امام حسین، اگر اشکمان نمیآید، همان هم غنیمت بود. یک کاری آدم بالاخره توی مجلس امام حسین بکند. توانستیم. همینش هم غنیمت است. ولی وادار کن خودت را. «اتوبک؟» گریه کنی. محرم، شب هشتم، دو شب دیگر عاشورا. امام حسین. اشک بریز ببینم. بعد اشکت که میآید، میگویند: «نه، فایده ندارد. تو باید بسوزی. بسوز ببینم.» نه، فایده ندارد! «تو باید جزع کنی. تو جزغاله بشوی.» قدم به قدم میرود. هی وادار میکند. میگوید: «نه، گریه فایده ندارد! گریه مال پارسال بود. امسال باید داد بزنیم.» «هل من معین؟» «فأطیل معه البُکا». «بل فالیزجزاجون.» هر کی میتواند ضجه بزند. هر کی میتواند «فَلَیَبْکِ» هر کی میتواند «فَلْبِنَاءَ». دیدید؟ هر کی میتواند شیون کند، شیون کند. هر کی میتواند گریه کند، گریه کند. هر کی میتواند ضجه بزند، ضجه بزند. معلوم میشود همه اینها حساب دارد. بعد کلاس دارد. مرحله اولش اشک است. بعد باید بیاید برسد به شیون. بعد باید برسد به ضجه. بعد دیگر برسد به آن مراتبی که آدم دیگر توی مجلس امام حسین جان بدهد. دیگر مراتب بالایش. باید بخواهیم اینها را. با وادار کردن خودمان را.
ول نکنیم خودمان را. در مورد اشک. در مورد خشوع که این شبها بحث کردیم. در مورد تباکی. من باز هم روایت داشتم. میخواهید حالا یکی دو تا دیگرش را هم بخوانم؟ پیغمبر اکرم، امام صادق علیهالسلام فرمود، خیلی جالب است: «إذا لم یَجِئْهُ الْبُکاءُ فَتَباکَ». اشکت اگر نیامد، خودت را وادار کن. «فَإنْ خَرَجَ مِثْلَ رَأْسِ ذُبابٍ فَبِهِ». انقدر وادار کن، ولو به اندازه بال مگسی اشک بیاید. بردی! انقدر وادار کن. بگو: «من یک بال مگس را دیگر اشک میخواهم.» اداش را در بیاوری؟ ببری؟ فیلم بازی نکن. وادار کن اشک بیاید. نمیشود. «تباکی.» خودت از خودت اشک بگیر. از هر راهی میتوانی. یادت میآید که میتواند اشک تو را جاری کند؟ غنیمت است. پرسیده بودند از برخی علما: «آقا، ما به یاد مشکلات زندگیمان بیفتیم، اشیکمان جاری بشود، بعد بیایم توی کسی اینجوری میآید؟» پلهپله است. اول اینجوری شروع میشود. بعد کمکم خود اشک میگیردت. دیگر اصلاً نمیتوانی. بعد دیگر میرسد به آنجا. امام رضا فرمود: «ان کنت باکیاً فابک للحسین.» برای هر چی میخواهی گریه کنی، برای حسین. این حس وحسین دیگر نمیگذارد برای چیزی گریه کنی. بهانه دیگر دستت نیست وقتی حسین داری. برای چی میخواهی گریه کنی؟ اصلاً مشکلی برایت نمیماند وقتی حسین داری. بهانهای برای اشک نیست. دلیلی برای گریه دیگر نمیماند. بعد این اشک خیلی کمک میکند.
بعد توی نماز هم ما اشک لازم داریم. گفتم یک شاخه از خشوع، اشک است: «یَبْکُونَ وَ یَزِیدُهُمْ خُشُوعاً». اشک جاری است و خشوع اضافه میشود. خب توی روایت چی پرسیدند؟ گفتند: «آقا جان، من توی نماز بایستم برای امام حسین گریه کنم، اشکال ندارد؟» اشکال ندارد یعنی چی؟ حرف، خیلی حرفه. توی نماز ایستاده، دارد با خدا حرف میزند. برای امام حسین دارد گریه میکند. خوب است؟ اصلاً همین است ماجرا. نه تنها باطل نمیکند، اصلاً نماز نمیبرد بالا. اشک بر اباعبدالله یک چیزی است. حالا فرصت ما، یک سال، شاید ۱۰ سال پیش بود. توی یکی از هیئتهای تهران، ۱۰ شب در مورد اشک صحبت کردیم، مفصل. من یکسوم فقط فیشهایی که نوشته بودم، توانستم توی آن جلسات بگویم. الان اگر بخواهم کار بحثش را بکنم که آن همان فیشها باز سه برابر، چهار برابر احتمالاً میشود. یک سال در مورد اشک که صحبت بکنیم، بحث تمام نمیشود. بحث اشک خیلی مفصل است. آن هم اشک بر اباعبدالله.
«تباکی» یعنی این. یعنی اصلاً از قافله جا نمانی. بقیه دارند گریه میکنند، میروند. وادار کن خودت را. مثل نماز. نمیتوانی بلند شوی؟ وادار کن خودت را به بلند شدن. من که ادای نماز در بیاورم؟ همانجوری که خوابیدی، ادای نماز در بیاور؟ وادار کن خودت را به نماز، نه ادای نماز در بیاور. وادار کن. ادای نماز که چیزی گیر آدم نمیآید. آدم باید خودش را به نماز وادار کند. دیروز با ماشین میآمدم، این چند روز روزی پنج شش تا، شاید بیشتر، سرویس میرفتیم، میآمدیم. با اسنپ میرفتیم با... چطوری میرفتیم؟ خیلی خاطره. یکی از دوستان به من گفت: «اینها را کتاب کن.» گفتم: «حالا اگر فرصت کنیم.» خاطرات نابی رقم خورد. موارد زیادی شدیم. این چند روز مثلاً توی ماشینها که رفتیم، طلاق گرفته بود، جوش دادیم، رفتند سر زندگی خودشان. چه میدانم، برادرش خودکشی کرده و افسردگی گرفته بود، سرحال شد. خیلی مسائل داشتیم. مردم تشنهاند با یک طلبه حرف بزنند و مشکلات فراوان. سؤالات مردم فراوان. سؤال این قطرات باران است واقعاً. الحمدلله، شب جمعه باران. دیگر چی به حال آدم؟ رحمت که همینجور جاری است. این هم که دارد میآید. دیگر در آسمان هم که باز است، الحمدلله. الان جا دارد آدم روضه بخواند. به این باران بگوید: «تو چرا الان داری میآیی؟ ظهر عاشورا میآمدی! دیر آمدی.» شاید هم زود آمدی.
یکی از این ماشینها که میآمدیم، به من گفتش که... بحثم خراب نشود، بگذار برویم. باران ما را فعلاً کربلا نبرد. حرف تمام بشود، بعد برویم. به من گفتش که: «حاج آقا، من یک مشکلی دارم. هر کار میکنم، درست نمیشود.» گفتم: «چیست؟» گفت: «من نماز حال ندارم.» گفتم: «ببین آدم حال خیلی چیزها را ندارد. باید خودش را وادار کند.» از خودم یک خاطره گفتم برایش، به دلش نشست. بهش گفتم که: «من شبهای جمعه یک سالی تقریباً کلاس داشتم برای دوستان ما در کانادا. آنها توی دانشگاه کالبری کانادا جمع میشدند و ما هم اینور از طریق اسکایپ یک کلاسی داشتیم. آنجا را با ویدئو پروژکشن روی تخته میانداختند و اینها گفتگو میکردیم با دوستان. بعد این کلاس کانادایی ما ساعتش مثلاً میشد چون ۱۰ یا ۱۱ ساعت عقبترند، در زمستان ساعت کلاس میشد ۵ صبح.» اذان مثلاً ۵:۲۰ دقیقه بود. بعد من به این راننده تاکسی، راننده اسنپ گفتم که: «من شبهای جمعه که ۵ صبح کلاس داشتم برای کاناداییها، شب که میخوابیدم، تا ۵ صبح ۱۰ بار بیدار میشدم. هی ساعت گوشیام را چک میکردم، ساعتام را چک میکردم، یک وقت خواب نمانم، یک وقت جا نمانم، یک وقت کلاس خراب نشود.»
یک دو بار که اینجوری شد، یک بار برگشتم با خودم فحش دادم. گفتم: «فلانفلان شده! تو کدام شب برای نماز شب یک همچین کاری؟ کاناداییها برایت از خدا مهمترند؟ خاک بر سرت!» این دیگر به خودم گفتم. آدم اینقدر بیدین؟ چهار نفر آدم محترم آنور دنیا. کلاس داری. کلاسمان هم الحمدلله خوب، یعنی رفقا استقبال میکردند، اثرگذار بود. خدا سحر صدایت میزند. پاشو بیا با هم بنشینیم حرف بزنیم. اگر به کاناداییها بگویی خواب ماندم، قبول میکنند ازت؟ معطل توییم مگر؟ آمدیم اینجا نشستیم کلاس داریم. به اسنپ گفتم: «من تازه فهمیدم چقدر بیدینام. تحمیل نمیکردم. من به خاطر اینکه با یک کانادایی صحبت کنم، به خودم بیداری را تحمیل میکردم. حرف زدن با خودم، با خودم.» بعد اینجا آن روایت از خدای متعال به عیسی یادم آمد که حضرت، خدای متعال به حضرت عیسی فرمود که: «یا عیسی کذب من زعم انه یحبنی و اذا انه اللیل نام عنی.» کسی که ادعا دارد من را دوست دارد، ولی وقتی شب میشود سحر خواب میماند، دروغ میگوید که من را دوست دارد. خدا فرمود: «احترام اگر ارزش اگر برای خدا قائل باشم، خواب نمیمانم.» نمیشود. نماز صبح که هیچی. کافر هم دیگر من قبول ندارم. خدا. خواب بودم یعنی چی؟ خواب معنا ندارد. خواب! خواب مانده! دانشآموز محصل نیست؟ یعنی چی خواب مانده؟ محصل ۷ صبح بیدار است، میرود مدرسه. زود بخوابی تو. محصل نماز نداری؟ الان تو بیداری. به خودم دارم میگویمها. آخه تو وادار کنی. همینجور که نمیآید که. سحر بلند نمیشوند، بیدارت کنند، ببرند. باید وادار کنی. بعد البته آدم وادار که میکند، کمکم آنقدر رشد میکند که دیگر اصلاً خودش میرود. دیگر اصلاً نمیخواهد وادار کند. مثل همین تباکی. آدم وادار میکند به اشک. اول با یک ضربوزوری قطره اشک میآید. بعد هی زلال میشود، زلال میشود، زلال میشود، دیگر اصلاً نمیتواند خود را کنترل کند. نمیتواند خود را کنترل کند. اسم اهل بیت میآید. این دلش پر میکشد.
من دیده بودم یک عزیزی را در مشهد. خدا رحمتش کند. مرحوم آیتالله حجتی. صاحب تشرف بود خدمت امام زمان. گاهی ایشان... الان بله، ۸۹، ۹۰ ساله که از دنیا رفته. مشرف میشدم مشهد، میرفتم منزلش. تنها بود، پیرمردی سمت میدان شهدای مشهد. عصرها مینشستم توی اتاق با هم حرف میزدیم. روضه میخواند. حرف میزد. حالی خدا رحمت. روضه میخواند. وقتی بالا منبر هم میرفت روضه میخواند. غش میکرد، مجلسش. روضه میخواند. عجیب. ببینید، اسم امام زمان میآمد، اشکالی میشد. پیرمرد بود، اصلاً خشک بود بدنش. روزه نمیتوانست بگیرد، ۹۰ سالش بود. بعد میدیدم این چشمش آب ندارد، ولی اشک، اشک میریزد. یعنی چشمش خشک بود. این معلوم بود این دارد زور میزند. این چشم یک اشکی بیرون بدهد. آب نداشت بدن که اشک بدهد. نمیتوانست گریه نکند وقتی اسم امام میجوشید از درون. عشق. با لهجه مشهدی: «امام زمان جونم، امام حسین جونم.» میگرفت واسه خودش حرف میزد. «دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟» میماند آدم متحیر. میماند توی این دنیا. من چیکار دارم توی این دنیا؟ کار ندارم. بعد میشود همان که میگوید: «من اصلاً فقط تو دنیا ماندهام که گریه کنم.» همان که شب جمعه، آن عالم توی عالم خواب پرواز کرد. رفت کربلا. شب جمعه، مثل الان، مثل امشب رفت کربلا. دید که میخواست وارد حرم امام حسین بشود، دید حرم شلوغ. دم در حرم کسی ایستاده بود. پیرمرد رشیدی ایستاده بود. به این پیرمرد گفت که: «من میخواهم بروم داخل.» گفت: «نمیشود.» گفت: «چرا؟» گفت: «مگر خبر نداری؟ شب جمعه مادرش فاطمه میآید. حرم را غرق میکنیم. همه میروند بیرون. این مادر و پسر با هم خلوت دارند، درد دل دارند.» گفتم: «آقا شما کی هستید؟» گفت: «من حبیب بن مظاهرم.» گفتم: «حبیب، خیلی جات خوب استها! دوست داری برگردی دنیا؟» گفت: «نه، من اینجا پیش حسینم. ولی یک چیزی هوس من را تحریک میکند. من برگردم دنیا، اگر بخواهم برگردم دنیا فقط به یک دلیلش دوست دارم برگردم دنیا.» چیست آقای حبیب؟ گفت: «بیایم توی مجلس حسین بنشینم بغل شما گریه کنم.» حسین. دوست دارم بیایم دنیا. بابا! تو بغل خود امام حسینی! اشک نمیدانی چیست. الکی نبود امام سجاد چهل سال گریه کرد. یک چیزی توی این هست. یک ویژگی است به چشم. ول نمیکند امام سجاد. یا نماز میخواند یا گریه میکرد بر ابی عبدالله. لذت عالم توی این دوتاست. بیا. دارد با خدا حرف میزند یا دم حسین را گرفته. اسم مادرش فاطمه زهرا. توی روایت دارد: «توی عالم برزخ فاطمه زهرا هیچ کاری ندارد.» در مورد بقیه اهل بیت داریم کارهایی که توی عالم برزخ میکنند. در مورد فاطمه زهرا تعبیر این است: «فهی تنظر الی زوار الحسین.» فقط نشسته به زوار حسین نگاه میکند. برخی اینجور ترجمه کردند این روایت را در کاملالزیارات، گفتند: «این تنظر الی زوار الحسین، تنظر و دو تا معنا دارد. یکی معنای میبیند. یکی معنای منتظر است.» «تنظر الی زوار الحسین» یعنی چشمبهراه زائرهای حسین نشسته. میگوید: «ببینم کیا میخواهند بیایند، جا پر کنم.»
فقط یک چیزی بهتان بگویم رفقا، اگر شب جمعه رفتی کربلا، یک وقت روضه علیاکبر توی حرم حسین نخوانی. مرحوم چاوشی رفقایش را جمع کرد. رفتند کربلا. شب جمعه بود. رسیدند کربلا. سر شب یک استراحتی کردند. نصف شب رفت دنبال رفقایش. رفقا را برداشت. رفتند حرم. حرم که رسیدند توی صحن، رفقایش را نگه داشت. گفت: «میخواهم امشب برایتان روضه بخوانم. روضه علیاکبر.» رفقا خوب اشک ریختند. تمام شد. مرحوم چاوشی برگشت خانه، خوابید. خواب دید اباعبدالله الحسین را. حضرت فرمودند: «فلانی، آمدی دستت درد نکند، روضه خواندی، خدا خیرت بدهد، این صله من تو، این پاداش تو. فقط یک چیزی بهت بگویم، اگر باز شب جمعه کربلا آمدی، دیگر روضه علیاکبر نخوان.» گفتم: «آقا جان، چرا؟» «مگر خبر نداری مادرم فاطمه زهرا شب جمعه مهمان من است؟ مادرم طاقت روضه...» فکر میکردم چند سال چرا. امام حسین حواله کرد. فهمیدم سرش توی خود کلام امام حسین بود. فهمیدم کجا؟ آنجایی که وقتی علیاکبر را میفرستاد میدان، دست به محاسن گرفت، گفت: «اللهم اشهد علی هذا هؤلا القوم، فقد برز علیهم غلام اشبه الناس خلقاً و خلقاً و منطقاً برسول الله.» «خدایا! تو شاهد باش کسی را فرستادم میدان که بهترین به پیغمبر هم خلقش، هم خُلقش، هم منطقش. من تازه فهمیدم امروز چرا فاطمه زهرا طاقت ندارد. تو وقتی روضه قطعهقطعه شدن علیاکبر را میخوانی، فاطمه زهرا برایش چه روضهای تداعی میشود؟ فاطمه زهرا دارد صحنه را میبیند دیگر. بعد علیاکبر هم شبیه پیغمبر است. فاطمه زهرا که عاشق پیغمبر است. او وقتی صحنه را میبیند، انگار پیغمبر را دارند جلوی چشم فاطمه زهرا قلمقلم.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. سلام الله ابداً ما بقیت و جعله الله آخر عهدی منی لزیارتک. سلام علیالحسین و علی اولاد الحسین و علی... دارد باران میبارد. هیشکی توی کربلا اینجوری نگفت به اباعبدالله. «ان قتلت بابا تشنگی من را کشت. دیگر طاقت ندارم. دیگر جانی ندارم.» جوان. بابا. تو یک جوان به بابایت بگویی: «بابا، یک قران به من پول بده.» بابایت نداشته باشد، چجوری شرمنده؟ حالا علیاکبر باشد، ابیعبدالله بگوید، او هم آب. یک حق حیاتی، طبیعی، طبیعی. فرمود: «هات». زبانات را بیاور. بابا دهان نازنین را باز کرد. چه خبر است کربلا؟ خدایا! چه صحنههایی دارد رقم میخورد؟ فرمود: «زبانت را بگذار توی دهنم.» بابا! نمیدانم چی فهماند. ابیالا این جرم علیاکبر، اصرار بود. نمیدانم یک کار خارقالعاده بود. نمیدانم. میدانم یک عده گفتند: «زبان علیاکبر وقتی به کام ابیعبدالله رسید، تازه فهمید خشکی.» دید: «من هنوز زبانم تر است. زبان بابا که خشک است.» شرمنده. سرش را انداخت پایین. رفت توی میدان. نه اینکه بابا را شرمنده کرده بود. همش میخواست یک جوری از دل بابا در بیاورد. بگویم شب جمعه است، بریم با این روضه بریم پایین پا. دلت تنگ نشده برای پایین پا؟ کنار علیاکبر. اربعین نمیخواهی بروی؟ رفت توی جنگید. دیگر روضه زیاد است. همه را نمیخواهم بگویم. میدانی خودت چه کردند با علیاکبر. فقط وای! بدن علی را پارهپاره کردند. فقط یک جمله توانست بگوید. لحظه آخر بابا را صدا زد: «بابا، نگران نباش! الان از دست جدم سیراب شدم. دیگر تشنه نیستم بابا حسین.»
در حال بارگذاری نظرات...