راه رسیدن به باور
چگونه زندگی مومنانهای داشته باشیم؟
خروجی زندگی مومنانه
خشوع حاصل پختگی ایمان
هنگام نماز چه اندیشههایی داریم؟
آیا وقتش نشده است!
معنای ذکر خدا
خشوع نسبت به ذکر خداست
مجسمه ذکر خدا اهل بیت هستند
                
             
            
                
                    ‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
ما هندسه رشد انسان را در جلسات قبل، از آیات قرآن، طراحی کردیم. مراتب رشد انسان و مراحلی که پشت سر میگذارد، از کجا شروع میشود و به کجا میرسد. عرض شد که ایمان در واقع "اسلام" باید گفت. انسان اول مسلمان میشود، همین که شهادتین را میگوید و خدا را به وحدانیت و پیغمبر را به رسالت قبول دارد. این مسلمان است و از اینجا دیگر طهارت ظاهری پیدا میکند. خریدوفروش با او حلال است، احکامی که بر یک مسلمان بار میشود؛ جنازهی او را غسل میدهند، دفن میکنند، کفن میکنند و هر آنچه که برای یک مسلمان جاری میشود، برای او جاری میشود. این حالت، اسلام است.
مرتبهی بعد، ایمان است. ایمان کمکم، کمکم، این باور به خدا و پیغمبر و قیامت و معاد و اینها در دل او رسوخ میکند. آرامآرام این حالتی که دارد رسوخ میکند، این میشود ایمان. مراحل اولش را اسمش را گذاشتیم "مرحلهی ایمان قبل از فلاح"؛ هنوز به آن مرحلهی فلاح نرسیده. فلاح این بود که بروز پیدا بکند، این کمالاتی که یک مومن دارد از او بروز پیدا بکند. این هنوز از او بروز پیدا نکرده؛ یک مومن تازهکار، یک مومن صفرکیلومتر که تازه دارد در این وادی میآید. کمکم، کمکم دارد یک سری چیزها را باور میکند، کمی که باور میکند مطابق با او عمل میکند. کمی که عمل کرد، باورش بیشتر میشود.
راه اینکه ما بخواهیم باورمان را تقویت بکنیم این است که باید متناسب با آن عمل بکنیم. اگر کسی میخواهد این باور در او شکل بگیرد که مرده ترس ندارد، خب ما قبول داریم ولی باور نداریم که مرده ترس ندارد. الان از شما بپرسیم مرده ترس دارد؟ نه، شما همه میگویید: «آقا مرده ترس نداره. مرده اصلاً کاری ازش نمیآید.» کسی هست بگوید: «آقا مرده کار میتواند انجام بدهد؟ مرده میتواند ما را خفه کند؟» روی حساب دو دو تا چهار تا، منطقی و عقلی برایمان روشن است؛ قبول داریم. حل است؟ خب بسمالله، شما امشب بغل این مرده بخواب! کی حاضر است بخوابد؟ کی حاضر است در قبرستان، کنار یک قبر خالی و خلوت که امروز پرش کردهاند، بخوابم؟ کی حاضر است بخوابد؟ آقا، روزش فرق دارد با شبش! تو روز حاضری بخوابی؟ جمعیت باشد حاضری بخوابی؟ آره. جمعیت نباشند چی؟ نه. تنها میترسم. چرا؟ اتفاق خاصی میخواهد بیفتد؟ برای شما مینشیند دو دو تا چهار تا میکند که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اصلاً چیزی ندارد، اینجا اصلاً چیزی نیست. باور ندارم! ببین، عقلم قبول دارد، دلم نمیتواند این را بپذیرد. عقلم پذیرفته، دلم هنوز نپذیرفته. این حال اکثر ماهاست؛ عقل پذیرفته، دل نمیتواند بپذیرد. 
میپرسی: «آقا روزی دست کیست؟» میگوید: «خدا.» واقعاً روزی دست خداست؟ میگوید: «عقل که این طور میگوید.» دلت چی؟ دلم میگوید دست صاحبکار است. دلم میگوید روزی در جیب آن مسافری است که میخواهد سوار تاکسی شود. دلم میگوید روزی در همین پدال گاز و پدال ترمز است؛ از اینها من روزی در میآورم. ولی عقلم میگوید روزی در آسمان است. خدا تقدیر میکند، خدا نازل میکند، خدا میفرستد. حسابوکتاب دارد. به کسی کم نمیرسد، به کسی بیشتر نمیرسد. هر کسی به اندازه میخورد. عقلم اینها را قبول دارد، دلم زیر بار نمیرود، نمیتوانم باور کنم.
باورم نمیآید. باید چهکار کرد که آدم باورش بیاید؟ بنشینیم، آقای باور تشریف بیاورند؟ نه، زنگ بزن بیا! اسنپ بگیر برایش، بیاید؟ نمیآید. باور اینجوری نمیآید. باور را باید بکشانی بیاوری. چهشکلی؟ بندازی خودت را تو عمل. مثال مرغ را یک شب با هم گفتیم. بابا میخواهد مثل جوجه... بابا جوجه را میگذارد کف دست بچه، میگوید: «ببین، ترس ندارد.» این کف دستش که گرفت، لمسش کرد، باورش میآید ترس ندارد. شما به یک بچه بخواهید باور برسانید؟ بچه که: «آقا جوجه ترس ندارد.» استدلال برایش میآورید؟ چهکارش بکنیم؟ بنشینیم تا باور پیدا کنیم. دست بگیرد. آقا، هیچ راهی ندارد این؛ خودش دست بگیرد جوجه را ببیند. راه ندارد. یک بار باید پا بگذارد. یک بار باید ترسش بریزد.
اینها که میروند بالا، میپرند پایین، اسمش چی بود؟ بانجی جامپینگ. آره، یک همینجور اسمی دارد. همه اینها میگویند آقا اولین بارش ترس داشت. اولین باری که میخواهی بپری خیلی ترس دارد. دفعه اول که پریدی، دیدی سیم سفت است، نگهت داشته. از آن بالا خیلی مزه داد. از هواپیما میترسد، یک بار که سوار شد، هواپیما نشست، میگوید: «دیدی ترس نداشت؟ آره، بازم بیا.» ترس است. پا بگذارد. یک بار باید مطابق با این عمل بکند. یک بار که عمل کرد، باورش میآید. یک بار یک عمل مومنانه باید آدم انجام دهد تا باورش بیاید. مثل همین روزی. یک بار خدا را حالا امتحان کن، بده! یک بار تست کن! عارفی به شاگردش گفتش که: «میخواهی یک رمز موفقیت بهت بگویم هیچوقت بیپول نشوی؟» گفت: «آره.» این رمز موفقیت پولدار شدن مومنان است. کتاب بنویسیم: "صد راه روشهای ثروتمند شدن، پولدار شدن." نه، یک راه دارد، یک راهش هم سخت است، کسی زیر بار نمیرود.
یک راهش چیست؟ آن آقا به شاگردش گفت که: «میخواهی هیچوقت بیپول نشوی؟» گفت: «آره.» گفت: «هر وقت دیدی پولت دارد ته میکشد، ده هزار تومان، بیست هزار تومان مانده، با آن ده هزار تومان، بیست هزار تومان مهمانی بگیر.» آقا من دارم میگویم بیست هزار تومان مانده! «منم دارم همین را بهت میگویم؛ میگویم با همان بیست هزار تومان مهمانی بگیر.» خب این که... همین را امتحان کن دیگر! بعد آن آقایی که شاگرد بود میگفت: «خدا را قسم میخورم بیست سال است هر وقت بیپول شدم این کار را کردم و تا حالا کیف پولم خالی نشده. هر وقت میبینم دارد ته میکشد، یک مهمانی میدهم، دیگر میریزد.» روایت فرمود دیگر. حالا اگر هم باشند، نزدیک باشند که بیشتر هم میآید. بعضی پولها چهل برابر برمیگردد و یا پنجاه برابر برمیگردد. بعضیها بیست برابر برمیگردد، بعضیها ده برابر برمیگردد.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله مشکینی را، رضوانالله علیه. در حرم حضرت معصومه (س) در صحن ایستاده بودم، یک آقایی آمد گفتش که: «حاجآقا، به من کمک میکنی؟» درآوردم یک زار، یک هزار. آن موقع یک زار میگفتند دیگر. یک زار گذاشتم کف دستش. خب هر ده هزار تومان میشود چقدر؟ یک قران! درسته؟ یک زار را که گذاشتم کف دستش، یک آقایی آمد به من گفت: «حاجآقا، این یک قران را خواستم بدهم به شما.» ده برابر میشود دیگر. یک قران میخواهم بدهم به شما. گذاشت کف دست ما. باز یکی آمد گفت: «حاجآقا، به من کمک.» یک قران را داده بودم. «حاجآقا، من نیت کردم این ده قران را بدهم به شما.» گفت ده قران را گرفتیم. فرموله، مثل اینکه ادامه دارد! گفت: «منتظر ایستادم یکی بیاید کمک بخواهد که بیشتر بشود، ده برابر بشود.» یکی آمد گفتش که: «حاجآقا، یک کمکی به ما کن.» سریع گذاشتم کف دستش. هرچی ایستادم، دیگر هیچ. خرابش کردی! مومنانه ندادی، کاسبانه دادی. کاسبانه برنمیگردد. کاسبی نکن! مومن باش! با من کاسبی نکن! من که ویزیتور تو نیستم که! من خدایم! بعد اعتماد کنی به من. مثل یک بنده، مثل یک بچه به بابایش. بچه به بابایش چگونه اطمینان دارد؟ میگفت: «مثل بچه باش. بابا بچه را میاندازد بالا، بچه خیالش تخت است، میخندد.» بابا بچه را میاندازد بالا، بچه میخندد. چرا؟ چون مطمئن است که این بابا او را میگیرد. خیالش جمع است. از بابا میرود دنبال کارش. چون خیالش جمع است، راحت باور دارد بابایش را. مثل یک بچه نسبت به بابایش باش.
کاسب نباش! با من کاسبی نکن! یک قران بدهی بشود دو قران! اینجوری ما نداریم. من که بانک تو نیستم که بخواهم سود سی درصد بدهم! چی فکر کردی من را؟! من خدایم! باید اطمینان کنی، بگو خدایا برای تو میدهم. اصلاً برنگردد. من نوکرتم. نه، واقعاً گفتی حالا برمیگردم؟ نه، بگذار ببینم تهِ دلت میگویی: «خدایا برنگردد، مشکلی نیست»؟ آها، گفتی؟ خب برمیگردانم، ده برابر. «خدایا این خمس را دارم میدهم، بیست برابر برگرددها! خدایا اینجا گذاشتم، حل است دیگر.» آره، حل است! بعد میرود ماشینش هم تصادف میکند، هرچی هم دیگر هم دارد و خرج ماشینش کند. کاسبی میکنی با من. اطمینان باید بکنی. «خدایا این خمس را دارم میدهم، اصلاً این را دارم میدهم، من چهکار دارم که بخواهد برگردد. مال توست. سهم تو را دارم میدهم. شما لطف کردی چهار پنجمش را گذاشتی استفاده کنم. همهاش مال توست. پنج پنجم مال توست. یک پنجمش را تازه گفتی بده. برای این است که کارهای دیگر راه بیفتد. برای خودت که نمیخواهی که امورات بگذرد؛ فقرا، مستمندان، سادات، وسایل حل بشود.» پنج پنجم مال تو، یک پنجم دارم میدهم. اصلاً مال توست. خب دادی؟ خیلی خب، ده برابر حداقل برمیگردانم.
زندگی مومنانه با خدا زندگی میکند. پینگپنگی. خدا در زندگیاش است. "وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ" چقدر این آیه قشنگ است. "وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ" حرف یعنی چی؟ ما غلط ترجمه میکنیم. در فارسی حرف یعنی یک کنار، یک طرف، یک گوشه. یک گوشه. حرف یعنی "وَمِنَ النَّاسِ" ترجمهی "وَمِنَ النَّاسِ"، بعضی از مردم "مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ"، میپرستند خدا را، گذاشتهاند یک گوشهای. هر وقت کارش دارد، میرود در میزند: «سلام، تموم شد، میرود. خب خدایا ممنونتم، حل شد. نوکرم.» خدا دارم بخواهم به اینها برسم؟ اصلاً دیگر وقت ندارم به کسی برسم. اسم بعضی از روضهخوانها روضه میخوانند، میگوید: «بردیم پیش همه دکترها، گفتند دیگر از ما کاری برنمیآید. یک دکتری بود که ازش کار برمیآمد، امام رضا.» بابا، یک خورده روضه را! امام رضا را با کی داری مقایسه میکنی؟ از اولش یک دکتر بود ازش کار برمیآمد. دکتر اصلی که ازش کار برمیآمد، اثر داده بود به کار این دکتری که داشت در مطبش کار میکرد. از اولش هم داشت کار میکرد، نه اینکه او نشسته بود نگاه میکرد: «بگذار ببینم این میتواند، خب تو نتوانستی خودم میآیم.» همه عالم در دست امام معصوم است، در مشت قدرتش است. همهچیز با ارادهی او میچرخد. انگار مثلاً دانشجوی پزشکی ترم چهار میگوید: «خب این نتوانست. ترم هشتیه نتوانست. بریم پیش مثلاً آن دکتر متخصص. نتوانست. ببریم پیش پروفسور.» اینجوری است مگر؟ این نتوانست، پزشک عمومی نتوانست، جراح نتوانست، پیش امام رضا! رتبهبندی چیست آخه! این چه رتبهبندی است که امام رضا در تهِ دکترها شد که!
خب الان که همه دارند، خب امام رضا میگویند: «میخواهی مریض را شفا بدهم؟» نه آقا، بگذار ببینم یک چک بکنم ببینم میتواند راه بیندازد. نشد، میآیم خدمتتان. بندهی خدا، من دارم اجازه میدهم که دارد خوب میکند! او هم با اجازهی من است که دارد مداوا میکند. گاهی ما اینجوری خدا را میپرستیم، اینکه مومنانه زندگی نمیکنیم. یعنی گوشهای. «خدایا، الان ماشین دارد میرود، کمک نمیخواهی؟ نه، بنزین که دارم. روغنش هم تازه عوض کردم. ترمز که پر است. محل... خدایا... خدایا بنزین تمام شد! خدایا چی شد؟» نه، الان دیگر کار دست خودت است. قبلش نبود؟ نه، قبلش میگفت: «من دارم اثر میدهم، من را ببین.» جملهی زیبای آذری که اینجا استفاده میشود چیست: "منو باخ" (من را ببین). خیلی عرفانیترین جملهی آذری است. من را داری. من را میبینی. من اینجا، من بودم ها! 
گفت: یک فوقتخصصی بچهاش دلدرد گرفت. هرچی دارو داد، این بچه خوب نشد، افتاد مرد. وقتی مرد فهمیدند که اسهال گرفته. بچه اسهال داشته. بابایش بزرگترین فوقتخصص معده و روده و اینها، مرض بچهاش را تشخیص نداد. بچه با اسهال مرد. تو مخت! من بهت حالی میکردم این الان او است. این دارو را بهش بده. بعد او دارو میدادی، من اثر میدادم. میگذاشتم این دارو خوب بشود، خوب کند. 
آن یکی در روستا. بردند پیش همه دکترها، دکترها جواب کردند. آخرین دکتر آوردند، گفتند: «آقا، ما هرجا بردیم اینجوری شده.» گفت: «این نسخهاش است.» گفت: «آقا، اینها همه را دادیم.» عصبانی شد دکتره. فردایش دیدم با گل و شیرینی آمدند توی مطب. «آقای یونجه، خوبش کرد!» 
فوقتخصص بچهاش با اسهال مرد، این با یونجه خوب شد! یکی دیگر دارد اثر میدهد، یکی دیگر دارد کار میکند. بچهی زلزله آمده، سیل آمده، نمیدانم سریلانکا. چقدر از اینها اخبار دیدید دیگر. فراوان. در همین زلزلهی بم خودمان به نظرم بود. یک نوزاد چهل روز زیر آوار زنده مانده بود. نوزاد نداشتی! یعنی چی؟ چهار ساعت نمیشود ولش کرد. چهل روز. ننه بابا مردهاند، زنده مانده. آمدند درش آوردند. فکر کردی با شیر دارد بچه را زنده نگه میدارد؟ برو بابا. منم از بالا افتاده، اپل سه طبقه. داشتیم، فراوان اینجور بوده. از بالای سه طبقه میافتد، هیچیش نمیشود. آن یکی خوابش میبرد در ماشین، سرش میخورد این ستون وسط. در راه است. دو تا در است. ستون وسطش خوابش میبرد، سرش میخورد آنجا، جابجا میمیرد. من میبرم، تو چی فکر کردی با خودت؟ من را داشته باش. با من زندگی کن. من را نگذار یک گوشه. یک وقتهایی بیایی سراغ من. من در متن زندگیات باشم. اگر من در متن زندگیات باشم، ایمانت هی رشد میکند. ایمان اگر رشد کرد، آن وقت آن همان مرحلهی فلاح که گفتیم دیگر، کمکم یک کارهایی ازش میآید.
به پیغمبر اکرم گفتند: «یا رسول الله، حضرت عیسی مسیح روی آب راه میرفت.» حضرت فرمودند: «باورش اگر بیشتر بود در هوا هم راه میرفت.» مومن اگر باشی که اصلاً بروی بیایی برای خودت. آثار ایمانی. اراده میکند میرود آنور، اراده میکند میآید اینور. آیات قرآن فراوان است در این زمینه. "مومنین فتبع سببا" در سورهی مبارکهی کهف در مورد ذوالقرنین، میگوید: «اراده میکرد، میرفت شرق. اراده میکرد، میرفت غرب عالم.» حضرت سلیمان، خاصیت آن قالیچه است مثلاً؟ سوار آن قالیچه که میشود، این قالیچه یک چیزی است؟ نه بابا، ایمان سلیمان! سوار قالیچه میشود. "غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَ رَوَاحُهَا شَهْرٌ". در یک حرکت صبحگاهی راه یک ماه را میرفت. راهی که یک ماه باید بروی، در یک صبح میرفت، میرسید با قالیچهاش! تازه امام زمان، وقتی تشریف میآورند که خیلی سرعتشان بیشتر از این حرفهاست. در روایت دارد حضرت وقتی میآیند ابرها میشود وسیلهی حمل و نقل مردم. بعد ابرهای تندرو داریم، ابرهای کندرو داریم، ابرهای سفت داریم، ابرهای شل داریم. آن ابرهای سفت مال خود حضرت است و سپاهیان. راحت باش، برو! راحت!
مومنانه زندگی نکردیم، مزهاش را نچشیدیم. عالم خدا هنوز در اختیار ما نگذاشته. آهنگشون خشخش باشه! آقای بهجت میفرمود: «ما طلبهی نجف که بودیم، طلبههایی که طیالارض نداشتند انگشتنما بودند.» مسخرهی نخودلوبیاست! میگوید دیگر هر آدمی باید داشته باشد. منم مثل بقیه. «ای من مومنم! مومن بودم که وضعم این نبود.» نوهی آقای بهجت، نوهی کوچک داشتند، خیلی دوستشان داشتند. نوهی ایشان میگفت: «با پدر آن رفته بودیم مشهد، گنبد سبز مشهد. رفتی؟ گنبد سبز، خیابان خاکی بغل بازار خسروی. یک خیابانی، خیابان بهش میگویند خیابان خاکی. عقبتر که میآیی یک گنبد سبزی دارد.» منزل آقای بهجت کجا بود؟ خیابان دانش. شما حرم را تصور بکنید. این طرف میشود خیابان خاکی، آن طرف میشود خیابان دانش. «با پدربزرگم آیتاللهالعظمی بهجت رفتیم خیابان خاکی، گنبد سبز، مقبرهی یکی از عرفاست. آنجا میخواستیم برگردیم. من بچه بودم، خسته بودم، جون نداشتم، حال نداشتم. پدربزرگ من دست من را گرفتند، گفتند که قدیم حالا آقای بهجت هم که "اوج کتمان، اوج نعل وارونه زدن پیرمرد معمولی". میخواست یک جوری ما را طیالارض بدهد که نفهمیم. گفت دولا شد، نعلینش را درآورد. بعد دستش گرفت. گفت: "بعضیا بودن قدیم اینجوری که میزدن کف نعلین شون، رسیدن خونه." دیدم دم خونه! آقا چی شد؟»
مومن، خاصیت ایمان است. از یک جایی به بعد مومن چنین شکلی میشود. همهاش که استفاده نمیکنی، یک وقتهایی لازم میشود، آدم باید داشته باشد. یک وقتهایی مومن دیگر یک کارهایی باید بکند دیگر. یکی از بزرگانی که الان در تهران هستند، خدا حفظشان کند. کسی میگفت که: «من سفر هرچی میخواستم بروم، دیر رسیدم، مشکلات داشتم و اینها. این هواپیما دیگر گیت بسته بودند و ساک و اینها را تحویل نمیگرفتند. میماندیم، از سفر حج و اینها میماندیم.» اسم نمیآورم کدام یکی از بزرگانت در تهران الان هستند. گفت که: «من زنگ زدم به ایشان. هواپیما که همه سوار شدند و ما هم که جا ماندیم. ده دقیقه دیگر هم میپرد. منم تا کارها را بخواهم انجام بدهم، اینها بگیرند تحویل... آقا گفتم: حاجآقا، هواپیما دارد میرود، ده دقیقه وقت داریم. من خب دیگر، دیگر چهکار کنیم؟ شما دیر رفتید.» گفت: «این عرفان پس چی شد؟» برگشت! «عرفان، معنویت شما عرفا!» تشَر اینجور زده بود. میگفت این که نشسته بود پشت آن (مسئول مربوطه)، گفت: «آقا شرمندهام، نمیتوانم و اینها.» بیسیمش زنگ خورد و برداشت جواب داد. «بله؟ چی؟ هواپیما نقص فنی. نیم ساعت. خیلی خب آقا مدارکت را بده.» ده دقیقه گذشت. آقا زنگ زد گفت: «دارد به من فشار میآید. هواپیما را باید بفرستم برود.» حل است؟ گفت: «آقا، کار محل است؟» گفت: «خیلی خب، هواپیما را نگه میدارم. با ارادهام دارم نگه میدارم.»
مرتضی! هندی برو بشو، یک سال اینوری وایستا، یک چیزهایی گیرت میآید. آن به درد نمیخورد. آنی که از ایمان بجوشد، مهم است. یک حمالی در تبریز. ایمانه. درست است، در مورد نماز است. درست است، چه ربطی دارد به بحث ما؟ همهی ماجرای نمازهای خوب و آنجوری و اینها مال همینهاست. این آثار ایمان است. نماز اثر "المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون". خشوع. حالا بهش آیه میرسیم. امشب شاید اشاره بکنیم. خشوع مال وقتی است که ایمان پخته بشود. ایمان پخته که بشود، حالت خشوع آدم پیدا میکند. یک حمالی در تبریز. شاید یک وقتی همین داستان را گفتیم. مقبره دارد در تبریز! حمال تبریزی. آقا، حمال مگر مقبره میگذارند برایش؟ حمال ماجرا داشته. در تبریز رد میشده یک روزی از یک جایی. مادر پشت بام بوده، بچه بغلش بوده. از آن لبهی بام، بچه پرت شده. مادر جیغ کشیده. این حمالی که از آنجا رد میشده، با همان لهجهی شیرین آذری خودش به این بچه بین زمین و آسمان گفته: «وایستا سر جای خودت!» بین زمین و آسمان معلق شده بود. رفته بود گرفته بود، تحویل مادر. 
تو چهکار کردی؟ جملهاش من را کشته. جمله غیر از آن کار است. جملهاش چه جملهای است؟ گفته بود که: «یک عمر حرف خدا را گوش دادم، یک بار حرف من را گوش بده.» چیز عجیبی است. آدم یک چیزی از خدا میخواهد، خواسته دیگر. رابطه دو طرفه است. رفاقت است دیگر. صمیمیت. ناصر ایمان باور وقتی میکند، در عملش میآید. دارد زندگی میکند با خدا. بلاشبیه! تشبیه چقدر تشبیه بیخودی است حالا. دیگر میگوییم. با رفیقت بیرون هی تو دست کنی در جیبت خرج کنی. تریلیاردر باشد، کل زندگیات را نمیخرد. همانجا یک چک نمینویسد کل زندگیات آباد بشود؟ 
آدم دارد با خدا زندگی میکند. بابا، به امیرالمومنین گفتند: «شما خدا را دیدی؟» "عمود لم اکن اعبد ربن لم اره." من اصلاً نمیتوانستم کسی که نمیبینم را بپرستم. اصلاً نمیتوانستم بپرستم. آدم کسی که ندیده را میپرستد؟ "نه تنها دیدم، رأیت الله." "ما رأیت شیئا الا رأیت الله قبله و بعده و معه." هر چیزی را که دیدم، خدا را قبلش دیدم، بعدش دیدم، باهاش دیدم. دارد با خدا زندگی میکند. بعد تو توقع داری در نماز میایستد، تیر از پایش میکشند متوجه بشود؟ او که همینجوری در حالات معمولی با خداست و در نماز میایستد. برود جای دیگر. برود در بازار. بازارم در نمازم. که میروم در بازار. من با چک دارم. من خدایم. چک درهم و دینار. خداشان. معبود و معشوق.
از مکه آمده بود. حاجیهای قدیم از آن موقع که جنسها ارزانتر بودند که میآوردند و اینها. یخچال خریده بود. از مکه آمده بود روی یخچال نوشته بود که: «مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه. آمدیم مکه تو را بخریم.» مقصود تویی! پناه بر خدا. گاهی آدم اینجوری میشود. میگوید به پول میگوید: «مقصود تویی، هیئت و روضه و اینها همه بهانه. امام حسین و خدا و اینها همه بهانه. مقصود تویی، قربانت بروم، معبود من، ای درهم و دینار، کجایی من به تو سجده کنم.» معبودش! دارد زندگی میکند. و در نماز که میآید، میرود کجا؟ میرود دنبال معبودش. "الله اکبر" که میگوید، اتوماتیک زنگش فعال میشود به اینکه الان کجاها میتواند چه پولهایی در بیاورد. معبودش را مییابد در نماز.
مسئله این است که ما داریم با کی زندگی میکنیم که الله اکبر گفتیم، اتوماتیک ببینیمش؟ کجاییم؟ با کیم؟ خود من که آیه را بخوانم. در سورهی مبارکهی حدید، آیهی شانزده. چقدر این آیه فوقالعاده است! حالا اول میخوانم بعد داستانش را برایتان بگویم که این یک داستان مشتی هم دارد. "أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ." ترجمهی "أَلَمْ" یعنی؛ «أن» (آن) میآید، "آن" میگوییم. یک "آن". مثلاً میگوید یک "آن". یک "آن" یعنی چی؟ یک لحظه. "آن" یعنی وقت، لحظه. "أَلَمْ" یعنی وقتش نشده؟ "آنش" نشده؟ لحظهاش نشده؟ خدا دارد چگونه با ما حرف میزند؟ باید بفهمیم آیه را.
دیوانه میشود یک لحظه این آیه را از خدا بشنو. من ترجمه میکنم، یک بار ترجمه میکنم بعد یک بار دوباره تکرار میکنم. شما بار دوم احساس کنید دارید از خدا میشنوید. اول ترجمهاش: «آیا وقت آن نرسیده است که کسانی که ایمان آوردهاند دلشان خشوع پیدا کند؟» حالا دوباره خدا دارد به من و شما میگوید. یک بار دیگر بشنو. «وقتش نشده؟» بله، "أَلَمْ" یعنی «هنوز وقتش نشد.» وقت نشد. کسی که منتظر پشت در ایستاده، نشد! بعد مهربان هم است، نمیخواهد هم اذیتت کند، گیرت بیندازد. ایستاده. دوباره یک زنگی میزند: «تمام نشد کارتان؟ ما هستیم، منتظریم.» "أَلَمْ" یعنی مشهود، دیر نشد. به نظرت دیر نشده؟ دیگر به نظرت وقتش نیست بیایی؟ نظرت چیست بیایی بچه را داماد کنم؟ خب حالا داماد شد. "أَلَمْ" یعنی وقتش نیست بیایی؟ 
ادوار زندگیمان را ببین. بچه هستیم که خب هیچی. بالغ میشویم که آن هم هیچی. از هجده، نوزده سالگی یکم سلام به زندگی میآید. سربازی معمولاً اکثراً سربازی بریم و اینها، تازه میفهمیم زندگی چه خبر است. اصلاً همهچیز زندگی معنای دیگری دارد. سربازی که میرود، دیگر خدا شروع میکند از هجده سالگی. خدا سؤالش از بنده از هجده سالگی است. هجده سالگی دارد بازی میکند. هجده سال که میشود میگوید: «خب وقتش شد بیایی.» "أَلَمْ" از هجده سالگی. خدا. «سربازی دارم.» خیلی خب، سربازیاش تمام شد. کدام "أَلَمْ"؟ یعنی وقتش نشد؟ «خدایا، سربازی تمام شد. میخواهم زن بگیرم.» میرود زن میگیرد. "أَلَمْ" یعنی؟ «خدایا، زن گرفتم. کار ندارم.» میرود دنبال کار. کار پیدا میکند. خدا میگوید: "أَلَمْ"!؟ «خدایا، چک دارم. انقدر پاس میکند.» "أَلَمْ" یعنی وقتش نشد؟ آن ساعت برای کسی که دارد ساعت نگاه میکند: «دیر نشد؟ بیست سال گذشتا! هجده سالگی بهت گفتم، گفتی یک خورده بگذرد. سیوشش سالت شد. چهلوپنج سالت شد.» "أَلَمْ" یعنی: «بچهها را بفرستم مدرسه، عروس کنم، داماد کنم، نوه را بزرگ کنم.» اینها. "أَلَمْ"؟ «خدایا، کار دارم.» یک دفعه چشم باز میکند در قبر. خدا بهش میگوید: «دیر شد! دیر نشد با هم رفاقت کنیم!؟ حیف شد چقدر میتوانستیم با هم صمیمی بشویم. دیر آمدی!»
یک سؤال. من این زندگینامهی من بود برایتان گفتم. فضیل عیاض، قدارهبند بود. آدمکش بود. آدمکش. حالا نگوییم راهبند بود. دزد سر گردنه بود. سرگردان. میایستاد میزد غارت میکرد. اسمش میآمد در شهری، مردم میترسیدند. لوتیگریهایی هم داشت. مثلاً راهزنی که میکرد، اسم اینها را مینوشت. از تو چقدر گرفتم؟ بگو ببینم. مینوشت. چه حسی داشت؟ یک لیست درست کرده برای خودش. رفت یک شهری. یک دختری را در خیابان دید، چشمش گرفت. گفت: «به ننه بابات بگو شب نون و آبت را ندهند، میآیم سراغت.» میدانستند فضیل اگر بگوید با کسی تعارف ندارد. میآید سر وقت. این پدر و مادر لرزیدند: «تا شب ما چهکار بکنیم؟» شب شد. در را نمیزد. از بالای دیوار میپرید میآمد تو خانه. لات، بیادب. اصلاً با کسی کار نداشت. شب شد. دیوار را گرفت رفت بالا. خواست بپرد تو خانه. همسایهی بغلی داشت قرآن میخواند. این آیه را خواند. عرب بود فضیل، عربی بلد بود. میفهمید آیه قرآن. خانهها قرآن میخواندند. شبها صدای قرآن میآمد. "أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ" (وقتش نشده یکم دلت خشوع پیدا کند برای خدا؟) فضیل سر دیوار بود. این را که شنید، همانجا وایستا. گفت: «بلا! آن! آن!» (چرا، وقتش شده. چرا، چرا. وقتش. خیلی گذراندم الکی. خیلی وقت ها رفت. خیلی به بطالت گذراندم. هیچی نشد. علفی رفیقبازیگری هیچی نشد. خیلی شمال رفتیم. لب آب رفتیم. خیلی چیزها زدیم. لب آب. تمام شد. هیچی مزه، هیچی مزهاش نمانده.) آن وقتی شد! از همان دیوار آمد پایین. دوران امام صادق علیهالسلام بود. یک کسی شد فضیل. صاحب کرامت شد. نگاه میکرد میگفت: «تو بیست سال بعد فلان جا فلان اتفاق برایت میافتد. تو آن موقع اینجوری میشوی.» تو بعد… وقتی شد. دیگر رفتیم، دیگر رفتیم، دیگر رفتیم.
سؤال خدا از من پرسه. «وقتش نشده یکم تو نماز با من حال کنی؟ ببین سه سال است داری محرمها میآیی، در مورد نماز حرف میزنی. بدبخت بیچاره، وقتش نشد بیایی یکم یک بار هم یک نمازی بخوانی؟» نه! «خدایا، هنوز کار دارم. بگذار بگذرد یک سری کارها را انجام بدهم.» «دیر میشود ها!» «نه، وقت زیاد دارم.» «وقتش نشد خشوع پیدا کنی؟» این دلت، حالتی که دل نسبت به کسی میرود با عظمت. به یک چیزی نگاه میکنی، دلت یک حس با عظمتی نسبت به ... شما فرض کنید فلان ستارهی سینما. این کسی است که مثلاً چهار میلیارد طرفدار دارد در دنیا. وقتی مثلاً روبرویش میایستی، چه حسی پیدا میکنی! یک عظمتی تو دلت دارد. دلت اصلاً یک جوری نرم است. اصلاً به این گره خورده. دوستش دارد. این بهش میگویند خشوع آدم. خشوع. فردا شب باز بیشتر صحبت میکنیم انشاءالله. یک خورده این حس را میخواهی نسبت به من داشته باشی؟ وقتش نشد این حس را نسبت به من داشته باشی؟ نسبت به همه داری. یک بار هم بیا با من تجربه کن. بعد ببین چی میشود. این همه خشوع کردی پیش این و آن، چی شد؟ چی گیرت آمد؟ غیر از اینکه فقط ذلیلتر شدی، تو سرت زده. من آغاز میکنم. بیا اینجا یک خورده خشوع داشته باش.
"لذکر الله" ( برای ذکر خدا). "أَلَمْ يَأْنِ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ." ذکر خدا چیست؟ بگویم دیگر از اینجا برویم دیگر جایی که هر شب میرویم. ذکر خدا خشوع نسبت به چی؟ نسبت به ذکر خدا. ذکر خدا چند مدل ذکر خدا داریم. گاهی ذکری است که شما یک توجهی تو ذهنته، رو زبونته اینها. یک وقت یک ذکری در بیرون مجسم است. ذکر خداست. اصلاً میبینی محو خدا میشوی. مجسمهی ذکر خدا در بیرون کیان؟ اهلبیت سلامالله علیهم. "نَحنُ ذکرُ الله" ما ذکر خداییم. ذکر خدا ماییم. وقتش نشد همان سؤالی که خدا دارد میپرسد. وقتش نشد برای ذکر خدا خشوع پیدا کنی؟ این رویش هم هست. وقتش نشد برای حسین خشوع پیدا کنی؟ وقتش نشده ارتباط ویژه با حسین پیدا کنی؟ دلت برود. دلت برود، نه این حسی و حالی که ما گوشهی هیئت پیدا میکنیم ها! این منظورم نیست. دل میرود یعنی برود دیگر برنگردد. بعضی آقا دلشان میرود.
تازگی میخواندم در مورد مرحوم "علی آزاد". ندیده بودم، برایم جالب بود. علی آزاد جزء بازیگران ما بود قبل انقلاب. فیلمهای قبل انقلابی بازی کرده بود. بعد انقلاب یک فیلم فقط بازی کرده. سریال امام علی بود. آن هم به اصرار خودش بازی کرد. به داود میرباقری بسیار اصرار کرده، گفته: «یک نقشی در این فیلم امام علی به من بده. من عاشق امیرالمومنینم. اسم من هم باشد.» بخشِ ابن عباس را بهش دادند. بازیگر سکانسها را بازی کرد. یک سکانس رسید. فیلمنامه این بود: «ابن عباس میرود تو خیمه.» بیرون خیمه نشان میدهد این ابن عباس میرود تو خیمه، حرف میزند با امیرالمومنین. میآید بیرون مثلاً مردم بگویند من چی گفتم. نوبتش که شد به داود میرباقری گفت: «داود، من این را از من بردار. من طاقت ندارم، علی تو وجود من خیلی بزرگ است. من خیلی خشوع دارم نسبت به علی. میترسم کار دست من بدهد.» «بابا، همه دارند بازی میکنند، بازی میکنم، برو دیگر.» گفت: «ببین داود، این را بیا عوضش کن، سکانس از من بردار.» «لوس نکن دیگر، برو.» شروع کردند. این رفت تو خیمه. هرچی نیامد. خیمت زدند، کردند. وسط خیمه افتاده، جان داده. تمام کرد. «نقش شر را بازی کن.» با علی حرف بزند. خشوع یعنی این. وقتش نشد یک سال محرم اینجوری بشوی؟ وقتش نشده رفت تو خیمه با امیرالمومنین حرف بزند. من و تو این شبها میآییم تو این خیمه. میآییم با کی حرف بزنیم؟ امام حسین حرف بزنیم. خب چرا پس برمیگردیم؟ حسین! علی آزاد باش دیگر. بگو: «رفتم تو خیمه حرف بزنم. من را برد.» گفت: «علی، آمدم ببینمت. خب من کجا بروم آدمی که تو را دیده؟ دیگر کی به چشمش میآید؟ دیگر با کی میتواند زندگی کند؟» 
وقتش نشد؟ حالا من با زبان طلبکار بگویم: «یا اباعبدالله، وقتش نشد یک بار تو این خیمه تو با ما حرف بزنی؟ این دل ما را ببین. این همه آمدیم. توقع هم نداریم و نوکریم، نوکر طلب ندارد. ولی خب بالاخره عمری گذشت. داریم پیر میشویم. وقتش نشد یک سال محرم وسط این هیئت بیفتیم، بگویند آقا این در روضه نکشید؟ مثل زینب کبری سلامالله علیها. دیگر زینب کبری در روضه از دنیا نشست. انقدر ذکر اباعبدالله گفت و از دنیا رفت.» اصلاً عرفا اینجوریاند. از حالاتشان اینجوری است. محمود رسول ترک را شنیدید دیگر. در بستر افتاده بود، در کما بود. رسول عجیب بود. در کما بود. چند روز بود در کما. یک دفعه دیدند چشمش را باز کرد. حالا کسی که رو به او در حالت احتضار، رو به قبله است. دیدند از جا تمام قامت بلند شد. دست گذاشت رو سینه. سلام داد. با همان لهجهی آذریاش برگشت به اطرافیان، گفت: «آقام گلی! (آقایم آمد!) آقام گلی! آقا آمد، احترام بگذارید! آقا آمد، احترام!» گفت: «فکر کردند هذیان میگوید.» در حالت کما دراز کشید، خوابید. آمده بودند ببرنش. 
وقتش نشد خشوع پیدا کنی؟ وقتش نشد بیطاقت بشوی؟ یک سال محرم بگویی: «یا حسین، من دیگر نمیکشم. میخواهم بزنم بیایم.» شهید حججی با ما دارد، ما را دارد دیوانه میکند. اصرار میکند، دعا کن من میروم دیگر برنگردم. شرمنده میشوم برگردم. شرمندهی زینب. رفته بود. در نامههای حرم امام رضا پیدا کردند چند وقت پیش آستان قدس، نمیدانم حالا لیست داشتند، اسم داشتند چه جور بوده. دیدند آخرین زیارتی که آمده، یک نامهای نوشته منتشر شد. دست خط خودش: «یا امام رضا، آمدم دیگر مهر کنی بروم. من دیگر نمیخواهم برگردم. دارم میروم برای شهادت.» فیلم بازی نمیکرده. رفته حرم گفته: «آقا، یک کار دارم. آمدم این را بنویس. یک امضا بزن من بروم.» امضایش رفته. رفته گفته: «آقا، وقتش نشد ما بیاییم؟» «گفتند چرا، وقتش است. بیا، بیا بریم.» باید اصرار کنی. اصرار یاد بگیر از عبدالله ابن حسن. ببین بچه یازده ساله. ابیعبدالله گفت: «دست این را سفت بگیرید نیاید.» گفت: «آقا، وقتش نشده منم بیایم؟ من جا بمانم، همه بروند من بمانم؟ وقتش نشد منم بیایم؟» همه رفتند. آخرین شهید کربلا بود! عبدالله بن حسن که در بغل ابیعبدالله جان داد. 
این لحظات آخر گودی قتلگاه. ظهر عاشورا. وداع صورت گرفته. همه رفتند. همه اصحاب، "ناصر ینصرونی". ابیعبدالله گفته، همه همینها تمام شده. افتاده در گودی. یعنی روضهی ظهر عاشوراست. دارند هجوم میآورند که سر نازنین را جدا کنند. ایستاده دارد نگاه میکند. همه رفتند. در وجود این بچهی یازده ساله چی آمد؟ گفت: «ببین عبدالله برود؟ آقا برود! رفته. تو ماندی ها! وقتش نشد ما بیایم؟» آقا گفت: «بیا، دیگر چهکارت کنم؟» دستش را کشید. از دست زینب. داد زد: "والله لا أفارقُ عمی." آمد گفت: «نامرد! غریب گیر آوردی؟ غریب گیر آوردنش. غریب گیر آوردی؟ فکر کردی بیکس و کار شده؟ هنوز یک بچهی یازده ساله دارد.» دستش را سپر کرد. جانم به این بچه! بچه چقدر جان دارد! بچه ده ساله، یازده ساله. دستش را. محکم، استخوانهایش خورد میشود. ماشاالله به این غیرت! این شیر حلال مادرت، خون امام حسن. به ما غیرت پدرت که در تنت است! مثل بابات غیرت داری! بابات هم همینجور. دستش را گرفت. بابات هم خیلی با دستش جلوی سیلی را بگیرد. همان خون است. همان خون در این وجود تو، در این تن است.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلامالله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعلهالله آخر العهد منی لزیارتکم. 
قبل اینکه سلام... نمیدانم شاید آخرین محرممان باشد. بعضیها مثل حججی. سال قبل آخرین محرمشان بود ولی کاری کردند امسال محرم بیایند تشییع جنازهشان. ابیعبدالله مارا هم بخر حسین! 
السلام علیک و علی حسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
تا شمشیر فرود آمد به دست این بچه. مقتل میگوید رو پوست آویزان شد. اولین اسمی که صدا زد مادر. درد بازو را تازه فهمید. چی بگویم؟ یک دادی ابیعبدالله خودش مجروح است. بگذار امشب، میگذاری یک تیکه روضهی عاشورایی بخوانم؟ روضهی عبدالله را من هر سال با شما مدارا کردم. بگذار امشب یک خورده باز کنم. اینکه میگوییم افتاد در بغل ابیعبدالله. نمیفهمیم در کدام بغل افتاد. در کدام بغل افتاد؟ رو کدام سینه افتاد؟ رو همان سینهای که تیر سهشعبه هنوز رویش بود. هرکاری کرد تیر را از جلو نتوانست بیرون بکشد. از پشت. رو همین سینه افتاد عبدالله. بغل کرد او را. نوازشگر آقا، جانم. ما را هم نوازش کن لحظه. گفت: «عزیزم، غصه نخور، ببین با امام حسن آمده استقبال. ببین مادرم فاطمه آمده. ببین پدرت، جدت رسولالله آمده.» بچه آرام در بغل ابیعبدالله جان داد. بگویم یا نه؟ آمادهای یا نه؟ خب این بچه اگر در بغل ابیعبدالله جان داده، وقتی نامرد آمد رو سینه نشست، پس چطور ابیعبدالله را برگرداند؟ به غفار حسین.
                
             
            
        
در حال بارگذاری نظرات...