رمز موفقیت، جدا شدن از تعلقات
مشکل باهوشی
اثر نماز اول وقت در تربیت
تفاوت تعلقات
اهل نماز، آبادگران دنیا
اهمیت نماز در سیره امیرالمومنین علی علیه السلام
جنگ بر سر نماز
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شبهای قبل حرفمان به اینجا رسید که رمز موفقیت در زندگی، جدا شدن از تعلقات است. انسان تا نتواند قید یک سری چیزها را بزند، موفق نمیشود. دست شما درد نکند. هرجا انسان بخواهد به چیزی برسد، رمز آن همین است که باید قید یک سری چیزها را بزند.
فوتبالیستهای تاپ بوندسلیگا و چه میدانم لالیگا و دسته یک اینها را شما وقتی بررسی میکنید، میبینید که در اختیار باشگاهاند. حتی یک شام نمیتوانند بروند فلان رستوران و بخورند. کاملاً در اختیار باشگاهاند. رفتوآمد آنها کنترل شده است. سر ساعت باید بیایند، سر ساعت باید بروند، سر ساعت باید بخوابند. واقعاً اسیرند. خب، اینها را که نمیگویند به ما. ما فقط کفش طلایی گرفتنش را میبینیم و رقم نجومی که هر سال میگیرد را میبینیم و بعد به خودمان میگوییم که ای کاش من میرفتم و میشدم لیونل مسی، کریستیانو رونالدو یا مثلاً نمیدانیم که آقا، آنورش، تمرینهای او را شما ببینید. روزی چند ساعت تمرین میکند؟ خوراکش را ببینید. چه خوراکش است؟ چه پدری از این بابا در میآورند که دو تا شوت بزند، دو تا گل بزند. کاملاً در کنترل است برای اینکه نتیجه بدهد.
ساختار نظامی هم همینطور است. ساختار علمی هم همینطور است. یک نیروی علمی وقتی میخواهد به درد جایی بخورد و اینها وقتی بورسیه میکنند، عاشق چشم و ابروی طرف که نیستند. وقتی طرف را بورسیه کردند، کاملاً باید تحت کنترل باشد؛ کجا میرود؟ کجا میآید؟ با چه کسی؟ کاملاً تحت کنترل. "شما این چهار سال مال مایی" تا برسی به کارشناسی، تا برسی به دکترا، بر فرض قبول میکند، با اشتیاق و اشتها. بعضی وقتها اینها مجبورند چند ماه از سوله و اتاق کوچک بیرون نیایند.
یک نیروی جاسوسی وقتی میخواهد در یک عملیات به درد اینها بخورد، گاهی اینها پنج ماه، شش ماه نور نمیبینند، توی دخمه نشستهاند. بعدش چی بشود؟ دو قران میخواهد کف دستش پول بگذارد، برود به معشوقش برسد، در جزایر هاوایی خرج کند، حالش را ببرد. اینها را به ما نمیگویند. اینها را باید به ما بگویند. بچههایمان را باید با این حرفها بار بیاورند.
در مدارس وقتی شما میروید، سؤال اصلی —حالا سؤالهایی که بچهها دارند، مربوط به مسائل شخصی— یکی از سؤالهای جدی سیاسیشان این است: "پول نفت ما دارد کجا خرج میشود؟" طلبکارانه میگوید: "پول نفتم را بده، من بروم عشق و حال کنم." ولی شما در کشورهای دیگر، خیلی از کشورها، از همان اول میگویند که شما باید کار بکنی و قید همه چیز را بزنی برای اینکه مملکت رشد بکند، پیشرفت بکند. بعد تازه هرچی هم دارند، مثل اینهایی که، مأمور مالیات میآید. بابایی مأمور مالیات را با خواستگار دخترش اشتباه گرفته بود. مأمور مالیات آمده بود. پرسیده بود که «خب شما چرا...» گفته بود: «آقا من بدبختم، بیچارهام، هیچی ندارم، اینقدر بدهی دارم، اینقدر... اصلاً یک آدم بیخودیم، خانوادهام از هم پاشیده، فلان...» اینها نگفت برای تحقیق خواستگاری آمده است. قرار بود هر دو در یک روز بیایند. نفر بعدی آمد. گفت: «مأمور مالیات، خانواده خوبی هستیم، پسرم اینقدر واردات دارد، من خودم چی و اینها.» یک روز بدبخت شده بود.
باید ما را مدل مأمور مالیاتی بار بیاورند. مالیات وقتی میآید، آدم چه میگوید؟ «آقا علیلام، ذلیلام، بدبختم، بیچارهام.» مملکت را باید اینجوری به بچه تربیت کرد؟ به بچه باید این را گفت: «آقا یک مملکت بدبخت، علیل، ذلیل.» بعد آنهایی که قالتاقاند، از اینجا به بعد یک چیزهای دیگری میگویند: «یک بدبخت علیل ذلیل که باید برویم نوکر آمریکا بشویم.» از اینجا خط عوض میشود. نه. اینطور نیست. مملکت سرشار از استعداد است، استعدادمان زیاد است، امکانات زیاد است، اهل کاریم. ولی خب، الحمدلله نیستیم. مملکت تنبل. چون خیلی هم باهوشیم. آدمهای باهوش، عقرب و طرق را همیشه بلدند پیدا کنند. همیشه سادهترین راه را پیدا میکنند. با یک اندک تأملی کشف میکند. شما مثلاً در اساس، آدم باهوش نشسته آنور. هر بیست دقیقه یک حرف میزند، کلاً مسیر تاریخ را عوض میکند.
این از آنجا میشود وارد بشود. طرف از در و پنجره آشغال پرت میکرد پایین. زاویهگیری میکردند و دستگاه تولید کرده بودند. اینها یک خورده تحمل کرده بودند، باعث اختراع شد. از توی شیشه میآمد بیرون، میرفت صاف میخورد سطل زباله. آدم باهوش اینطوری است دیگر. نمیخواهد سه طبقه بیاید پایین و دوباره برگردد و چراغها را روشن و خاموش کند، لباسش را عوض کند. مینشیند، یک چیزی پیدا میکند، در سی ثانیه کلاً مسیر تاریخ را عوض میکند. آدم باهوش کار نمیکند. یک وقتی من به دانشگاه امیرکبیر میگفتم، چند سال پیش، هفت هشت سال پیش، گفتم: «یکی از مشکلات مملکت ما، باهوشی بچههای ماست.» بعد گفتم، همه زدند زیر خنده، همه تصدیق کردند. گفتم: «شماها درس نمیخوانید، چرا؟ چون امتحان وقتی میخوانید، میفهمید و نمره خوب میآورید.» آدمهای باهوش درس نمیخوانند. نیم ساعت قبل امتحان جزوه را وا میکنم، نگاه میکنم، تمام.
حالا ببین اینها اگر نیم ساعت قبل امتحانشان بشود سه ماه قبل امتحان، چی میشود؟ سه ماه جزوه را بخواند. یعنی ما الآن در ناسا هیئت زدیم، دور هم داریم روضه میگیریم. چرا کار به آنجا نمیرسد؟ به خاطر تعلقات. آدم باهوش میگوید: «من باید رئیس بشوم.» من بیایم بروم چوب دستم بگیرم، دم در را تمیز کنم، جارو بزنم؟ یک پروتکل را باید طی کنم. اول بیایم، نمیدانم، بشوم مسئول دم در. بعد بیایم بروم تو. بعد بیایم طبقه اول و بیایم تا برسم طبقه دهم. ترفند بلدیم، از همین دم در صاف میزنیم طبقه یازدهم. رئیس میآید طبقه یازدهم، عزلش بلدیم ما. ما فوقالعاده آدمهای باهوشی هستیم، پیشرفتمان هم عجیب و غریب است. بعضی از این اختلاسگران عزیز و محترمی که چند سال پیش زدند و بردند و خوردند و اینها، الآن شدند جزء رجال اقتصادی، تز میدهند در اینستاگرام، چند صد هزار تا فالوور دارند. اینها اینقدر حرفهای در هجده سالگی بلد بودند مملکت را دور بزنند، شدند صاحب تز. یعنی از دانشگاههای مختلف آوردند اینها را، بردند آنجا درس بدهد. «به ما این مدل متد اقتصادیت را بگو.» «تو خیلی شارلاتانی! تو خیلی کارت درسته!» ما همچین آدمهایی هستیم. فوقالعاده باهوشیم و مشکلمان هم فقط با نماز حل میشود. ادعای عجیبمان این است. «نماز اول وقت حل میشود.» چطور؟ تعلقاتت را میگیرد ازت. میکنی. نماز اول وقت خاصیتش این است. مقدمه دارد، مقدمه دارد. باید آماده کنیم. کندن دارد. خلاصه، علی ای حال، کندن دارد.
ما هرچیزی که به درد کندن بخورد، برایمان آموزش بدهد، یاد بدهد، فرهنگ بشود برای ما، قید یک سری چیزها را بزنیم، قید یک سری خوشیها را بزنیم. این برایمان حکم اکسیر دارد در فرهنگمان. فوقالعاده حیاتی برای تربیت یک بچه. هیچی اینقدر اثر ندارد. پدری با بچهاش جمع کرده، وسایل را برداشتهاند، رفتهاند یک جای تفریحی، تفرجگاهی. وسایل را پهن کردهاند. دو ساعت گشتهاند، جای خوب پیدا کردهاند. زیرانداز را انداختهاند، بساط جوشکباب را آوردهاند بیرون، چیدهاند. میخواهند بخورند. یعنی کباب کنند. اذان شد. میگذارد همه چیز را و پا میشود، میرود پانصد متر آنورتر، نمازش را در مسجد میخواند، برمیگردد. البته بچه یک قر مشتی میزند، یک سروصدایی میکند، جیغ و دادی هم میکند، ولی تربیت میشود. ده بار که این کار را ببیند، میفهمد. یعنی: «عزیز من، تو زندگی یک وقتهایی باید قید یک سری خوشیها را به خاطر یک سری کارها زد.»
حالا، «دو ساعت دیگر میخوانم، سه ساعت.» نماز که اصلاً نماز نیست. «پارساله خوندیم دیگه!» یاد آخر کاری فقط کارتمان را بزنیم، یک چیزی خورده باشد. بعدش هم این نماز خیلی مشکلی را حل نمیکند، دردی را دوا نمیکند. ما با نماز میتوانیم آدم تربیت کنیم. چرا اینقدر سفارش شده است: «بچه را ببر سمت نماز؟» آقا، «پسر من پانزده سالگی بالغ میشود.» «نه سالگی باید بچهات را نمازخوان کنی.» «شش سال زود است بابا! چه خبره؟» «خدایا مهربانی، سختگیری نمیکنیم.» «چه خبره بابا؟» تربیت میکند نماز آدم را.
یک شب، إنشاءالله فکر کنم شبهای آخر بحثمان بشود، اگر بهش برسیم، در سوره معارج میآید، میفرماید که: «یک عده آدم انگل داریم ما در جامعه که اکثریت اینان.» «اذا مسه الخیر منوعاً و اذا مسه الشر کان جزوعا.» خوشی بهش میرسد، دیگر یک حصار میکشد که به کسی نرسد. بدی بهش میرسد، شروع میکند داد و بیداد کردن، سروصدا کردن. که اکثر آدمها اینطوریاند دیگر. نه جنبه خوبی را دارند، نه جنبه بدی. نه جنبه خوشی دارند، نه جنبه بدبختی. اکثر آدمها اینطورند. آدمهای نامتعادل، آدم تربیتنشده، آدمهای نامیزون.
بعد میآید میفرماید: «الا المصلّین.» خیلی آیه عجیبی است. آدمها تربیتنشدهاند، مگر نمازخوانها. اهل نمازند. دانشگاه اهل نمازند. انرژی هستهای را آنهایی رساندند به بیست درصد که اهل نماز بودند، نماز شبشان ترک نمیشد. مجید! بقیه که میروند یک قران گیر بیاورند که بروند بخورند. یک ماه کار میکند، ۱۱ ماه تفریح. (ندیدهاید اینها را؟) فلان فوق تخصص روده مثلاً، آقا کجاست؟ ما مریض بدحال داریم. میگویند: «ایشان ۱۱ ماه کشورهای اطراف میچرخد و ویزیت میکند. آن هم تایم دارد.» میآید چیکار میکند؟ «تو یک ماهام خرج ۱۰ سال من و شما را در میآورد.» باهوش است دیگر. باهوش که کار به تعلقات و تعلقات و تعلقات نمیگذارد. برو بشین پشت میز. «من نباید یک خانه خوب داشته باشم؟ من نباید لباس فلان داشته باشم؟» محله بنشینم برای امیرالمؤمنین. چون تعلق ندارد، کار میکند. در یک روز به اندازه صد نفر آدم کار میکند. صد نفر درآمد دارد. صد تا زندگی را میچرخاند. تفاوت تعلقات را ببینید. چرا آدمهای اهل نماز دنیا را آباد میکنند؟
آقا، من بدوبیراه میگویم؟ دارم تو خیابان حرف میزنم؟ کجا هستید شما؟ کجایید؟ اینجا هستید؟ ارتباط دارید با این بحث یا نه؟ به درد میخورد؟ نمیخورد؟ چطور است؟ الآن دارین آنالیز میکنید ببینید کجا میخواهد برسد؟ نقدی چیزی گیرتان میآید از این حرفها یا نه؟ قبول دارید دنیا را آدمهایی آباد میکنند که اهل نمازند یا نه؟ آباد نکردند که بقیه دارند آباد میکنند. نه، آنها ریشه را گرفتند. ریشه را گرفتند. ریشه همان گذشتن از تعلقات است. شما بروید تو این کشورهای پیشرفته ببینید چند تا از این کارگرها هوس رئیس شدن دارند، خیلی عجیب است ها! نود درصد اصلاً فکر نمیکنند به ریاست. میگوید: «من را گذاشتند اینجا مهر بزنم. تا آخر عمرم هر وقت بخواهد بشود، من کارم این است که اینجا مهر بزنم.» «مهرت را بزن!» ولی ایرانی باهوش روز اول وارد کارخانه شده، دارد فکر میکند من سه ماه بعد چه جور هیئترئیسه را بیرون کنم، آنجا بنشینم، هی رئیس تشکیل بدهم. بعد خب این نمیگذارد کار کند، سیستم پیشرفت کند. گوشه و کنار پیشرفت نمیکند سیستم. استعدادت را بگذار برای سیستم. ببین چی میشود. امیرالمؤمنین استعدادش را گذاشت برای سیستم تازه سیستم مخالفش بود. سیستمی بود که دستهایش را بستند.
در جنگ آمد تو خیابان، گفت: «یا علی، جنگ گره خورده، چیکار کنیم؟» حضرت فرمودند که: «مدل نخ تسبیح پیاده کن تو جنگ.» یک روش نظامی، امیرالمؤمنین تاکتیک نظامی بهش دادند. پیروز شد. ایران را فتح کرد. برو کنار من بیایم استفاده کنم. «آقا، بگو آدم بااستعداد این کار را میکند یا نمیکند؟» میگوید: «استعفا را بده، من را رئیس کن، یا من را بکن مشاور که به مرتبه...» مرتبه دیگر اول مشاور میشود که بعد رئیس بشود. «من تاکتیک را پیاده میکنم، ارتقا درجه میگیرم، یک درجه میروم بالا، بعد من میشوم مسئول در.» خانه را وا کرده، تاکتیک را گفته، در را بسته، رفته کنج خانه نشسته. آدم بیتعلق، آدم اهل نماز، این است. «من که کارم را انجام میدهم. بریم مملکت را آباد کنیم.» «به وقتش هم خودم دارم آباد میکنم. این همه دارم تلاش میکنم.»
امیرالمؤمنین... نمیدانم، بگویم هستیم، نیستیم؟ هستیم؟ نیستیم؟ مدلها که توی زندگی ما پیاده نمیشود. من دو قران پول گیرم بیاید، دنبال اینم که چطور این را تا ماه بعد سه برابرش کنم. امیرالمؤمنین چیکار میکرد؟ یک قران پول دستش میآمد، مدینه را، مردم مدینه سر سفرهاش نشستند. (مخالفین بودند اینها، نه مملکت شیعه) «تحریم شده، قیمت یک خورده میرود بالا.» چی بگویم؟ خدایا! «تاید را خریدم پانصد تومان، باید هفتصد تومان بفروشم.» «تحریم شدیم، قیمت سه برابر شده.» تهش این است که «دو و صد» بفروشد. دارد چهار تومان میفروشد. «باید بروم بخرم سه تومان، چهار تومان میفروشم که بعداً باز بیام پنج تومان بفروشم.» «چرا تورم پنجاه درصدی؟» فکر کن. روش مطالعه کردهام. تورم مطالعه کردهام. در مورد کارآفرینی مطالعه کردهام. همه چی برمیگردد به فرهنگمان. «مذاکره، مذاکره، مسئله حل میشود.» شوخی نکن بابا! ببین با بچه که طرف نیست. فرهنگ باید درست بشود سرهنگ! وقتی فرهنگ مصرف هم هرچی در میآورم بیشتر بخورم، خب معلوم است دیگر. هی میخوابد، هی مینشیند. «من الآن از تو این مغازه چه جور بزنم؟ ببرم بارم را ببندم.» «بابا مملکت تحریم شده.» تو نمازخوانی، اهل نمازی، دلت میسوزد برای دیگران؟ تعلقاتت را گرفتی تو نماز یا نه؟ نماز برای این است که تعلقاتت را بکنی. شما «اللهاکبر» که میگویی یعنی چی؟ تو آدابش گفتند بزرگان، دست که میآید بالا، میاندازی اینجا، یعنی چی؟ اینجور آدمها باید «اللهاکبر» این مدلی بگویند. «اللهاکبرِ» اونی که تو فروشگاه سوبل حساب میکند تو وضعیت تحریم. «این مسجد الله، هرچی انداختم پشت سر.» امیرالمؤمنین نماز مال امیرالمؤمنین اینجوری میکند واقعاً. انداخته پشت سر، تعلق ندارد. تعلق ندارد. دنیا را آباد میکند. دنیا را آدمهای بیتعلّق آباد میکنند. تو شک نکن. موفقیت مال آدمهای بیتعلّق و بیتوقع است. یک قران داده، آمده ده هزار بگیرد، این جای را آباد نمیکند. علف میدهد. یک دستش علف است، یک دستش... این مثال مال مرحوم آقاسفایی است. بعضی دستش به دنبه است. از اینور بده، از آنور بگیرد. اینها دنیا را آباد نمیکند. آدمهای دلسوز خودش برمیدارد صد قران میدهد به بقیه. سائل آمده، مسکین آمده، یتیم آمده. لقمه سر سفرهاش را برمیدارد میدهد. نه فریزری دارد، نه ذخیرهای. «یک غذای هیئتی که مفتی بهمان دادند، حاضر نیستیم تو کوچه به کسی بدهیم.» «من رفتم از اول نشستم.» «میخواستی زودتر بیایی.» بابا، تو روضه امام حسین اصلاً... امام حسین فهمیدی کجا رفتی؟ امام حسین بهت ماسید چیزی؟ حسین دیشب گفتم: گفت: «آقا من پشیمان شدم. میخواهم بروم. بدهی دارم، پول دارم.» خیلی عجیب است. «و نمیخواهم کمکم کنید. بدهی دارم.» خداوکیلی چند تا از ما اینجوریم؟ یک جایی کاری بخواهیم راه بیندازیم تو فامیل، چند نفر کمکمان نکند، تا پنجاه سال باهاشان قهریم. غیر از این است؟ غیر از این است آقا جان؟
من این حرفها را گذاشتم برای این مجالسها. حرفهای تلخم اینجاست. حرفهای شیرین میخواهیم بشنویم. مدلهای دیگر میخواهین؟ حرفهایم را بشنویم. یکی از رفیقانم گفتش که: «آقا ما این سه تا جلسه را کدامش را بیایم؟» گفتم: «دوست دارم چند تا شهرستان هم برنامه را تعطیل کردیم. مشهد و بابل و اینها را هرجا دعوت کردم گفتم: آن موقع فقط همین جلسه را هماهنگ کرده بودیم ماه رمضان بدون... فکر نکن من اینجا آمدم بالا نشستم، دارم با پتک میزنم، دقدل ازت دارم. من جلسه را دوست دارم.» یکی از رفیقانم دیشب اینجا بود. بعدش، جلسه بعدی، جلسه باصفایی بود. خیلی نمکی. نمیدانم، یک مزهای دارد. من خودم با این جلسه حال میکنم. اینجا هم را گذاشتهام برای اینکه بیایم خودم را بزنم. جمع خودی، جوانیم، بزنیم دیگر. تو محرم منتظریم کی میخواهیم خودمان را بزنیم امام حسین؟ کی قرار است ما را بزند؟ کتک آدم درست میشود. تعارف که نداریم که. کتک بخوریم، روبهراه بشویم، راه بیفتیم.
گیر داریم عزیز من. خودم دارم میگویم مشکلات دارم، اسیرم، گرفتارم، گرفتار خودمام. گرفتاری مالی و مادی و اینها که چیزی نیست که. گرفتاریهای ما هم که معمولاً مسخرهبازی است. مدل گرفتاریش. یکی به من پیام داده بود: «خیلی بدبختم.» گفتم: «مشکلت چیست؟» گفت: «ما از این تلویزیونهای تخت نداریم. تلویزیون از این قدیمیهاست.» گریه میکرد. گرفتاری ما این است. من خودم تخت نیستم، خودم از این قدیمیها ام، خودم بو گرفتهام. یک جمعی برای مرحوم صفایی حائری رفته بودند مشهد. یکی بود خیلی غرغرو بود، اطفاری، فیگوری. چند روز تحملش کردند. رفت خربزه را از تو یخچال درآورد. خربزه که مال همه بود. آمد نشست وسط تعارف کند. گاز زد و برداشت، گاز زد و گفت: «این چیه؟ بو میدهد.» آقای صفایی نگاه کرد، گفت: «خودت هم بو میدهی، یک نگاه به خودت بکن، گندیدی آقای ...» چند تا زد، از هم پاشید. پا شد با یک اشکی رفت حرم امام رضا. کتکها را یک وقتهایی لازم داریم. درختها لازم نمیشود. این سیستم نیست. این مدلی به درد امام زمان نمیخوریم. تعارف نداریم. امام حسین به درد نمیخوریم. ببینید دیگر. داریم میبینیم دیگر. آدمهای آن مدلی ول کردند، رفتند. دیشب دو تا مدلش را گفتم برات دیگر. یکی آن ذبیح بود، یکی عبیدالله بن حر جوفی. یک مدل آدمهای شیک و پیک به درد مجلس عروسی. فقط بخورند بیایند، با کادو. مجلس عروسیت اسبابکشی داشته باشی، فردای پاتختی هیچکس نیست. عروسی همه رفیقان آمدند، دور تا دور نشستند. «بابا یکی بیاید بریم بالا را جابجا کنیم.» آستین بزنیم بالا. «من الآن عروسی پنج ساعت شروع...» وقتی کارگری که بشود، هیچکس نیست. وقتی پلو سفره است که... تست کن. خونت هیئت بگیر، شام بده، همه رفیقات را میبینی. خونت اسبابکشی داشته باش، تازه میفهمی رفیقان چقدر گرفتارند، چقدر نیاز به کمک دارند. «چند روز اسبابکشی را بیندازیم عقب، بریم کمک رفیقان.» بعد خیلی عجیب است. همان تاریخ را دوباره اسبابکشی برعکس شد. امشب شام میدهیم، دوباره میبینی همه از گرفتاری در آمدهاند. خیلی عجیب است واقعاً کارهای دنیا.
آدم کاری نداریم. آدمی که ول کند، بیاید. توقع دارند اینها. توقعها مال تعلقات است. تعلقات را کجا باید زد؟ کجا باید کند؟ «از کاهی اندی زکات، زکات به آن حالت قرض کردن.» خدا فرمود: «نماز برای من است.» «از کعبه من را تو نماز میکنم، تو نماز میبرم. برش ما را قیچیمان را تو نماز میزنند.» نماز نمیخوانیم.
امیرالمؤمنین نماز میخواند، کنده میشد. تیر از پاش میکند. تو ذهنم آماده میکنم. «نماز که تمام شد، اول به این پیام بدهم، بعد به آن. اول به آن، بعد به این.» گرفتار بودم. گرفتاری خودم را میگویم ها! میخواهند بخندانم. اشکال ندارد. به من میخندی؟ نرفتم. امیرالمؤمنین که نماز میخواند، رفته معراج، برگشته. «آقا بالا چه خبر؟» آقای بهجت بود. پارسال تعریف کردم داستانش را برایتان. طرف خواب «اللهاکبر» گفت. رفت تو آسمانهای بهج. از نماز. پسرهای بنده پدر من روزی پنج شش ساعت نماز میخواند. پنج شش ساعت میدانی یعنی چی؟ «بابا بیکاره.» کار؟ آخه آنجا بقیه کارها... «بیکاری تو مغازه دارد سیگار میکشد. یک مشتری بیاید و برود ده دقیقه.» «همه مشتری قرار است بیایند هم ده دقیقه.» که این قرارداد تعطیل کند، برود نماز. «همه مشتری قرار است ده دقیقه بیایند.» حاضر نیست ببندد. گرفتاریم دیگر. تو نمازش هم تازه تو نماز نیست. که یک نماز ضربتی شمشیری میآید تو مسجد. حالا امام جماعت بازار هم معمولاً تند میخواند دیگر. مساجد بازار اینطوری است. امام جماعت را هم قبول ندارد. میگوید: «این کند است. من باید خودم ضربتی بخوانم.» وایستاده، عقب دو تا را همینجور خوانده رگباری که رکعت اول امام جماعت هنوز تمام نشده، این دو تا نمازش تمام شد. فشنگی برمیگردد مغازه. تازه آن هم تو نماز همش چکها را بررسی میکرد. دنیا آباد نمیشود، جایی نمیخورد. من تا حالا... خدایا، تا حالا مسئول بودم دنبال رزقم بروم به امر تو. تا حالا عمل تو بودم. «اللهاکبر.» همه را انداختم کنار. حالا خودم ام، خودت. آمدم سراغ اصل.
دروغ دارم میگویم؟ به نظرتان حرفهای من با دین جور در نمیآید؟ بیا! دارم عین دین را میگویم. پس اگر اینها عین دین است، ما داریم کج میرویم دیگر. غیر از این است؟ ما یک جای دیگر هستیم.
امیرالمؤمنین تو جنگ بود. آخ آخ! این روایت را بگویم. تمام حرفهایم میماند. خیلی حرف داریم. از پارسال چقدر ماند که دیگر اصلاً نگفتم. امسال چقدر میماند. نماز تمامبشو نیست. حالا حالا. شیخ مفید نقل کرده در کتاب ارشاد: «کان علی علیه السلام یوم فی حرب صفین مشتغلاً بالحرب والقتال.» وسط جنگ، درگیر جنگ سختی بود برای امیرالمؤمنین. سختترین جنگ امیرالمؤمنین بود. جنگ فرسایشی. سپاه طرف مقابل سپاه تربیتشده است. فرق میکند با لشکر طلحه و زبیر. یک مشت آدم مفتخور شکمچران لشکر طلحه و زبیر بودند. اداره پا شده بودم، آمده بودند جنگ که بزنند بروند، دوباره رئیس بشوند. سپاه معاویه تربیتشدهاند. بیست سال آدم تربیت کرده برای جنگیدن با علی. وسط جنگ، درگیر «بین الصفین». «یعقب الشمس.» آخ! «یعقب الشمس.» مراقب خورشید است. کجاست؟ از کجا رسید؟ «فقال له ابن عباس: یا امیرالمؤمنین...» ابن عباس بغل حضرت گفت: «آقا چیکار میکنی شما؟ جنگ است بابا! بزن! هی آسمان نگاه میکند خورشید را؟»
«فقال علیه السلام: أنظر الی الزوال حتی نصلی.» فرمود: «نماز! الآن وقت نماز است.» آقا وسط جنگ! عجب روایتی! روایت بقیهاش را داشته باش. من اولین باری که دیدم، اینجوری شدم دقیقاً. اصلاً توقع نداشتم.
«فقال علیه السلام: علا و نقاط حربنا لیس...» جنگمان برای چیست؟ «انما نقاتلهم علی الصلاة.» من دارم برای نماز میجنگم. تو برای چی آمدی؟ کارت ندارم. من آمدم بجنگم برای نماز. گرفتی؟ این همه گفتم نماز نمیشود؟ اصلش نماز است. بقیه فرع است. بقیه کنار. هیچی ندارد. هیچی ندارد. خیالت راحت. مالکی دلگرمی نده. نه، انشاءالله آن چی چی دستش را میگیرد. خیلی راحت تعارف نداریم. آدم بینماز نمیدانم... نه گریه برای امام حسین دستش را میگیرد، نه هر جایی که دادی، دست را میگیرد. یک چیزی دارد برایش. نمیدانم بالاخره خانواده، خانواده کرم یک فرقی دارد با آن بقیه که تو جهنم است. ولی نماز که چیزی نیست که. هر عبادتی شما بگویی، راهدررویی دارد. غیر از این است؟ وضو باید بگیری. آب. «آقا آب نیست.» تیمم کن. روزه باید بگیرم. ماه رمضان مریضم. «بدن. آقا، بعداً.» «نشد کفارهاش را بده.» «کفاره ندارم.» «نمیخواهد بدی.» «خمس ندارم.» «ولش کن.» «زکات ندارم.» «ولش کن.» نماز. «نمیشود.» «بخوان.» «نمیتوانم وایسم.» «بنشین.» «نمیتوانم بنشینم.» «بخواب.» «دارم میمیرم.» «بمیر و بخوان.» «بمیر و...» «دارم غرق میشوم؟» «خدایا آب تو دهانم است.» «یک بار چشمت را، یک پلکی بزن، بگو نماز. من از این کوتاه نمیآیم.» «گول نخور، بازیت نزن، ولش نمیکنم. من از این یک دانه کوتاه نمیآیم.» «خدایا خرجی میدهم برای امام حسین.» ببین! من کوتاه نمیآیم. من نماز میخواهم. ماجرا این است، عزیز من. «إنما نقاتلهم علی الصلاة.» من دارم برای نماز میجنگم. من دارم میجنگم مردم نمازخوان بشوند، نمازفهم بشوند. مردم بیایند بروند با نماز حال کنند. تو فکر چی فکر کردی من دارم میجنگم؟ دایره قلمروام را توسعه بدهم. بگویم چهار تا استان به حکومت علی اضافه شد. علی حکومت میخواهد؟ علی استان میخواهد؟ «الحمدلله فلان شهر هم آزاد شد.» شهر میخواهم چیکار؟ آزاد شدنش را میخواهم چیکار؟ من نماز میخواهم. نماز برای چی میخواهم؟ بکنم. میخواهم بروم ملاقات خدا.
بعد امیرالمؤمنین صدای اذان بلند میشد، میدیدند دارد گریه میکند. گفتند: «علی چرا گریه میکنی؟» گفت: «هان! وقت الزیاره.» آخ! خدا اجازه داد بروم زیارت. وقت ملاقات شد. پشت در نشسته منتظر اذان بشود. پیامبر من و تو چی میگوییم؟ «پاشو یک اذانم بگو.» تلویزیون اذان نمیگویند. پیامبر چی میگفت به بلال؟ «بلال ارحنا یا بلال.» «ارحنا.» «راحتمان کن. پاشو دارم دیگر خفه میشوم. پاشو اذان بگو. نماز! پاشو دیگر. کم آوردم، خسته شدم، دور افتادهام، بابا.» بچه بابایش را نمیبیند. یک خورده تحمل میکند؛ یک ساعت، دو ساعت. دیگر جیغ و داد، سروصدا، پا میکوبد. «من نمیتوانم.» آخ! چی گفتم؟ حرفی زدم؟ چه مثالی زدم؟ اصلاً فکر نکردم. همینجوری. بچه بابایش را نمیبیند، میگوید: «من نمیتوانم تحمل کنم.» از این جنس. جنس آدمهای نمازخوانی که دلشان برای نماز تنگ میشود. اینجوری بیتابی و بیقرار و بیقراریهای این شکلی است. بهانه گرفته. «من بابام را میخواهم.» «بهانه گرفتم.» «بابا، هرچی بگویم آقا، برایت عروسک میآورم، همبازی میآورم.» «من بابام را میخواهم.» «من بابا!» بیقراریهای اهل نماز این مدلی است. «من خدا را میخواهم.» آقا، «وایسا بجنگ.» «من خدا را میخواهم.» وسط جنگ. وسط بحبوحه است. «من خدا را میخواهم. من میخواهم بروم باهاش حرف بزنم. میخواهم با من حرف بزند.» آخه تو نماز هم فقط تو که حرف نمیزنی، او هم باهات حرف میزند. معاشقه از دو طرفه است. «دلم تنگ شده. میخواهم بروم.» بعد اینها را مگر میشود آرام کرد؟ مگر ابن عباس توانست علی را تو جنگ نگه دارد؟ تا اذان شد، گذاشت رفت. مگر میشود اینها را آرام کرد؟ مگر زینب توانست رقیه را نگه دارد؟ مگر میشود اینها را آرام کرد؟
هرچی گفت: «عزیزم، دیر نمیشود، بابایت را میبینی.» «عمه! من بابام را میخواهم. من با هیچی کار ندارم. من فقط بابام را میخواهم.» «میآید عزیزم.» «من همین امشب.» «من فقط بابام را میخواهم.» «نمیشود مسافرت.» «نمیتواند.» «من عمه. اینها را نمیفهمم. من بابام. بابا نصف شب است، نمیشود.» «من همین نصف شبی بابام را میخواهم.» اینقدر بیقرار شد دیگر یزید آمد دست به کار شد. «بچه چی میگوید؟» گفتند: «الو حضرت، این میگوید من بابام را...» وقتی هم که طبق را آوردند، گفت: «من نمیخواهم. من بابام را میخواهم.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیتی و بقیه اللیل و النهار و جعل الله آخر عهدی منی لزیارتکم. مثل کسی که دور افتاده است. مثل کسی که بیتاب است، بیقرار. دیگر طاقت دوری ندارد. مثل رقیه صدایش. السلام علی حسین و علی علیبنالحسین و اولاد الحسین.
ای پرکشید آسمان در هوایت. امید ما به شب سوم. پرکشید آسمانها. ای نالههای زینبها برای بابا. آمد از سفر جان رقیه. چیزی نگو عمه به قربان صدای… دو خط مانده، همین دو خط رقیه است. شب سوم. بابا که آمد، روسریت را سرت کن تا گم شود کبود شانه. لا اله الا الله. یا اباعبدالله. عذر میخواهم. آقا جان، دندانت، دندانت دوباره درمیآید. اینقدر دستت را نکش بر لب. دندانت دوباره در… اینقدر نکش. من میدانم دردهای آره. درد دارد. این بچه خیلی درد دارد. نمیدانم از کدام دردش بگویم؟ از درد پا بگویم؟ از درد کمر بگویم؟ از بلندی زمین خورده؟ از درد صورت بگویم؟ از درد دندان بگویم؟ دست بگویم؟ ولی همه دردهایش رفته کنار. گفت: «فقط بابام را میخواهم.» همین که بابا نگفت: «بابا درد دارم.» نگفت: «بابا، سرم درد دارد.» نگفت: «بابا با من چه کردند؟» تا نگاه کرد، «یادت هست»: «منالذی قطع وریدک؟» «بابا به من بگو کی سرت را بریده؟»
در حال بارگذاری نظرات...