ویژگی انسان تراز در افق اهلبیت علیهمالسلام
آدم در نگاه شیطان
چه افرادی از نماز لذت میبرند؟
دغدغه امام حسین ع نسبت به یارانش
ما در چه مرتبهای هستیم؟
طراحی در زندگی
سوال ابوبصیر از امام صادق ع
چالش حضرت موسی ع با قوم بنیاسرائیل
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِین وَ صَلَّى اَللّهُ عَلَى سَيِّدِنَا وَ نَبِينَا اَبوالقاسم المُصطَفیٰ مُحَمَّد وَ آلِهِ الطَّیبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ لَعْنَةُ اَللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِین مِنَ الْآنَ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ. رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی.
انسان در افق اهلبیت؛ افقی که اهلبیت انسان را برای آن میسازند، برای آن افق میسازند. انسان در چه حد است؟ من با توجه به سؤالی که هماکنون به دستم رسید و بیرون جلسه، یکی از دوستان الان سؤالی پرسید احساس میکنم یکخرده باید این نکته را توضیح بدهم امشب تا شبههای از بحث پیش نیامده باشد. برخی رفقا میگویند که ما به این نتیجه رسیدیم که کلاً همه کارها را بگذاریم کنار، دیگر کلاً ناامید شدیم با این صحبتهایی که شده، قید همهچیز را بزنیم، دیگر هیچی!
بحث سر این است که ما انسانها را در چه افقی ببینیم. انسانی که در افق خوردن و نوشیدن باشد، نه نماز میخواهد و نه عبادت میخواهد. خدا رحمت کند مرحوم صفایی حائری. ایشان میفرمود که انسانی که حدش حد چریدن باشد، حد غریزه باشد، این یکدانه دهان و یک معده و یک روده بس است. بقیه دیگر اضافی، پیچومهرهها را باید گذاشت کنار. بقیه خاصیت ندارد. حد انسان را ما در چه حد میبینیم؟ در چه زاویهای آدم را ما تا کجا میبینیم؟ چند متر میبینیم؟ آدمهایمان چند متریاند؟ قد آدمها چقدر است؟
من بعضی حرفها را الان اگر بزنم چون فرصت نمیشود استدلالش را بیاورم، هم حرف شهید میشود و هم قبول نمیشود. میگویم دیگر حالا ما که معروفیم به بیکلهگی، حرفها را میزنیم حالا بعداً اگر فرصتی بود باید بنشینیم استدلالش را بیاوریم. تمدن غرب آدمها را در اندازههای یک سانتیمتر میبیند؛ آدمهای کوچک و ریزی که در حد خوردن، آن هم خیلی جالب است حالا اینها را دیگر باید بیایم من موارد و میدانی به شما نشان بدهم، آن هم نه اینکه خودش لذت ببرد، من یک کار بکنم او لذت ببرد. نه من یک کار بکنم، او بیاید تو مدار من بشود؛ یک خازن ریز کوچک که آخر من لذت ببرم. سیستم این است! سیستم اداره و مدیریت و ولایت، اصلاً این است. ولایت طاغوت این مدلی است. شما مقیاس کوچکش را در یزید میبینید دیگر.
یزید نماد ولایت طاغوت. یزید واقعاً میخواست که امام حسین کشته بشود؟ یک سوری به مردم برسد؟ مردم سر یک سفرهای بنشینند؟ سفره پهن بشود، اینها بنشینند سر سفره؟ طرف رفته بود انواع و اقسام جنایتها را کرده بود، آمده بود میگفت: "غلط کردی که این کار را کردی! بگیرید بکشیدش فلانفلانشده را، کی بهت گفتم کار؟" هر جا ببیند که کار شما دیگر به درد ما نمیخورد، دیگر او نمیتواند از این بهرهای ببرد. هر چقدر خوشخدمتی کرده باشی، میگذارندت کنار، مفت نمیارزی. آدمها قیمتی ندارند! آدمها آنقدری قیمت دارند که من را تأمین کنند، موقعیت من را تثبیت کند.
نظام سکولار، نظام لیبرال (اصطلاحات به کار نبریم)، نظام طاغوت (قرآنیاش را حرف بزنیم)، نظام فر تعفن، فرعونیت، این شکلی است. یک فرعون و بقیه همه باربر. هیچ خاصیتی هم ندارند. هیچ، هیچی نیستند اینها. فقط همه کارشان این است که زیر تخت من را بگیرند. من میخواهم از اینجا بروم آنجا. انسان این است. شما این اهرام ثلاثه را میدانید دیگر چقدر توش آدم لای دیوار کردند. آدم معنا ندارد! آدم چیست؟ آدم مگر سیری چند کیلو چند؟ آدم چی چی هست اصلاً با چی مینویسند آدم؟ کاخ من را بساز! آدم مسئله نداری، ملاط نداری، آدم کن لای تیغه! آدم چیست؟
چقدر برای یک سگ سروصدا راه میاندازند. سگهایمان را نکشید، نمیدانم چی چی نکنید. افتاده تو چاه، یورونیوز مثلاً دو روزه دارد روی خبری میرود: "یک سگی فلانجا افتاده تو چاه، آتشنشانی دارد نجاتش میدهد." بابا یمن دیروز ۷۰۰ نفر را زدند یک جا کشتند! آدم! آدم چیست؟ کی، کجا؟ مال ماست یا مال آنهاست؟ اینجا یا آنجا؟ تازه اینجا، آنجا، محله داریم تا محله. تهران پایین محله دارد، بالا محله دارد. کجای تهران؟ سعادتآباد! آها! نه، این را نکشید! نازیآباد! دیگر آدم داریم تا آدم. جا دارد تا جا. نگاه فرهنگ غرب به آدم، نه فرهنگ شیطانی غرب. ما کاری نداریم. شیطان نگاه... اذ قال الانسان اکفر فلما کفر قال انی بریء منک. به آدم میگوید کافر شو. آدم وقتی کافر میشود، "غلط کردی که کافر شدی! میخواستی کافر نشوی!" مسعود، بیزارم!
در نگاه شیطان آدم هیچ ارزشی ندارد، هیچ بهایی ندارد. فقط او لذتش تأمین بشود. از این آدم با این حد، کسی میخواهد تو این سطح زندگی بکند؟ عزیز من! این حرفها به دردش نمیخورد. نماز اذیتش میکنی. این بندهخدا اصلاً نباید بخواند. این پیشرفت کند باید نماز را تعطیل کند، مانع پیشرفت است. کلی یک شب اینجا در مورد ضررهای اقتصادی که نماز میرساند صحبت کردیم. "یک وعده نمازی که یک قطار نگهداری چقدر آدم باید معطل بشود؟" یک شب دوستان یادشان باشد دیگر. صحبتهای کشور این ضربه میزند به اقتصاد، ضربه میزند به صنعت. شما تعطیلش کنی یک چیز است. ما برای این آدم صحبت نمیکنیم. آقا یعنی شما میگویید ما اینقدر نباشیم؟ بله! ما میگوییم اینقدر نباشید. یعنی ما لذت نبریم؟ لذت ببر، ولی نه آدم یک سانتی! آدم یک سانتی لذت نبرد! آدم ۶۰ متری لذت ببرد! قد و قوارهات را ببر بالا! اصل مسئله این است.
نماز لذتی است که آدمهایی که به عظمت تاریخ، عظمت آسمانها و زمین قد کشیدهاند، این آدمها لذت میبرند ازش. مال کوچولو موچولوها نیست. کوتولهها بروند تو کوچهبازارشان را بکنند. تو بینداز جلویشان مشغول بشوند. تاسوعاست، روز عزاست؟ فوتبال چیست؟ ببخشید. گفت دراز کشیده بود آب میخورد. گفت نخور. گفت برای چی؟ عقلت کم میشود. بزن! از نماز لذت ببری. نماز چی چی هست؟ میگویم هیچی. شما هم مشغول باش. ببخشید ما با شما نبودیم، اشتباه شد. مخاطب، مخاطبمان فرق میکند. کسی تو آن فضا میخواهد زندگی کند، تو آن حد. بگذریم. من دیگر فرصت ندارم برایتان چند تا مصداق عینی بیاورم از بعضی کشورها؛ مدل زندگی، سبک زندگی، لایف استایلشان چطور است؟ چه مدلی زندگی میکنند؟ "آدم" را چی میبینند؟ "آدم" در نگاه اینها چیست؟ موقعیتش چیست؟ نیست. بگذریم.
اهلبیت افقی که برای آدم دارند خیلی جالب است، خیلی عجیب. شما اصحاب امام حسین را ببینید. امام حسین با چه ترازی با اینها صحبت میکند. یعنی اصلاً دغدغه امام حسین برای اصحابش مثلاً آب است برایشان، غذا، گرسنگی، مشکلات ماهاست، درگیری ماهاست. قربونت. اشکالی هم ندارد، هرکی تو حد خودش. هرکی با کلاس خودش. اول ابتدایی فقط بهش میگویند شما "آ" را که مینویسی صاف بنویس، کج نشود. یک صفحه فقط "آ" بنویس. "آ" با کلاه، کلاهش را درست بگذار. این همین را ازش میخواهم. "آ" صاف به چه درد میخورد تو این دنیا؟ تو همین را بنویس. کارنامه میدهند، جایزه میدهند، شیرینی، شربت میدهند: "پسرم، پسر گلم! آ با کلاهش را خوشگل نوشته." شما بنویس. من اول ابتداییام. ولی پنجم ابتدایی بگوید آقا چرا غلط نوشتی؟ میگوید: "آقا عوضش "آ" با کلاهش را خیلی!" آقا! ما ۴ سال پیش نمره میآوردیم با این. مال آن موقع بود، مال الان نیست. از پنجم ابتدایی دیگر "آ" با کلاه نمیخواهند که! تو باید بنویسی که فلات، جلگه یعنی چی. اینها را باید توضیح بدهی. کلاسَت این حد است. به دکترا برسد که دیگر اتفاقاً آدم کلاس خودش را از نماز میتواند بفهمد. این را هم بدانید. ما تو چه کلاسی هستیم از نماز، از مدل نماز چندم؟ یعنی من کلاسم همین است که نمازم قضا نشود! مشخص است دیگر کلاس چندم است! همه زورم را میزنم که قضا نشود. آقای بهجت، ببخشید. همه زورش این بود که نمازش قضا نشود؟ تو این افق سیر میکرد با نماز کار ندارد. قضا نشود، الحمدلله قضا نشد، خدا را شکر! یعنی ما یک روز نماز صبحمان قضا نشود آن روز سرحالیم. غیر از این است؟ خوشگل نوشته. غصه اولیا خدا چیزهای دیگر است. مثلاً توی فضای دیگرند. چیزهای دیگر میخواهند.
روایت بخوانم. این روایت جان مطلب را جا میاندازد. عجب روایتی است! محشر است، محشر! تصویری تعریف میکنی. جانم به حال میآید. بعضی رفقا توی درس و اینها میگویند: "آقا هرچی میگویی، میگویی خیلی عالی است!" برای من عالیاش را میگویم. اول به جان خودم نشسته باشد، حالش را ببرم. بعد بگویم کپی پیست کنم. مزهمزه میکنند! مثلاً این روایت را، مثلاً فکر کن هفت هشت سال دارم مزهمزه میکنم، بعد هفت هشت سال میخواهم امشب بخوانم. کلاس را ببین آدم چطور تربیت میکنند اهلبیت. اَبوبَصیر. ابوبصیر که میدانی کلاسش را. کسی بود که تو حج به امام صادق علیه السلام گفت: "آقا چقدر سروصدا زیاد است، چقدر حاجی زیاد است، سروصدا کم است؟" حضرت دست کشیدند جلو چشمش. میگوید: "نگاه کردم دیدم که همه یا بگویم اسم حیوانات را دیگر؟ سگ و خوک و میمون. چهار نفر توشان آدم بود." نه باید بگویی چقدر سروصدا زیاد است، حاجی کم است! ابوبصیر یک همچین آدمی. بارها و بارها امام صادق علیه السلام دست کشیدند جلو چه چیزهایی بهش نشان داده. آمده از امام صادق علیه السلام میپرسد که "عَنِ الْحُورِ الْعِینِ" در مورد حورالعین. آمده سؤال بکند. "خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ الدُّنْيَا خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ الْجَنَّةِ" آقا حورالعین ببخشید من برایم سؤال شده این مدل آدمهای دنیاست؟ از جنس زنان دنیاست یا از جنس زنان بهشت؟ این جنسش دنیایی است؟ بهشتی است؟ چی چی است؟ سؤال را ببین! حالا آقا چهکار کردند؟ "سؤالات چیست میپرسی؟ بگذار کنار، برو مشغول نماز باش! نماز! سؤال بپرس! به تو چه حورالعین چه مدلی است؟" بعد ازش شروع کردند یک صفحه در مورد نماز باهاش صحبت کرد! بابا در مورد حورالعین داشتیم صحبت میکردیم! آقا کلاس را ببر بالا! این مال بچههاست! طرف باید بهش بگویند آقا کثافتکاری نکن! بعد با حورالعین راهش بیندازند.
یکی را میخواهم از زمین فوتبال در بیاورم، میگویم: "بیا بنشین اینجا پسرم! "آ" با کلاه بنویس. نرود تو خیابان خاکبازی نکند. بس است دیگر! از کثافتکاری میخواهم در بیاورم. به حورالعین فکر کن عزیزم! از این کارها نکن، خدا بهت حورالعین میدهد. ۶۰ ساله هنوز مشغول حورالعین است!" بابا دمش گرم! نداریم الان آدم کم داریم. میفهمی که چی میگویم؟ الان ما باید کلی کار کنیم حورالعین را جا بیندازیم. خاطره حورالعین. تشویق بشوند بیایند به سمت حورالعین. خیلی باید کار کنی تو جامعه ما. قبول دارید این را؟ با کلاه. آدم اینجوری تربیت میکند امام صادق! بس است دیگر این سؤالها. هنوز آمده از اول ابتدایی دارد سؤال میکند. پیش پروفسور آمده همش دارد آقا "آ" با کلاه قشنگ شد؟ بس است دیگر. تا کی "عَلَيْکَ بِالصَّلاةِ" وقت نماز، وقتی فکر کردن او. نماز است. من اینکه این جلسه را خیلی دوست دارم اصلاً برایم مهم نیست چند نفر بیایند، اصلاً برایم اهمیتی ندارد، فرقی نمیکند. این بحث را ادامه میدهم هر رقمی باشم. اگر بتوانیم خدمت عزیزان باشیم. باشیم به خاطر اینکه اینجا الان ما داریم بحثهای تخصصی میکنیم. دیگر از کلاس اول درآمدهایم. خیلی جاها مجبوریم کلاس اولی بکنیم. "اَلِف، بابا آب داد. بابا نان داد." بس است دیگر! تا یک جا دیگر. "بابا هذا بهشت، هذا جهنم." خب تا کی هی میگوید بهشت و جهنمی هست مردم؟ بس است دیگر! تا ۶۰ ساله داری میگویی بهشت جهنم چیست؟ تو ترمینال ایستاده: "مردم این اتوبوسها به جنگلهایی میرسد." ۶۰ ساله دارد میگوید: "خب بابا بنشینیم برویم دیگر! جنگل برسیم." مردم دین باعث آرامش میشود. خب بنشینیم برویم ببینیم کجا میرسد. برویم به آرامش برسیم. مردم دین باعث خوشبختی میشود. خب برویم برسیم کجا میرسند آدمها با دین به خوشبختی؟ کجا قرار است این اتفاق بیفتد؟ کجا قرار است با لذت ببریم از دین؟ حرفش را میزنی.
مردم جاهایی هست چلوکباب میخورند. ما که نخوردیم، ولی میگویند خیلی خوشمزه است. تصدیق میکنی حرف من را؟ همش مینشینیم: "یک جاهایی هست اولیا خدایی بودند آقا اینها حالاتی داشتند." برویم بشویم دیگر! کی پس وقتش کی است؟ "آیا بهجت اینطور بودند؟" خب به ما چه؟ من میخواهم لذتی که امیرالمؤمنین ببرد، ببرم. چهکار کنم؟ نماز را بگیر برو بالا! میآید نوبت عمل دیگر. کی پایتخته؟ بنشینیم شکل با رسم نمودار. سه نمره هم دارد: "با رسم نمودار سه نمره لطفاً دیری، دین را پایتخت نشان دهید." با رسم نمودار. حال همهمان دیگر به هم خورد دیگر! ۱۰۰ واحد پاس کردیم. ابتدایی پاس کردیم. راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه. هنوز که هنوز است داریم پاس میکنیم. یک وقت بنشینیم لذتش را ببریم. لذت دین کجاست؟ کجایش خستگی آدم را در میآورد؟
قاضی فرمود: "من همه... گفتند آقا این همه فحش میشنوی، این همه زحمت، این همه مصیبت، این همه بدهکاری، بیستوخردهای بچه داری، تو بدترین وضع زندگی میکنی، فقر شدید، این همه تهمت، آخه کجا تحمل میکنی؟" ایشان فرمود: "تو اللهاکبر نماز!" همش اللهاکبر نماز که میگویم تمام میشود. همش وقت حالم آن موقع است. اللهاکبر میگویم میروم مصیبت. یک جایی هست آنجا باید آدم برود لذت ببرد. لذت دین راه بیفت. "عَلَيْکَ بِالصَّلاةِ" تا کی میخواهی بنشینی؟ حالا فهمیدی جنسش اینجوری است: "حورالعین از جنس دنیا نیست، از جنس بهشت است." خب حالا بعدش! قبول دارید چه حرفهایی دارم میزنم؟ خیلی حرفهایم خطرناک است. یعنی اینها الان فایل سخنرانی برای حوزه علمیه قم، من نمیتوانم برگردم. سلام میبرند. خیلی یکجوری است. بس است دیگر! این را شنیدیم. همش از اینها لذت میبریم: "یک مطلب جدید یاد گرفتم." خب حالا چیست؟ "این را اینجوری کنی آنجوری میشود، انار را این مدلی بخوری آنجوری میشود، خیار را از تهش بخور، نمیدانم تلخ نمیشود!" بس است دیگر بابا! ۶۰ ساله میچرخد برای خودش! این هم مال آدمهای یک، از اینها لذت میبرد.
عارف به تعبیر استاد آیتالله جوادی آملی، آدم به یک جایی میرسد میگوید دیگر عقلم بس است. میخواهم ببینم. میگوید: "دیگر فهمیدم! خب فهمیدم. میخواهم ببینم." نمیگوید: "خب ببینیم بهشت یکخرده بنشینیم در مورد بهشت فکر کنیم." بس است دیگر! میخواهم من بهشت ببینم. چهکار کنم؟ همین الان من میخواهم بهشت ببینم! بهشت ببینیم. این را جای دیگر ندارد، نمیگذارند حرفش را بزنی. آدمها یک سانتی، یک سانتی نگه میدارد، میگوید: "خب من میخواهم لذت ببرم، دیگر همین است دیگر! تقصیر خودت است، مشکل داری!" بابا نمیشود آخه! مدلش را عوض کن. چه کسی پنیر من را... من حاشیهنویسی کردهام این کتاب را که دارم برای شما میگویم. من کتاب حاشیهنویسی کردهام: "کی پنیر مرا؟" چیز عوضش کن! موقعیتت را عوض کن. لذت ببری. "آقا لذت نمیبرم." عوض کن! یک چیز جدید. بابا این لذت دنیا تهش همین است. عوضش کن! میفهمی چی دارم میگویم؟ میفهمی دارم چی میگویم؟ میفهمی کجاها را دارم میزنم؟ هی میآید مدل عوض میکند. بابا این لذتش تهش همین است. همه حیوانها لذت را میبرند. مدلش را عوض کن! حیوانات این مدلش را ندارند. شرافتشان است. اين مدلش را ندارند. جدید است. لذت جدید دارد. بابا بیا یکخرده برویم بالا تو را قرآن. هی میبرد پایین، میگوید لذتم میگوید برو پایینتر بکن! "بابا دین میگوید: بیا برویم بالا بهت نشان بدهم چه خبر است! پرده را کنار میزند، میگوید این بهشتتان است. "أَنظُرُوا إِلَى مَنَازِلِکُمْ" جایگاهت را تو بهشت ببین. میگوید: "آقا برو بالا خودت کجایی؟" آدم تربیت کرده امام حسین: "آقا فقط همین تحریمها را بردارند، خیلی بهشت هم ندادند، ندادند دلار ارزان بشود ما یک سفر خارجی برویم!" بابا تو را قرآن کلاست را بیاور بالا! جهنم نرویم. مردم چند نفر از مردم به بهشت فکر میکنند؟ خدای من! چقدر حرفهای بدی داری میزنی! من میخواهم از اینجا رد شوم بروم بالا. نمیشود. ما باید الان کلی سالیان سال روی مردم کار کنیم. مردم یکخرده بهش فکر کنند، یکخرده علاقهمند بشوند. تازه وقتی اینجوری شد، بیاییم اینجا جمع بشویم بگوییم: "خب تمام شد دیگر. بهشت هم که گفتیم. برویم بالا."
مرحوم شیخ علی شیرازی میماند دیگر. حالا باید فردا شب تمامش کنیم. امشب یک جایی باید برسانیم حرفها را. میرزا علی آقای شیرازی استاد شهید مطهری بود. تو کتاب سیری در نهجالبلاغه شهید مطهری اول کتاب میگوید که من از نهجالبلاغه هیچ لذتی نبرده بودم تا یک آقایی را دیدم در اصفهان به اسم میرزا علی آقای شیرازی. او را که دیدم تازه فهمیدم نهجالبلاغه چیست و لذتش را کشیدم. تعریف میکند از حالاتش. میگوید: "آدم عجیبوغریبی است، عجیبوغریب." مزار ایشان در قبرستان شیخان قم است. انسان خیلی باصفا. شهید مطهری میگوید که: "من یک شب جمعهای با ایشان مجلسی بودیم. بعد سحر دیدم که صدای ضجه میآید." بلند شدم گفتم: "چی شده؟" ایشان گفتش که: "من نماز شب دیر بلند شدم." گفت: "نه، ما امشب تو مجلس که نشسته بودیم من یک بیت شعر خواندم." یک بیت شعر خواندن کراهت دارد. شب جمعه شعر خواندن کراهت دارد. "من یک بیت شعر خواندم، کراهت داشتیم. باعث شد نماز شب دیر بلند شوم. واسه همین دارم ناله میزنم." بعد ایشان بالا منبر نشسته بود، منبر میرفت، غوغا. بالا منبر نشسته بود شروع کرد گریه کردن. مردم هم زدند زیر گریه. گفت: "مردم! دیشب خواب قیامت را دیدم! مردم دیدم حسابوکتاب خیلی شدید است! صدای ضجه بلند شد. حسابوکتاب ما را انجام دادند." مردم همه گریه میکردند. "حسابم خوب بود مردم یکخرده صدای گریههایشان آمد پایین. ما را بردند بهشت!" مردم دیگر آرام شدند. ایشان داشت ضجه میزد: "مرا بردند بهشت! من چهخاکی به سرم بریزم برای بهشت بردنِ من؟ من فکر میکردم بالاتر از اینها!" این هم آدم. من هم آدمم. عذر میخواهم بعضی حرفها را میزنم، چارهای ندارم. بعضیها کلاً اصلاً اینها آدم احساس میکند خدا چرا از ناف به بالا خلق کرده است؟ کشورهای غربی، اروپایی، اینها. آدم یک همچین حسی بهش دست میدهد. نیاز نبود اینقدر. بقیهاش دیگر نیاز نبود اصلاً. مغز نمیخواست. آدم این همه پیچیدگی این همه سختی، همه درد احساس، فهمیده. میگوید: "عرق را بزن، تعطیل بشود! اضافی است. باید تعطیل بشود. بخور بخور بخور! کار نکند. یک وقت میفهمی یک چیزهایی میفهمی اذیت میشوی." سلام. خودش فهمیده حرفهایم گزنده است. خوب است. چه جوری است؟ گزنده از گزنده است. این مدلی حرفهایم تلخ است ولی وقتی آدم میخورد تهش شیرین میشود.
دینداریمان شده همین مدلی. تهش این است که برویم بهشت. اصلاً الان که یک جوری شده میگوید: "از بهشت هم خیلی نگو! دنیامان را چهجوری آباد کنیم حاجآقا؟ روایت بگو در مورد اینکه دنیامان را آباد کنیم." بابا مرد حسابی! آباد نکن! "آ" با کلاهه؟ آباد کردن دنیا "آ" با کلاه نوشتی آباد شد؟ برویم بنیاسرائیل. مصیبت حضرت موسی و بنیاسرائیل چی بود؟ آمد اینها را از شهر فرعون نجات داد. غذا از آسمان منّ و سلوی میآمد. مردم نگاه میکردند روی آن سنگ، عسل و چی چی از بهشت آمده، غذای فوقالعاده. "برویم بالا!" گفتند: "نه، این یکخرده چیز شده، تکراری شده. شما سلفسرویس را عوض کن. یکخرده غذاها را یک تنوعی بهش بده." "لَنْ نَصْبِرَ عَلَى طَعَامٍ وَاحِدٍ" پیازی، سیری اینها هم بیاید. دستور چی آمد؟ "اهبطوا مصراً فَإِنَّ لَكُم مَّا سَأَلْتُمْ" برگردید همان قبرستانی که بودید! همه روستایینشین شدند دوباره. دنیایت را آباد میکنی که یک قدم بروی جلو. اگر دنیایت آباد شد و گفتی همینجا میخواهم بمانم، همین را هم ازت میگیرد. یک قدم پرت میشوی عقب. همه میرویم جهنم. کوفه را ببین. امیرالمؤمنین آمد وضع مردم را خوب کرد. فرصت اینها نیست. این یک دهه منبر دارد. امیرالمؤمنین چهکار کرد تو کوفه؟ نقل معتبر تاریخ این است که امیرالمؤمنین کاری تو کوفه کرد توی ۵ سال حکومتش که دیگر کارتنخواب تو کوفه نبود. دیگر گدا تو کوفه نبود. تو کوفه گدا نبود. مردم به رشد اقتصادی رسیدند. اوضاع خوب شد. زمینه چیده شد، امام حسن کار کند. اگر همین را نگه میداری با معاویه بخواهی کلکل کنی، این خراب میشود. بعد امام حسین برای این کشته شد. بعد چی شد؟ این شهر امنی که پاتوق امنیت دنیا بود، حجاج آمد حاکم شد. یک شب فقط صد هزار... چقدر؟ ۳۰ هزار تا خون یک شب ریخت. سر بریدند، بردند یک گوشه، ۳۰ هزار نفر سر! دیگر چهکارهایی کرد بماند! از آن محبین علی که ابراز ارادت میکردند یک دوتاشان را بیاور. موقع ناهار من زنده زنده آبپز کن ببینم. میگشتم! همانهایی که به امیرالمؤمنین یک وقتی یک جایی دو دقیقه نشسته بود چایی خورد را میآوردم. گفتم: "شما بنشین اینجا. اعلیحضرت میخواهد غذا بخورد، از گلویش پایین نمیرود. دو تا شیعه را باید زنده زنده بسوزانند." قاعده دنیا اینهاست. دنیا بهت میدهد میگوید: "خب دنیا که رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي الآخِرَةِ حَسَنَةً نه. خدایا دنیا حسنه!" میگوید: "نه! دنیا بهت میدهم، نه آخرت بهت میدهم. ذلت میدهم، بدبختت میکنم، نابودت میکنم، زیر پای دشمنان لهت میکنم! دنیا میدهم که آخرت که خودم پلهپله امام زمان برای چی؟ میگویند دنیا را آباد میکند." بعضی فقط مرده همینند که آقا بیاید دیگر، بلیط را بردارد این بلیط اتوبوس بیفتد دیگر هرکی هرجا میرود رایگان برود. همین بس است دیگر! خب بعدش چی؟ دین صحبت بکنی خدا از تو میپرسد بعدش چی؟ خدایا میشود فلان چیز را به من بدهی؟ ما الان جلسه بعدی از اینجا که صحبت میکنیم، رزق صحبت میکنیم. همین حرفها را داریم میزنیم. یکی از نکاتی که من چند شب دارم آنجا مطرح میکنم این است: شما هرچی از خدا میخواهی وقتی میگویی خدا، میگوید: "خب بعدش چی؟ بچه بدهی بعدش کی باهاش بازی کنم؟ بعدش... بعدش حوصلهام سر رفته خدایا بعدش یکی دیگر بازی کنم تا بمیرم! اگر آدم خوبی باشه مایه خوب داشته باشه، میگه ندین به این! اگه بگیر برو بازی کن. حکایت یک عالم. بعدش چی؟ برای کجا میخواهی؟ خدایا فلان چیز برای چی؟ خدایا دنیای آباد برای کجا؟ برای چی؟ چه دنیای آباد خوبی است؟" خدا به ما خیلی هم دنیا نمیدهد ها! دنیا ندارند. این را هم بدانید. فکر نکن آنور خبری است. آواز دهل از دور شنیدنی است. از نزدیک بزنی قنداغ نمیدهد. واقعاً.
یعنی حالم بد میشود بخواهم بگویم که الان مثلاً برای ما اقامت کانادا را فرستادهاند، گذاشتهاند روی میز التماس که آقا پاشو بیا! ما میگوییم نمیآییم. من خوشم نمیآید آقا از کانادا. من خوشم نمیآید. والله به خدا خوشم نمیآید. من تهران یک هفته میآیم زندگی میکنم، اذیت میشوم. من عاشق آبشور قم، عاشق مسجد کوچک آقای بهجتام، عاشق حرم حضرت معصومهام. سنگهای ریخته حرم را میروم به چشمهایم میمالم. نمیتوانم. آش دهانسوزی نیست. اقوام نزدیکم دارند آنجا زندگی میکنند. میدانم چهخبر است. گزارش بدهم چهخبر است. دور میبینیم: "آخی چه حالی میدهد تو کانادا فلان ایالت، طرف ۴۰ هکتار زمینش است. از توی اتاقش بلند میشود با هوایپمای شخصی میرود سر زمین. وای خدای من!" برو بابا! دل میبرد از بعدش! بعدش چی؟ حالا شما با این رفتی تا آنجا، بعدش چی؟ حالا با یک هواپیما رفتی سر مزرعه، بعدش؟ بعدش. خیلی سؤال جدیای است. هیچی دیگر، بد ندارد. همین اینکه حیوانات دیگر پرنده از اینجا پر میزند. برگردم دنیا بده خدایا، بدش! آخرت هم خوب بشود بعدش بیا ملاقات. بدش! اصلاً میخواهم بغلت کنم. بعدش! بعدش میخواهم فانی بشوم. بعدش میخواهم تکهتکه بشوم. بعدش میبرد ها! میبرد، میگیرد، میبرد. کسی این حرف را بزند. میرود همان مدل که با امام حسین تا کرد. به قمر بنیهاشم تا! شما فکر نکن امام حسین دنیا نداشت. دنیای امام حسین از همه اینها بهتر، لااقل از یزید بهتر بود وضع امام حسین. شما خبر دارین امام حسین وقتی آمد کربلا را خرید؟ میدانستید این را؟ شنیدهاید تا حالا؟ گفتیم یک شب پارسال.
وقتی آمدند چند تا از باغهای مدینه را فروخته بود. امام حسین آمد فرمود که این دهاقین را جمع کنید. دهقانهای کربلا. زمینهای کشاورزی بود. فرمود میخواهم تو زمین غصبی خونم ریخته نشود. یکم عهد گرفت. فرمود: "من اینها را بیشتر از قیمت از شما میخرم. شما موکت بزنید اینجا. بعد از شهادت من برای زیارتم میآیند. سه روز هرکی آمد از او پذیرایی." از آن موقع طراحی اربعین میکرد. امام حسین: "شهید بشوم که بعدش بیایند زیارت که بعدش طراحی کرده تا آخر همه را دیده که بعدش که بعدش که بعدش که بعدش تا آن بعد. بعضی چیزها را اصلاً کشش نداشتند. طرف گفت: "آقا حالا داری میروی بچههایت را برای چی میبری؟" "من قرارمدار دارم، عهد دارم با خدا. دارم میبرم که بعدش یک چیزهایی بشود." بعد چند صد سال مردم فهمیدند این دختر سهساله اگر امام حسین نبرده بود چی میشد؟ الان سوریه را با رقیه نگه داشتیم. محور مقاومت، مدافعان حرم. تو حرم حضرت زینب که قطعی نیست. اختلافی قول اینکه قبر حضرت زینب تو مصر باشد قویتر است. یک قبر است که ما به عشقش داریم میرویم آنجا. کلاً اینور نگه داشتیم. نیامده شیر را بزند ببرد قبر حضرت رقیه که بیاید برود آنجا. بعد آنجا حکومت یزید را ساقط کند. بعد بدن علویون توی سوریه شکل بگیرند. علویون تشکیل حکومت بدهند. بشود حافظ اسد، بعد بشود بشار اسد. بعد بشود محور مقاومت، بعد بشود از آنجا موشک بزند تو سر اسرائیل. بعد از اینور بچهشیعهها بروند آنجا جمع بشوند. بعد تو روایت فرمود: "از آنجا سربازان مهدی تو سوریه جمع میشوند، میروند بیتالمقدس را فتح میکنند." بچهات را برداشته برده، همه اینها را طراحی کرده امام حسین. رقیه جان بیا برویم کار دارم. میخواهم ببرمت آنجا. بعد من با سر بریده میآیم. بعد میبرمت. بعد اینجوری میشود. تا آخرش را دیدم. تازه این اینقدرش را ما فهمیدیم. بعد بعدها عالم رجعت است. بعد بعدها بهشت است. بعد بعدها قیامت است. میرود همینجور. نمیفهمی امام حسین چهکار کرده! یک گوشه این پازل، روی ضلع ۲ سانتیاش ایستادهایم. همه را چیده. اینجور نگاه کن. اصحابش این مدلی بودند. تا ته خط را دیدند. همه را نشان داد شب عاشورا. بعدها این میشود. اول گفت برویم.
این مدلی. امام حسین اول پس میزند همه پاشویم برویم. التماس کنی. کلاس از خودت نشان بدهی. نشان بدهی در حد آب و دون نیستی. تو منطقه زباله (محله زباله) یکی از محلهها بود بین مکه تا کوفه. چند هزار نفر کشته؟ ۴۰۰۰ نفر. حضرت سپاه داشت. آنجا خبر آوردند: "آقا قیسبن مسهر و مسلمبن عقیل این دو تا کشته شده." حضرت سخنرانی کرد. فرمود که: "برای من قطعی شد که من این سفری که میروم کشته میشوم. مسلم را کشتند، من دیگر نمایندگی ندارم آنجا. من بروم کوفه تازه به کوفه برسم نماینده ندارد، من را میکشد. هرکی میخواهد برود پاشو برود." ۴۰۰۰ نفر آنجا نشسته بودند. همه رفتند. ۱۶۰ نفر ماندند. آنی که شنیدی همه گذاشتند رفتند مال آنجا. دعوا میکردند سر رفتن! اسب من را بیاور پایین زودتر برود! بعد شب عاشورا دوباره جمع کرد همه را. دوباره بهتان میگویم: "با من فقط بنشین!" اول از همه کی بلند شد؟ عباسبن علی. نعره کجا بریم؟ "لَن تُقابَلُ بَاْ!" پاشویم برویم؟ بعد تو زندگی کنیم؟ مگر میشود بدون تو زندگی کرد؟ مگر میشود جدای تو زندگی کرد؟ تو توی افق بلند بروی پرواز بکنی ما جا بمانیم؟ "ما را چی دیدی حسین؟ ما را تو این حد نمیبینی؟" پرواز کنیم! چرا عباسم؟ تو که اصلاً افقت فرق میکند. تو باید با بال بهشتی پرواز کنی تو آسمان بهشت. خدا به جای دو تا دست، دو تا بال بهت میدهد. تو که افقت خیلی بالاست. خود شهدای کربلا افقهایشان فرق میکرد. همهشان بال بهشتی دارند. تو آسمان بهشت پرواز کنند. فرمود: "همه شایند."
امام سجاد فرمود: "همه شهدای کربلا به عباس بن علی غبطه میخورند در بهشت." افق او از همه بلندتر است. خیلی افقش بلند است. چقدر این افق بلند بود؟ امام حسین فرمود: "فداک اخی بنفسی انت." فدایت بشوم. شوخی... امام چقدر به آدم افقش بلند بشود. "فدایت بشوم." کشته شدنمان، دردهایمان، مصیبتهایمان شک نکن به قلب نازنین امام زمان درد وارد میکند. فرمود: "ما از درد شیعیانمان درد میبینیم، ناراحت میشود." میزان جراحتی که وارد میشود عمق درد بستگی دارد به افقت. چه درجهای باشی. آدم یک وقتی شیعه از شیعه ۲ سانتی. این هم یک دردی دارد، ولی ۲ سانت. ۱۰ متر، ۲۰ متر. یکی هم هست تو آسمان بهشت دارد پرواز میکند. این اگر زمین بخورد آقا کمر میشکند ها! اینجا میگوید الان "انکسر ظهری" (کمرم شکست). آدم با این افق فرق. مصیبت عباس با بقیه مصیبتها یکی نیست. درجات. لا اله الا الله. ما دو جور آدم داریم: آدم در سطح غریزه، آدم در سطح وظیفه. این را امشب بگوییم، فردا شب انشاءالله تکمیلش بکنیم. روایتهایی هم که آوردهام امشب بخوانم. حوری چهکار داری؟ تو برو سراغ نماز. باید نماز لذت ببری. افقت را بیاور بالا. تازه یک جاهایی میرسد میگوید: "تو با نماز چهکار داری؟" سید هاشم حداد. شهید مطهری فرموده بود: "شما چطور نماز میخوانی؟" شهید مطهری فرموده بود که: "من همه عباراتی که میگویم روی آنها توجه میکنم که چی چی دارم میگویم، معنیاش را توجه میکنم." ایشان فرموده: "پس کی نماز؟" اینقدر شهید مطهری گریه کرده بود که غش کرده بود. "نماز که برای نماز نیستش که. نماز برای ملاقات است. تازه وقتی گفت علیک بالصلاة، یک مدت که تو این کلاس ماند، از نماز رد شو برو بالا. برو خودش را ببین." دیگر به عباس نمیگوید: "علیک بالصلاة." دیگر به زینب نمیگوید: "علیک بالصلاة." "تو نمازت دعا کن!" رد شده از این افق.
آدم تو افق وظیفه اینطوری میشود. وظیفه بداند و قاعدهاش این است. گفتیم آقا چطور بشود برویم آنجا برسیم لذت ببریم. رمزش این است: کسی که برایش مهم این است که به وظیفه عمل کند، این میرود تا آنجا میرسد. نشستهایم. الان شما اینجا که نشستهاید، وظیفهتان اینجا بنشینید. هر ثانیه آدم از خودش سؤال کند: "الان من وظیفهام اینجا باشم؟" "این کار وظیفهام است؟" "این حرف وظیفهام است؟" "این را بنویسم وظیفه است؟" "تو این کانال باشم وظیفهام است؟" "تو آن گروه چت کنم وظیفهام است؟" کسی همینقدر دقت بکند، افق هی پرواز میکند، میرود بالا، میرود بالا، میرود بالا. امشب میخواهم یک ماجرای عجیبی را از قمر بنیهاشم برایتان بگویم. احتمالاً نشنیدید. ما از عباس خیلی شناختی نداریم. در حد کرامات، عنایات و اینها. شخصیت عباس را خیلی ننشستهام تحلیل بکنم. کیست؟ این عظمت چیست؟ این مرد کیست؟ یک گوشهاش را فقط برایتان بگویم. اول یک کرامت بگویم بعد بروم ها! چون حیف است دیگر. ما کرامت عادت داریم دیگر. بعد عنایت. آقا جان! اگر میخواهیم برویم تو کلاس وظیفه، از کلاس غریزه در بیاییم، برویم تو کلاس وظیفه، باید عباس دستمان را بگیرد. تو شک نکن شاهکلید نشان دادم دیگر. دست آدم را میگیرد میگوید: "بیا بپر!"
آیتالله کشمیری صاحب استخاره بود. استخارههای فوقالعادهای میکرد. با تصویر استخاره میکرد. "نیت طرف را میگفت! استخاره کن. میخواهی فلان کار را بکنی؟ تا دو هفته برایت خوب است. از هفته سوم بد میشود. آنطوری میشود، اینطوری میشود، آنجوری میشود." بعد میگفت که: "شما میخواهی ازدواج بکنی؟" میگفت: "استخاره کردم برای اینکه ازدواج خوبه. برو از فلان شهر، فلان کوچه، فلان خانه دختر بگیر." بابا اینها را تو استخاره با تسبیح فهمیدی شما؟ بله! ایشان که اینقدر خودش صاحب استخاره، گفت: "من یک زنی را توی کربلا دیدم. صاحب استخاره، او بینظیر!" ماجرا را ببین! این دیگر کادوی شب تاسوعاست. یک خانمی را دیدم. چادر وصلهدار، یک وضع خیلی، وضعیت اقتصادی فوقالعاده پایین، خیلی بد. تو حرم عباس علیه السلام مینشست. زنهای عرب و اینها میآمدند از او استخاره میگرفتند. بدون هیچی! تسبیح نهماده دیگر. تصویر فقط دستش بود. اصلاً نمیانداخت. نگاه میکرد به طرف میگفت: "نیتت این است، کارت این است." خیلی هم مردم یک پولی کف دستش میگذاشتند. ایشان فرمود که: "من یک روز دنبال این خانم راه افتادم ببینم که این کیست؟ چیست؟ ماجرا چیست؟ از کجا این را به دست آورده؟" دنبالش راه افتادم. اول من را تو بازار دید. فکر کرد که من قصد بد دارم، فرار کرد. التماسش کردم: "سؤال دارم! هیچ اذیتی برایت ندارم. فقط بگو از کجا به اینجا رسیده؟" "باشه تو سیدی، روحانی. برای تو میگویم." گفت: "من جوان بودم، کم سنوسال بودم. چهار تا بچه کوچک داشتم. شوهرم تصادف کرد، از دنیا رفت. یک بیوه جوان با چهار تا بچه قد و نیمقد بدون هیچ درآمدی. مدتی را با فقر شدید زندگی کردم. از پدرم نمیتوانستم کمک بگیرم، از پدر همسرم نمیتوانستم کمک بگیرم. هیچ کسی حامیام نبود. خیلی اوضاع سخت شد. دیدم هیچ راهی ندارم غیر از اینکه با گناه زندگیام را اداره کنم." گفتم: "قبل از اینکه بروم با گناه اداره کنم، بیایم با عباس سنگهایم را وا بکنم." آمدم تو حرم عباس گفتم: "ببین تو میگویند خیلی غیرتی بودی. غیرتت میگذارد من بروم از راه حرام پول در بیاورم؟ یا خودت باید تأمین کنی؟ از راه حرام پول." گفت: "آمدم تو خانه. شبش خواب دیدم قمر بنیهاشم را. خواب دیدم گفت: "من خودم تأمین میکنم." گفتم: "چطور؟" گفت: "تو تو حرم من بنشین. فقط یک تسبیح دستت باشد. من مردم را برای استخاره میفرستم پیشت. هرکی برای استخاره آمد تو استخاره بگیر." گفتم: "من استخاره بلد نیستم!" گفت: "تو کارت نباشد. هرکی برای استخاره آمد، من خودم را به تو نشان میدهم. جواب استخاره را به تو میگویم، تو بگو." گفتم: "خب پول نمیدهند!" گفت: "پولش را هم من میگویم بهت بدهند." گفتم: "خب من یک زن بنشینم تو حرم کی برای استخاره مراجعه میکند؟" گفت: "آن را هم من میفرستم برایت." گفت: "من اول جدی نگرفتم. گفتم امروز میروم تست میکنم. اگر عملی نشد فردا میروم سراغ گناه." رفتم تو حرم نشستم. تا نشستم یک کسی آمد پیشم گفت: "خانم یک استخاره." گفتم: "این بازی است، این الکی است." تصویر را تا دستم گرفتم، عباس جلوم ظاهر شد. گفت: "بهش بگو خوب است. اینطوری میشود، آنجوری میشود." گفتم: "این هم خب، تا اینجاش بود." گفت تا جواب را گفتم که پول درشتی گذاشت کف دستم. همه جمع شدند: "این چه بود؟ این کی بود؟" کار ما گرفت. چند سال است دارم همینجوری با عباس زندگی میکنم. زندگیام را دارد میچرخاند. دارد روزی چند بار میبیند.
عباس! قصد کردم میخواهم در سطح وظیفه زندگی کنم، نه غریزه. بابا شوخی نیست. ما شوخی گرفتیم اینها را. یک خواننده پا میشود یک آهنگی میخواند، یک آلبومی میدهد فکر میکند اندازهاش اینقدراست که ایستاده وایستا به عباس توهین کند. اندازهات این حرفها نیست. جدی گرفت. ارزش این را ندارد به عباس توهین کند. سطحش این نیست. عباس کیست؟ میتوانم عباس صحبت... فقط فقط حسین در سطح وظیفه. آقا! نیت کنیم امشب شب تاسوعاست. اثرش را میبینیم. یا قمر بنیهاشم! آقا جان! یک چیزی امسال به ما نشان بده! همین. بعد این تاسوعا ما نیتش را میکنیم، اراده میکنیم. جدی بگیر. یک گیرایی داریم. هرکی خودش. من که میدانم من یک جاهایی دارم میلرزم. میلرزم. گناههای آدم مشغول است. غفلتهایی دارد درگیری. آقا قاضی فرمود: "من هرچی دارم از عباس گرفتهام." تو حرم عباس. "من دارم میروم کربلا سفارشی نداریم؟" یک پولی درآورد گذاشت کف دستش. "حرم عباس من را دعا کن." گفت: "آقا جاهای دیگر هم میروم." فرمود: "باشه. تو حرم عباس من را دعا کن." همه محتاجند. باید نمیدانیم عباس چی کشید. ظهر عاشورا!
از روضههای کمتر شنیده کربلاست. مشکل عباس فقط آب نبود، خیلی درگیر بود. من یک اشارهای فقط بهت بکنم. شنیدی وقتی به دنیا آمد امالبنین تحویل امیرالمؤمنین داد؟ حضرت چطور برخورد کرد؟ اصلاً با چه نیتی امیرالمؤمنین رفت امالبنین را گرفت؟ به عقیل سپرد یک زنی باشد که اهل شجاعت و ادب باشد. میخواهم بچه شجاع ازش به دنیا بیاورم. رفته امالبنین را گرفته عباس به دنیا بیاید که چی بشود؟ میخواهد بچه شجاع پرورش بدهد که چی بشود؟ رزمآور باشد که چی بشود؟ مدافع حریم اهلبیت باشد که چی بشود؟ که بجنگد. روشن است تا آنجا که گیری میدانی که عباس ضرب شستش هم چطور بود. ۱۳ ساله بود تو صفین میرفت یک ضربه میزد دو نیم میکرد میآمد. ضربه دست، ضرب دست علی. از شب عاشورا مقتل مفصل، فرصت نیست برایت بخوانم. آوردهام اینجا چهار پنج صفحه مقتل شب عاشورا. آن کسی که اصحاب را جمع کرد باهاشان صحبت کرد عباس بود. اول عباس صحبت کرد بعد زین ... به اباعبدالله گفت دوباره. امام حسین همه را جمع کرد صحبت کردند. گفتم: "برای اینکه دل زینب آرام بشود همه دوباره با من بیعت کنیم." اول یک بار عباس همه را جمع کرد. شمشیرش را کشید گفت: "کیا مرد جنگند؟ باید فردا بجنگند." همه شمشیرها را کشیدند. "فَسَلّوا سُیوفَهُم فِی وُجُوهِهِم." همه جلوی عباس شمشیرها را کشیدند. گفتند: "ما همه نوکر توایم." تو برو. یک بار از همه بیعت گرفت. نایب امام زمان. شوخی نیست! از همه بیعت گرفت. بیعت پای عباس بستند. قرار شد فردا او که جلوتر از همه تو میدون میجنگد، شمشیرش دستش است، آماده جنگ است.
ظهر عاشورا شد. اصحاب رفتند جنگیدند. هنوز عباس اجازه پیدا نکرده برود میدون. بنیهاشم رفتند. هنوز عباس اجازه پیدا نکرده. خسته شد آمد گفت: "حسین جان! من یک عمر است که برای جنگ تربیت شدم. اجازه میدهی بروم بجنگم؟" فرمود: "نه عباسم! شمشیرت را بده به من. مَشک را دستت بگیر برو برای بچهها آب بیار." بابا این مرد جنگ است! بگذار برود بجنگد! بجنگد! "نه عباس! بنده است، اهل وظیفه است. ۳۰ ساله دارد کار میکند. یک روزی جلو حسین شمشیر بکشد، از حسین دفاع کند." حالا که وقت... نمیخواهم تو شمشیر بکشی. شمشیر از دستش گرفت. مرد جنگی باشی، یک دستت علم باشد، یک دستت مشک. بروی با ۴۰۰۰ نفر درگیر بشوی، شمشیر نداشته باشی، خوردت میکنند. چیست؟ عباس بدون شمشیر! آمدهای! شجاع! میشوند! حمله میکنند! میزنند فرقت را میشکافند! دستت! تحقیرت میکنند! دانلود! ولی عباس اهل وظیفه است. با این چیزها کار ندارد. میگیری روضه را یا نه؟ فهمیدی چی شد؟ جایگاه را فهمیدی؟ نگفت: "من مرد جنگم. من بدون شمشیر برم روبرو دشمن وایسم." خب معلوم است که تکهتکه میکند. بعد مینشینند به ریش من میخندند. "این بود یلشان؟ این بود قهرمانشان؟" این بود! "سپاهش بگو همه لشکر من عباس است." این بود؟ چه حسی داری؟ داری روضهها را میفهمی. حس خوبی است. آدم نمیتواند داد بزند. فقط دارد خون دل میخورد. میبینی چه حسی است؟ یک سری روضهها اینطوری است. الان دوست داری داد بزنی، میگوید: "من بابت چیاش؟ ابیعبدالله اینطور شد."
ظهر عاشورا وقتی بالا سر عباس رسید دید هیچ کاری نمیتواند بکند. فقط هی خودش را خورد گفت: "کمرم شکست." آخه چی بگویم؟ چی بگویم؟ السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی به فنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل والنهار. السلام حسین و علی بنالحسین و علی اولاد الحسین و علی... حالا هرکی آماده است میخواهم روضه بخوانم. شب عباس است. شب تاسوعاست. روضههایمان یکم فرق میکند. امشب باید خوب بفهمی از عمق استخوان بسوزی برای عباس. آدمی که اینطور باشد خیلی وظیفهشناس است. همه هم و غمش این است وظیفهاش را انجام بدهد. میگوید: "از من کار را خواستند. باید همین یک کار را انجام بدهم." عباس! تو رزمندهای، شمشیرزنی؟ همه را گذاشتم کنار. فقط از من بردن، خاص حسین. فقط باید آب را به خیمه برسانم. وظیفهام همین است. کارم همین است. زد به دل دشمن. ۴۰۰۰ تیرانداز! بابا تیرانداز که دو تا ۱۰ نفر باشند. یک سبیل را بگیرند. همه با هم میتوانند تیرباران کنند. ۴۰۰۰ نفر یک هدف. آن هم هدف به این درشتی. تیر را هر جا بزنی به... شروع کردند تیرباران کردن. عظمت را ببین! بازم کسی جرأت نمیکند رو در رو بشود با عباس. دو تا ملعون رفتند پشت دو تا نخل پنهان شدند. عباس که از کنار رد شد، از پشت سر آمدند. اولی دست راستش را زد. من فقط باید مَشک را برسانم. کاری ندارم. با دست چپ. یا صاحب الزمان! دلخوشیام این است پای این روضه امام زمان گریه میکند. مَشک را به دست چپ گرفت. من باید فقط مَشک را... آن یکی نامرد از پشت نخل دوباره دست چپ را زد. من فقط باید مَشک را برسانم. به دندان گرفت. هنوز دارند تیرباران میکنند. یک تیر خورد به "مَشک"، یک تیر خورد به چشم عباس.
بگویم بقیهاش را؟ میآیی برویم تو روضه؟ تو روضه دست در بدن ندارد. میخواهد تیر را از چشم بیرون بکشد. سر را پایین آورد سمت زانوان. رو بین دو زانو گذاشت. هی سر را تکان میدهد. تیر بشود. سر را چند بار تکان داد. کلاه خود افتاد. عمود آهن را بلند به فرق عباس زدند. از رو بلندی افتاد. همه با هم آمدند. بگویم؟ این را هم ببخشید روضهام دیر شد. شبهای قبر. روضهها را دیدی؟ بعضیها را ابیعبدالله وقتی آمد نیمهجان بودند. مثل قاسم داشت رو زمین پا میکشید. بعضیها را وقتی آمد تمام کرده بودند. مثل علیاکبر. همه اینها زمانش یکسان بود. ولی وقتی برای عباس آمد چی شد؟ آمدی دستها را بریدند. بدن را پارهپاره. هرچی داشته به غارت بردند. پیراهن ازش... کلاه خود بردند. زره بردند. علم بردند. پوتین بردند. لباسها را همه را کندند. دو دقیقه نشدم. ابیعبدالله آمدی؟ بلا را سرش را بردند. تو ابیعبدالله چهکار کردم حسین؟!
در حال بارگذاری نظرات...