
جلسه نه : زیارت، تجلی ولایت الهی است
در این جلسات، محور اصلی حقیقت زیارت و فلسفه آن است؛ اینکه زیارت اهل بیت نه تنها شرک نیست، بلکه عین بندگی و عشقورزی به خداست، چون اهل بیت مظاهر ناب الهیاند و در وجودشان هیچ خودی جز خدا دیده نمیشود. بیان میشود که چرا خدای متعال ابراز عشق به خود را از مسیر محبت به اولیائش قرار داده و چگونه زیارت، جلوهای از تواضع، بندگی و فنا در پروردگار است. از ماجرای حضرت موسی که با هفتاد هزار فرشته برای زیارت کربلا آمد تا روایات مربوط به ثواب پیادهروی اربعین و غسل فرات، همگی نشاندهنده جایگاه بیمانند کربلا و امام حسین علیهالسلام در عالم است. آداب زیارت، آثار شگفتانگیز آن در تغییر سرنوشت انسان، حتی برای کسانی که از دور سلام میدهند، و روایتهای تکاندهندهای از تاریخ و کرامات اهل بیت، بهویژه در ماجرای عاشورا و پس از آن، همه دستبهدست هم دادهاند تا نشان دهند زیارت در حقیقت سفری به سمت خدا و مدرسهای برای بندگی خالص است
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
زیارت امام حسین علیه السلام
آیا زیارت رفتن شرک به خداست؟
زیارت، ابراز علاقه به مَظهر خداست
ابلیس به تجلی خدا سجده نکرد
زیارت اهل بیت، نشان دهنده عشق به خداست
ائمه یک حقیقت هستند
محبوبان خداوند متعال
مَثَل نور الهی
اهل بیت محل تجلی نور خدا هستند
زیارت، ابراز بندگی به خداست
فضیلت زیارت امام علی علیه السلام
وجود اهل بیت محو در خداست
خطاب امیر المومنین به زائرین کربلا
توجه به خدا، بندگی، ذکر و اخلاص را بخواهیم
حضرت موسی بن عمران زائر امام حسین
در مسیر اربعین حالت بندگی را داشته باشید
فضیلت سکوت و صلوات در مسیر
به هر قدم هزار حسنه می دهند و هزار سیئه را محو می کنند
فضیلت غسل با آب فرات
زیارت از راه دور امام حسین علیه السلام
شاه کلید معنویت
زائرین امام حسین در قیامت دُردانه خدایند
سفره ها و لقمه هایی از جنس نور
حتی تصمیم به زیارت هم اجر دارد
تربت امام حسین علیه السلام زائل کننده دردها
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
سؤالی که گاهی مطرح میشود، هم از طرف ما و هم از طرف برخی دشمنان و بیماردلان، این شبهه است که آیا این زیارت رفتن شرک است؟ یا مثلاً زیارت رفتن چه نسبتی با بندگی خدا دارد؟ ما باید فقط بنده خدا باشیم؛ فقط به خدا ابراز علاقه بکنیم. دیگر زیارت چه صیغهای است؟ اهل بیت دیگر کین؟ ما فقط خدا را قبول داریم! خب، این حرف را که غلیظش را از دشمنان شیعه، یعنی وهابی، آدم میشنود، رگههای رقیقش را هم گاهی در خودمان آدم میشنود که: «خب، اینها شرک است، اینها بت است. چرا تویی که خدا هست، سراغ اهل بیت میروی؟»
نکته مهم این است که اصلاً زیارت اهل بیت را ما به خاطر خود خدا میخواهیم و اصل کارکرد زیارت اهل بیت این است که در واقع زیارت خداست. نکتهاش این است: الان اگر بنده و شما بخواهیم به خدا ابراز علاقه بکنیم یا – خدای نکرده – بخواهیم ابراز نفرت به خدا بکنیم، چه شکلی باید این را نشان دهیم؟ در برابر چه چیزی باید نشان دهیم؟ خدا مگر دیدنی است؟ بعد، آن ابراز علاقه ما هم دیدنی نیست. نه آدم خودش را میتواند محک بزند، نه دیگران میتوانند آدم را محک بزنند، نه در جامعه چیزی اتفاق میافتد، هیچ عقیدهای دیگر اصلاً شکل نمیگیرد، هیچ عقیدهای دیگر اصلاً بروز پیدا نمیکند. خدای موجودِ مجردِ محض چیزی نیست که بخواهیم به او اشاره بکنیم و بگوییم: «این خداست!» سجده در برابر خدا هم باز معنا ندارد. سجده در برابر چه چیزی میخواهید بکنید؟ کدام طرف؟ خب، شما اگر این را بگویید، آن وقت روبهروی کعبه هم حق نداری سجده بکنی. شما به سمت کعبه هستی. چه روی زمین سجده کنی، همین جهت قبلهای که آدم به سمتش میایستد، یعنی چه؟ فقط خدا؟ قبله چیست؟ کعبه چیست؟ ما کعبهپرست نیستیم! بابا، به قبله کار نداریم! ما فقط با خدا کار داریم.
خدای متعال یک سری مظاهر دارد. با این هر کدام از این مظاهر، هر مظهری که از خدای متعال هست، میتوان حب و بغض را ابراز کرد. اگر کسی به این مظهر خدا ابراز علاقه کرد، یعنی به خدا علاقه دارد. اگر – خدای نکرده – نسبت به این مظهر ابراز نفرت، ابراز بغض، ابراز کینه کرد، یعنی نسبت به خدا کینه دارد.
خدای متعال به ابلیس دستور داد: «به آدم سجده کن!» خیلی نکته در این است. او گفت: «خب، من ششهزار سال است که دارم برای تو سجده میکنم.» ششهزار سال شوخی نیست. امیرالمؤمنین فرمودند که نمیدانیم این ششهزار سال، سالهای اخروی بود یا سالهای دنیوی بود. اگر سال اخروی بگیرید، هر یک روزش میشود پنجاههزار سال دنیوی. پنجاههزار سال دنیا! ششهزار سال عبادت کرده؛ فقط یک سجده او دوهزار سال طول کشیده. خدای متعال فرمود به آدم، «برای آدم سجده کنید.» این سجده چرا؟ فرمود: «چرا سجده نمیکنی لِما خَلَقتُ بیدی؟» اینی که با دو دستم آفریدم، چرا به او سجده نمیکنی؟ تو یعنی چه؟ تو یعنی کی؟ یعنی برای کجا؟ به کدام سمت؟ به کدام جهت؟ من الان بروز پیدا کردهام در این انسان کامل. این الان مظهر من است. این الان تجلی من است. احترام به او، احترام به من است. میخواهی علاقهات را به من نشان دهی، به این علاقه نشان بده. تواضعت را به من نشان دهی، به این تواضعت را نشان بده.
ما الان میخواهیم برویم یک جایی برای خدا خودمان را به زحمت بیندازیم، عشقمان را به خدا نشان دهیم. مثل اینهایی که عاشق و معشوق میشوند؛ برای همدیگر خودشان را به زحمت میاندازند، برای همدیگر کادو میخرند، ولنتاین دارند، هزار تا ماجرای دیگر دارند. کجا برای خدا هدیه بخریم؟ کجا برای خدا هدیه بفرستیم؟ دوست داریم برای خدا کمی خسته بشویم. یک جایی برای خدا خسته بشویم. دوست داریم در یک راهی قدم برداریم، بگوییم: «این راه را برای خدا داریم میرویم. این خستگی به خاطر خداست که داریم تحمل میکنیم. این پاهایمان به خاطر خدا ورم کرده.» میشود این کار را کرد، غیر از زیارت اهل بیت؟ مدیریت اهل بیت را برای این میخواهیم که عشقمان را به خدا نشان دهیم. وگرنه خود اهل بیت، خود اباعبدالله الحسین در اوج فنا فیالله هستند و اصلاً خودِ خودی نمیبینند؛ خودی ندارند. «رضاءُ الله رضائنا اهل البیت.» رضایتی نداریم غیر از آنی که خدا میخواهد. «بِضِینَا رضاک.» هر چه تو میخواهی. خدا برمیخورد؟ خدا میگوید: «خب، کمی من را راضی کن. چرا همش امام حسین؟»
دوگانگی بین اینها نیست. همه عالم حسین حسین بگویند، امام حسن مجتبی یک سر (کنایه از ناراحتی)؟ آقا، کمی ما را صدا بزنید! مگر بین حسن و حسین تفاوتی است؟ یک حقیقت است. مگر اینها خودشان را نشان میدهند؟ اینها خدا را نشان میدهند؛ خودی نیست. ببینید روایت را. فرمود: «الآیات هم الأئمة.» جاهایی که در قرآن تعبیر «آیه» و «آیات» آمده، اصل معنا اهل بیت است. میگوید: «مثلاً اعراض از آیات میکنند، بیمحلی به آیات میکنند، آیات را تکذیب میکنند، آیات را مسخره میکنند.» رده اولش اهل بیت هستند. حالا شما میخواهید آیات الهی را تجلیل کنید، علاقهتان را به آیات الهی نشان دهید، کجا میتواند آدم نشان دهد؟ در مسیر زیارت.
پس ما زیارت را برای خدا میخواهیم. میخواهیم زندگیمان را نشان دهیم. به سمت تو میآییم، ولی به سمت حرم اباعبدالله که میرویم، بگوییم داریم به سمت بندهای میآییم که هیچی از خودش ندارد، هیچ نشانهای از خودش ندارد. هر چه هست، تویی. تو را فریاد میزند با همه وجودش. آن هم میخواهیم به عشق تو.
در زیارت جامعه کبیره شما چه میگویید وقتی زیارت میروید که یکی از بهترین زیارتهاست؟ میگوید: «من والاکم فقد والَی الله.» کسی ولایت شما را داشته باشد، ولایت چه کسی را دارد؟ ولایت خدا. «من عاداکم فقد عادَی الله.» کسی با شما دشمن باشد، دشمن خداست. «من احبکم فقد احبَّ الله.» کسی شما را دوست دارد، خدا را دوست دارد. «من ابغضکم فقد ابغضَ الله.» کسی با شما کینه و کدورت دارد، با خدا کینه و کدورت دارد. «و من اعتصم بکم فقد اعتصمَ بالله.» کسی دست به دامن شما بیندازد، دست به دامن خدا انداخته است. برای اینکه اهل بیت چیزی در کنار خدای متعال نیستند که بگویند: «حالا او این مقدار خدا، این مقدار ما.» هر چه از خداست، هر چه هست، بندگی است. همه وجودشان محو در خداست. یک سر سوزن خودشان را نشان نمیدهند. مثل شیشههای خیلی روشن هست؛ بعد از این کلیپها را میسازند که بعضی شیشهها آنقدر روشن است، آنقدر تمیز است، این طرف میخواهد بیاید، نمیبیند، با سر، با صورت میرود توی شیشه. اهل بیت مثل همچین شیشههایی میمانند برای خدای متعال. شیشه هستند. خود قرآن هم تشبیه به شیشه کرده: «کَزُجاجَةٍ» در سوره مبارکه نور، آیه نور، «و مثل نوره کمشکات فیها الزجاج.» نور خدا مثل مشکاتی میماند. این خانههای قدیمی را حتماً دیدهاید؛ مشکات داشته. حالا بنده با این سنم دیدهام، بزرگترها قطعاً دیدهاند. خانههای قدیمی توی حیاط یک جایی را درست میکردند که چراغ را در یک اتاقک شیشهای میگذاشتند که این حیاط را روشن بکند. دور تا دور شیشه بود. بالای منزل، باز در آنجا به آن «مشکات» میگفتند. داخل آنجا دوباره چراغ را میگذاشتند. چراغ باز خودش شیشه داشت. باز آن چراغ، روغن داشت، فتیله داشت. قرآن میفرماید که اهل بیت نور خدایند. اینها مثل همین مشکات، مثل مشکات، یعنی جایی که نور خدا دارد تجلی میکند. ما اهل بیت را به خاطر خودشان نمیخواهیم. اهل بیت خودی ندارند که ما به خاطر خودشان بخواهیم. هر چه هست، بندگی خداست.
این نکته اول. بگذار از اینجا یک نکته دیگری هم مطرح شود که کدام زیارت فضیلتش بیشتر است؟ اصلاً ما برای چه زیارت میرویم؟ برای بندگی، برای ابراز بندگی. در زیارت، هر زیارتی که حال بندگی در آن بیشتر بود، اثر زیارت و ثواب زیارت بیشتر. خب، در پله اول و رتبه اول، زیارت کربلا به خاطر خود جایگاه اباعبدالله و خود فضای کربلا یک همچین فضیلتی دارد. بله، برخی روایات دارد که از امام جواد علیه السلام مثلاً پرسیدند که: «آقا، الان ثواب زیارت پدر شما، علی بن موسی الرضا، بیشتر است یا ثواب زیارت کربلا؟» حضرت فرمودند: «صبر کن.» پشت در رفتند، داخل منزل برگشتند، فرمودند: «امروز ثواب زیارت پدرم از ثواب زیارت کربلا بالاتر است.» این توضیح دارد؛ مال همیشه نیست. هر وقت هر زیارت اهل بیتی که خطرش بیشتر و زائرش کمتر بود و انسان با یک حال خوف و خطری زیارت میرفت، آن زیارت ثوابش از همه بیشتر است. البته باز ثواب کربلا را ببینیم. کربلا یک حد ثابتی همیشه دارد. یک حد متغیری هم دارد. حد متغیرش وابسته به شرایط است که بعضی حرمها، بعضی زیارتها خطرش بیشتر است. ولی حد ثابت هم دارد که اگر شرایط مساوی باشد، همه حرمها امنیتش یکسان، مسیرش یکسان، خطرش یکسان، ضررش یکسان باشد، اگر همه اینجور باشد، کدام زیارت ثوابش، فضیلتش از همه بیشتر است؟ امام حسین (ع).
البته در برخی روایات دارد که ثواب زیارت امیرالمؤمنین از ثواب زیارت امام حسین بالاتر است. در هر صورت فرمود: «فضیلت زیارت علی بن ابیطالب بر زیارت الحسین، مثل فضیلت خود علی بن ابیطالب بر حسین.» همانجور که خود امیرالمؤمنین از امام حسین بالاتر است، مقام زیارت، اثر و درجهاش بیشتر است. ولی تشویقی که اهل بیت کردهاند، بیشترین جایی که تشویق شده، کجا بوده؟ کربلا. به خاطر اینکه این فرهنگ شیعه را اینجا حفظ کنند. آن اثر اصلی که دارد، آن عشقی که زنده میشود، آن شوری که زنده میشود، بیش از همه حرمها کجا دارد؟ کربلا. این هم پس باز یک نکته دیگر.
ما در زیارت چه باید بخواهیم؟ اول از همه همین که عرض کردم. ما اصلاً زیارت برای چه میرویم؟ زیارت چه کسی میرویم؟ زیارت کسی میرویم که خود او دیده نمیشود؛ هر چه هست خداست. هر چقدر یک وجودی بیشتر خدا را نشان بدهد، ثواب زیارت او، فضیلت زیارت او بیشتر میشود. لذا زیارت علما – مفصل صحبت کردیم – زیارت علما هم اثر دارد، ثواب دارد، ولی با زیارت اهل بیت قابل قیاس نیست. بالاخره یک عالم، نور (کنایه از شدت نور) عرض کردم، یک شب مثلاً پنج آمپر است، نور امام معصوم صد وات. اینها را با هم نمیشود قیاس کرد. این نور از کجا میآید؟ هر چقدر آن عالم، آن عارف، وجودش محو در خداست، غرق در خداست، فانی در خداست، او دیده نمیشود، در زندگی اثری از او نبوده، حرفی از «من» نبوده، خودیتی نداشته، این اثر زیارتش بیشتر است. اثر زیارتش بیشتر است یعنی چه؟ یعنی توجهی که به خدا ایجاد میکند، بیشتر است. پس ما در زیارت باید چه بخواهیم؟ این نکته: آنی که اول از همه در زیارت باید بخواهیم، توجه بندگی ماست. از خودمان فاصله بگیریم، از این «من» فاصله بگیریم. هر چه میبینیم خدا باشد، غرق در خدا باشیم، محو در خدا باشیم، مست خدا باشیم؛ مثل اباعبدالله الحسین، مثل شهدای کربلا، مثل قمر بنیهاشم.
خب طبعاً ما حاجات دیگری هم داریم. حاجت دنیوی داریم، مشکلات مادی داریم، همسر میخواهیم، فرزند میخواهیم، شغل میخواهیم. بخواهیم؟ بله، قطعاً باید بخواهیم. شما محتاجید، محتاج! البته در روایت دارد فرمود: «زائر کربلا که راه میافتد به سمت کربلا، امیرالمؤمنین خطاب میکند به زائر.» روایت عجیبی است. امیرالمؤمنین خطاب میکند به زائر، میفرماید: «انا ضامن لقضاء حوائجکم.» امیرالمؤمنین خطاب میکند: «من ضامنم برای اینکه حاجاتت را بگیری.» تو برو کربلا، زیارت. دیگر آدم درگیر این نباشد که حاجتم چی میشود و چه چیزی بخواهم و چه جور بگویم. اینها از همان اول تضمین شده است. در این مسیر فقط حواسمان باشد که آن اصلیترین چیزی که باید شکار بکنیم، توجه به خداست، بنده، ذکر، اخلاص. این خیلی مهم است.
حضرت موسی علیه السلام مقامش روشن است؛ جایگاه کلیمالله بود. کوه طور رفت. چهل شب در کوه طور بود. آنقدر غرق در مناجات خدای متعال بود در این چهل شبی که کوه طور بود، آب نخورد، غذا نخورد، نخوابید! عجیب است. چهل شب گفتگو کرد با خدا. بعد تازه درخواست ملاقات خدا: «ربِّ ارِنی. خدایا، خودت را به من نشان بده!» خدای متعال فرمود که: «نمیتوانی ببینی من را.»
علامه طباطبایی در تفسیر المیزان میفرمایند که اینکه خدای متعال به ایشان فرمود که «نمیتوانی من را ببینی»، یعنی در دنیا نمیتوانی من را ببینی، از دنیا که رفتی، خودم را نشانت میدهم. حالا این حضرت موسی که از دنیا رفته، در دنیا با خدا مناجات میکرد، گفتگو میکرد، میخواست خدا را ببیند، به او فرمودند که: «از دنیا بروی، خودم را به تو نشان میدهم.» بعد از مرگش یکی از اتفاقاتی که افتاده، برایتان بخوانم، روایت خیلی عجیبی است.
حسین بن ابیحمزه میگوید: «آخر دوران بنیامیه من آمدم بروم زیارت قبر اباعبدالله الحسین. به غاضریه رسیدم، حتّی اذا نام الناس.» شب بود. دوران بنیامیه شبانه میرفتند زیارت اباعبدالله، چون روز کسی نمیتوانست برود؛ ناامن بود و میگرفتند و اعدام میکردند. البته زمان صدام همینطور بود. همین زیارت اربعین را اولی که راه افتاده بود، بعضی از دوستان عراقی به بنده تعریف میکردند، میگفتند: «زمان صدام اگر ایام زیارت اربعین کسی را به سمت کربلا میدیدند، اول مرتبه یک مهر خاصی داشتند، روی سرش و کتفش میزدند به عنوان اینکه این علامت این است که این زیارت اربعین آمده. دفعه دوم اگر میگرفتند، سرش را میبریدند.» مردم از توی دریا و رودخانه و اینها به چه وضعی میآمدند و خیلی هم کشته دادند برای اینکه زیارت اربعین بروند و خیلیها را صدام کشت. دوزخی بیاید ببیند چه خبر است! اباعبدالله هنوز که هنوز است، هست! آخه، وایسا! داد زد، گفت: «تو هم حسینی، منم حسینم. تو چه چیزی داری که من ندارم؟ امروز تو را زیر پا میگذارم.» ماجرای انتفاضه شعبانیه که در حرم امام حسین میبینید، هنوز یک سری آثارش مانده، جای گلولهها روی دیوار مانده. دستور دادند که گنبد را به توپ بستند و کلی هم آدم کشتند، نوک تحصن کرده بودند. حسین، امام حسین! بیاید ببیند از آن حسین چه چیزی مانده؟ از این حسین چه چیزی؟ خب، یکی وجه خداست. «کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ.» وجه خدا میماند. اینها که همه رفتنیاند. بعد صد سال آدرس بگیری از قبر صدام، هیچکس بلد نیست. هیچکس یادش نمیآید. هیچکس نمیداند صدامی بوده. اباعبدالله الحسین تا ابد خواهد بود و تا ابد خواهد درخشید.
آقا میگوید: «من دوران بنیامیه آمدم بروم زیارت اباعبدالله. شب بود. غسل کردم.» من چون روایت زیاد دارم، مطلب زیاد دارم، میخواهم تند تند بگویم که به مطالب بعدی هم برسیم. مطرح این ماجرا چون ماجرای جالب و عجیبی است، مرحوم آیتالله العظمی بهجت همین را نقل میکردند. خواستم بگویم آنهایی که مشرف میشوند به این ماجرا هم توجه داشته باشند در زیارت کربلا. البته یک هدیه میخواهم بدهم به آنهایی که تشرف ندارند به زیارت اربعین که خیلی آتش نگیرند. چندین شب در مورد زیارت صحبت کردیم. بعضیها میگویند: «ما نمیتوانیم برویم، روایتی که خوانده میشود، جگر ما را آتش میزند.» حالا برای دلداری آنها یک دو سه تا روایت آوردم که آرام بشوند.
بعد میگوید: «غسل کردم، آمدم به سمت حرم. و حرم که نبوده، قبر مبارک بوده روی زمین بوده. رسیدم به باب الحائر. منطقه حائر حسینی بهش میگویند. یک آقایی آمد سمت من. چهره زیبا، بوی خوش و لباس سفید. به من گفتش که برگرد.» گفتم که... گفت: «برگرد که نمیتوانی.» میگوید: «برگشتم، رفتم کنار فرات. کمی نشستم. نصف شب شد. غسل کردم. دوباره راه افتادم. آمدم. همان آقا دوباره آمد جلو من. گفتش که: «یا هذا، اِنصَرِف، فانَّکَ لا تَصلُ.» آقا جان، برگرد، نمیتوانی بیایی.» میگوید: «برگشتم. آخر شب شد. دوباره غسل کردم. راه افتادم. آمدم، رسیدم همانجا. آن آقا دوباره آمد. گفت: «یا هذا، اِنَّکَ لا تَصلُ.» آقا جان، نمیتوانی بیایی.» گفتم که: «فَلِمَ لا أَصِلُ اِبنَ رَسُولِ الله و سَیّدِ شَبابِ أَهلِ الجَنَّة؟» چرا من آمدم زیارت پسر پیغمبر، من از کوفه آمدم. امشب شب جمعه است. میترسم صبح بشود. صبح بیایند، «اصبحها هنا و تقتلنی.» مصلحت بنیامیه، این سلاحدارها و سربازهای بنیامیه بیایند من را بگیرند. صبح بشود، در روشنایی بیایند من دستگیر میشوم. بگذار من زیارت کنم، میخواهم برگردم.
میگوید: «آن آقا گفتش که: «نمیتوانی بیایی.» گفتم: «چرا نمیتوانم بیایم؟» گفت: «اِنَّ موسی بن عمران استأذَنَ ربَّهُ فی زیارة قبر الحسین.» امشب حرم اباعبدالله قرق حضرت موسی علیه السلام است. حضرت موسی از خدا خواسته حرم را قرق بکنند برایش، از خدا اجازه گرفته. او آمده زیارت. «وَ هُوَ فی سَبعینَ اَلفِ مَلَک.» با هفتاد هزار فرشته آمده زیارت اباعبدالله الحسین. برو که امشب نمیتوانی. هر وقت اینها رفتند، «فَاِذا رَجَعُوا إلَی السَّماءِ، فَتَعالَ.»
ماجرای عجیبی است دیگر. حضرت موسایی که بعد از مرگ، ملاقات خدا کرده، حالا در عالم برزخ اجازه گرفته بیاید زیارت اباعبدالله الحسین. شما ببینید زیارت کربلا و خود کربلا چیست و چه خبر است که حضرت موسایی که در دنیا... ببینید، این همان آینه تمامنماست، اباعبدالله الحسین. حضرت موسی میخواهد خدا را ببیند، باید در قامت او ببیند و در کربلا ببیند. بگذار! این همه روایت میگوید: «اگر زیارت خدا میخواهی بروی، برو کربلا.» معلوم میشود که خبرهایی بیش از اینهاست که آقا رزق میدهند و طول عمر میدهند و گناه میبخشند. خیلی بیش از این حرفهاست. جناب موسی اجازه میگیرد میآید زیارت. او مثلاً میخواهد بیاید حاجت بگیرد. کربلا آمده حاجت بگیرد؟ آمده ملاقات خدا. تالار ملاقات خدا برای اولیاء خدا، گودی قتلگاه، حرم اباعبدالله الحسین.
برایتان چند تا روایت بخوانم. اینکه میفرماید در مسیر کربلا این حالت بندگی را داشته باش، آداب زیارت چیست؟ هر چه این حالت، این روحیه بندگی را در آدم بیشتر ایجاد بکند، تقویت بکند، سهم آدم را از زیارت بیشتر میکند، بهره آدم را از زیارت بیشتر میکند. کلی روایت داریم: «مسیر کربلا سکوت، حرف لغو نزن، حرف نزن، شوخی نکن، خشوع داشته باش، سرت پایین باشد.» همین امروز من در محضر یکی از اولیاء خدا بودیم، گفتم: «آقا، مشرفیم اربعین، چه کار بکنیم؟» چند تا چیز ایشان فرمودند، نکات خوبی فرمودند: «در مسیر هر کاری ازت بر میآید، مضایقه نکن. حرمها که رفتی، نماز هر معصومی را بخوان. مثلاً کاظمین، نماز امام کاظم را بخوان، نماز امام جواد را بخوان.» حالا چندین سفارش کرد. «چون در مسیر دائم صلوات مثلاً بفرست.» از این قبیل چند تا چیز گفت. «سرت پایین باشد.» من برایم جالب بود که سرت پایین باشد. باید. عصری آمدم روایتش را دیدم که همه اینها که ایشان گفته بود، تقریباً روایت بود که حضرت فرمودند: «در مسیر سکوت بکن، حرف نزن و سرت پایین باشد. نگاه نکن. حواست را پرت نکن. حواس را پرت نکن.»
چند روزی را دیگر آدم از این فضای مجازی و گوشی و کلیپ وایفای... قلقله است در دور تا دور نشستن! نفهمیدیم آن مثلاً حرم امام حسین دورش شلوغ است، شلوغتر است یا این دکلهای وایفای؟ هر کدامشان جمعیت کثیری دورش جمع شدهاند. دیگر این چند روز از این کارها... ایران خودمان هم هست، اینترنتش هم هست. البته آنجا اینترنت مفتی، میدانم یک مزه دیگری میدهد. ولی یک چند روزی از این چیزها فاصله بگیریم. ما داریم میرویم ملاقات خدا. به این توجه داشته باشیم. حالمان حال کسی باشد که دارد از دنیا میرود، میخواهد برود ملاقات خدا. سفر آخرت میخواهد. میخواهد برود خدا را دیدار بکند. واقعاً هم این است. سفر کربلا و زیارت، ملاقات خداست. با این آداب آدم برود.
خیلی عجیب است. امام صادق فرمودند که: «من اتی قبر الحسین علیه السلام ماشیاً.» هر کس با پای پیاده برود کربلا، «به هر یک گامی که برمیدارد، خدا هزار حسنه به او میدهد و هزار سیئه را ازش محو میکند.» حالا هر ستونی نمیدانم چند قدم میشود. پارسال شمردم، الان یادم رفته. هر ستونی پنجاه قدم، پنجاه متر، صد قدم... هر ستونی صد، صدوچهل و چهار، شش تا هفتاد و شش تا ستون از... البته یک صد تا هم داخل است که صفر میشود. دوباره هزار و ششصد تا ستون. هزار و ششصد تا صد قدم. شانزده هزار حج عمره. صد و شصت هزار تومان و ریال گفته بودیم، به تومان حساب کردیم، حداقلش را. حداقلش این است. بعد به قول یکی، حرف خوبی میزد. میگفت: «آقا، هر عمرهای الان چقدر قیمت است؟ حج چقدر است؟ حج سی میلیون.» هر یک قدم لااقل سی میلیون قیمت. به قیمت دنیایی بخواهی حساب کنی، قیمت دنیایی بخواهی حساب کنی، لااقل سی میلیون. هر یک قدمش. مفت نفروشید! آدمی که در این مسیر میروند، سهمیهبندی بکنند از حضرت آدم تا خاتم، همه را شریک بکنند. هر کی یک مقدار. شهدا، اقوام، پرهام (احتمالا نام خاصی در متن بوده یا کنایه از دیگران). هر یک دونش گلههایی باز میکند. خدا میداند چه خب. هر یک قدمش هزار حسنه میدهد، هزار سیئه محو میکند و هزار درجه میدهد، چون درجه باز با حسنه فرق میکند.
«وقتی به فرات رسیدی، غسل کن.» اینجایش عجیب است. تعبیر خیلی عجیب. فکر میکنم که آدم این را بخواهد عمل بکند، باید چه کار بکند؟ «فَاغْتَسِلْ و عَلِّقْ نَعْلَیکَ.» کفشهایت را بینداز روی شانهات. «و امشِ حافیاً.» پایت را لخت کن، با پای برهنه. «و امشِ مَشیَ العَبدِ الذَّلیل.» مثل یک برده ذلیل قدم بردار. به فرات که رسیدی و غسل کردی، تا حرم این مسیر را این شکلی. آن حالی که در حج باید داشت، ولی اینجا خب اباعبدالله الحسین حال بهتر ایجاد میکند، بهتر انتقال میدهد. مهلت شکستگی آدم، که آدم میبیند با همه این زخمها و دردها، خستگی و اینها باز آدم شرمنده است از خستگی ما. کجا خستگی اباعبدالله؟ تشنگی او، دردهای او کجا؟ زخمهای او کجا؟ اصلاً قابل قیاس نیست. آدم هر چه بیشتر این مسیر را آمده، بیشتر شرمنده است. هیچکس با سر بالا و گردن بالا نمیآید در حرم. همه سرها پایین است. همه شکستهاند. بندگی و این شکستگی را در این مسیر دارند ایجاد میکنند.
باز روایت دیگر فرمود که: «کسی که به سمت کربلا راه میافتد، اذا خرج من اهله، از خانه که راه میافتد، بابت اولین قدمی که برمیدارد، همه گناهانش بخشیده میشود.» از خانه. «بعد دیگر هر قدمی که برمیدارد، یُقَدِّسُ بِکُلِّ خُطوَة.» هی تقدیس میشود، هی دیگر دارد عوالم قدس را دارد طی میکند با هر قدم. کجا دارد میرود؟ خدا میداند. تا اینکه به کربلا برسد. حالا اینجایش را داشته باشید، این خیلی عجیب است. به کربلا که میرسد، «اتاهُ مزارُ اباعبدالله که میرسد، ناجاهُ الله تعالی.» خدا باهاش مستقیم حرف میزند. ملائکه میگوید؟ نمیگوید. به جبرئیل میگوید؟ نمیگوید. به پیغمبر میگوید؟ پیغمبر به او میگوید؟ خود خدا مستقیم با زائر حرف میزند. کیست که بشنود؟ مثل منی نمیفهمد. اهلش میفهمند. اولیاء خدا میفهمند. «ناجاهُ الله تعالی.» خدا بهش حالا چه میگوید؟ میگوید: «عَبدی سَلْ تُعطَ.» بنده من، از من بخواه تا به تو بدهم. بیپرده خودش صحبت میکند. «اُدْعُونی اَستَجِب لَکُم.» دعا کن، اجابت میکنم. «اُطلُبْ مِنّی اُعطِک.» یک بار هم نمیگوید. به چند عبارت میگوید: «حاجتت را از من بطلب، بهت میدهم. سَل حاجَتَکَ، أَقضِ حالَکَ.» حاجت بخواه از من، من بهت بدهم. امام صادق فرمودند: «حقٌ علی اللهِ ان یعطیَه ما یسأل.» حقی است به عهده خدا که عطا کند هر چه میتواند. خیلی حرف است. میگوید: «تو آنقدر که داشتی گذاشتی، آمدی زیارت کربلا. من هم آنقدری که دارم، برایت میگذارم.» خدا بهش میگوید: «از هزینهات گذشتی، وقتت را گذاشتی، آبرویت را گذاشتی، سلامتیت را گذاشتی، از این عرق تن و خون بدن همه اینها مایه گذاشتی. من هم هر چه دارم برای تو مایه میگذارم.» معاملهای که اباعبدالله با خدا کرد، دوسر بُرد بود. زائر اباعبدالله هم دارد با خدا معامله میکند.
کم نخواهیم در این سفر. قانع نشویم به آب و روغنی و نان. خودش را کمتر از خودش را نخواهیم. گفتند که به آن آقا گفتند که: «آقا، اولین زیارت سه تا حاجت مستجاب داری.» خیلی قشنگ. قرعه اینطوری است. بعد آمد. دوستانش دورش بودند. آدم اهل عرفان و معرفتی. چه میخواهد؟ دیدند که رو کرد به ضریح، گفتش که: «سه تا حاجت مستجاب دارم. تو را خواهم، تو را خواهم، تو را خواهم.»
یک وقتی یک جایی عرض کردم، یکی از عزیزان پیام داد، گفت: «من زندگیم با این حرف عوض شد. میسپارم نسل اندر نسل این حرفی که تو زدی را به بچههای من منتقل کنند.» اثر داشته. اثری که خدا... حرف این بود. گفتم: «در زیارت از اباعبدالله الحسین دست پر نخواهیم. دست خالی بخواهیم.» فرقش چیست؟ الان یک کسی در خانه شما را بزند یا شما در یک خانهای را بزنید. صاحبه خانه دست پر بیاید پشت در. عنایت. دستی که از در میآید بیرون، یک دست پری باشد. تویش یک قابلمهای باشد، کاسهای باشد، زنبیلی باشد. این معنایش چیست؟ یعنی: «بگیر و برو.» اما اگر دست خالی بیاید بیرون یعنی چی؟ یعنی: «بگیر و بیا.» یعنی دستت را بگیر، بیا تو. دست خالی با دست پر فرقش این است. اباعبدالله الحسین دست پر نکنید. نگویید: «دست پرت را به ما نشان بده که یک چیزی بگیریم برویم.» بگویید: «دست خالیات را به ما نشان بده که بگیری، بیاییم تو.» اهل بشویم. اهل این خانواده بشویم.
در مورد آنهایی که از این سفر جا ماندند که حالا انشاءالله خدا به حق این دل سوختهشان، بهشان نظر بکند و زیارت آنها را هم بپذیرد، یک راهکاری هم به این عزیزان بگویم که در روایات، البته انشاءالله اهلش بشویم و عمل بکنیم. یک چند تا روایت دارد در مورد اینکه: «آقا، زیارت اباعبدالله، این فضائلی که گفتیم، فقط مال کسی نیست که از نزدیک میآید. از راه دور هم اگر زیارت بکنی، همان را بهت میدهند.» فقط قاعده دارد. قاعدهاش این است. ببینید. میگوید: «امام صادق به من فرمودند: «صَدّیر، تو کثرت زیارت قبر ابی عبدالله الحسین، کربلا زیاد میروی؟» گفتم: «آقا.» حضرت فرمودند: «اَلا اُعَلِّمُکَ شَیْئاً اِذا اَنتَ فَعَلتَهُ کَتَبَ اللهُ لَکَ بِذلکَ زیارَةً؟» یک کار بهت بگویم اگر این را انجام دادی، برایت زیارت بنویسم؟» فداتان بشوم! حضرت فرمودند: «در خانهات غسل کن. به روی پشت بام برو. اَشر اِلَیهِ بِالسّلام.» جهت کربلا را پیدا کن، به آن جهت سلام بده. «یَکتُبُ اللهُ لَکَ بِذلِکَ زیارَةً.» برایت زیارت مینویسند.
عجیبتر است. به همین صدیر، حضرت فرمودند که: «زیارت قبر حسین هر روز میروی؟» گفتم: «آقا جان، نمیتوانم هر روز.» حضرت فرمودند: «چقدر جفاکاری که هر روز زیارت نمیکنی؟» توقعشان زیارت روزانه است. حالا در مورد این مفصل بحث دیگر فرصت نشد اینجا بحث بکنیم. در مورد زیارت عاشورایی که بزرگان مقید بودند هر روز... مرحوم آیتالله اصفهانی فرمودند: «سه تا حاجت از خدا داشتم که حاجت چه چیزی بخواهم؟» یکیش این است. جواب سه تا حاجت داشتم. یکیش این بود که تا وقتی زندهام زیارت عاشورایم را خوانده باشم و روز آخر عمر زیارت عاشورایش را خواند و از دنیا رفت. بعضی حاجتشان این است که روزی نیاید که من زیارت عاشورا نخوانده باشم. اثرش را دیدهاند، میدانند چه خبر است در زیارت عاشورا.
حضرت فرمودند: «هفتهای یک بار میروی؟» گفتم: «نه.» حضرت فرمودند: «ماهی یک بار میروی؟» گفتم: «نه.» حضرت فرمودند: «سال یک بار میروی؟» گفتم: «نه.» حضرت فرمودند: «تو چقدر جفاکاری، حسین! مگر نمیدانی خدا دو میلیون (دو هزار هزار) ملک دارد که اینها غبارآلودند و گریه میکنند و زیارت میکنند و خسته نمیشوند در زیارت اباعبدالله؟» «ما عَلَیکَ یا صَدّیق، چه میشود هفتهای یک بار تو؟» هر هفته پنج بار. «هفتهای پنج بار، روزی یک بار.» یعنی اصلش روزی یک بار، نشد هفتهای پنج بار زیارت کنیم. گفتم: «که آقا، من چندین فرسخ فاصله دارم. روزی یک بار چه جور بروم؟ هفتهای پنج بار چه جور بروم؟» «اینی که بهت میگویم انجام بده. روزی یک بار زیارتت را کردی.» «اصعَدْ فوقَ سَطْحِکَ.» برو پشت بام منزل. «یک نگاه به راست کن.» این را با دقت گوش بدهید چون دقیق است. انشاءالله مقید بشویم.
یکی از بزرگان، یک سالی ما اربعین مشرف میشدیم، یکی از بزرگان ساکن در ملایر – حالا اسم نمیآورم – یکی از عزیزان ما، یکی از اساتید ما ایشان فرمود: «بیا اندرونی، کار خاص باهات دارم. یک چیز خاصی میخواهم بهت بگویم.» درونی. استاد ما بیرون آمدند برای بنده تعریف کردند چه گفتند. ایشان گفتند که: «ایشان این روایت را برای من خواندند. فرمودند که: یک شاهکلید برای موفقیت میخواهم بهت بدهم که ترقیات معنوی داشته باشی. این کار را هر روز انجام بده، ثوابش را هدیه کن به امام زمان. آثار فوقالعاده میبینی.» این همین روایت است که آن بزرگ فهمیده بود که: «برو پشت بام منزل. یک نگاه – اصلاً وقت نمیبرد – یک نگاه به سمت راست بکن، یک نگاه به سمت چپ بکن، سر ستون (؟) به سمت آسمان بالا ببر، جهت کربلا را پیدا بکن که در ایران میشود سمت راست قبله، به سمت قبله متمایل به راست بشود و این را بگو: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک و رحمة الله و برکاته.» فرمود: «یک زیارت برایت مینویسم که این زیارت معادل یک حج و یک عمره است.» صدیر میگوید که من این را که حضرت فرمودند، ماهی بیست بار لااقل اینجور زیارت میکردم. خب، حالا پیادهروی اربعین نمیتوانیم برویم، آنقدر از ما که میآید، برویم. خدا را چه دیدیم، شاید آنی که آنجا به آنها دادند، به ما دادند. هر روز این کار را. هفتهای پنج بار، هفتهای چهار بار، یک روز در میان. هر چقدر میتوانی. ثوابش را بالخصوص هدیه بدهیم به امام زمان. آثار عجیب و غریب دارد.
زیارت شما از دور، سه بار «صلی الله علیک یا اباعبدالله» که بگویی، دیگر بلندی و پشت بام ندارد. از هر جا. «فانَّ السلامَ یصلُ اِلیه مِن قریبٍ و مِن بَعید.» سلام به او میرسد، چه نزدیک، چه دور. «صلی الله علیک یا اباعبدالله.» این هم ثواب زیارت دارد.
ماجرایی را برایتان بگویم و کم کم دیگر عرضمان را تمام کنم. مطلب بیش از اینها دارم برای امشب، ولی دیگر حالا وقت عزیزان را نمیخواهیم زیاد بگیریم. روایت دارد که روز قیامت همه حسرت میخورند به زائران اباعبدالله. بس که میبینند اینها دردانههای خدایند. «ما من احدٍ یوم القیامه الا و هو یَتَمَنّى أنّه من زُوّار الحسین.» هیچکس نیست روز قیامت جز آنکه آرزو کند ای کاش او از زائران حسین بود. چرا؟ «لما یَرى من کرامتهم على الله.» بس که میبینند اینها اینقدر دردانههای خدا هستند، آنقدر خدا اینها را دوست دارد، آنقدر خدا اینها را تحویل میگیرد، همه حسرت میخورند. آنهایی که نرفتهاند، چرا ما از زیارت کربلا محروم بودیم، زیارت نکردیم.
جای دیگر دارد که: «هر کی دوست دارد روز قیامت بر سفرههای نور بنشیند، این سفرههایی که در مسیر هست، این موکبها، حالا در قیامت موکب میشود جنس نور، سفرهاش هم از جنس نور، به کی میدهند؟ «فَلْیَکُنْ مِن زُوّارِ الحسین.» زائران حسینی در قیامت لقمههای نور میدهند. زائر حسین این است.
مرحوم آیتالله هزارجریبی از شاگردان مرحوم آیتالله وحید بهبهانی بود. ماجرای عجیبی است. این ماجرا را دارم با سند میگویم، کسی شک نکند. داستان خیلی داستان عجیبی است. آیتالله هزارجریبی از علمای مشهور مازندرانی، شاگرد مرحوم آیتالله وحید بهبهانی. وحید بهبهانی، علامه وحید بهبهانی، شخصیت شناخته شده. آیتالله وحید بهبهانی در کربلا درس میداد. آیتالله هزارجریبی میفرمایند که: «یک روز صبح در درس آیتالله وحید بهبهانی بودیم. درس تمام شد. دیدم یک جوانی یک گونی دستش است. آمد خدمت آیتالله وحید بهبهانی. «من یک عرضی با شما دارم.» «بفرمایید.» گفتند که: «من این گونی که آوردهام، پر از طلا و جواهر است. آوردهام برای شما. هر جایی مصلحت میبینید، خرجش بکنید. ولی قبلش بگویم این ماجرا چیست؟» چهره ایشان هم میخورد به اهل قفقاز. قفقاز آن موقع جزء شوروی. کلاهی که سرش بود، لباسی که تنش بود، میخورد به اهل قفقاز.
این آقا گفتش که: «من یک جوان اهل شیروان بودم. کسب و کاری راه انداخته بودم. دیدم که من برای اینکه کسب و کارم بگیرد، بروم قفقاز بهتر است. یک مقدار سرمایه جمع کردم، راه افتادم رفتم قفقاز. آنجا در بازار مرکزی مشغول کار شدم. حجرهای گرفتم، دکانی گرفتم. درآمدی داشتم. میفروختم، در میآوردم. بعد از مدتی توی این رفت و آمد خرید و فروش و اینها، یک دختر خانم جوان و زیبایی در مغازه ما رفت و آمد داشت. من از دیدن او عاشق شدم. دلم خیلی بهش علاقه پیدا کرد. تصمیم گرفتم که آدرس او را بگیرم، بروم خواستگاری و ازدواج بکنم. همین هم شد. آدرسش را گرفتم. فهمیدم که پدر او مثلاً فلان بنکدار بازار است. رفتم و قرار و مدار و اینها که: «آقا، من فلان روز میخواهم بیایم برای خواستگاری.» قبول کردند. رفتم خواستگاری. خواستگاری، صحبتها را کردیم. خانواده دختر هم موافق بودند. فقط یک شرطی کردند. گفتند: «شما اهل ایرانی. یک وقت نکند مسلمان باشی! ما به مسلمان دختر نمیدهیم.» نصرانی بودند، مسیحی بودند. «ما مسیحی و متعصب هم هستیم. به مسلمان دختر نمیدهیم.» دیدم که اگر بخواهم بگویم من مسلمانم که این دختر را از دست میدهم. با خودش میگوید: «چه کاری است که بگویم من مسلمانم؟» گفتم: «چه کاری است که من بگویم مسلمانم؟ این دختر را بگیرم، حالا بعداً در خلوت میروم، دینداری خودم را دارم. چه کار؟ من مسلمان نیستم. شما راحت باشید.» دختر را گرفتم و از باب اینکه نمیشد کاری انجام بدهم، چون اگر میفهمیدند برادرهایش من را میکشتند، اگر میفهمیدند من به اینها مسلمانم، من مدتها به رو نیاوردم که من مسلمانم. سالیان سال با این خانم زندگی کردم. نه نمازی، نه روزهای، هیچی. چون نمیتوانستم کاری بکنم که معلوم بشود من مسلمانم. به مرور دیگر کم کم یادم رفت. اذکارم (؟) بلد بودم، یادم رفت.
چند سال گذشت. بالاخره آن عشق و شور و حرارت اول فروکش کرد. با خودم نشستم فکر کردم. گفتم: «ارزشش را داشت؟ تو قید همه چیز را زدی، به این خانم رسیدی. خب، این هم یک زنی است مثل بقیه. چه امتیازی، چه فرقی؟ چرا همه چیز را از دست دادی؟» نهیبی به خودم زدم. تصمیم گرفتم برگردم. دیدم چیزی ندارم برای برگشت. چیزی یادم نیست. نه وضو یادم بوده، نه نمازی، نه قبلهای، نه روزهای. همه چیز یادم رفته. میگوید با خودم گفتم: «از اسلام یک چیز فقط یادم مانده. به همین دست میاندازم. انشاءالله من را میگیرد. از اسلام فقط حسین بن علی به یاد من مانده و امام حسین و روضههایی که بچگی شنیدم.» با خودم تصمیم گرفتم بعضی روزها یک ساعاتی بروم در اتاق، در را ببندم، بعضی از این روضههایی که شنیدم و در ذهنم هست را با خودم بخوانم و گریه بکنم. باشد امام حسین دست من را بگیرد. همینقدر از اسلام داشته باشم. یک مدتی رفتم خلوت، با خودم گفتم و گریه کردم.
بعد از مدتی مشغول گریه که بودم، خانم در اتاق را باز کرد، آمد در اتاق. گفت: «من چند روز است تو را مد نظر دارم. میآیی اینجا مینشینی، گریه میکنی. ماجرا چیست؟ برای من تعریف کن.» میگوید: «ترسیدم. گفتم: الان به این میگویم، این هم به برادرانش میگوید، برای من مشکل پیش میآید.» ازش عهد گرفتم. گفتم: «قول میدهی به کسی نگویی؟» گفت: «آره، راحت باش. به من بگو.» «مسلمان بودم. اینجور بوده، یادم رفته از اسلام. همینقدر یادم مانده. میآیم اینجا مینشینم برای امام حسین گریه میکنم.» دل بدهید، جالب است. میگوید: «این خانم گفت: «چه خوب! از فردا من هم میآیم برای من، با هم گریه کنیم.» مینشستیم، علیاصغر و روضهاش را میخواندم، روضه حضرت رقیه را میخواندم، این هم گریه میکرد با من.
بعد از مدتی این خانم به من گفت: «این آقایی که تو میگویی کجا دفن است؟» گفتم: «کربلا، عراق. الان هم هست. مزار او هست.» گفتم: «آره. شهر زیارتی است.» گفت: «خب، جمع کن با هم برویم آنجا. دینمان را هم از اهل همانجا میپرسیم. احکام و آدابی که دارد، از آنجا میپرسیم. زندگی میکنیم با هم مسلمان.» چه پیشنهاد خوبی! گفتم: «مغازه و اجناس را میفروشم. پولش را جمع میکنم با هم برویم کربلا.» تا شروع کردم اجناسم را فروختن، خانم من سرطان گرفت. در گیر و دار جمع کردن و رفتن بودیم، خانم من از دنیا رفت.
با خودم نشستم، به سر زدم که: «خب، چه مصیبتی بود! ما داشتیم میرفتیم، خلاص میشد.» برادران آمدند. به آداب مسیحیت، این را با طلا و جواهرات و لباس شیک و مرتب دفن کردند. من خیلی غصه خوردم. گفتم: «این دختر تازه چیزی از اسلام به گوشش خورده بود. میخواست بیاید کربلا. تصمیم به زیارت، تصمیم به زیارت گرفته بود.» ببینید! «تصمیم به زیارت گرفته بود.» حیف شد، محروم شد. با خودم گفتم: «من شبانه بیل و کلنگ میآورم. با تیشه و اینها میافتم به این قبر. جنازه را برمیدارم. صبح میآیم حرکت میکنم. جنازه زن را با خودم میبرم کربلا. آنجا به همان قراری که با هم داشتیم، محق او را دفن کنم.» تمام شد و اینها. شبش آمدم. با کلنگ و تیشه زدم به قبر. قبر را شکافتم. خودم صبح بالای قبر بودم. بالای جنازه بودم. دیدم دفنش کردهاند. قبر را که باز باز کردم، دیدم یک آقای سبیلش از بناگوش در رفته، با یک قیافه عجیب و غریب و ترسناک! از شدت وحشت غش کردم.
همانجور که غش کردم، خواب همسرم را دیدم. بهش گفتم: «مگر ما تو را امروز همینجا دفن نکردیم؟» گفت: «چرا.» گفتم: «پس چرا تو در این قبر نیستی؟» گفت: «این قبر، قبر یک گمرکیِ نجفیه است که ظالم و زورگو بوده، از مردم رشوه میگرفته. این آقا را در صحن کهنه اباعبدالله، سه متری، فلان ساعت دفن کرده بودند. همان ساعتی که من را اینجا دفن کردند، به محض اینکه جنازه من را اینجا گذاشتند، جنازه او را آنجا گذاشتند، ملائکه آمدند جسد او را با من جابجا کردند. جنازه من الان در حرم اباعبدالله سه متری، فلان ساعته، با این نشانه. این آقا فلان ساعت دفنش کرد.»
باورم نشد. گفتم باید راه بیفتم، بروم کربلا، تحقیق میکنم. گفتم این ماجرا، ماجرای عجیبی است. مرحوم آیتالله هزارجریبی میگوید: «راه افتادم، سراسیمه رفتم کربلا. رسیدم به صحن. اول به این خادمها گفتم: «آقا، فلان روز، فلان ساعت، یک آقایی با این مشخصات، با این قیافه – قیافهاش را هم گفتم – اینجا دفن کردهاند یا نه؟» گفتند: «آره. تو چه کار داری؟» گفتم: «من ماجرایم این است.» میگوید: «اول باور نکردند. آقا، من دارم به شما میگویم این نشانههاش است. من از کجا باید خبر داشته باشم این ساعت یک همچین آقایی آنجا هنوز این آقا هست یا نه؟» قبول نکردند. با اصرار و التماس من قبول کردند. دیگر آخر که راضی شدم، قبر را شکافتیم. دیدیم همسرم با همان طلا و جواهراتی که آنجا در قبر گذاشته، اینجا در قبر است.» این شد که این طلا و جواهرات را جمع کردم، برای شما آیتالله وحید بهبهانی آوردم. هر جوری دلتان خواست، تصمیم بگیرید خرجش کنید.
تصمیم گرفته بود به زیارت اباعبدالله برود. مسلمان هم به حسب ظاهر نبود که بماند. اصل اسلام و ریشه اسلام همین است: «الاسلامُ حُبُّنا اهل البیت.» اساس اسلام محبت اهل بیت است. کشکین (؟)، اصلش این است. همین تصمیم به زیارت زندگی آدم را عوض میکند. عاقبت آدم را عوض میکند. همان کسی... زیارت کربلا. این روایت عجیب است، این را بگویم و عرض من تمام. اگر کسی به زیارت کربلا بیاید، اگر در پروندهاش «عاقبتبهشر» باشد، زیارت کربلا کاری میکند: «کُتِبَ مِن الاشقیاء.» اگر از جزء اشقیا نوشته شده باشد، به واسطه زیارت کربلا میگویند اسمش را از این پرونده در بیاورید، در عاقبتبهخیرها محسوبش بکنید. این زیارت آمده. ذات آدم عوض میشود. بابا، خاک خاک است دیگر! هر جای عالم خاک را شما اگر برداری بخوری، گفتند آنقدر حرام است مثل این است که گوشت حضرت (؟)... ولی خاک اباعبدالله، این تربتی که خون اباعبدالله بهش رسیده، نه تنها حرام نیست، گفتند به اندازه یک نخود اگر بخوری، هر چه درد و مرض و بیماری ازت دور میشود، بهشت هم بهت واجب میشود. هر جای اباعبدالله میآید، عوض میکند همه چیز را. اسم او میآید، عوض میکند. خاک او عوض میکند. این اثر اباعبدالله الحسین، کار اباعبدالله الحسین.
امشب روضهای را برایتان بخوانم، این روضه کمتر شنیده شده. روضه سوزناک. کیست از این حس و حال این زن و بچه؟ در این ایام کاخ یزید. مثل همین ایام که دیگر از این کاخ راه میافتند، حرکت میکنند به سمت مدینه، که البته دوراهی که میرسند، راه را کج میکنند به سمت زیارت کربلا که اربعین کربلا میآیند برای زیارت. مثل این ایام کی این خانواده میخواستند از شام راهی بشوند؟ آخرین گفتگویی که شد بین امام سجاد و یزید ملعون. ماجرا را بشنوید. ماجرای عجیبی است. ماجرای عجیب.
یزید ملعون به امام سجاد گفت: «اذکُر حاجَاتِکَ الثلاثَ الّتی وَعَدتُکَ بِقَضائِهنَّ.» یزید به امام سجاد وعده داده بود من سه تا کار، سه تا درخواست شما را اجابت میکنم. موقع خداحافظی وقتی قرار شد این خانواده راه بیفتند، یزید ملعون به امام سجاد گفت: «آن سه تایی که وعده کرده بودیم، بخواه از من. سه تا چیز از من بخواه، من برای تو برآورده بکنم.» حضرت فرمودند: «الا و هو ان ترینی وجه سیدی و مولایی.» اولین حاجتی که درخواستی که دارم این است که سر نازنین پدرم را بدهی من یک بار دیگر این سر نازنین را ببینم، با پدرم وداع بکنم. این فقط رقیه بود که توانست سر بابا را در آغوش بگیرد. این حسرت و این آرزو برای همه ماند بعد از شهادت اباعبدالله که بتوانند یک بار دیگر این سر را بغل کنند. امام سجاد هم این حسرت به دلشان ماند. فرمودند: «این سر را بده من باهاش وداع بکنم.» این خواسته اول.
«و ثانیها: ان تردّ علینا ما اخذ منا.» این را مرحوم سید بن طاووس در «لهوف» نقل کردهاند. دومین حاجت. حالا اینها که اهل حاجت خواستن نیستند، درخواست از یزید داشته باشند. اینها میخواهند پستی یزید را نشان بدهند و یک نکتهای هم هست در این کلام امام سجاد؛ یک چیزی را میخواهند بفهمانند. دومین درخواستی که ما داریم این است: «هر چه که از ما به غارت بردید، به ما برگردانید.» و سومیش این است: «ان کنتَ عَزمتَ علی قَتلی، اَن تُوَجِّهَ مَعَهُنَّ مَن یَردَّهُنَّ الی حرم جَدِّهنَّ.» امام سجاد فرمود: «اگر میخواهی من را بکشی، یک مردی را جایگزین کن، یک کسی را جایگزین بکن که این زنها را برگرداند مدینه، حفاظت بکند از اینها.»
یزید ملعون گفت: «و اما وجه ابیک فلن ترَی ابدا.» در مورد حاجت اولت که خواستی سر پدرت را ببینی، من اجازه نمیدهم سرش را ببینی. این در مورد حاجت اولت. «و اما قَتلُکَ فقَد عَفَوتُ عنک.» اما در مورد کشتنت هم نه، من تصمیم به کشتن تو ندارم، از تو گذشتم. این زنها را هم خودت برگردان به مدینه. در مورد آنهایی هم که از به غارت رفته، قید آنها را بزن. من چندین برابرش را به شما برمیگردانم.
حالا تعبیر امام سجاد را اینجا داشته باشید، عجیب است. حضرت فرمودند که: «اما مالَکَ فلا نُریدُه.» ما نیازی به مال تو نداریم. ارزانی خودت باشد. «و هو وَفَّقَ علیه.» خدا زیادش کند برایت! ما چشم مال تو را نداریم. اما اینکه گفتم آنهایی که از ما به غارت رفته را برگردان، برای چه بود؟ برای این بود: «انّما طَلَبتُ ما غُصِبَ لِأنَّ فیه مِغْزَلَ فاطِمةَ و مَقنَعتَها و قَمیصَها.» من گفتم چیزهایی که غارت بردید را برگردان. چرا؟ «لِأنّ فیه مِغْزَلَ فاطِمةَ و مَقنَعتَها و قَمیصَها.» در اینهایی که از ما به غارت بردید، آن دوک نخریسی مادرم فاطمه در اینهاست. گردنبند مادرم فاطمه در این است. پیراهن مادرم فاطمه در این است. اینی که گفتم به خاطر این بود. این پیراهن مادرم فاطمه دست نامحرم افتاده. به خاطر همین گفتم برگردان.
لا اله الا الله. امام سجاد! ببینید، مظهر غیرت خداست. پیراهن مادرش به دست حرامی افتاده، به دست نامحرم افتاده، اینجور به خروش آمده. امامی که درخواست از غیر نمیکند، دارد از دشمن درخواست میکند. میگوید: «آنها که به غارت بردی برگردان. گردنبند مادرم غارت رفته، دست شماست.» این غیرت، این اهل بیت. سفره را جمع بکنیم با سفرهدار مدینه که این ایام، ایام شهادتشان بود. وقتی یک گردنبند فاطمه زهرا در دست دشمن است، نوه او، نتیجه او، اینجور حس و حالی دارد، اینجور غیرتی دارد. حالا شما تصور کن پسر فاطمه زهرا باشی، مظهر غیرت خدا باشی، پسر علی بن ابیطالب باشی. در کوچه راه مادرت را ببندند. چه حسی است؟ چه حالی پیدا میکند امام مجتبی؟
لا اله الا الله. علامه حسنزاده آملی این روایت را میخواندند. من از ایشان شنیدم وگرنه جرئت نمیکردم بگویم. چون واقعاً باورنکردنی. روضه ایشان. ایشان میفرمودند: میفرمودند: «شبی که امیرالمؤمنین فاطمه زهرا را غسل میداد، به این بچهها فرمود: «آرام گریه کنید. آستین در دهان بگیرید.» و راه ندادند بچهها را در آن اتاقکی که فاطمه زهرا را غسل میدادند. این بچهها پشت اتاق. یکهو دیدند این بچهها که آرام داشتند گریه میکردند، امام مجتبی آستین از دهان کنده، دارد های های گریه میکند.» گفتند: «امیرالمؤمنین آمد، دست کشید به سر امام حسن. فرمود: «عزیزم، تو پسر بزرگ منی. تو باید بقیه را آرام کنی. چرا خودت بیتابی؟ چرا تحمل نداری؟» این تعبیر عجیب است. اگر علامه حسنزاده نفرموده بودند، من باورم نمیشد. فرمودند: «اینجا امام مجتبی رو کردند به پدر، گفتند: «پدر جان، سر بیتابی من این است. آخه آن روز کوچه فقط من با مادرم بودیم. اینها ندیدند چه شد، با مادر چه کردند.» مرحوم آیتالله رحمانی همدانی این روضه را نقل کردهاند در کتابش. میگوید: «ضربه سیلی به فاطمه زهرا یک ضربه بود، ولی نامرد آنچنان زد که جفت گوشوارهها با هم کنده شد.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حَلَّت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و جعله الله آخر العهد من زیارتکم. السلام.
جلسات مرتبط

جلسه چهار : زیارت قبر شهدا؛ معادل حج با رسول خدا
زیارت معجزه می کند

جلسه پنج : زیارت علما؛ گنجهای فراموششده
زیارت معجزه می کند

جلسه شش : حیات اهلبیت فراتر از زمان
زیارت معجزه می کند

جلسه هفت : زیارت؛ تکلیف الهی یا انتخاب شخصی؟
زیارت معجزه می کند

جلسه هشت : امام سجاد (علیه السلام): «هر روز باید زیارت کنی»
زیارت معجزه می کند
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات زیارت معجزه می کند

جلسه یک : جابر بن عبدالله انصاری و آغاز سنت زیارت اربعین
زیارت معجزه می کند

جلسه دو : زیارت مؤمن؛ همسنگ زیارت اهلبیت
زیارت معجزه می کند

جلسه سه : چرا زیارت اهل قبور بخشی از زندگی ماست؟
زیارت معجزه می کند

جلسه چهار : زیارت قبر شهدا؛ معادل حج با رسول خدا
زیارت معجزه می کند

جلسه پنج : زیارت علما؛ گنجهای فراموششده
زیارت معجزه می کند

جلسه شش : حیات اهلبیت فراتر از زمان
زیارت معجزه می کند

جلسه هفت : زیارت؛ تکلیف الهی یا انتخاب شخصی؟
زیارت معجزه می کند

جلسه هشت : امام سجاد (علیه السلام): «هر روز باید زیارت کنی»
زیارت معجزه می کند

جلسه نه : زیارت، تجلی ولایت الهی است
زیارت معجزه می کند