‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. در مقدمه کتاب نکاتی درباره اینکه مؤلف و مصنّفین در واقع دو مصنف لحظاتی داشتند در بحث بلاغی که اصل نکته در همان صفحه اول کتاب بود و عرض کردیم. بقیهاش توی مقدمه، نکته خاصی دیگر خیلی نیست؛ روی بحثشان و ترجیح به چه چیزی دادن و اینها مطرح کردند که الان شاید خیلی لزومی نداشته باشد بخواهیم در موردش بحث بکنیم؛ بحث فرعی میشود. میرویم سراغ بلاغت.
بحث اولی که داریم، مقدمه مباحث علم بلاغت است. در واقع علم بلاغت که سه تا علم است: معانی، بیان و بدیع که حالا تعریفش بعداً خواهد آمد، در مقدمهاش یک بحث در مورد بلاغت و فصاحت داریم. فصاحت و بلاغت. خب، اولین بحثمان در باب بلاغت این است: "البلاغة فی اللغة و الاصطلاح"؛ یعنی بحث بکنیم بلاغت در لغت و اصطلاح چه معنایی دارد.
خیلی نظم کتاب، نظم خوبی است؛ سیر خیلی خوب و روشن و دو دوتا چهارتایی رفته جلو. اول بحث کرده درباره معنای لغوی بلاغت، بعدش معنای اصطلاحی بلاغت. "البلاغة لغةً". لغت با اصطلاح چه تفاوتی دارد؟ لغت یعنی این واژه در معنای عرفی چه معنایی دارد؟ در کتابهای لغت اینطور گفتند. اصطلاح یعنی در این علم، اینطور گفتند. میگویند طهارت در لغت این معنا را دارد، در این علم، در علم فقه، در کتاب طهارت این معنا را دارد. درست؟ کدام فاز، چیست؟ روی کدام فاز؟ فاز در لغت یا فاز در اصطلاح؟ فاز در لغت مثلاً معنای بخش، بر فرض. فاز در اصطلاح، به اصطلاح "علمیاش" در برابر Null مثلاً اینطور است. آنطور است. یک معنای لغوی دارد، یک معنای اصطلاحی. این بحث از بحثهای رایج در تمام کتب است. شما هر کتاب را میبینید این در لغت این است، در اصطلاح...
معنای لغوی بلاغت چیست؟ در لسان العرب، "جاء فی اللسان" در بخش "بلغ" آنجا گفتند که: "بلغَ الشیءَ یَبلغ بلوغاً و بلاغاً" که "بلوغ و بلاغ" دو تا چیست؟ دو تا مصدر است. یعنی "وصل و انتهی". وقتی چیزی برسد به غایت خودش، برسد به نهایت خودش، میگویند: "بلغ". یکی راه افتاده برود شهرش، آقای کریمی افتادهاند بروند یزد. وقتی که میرسند پیام میدهیم بهشان، میگوییم که: "بلغت الی بلدک". میگوید: «ای بلخ تو ای آیایام، بله من رسیدم.» "بلغ و بلوغٌ" یعنی رسیدن به آن غایت و انتها، به انتهای چیزی رسیدن میشود بلوغ. لذا در مورد بچه هم گفتند که به کودک میگویند بالغ شد؛ یعنی به انتهای کودکی رسید. کودکی که بالغ میشود به انتهای کودکی میرسد. "بلغت المکان بلوغاً" یعنی "وصلتُ إلیه". به جایی برسم میشود بلوغ. "و کذلک اذا شارفت علیه"؛ وقتی هم که مشرف بر آن بشوم بهش میگویند بلوغ. شما برای چه چیزی اشراف پیدا کنید؟ "بلغ المکان" یعنی بر آن اشراف پیدا کردم. برای مکان، بله. "مجمع البحرین" در سوره، که: "إذا بلغنا أجلهن". نوع اجلشان که میرسند، اجل اینها به معنای مرگ نیست؛ یعنی به آن وقت پایانی. یک موعدی دارند، یک وقتی دارند. به آن وقت آخر وقت که رسیدن، اینجا گفته: "إذا بلغنا أجلهن" ای "قاربناهن"؛ یعنی بهش نزدیک بشوند. "بلغ النبت"؛ گیاه بلوغ پیدا کرد، یعنی چی؟ یعنی به انتها رسید؛ دیگر آخرین حد رشدش.
خب، بهار کد نرو. انا دلالت لغوی تتمحور حول الوصول. اینجوری میبینیم که دلالت لغوی بر چه محوری میچرخد؟ بر محور وصول. دور "وصول" میچرخد. یعنی واژه بلوغ، رسیدن. برای رسیدن، معنای اصلیاش یا مقاربت الوصول (نزدیک بودن به رسیدن به انتها به چیزی) و "افضاء" به آن، رسیدن به آن غایت. افضاء از، عرض کنم که "افضاءٌ"؛ یعنی "دخول در آن"، "وارد شدن در آن". برود توی آن. بیم نِمَشه، بلو. توی دورهای وارد بشود، توی مکانی وارد بشود، توی بلاغت. همش معنای لغوی بلا.
برای بلاغت در لغت معنای دیگری هم ذکر کردند در مصباح المنیر. چرا بلوغه؟ آها، یعنی به معنای رسیدن به تکلیف باشد. رسیدن به انتها ملاک در آن است. حد نهایی. برسد به حد نهایی. کودکی رسید، بلوغ فکری پیدا کرد. کامل شد؟ نه من! کامل شدن نیستا. به معنای اینکه به یک غایتی برسد. رسیده، منظور نیست که به نهایت فکر رسیده. بله، بله. نه، میخواهم بگویم بلوغ فکری آنکه میگوید بلوغ فکر، این یعنی چی؟ یعنی شد در بلوغ فکری، از مراتب و حوزههای خودش. بلوغ فکری در نسبت به مسئله خانواده، نسبت به اقتصاد، این پول دستش بدهی، این بالغ فکری است؟ یعنی چی؟ یعنی نسبت به پولش تصمیمگیری بکند. غایت برای او حاصل. غایتی برای او حاصل شده دوباره. غایت برای او حاصل شده. این میشود بلوغ.
گفته: "بلغَ بفلان بلاغةً". "بلغَ" فعل ماضی را بلاغه گرفته، اینجا "بلوغ" گرفته بود. لسان العرب "بلوغ" "بلاغة" را گرفته. "إذا كان فصیحاً طلقَ لسانٍ"؛ وقتی که زبانش گشاده باشد، راحت باشد، گیری توی لسان نداشته باشد. فصیحی باشد که زبانش باز است. این میشود بلیغ. و راغب هم گفته که: "البلوغ و البلاغ الانتهاء الی اخص المقصد و المنتهى". بلوغ و بلاغ این است که کسی به آن نهایت درجه برسد، نهایت جایی که میخواسته در مقصد برسد. یعنی من مشهد میخواستم، من میخواستم بروم خانه پدر خانمم در مشهد. به مشهد برسم. نمیگویم بلوغ. بر فرض خیابان میرزا کوچک خان برسم، خیابان چمن، خیابان چمن برسم. نمیگویم بلوغ. وقتی رسیدم توی خانه میگویم بلوغ. درست؟ مشهد، "وصلت الی المشهد ولکن لما أبلغ"؛ هنوز نرسیدم. رسیدم ولی هنوز نرسیدم. "وصلتُ ولکن ما بلغته". واصل شدم، بالغ نشدم. روی چه حساب؟ بلوغ میآید آن نقطه نهایی را درک کردن. غایت باشد، به حرم که رسیدم. رسیدی؟ میگوید: «مشهدم ولی هنوز نرسیدم.» ما توی فارسی خیلی دست و پامان بسته است دیگر. صد تا واژهمان یکی جداست. بلوغ و وصول یک همچین تفاوتی. پس کسی به آن آخرین نقطهای که در مقصد و منتها داشته برسد، چه مکانی باشد، چه زمانی باشد، یا امری از امور مقدمه باشد، میشود بلوغ. اینها در لغت بود.
حالا در اصطلاح چیست؟ بلاغت، البته پایینتر باز دوباره توی اصطلاح هم توضیح میدهد متن کتاب. میگوید وقتی برمیگردیم به العرب، توی همین بحث "بلغ" میبینیم که این واژه فصاحت هم یک نزدیکی دارد؛ نزدیک است به معنای اصطلاحی. وقتی گفته میشود "البلاغة الفصاحة" فلان یا میگوید: "رجلٌ بلیغٌ و بلغَ و بلوغٌ حسن الکلام فصیحٌ. یبلغ بعبارة لسانه کنه ما فی قلبه". آدم بلیغ کسی است که فصاحت دارد. میتواند آنچه که در کنه، در دلش است، کنه، آنی که در دل دارد را با زبان خودش برساند. این میشود آدم بلیغ. پس یک قیدی در بلاغت شرط است، آن هم قید چیست؟ فصاحت. پس فصاحت در بلاغت قید شرط است؛ به نام فصاحت. جمع بلیغ هم میگویند "باَلِقَة". "و قد بلغ بلاغةً" یعنی "صار بلیغاً". برای همین اینچنین میبینیم که معنای اضافی "حسن الکلام" مرجح شده به معنای حقیقی وصول و انتها. به خاطر اینکه کلام حسن میرساند آنچه که در قلب متکلم هست را به کسی که دریافت میکند، با عبارت لسان مشرقه واضحه. زبانی که گویاست، روشنگر. پس این رساندن چیست؟ آنی که غرض من است برسانم نمیشود بلاغت. آنچه که در دل متکلم دیگر، نه ذهن نیست. چون من توی دلم چیزی است، معانی را توی قلبت، مت— در قلب که اراده میکند آنچه که من در دلم دارم به شما میگویم. آنچه که در ذهن داریم که آنی که میخواهم بگویم را توی دلم دارم. حرف حرف دلم را میخواهم بزنم. حرف دلم نه یعنی احساسی، یعنی آنچه که قصد کردم، آنچه بهش توجه دارم. مرکز توجه قلب انسان است.
حالا اصطلاح بلاغت چیست؟ بلاغت در اصطلاح در "معجم مصطلحات عربیه" اینطور آمده است: «مطابقت الکلام الفصیح لمقتضى الحال.» کلام فصیح با مقتضای حال وقتی مطابقت داشته باشد، میشود بلاغت. پس دو تا چیز: فصاحت، یک طرف؛ اقتضای حال، طرف دیگر. کلام فصیح با مقتضای حال. کی؟ مخاطب من. فصاحت دارم، حال مخاطبم را لحاظ میکنم، مقتضای او با او حرف فصیح میزنم، میشود بلاغت. پس ناچار است در آن از تفکر در معانی صادقه قویه مبتکره مستنطقه حسنه الترتيب، با قصد دقت در برگزیدن کلمات و اسالیب بر حسب موطن کلام و مواضع کشف موضوعاتش و حال کسی که برایش نوشته میشود یا بهش القا میشود، که برخیاش را توی مقدمه توضیح. اکتفا نکرده معجم به تعریف بلاغت، بلکه این تعریف را تعدی داده به شروط تحققش در شکل و مضمون، برای اینکه عقل مخاطبین را "لتکون عاصره" برای اینکه اسیر بکند عقل مخاطب در دلها اثر بکند. شامل مواقف کلامیهای بشود که متکلم بر او توقف میکنند و "معجم مصطلحات عربیه" اضافه کرده به شروطی که ذکرش گذشت، یک شرطی را، مهمتر. آن شرط اهم چیست؟ «و الذوق وحده هو العُمدَة فی الحکم علی بلاغة الکلام.» خیلی این تیکه مهم است آقا! ذوق بهتنهایی خودش ستونی در حکم بر بلاغت کلام، عمده است. اصل ماجرا چیست؟ در اینها نیست. بلاغت درس مرثی اینها نیست. ما قواعدش را میخوانیم. اصل ماجرا ذوق است. ذوق سلیمه که میتواند با بلاغت صحبت بکند. ذوق سلیمه که بلاغت میفهمد، نه ذوقی... خدا باید باز هم یک ذوقی که... و این یعنی که تباین از واقع حکم را قرار میدهد بر بلاغت کلام، امری چیچی؟ نسبی.
پس بلاغت امری چیست؟ نسبی. اصلاً هنر اینطوری است. هنر اسپیس، بستگی به ذوق دارد. یکی نگاه میکند نقاشی کوبیسم، غش میکند از شدت لذت بردن. یک نفر بالا میآورد از شدت مسخره بودن! همه جور. مشت شعر سپید، بعضی اشعار میشود کتاب پرفروش. شما وقتی نگاه میکنی باز میکنی چشات از حلقه میزند بیرون که چقدر این مطلب مطلب بیخود و بیخاصیت و مفتکی. این ذوقی. یک صدایی را بعضیها خوششان میآید. وضعیت خوانندهها. صدا، صدای اگزوز کامیون، اگزوز از اگزوزهای خراب. ولی آن قدر طرفدار دارد. بعضی از اینها را دو میلیون، سه میلیون فالوور دارد. وقتی میخواند آدم خلاصه. محمد اصفهانی نمیدانم کسی هست که اختلاف داشته باشد که این صدا واقعاً صدای حریر است، صدایی فوق العاده، عرض کنم که صدای حضرت داوود علیه السلام. متهمین وقتی صدا را میشنیدند... قاضی خواننده باشد معمولاً خیلی طرفدار ندارد. عادلی باشد. آن یارو، بله. عمده مسئله ذوق است؛ باید ذوق داشت. و کسی تا ذوق نداشته باشد، نمیفهمد. خب، این هم از این.
شعر و شاعر که حالا خودش میگوید مثل بچه خودش میماند. خب، یک کتاب آشپزی کسی نوشته بود. ما توی خانه داشتیم. یکی از اقوام میخواست کتاب را بخرد، زنگ زد به مؤلف آن هم از این خانمهای سانتامانتال. زنگ زد به آن، عرض کنم که زنگ زد و گفتش که: «سلام علیکم خانم فلانی.» گفت: «بله.» گفت: «این کتاب هست شما نوشتید؟» گفت: «چی؟» درست صحبت. کتاب اثری که بدبخت خلق کرده. برای ما میخریم یک گوشه پرت میکنیم. خیلی احترام بکنیم میخریم. خلاصه غرض اینکه بلاغت چون ذوقی است، نسبی میشود و خودش میشود به قول ایشان: "توسّع البلاغه بلاغات". بلاغت میشود بلاغات؛ یعنی یک چیزی یک درجه بلاغت دارد، دو درجه بلاغت دارد، سه درجه. مشکّک. یعنی یک چیزی ممکن است که ده درصد بلاغت. این توی پله بلاغت، خوب است، بلاغت دارد، ده درصدی. لذا کلمه بلاغت یک واژه متواتی نیست که بگوییم یا دارد یا ندارد. یکی نیست. این کلام بلیغ هست یا نیست. خیر! این کلام چند درجه بلاغت دارد؟ چند درصد بلاغت دارد؟ یک شعری هستش که پنجاه درصد بلاغت دارد. شاعرانی که توی جوانی شعر گفتند، وقتی بزرگ میشوند، شعرهای بالاتر که میروند، شعرهای جوانی را اصلاً اعتنا بهش نمیکنند. سؤال عوض میشود، حالت عوض میشود، ذوق میرود بالا. هزار و یک مسئله.
مفهوم مخاطب را در نظر گرفت و شعر همیشه شخص برای مخاطب گاهی صرفاً دارد حالات خودش را. بله، البته آن هم بحث روش. خب، اگر شعر برای موعظه باشد و برای شعرهای پروین معمولاً اینطور کلیتش را نمیشود. بله، بله. اگر شعر را دارد میگوید برای مخاطب. نوحه دارد، نوحه دارد. برای دقیقاً پیداست هدف نوحه. داریم تا نوحه. برای مثلاً اهل سنت دارد نوحه میسراید. بله، خال سرش میکند. توی بحث مقتضای حال، یک وقت دارد میگوید که: «بحرینیها بخوانند، یمنیها بخوانند.» بله. دارد میگوید توی بیت رهبری. این دیگر کاملاً آنی که دارد توی بیت خوانده میشود، این دقیقاً دیگر خلوص بلاغتیاش روشن است. شما باید با مقتضای حال این فضا شعر میگفتی. این ای قربان چشمت بروم این چه اتاق، بله، بله. خلاصه، این تفاوت مداحیای که شعری که مال هیئت محله است توی بیت رهبری میخواند. خوب. یعنی بلاغت هم وصف شاعر میتواند باشد، هم وصف مداح خواننده میتواند باشد. اینها به هر حال.
حد بلاغت در کتب "تراث"، کتبی که به ارث رسیده، جاه تعریفات روایت کرده از شعرا و کتابنویسندهها. وقتی که سؤال شده از مفهوم بلاغت، تعریفاتی را ارائه کردهاند. از تک تک اینها سؤال شده بلاغت چیست؟ برخی از اینها از شعرا از نویسندهها اینها تعریفاتی گفتند که ایشان فرمود که ما چند تا از این تعریفها را میگوییم. بله، اینجا هفتتایی فکر کنم بود، شش، هفت. اولینش تفسیر ابن مقفع متوفی ۱۴۳ هجری قمری. ۱۴۳ میشود دوران کدام امام؟ نه ۲۵۲، عقبتر میشود ۶۱. امام حسین شهید شدند، ۳۵ سالش. ۱۰۰. توی آن دوره. ابن مقفع، دوره صادقین علیهم السلام. نگاه خوب. در این کتاب آمده که اینها همه را از نقل جاهز دارد. ایشان میگوید دیگر. "البیان و التبیین" مال جاهز. «بلاغت اسم جامعی است برای معانی که جاری میشود در وجوه کثیره.» پس یکی از آنها چیزی است که "ما یکون فستکوت؟" برخیاش توی سکوت است، برخی توی شنیدن. کسی سکوت بلیغ دارد حتی، فقط وصف کلام نیست. بلاغت وصف سکوت میتواند باشد، وصف شنیدن میتواند باشد. بعضیها در شنیدن بلاغت دارند، بعضی در سکوت بلاغت دارند. یعنی از عمق سکوت دقیق، سکوتی که به آن انتها رسیده، در آن غایت سکوت برای شنیدن و یاد گرفتن است، این دقیقاً این غرض دارد درش حاصل میشود با سکوتش. شنیدن برای فهمیدن و تحلیل کردن است، این دقیقاً دارد غرضش حاصل میشود.
"فی الاشاره" گاهی توی اشاره است. گاهی اشاره. برخی آدرس دادن. برخی دیدید چقدر چپکی و کربکی است؟ من بنده خدایی بود هر وقت آدرس میداد تنم میلرزید. زنگ میزنم از دو سه نفر. سر کوچه مثلاً ۴۰ من عدد کار ندارم. روبروت باید یک سوهانفروشی باشه. اینجوری رفته بالا. از سرش یک چیزی زده بیرون. خودش اینها را میدید برایش مهم بود این فکتهایی که مهم بود برایش تا پیدا. سیخکی رفته بالا! کجایی! چیز عجیب غریبی است! روی حساب آنها آدرس میداد به هرکی هم. خیابان فلان، کوچه فلان، گم میشد. میگفت: «منبع چه سوراخی پرچمی چی دارد؟» این جاده اشاره. بعضیها توی اشاره بلاغت ندارند. یک وقت توی احتجاج است، یک وقت در جواب است، یک وقت ابتدا، یک وقت شعری، یک وقت سجعی. ولی یک وقت توی نامه است و خلاصه عامه آنچه که میباشد از این ابواب وحی در آن است و اشاره به معنا و ایجاز همان بلاغت است. یعنی وحی در بلاغت، یعنی غرض را رساندن، منتقل کردن. وحی به معنای منتقل کردن هر آنچه که میخواهد منتقل بشود، انتقالی. هر آنچه که هست، وصف بلاغت توی آن.
جاهز وقتی که تفسیر ابن مقفع را ذکر کرده، در حالی که مستبعد بوده دو تا اصطلاح را. یکی حد، یکی تعریف. ابن مقفع اکتفا کرده به تقدیم صفات بلاغت که متمثل در ایجاز و مراعات مقام. ولی الان ما این حق را داریم که سؤال بکنیم از علاقه سکوت و استماع به بلاغت. بگوییم آقا چه ربطی دارد؟ ما از ابن مقفع میپرسیم که آقا ربط سکوت به بلاغت چیست؟ با چه معیاری مقایسه بکنیم بلاغت سمت را؟ سؤال دقت فرمودید؟ من چطور بگویم این الان سکوتش از آن یکی بلیغتر است؟ این بلاغت سکوت این آقا بیشتر است؟ چه معیاری دارد برای سکوت؟ ایجاد برای ایجاد در کلام، در شعر. آنجا هست. در چیز قلبی که معیاری برای قیاس بلاغت وقتی که سمت ابلق از کلام باشد. در بعضی مواقف مؤثر حزن یا فرح نامیده شود. عجز از ابلاغ از آنچه که عمل میپذیرد در نفس این را اسمش را بگذاریم بلاغت؟ آیا این حق را داریم که سکوت را در آن وقتی که "تلخص ارتباطه خوب است"، ما این سکوت را بلاغت بنامیم؟ در حالی که نمیشود. چون که توی سمت مساوات بین بلیغ و غیرش هست. چون چیزی ابراز نمیشناسی شما بخواهی معیار برایش داشته باشی.
من اگر جای سکوت کردم، یک حال حزنی بود، یک حال فرحی بود. حرف نزدنم بهتر بود. دیدید مثلاً توی مجالس ختم؟ حرف بزند، سکوت کند. مناسب با این مقام، چیست؟ سکوت کردن. حالا اگر من حرف زدم، سکوت کردم. دو نفر صاحب عزاء، جفتشان سکوت کردند. بگویم آقا این صاحب عزاء، آن سکوتش بلیغتر است. سکوت آن یکی را میشود گفت به این معنا. پس بلاغت در سکوت معنا ندارد. چون معیاری نداریم که بخواهیم درجات بلاغت را در آن بسنجیم. پس آیا جایز است که ابکم و فصیح مساوی باشند در عین بلاغت؟ لال و گویا. آقا لال هم بلیغ است دیگر. اینجا حرف نزد. سکوت. یک جای سکوت بهتر است. پویان سکوت انجام داد. بله این از این.
بریم سراغ عطابی (العطّابی) هم که متوفی ۲۲۰. در مفهوم بلاغت اینطور جاهز نقل میکند از دوستی برای او که از عطابی سؤال کرد در حالی که میگفت: « ما البلاغة؟» عطابی گفت: «کلّ من أفهمک حاجتَهُ.» ترجمه بفرمایید. «کلّ من أفهمک حاجتَهُ من غیر إعادة». هر کس حاجتش را فهماند. آقای دکتر کریمی ترجمه. دکتر بفهماند او را حاجتش را. سؤال کند. "افهمک" یعنی چی؟ تو میدانی "افهام". "افهامک"؛ آها، افهام. که بهت بفهماند. چه بفهماند؟ حاجت خودش را. چطوری بفهماند؟ تکرار نکند، اعاده نکند. توی یک بار گفتن بفهماند. این یک. «و لا حَبْسَه». گیرم نیفتد، حبس نشود. بماند توی آن. دیگر چی؟ «و لا استعانة». کمکم نگیرد. با رسم نمودار. رفقای ما عدد توی عربی سخت است دیگر. پیادهروی اربعین یکی گوشیاش دستش بود. ستونها را که میخواست بگوید توی ماشین حساب ستون را میزد میگفت که. گوشی چرا اینجوری دستش است؟ بغل وایساده دنبال ماشین میگردد. عدد بله که میرود بالا. آنهایی که گوشی دستشان است سریع میزنند نشان. وقتی این را داشته باشند بلاغت نیست دیگر. سراغ استعانت که باشد سریع. خب، پس چی شد؟ هر کی میآورد... هر کی که حاجتش را به شما فهماند بدون اینکه تکرار بکند، بدون اینکه نفسش بند بیاید و گیر بیفتد، بدون اینکه از چیزی کمک بگیرد، آدم بلیغ است. خودش عدم بلاغت این شخص چرا بلاغت؟ چیست؟ آن بلیغ را میگوید. یعنی دارد استعانت میگیرد از یک لفظ دیگری. بالاتر. در هر صورت دارد استعانت میکند دیگر. صداقت را نه. استعانت از بیرون که نیست. "فای دری" که سؤال میکنم. «و لکن البرّ من آمن بالله» توی قرآن داریم. یعنی از نیکی سؤال میکند، او از برّ سؤال میکند از برّ جواب میدهد. برّ یک همچین به معنای برّ هم در میآید. در عین حال میگویم که من ملاک برایم خود این نیست. میخواهم توی کسی ظهور پیدا کند. این آره. وحدت عمل و عامل و ملاک بودن عامل عنوان نمیخواهم درست بکنم برای چیزی. عملش را میخواهم. از جهتی اگر این را لحاظ کرده عطابی، اینطور جواب داده خیلی خوب است. اگر نه گیر افتاده اینطور جواب داده. خیلی چه خبر بوده؟ ایشان میگوید که ما عمداً لفظ "مفهوم" را گفتیم. مفهوم عطابی برای بلاغت. "مفهوم" را به کار بردیم چون ما دیدیم که عطابی بلاغت را تعریف نکرده، بهحقیقت، آنچه که صفات بلیغ را بخواهد روشن. آیا نمیبیند خواننده که از عطابی درباره بلاغت سؤال شده ولی او جواب داده در حالی که تعریف کننده بوده بلیغ را از متکلمین. بعد چطور هم تعریف کرده؟ «کسی که مبرّع از ای، ای، ای، یعنی ناتوانی، تته پته و الحَبْسَة و فساد القَرِّ» کسی که بلد باشد، عرضه داشته باشد حرف بزند و گیر نیفتاده باشد و اینها، این میشود. این را گفته بلیغ! تازه آن هم فقط همین چند تا را گفته. این عبارت را داشته باشید این خیلی مهم است: «و نترکُ للجاهز نفسه.» یعنی چی؟ روش ترجمه را داریم با هم کار میکنیم. متن، متن جدیدی است. این کتاب اگر ما خوب بخوانیم، کتابهای عربی روز را دیگر میتوانیم قشنگ. «نترکُ للجاهز بنفسه» "نترکُ" رب (صاحب) جاهز، صاحب کتاب که دارد نقل میکند اینها را جاهز بود دیگر. کتاب "البیان و التبیین" مال جاهز. جاهز یکی از ابن مقفع گفت، یکی از چیز گفت، عطابی گفت: «میگذاریم نزدیک با چرخابی که اینجا آمده. "متروک فلان" نه. "نترکُ للجاهز نفسه".» میسپاریم به خود جاهز. چی را میسپاریم؟ شرح کلام عطابی. شرح کلام عطابی را میسپاریم به خود جاهز بگذار خودش توضیح بدهد ببینیم چی میخواهد بگوید. "متروکُ فلان" نه یعنی ولش میکنیم یعنی به خودش، یعنی واگذار میکنیم. "متروکُ فلانی" یعنی واگذار میکنیم به این. شما یک لغت را توی کتاب لغت ترجمه میکنیم. یک وقت هست با سیاق ترجمه. بله. «نترکُ برایش چی و شرح کلام.» این را بهش واگذار میکنیم.
خب، این را هم بخوانیم: «الذی جاء فی کلام عطابی که توی کتابش آورده بگذار خودش توضیح بدهد.» ببینیم چی میخواهد بگوید. جاهز گفته که عطابی هنگامی که گمان برد که هر کس که افهام کند حاجتش را، او بلیغ است. «لم یعنی لم یعنی قصد نکرد اینکه هر کس که به ما بفهماند از معاشر مولّدین و بلدیین قصدش را و معنایش را از عموم مردم، از عموم شهری، عموم آدمها هر که قصد و معنایش را برساند. بل کلام ملحون.» اگر یک حرف غلطی زد ولی غرض را رساند. دست و پایش را تکان، ادا درآورد. جوک گفت. نمیدانم مسخرهبازی درآورد. بدون لنگیدن و بدون چی کردن. گفت با فحش، غرض را رساند. این چیست؟ اصلاً با حرف غلط غرض را برساند. کلمه را غلط گفت. "ملحون" یعنی غلط. کلمه را غلط گفت، اعرابش را غلط کرد. کلمه را حرفهایش را جابجا گفت. واسه بچهها تفاصب کرده. جدید میخواستم برایتان بگویم از این از این شاهکارهای بچههای دیروز. چی میگفت؟ یک چیز خیلی جالب. حالا بگذریم. غرض را میرساند ولی کلمه را دارد اشتباه میگوید. خب، این را چکارش میکنی؟ این هم بلاغت دارد یا ندارد؟ «کسی که معلول از جهتشه، مصروف از حقشه.» «انّه محکوم البلاغة.» او منظورش این نبوده که این هم محکوم بلاغت است. «کیف کال. هر طور باشد. هر کس که منظورش را برساند این بلیغ است.» خیر! «بدون، نکن، قد فهمنا.» یعنی دارد توضیح میدهد جاهز کلام عطابی را. اینی که عطابی گفت منظور را برساند یعنی اینها را هم لحاظ کرده دیگر. اینها قدر متیقن است دیگر؛ یعنی کلامش هم درست باشد. بلد نباشد. حُرفِی، نحوی، منطقی، حرکتی. همه همه چیزش با همدیگر درست باشد، جور دربیاید. فقط غرض را برساند بدون اینکه بلنگی و تته پته بکند که کفایت نمیکند. همه را انگار دارد جاهز دارد و گویا جاهز قید زد "افهام" به کلام جاری را بر "نمط کلام فسحا"؛ از نمط، نمط یعنی شیوه، روش. بر روش کلام فصحا. یعنی باید فصیحانه باشد کلام تا درست بشود. این قید را ما داریم. اگر فصیح نباشد درست نمیشود. حتماً فصاحت در آن شرط است.
خب رومانی هم بماند برای کشور رومانی. انشاءالله هر وقت مشرف شدیم.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...