‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
خوب، حد بلاغت را در کلمات قدما و کُتّاب و شعرا بررسی میکردیم. به رُمّانی میرسیم، متوفی ۳۸۶. قال الرُّماني در کتاب "النکت فی اعجاز القرآن" درباره بلاغت گفته است: «بلاغت ایصال معنا به قلب است در احسن صور، در بهترین صورت از لفظ.» یعنی زیباترین صورتی که میشود از لفظ آورد و شما معنا را به قلب برسانی، این میشود بلاغت. پس اینجا بلاغت یعنی رساندن معنا، تمکین آن در قلوب مخاطبین. کسانی که از طریق اینکه شما یک لباس زیبایی از صورت زیبا به این «تَن» کُنید، حرفت را در قالب زیبایی بیاوری، در لباس زیبایی بیاوری، برسانی، این تا دل مخاطب برود، از لفظی که اَلباب را مفتون میکند.
گاهی اینطوری است دیگر، وقتی کلمات یک بار خاصی دارد، بار معنایی خاصی. بله، یک وقتی جوانی آمد پیش ما، گفت: «حاج آقا چرا کراوات نباید زد؟ چه بگوییم که بلاغت داشته باشد؟ خدا نخواسته؟ خدا بدش آمده؟ مثلاً مشکل دارد؟ حرام است شرعاً؟ مراجع گفتند؟» ما چه گفتیم؟ خدا بر زبان ما جاری کرد. گفتم که: «پرسپولیسی استقلالیاَم.» پرسید: «پرسپولیسیاَم.» گفتم که: «استادیوم میروی؟» گفت: «آره.» گفتم: «بازی پرسپولیس استقلال بروی تو استادیوم، تو پرسپولیسی، پیراهن آبی تنت کنی، اگر گرفتند پرسپولیسیها زدَنَت، حَقَت است یا نه؟» گفت: «آره.» گفتم: «پس حالا که کراوات کفار تنت کردی، مسلمانها گرفتند زدَنَت، حَقَت است.» خیلی حرف درستی است.
خلاصه، بعضی عبارات شاهکلیدند، یعنی شما قشنگ از این فضا، از این عبارت، حساسیتی که هست، جذابیتی که دارد؛ قشنگ از این کلید که آن را دست میگیری، دل طرف باز است دیگر، قشنگ میرود همه جا تَصرّف. بعضیها برعکس. تکلیف و حرمت و حرام و واجب و اینها، اصلاً طرف را پَس میزند، رَم میکند. هنر آدم بلیغ همین است. بلد است که چیزی را به قشنگترین حال بیان کند. ما که نبودیم و بلد هم نیستیم و اینها. ولی قشنگترین صورت را به این لفظ دادند، به این معنا دادند برای اینکه آن را به دل مخاطب برسانند. این است بلاغت.
و اینچنین میبینیم که این اصطلاح تحول داشته در این تعریف تا خصوصیتی را کسب بکنیم که قبلاً نداشته. پس بلاغت با همه اوصاف شمرده نشده، بلکه یک بحث تخصیص واضحی پیدا کرد و دقیقی پیدا کرده که این هی آمدند بعدیها را بهش اضافه کردند. اینجوری نبوده که از روز اول یک تعریف روشن، یک گزاره داشته باشیم دیگر، همه همین را گرفتند و رفتند. نه، یک چیزهایی درآمده، بعد هی آمدند بهش اضافه کردند، هی معنای بلاغت را روشنتر کردند و آن مفهوم مطلب را گرفتند، محافظت کردند، هی بهش قیودی اضافه کردند به مرور زمان که جلوتر رفتیم.
تعریف بعدی مال ابوهلال عسکری است، متوفی ۳۹۵. ایشان صاحب کتاب "فروق لغوی" است. کتاب خیلی خوبی است در تعریفش. ایشان از دلالت لغوی استعانت میکند برای فهم اصطلاح بلاغت. وقتی که سبب تسمیه را، وقتی که ذکر میکند، سبب تسمیه را اینطور بیان میکند. تسمیه چی را؟ «بلاغه». وجه تسمیه بلاغت را چنین گفته، بلاغت نامیدند چون که او «تنهِلی المعنا الی قلب السامع فیه»، یعنی میرساند معنا را به نهایت قلب شنونده، میفهماند به شنونده. و ایشان میگوید که بلاغت از صفت کلام است، نه از صفت متکلم. یعنی بلاغت صفت متکلم نیست، صفت کلام است. برعکس فصاحت، ما هم داریم که فصاحت هم صفت کلام است، هم صفت متکلم. اما بلاغت فقط صفت کلام است. بله، نظر ایشان است. متکلم را میگوییم «بلیغ»، از باب مجاز است. وگرنه بلاغت وصف کلام است. متکلم که بلیغ نیست. رسا که وصف متکلم نیست، رسا وصف کلام است. این آقا رساست. اگر به خودش هم میگوییم رسا، از باب مجاز است، در حالی که رسا منظور نیست، رساننده منظور است و حقیقتش این است که بگوییم کلام او بلیغ است.
بعد از اینکه فصاحت را توضیح میدهد، اینجور میگوید، به اینجا رسید که فصاحت و بلاغت برمیگردد به یک معنا، هرچند که اصل این دو تا با هم فرق میکند. چون هرکدام از این دو تا ابانهای از معناست، روشن کردن. بریدن. این چیزی را که میبرند، دنبه گوسفند را که میبرند میگویند ابانه. ایوان یعنی بریدن. وقتی چیزی را از چیزی میبری، روشن میشود، یعنی یک چیزی کنده میشود، روشن میشود، شفاف میشود، جدا میشود. این میشود ابانه، جدا کردن، بینونت ایجاد میکنی شما بین آنها. بیان هم همین است، یک مطلبی از مطلب دیگر روشن میشود. دو تا چیز با هم مخلوط است، شما بیان میکنید. مابین یک چیزی، شما از ابهام درمیآوری، میشود بیان. یعنی چیزی در فضای مبهمی بود، میآید جدا میشود، شفاف میشود، روشن میشود. خب، این میشود فصاحت. جفت اینها هم این را دارد. ابانه را دارد. فصاحت و بلاغت، بانی از معنا میکنند و معنا را اظهار میکنند.
بعد ایشان میآید "استهلال" میکند، فصل دوم، یعنی شروع فصل دوم را اینطوری میآید از دو صنعت رو به تعریف کافی برای بلاغت. اینجور میگوید: «البلاغه کل ما تبلّغ به حلّ معنی قلبه صامع.» بلاغت هر آن چیزی است که به وسیله او معنا به قلب شنونده رسانده بشود، میشود بلاغت. پس تمکنّش در نفس خودش مثل تمکنّش در نفس توست همراه صورت مقبوله و مَعرض حَسَن. همانجور که شما قبول داری، او هم همانجوری قبول کند. چقدر شما باور داری، باور کند. یک حرف را یکجوری به دیگری برسان که همانقدر که خودت قبول داری، او هم قبول کند. همانقدر که برای تو روشن است و برای تو جذاب است، برای او هم همانطور جذاب باشد و روشن باشد. میشود بلاغت. آره بله.
بعد ایشان میگوید که: «ما در شرح این تعریف چیزی را پیدا کردیم که ممکن است این را رَدّی بر تعریف ابنمقفّع بشمرد.» یعنی حرفی از ابوهلال است که با حرف ابنمقفّع یک خورده تناقض دارد. چه میگوید؟ ابوهلال میگوید: «اونی که گفته "ان البلاغه انما هی افهام المعنا"»، فقط گفته فقط بلاغت رساندن معناست، فهماندن معناست، این فصاحت و لکنت و خطا و ثواب و اغلاق و ابانه را همه را یکی گرفته.
آقا، آدم اَلکن هم، آدمی که لکنت ندارد، میرساند. فصاحت نمیشود. آدمی که مغلق صحبت میکند. میرداماد مثلاً. "اسطوخوسی". نیما یوشیج یک شعری دارد میگوید که: «میرداماد وقتی از دنیا رفت، ملائکه برای حساب و کتاب آمدند پیش او. بعد بهش گفتند: "مَن رَبُّک؟" گفتش که: "اسطوخوس فوق کل استقلوس!"» اسطوخوس به معنای فلسفه یونانی، یعنی حقیقت. حقیقتی بالاتر از همه حقایق. حالا نمیدانم این از کجا درآورده. خوب نیست حالا از باب نقل. از ایشان. با توبه و استغفار همه چیز. میگوید که اینها رفتند پیش خدا و گفتند: «خدایا این بنده اَت. ما رفتیم برای حساب و کتاب، نمیفهمیم چه میگوید.» میگوید رضامیرداماد ماندگار نشد، حرفهایش. خیلی خیلی حرفی ازش نیست. همین اخلاقش. بله اینها که خیلی مغلق میگویند. قرائتی ماندگار است و تا ابد هم خواهد ماند.
شفاف و ساده و سلیقه ای است که میگذارد تو حلق مخاطب. چیزی داشته باشی بله. یک نمکی، یک تفاوتی تا یک جوری نباشی، ماندگار نیست. بله، البته آن تفاوت باز قالب کار شما چی میخواهی بریزی توش مهم است. درست است، اصل قضیه آن است، واقعیت ولی در بحث بکنی توی ذهن مردم صورت بگیرد، تفاوتی باید باشد. پس دیدید که ایشان یک جورایی با تعریف ابنمقفّع، تعریفش فرق میکرد. اینجا مؤلف میگوید که فهماندن معنا تکیه داشتن. خب، وقتی که عسکری واقف شده، فصل دوم را برای تعریف شخصیاش برای بلاغت تمام کرده، فصل سوم را برای تفسیر آن چیزی که از حکما و علما در حدود بلاغت وارد شده قرار داده. بعد آمده شروطی گذاشته برای اجتماع آلات بلاغت که اصلاً ابزار بلاغت کجا جمع میشود؟ شرطش چیست؟ و او هم، یعنی آن شروط اجتماع هم، در گمان او «جوده القریحه» و «طلاقه اللسان» است. یعنی یک ذوق خوب و زبان باز. طلاقه یعنی باز. طلاقم که میگویند، باز میشوند. عقد یعنی به هم چسبیدن، چفت شدن. طلاق یعنی... اصطلاحات قشنگی است. دو نفر با هم جفت شدند، کنده میشود، میشود طلا. «طَلّ» یعنی باز شدن. اطلاق یعنی باز بودن، در قید نبودن. خوب. طلاقت لسان، زبان گیر ندارد، لکنت ندارد، راحت است، باز است. «جود» دیگر، خوب. خوبی؟ چه بگوییم؟ کامل میشوند.
تعریف شخصیاش را گفته، با این تعریفی که من کردم اینها چه مشکلاتی دارد، این تعاریف از من. تمام آلات البلاغه، اینها را میگوید: «توسل در معرفت عربیه». خیلی مهم است این پاراگراف. یعنی کسی وسعت داشته باشد در اینکه عربی را بشناسد، خوب بشناسد. وجوه استعمال برای آن عربیه. علم به فاخر الفاظ و ساقطش. الفاظ و بار معانیاش را خوب بشناسد. علوم الفاظ.
بنشین و بفرما و «تمام گاو» را از هم تشخیص بده. «متخیلها و ردیها». کلمات برگزیده و کلمات کوچه بازاری را بتواند تشخیص بده. معرفت مقامات، جایگاهها را بتواند بفهمد با علما باید چطور صحبت کرد. با آدمی که شک دارد، با آدمی که یقین دارد، با آدم موافق، با آدم مخالف، با آدم با غرض، با آدم بیغرض، با آدم بیمرض. با همه اینها چطوری باید صحبت کرد؟ و آنچه که صلاحیت دارد در هرکدام از اینها از کلام و شرح داده. این قول را به اصحاب در آنچه که بعد از او از کلمات متوقفاً عند الجزئیات تا بسط بدهد. در او کل مطلب توضیح داده.
دیگر عبدالقاهر جرجانی، که ایشان هم از شخصیتهای ممتاز و شناختهشده است و ایشان، خاطرم هستش که خیلی هم اهل کرامت بوده. بله. یا ایشان عبدالقاهر است یا عبدالقادر باشد. یک جرجانی داریم که بله، در ماجرا مرحوم جزایری نقل میکند در "زهر الربیع" میگوید که جزایری که دوست علامه مجلسی بوده، میگوید که ایشان خوب خیلی زاهد بود و خیلی اهل کرامات و اینها بود. یک زنی یک روز آمد و دید که نشسته دارد مرغ میخورد. جرجانی. بعد او بهش گفتش که: «تو به بچه من دستور میدهی که زاهد باشد، نان و پنیر بخورد، بعد خودت نشستی مرغ میخوری؟» اینجا داستان دارد که اشاره جرجانی به مرغی که پخته بود وسط سفره، "قُمْ باذنِ الله" زنده شد. جرجانی برگشت به آن زن گفت که: «اذا کان ابنک کذا فلیأکل ماشاء!» هر وقت بچهات اینطوری شد، هرچه دلش میخواهد بخورد. تو وقتی اینطوری نشده نباید. بله. خلاصه، به نظرم همین ایشان باید باشد، عبدالقاهر جرجانی، صفحه ۴۷۱. اهل کرامات، اهل سنتند دیگر. هم اهل سنت. بله. کرامت که ازش چیزی فهمیده نمیشود. بندگی.
جرجانی در "دلایل الاعجاز" یک فصلی را قرار داده با این عنوان: «فی تحقیق القول علی البلاغه و الفصاحه و البيان و البراعه و کل ما شاکل ذلک». در تحقیق بحث بلاغت و فصاحت و بیان و بَراعت. براعت آن حالت گشودن و باز کردن و هر آنچه که شبیه آن است. "شاکِلَه" مشاکل، یعنی شکلش. همانجا، تو این "مُبَین، فی" در حالی که بیانکننده بوده چنین گفته است: «اونجا اینو میگوید، میگوید که معنایی برای این عبارات و سائر آنچه که جاری مجرای اینها میشود نیست، از آنچه که مفرد است در آن لفظ به نعت و صفت.» یعنی مفرد باید ترکیب باشد و نسبت داده میشود بهش فضل و مزیت به آن، «مضمون معنا غیر وصف کلام به حسن دلالت و تمامش در آن چیست که براش دلالت باشد؟» یعنی اگر یک دانه باشد دلالت ندارد و فصاحت و بلاغتی هم نمیشود برایش بار بشود. «ثُمَّ تُبرَّجها.» (آیا «ثُمَّ تُبرّجها» یا «ثُمَّ تَتوّجها»؟). بعد توج. اول دلالت داشته باشد. بعد آن دلالت را باید تبرج کرد در یک صورتی که با ابهتتر و زیباتر است و خیلی شیفتهکننده است و عجیب است و شایسته است به اینکه مستولی بشود بر هوای نفس و یک حظّ وافری از مِیل قلوب را در بر بگیرد. یعنی دلها را به سمت خودش جذب بکند و شایستهتر است به اینکه اطلاق بشود: «لسان حامد»، إطاله بشود: «إِرغام حاصد». یعنی یکجوری بشود که کسی که میخواهد تعریف بکند، زبانش باز بشود. آن هم که حسادت میکند، دماغش به خاک مالیده بشود و برای استعمال این خصال نیست غیر از اینکه معنا از جهتی که بهتر است برای آوردنش آورده بشود و اختیار بشود برای او لفظی که مخصوص به آن است و بیشتر کشف از او میکند، تمامتر است برای او، شایسته است به اینکه او را به هدف نَبل، یعنی هدف. چه را؟ به هدف بزند و مزیت را درش ظاهر بکند.
ما گفتیم که مفهوم جرجانی را گفتیم و حدّش را نقل نکردیم، چون که او صفات مشترکه را برای هرکدام از بلاغت و فصاحت میآورد و براعت و بیان میآورد. اولاً، و به خاطر اینکه اصلاً بلاغت را یک تحدید وافی ثانی نکرد، تعریف روشنی نکرد. کلام واجب است که «شدید الدلاله» بر معنا باشد، بعد شایسته است که توی یک حالت جمله «انیقه مُتبَرَّجه» بیاید برای اینکه خلاصه این دلها را به سمت خودش، گردنها را بالا بکشد سمت خودش و عرض کنم که بر همه چیره بشود. «انیق» یعنی چیست؟ «ظاهرُهُ انیق و باطِنُهُ عَمیق». انیق یعنی دلربا. «فائقه العناقه» یعنی بر هرچه کلام دلرباست، برتری داشته باشد که گوشها را به سمت خودش بکشد و «فطربها بِجَرسها». با زنگ خودش این گوشها را به طرب بیاورد. کلام واقعاً برخی کلمات اینطوری است، یعنی برخی قدرت را دارد. اصلاً تو حرف زدنش آدم به رقص میآید. خطبههای نهج البلاغه اینطوری است واقعاً. عبارات، ضرباهنگش. خطبههای حضرت زینب سلام الله علیها. حالا محتوای محزونش به کنار، ولی ضرباهنگ کلمات خیلی فوقالعاده است و تأثرش به جمال و سحر الفاظش بیاید همه را اسیر بکند و برای اینکه عبارت به این صفات بیاید، بر صاحبش، بر صاحبش هست که اختیار بکند لفظی را که معنا را برساند و کوتاهی نکند از آن، به خاطر اینکه کلامی که درش الفاظ از رساندن معنا به صورت کامل و به دقت متناهی قاصر باشد، کلام بلیغ نمیشود.
موقف بعدی مال ابنسِنان خفاجی است. این را هم بررسی کنیم ببینیم چه گفته. ابنسنان در کتابش به اسم "سر الفصاحه" گفته: «قبلی ها این را تعریف نکردند، بلاغت را تعریف نکردند. اینها فقط اکتفا کردند به رصد صفات.» ایشان آمده به سمت تعریف بلاغت و تعریفات قبلی در طول همدیگرند. اینها که داریم میخوانیم از قرون اول شروع کردم، میآییم جلو، ببینیم به تدریج دارد پله پله. میبینیم که سیری که آوردند برای تعریف بلاغت چیست. تعریفات قبلیها را میآورد، بعد مستبعد شمرده اینکه محاولات اینها بخواهد حدود باشد برای بلاغت. اینها تعریف نیست، مجرد صفات. حدود صحیحی در نظر ابنسنان نیست. ابنسنان فرق بین فصاحت و بلاغت نگذاشته، همه تلاشش را کرده برای اینکه خیلی شستهورفته. «و ذهبَت جهودُه» «ذهبت جهودُه فی ذلک ادراج الرياح». تلاش او رفت در آن در پایههای باد. حالا این کنایه از چیست؟ معنای نحوهای رفتن اینطور موضوع گرفته. بله. دیگر آورده فعل «ذهب الی» به این سمت رفته. به این سمت رفته که قدما اینجوری بودند. پس بعد از اینکه دیده که فصاحت مقصور بر وصف الفاظ است، بلاغت هم نمیباشد، مگر وصفی برای الفاظ با معانی. پس گفته نمیشود از مفرده که این بلیغ است. تعریف فصاحت را اینطور آورده: «عبارهٌ عن حُسنِ تالیفٍ فی الموضوع المُختار.» فصاحت این است که شما موضوع مختار را خوب تألیف بکنیم، خوب کنار هم بچینیم. و این تعریف لایق بلاغت هم هست. «یَلیق» یعنی لایق است. تعریفی که برای فصاحت آورده، به بلاغت هم میخورد. یعنی فصاحت و بلاغت را در واقع یکجورایی با همدیگر یکی جمع کرده، اما بعداً میخوانیم که فرق میکند.
و آخرین موقفی هم که اینجا میخوانیم، موقف خطیب قزوینی است که خب ایشان هم صاحب جایگاه است برای اهل سنت و از جهات مختلف خیلی محل اعتناست. بله، اینها که دیگر درش بحثی نیست. خطیب قزوینی رفته در مقدمه "الایضاح" به اینکه در اقوال متقدمین چیزی را پیدا نکرده که صلاحیت داشته باشد برای تعریف فصاحت و بلاغت. چیزی غیر از اینکه بعد از اینکه شرح فصاحت کرده، رسیده به تعریف بلاغت کلام. اینجور گفته تعریف بلاغت را: «مُطابقتُه لِمُقتضی الحالِ مَعَ فَصاحتِهِ» این خیلی تعریف خوبی است. نزدیک تعریف الان و نزدیک به همین است. کلامی مطابقت با مقتضای حال داشته باشد در عین حالی که فصاحت. که ایشان آمده بنا را گذاشته بر اینکه فصاحت و بلاغت را بر اوصافی تعریف کند که به یک معانی برمیگردد که سخن میگوید از بلاغت متکلمی که اینجور او را تعریف میکند، میگوید یعنی در واقع برمیگردد به بلاغت متکلم. میگوید: «این یک ملکهای است که قادر است به وسیله آن، او متکلم بر تعریف کلام بلیغ.» یعنی بلاغت یک ملکه است. چه کسی دارد این ملکه را؟ بلیغ دارد. صنعت نیست، ملکه است. نه، بلیغ کسی است که میتواند مقتضای حال را در نظر بگیرد با کلام فصیح. حرفش درست شد. بالاتر تعریف کرده. این هم از این.
بریم سراغ «نَشأت بلاغت». اصلاً از کجا نشئت گرفته؟ خیلی خوب است. خدا خیرتان بده آقای کریمی! الان میخوانیم و قشنگ همه تفسیر ابنمقفّع. جلو با هم قیاس بکنیم ببینیم که آخه اگر همهاش را بخواهیم بنویسیم. یک نگاه به کلمه دارد، یک نگاه به انتقال کلمات، برف میآید روی مواضع، نگاه به شرایط اسالیب و مواضع موضوع. بله، شرایط موضوعی، زمانی و شنونده. فقط اگر نقاط تمایزیشان را در نظر بگیریم. ابنمقفّع؛ ابنمقفّع چه چیز را در نظر گرفته بود؟ گفته بود که بلاغت را همه جا جاری گرفته بود دیگر. سکوت و اشاره کثیر. «جاهلی» بهش چه گفت؟ «سکوت بلوغ»، از کجا بفهمیم؟ «سکوت بلیغ» دومیاش مال عطابی بود. عطابی هم گفتش که هرکه ابهام کند افهام حاجت «بدون اعاده و حبسه و استعانه». «کلُّ ما اَفْهَمْتُ و اَفْهَمَ حاجَتَکَ مِن غیرِ اعادهٍ و استعانه». مال عطابی.
رُمّاني چه گفته بود؟ «ذو ایثار المعنا اِلی القلب». بلوچی گیر افتادن، پت پته کردن. «ایثار المعنا الی القلب فی احسن صوره مِن اللفظ». عسکری چه گفته بود؟ «الذی که گفته بود که تَنْهَلُ المعنا الی قلب السامع فیُفهِمُه.» یعنی تنهَلُ، که آخرش گفت: «البلاغه کل ما بَلَغَ به حِلِّ مَعنا قَلبَ سامِع.» آخر صفه و آنجا که تَمَکنُه فی نفسه که تمکُنُه فی نفسک». همانطور که شما باور داری، او هم باور کند. قیدش فقط همین بخش اضافی اینورش. ضمن اینکه توی چیز هم نگرفته بود، گفته بود که صفت کلام است، صفت متکلم نیست. تمام. قید مهم بود توی چه کسی؟ «مِن صفتِ الکلام لا مِن صفتِ المتکلم». صفت طلا. جرجانی هم که جرجانی خیلی مفصل یک پاراگراف توضیح داده. مخففش بخواهیم بگوییم، میگوید تو مفرد نیست، توی کلام. باید اول دلالت داشته باشد. بعد شما این دلالت را هی آراسته بکنی به نحوی که دیگر بیایی همه را به سمت خودت بکشانی. آراسته. دلالت در تزئین. و دلالت «لاغره لاکنه کلمه». «بلفُ الکلام، الکلامُ الذی له الدلاله و البلاغه تزین الدلاله». «آیا بلاغه تزین و دلاله به حيث...» بله، احسن. و بعدش هم که مال ابنسِنان بود. ابنسنان هم که چیز خاصی نگفته، فقط آخرش گفته بود که «حسنُ تالیفِ الموضوعِ المُختار» فصاحت باشد، هم بلاغت. «عبارهٌ عن حسن تالیف، اسم تالیف، فعل الموضوعِ المُختار». خطیب قزوینی: «مطابقته با الحالِ مَعَ فصاحتِهِ». خدا به شما خیر بده انشاءالله. دست شما درد نکنه. یک عکسی ازش بیندازیم و به آرشیو بپیوندد انشاءالله. خب این هم از بحث امروز دیگر. حالا نشئت بلاغت انشاءالله، جلسه بعد بحث خواهیم کرد. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...