‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
عوامل فصاحت کلمه در واقع موانع فصاحت کلمه هستند. مانع اولی که عرض شد، تنافر حروف بود. مانع دوم، غرابت. غرابت، همانطور که عرض کردیم، یعنی لفظ غریبی که استعمالش مرده و دیگر نیست. و «قد احی من الحوشیی»، یعنی ناهنجار و نامفهوم. این کلمه ناهنجار و نامفهوم شده و کسی اصلاً آن را نمیفهمد. بسیاری از کلمات اینطور هستند، حتی در لهجههای خاص. لهجهای که الان آذریها با آن صحبت میکنند، بعضی از آذریهای ۶۰ سال پیش را ما نمیفهمیم چه میگویند. یا مشهدیها، مثلاً جوانانشان میگویند وقتی پیرمردها و پیرزنها صحبت میکنند، نمیفهمیم چه میگویند. بله، در لهجهها خیلی کلمات دیگر اصلاً استعمال نمیشود. این باعث غرابت میشود. کسی که میخواهد فصیح صحبت کند، حالا منبری روی منبر برود و از این کلماتی استفاده کند که دیگر استعمال نمیشود، از فصاحت خارج میشود. هنر این است که از بهروزترین کلماتی استفاده شود که الان مردم و جوانها استفاده میکنند. این «حوشیی» همان است که احتیاج دارد در تعریف به دلالتش به "معجمات"؛ یعنی شما اگر بخواهید دلالت آن را بفهمید، باید به معجم و کتاب لغت مراجعه کنید. سخنرانیای که بخواهد مخاطب را مجبور به مراجعه به لغتنامه کند، فصاحت ندارد. کتابی که اینطور باشد، فصاحت ندارد. کلمهای که اینطور باشد، فصاحت ندارد. البته گاهی وقتها هست که کلمهای الان هم استعمال میشود، ولی مثلاً یک طایفه خاصی آن را میگویند. این فرق میکند. من میگویم معنی کلمهای که مثلاً الان تبریزیها آن را به کار میبرند، اشکالی ندارد. کلمه استعمالش مرده. در قرآن هم اینطور است. گاهی کلمهای را استعمال میکند که یک لهجه خاص و یک لغت خاصی آن را استعمال میکند، در وقتی که قرآن نازل شده، این مشکل با فصاحتش ندارد. اما هیچکس این را دیگر «غریب» نمیداند.
حکم کیست؟ در قضیه غرابت، حاکم کیست؟ چه کسی باید حکم کند؟ ادبا و شعرا. عوام مردم نیستند که بگویند این استعمال میشود یا نمیشود. شعرا و ادبا باید بگویند که استعمالش مُرده، وگرنه مجملِ لغتِ غریب و الا «صار مجمل النقش غریبا غیر فصیح». هرجا هر لغتی که مجمل بود، این باید بشود غریب و غیر فصیح. هرجا عوام یک کلمه را نفهمیدند، فصاحت بیفتد؟ نخیر! بلگه، ادبا و شعرا. ادیب وقتی نگاه کرد، این الان استعمال نمیشود، نگاه کرد، گفتش که بله، این درست است، الان هم استعمال میشود، یعنی استعمالش نمرده.
**ابوطیب در شعری گفته است:**
«جفخنا بهم شیم علی الحسب العقر دلائل / و هم لایَجْفَخون بِه بَهم»
این فعل «جفخ» از نظر لغوی یعنی تکبر و فخر. اینجا عرض کنم که متنبّی ابوطیب (همین متنبی بوده) آمده و از این لغت استفاده کرده است تا با دشمنانش تحدی بکند. «بلات» یا «بلاتر» ظاهراً منظور ایشان همان بلوط باشد. شاید هم منظور دیگری داشته باشد. حالا خود کلمه «بلاد» یا مصدر است یا جمع. شعر میگوید: «منی جفخنا»، یعنی تکبر کردیم. «و هم لایَفْخَرون بها بهم»، یعنی و آنها به وسیله آن بر ایشان تکبر نکردند. حالا آن چیست؟ بعداً آن را کشف کردم: «بلات». به حاشیه میرسیم: «شیم علی الحسب، العقر دلائل». یعنی خالهایی بر حسب اقر دلایلی است بر حسب روشنتر. حالا ترجمه فارسی دیگر شعر را نمیشود ترجمه کرد، شعر فارسی را نمیشود ترجمه کرد، چه برسد به شعر عربی! بله، حالا «بلات» شاید باشد. «بتم» و «کاخ» و اینها میگویند. حالا خیلی ما که خیلی آبمان هم توی جوب نمیرود با این اشعار، مخصوصاً حالا متنبّی هم هست، ادعای نبوت و مهدورالدم بوده.
اینجا نقادان (نقد کننده گان) آمدند و گفتند که بابا! اینکه پناه آورده به کلمه «جَفْخَ» (جفّخ)، به غریب پناه آورده. «عجزٌ فی صاحبه». این یک عجز است در صاحبش. چون راحت میتوانسته به جای «جفّخْ خِط»، بگوید «فخرت». به جای «یجفَخون»، بگوید «یَفْخَرون» تا از غریب دور شود. خب راحت میتوانسته بگوید، نگفته. یک عجزی بوده ازش. ملاک حالا «بلات» و «بلات» و اینها خیلی کاری نداریم چی بوده. اصلش «جفّخْ خِط» و «لایفَخَرون». شعرا آمدند گفتند، ادبا آمدند گفتند: «بابا، یه کلمهای گفتی، کی استعمال میکند جفّخَ را الان؟» ضمن اینکه یه خورده «جفّخ» خودش تنافر حروف هم تویش هست. بله، در صورتی که میتوانسته «یَفْخَرون» بگوید. چرا «یَجْفَخون»؟
او از شعرای بزرگی است که ادعای نبوت بکند. دعای درستوحسابی، دعای به ناحق، ادای به حق. برای همین اگر و «لِذا فإنَّ الضَّرورَ لَمْ یُولِجْهُ إلَی الْغَرِیبِ». ضرورت یا عجز او را به غریبی نمیدهد، بلکه رغبت در تمایز و انفراد بوده که باعث شده او به اختیار لفظ غریب بیاید. یعنی اثر اضطرار نبوده. اگر اثر اضطرار بود، هیچ لفظ دیگری نبود. قبول. ضرورت بود، پناه آورده. ولی اینکه اثر اضطرار نیست. لغت دیگری بوده که همان وزن بوده. این میخواسته یک واژه متمایز بگوید، واژه نویی بگوید که کسی استعمال نمیکند. لذا این زده خراب کرده. غرضش این نبوده که بگوید آقا من مجبور بودم، اصلاً یادم نبود یه همچین لغتی را مثلاً به جای «جفخَ» بگوید. نه. این دو تا وزنش هم یکی است. یا مجبور بودم، ضرورت. فقط اثر تمایز آمده. گفته به خاطر تمایزی هم که گفته، کار خراب کرده. چون واژهای به کار برده که غرابت و شاید بیت مصاب باشد به عیب دیگری غیر غرابت. یعنی غیر از غرابت، عیوب دیگر هم دارد که عرض کردم، یکیش خود حاء.
«ألا یصحّ اتهام اللفظ نفسه بتنافر الحروف»؟ آیا صحیح نیست که ما خود لفظ «جَفخْ خِط» را متهم کنیم به تنافر حروف؟ تنافر حروف ندارد؟ «ألا یتّهم البیت أیضاً بتعقید اللفظی المتمثل فی تکرار الضمائر الموهم فی صعوبت ردّها إلی أصحابها»؟ آن «بها بهم» که معلوم نیست به کی برمیگردد. مثلاً ۲۰ بار شده که یک آیه را گذاشتیم، هی شغل مختلف باشد، اشکال ندارد، آن اتفاقاً از فصاحت است که «هرچی برمی گردد» درست هم هست. شما میبینید که به ده جا برمیگردد. آن از قدرت کلام است. ولی یک وقت هست که کلمه شما گفتی، اصلاً مرجع ندارد، ضمیر ندارد، ضمیرِ مرجع ندارد. دو تا ضمیر بغل هم. نه، قرآن به هشت تا نه تا آیه قبلش، به دو صفحه قبلش برمیگردد. در صورت یک فعل آورده با دو تا. اولاً که خود «بها بهم» این اصلاً مشکل دارد. خود «بها بهم» پیدا کرده. تنها نه. ما توی قرآن اینجوری نداریم «بها بهم» که توی قرآن نداریم که دو تا حرف یعنی دو تا ضمیر با دو تا حرف پشت سر هم بیاید. شکلی، یعنی یک حرف «با» بیاید با توی ضمیر از یک جنس. خیلی غلط است، خیلی بد است.
«مسجد التقوی من أول یوم أحَقُّوم فیه». «تمام بهم شیمون علی الحسن». حالا در صورت تعقید لفظی دارد. تعقید یعنی گره. آدم گیر بیفتد که ببیند الان به کجا برمیگردد. این تعقید لفظی «أوقع» است در تعقید معنوی. حالت تعقید لفظی «أوقع» است در تعقید معنوی، حتی «صار البیت بحاجة إلی شهوه الحسّ اللغوی». آدم خیلی باید حس لغویاش تیز باشد، تیز بودن این تعقید لفظی به تعقید معنوی میکشاند. لفظ که گیر دارد، به گیر در معنا میکشاند و احتیاج به بیت، نیاز به این دارد که کسی حس لغویاش خیلی تیز باشد تا بتواند ترجمه کند و بفهمد. «و إعادت السیاقة لِنَظْم البیت و صُورُهُ إلی المعنا». باید دوباره بیاید این بیت را یکجور دیگر بسازد، اعاده بکند ساخت و ساختار بیت برای نظم بیت، به خاطر وصول به معنا، منظمش بکند تا معنا ازش دربیاید. این الان به هم ریخته است، درهمبرهم است، قرقاطی است.
نظم معنویش برای بیت چیست؟ «جفخنا بهم شیم علی العن بهم شیام». نمیشود آقای دکتر، چون «شیم» فاعل «جَفخَ» است. «بهم شیمون» باید مبتدا و خبری حساب بکنیم، در حالی که اینطور نیست. آن «فیه» که میگفتند، فرقش با آن این است. یک «فیه» مال جمله قبلی است، یک «فیه» مال جمله بعد. اینجا «بهم» مال خود «جَفخَ» است. «شییمم» مال «جَفخَ» است. بعد «بها» و «بحم» (بهم) را بغل هم آورده. تناسب ندارد. «بها» مال «یشف خونه»، «بهم» مال «جَفخَ». دو تا ضمیر، ضمیری که مجرور شده مال دو تا فعل بغل هم آورده. خیلی غلط است، خیلی بد است کلام.
در غرابت لفظ، حمل نقادان است بر حدیث از تفاضل بین لفظ و دیگری. یعنی میگویند که: «آقا، این نسبت به او بهتر بود.» نقادان این را میگویند. این باعث میشود، این و آن دو تا واژه را با همدیگر قیاس میکنند. میگویند این الان استعمال میشود، آن استعمال نمیشود. برای جرجانی نظرش این است که دو تا کلمه مفرد تفاضل نسبت به هم ندارند، «من غير أنظر إلى مكانها في» خود دو تا لغت را که نمیشود با هم قیاس کرد. جایی که قرار میگیرند، با هم قیاس میکنیم. دو تا لغت توی کدام عبارت برای رساندن کدام معنا؟ دو تا لغت را با هم (نه لزوماً). نمیشود گفت این دیگر استعمال نمیشود، این برای فلان معنا استعمال میشود، توی فلان جمله استعمال میشود، «من التالیف و النظم». که حالا هم از جهت تألیف هم از جهت نظم. «بأکثر من أن تكون هذه معروفة مستعملة و تلك غریبة وحشیة». که بگوییم آقا این یکی معروف و استعمال میشود، آن یکی غریب و وحشی است، استعمال نمیشود. «او أن تکون حروف هذه أخف و امتزاجها أحسن». یا بگوییم این حروفش کمتر است، آن چهار تا حرف، این سه تا حرف است. این یا این امتزاجش بهتر است، ترکیب حروفی که کنار هم آمده، دلنشینتر است، زیباتر است. پس این دو تا قیاس را جرجانی گفت چطور انجام بدهیم؟ دو تا کلمه برای غرابت، اولاً توی یک جمله بیاید، چی، کجا؟ بعد تازه هم کدامش معروف و مستعمل، کدامش غریب و وحشی است؟ کدامش حروفش کمتر است؟ کدامش امتزاجش زیباتر است؟ وقتی که جرجانی فضیلت داده به کلمه «معروفه» را بر «غریبه» و «وحشیه» و «خفیفه» بر زبان را بر «ثقیله» بر زبان. پس او در واقع اهمال کرده دوافع نفسیهای که حمل میکند شاعر را بر تفضیل قریب همراه قدرتش بر استخدام معروف. یعنی کار نداشته به اینکه آقا انگیزههای شخصی، دوافع شخصی، نفسیه (انگیزههای شخصی)، انگیزههای شخصی که شاعر میآید و به خاطر آن انگیزهها شعرش را واژههای غریب درش به کار میبرد. معلوم شد که جرجانی این را قبول ندارد. چون نیاورد در ملاک فضیلت، نیاورد. نگفت آقا یکی از جاهای افصلم این است که شاعر خوشش بیاید، شاعر بهش نیاز داشته باشد. نه. پس معلوم شد که او این را ملاک نمیداند.
مثل آن کسی که متنبی را بر آن داشت که «جَفْخَ» را بر «فخرت» ترجیح دهد. الان توی این ماجرا چرا متنبی آمده «جَفْخَ» را بر «فخرت» ترجیح داد؟ چرا؟ انگیزه شخصی او بود. درست. ما میگوییم انگیزه شخصی ملاک نیست. نمیشود گفت آقا او تشخیص داده بهتر است. در نظر او غرابت نداشته. غرابت شخصی و در نظر شخص و اینها نیست. غرابت ملاک دارد. بله، جمع «طوا» (طاوع) جمع «دافع» میشود، «دافه» (دافعه). دفعکننده. آنچه که باعث میشود این کار را انجام دهد، انگیزه. به معنای انگیزه. شاید جرجانی خلل را درک کرده، در تفاضل. در این نظری که داده، او خلل را در نظری که نسبت به تفاضل داده، درک کرده. دیدی که کم گفته. یکچیزی کم گفته نسبت به تفاضل یک لغت بر لغت. برای همین اضافه کرده. فقط ابتداً برای همین اینجا واضح میشود به نحو کامل، اقتضای مفهوم مطلق و تاک. «لا یدع لشک مجالاً» «یک مفروضا نوعی اطلاع» جمله بعدش «افتضاحی» که برای شک مجالی قرار نمیدهد. خب چطور واضح شد، چی واضح میشود؟ واضح شد. یک «واضحش» که دیگر شکی نمیماند که چی؟ «إنَ الألفاظ لا تتفاضل من حیث هی ألفاظ مجردة ولا من حیث هی کلمات مفردة و إنّما الالفاظ تثبت لها و خلافها فی ملائمة المعنی اللفظ للمعنی التی تلیها او ما أشبه ذلک مما لا لفظه».
الفاظ از جهت اینکه الفاظ مجرد هستند، نسبت به هم فضیلتی ندارد. از جهت کلمۀ مفرده هم فضیلتی ندارد. الفاظ فضیلت درش ثابت میشود و خلاف فضیلت ثابت میشود در ملایمت لفظ برای معنایی که برایش میآید. یعنی در قیاس با معانیشان است که این و آن فضیلتش با هم معلوم میشود. وگرنه یک لفظ با یک لفظ که ما نمیتوانیم بفهمیم که این فضیلت بر او دارد. این نسبت به آن معنا، این هم نسبت به آن معنا. کدامش بهتر میرساند؟ «رسا»تر است یا آنچه شبیه آن است از آنچه تعلق نمیگیرد به آن به صریح لفظ. یعنی به خود لفظ ما نداریم، به صریح لفظ کاری نداریم. دکتر، همراه ما با صریح لفظ کاری نداریم. از با خود لفظ این فضیلتها فهمیده نمیشود. از دلالتهای فرالفظی، به قول امروزیها، دلالتهایی که بیش از لفظ دلالتهایی که مربوط به لفظ نیست، از آنها میفهمیم فضیلت یک کلمه به کلمه دیگر از سیاقی که توی عبارت است. یعنی این کلمات، مثلاً «بشین» و «بتمُّرگو»، ما تفاوتش را از کجا میفهمیم؟ «بفرما»، «بشین» و «بتمُّرگو» را میتوانید بگویید که الان «بشین» از «بتمُّرگو» بهتر است؟ خود لفظش؟ شما در قیاس با جملهای که به کار میرود، دارید میگویید. خود این لفظ، و این لفظ، چه تفاوتی دارد؟ درست. لفظ، آن هم لفظ. توی قیاسش با عبارت، با لحن. میگوید: «این را با چه لحنی به کار میبرند؟» «خواهش میکنم بتمرگید اینجا». کسی با احترام مثلاً با دو تا درس، «به تمرگید با لحن تندی» میگوید. «بفرما»، «خواهش میکنم بشین»، «بفرما». دلالت فراکلامی است، فرا لفظی است. از خود لفظ که نمیفهمیم. سیاقی که میآید، عبارتی که میآید، توی آنجاهاست که تفاوت اینها معلوم میشود. پس غرابت لفظ نه. یعنی این و آن را با هم قیاس کنیم؟ لفظ را بگوییم این غریب است؟ نه. باید قیاس کرد با جمله، با عبارت، با لحن، با سیاق، با همه اینها باید مقایسه شود، بعد بفهمیم که این غریب است یا آن، یا این اغرب از آن هست یا نیست؟ کدامش غریبتر است؟ و چنین جرجانی میبیند که فصاحت و بلاغت در لفظ مفرد نیست، مگر وقتی که انتظام شود در سیاق. پس خود کلمه که فصاحت ندارد. از این جهت، از جهت غرابت، نظرش کلاً این است که فصاحت و بلاغت در کلمه نیست. خود کلمه که کلمه وقتی توی سیاق بیاید، فصاحت (و) بلاغت دارد. میگویند این کلمه مال اینجا نیست. این کلمه مال اینجا هست. این کلمه را اینجا به کار نمیبرند. این کلمه را اینجا نمیگویند. آخه کسی اینجا، اینجا که این را نمیگویند. توی فارسی زیاد داریم ما. بله، شوخیهای علما میافتند با همدیگر. غیر قابل پخش است. برخی کلمات و یک جاهایی استعمال کرده بودند، قابل پخش است. «قلت علی مذهبه». برخی کلمات را توی سیاقی توی عبارتی آن سیاه (سیاق) ساده و قینه به معنای از «سوق» میآید. قالب. ساختار. «صوق» نیست. «صیغه» که میگوییم، «صیغه فارسی». ساختار. عرض کنم که این یکی ساختن مصدرش. یکی معنای سوق دادن. «سیاق» یعنی سوق میدهد. فارسی؟ بله، سین و قاف. «و هو محق فی ذالک». او حق میگوید در این نظر جرجانی. از نظر درستی مساحت و بلاغت در کلمه به تنهایی فهمیده بفرمایید. نمیشود. باید در سیاق بیاید. «لغت مفردها مشروع معنی یحدده و یغدیه السیاق». کلمه به تنهایی مشروع «معنا یحدده». در شرع میآید در شریعت میآید. توی قالب میآید، در قالب معنایی میآید که او را تحدید و سیاق میآید او را قید میزند. کلمه او به تنهایی خیلی معنایی ندارد. کلمه توی کجا؟ کلمه توی چه عبارت.
رضا، شما میبینید مثلاً لغتنامه دهخدا را نگاه بکنید یا فرهنگ معین. برخی لغتنامههای دیگر. کلمه را که وقتی میآید، میگوید سریع بعدش میآید استعمالاتش را میگوید. میگوید این کجاها استعمال میشود. شعر فردوسی اینجا آمده. توی شعر مولوی اینجا آمده. عرض کنم که نظامی اینجا گفته. اینجور گفته. برای همچین چیزی گفتند، این معمولاً برای حیوانات به کار میرود، آن برای انسانها به کار میرود. تفاوت اینها را ملاحظه میفرمایید دیگر. مثلاً کمربندی که برای انسان میبندند، یک کمربند است. کمربندی که برای اسب میبندند، یک کمربند است. کمربند داریم تا کمربند. لباس داریم تا لباس. کمربند برای ماشین، یک کمربند است. بعد مثلاً آن را با چه لحنی میگویند؟ با چه سیاقی میگویند؟ با چه عبارتی میگویند؟ کمربند یعنی چه؟ بانک؟ مشترک لفظی هم نیستها. کمربند که معنایش روشن است. مشترک لفظی نیست مثل شیر نیستش که اصلاً هیچی نمیآید در تصور. در دلالت تصوری بین علت تصوری که مشخص است، من میدانم. ولی میگوید: «آقا، کمربند خوب است. توی کتابم بنویسم. اسم کتابم را میخواهم بگذارم کمربند.» میگویم: «خب منظورت چیست؟» میگوید: «یک آقایی شغلش این است. کمرها را میبندد.» «آن را نمیگویند کمربند. میگویند ط یا مثلاً میگوید آقا چیز است. از این رفتم کمربند خریدم.» میگوید: «چی خریدی؟» میگوید: «چیز نه.» میگوید: «از اینهایی که با پشم شتر درست شده.» میگوید: «عزیزم، آن را کمربند نمیگوییم. به آن میگویند کلیهبند.» «من به کمرم بستم.» میگویم: «باشد. اینجا درست است. به کمر بستی، ولی اینجا کسی نمیگوید کمربند.» اینجا غرابت دارد برای این معنا. کمربند است. برای این را اگر میخواهی برسانی، نمیرساند. میگوید: «من کمربندم را سفت بستم.» کربلا شتری قید نزده. میگوید: «کمربندم اذیتم میکند.» الان همین جمله برای من معنی. الان من نشستهام پشت فرمان. میگویم: «هم کمربند شلوار دارم، هم کلیهبند دارم، هم کمربند ماشین.» میگویم: «کمربندم اذیتم میکند.» اینجا به حسب قرینه مقامیه بین این سه تا مردد میشود. حضرت قرینه مقامیه مختلف (مردد). کمربند دارد اذیتم میکند. من کاملاً (که الان شما مثلاً) اینطور مشتری. تقسیم معنایش تقریباً روشن است. البته این کمربند ماشین واقعاً کمر را نمیبندد. یک چیز دیگر است. حقیقت مجاز باشد، کمربند. اینجا کمربند بستن توی ماشین است. کمبند است، چون قدیم توی شهر اجبار نبود، ولی بیرون از شهر هر جادهای که بود، شما مجبور بودی که این کمربند را ببندی. به خاطر همین میگفتند کمربندی. از آن طرف هم دوباره میتواند، چون دور شهر میخورد، کمر شهر را میبندد دیگر. کاملاً کمربندی که عمدش همین دور شهر بستن است. کمربند اینجا دیگر ایجاز. این کمربندی برای شهر دیگر کاملاً. کمربند چی؟ چی؟ تنفسی؟ جدول تنفسی میگویند. تازگیها میگویند کمربند تنفسی. شهر جدید کمربند تنفسی هم میگویند. دور شهر را باید باغ و بستانها، کمربند تنفسی شهر، مردد میشود بین حقیقت و مجاز. اگر باشد، باز فرق میکندها. چه واژههایی اینطوری است که توی چه لحن و سیاقی بیاید. اصل کلمه غرابت ندارد برای آن معنا که شما میخواهی برسانی. این را با این نمیرساند.
حالا مثالش کلیهبند. من میگویم آقا رفتم. حالا گاهی سیاق مشخص است، به قول شما. آنجوری اگر بگویم، کسی ملامتم نمیکند. میگویم که آقای دکتر، من کمربند شتری خوب است بگیرم ببندم به دکتر بگویم؟ کسی ملامت نمیکند. ولی بیایم بروم توی بازار، بازار چرم بایستم، بگویم که آقا کمربند شتری خوب کی دارد؟ اینجا من بروم ازش بخرم. شتر کمربند ندارد. چرم گاو، گاو کمربند ندارد. این بنده خدا را کلاً ذهنش را برمیگردانم، دنبال کمربند گاوی میگردد. چیز دیگر دارم بهش میگویم. اینجا نباید بگوید. به دکتر اگر بگوید این فضایش، فضای طبی است. توی فضاهای مختلف، سیاقهای مختلف، واژهها غرابت پیدا میکنند. به یک بچه مثلاً آدم یک حرفی بزند، به بچه چطور باید گفت؟ چی باید گفت؟ مثلاً خیلی پیش میآید دیگر. ما توی استعمال خودمان راحت میفهمانیم و میفهمیم، ولی به بچه نمیتوانیم آنجوری بگوییم. باید یک واژه سادهتر، چی بگوییم؟ خشخاشی. باحال بگیر. غرابت ندارد. احسن. تازه نان است که بهش بگو روی آن کنجد بزند. برو نانوایی بگو نان بهت بده، روی آن کنجد بزند. چون از آن جهت که وقتی که جرجانی رفته به اینکه کلمه با شما انس میگیرد، «تروقک»، «روغن»، یعنی برای شما صاف، روشن. «تروقک کلمه» برای شما روشن است و انس میگیرد با شما در موضعی. «ثم تراها بینها تفقل علیک و تهشکه فی موضع آخر». ولی شما میبینید که جای دیگری این برای شما سنگین است و موجب وحشت میشود. یک جا هست توی یک عبارت، یک کلمه خیلی خوب مینشیند، خیلی به کار میبرند. یک جای دیگر، توی یک عبارت، همان کلمه را میگویند، آدم گیر میافتد. خیلی پیش میآید دیگر. زبان ما فراوان پیش میآید. بله. چی؟ طرف آدرس میخواهد بپرسد. گفت که چی؟ چی؟ «چیک کجاست؟» خیلی جالب بود. گفتم آقا منظورت فلانی است. آدم آمده بود توی حرم امام رضا. دختر تعریف کردم برای شما. گفتش که، گفتم: «حاج آقا، بیرون کدام وره؟» گفتم: «خب، بیرون چی؟» گفت: «بیرون حرم.» اعصاب معصوم نداشت. گفتم که: «خب، یعنی کدام دیگر؟ بیرون، بیرون حرم، بیرون کدام وره؟» گفتم: «ده تا خیابان داریم. نواب میخواهی بروی؟ شهدا میخواهی بروی؟ چی میخواهی بروی؟» ۱۳، ۱۴ سالش بود. رفت. برداشت عرفانی کردم. گفتم: «خیلی وقتها حاجتهای ما اینجوری است. خدا میگوید: برو اول خودت با خودت ببین چند چندی، بعد بیا.» مقامات دیگر. حالا یا آخرت میخواهیم یا دنیا میکند پول بده. خب برای چی میخواهی پول؟ پول میفهمی پول؟ بپرسد بگوید مثلاً من از در فلان میخواهم بروم بیرون. از کدام ور باید بروم؟ آنجا اگر بیاید مثلاً توی آن فضا مادر گفته بیرون، دقیقاً نشسته. این واژه نه غریب نبوده. غرابت نداشته. ولی برای من که دارد میگوید، غرابت دارد. میگویم: «کدام بیرون؟ بیرون چیست؟ صد تا بیرون داریم، ۱۰، ۱۲ تا در اصلی دارد این حرم، بلکه ۱۶ تا در اصلی دارد. عرب ۱۶ تا در. از کدام در میخواهی بروی بیرون؟ پایین خیابان یکی، بالا خیابان یکی. میآید خیابان تهران یکی، میرود طبرسی. بعد تازه خودش با ۴ تا در، این خودش چهار تا در است. این در حرم، آن هم در نواب است. آن نمیدانم در چی چی است. خود فقط آن طرف بابا رضا دارد، باب الجواد دارد. این هر کدام به یک جا، یک گوشهای میخورد. بیرون میخواهم.» خیلی کلمه غریبی است. از این جهت شما میبینی که یک جا انس دارد. میگوید: «طرف را بیرون کرد.» آدم راحت میفهمد. آدم را از بهشت بیرون کردند. حالا بگوییم که آدم آمد بیرون بهشت وایستاد تا حوا بیاید. غریب است. بیرون بهشت کجا بود؟ وایستاد گفت انداختنش بیرون. آن هم همان بیرون وایستاد. خیلی غریب است دیگر. آدم بیرون یعنی چی؟ اینجا من که «بیرون» اول روشن استها. این الان خیلی مثال قشنگی است. میگوید: «بیرون بهشت وایستاد تا حوا هم بیاید. حوا رفت تجدید وضو. آدم بیرون وایستاد.» خیلی غریب است اینجا. بیرون دوم اصلاً نمیشود. پس از این جهت که جرجانی اینجور گفته، «فإنی أذهب» من هم میروم به این سمت که «فصیحت فی سیاقها». آخر کار ماجرا عوض شد، ولی روی این حساب من «جَفْخَ» را در سیاق خودش فصیح میگیرم. علی رغم تنافر حروفها و وحشیتها. به رغم اینکه هم تنافر حروف دارد، هم وحشی است. وحشی چی بود؟ ناهنجار. «لعنها رُصِفت فی سیاق لا یلیق بغیرها». به خاطر اینکه ایشان اینها را با هم چیده. چیده، «رُصِفت» چیده. بله. اینها را کنار همدیگر چیده در سیاقی که «لا یلیق به» آن سیاق، غیر آن، غیر آن «جفخَ». یعنی اصلاً توی این سیاق غیر «جفخَ» نمیچسبد. فقط «جفخَ» بیاید. سیاق سیاق جفنگ است، به درد همین سیاق میخورد. این کلمه به درد همینجا میخورد. به درد همین سخنرانی میخورد. این کلمه را به همین آدم بگوید. این کلمه به همین جا گفت. میگوید: «آقا، این کلمه را طرف فلان کلمه را گفته.» میگوید: «توی چه جمعی؟ برای کیا؟ برای بچههای ۵ ساله گفته؟» برای بچه ۵ ساله چی بگوید مثلاً؟ انرژی هستهای را چطور توضیح داده؟ گفته «آبدوق خیار». مثلاً بچه ۵ ساله انرژی هستهای هیچی، سانتریفیوژ چی میفهمد؟ بهش گفته: «آبمیوهگیری.» بر فرض. «این آبمیوهگیریه، بچهها. دستگاه آبمیوهگیری را دیدید؟ این میچرخد، مثلاً یکچیزی به ما میدهد. سانتریفیوژ هم این شکلی است.» دکتر مملکت دارد چطور صحبت میکند؟ خب برای اینها همینجور باید گفت. این فصاحت دارد. این کلمه را به کار نمیبرد. نکته مهمی است. «جفخَ» از این لحاظ که با سیاق جور است، هرچند تنافر حروف دارد و وحشیه. ناهنجار، کسی انس باهاش نمیگیرد، ولی با این سیاق چون جور درمیآید، غرابتش را از بین میبرد.
سومین مانعی که باعث میشود کلمه از فصاحت بیفتد، مخالفت قیاس لغوی. قیاس لغوی یعنی چه؟ قواعد. قواعد لغوی طبق نظر جرجانی اصلاً نباید اعمال بکنیم. کلمه را داریم بحث میکنیم. کلمه معنا ندارد. سیاق هر کلمه به قیاس سیاق خودش نباید چیز داشته (غرابت داشته) باشد. «قال أبوالنجم العجلی: الحمدالله العلیّ العجللی.» «الأجلّ» باید میگفت دیگر؟ قاعدهاش چیست؟ وقتی دو تا حرف در مضاعف میآید، مشدد میشود. خب اینکه شما بخواهی اینها را از هم منفک بکنی، خلاف قاعده است. بله، یک وقت حروف ادات جزم آمده از هم جدا. «لم یمدد» یا داری امر میکنی، میگویی: «امدُد». ولی وقتی هیچی نداری، صیغه تفصیل داری، مثلاً «أشدّ» را بگویی «أشدد»، «اشتدّ». خیلی ناجور است دیگر. کی از این «أشدّ» میفهمد؟ مخالفت با قیاس لغوی دارد. «أجلّ» را بگویی «أجلل». «ولا یبرَمُ الأمرُ الذی هو حالُن». «حال» میشود دیگر؟ «هالّون لالّون».
برای أبوالنجم و متنبی فراهم شده شرایط ادغام. یعنی در دستشان بوده، شرایط ادغام بوده، توافق داشته، در دست بوده. «ولاکن الضرورة ألْجَئَتْهُما إلی فکّه». ولی ضرورت اینها را وادار به این کرده. «ألْجَأ» یک وقت به معنای وادار کردن. وادار کرده به اینکه این را «فکّ» کنند، جدا بکنند. هم در «عجلل» هم در «هالل». یعنی «أجلّ» را کرده «أجلل». «الهال» را کرده «هالل». تازه یکی دیگر هم هست. «ولا یحلل الأمر یُحَلَّلُ» بوده، شده «یحلل». و در این ضرورت مخالفت است با قیاس صرفی. بدجور پاشنه این متنبی را برداشته. این کتاب حق را بهش میدهد.
این هم با مزه است. در نوع خودش یک ساعت اشکال ندارد. خوب بود. این را هم که گفت مهم این است که قواعد را دست بگیریم و اینها نه. متنبی مهم است، نه این مهم است، نه آن مهم است. قواعد باید جا بیفتد. از جهت قواعدی به نظر میآید که کتاب خوبی باشد. خیلی درگیر حواشی نکرده. بیشتر روی قواعد تکیه دارد. خب یکی از مخالفت قیاس صرفی آن چیزی است که مییابیم از اخطا (اشتباهات) شایعه در «ألسنة» ناس. به کافر میگویند «کافر». صدام یزید کافر. اسم فاعل، کافر. دیگر چی؟ به یک طلبه، به طالب میگویند «طلبه». غلطهای شایع دیگر. یک نفر «طلبه» نیست. مثلاً به «معمّم»، «معمّم» میگویند. «معمّم» کسی که عمامه دارد. حالا خود «عمامه» هم غلط است. «عِمامه» درست است. «معمّم» اونی که عمامه میگذارد. و در کتابات بعضی محدثین هم هست. مثل اینکه میگوید: «السیارة المباعة نزوج الفاکهة یزیدها حلاوة.» «هذه أساتی» از این اشتباههای عامیانه.
«شفا» مثلاً درست است، میگویند «شفا». معنای ساحل است. تکرار. حالا اینها خیلی چیز (مشکل) ندارد. نه. «لَشَفا حَفْرَةٍ مِنَ النّار». «شفا» به معنای ساحل، لبه پرتگاه. «السیارة المباعة نزوج الفاکهة یزیدها حلاوة». یک سری از اینها که بالاخره زبان مردم است. «هذا أساتید»، عصای توی حوزه، «عصای هذه»، «عصای ِأسَاطي». سالاد را میگویند «سالاد». «بشقاب» را میگویند «پُشت قاب». بعضیها اینجور که میگویند، با مزهاش این است که همین را هم مینویسند. جالبش این است، همان را که میگویند، مینویسند. غلط است. واژه قیاس صرف اقتضا دارد بگوید: «السیاره المبیعه». «مبیع» (مباع) چیست؟ «نزوج الفاکهة» (نَذّجُ الفاکهة). «نَذّجَها». «نزوج الفاکهة» چیست؟ «نزول الفاکهة»، این ساکن دارد. «نَذّجَ الفاکهة». از «نَذّجَ»؟ بله. کاتب مبدع و شاعر مفلح «یَتَحَرَّی». «یَتَحَرَّی» یعنی شایسته میبیند صحت الفاظ را و جریانش به جا به کار میبرد یا «یَتَحَقَّق» به جا به کار میبرد. صحت الفا ملاحظه میکند. اینجور مراعات میکند. دقت دارد که حرفش اگر کسی کاتب مبدع (نویسنده توانا) است، شاعر مفلح (شاعر زبردست) است، این مراعات میکند، سوتی ندهد از این کلمههایی که عوامالناس به کار میبرند. به کار کلمه را درست باید به کار برد و جریانش بر قواعد صرف و نحو. باید با صرف و نحو و اینها جور مثلاً میگوید چی؟ میگوید: «برعلیه فلانی.» این غلط.
شاعر یعنی وقتی من میخوانم این را هم طرف نوشته «برعلیه پی من»، به کمسوادی طرف مقابل. «برعلیه» غلط است. تازه خود «علیه» هم درش اختلاف است که درست است یا غلط. «برعلیه». حالا بخوانید این کتاب «غلط ننویسیم» مرحوم آقای نجفی را بخوانید. چند تا کتاب خوب است. حالا ما منزلم داریم. یکیاش «غلط ننویسیم». عرض کنم که یکی دو تا دیگر هم بود. ببینید لغتها درستش چیست. اصلاً آدم وقتی میخواند، احساس میکند تا حالا یک عمر داشته غلط صحبت میکرده. کلمات چقدر تفاوت دارد با آنهایی که ما داریم به کار میبریم. «ابوّهت» مثلاً «ابّهت». «ابّهت» از موارد فراوان است. «استعفا داد»، «استعفا کرد» درست است. «استعفا داد» غلط است. «استعفا» یعنی طلب عفو. طلب عفو داد. طلب عفو کرد. «استعفا کرد». فوت و وفات. حالا «فوت کرد»، «وفات پیدا کرد». نه. «وفات کرد»، اصلاً «فوت کرد» که غلط. «وفات کردم» هم غلط. «وفات پیدا کرد». خوب از الفاظ عوامانه مبتذل فاصله میگیرد. یک عده منتقدین قدما، از قدما با این مبدأ مخالفت کردند. ابن اثیر تنبیه میدهد به اینکه «ینبغی لک أن تعلم أن الجهل بالنحو لا یقدح فی فصاحە». گفتم: «آقا خوب است بدانی که جهل به نحو ضرری نمیزند در فصاحت.» «لا یقدح» ضرر نمیزند، آسیب نمیزند. سر کلاس بودیم، استاد گفت: «یکی از طلبهها متن کتاب را بخواند.» بعد اصلاً به «لا» گفت. طلبه معنای کلمه را نمیداند یعنی چی. گفت: «یعنی قدح برنمیدارد، آسیب نمیزند در فصاحت (و) بلاغت.» کسی نحو بلد نباشد، خب چه ربطی دارد به فصاحت و بلاغتش؟ حرف قشنگ دارد میزند. تصویر. حالا نحو هم بلد نباش. هر کس دارد متن قشنگ فارسی مینویسد، باید حتماً استاد ادبیات باشد؟ آوینی مگر استاد ادبیات بود؟ ادبیات فارسی مثلاً خوانده بود؟ درس داده بود؟ نه. یک بار هم ادبیات فارسی بر فرض نخوانده باشد، قشنگ مینویسد. آدم وقتی متن را میخواند، لذت میبرد، ارتباط برقرار میکند. و در این حکم «ضربی من المقالات» است در نظر ما. یعنی یک خورده همچین غلو کرده. «لأن الفصاحة وضوح و تبیین و رفع المفعول و نصب الفاعل لا یوزحان المعنا لا یوزهان المعنا». بابا جان، فصاحت اصلاً چی بود؟ وضوح بود. حالا طرف فاعل را منصوب بخواند، مفعول را مرفوع بخواند، وضوح دارد؟ این کجایش واضح است؟
از عجایب مرحوم آیتالله داماد ظاهراً در مورد ایشان نقل، یا مرحوم الهی قمشهای. شاید از هر دو بزرگوار باشد. این بوده که غلط میخواند، درست ترجمه میکرد. یکی از رفقا چی چی؟ یک کلمهای میگفت، بعد «فی» میآورد، بعدش یک کلمه مرفوع میآورد. میگفت: «آخر شب، (فی) هم، دیگر معنا را میرساند.» ولی دارد غلط میگوید. خب اگر دارد غلط میگوید، همه فهم زبان عربی به همان اعرابش است. من رفتم توی حرم امام حسین. طرف سخنرانی میکرد. از همینهایی که نزدیک به طیف شیرازی امام هستند. خیلی بعد دیدم سخنرانی مشهورین بین اعراب که همان موقع میگفتند که ۵۰۰ تا شبکه زنده دارد این را پخش میکند. تمام شد و ما رفتیم پیش ایشان. برای همه جا، راننده و دنده و فرمان و همه چی دعا کرد، غیر از ایرانیها، پاکستان و افغانستان و عراق. آمدم گفتم که: «آقا، یعنی ما ایرانیها اینقدر ارزشش از جز امت اسلامی اینها نیستیم که یک دعا برای مسلمانان ایران و اینها بکنیم؟» «تعلم بکنم.» گفتم: «والله أنا مظلوم.» گفت: «مظلومون.» «نحن مظلوم» نمیآید. «نحن مظلومون». مظلومون درست بگو. تحریم کرده بودند، تازه همان روز، یعنی دو سه روز قبلش بود که تحریم کردند. اینجوری است. فشار میشویم انشاءالله. گفتم: «چی؟» گفتم: «نظرت در مورد امام خمینی چیست؟» گفت: «الإمام الحجة بن الحسن. ما امام دیگر نمیشناسیم.» «أسئلکم الدعاء فی امان الله.» بله. خلاصه اعراب را وقتی شما غلط بگویی که خراب میشود کار. منظور فهمید باشد. درست بگو. درست بگو. فصاحت نیست. الان کسی میگوید «نحن مظلوم» (مظلومون) که فصاحت نداشت. حالا نحوش غلط بود، ولی فصاحت مساحتی نداشت. خب علاوهبر اینکه «أدب آلة رکیكة ذهب رونقها». علاوه بر اینکه ادب اینکه کسی ادب را رعایت بکند، کلام برساند، معنا را. ابزار شی، ابزارش لغت است. خب وقتی لغت «رکیك» باشد، رونق ادب هم میرود. کلمه غلط به کار. «مظلومون» را بگو «مظلوم». الان این ادب توش رعایت شده؟ غلط اشکال. لذا فصاحت هم ندارد. «رکیك» اصل لغت به معنای «رِکّکه». «رَک» گفتن که ناتوان و باریک از ماده «رَکّ». خود کلمه «رکیك» را نامتناسب بشود. بله، پوچ، بیمعنا، سست. همه اینها را گفتم. «سست» از همش بهتر. کلمه «سست» وقتی به کار ببرید، رونق ادب از بین میرود. اهلش نباید ایراد بگیرند به شما که آن کلمه را غلط گفت. گفت که چی؟ «د** الخلیج العربیه». معین دیپلماسی فعال حاشیه خلیج نشسته عکس انداخته. «د** الخلیج العربیه». آن طرف هم لهش کرد دیگر. دستش را گرفت برو نشان بده به اساتید عرب. طرف ادعای اجتهاد داشت. توی فیضیه شهریه در حد صرف ساده بلد نبود. کدام رسوا میکند واقعاً سران فتنه جزایی داشته باشد. کفایت میکند به اسم آیتالله مجتهد. از آن اولی که ما یادمان میآید، این را به اسم مجتهد میخواندند. مراجع قلابی ق. بله، رئیس بود، معاونش بود. دیگر اسلایم تبلیغ فلانی و فلانی. مثلاً طرف شهریه میدهد. «سلام علیکم و رحمة الله». «خلیج العربیه». میگوید: «د** خلیج عربی.» گفت: «بابا جان بده استاد عربی راهنمایم بلد است این را.» «العربیه» به «د**» برمیگردد. همین که بحث داشتیم. صفت مال مضاف و الی اگر بخواهد خلیج باشد. «الخلیج العربی» باید بگوید. «د** الخلیج العربی» باید باشد. نه «د** الخلیج د**عربی خلیج» خلیج «د**» (فارسی) دارد؟ «د** عربی» دارد؟ «د** عربی» جمع شدن، همه خندیدند. مضحکهای شد دیگر. ابن خلدون چیزی گفته که حالا دیگر بماند برای ابن خلدون باشد. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...