‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
«و الحقّ ماهیّته انّیّته اذ مبتنی العروض معلولیه»
تحت عنوان «الحقّ و ماهیّته و انّیّته» مطلب را بیان میکنند که حقّ تعالی و واجب الوجود، انّیّت محض و تحقّق محضش انّیّت، یعنی وجود و تحقّق. یعنی ذات او حتی در ذهن هم قابل تحلیل به تحقّق و متّحد به وجود و موجود نیست، بلکه او تحقّق محض و وجود محض است. عین وجود و عین تحقّق.
«ذلک لیعلموا انّ الله هو الحقّ و انّ ما یدعونه من دونه هو الباطل.»
او همه حقّ است و هر چه غیر اوست، باطل. حقّ همان وجود، یعنی هست. حقّ همان هست فارسی است و عربیاش حقّ. هست و حقّ، وضعیت آوایی هم به هم شبیه است.
این بحث با همین تعبیر، قدماء ما، مثل بوعلی و فارابی مطرح کردهاند؛ ولی قبل از بوعلی و فارابی هیچ معلوم نیست که این مسئله طرح شده باشد. ما وقتی دنبال این مسئله بودیم و تحقیق میکردیم که آیا این بحث در کلمات دیگران، مثل فلاسفه اسکندرانی طرح شده است؟ دیدیم که این مسئله ثابت نیست و هیچ معلوم نیست. ظاهراً، احتمالاً، و بله، و هیچ معلوم نیست که قبل از بوعلی و فارابی طرح شده باشد. الهی بودهاند یا نه؟ میگویند که الهی. حالا آره، جای تعبیر نبی هم برایشان به کار است. ارسطو را که هنری میداند، ایشان نه، روایت نقل میکند که ارسطاتالیس پیغمبر بوده. افلاطون را به نظرم پیامبر میدانند. حالا انبیایی که ما تو اصول دین با آنها اختلاف داشته باشیم، تحریف شدهاند، ممکن است وقتی مسیح را تحریف کردند، دیگر ارسطو، افلاطون...
این مسئله را معمولاً فلاسفه در دو جا مطرح میکنند. اکثر این مسئله در الهیات به معنای الاخص، یعنی در آنجایی که بحث واجب الوجود میشود، طرح میکنند؛ چون مسائل مربوط به واجب الوجود است. خود حاجی هم که این مسئله را اینجا طرح کرده، همین مسئله را عیناً دو مرتبه در آنجا طرح کرده. ولی در بعضی از کتب، این مسئله در دو جا طرح شده است: هم در آنجا و هم در امور عامه که بحث وجود و ذات ماهیت مطرح است، به اعتبار اینکه بحث از وجود ماهیت برسیم به اینکه وجودی هست که در آنجا دیگر ماهیتی در کار نیست، وجود محض است. هم در الهیات بالمعنا الاخص به اعتبار اینکه این مسئله از مسائل مربوط به واجب الوجود است و با بحث الهیات بالمعنا الاخص تناسب دارد.
از جمله کسانی که این مسئله را در دو جا طرح کرده، ملاصدرا است که هم در امور عامه اسفار طرح کرده و هم در الهیات الاخص. و حاجی در این امور از او پیروی کرده و در دو جا مطرح کرده. ولی بهتر بود که این مسئله را میگذاشتند برای همان بحث بوعلی. بوعلی هم این مسئله را در کتاب شفا، در همان مبحث الهیات الاخص طرح کرده و در مسائل امور عامه طرح نکرده. کما اینکه در اشارات هم همین کار را کرده. گرچه کتاب اشارات امور عامه ندارد، ولی در همان نمط رابعه _کراجه_ که مسائل الهیات بالمعنا الاخص است خواندید، بحث و طرح کرده و بهتر هم همین.
خب، مقصود از این بحث چیست؟ مقصود فلاسفه از اینکه میگویند «الحقّ و ماهیّته انّیّت» چیست؟ حکمای بعد از بوعلی، یک مقدار روی این حرف و روی این قضیه اختلاف دارند. بعضی مثل فخر رازی و دوانی، در عین اینکه عنوانشان همین عنوان «الحقّ و ماهیّته عنیّته» است، ولی وقتی حرفشان را بشکافید، میبینید که مطلب دیگری را میگویند. تحت این عنوان مطلب مطرح کردهاند، ولی تلقیشان نفی ماهیت از واجب الوجود نیست؛ بلکه میگویند اشیاء که موجود هستند، همه اشیاء ذاتهای موجودند. فخر رازی و دوانی و امثال آنها مثل غزالی میگویند همینطوری که ما این اشیاء را میگوییم ذوات موجود، چیزهایی هستند موجود، و بین چیز و وجود فرق میگذاریم، در واجب الوجود هم همینطور است. در این جهت فرق بین واجب الوجود و غیر واجب الوجود نیست. خدایی، آنجا واجب الوجود هم حقیقت یک موجود است که تحلیل میشود به دو معنای ذاتی و وجودی.
در اشیای دیگر ماهیتها معلوم است. معلومه الکنه یا لااقل قابل معلوم شدن است. الف که موجود است، یا آن ب که موجود است، آن سومی جیم که موجود است، ولی حق تعالی ماهیتش مجهول، اما ماهیت دارد. ماهیتش عین وجودش است. چیست؟ مقصود این است که آن ماهیت مجهوله با این ماهیات معلومه الکنه در این جهت با هم فرق دارند که این ماهیات ذاتشان به حیثی است که اگر قطع نظر از ماورای ذات کنیم، لا اقتضاء از موجودیت و معدومیت است. الف در ذات خودش نه اقتضای موجودیت دارد نه اقتضای معدومیت، یعنی از ذاتش نه وجود انتظار میشود نه عدم؛ بلکه وجود، آن وقت از ذاتش انتظار میشود که علتی با او رابطه برقرار کرده باشد. وقتی که یک علت با الف رابطه برقرار میکند، آن وقت است که از این الف وجود انتظام میشود. اگر علت با الف ارتباط برقرار نکند، هیچ وقت از این الف وجود انتظار نمیشود. ولی ذات واجب الوجود، ذاتی است که از خود ذات، به ماهو هی، وجود انتظام. دوانی و فخر به این شکل تلقی کردهاند.
ولی همانطور که ملاصدرا میگوید، این حرف غیر از حرف بوعلی و امثال بوعلی است. بوعلی و امثال او در واقع اصلاً نفی ماهیت از واجب تعالی میکنند، نه اینکه بگویند ماهیت دارد، ولی مجهول الکنه است که فرقش با ماهیت دیگر در این است که در ماهیت واجب تعالی، وجود از حق ذاتش انتظام میشود؛ ولی سایر ماهیات نه از حق ذاتشان وجود انتظام نمیشود، بلکه به تبع ارتباط با یک علت، وجود از آنها انتظام. و حق با ملاصدرا و امثال اوست. راست میگویند. عبارات بوعلی هم حکایت میکند که مطلب همینطور است و اینجا یگانه جایی است که بوعلی سخن به نحوی گفته که اصالت وجود کاملاً از حرف اوست و اینکه بعضی مثل ملاصدرا میگویند بوعلی اصالت وجودی بوده، استنادشان به حرفی است که فقط در اینجا گفته. رعایت حضرت بوعلی، دیگر یک جایی زده بیرون و حرف را درست گفته و اصل ماجرا را گفته، جای دیگر التفات نداشته.
بوعلی در اینجا گفته همانطور که ما دو نوع واحد داریم؛ یکی واحد به معنای ذاتی که دارای وحدت است و دیگری واحد به معنای ذاتی که عین وحدت است. دو نوع هم موجود داریم؛ یکی موجودی که ذاتش دارای وجود است، دیگر موجودی که عین وجود است نه ذاتش دارای وجود. بعد گفته خود وجود احقّ تحقّق است از همه چیز. همه چیز به وجود او محقق میشود. او محققی است که هر آنچه محقق میشود، به او محقق میشود. باز هم چند کلمه دیگر اینجوری هم دارد. (خدا کجاست و کیست؟) پس تحقّق همه چیز به اوست. بپرسید که او با چی محقّق شده؟ عین تحقّق است. او اصل تحقّق است. تحقّق را اصلاً تصوّر به واسطه اوست. او هست که تحقّق را تصوّر کردی. اگر نبود اصلاً نمیتوانستی تحقّق را تصوّر کنی که بعد حالا بگویی چطور محقّق شده. همین «چطور» تو داری از او میگویی، استناد کیفیت و تحقّق را از او داری میگیری. کیفوفیّت، بامزه است، تو توحید است. برای اینکه کسی نگوید وجود که چیزی نیست. میگوید همه چیزهایی را که شما میگویید موجود است. میگوید چیزی است که موجود است. چیز نیست که موجود نیست، چیز است که موجود است. چیز با موجود یکی است. خب، وجود که یکی نیست. میگوید همه چیزهایی را که شما میگویید موجود است، میگویید چیزی است که موجود است. من هم قبول دارم چیزی است که موجود است، ولی موجودیت وجود. یعنی آن چیزی که اولاً و بالذات حقیقت است و حقیقت بودن و بودن عین ذاتش است، وجود آن چیز است. آن چیزی که شما آن را خود میدانید، آن خودش در مقابل وجودش انتظار ذهن شماست. یعنی از هر وجودی خود انتظام.
پس وجود میتواند حقیقت باشد. به این وجود در ذات ممکن چون یک حقیقت محدود و مقید است، از روی ماهیت انتظام میشود. ولی وجود در ذات واجب چون یک حقیقت مطلق و نامحدود است، از آن هیچ ماهیت انتظار نمیشود. تعریفش به این است که قابل تعریف نیست. لا اله الا الله یعنی اثباتش در نفی است. اثباتپذیر نیست و هر چقدر قویتر توانستی نفی بکنی، به اثبات او نزدیک شدی. نکته کلفتی بود که حالا اثباتبردار نیست، کسی نیست. مراتب سلوک مراتب نفی است. کی میگوید خدا نیست؟ الله اکبر. اکبر من ایّ وصف. از این بزرگتر، از اینکه وصف بشود. مگر وصف میشود؟ مگر تعریف دارد؟ بر مبنای تعریف، بلا تعریف. او عینیت خودش تعریف و تعریف کرده، بدون هیچ تعریفی.
حالا ذهنش آنقدر مزه دارد. ذهنیاش شهودی، غش میکنند، میافتند، صعقه و نمیدانم چی و اینها دست میدهد. شهودش اینها نیست. بعد تازه میرسد به اینکه یک عمر با یک خدا نماز بخوانی رو به قبله، مثلاً که باید هم بخوانی. قبله باید باشد، ولی خدا سمت آسمان خدا؟ خدا خدا شاهد است. خدا همه جا هست. یک وقت میگوییم ذهنمان را پذیرفتیم، مسئله وجدان میرسد و باورش میکند. آن وقت خیلی فرق میکند. بنابراین طرز تلقی که امثال فخر رازی و دوانی از این تعبیر دارند، غزالی هم ط طرز تفکر که در اینجا دارد، همان طرز تفکر اصالت ماهیتی است. حقیقت شیء همان ماهیت شیء است. اگر واجب الوجود ماهیت نداشته باشد، انگار حقیقت ندارد. ماهیتیها نمیتوانند به خدا حتی اقرار میکنند. ماهیت است، بله دیگر. همه چیز ماهیت. همه تفاوتها به ماهیات. و خدا هم تفاوت ماهیتش، چون وجود مفهوم انتزاعی و چون واجب الوجود محض ماهیت ندارد، پس اصلاً حقیقت ندارد. این خلاصه حرف غزالی. حالا فخر رازی و دوانی هم طرز تلقیشان همین است. غیر از حرفی است که امثال بوعلی و فارابی مطرح کردهاند. آنها مطلب خودشان را تحت این عنوان مطرح کردهاند، ولی در واقع حرف آنها انکار حرف بوعلی و فارابی است.
نقطه مقابل فخر رازی این است که کلاً نگاه میکند بوعلی چی میگوید، ضدش را میگوید. باید بگوییم اینها حقشناس نیستند. آقایی که بعداً آمد مشهد و کتاب هم نوشت، خیلی اشکال میکرد. تو جلسه خواستگاریِ دختر ما بود، ندادیم. از وقتی ندادیم مستشکل شد. خیلی ماجرا این شکلی است. یک دفعه طرف یک اتفاقی میافتد، شبهات تازه تولید میشود. تا وقتی علاقه تولید نمیشد. عجیبی. همه چیز هم اشکال دارد. اگر دخترش را دختر نداده، همه چیز اشکال دارد. نه. بالاخره این مسائل گاهی حساسیت معتزلی بوده. باز کجایی بوده؟ فخر رازی ایرانی بوده دیگر. اگر مال عمر باشد، مال ریحان. ری کرده. یک شبه ری کرده. اینها که مطلب خودشان را تحت این عنوان مطرح کردند.
این بحث در واقع همان بحث مطلق و نسبی، یا به یک اعتبار بحث مطلق و مقید است که همیشه در جهان مطرح بوده و در فلسفه امروز هم خیلی مطرح است که آیا مطلقی وجود دارد یا اصلاً مطلقی وجود ندارد. نقطه مقابل مطلق در اینجا چیست؟ که این بحث خیلی بحثهای خوبی است، یعنی اصل دعوا و درگیری تو فضای علمی، دعوای با غرب، دعوای با مبانی علمی دانشگاه با فیزیک، خیلی جاهای مختلف، بحثهای سیاسی، مطلقاً نسبی. حقّ ثابت مطلقی داریم که بخواهی و نخواهی همین است، هست و تابع درک و معرفت و فلان و آخر خودت به اعتبار معنا میدهد. خودش به درک معنا میدهد. بحث پلورالیسمی و بحث این شکلی محلش همینجا است. نقطه مقابل مطلق، محدود است. اگر هم مقید بگوییم، منظور همان محدود است. اگر یک شیء موجود باشد در اینجا و نه در جای دیگر، این شیء وجودش محدود است. مثل اینکه ما الان موجودیم، ولی در اینجا موجودیم، در آن نقطه دیگر موجود نیستیم. ما یک وجود مقید داریم، یعنی وجود ما یک وجودی است که محدود میشود به حد خاصی از مکان. ما در قرن پانزدهم موجودیم. محدودیت تماس ما در مشهد، حسینیه، همش محدود. ما در این زمان موجودیم. مثلاً در صد سال قبل نبودیم، صد سال بعد هم نخواهیم بود. پس باز وجود ما محدود به این زمان. وجود ما محدودیتی هم از ناحیه علل خود میگوید: البته مسلسل بد نیستیم، یک کمی تسامحی است. دیگر بودیم از اول تا آخر هستیم. حالا این بودنمان چه جور بوده و چه شکلی? با مبنای جسمانی الحدوث چه شکلی بودیم و عالم ذر چی میشود؟ دیگر تقسیم عوالم تو این عالم ماده نبود. ما وجود مشروطیم، یعنی ما موجودیم به شرط وجود یک شیء دیگر. ما الان وجود وابستهایم. وجود اگر آن عللی که الان ما به آن علل وابسته هستیم نباشد، این وجود ما باید نیست مطلق باشد. پس باز وجود ما در اینجا مشروط و مقید است به یک شیء دیگر.
از جمله تقیّدها و محدودیتها این است که وجود ما به حکم همین محدودیت که دارد، یک سلسله معانی خاص ازش انتظار میشود، و یک سلسله معانی دیگر ازش انتظار نمیشود. مثلاً یک کاغذ است، ولی دیگر قالی نیست. آن یکی قالی است، دیگر کاغذ نیست. حدّمون بر این تطبیق نمیکند، حدّ این بر آن تطبیق نمیکند. سنگ و گیاه، سنگ نیست. محدود به یک حد. آن محدود به حد دیگر. تیکه به اصطلاح چون او بوده که بعد این مسئله درست تحقیق کرده، باید یک مطلب دیگر را در اینجا بگوییم. مطلب این است که درست است که ما الان میآییم اشیاء را اینجور تحدید میکنیم به ماهیات مختلف و میگوییم حدّ سنگ بر این سنگ تطبیق میکند و بر این گیاه تطبیق نمیکند. حدّ گیاه بر گیاه تطبیق میکند، حدّ گیاه بر سنگ تطبیق نمیکند. ولی در اینجا نکته دیگری هم هست که این از حرفهای بسیار خوبی است که او گفته. در کلمات بوعلی بوده، ولی نه به آن صورتی که تحقیق کامل باشد. اونی که ماهیتها را دو گونه میشود اعتبار کرد:
۱. ماهیات به گونهای اعتبار میشوند که میشود آن را اعتبار «به شرط لا» نامید. در اینجا است که ماهیات همه در عرض همدیگر قرار میگیرند. گیاه سنگ نیست، سنگ هم گیاه نیست.
۲. به گونه دیگر اعتبار میشوند که میشود آن اعتبار «لا به شرط» نامید. اگر ماهیتها را به این نحو اعتبار کنیم، کامل ناقص نیست، هست ولی ناقص کامل است. یعنی ماهیت ناقص بر کامل تطبیق میکند، ولی ماهیت کامل بر ناقص تطبیق نمیکند. مثلاً ما سنگ را که سنگ میگوییم، یعنی آن چیزی که دارد ابعاد طول و عرض و عمق است و دارد ترکیبی از عناصر و دارای خاصیت معدنی و غیر از اینها است. نه یعنی یک نه هم اعتبار میکنی. آن چیزی که این را دارد و غیر از این را ندارد. پس گیاه سنگ است یا سنگ نیست؟ معلوم است که اگر ماهیت سنگ را به این نحو اعتبار کنیم، گیاه دیگر سنگ نیست. ولی اگر آن چیزی را که ندارد در نظر نگیریم و بگوییم آن چیزی که ابعاد دارد و از عناصر ترکیب شده و خاصیت معدنی دارد، اعم از آنکه ماورای این را داشته باشد یا نداشته باشد، یعنی تمام کمالاتی را که سنگ دارد در نظر بگیریم و نقص را در نظر نگیریم. در این صورت حدّ سنگ در گیاه هم هست، چون تمام آنچه که در سنگ از کمالات وجود دارد، در گیاه وجود دارد. پس گیاه سنگ است به معنای «لا به شرط».
اما سنگ به معنای «به شرط لا» چیست؟ سنگ به شرط اطلاق، معلوم است دیگر چی گفت. در عرض همدیگر بگیریم، «به شرط لا» یعنی فقط کمالاتش را مدّ نظر بگیریم. این کمالات، خب درجات دارد دیگر. این یک ماهیت بالاتر شامل پایینتر میشود. لذا انسان حیوان است، انسان گیاه هم هست، انسان جماد هم هست. لذا انسان خودش ماهیت خودش را تعیین میکند با اعمالش. بحث شرح جلسات آنسوی مرگ توضیح این را دادم. ما همه کمالات موجودات دون خودمان را داریم و نقایصشان را بالقوه. به معنای کلی، به معنای لا به شرط. ما همه را داریم، تعیینش با خودمان است. اگر کسی حریص شد، این حدّ وجودش میشود حدّ مورچه، مظهر حرص. یک کسی در شهوات غرق شد، میشود خوک. یکی در غضب غرق شد، این میشود سگ. یکی در تَلوّن و استهزاء و اینها غرق شد، میشود میمون. یکی در کنجکاوی و فضولی و اینها مثلاً غرق شد، میشود چی؟ حیوان فضول چیست؟ عقاب، خیلی نمیشود گفت فضول، ولی شتر. یکی در نفهمی غرق شد، میشود الاغ. یکی در همینجور اینها، تکبر مثلاً شتر. عرض کنم که در عین حال تو برخی روایات، برخی جاهای قرآن مثلاً ما چهارپایی داریم که به عنوان مظهر کمال. «کانّهم حُمرٌ مستنفرهٌ فرّت من قسوره». سوره ق میگوید نسبت این منکرین معاد در برابر ذکر خدا، نسبت الاغهای فراری در برابر شیر درنده است. ذکر خدا را به شیر تشبیه کرده و اینها را به الاغ. خب، تو همه حیوانات آنی که مظهر کمال است، شیر است: ولایت، سلطنت، نجابت. حالا سگ هم کمالاتی دارد البته، ولی خب آن جنبه نقایصش بیشتر مطرح است. وفای او مثل بیمارستان، فرمانپذیریاش. کلمه معلم. خلاصه اینها همه بالقوه در ما هست. همه کمالات همه جمادات، همه گیاهها، همه حیوانات، کمالات و نقایصشان بالقوه در ما هست. هر موجود بالاتری جامع همه کمالات و نقایص پایینی است. به نحو «لا به شرط»، «به شرط لا» نه، «به شرط لا»اش همین حدی است که پیدا میکند. یعنی دیگر سنگ نیست، جماد نیست که بهش میگوییم انسان. که حالا قوه اش دارد که همه کمالات و نقایض قبلی را داشته باشد. یعنی سنگ نیست که میتواند کمال سنگ و نبات و حیوان را داشته باشد. یعنی حیوان نیست که میتواند کمال همه حیوانات را داشته باشد. حیوان نیست به معنای «به شرط لا». حیوان هست به معنای «لا به شرط». همه کمالات همه اینها را. این بحث بسیار زیبای نکات بکر مرحوم ملاصدراست که تو بحثهای انسانشناسی و اینها دامنه خیلی وسیعی دارد.
انسان با اختیار انتخابها و تصمیمها، انسان با اختیار انتخابهاش و تصمیمهاش صورت پیدا میکند. اگر انتخاب سگ گونه داشت، میشود سگ. انتخاب مورچه گونه داشت، میشود مورچه. انتخاب الاغ گونه داشت، میشود الاغ. انتخاب شیر گونه داشت، میشود شیر. انتخاب روباه صفتانه داشت، میشود روباه. انتخاب زالو صفتانه داشت، میشود زالو. بعد از آن میگوید از جماد اینها بدترند، از نبات بدترند. «کانّهم اعجاز نخلٍ خاویةٍ». یک تشبیه میکند به پوست به لاشه نخل، به خود نخل هم نه، به لاشه. «کانّهم جرادٌ منتشرٌ». ملخهایی که همه با هم یک دفعه در میروند. انسانشناسی خیلی نکته دارد. صور قریب. سوره قمر. قمر است. خب، این انسان است. سطح وجودیش میآید میشود ملخ، میشود لاشه نخل، میشود نیزار خشکیده، نیزار سوخته. اعراض و مواد تو همه هستی، هر لَکّ نقطه دارد دیگر. یا مثلاً میگوید که «المرأة عقربٌ». وقتی چند سال پیش دانشگاه گیر دادند. یعنی دفتر کمالات دارد، نقایص هم دارد. اگر خوب باشد کمالات عقرب را دارد. اگر بد باشد نقایص. کمال عقرب این است که با نیشش محافظت میکند، کسی به حریم او داخل نشود. و نقصش هم این است که ممکن است کسی را هم بزند که اصلاً نمیخواسته به حریم وارد شود. خب، اگر کسی انسان بود، کمال عقرب را دارد. جهالت آن حرکت بدون شعور و بدون تدبیر و اینها را ندارد. اگر انسان نبود، بدتر از این میشود. نقص دارد و کمال هم ندارد. یعنی میزند و از حریم هم دفاع نمیکند. بیغیرتی که نیش هم میزند به کسی که میخواهد از حریم او دفاع کند، نیش میزند. از عقرب بدتر است. غریبه! چقدر معضلات حل میکند! روایات چقدر تو این وسط نکات دارد: «المرأة عقربٌ.» زن عقرب. مشکل سندی دارد. فلان است. این را اینجوری است. مجازی. فلان بازی دیگری است. مشکل عمده ما تو بحث معارفمان همین آنتولوژیک است. بحثهای هستیشناسی و تعریفمان از وجود ماهیت، عالم ماده، معنا، تجرد، دستهبندی موجودات، مراتب وجود، کمالات. اگر اینها را نداشته باشیم، زیر پای علممان، فقهمان هم میلنگد، اصولمان هم میلنگد، کلام و تفسیرمان هم میلنگد.
ماجرای اصلی انسان است. همه علوم در فقه، در اصول، موضوع همه علوم انسان است. ممنون، که انسان از انسانیت در آن منصرف میشود. به هر حال میفرمایند که پس گیاه سنگ است یا سنگ نیست؟ معلوم است که اگر ماهیت سنگ را به نحو به شرط لا اعتبار کنیم، گیاه دیگر سنگ نیست. ولی اگر آن چیزی را که ندارد در نظر نگیریم و بگوییم آن چیزی که ابعاد دارد و از عناصر ترکیب شده و خاصیت معدنی دارد، اعم از آنکه ماورای این را داشته باشد یا نداشته باشد، یعنی تمام کمالات را که سنگ دارد در نظر بگیریم و نقص را در نظر نگیریم. به این صورت حدّ سنگ در گیاه هم هست. چون تمام آنچه که در سنگ از نظر کمالات وجود دارد، در گیاه هم وجود دارد. پس گیاه سنگ است به معنای «لا به شرط»، اما سنگ به معنای «به شرط لا» نیست. این مطلب در اعداد هم جاری است. آیا نود درصد وجود دارد یا وجود ندارد؟ هم وجود دارد و هم وجود ندارد. اگر ما نود را به شرط لا اعتبار کنیم، یعنی اگر از یک شروع کنیم و یکی یکی بشماریم تا به نود برسد، آن وقت بگوییم نود یعنی آن عددی که این اندازه را دارد و غیر از این را ندارد. در این صورت نود صد نیست. ولی اگر نود را لا به شرط اعتبار کنی، یعنی بگوییم نود یعنی آن عددی که این اعداد خاص را دارد، اعم از آنکه بیش از آن داشته باشد یا نداشته باشد. در این صورت نود داخل صد است. از این جهت که میگوییم عدد را اگر به شرط لا اعتبار کنیم، عدد کوچکتر در عدد بزرگتر نیست. ولی اگر لا به شرط اعتبار کنیم، عدد کوچکتر در بزرگتر هست.
این مطلب قهراً در مقادیر هم میآید. آیا یک متر در دو متر هم هست یا نه؟ اگر وقتی میگوییم یک متر، یک متر را تحدید کنیم به آن چیزی که یک متر است و نه یک ذره بیشتر. البته یک متر داخل دو متر نیست، چون دو متر آن یک متر به علاوه یک چیز بیشتر است. عرف هم در بعضی جاها ماهیت را به شرط لا اعتبار میکند و در بعضی جاها لا به شرط. مثلاً قاضی همیشه به شرط لا اعتبار میکند. به مدعی میگوید: تو چقدر طلبکاری؟ میگوید: هزار تومان. چقدر طلبکاری؟ میگوید: دو هزار تومان. اینجا قاضی بهش میگوید: این تناقض است. قضاوت. بله. حالا اگر مدعی بگوید من هزار تومان لا به شرط را گفتم که در دو هزار تومان هم هست، عرف این حرف را نمیپذیرد. ولی در یک جای دیگر خود عرف هم همین مفهوم را به شرط لا، اما لا به شرط میپذیرد. «نام احمد نام جمله انبیاست، چونکه صد آمد نود هم پیش ماست». که همان نگاه تشکیکی، نگاه لا به شرطی، همه کمالات همه انبیاء سابق را دارد، بدون اینکه نقصشان را داشته باشد. همه انبیا هست. «مَن اَرادَ أن یَنظرَ إلى آدمَ، علیٌّ بن ابیطالبٍ». یعنی خدا آدم را داشته باشد. نه. همه کمالات آدم را دارد، به علاوه آنچه که آدم ندارد. به شرط لا به شرطی.
شعر قشنگی است که من با همه انبیا بودم. وجودی است دیگر. وجودی بوده که علی وجود مطلق است در انسان. انسان کامل و مطلق است. این انسان کامل صد است. در آدم مثلاً پنجاه تاش بروز کرد، مثلاً در موسی مثلاً هشتاد تاش بروز کرد. هر آنچه بروز پیدا کرد، از انسان کامل بروز پیدا کرد. چقدر ما روایت در این باب داریم. همه انبیا داعی به ولایت اهل بیت بودند. همه شیعه اهل بیت بودند. یعنی چی؟ ابراهیم شیعه علی بود؟ که چطور قرآن کریم نازل نشده را میخواند؟ به دنیا میآید. این همه شبهاتی است که با عضلات وجود حلّ میشود. قرآن را که خودش نازل نیست، نازله را میخواند. ناظر قرآن است دیگر. متحد قرآن نازل بشود. حفظ بکند. بعد ما بخوانیم. ماهیتش.
حالا اگر گفتی واجب تعالی وجود محض است و هیچ ماهیت ندارد. اگر ماهیتها را به نحو لا به شرط در نظر بگیریم، تمام ماهیات در واجب الوجود جمع است. به جهت اینکه تمام کمالات وجود در او هست. او در آن واحد هم انسان است، هم سنگ است، هم عقل مجرد است، هم مادی است، هم مجرد و همه چیز. یعنی همه ماهیات منهای جنبه عدمیشان، نقایصشان را ندارد. کمالاتشان را ندارد. در ذات واجب الوجود هست. اما اگر ماهیت را معنای آن حدّی بگیریم که نه فراتر، یعنی بگوییم تا این حد و نه فراتر. در این صورت هیچیک از ماهیات بر واجب تعالی صدق نمیکنند. «نه فراتر» در آنجا وجود ندارد. اصلاً خدا را لا به شرطی بشناسیم. خدا همه چیز است. او همه است. به تعبیر خواجه. در رساله آغاز و انجام قشنگترین تعریف و تعبیر از خواجه است. همین تعبیر: او همه است. بسیط الحقیقه کل الاشیاء است. وحدت وجود هم یعنی او همه است. نه همه اوست. گفتم خدا همه چیز است، نه همه چیز خداست. بسیط الحقیقه حقیقت همه چیز است به نحو لا به شرطی، نه به شرط لا. در مورد خدا فرض «نه» نمیتوان کرد. چون از چیزی جدا نیست که بخواهی به شرط لاش کنی. انسان از قاطر جداست، از کلاغ جداست. در وجود یکسانند، در حیوانیت یکسانند، ولی او صاحب این ناطقه، این چیه این چیه؟ این هم ناطقه. خب اینها از هم جدایند. خدا جدا نیست. و هر آنچه که در او از نور هست، به هر آنچه که از ظلمت از هر چیزی، از محدودیت، از ماهیتش. حالا میگویم اینها ذهنیش آنقدر قشنگ است و جذاب. شهودیش چیست؟ خیلی از این معارف را نداشتن. مقدمه بودن برای اسلام دیگر. زمینهچینی بشود در انسانیت و بشریت. البته باید ببینیم که ما هم در عالم ازل چه عهدی داشتیم که خدای متعال ما را تو این عصر فرستاد. این هم نکته مهمی است. غرق در لذت بشویم. جزء ادعیه امام حسین در دعای عرفه توی عصر قرار دادی. بزرگترین نعم ت. برو در امت. البته به همان میزان که قابلیت بالا دارد، خطرش هم تو این دوره قرار دارد. این دورهای است که این معارف کشف شده، این معارف نقل شده، این معارف بروز پیدا کرده. خودش یکی از الطاف بینظیر الهی. چند صفحهای از این مانده. فردا این را تمامش میکنیم و برمیگردیم به همان حکمت.
صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
در حال بارگذاری نظرات...