‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. اینجا بحثی را من از منظومه، این بخش از منظومه دارند نسبت به مصرع اول این بیت که حاجی فرمود: «والحقُ ماهیهٌ إنّیتُهُ»، و نکاتی را فرمودند و تلقی به صحت هم کردند. ولی این بخش دوم از مبتذل "عروض معلولیت" است. اینجا چالش جدی اداره، شهید مطهری، مرحوم حاجی و بلکل مخالفاند و خاطرات و اماراتی دارند که میخوانیم. میفرماید که خود ملاصدرا هم حرفش این نیست و حاجی اتفاقاً با خود ملاصدرا جای خود درگیر است. حاجی سبزواری که حالا بحثش را در پاورقی نکات خیلی خوبی است. با اینکه مبحث کوتاهی است ولی پرنکته است؛ یعنی دو سه صفحه پر نکته داریم.
اینجا کلیت بحث چی بود؟ جلسه قبل خاطرتان هست چی گفتیم؟ آخرین جلسه گفتیم که ماهیت به دو لحاظ معرفی میشود. دو تا لحاظ میتوانیم داشته باشیم در مورد ماهیت: یکی اینکه یک ماهیت را بگوییم و بگوییم این هست و جز این نیست، و یک بار دیگر هم باشدش که ماهیت را بدهیم و بگوییم که این کمالاتی است که برداشت میشود، این ماهیت به شرط لا و ماهیت مطلق را گفتیم. در مورد خدا ماهیت به شرط لا نمیتواند باشد. نمیتوانی ماهیت آب شرط بگیری. میتوانیم در نظر بگیریم، بگوییم همه کمالات موجودات را داریم. واجبالوجود میشد مجمع همه ماهیات از نظر اینکه ماهیت را حاکی از یک مرتبه از وجود میدانستیم و آن را لا به شرط در نظر میگرفتیم و گفتیم این همه کمالات را دارد.
میآییم سر دلیل. مطلب مختصری را هم میگوییم؛ چون لزومی ندارد که این بحث به تفصیل بیان شود. دلیلی که در اینجا آوردند، دلیلی که با مسلک اصالت وجودی جور درنمیآید، از مبتذل عروض معلولیت است. این دلیل از آن جهت که از تعلیلی است و حیثیت علت دارد، مشکل شهید مطهری با این بخش است. "انیت" را خیلی خوب قبول دارد بحث قبول. ولی از مختزل عروض معلولیت، "ماهیتی" است که توضیحات این دلیل به درد اصالت ماهویها میخورد، و از جمله جاهایی که میشود بر حاجی عیب گرفت همینجاست. و تاریخچهای هم راجع به این مطلب در زندگی خود ما هست که هیچوقت فراموشش نمیکنیم.
قضیه این بود که وقتی "اسفار" مباحثه میکردیم، آن قسمت اول "اسفار" که مطابق همینجا از منظومه است، دیدیم همین دلیل را که حاجی در اینجا آورده برای اثبات مطلب ذکر کرده است. با خودمان رسیدیم به این مطلب که این حرف و مبانی ملاصدرا و اصالت وجود جور درنمیآید، و حتی راه حل اشکال و راه حل آن را پیدا کردیم. بعد گفتیم شاید ما نمیفهمیم. استاد خودمان در آن وقت مراجعه کردیم و او با اینکه در حرفهای ملاصدرا خیلی وارد بود، پافشاری کرد و گفت: «نه همینجور خیلی پراکنده است و خیلی حرفها را خودش ضد و نقیض جاهای مختلف دارد»، یا خیلی وقتها بر مبنای قوم کتابی که پانزده سال هر روز باید مقایسه شود، خیلی سخت است آدم میخواهد به اطرافش اشراف کامل داشته باشد و بگوید کامل حرف ملاصدرا را میدانم و نظرش را میدانم. آن مطلبی که اینقدر پراکنده است و ملاصدرا دموی بوده دیگر، با مزاج گرم و یک جاهایی بحث یکهو اوج میگرفته و میرفته. دیگر خیلی آنجور مرتب میخواهد مطلب درآید و اینها، شاید کمتر. استاد ما حرف قانعکنندهای نداشت به ما بزند. آخرش با عصبانیت ما را ترک کرد و گفت: «بروید صفحه اول منظومه را بخوانید.»
ولی ما به این حرف قانع نشدیم تا بعد خودمان دیدیم که ملاصدرا همین بحث را جای دیگر طرح کرده است. آنجا این دلیل را با کمال صراحت رد کرده است. "مختر معلولیت" و گفته که اساساً این حرفها بیاساس است. همان حرفی را که ما به آن رسیدیم خود آنجا گفته. بعد فهمیدیم که یا در آن اوایل که "اسفار" را مینوشته خودش به این مطلب توجه نداشته، یا ممکن است این حرف را بر مبنای قوم زده باشد، یا اصلاً مبنایش عوض شده. نه، ممکن است گفته: «من بعضی جاها همانطور که خودش گاهی تصریح میکند به اینکه ما در اوایل حرفهایی را روی مبنای قوم میگوییم و خودمان هم به آن اعتقاد نداریم، برای اینکه مبتدی حالا باید اینها را روی همین مبانی یاد بگیرد تا بعد در آخرها با این حرفها آشنا شود و ما حرف خودمان را در آن آخرها بگوییم.» ولی کار حاجی عجیب است. حاجی مطلب را بیش از این جدی گرفته است. یعنی این حرف ملاصدرا را اینجا دیده، قبولش کرده. آن وقت آن حرف ملاصدرا را آنجا که دیده، هی میخواهد آن حرف را رد کند. خیلی هم آنجا تو حاشیه اسفار تلاش بیخود میکند که هیچکس حرفش را قبول نکرد.
به هر حال ما حالا از حرفهای خودمان و از اصالت وجود صرف نظر میکنیم و این دلیل را که آنها گفتند، تقریر میکنیم: اینها گفتند اگر واجبالوجود ماهیتی داشته باشد و وجودی، لازمش این است که ماهیتش معروض وجود باشد؛ یعنی چه؟ یعنی وجود بر ماهیت به وجود عارض شده. ماهیت خودش حالک وجودش عارض ماهیتش است. پس وجود او، ماهیت ذاتش نیست؛ از خارج دارد به او وجود میرسد. بله دیگر، وجودی که عارض میشود عارض اصلاً یعنی چه؟ ذاتی نیست دیگر، عارض است. پس معلل عارض شد، معلول دیگر. معلول است دیگر. یک علت میخواهد. چون ذاتی معلل نیست، عرضی معلل است. این هم وجودش ذاتیاش نبود، وجودش عرض بر ماهیتش بود دیگر. آن وقتم چیزی عوض شد. ذاتی، "لا یعلل". ذاتیه که معلول نمیشود. ذاتی که معلل نمیشود، عرض معلل میشود. این هم وجودش عارض شد بر ماهیتش. این وجود که عارض بود میشود معلول. از مبتذل عروض معلولیت. وقتی چیزی عارض شد میشود معلول. پس علت میخواهد.
علتی هم که حالا دیگر واضح است دیگر. حالا خدا اگر علت بخواهد، علت که نسبت به این وجود و ماهیت، نسبت بین این وجود و ماهیت برقرار کرده، چیست؟ از دو شق بیرون نیست: یا علت بیرون از ذات واجب است. که در این صورت واجب نیست، که با وجوب وجود سازگار نیست و امری محال است. یا علت خود ذات واجب است؛ یعنی خود ذات علت وجود خودش است. اما در علیت و معلولیت، وقتی چیزی میخواهد علت وجود چیزی باشد، علت در مرتبه قبل موجود است. علت اشراف به معلول دارد، محیط معلول است. معلول در مرتبه بعد است. پس در اینجا این تقدم و تأخر پیش میآید دیگر. از همان حیث که متقدم است، متأخر است. از همان حیث که متأخر است، متقدم است. تناقض پیش میآید. پس در اینجا هم ذات خودش، خود ذات باید در مرتبه قبل وجود داشته باشد. تو در مرتبه بعد وجود ده. حال آیا این وجود مرتبه بعد عین وجود مرتبه قبل است؟ یعنی این وجود مرتبه بعد عین وجود مرتبه قبل است؟ همان است یا فرق میکند؟ اگر بخواهد همان باشد، تقدم شیء بر خودش قبل اینکه باشد، بوده یا وجود مرتبه بعد غیر از وجود مرتبه قبل است؟ اگر اینطور باشد باز ما نقل کلام میکنیم. تسلسل پیش میآید در وجود مرتبه قبل که آن هم بالاخره وجود عارض است. بالاخره ذات باید در مرتبه قبل وجود داشته باشد. آخرالامر به دور یا تسلسل منجر میشود.
اینجا پاورقیهایی دارد، خیلی مهم است. من چون یک پاراگراف بیشتر از متن کتاب نمانده، این پاراگراف را بخوانم بعد میروم سراغ این پاورقیها. این است که حاجی میگوید: «الحقُ ماهیهٌ إنّیّتُهُ، إذ مبدأُ عروضِ معلولیت »؛ یعنی معلولیت. الوجود، حالا اگر وجود حق تعالی معلول باشد، یا علتش باید امر خارجی باشد، یا علتش باید خودش باشد. اینکه علتش امر خارجی باشد آنقدر بدیهةالبطلان است که قابل طرح نبوده، به جز در حجوم مطرح نکرد. اما اگر علت وجود خودش باشد، پس باید در مرتبه قبل موجود باشد. اگر آن وجود سابق با این وجود لاحق یکی است، تقدم شیء بر نفس لازم میآید. "فسابقٌ مع لاحقٍ قد تَحَدَّد". اگر غیر از اوست، تسلسل لازم میآید. "أولمْ تسَلْسَلَةُ الکونِ لَحَق".
خب حالا پاورقیهای بسیار مهم. یک خط هم اینور صفحه دارد که میرسیم به بحث وحدت وجود که از مسائل خیلی عالی است که آن هم باز پاورقی دارد که یکی گفته آقا این اشکالی که شما میگویی از مبتذل عروض معلولیتها، این نسبت به ممکنات هم پیش نمیآید. در مخلوقات صدق نمیکند؛ چون واجبالوجود نمیتواند معلول علت خارج شود، ولی ممکنالوجود میتواند معلول علت خارج شود. بالاخره سوال پرسید. بالاخره در ممکنالوجود وقتی وجود عارض بر ماهیت میشود، ماهیت قبلاً موجود است یا نه؟ نه، موجود نیست. سوال میکند پس وجود عارض عدم میشود؟ وجود آن وقت معلول است. اینجا صحبت از معلولیت خود وجود است، معلول یک علت خارجی است در ممکنالوجود. این حرف معقول است و بلکه باید چنین باشد. اما در واجبالوجود معقول نیست. واجبالوجود نمیتواند وجودش معلول غیر باشد.
یک نکته دیگر نسبت به این بخش آخر دارد که سوال میکنند که حالا بحث اصالت ماهویاش چی شد؟ شما گفتید بر مبنای اصالت وجود جور درنمیآید، اصالت ماهویاش درست است؟ چطور این استدلال مبتنی بر اصالت ماهیت است؟ ایشان میگوید: «چون بنا بر اصالت ماهیت که سخن از این است که نسبت وجود به هر ماهیتی، نسبت عارض به معروض است. نسبت وجود و ماهیت، نسبت عارض به معروض.» در ظرف ذهن و بلکه در ظرف خارج. آن وقت میگوییم آن ذات متحقق همان خود ماهیت است. آن ذاتی که تقوا پیدا کرده، خود ماهیت حال چون ذات ماهیت من حیث هیه ندارد، پس این ماهیت اگر بخواهد به حیثیتی واقع شود که وجود از آن انتظار فعلیتبشود، به علتی احتیاج دارد. علت میخواهد دیگر. اگر بخواهد عارض بر ماهیت بشود، علت باید خارجه یا داخله باشد؟ همان حرفها را ذکر میکند.
اصالت وجود، همه حرفها بیاساس میشود؛ چون بنا بر اصالت وجود، آنی که حقیقت است خود وجود است. چطور ممکن ماهیت یک امر اعتباری است و در احکام تابع وجود است؟ اگر وجود ممکن باشد که البته امکان در وجود را میگوییم که اصلاً چیز دیگری است غیر از امکان در ماهیت. ماهیت به تبع وجود ممکن. اگر واجب باشد و فرض کنیم که ماهیت داشته باشد، ماهیت به تبع وجود واجب میشود. وجود عارض ماهیت نمیشود؛ چون وجود اصل است. ماهیت که از وجود انتظام میشود. اگر بخواهد چیزی عارض بر چیزی بشود، بنا بر اصالت وجود، ماهیتی که عارض بر وجود میشود، تازه این عروض هم عروض خارجی نیست؛ بلکه معنای انتزاعیای است که از وجود ماهیت انتزاع میشود، نه اینکه عارض بهش میشود.
سوال: «یعنی میفرمایید که در اینجا حاجی از آن بحث خودش که زیادت وجود بر ماهیت در ذهن میدانسته، عدول کرده؟» نه، آن مبنا را فراموش کرده است. سوال: «چون آن شعری که میگفت: "اِنَّ الوجوُدَ عارِضٌ لِلمَاهِیَةِ" و هویت حاکی از این است که در خارج ماهیتی که بر وجود عارض میشود در ذهنی که وجود آرزو عروض بر ماهیت میشود، حالا اینجا میگوید عروض وجود بر ماهیت تو خارج است.» استاد: «البته در اینجا نمیشود گفت که حاجی تا این حد از مبنای خودش دور شده که خیال کرده واقعاً در خارج وجود عارض میشود؛ چون اصالت ماهوی هم باز میگوید وجود انتزاع میشود، ولی همان انتزاع شدنش بالاخره منشأ میخواهد. منشأ باید خود ذات باشد یا امری بیرون از ذات. منتها حاجی در اینجا تعبیر عروض کرد.»
سوال: «چطور شده که لاهیجی که خود شاگرد ملاصدرا بوده، اصالت ماهوی شده؟» حالا سوال دیگر. خیلی واقعاً فضا. لاهیجی، از نظر شخص من مرد متبحری نبوده. اصلاً فلسفه ملاصدرا یک فلسفهای است که در زمان خودش، حتی شاگردان که باید بهش نرسیدند. به هم میریزن. صد سال، دویست سال جلو. امام اینطوری است. شیخ اعظم اینطوری است. آقا اینطوری است. عرض کنم که مثلاً یک وقتی گفتم من کتاب طرح کلی، گفتم تازه ما رسیدیم به فهم خامنهای پنجاه سال پیش. تازه این را داری میخوانی. خمینی هفتاد سال پیش. شیخ اعظم دویست سال پیش. سیصد سال پیش. اینها را تقریباً داریم کمکم میفهمیم. آنی که چی میگویند حرفشان چیست، دنبال چی بودند، با کی کار داشتند. شیخ اعظم صد و خردهای سال پیش بوده. صد و چهل. آره دیگه، میشود صد و چهل و چهار. پاسخ: صد و چهل و سه، سی و نه. بله. خلاصه یکی لاهیجی، این دو نفر مبرزترند از دیگران. فیض در نوشتههای فلسفی خودش، نکته بامزه، صد درصد از ملاصدرا تبعیت میکرده ولی این تبعیت آنچنان تبعیت محضی که انسان نمیتونه درک کنه که آیا فقط بازگوکننده است؟ فیض کپی پیست میکرده از روی ملاصدرا. یعنی فلسفه فیض همان هرچی که گفته بود، بحث چیز نبود، تدریس و تدرس و اینها نبود یا اینکه نه خودش هم چیزی درک کرده؟ چون کتابهایش تلخیص است. آثار فیضی که در گنجینه آثار ایرانی چاپ شده، نگاه کردم، دیدم تلخیص. جز تلخیص آثار ملاصدرا چیزی نیست. او خودش را نشان نمیدهد که انسان ببیند اینها را درک کرده یا فقط تلخیص کرده است. میشود کسی چیزی درک نکند، تلخیصش کند؟ تلخیص نیست. اگر تلخیص است درک کرده دیگر. امام اکثر امام. آره، فقه اصولیشون آرای امام درس خارج است. دیگه هم تفاوت چندانی ندارد. همان مبانی را به نحو دیگری دارند.
سوالات جدیدی مطرح میشود. مثلاً لاهیجی برعکس، خودش را نشان میدهد بیشتر تحت تأثیر حرفهای شیخ، یعنی بوعلی. کمتر تحت تأثیر حرفهای ملاصدرا. اینکه میگویم کمتر تحت تأثیر، یعنی به نظر ما آنی را که باید درک کند درک نکرد. البته هاشمی خیلی از لاهیجی دفاع میکند. دهه سی، چهل، چند است؟ دهه چهل دیگر. آن چیز عجیبی است. بالاخره آن موقع جلال آشتیانی وزنهای بوده از اول تو فلسفه.
سوال: «ایشون نظرشون اینه که امثال لاهیجی، یعنی نظر آقای جلال، دفاعشون از اصالت ماهویت از جهت ظاهر و برای عدم مخالفت با عوام بوده. لئلا در اصل معتقد به اصالت وجود بودند؛ یعنی توالی فاسدش را در بین قوم رعایت میکردند.» بله، این حرف را میگویند. این حرف را که گفتند از آن جهت است و حاجی هم اینجا نقل میکند که لاهیجی در یک جا گفته اگر مقصود اصالت وجودی این باشد ما هم قبول داریم ولی اگر، ولی اگر ندارد. کسی که خودش وارد است که.
سوال: «این وجود و ماهیت در زمان ارسطو بوده؟ به این صورت که لفظ ماهیت را بیاورند در مقابل وجود؟» استاد: «نه، ماهیتی که حتی در دوره اسلامی هم نبوده. ماهیت که حتی یک موقع نبوده ولی وجود بوده، از آن.» سوال: «من گاهی شنیدم که وجود و ماهیت و همچنین جهات ثلاث وجوب و امکان و امتناع مطرح بوده.» استاد: «میفرماید که با امکان و امتناعش بوده. بله، بوده است. اصلاً در منطقش مطرح. منطق ارسطو به ضرورت فلان، امتناع و وجوب و اینهاست دیگر. امکان و اینهاست دیگر. قضایای موجهه.»
وحدت وجود که میفرمایید اینجا دیگر بحث به وحدت وجود میرسد. مفصله، کار داریم. شاید حالا بحثمان هر شب ادامه داشته باشد. شاید دو سه ماه دیگر، دو ماه دیگر مثلاً بخش ادامه بحث منظومه را برسیم که بخواهد وحدت و کثرت بگوید. قبل بحثمان که تمام میشود. اینجا سوال پرسیدند: «یعنی همه اینها مقدمه وحدت وجود بود؟» میفرماید: «مقدمه نیست. نمیشود گفت مقدم است. البته در بین مسائل، آنی که از همه مهمتر است، اصالت وجود، وحدت وجود که اصلاً فلسفه دور این دو محور است.» مخالفین فلسفه میگویند: «همه اینها وحدت وجود. اصل دعوا را هم آنجا میگذارم. میگویم آن را بزنی، همهاش خورده و راحت هم میزنند. میگویند سریع تمام شد. این صغرا کبری، خیلی راحت کل فلسفه رفت رو هوا.» خب اگر آن صغرا کبری نتوانستیم بزنیم و کل فلسفه ماند سر جایشها، شما سنگین برمیداری. مواظب باشید که اگر اسپاتم شد، شما کامل میسوزید.
اگر وحدت وجود بود، «فَمَن یُبورَکَ فِی النَّارِ و مَن حَوْلُهُ مِنَ النَّارِ». خدا تو آتش بود؟ خدا تو آتش بود؟ «مَن فی النار». آیات «اللهُ نورُ السَّمَواتِ» ولی ماشاءالله «إنَّهُ بِکُلِّ شَیءٍ شَهِیدٌ». شهید هم، معنای مشهود، «در هر چیزی خدا مشهود است.» مدفوع هم خدا؟ نه، نمیگوید مدفوع هم خداست. خالق کل شیء. شهید، مشهودِ خدا را دارد دیگر. از اینجا به بعدش دیگر مشکل با این فیلسوف و آن صدرا و آن عارف و اینها نیست. «تَنَزُلش» ندهیم به فلان عبارت ابن عربی و فلان تعبیر مولوی، فلان جمله صدرا. دعوا با قرآن. یکی از اینها را گفتم. گفتم: «آنی که سلمان میدانست و اگر ابوذر میدانست سلمان را میکشت، از چه جنسی بود؟ فروع فقهی بوده؟ مسائل اعتقادی بود؟ اصول بود؟» اصول بوده. در حدی بوده که توهم شرک و ارتداد میرفته برش یا نه؟ مسائل اعتقادی: امیرالمؤمنین شافع روز جزاست. جنسش را به من بگو. فلان حرفها که میزند آدم آشفته میشود. خوب گیر میاندازد. یعنی یکجوری اطراف قضیه را میبندد آدم نمیتواند در برود. «اخلاقی آدم خوبی است. آدم منصفی است.» چالش بسیار جدی است. عرض کنم که ایشان قبول نمیکرد. میگفت که نه، این مسئلهای نبوده که در شریعت بیّن باشد. اعتقاد بهش که «بیّن الغی» باشد، نبود که ابوذر با آن همه درک و شعور میفهمید که نباید بکشتش. «بیّن الغی» بوده. خدا و روایات ما احکام شرح دارد. میفهمد و میپذیرد این اصل را که میشود کسی در حدی از اعتقاد و پندار باشد که یک درجه پایینتر او، ابوذر مسلمانان، یک درجه متفاوت، یک درجه پایینتر او، این مسئله برایش «بیّن الغی» است و چه بسا خود او چیزهایی را میپندارد که برای خیلیهای دیگر «بین الغی» است. این چی میشود؟
دسترسی به لپتاپ ندارم. بحث که ناتمام بدنم، منتظر بودیم چیزی نشد. یعنی منتظر بودم دسترسی پیدا کردم دیدم نه دیگر بحث را ادامه نداد. شما خیلی قوی بودید. نه، سوال. به نظرم سوال جدی است. من با اینکه برخی از اشکالات فلاسفه را قبول دارم. "اَقوامٌ مَتَعَمِّقُونَ" میآیند تو آخرالزمان. به خاطر اینها این سورهها نازل شده. "اَقوامٌ مَتَعَمِّقونَ" اصلاً تعبیری نیست که حمله بر فضیلت شود. واژه تعمق در روایتها واژه بسیار منفی است. یکی از اصول کفر است طبق بیان امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه. اصول کفر چهار تا چیز. یکیش هم تعمق است. یکیش تعمق کفر بر مبنای تعمق است. من که متعمقون میآیند اینها اهل فکرند، فیلسوفاند. فلان چیز قابل اثباتی نیست. مگر روایاتی که ما نمیتوانیم هرچی فضا و فرهنگ آن دوران بخوانیم و با ترجمه خودمان ترجمه کنیم که نمیشود که. با همان فضایی که دارم میگویم باید تعریفش کرد. من متعمق آخرالزمان کسایی میآیند. متم عقون ماییم. من تطبیقش را هم قبول ندارم. روایت تعمق یکی از اصول کفر است. متعمقین خودتان میگویید ماییم؟ نه این هم باز به بیراهه رفتن است. یعنی آن متعمقین نیست. اینها هم اشتباه گرفتهاند خودشان را که میگویند ما متعمقین. آن هم اشتباه. به اینها میگویند بحثهایی که حالا شاید یکم مصادیقش همین بحثهایی که فلسفه غرب و اینها داریم. جنبههای تعمق، چون تعمق اینها، تعمق از بالا به پایین است. تعمق از پایین به بالا نیست. قرآن هم این را یکی از اصول کفر میداند. اصلاً تعمق این است دیگر. از بالا به پایین. عمق، ما آدم عمیق میگوییم. اینجا خیلی عمیق معنا ندارد. رفیع و رفعت معنا دارد که قرآن اوج بگیرد. طرف عمق خیلی معنای خوبی نیست. اینجا پایین، مادیاش میکند. همه چیز را میخواهد با ماده بفهمد. احدیت جایی است که با ماده تنافی دارد. درت بیارم ولی فلسفه غرب چرا؟ فلسفه غرب همه چیز را میخواهد مادی کند. روانشناسی غرب، جامعهشناسی غرب، همه چیز را میخواهد برساند به شاخصها و المانهای مادی. تعمق یعنی فضا تو این جنس است. از جاهای مختلفی از روایات امام که تعمق گفتند، این فهمیده. و نکته بعدی اینکه خوب این الان میخواهم بگویم این اشکالات ایران من قبول دارم. ولی این اشکال میخواهند چهکار کنند؟ فرصت بکنم میآورم انشاءالله. بعداً استفاده بکنید. چهل حدیث فلسفی را که آقای سیدعلی طباطبایی نوشته. چهل تا حدیث. کتاب فوقالعادهای هم هست. گران هم بود. خیلی هم مردد بودم بردارم، بر ندارم. چندین کتاب هزینه رفته بود بالا. اهل ایثار و اینها نیستیم و تبلیغات خودمان که ضعیف است. بقیه هم که آبرویی دارند و میتوانند کاری بکنند اهل اینها نیستند.
نکته این است: این وحدت وجود به تعبیر مرحوم علامه و مرحوم آقای قاضی، همه دین است با عینک دیگری. همه دین است. عینکش مجموعه پهلوانی میفرماید که همه سیر و سلوک مثل این میماند که هشتاد سال دنبال کلت بگردی و وقتی آدم دنبال کلش میگردد هیچکس نمیتواند برایش اثبات بکند که تو کلت سرته. فرض بر این گرفته که من دو تا چیزم و بیرونی از من است. یک چیزی از من جداست به اسم کلم. «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد.» بیدلی در همه احوال خدا با او بود. او نمیدیدش و از دور. خدایا، در همه احوال خدا با او. او نمیدیدش از دور. شهید. تو تا حالا لباس و عمامه و صندلی و کیف و کتاب و لپتاپ و اینها میدیدی. شهید. او را میبینی که با اسمی از اسمایش توی این شیء تجلی معلوم است. میبینی جز او چیزی نیست. رعیهالله قبل و بعده. وحدت وجود هست یا نیست؟ «هُوَ الْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ». چیزهایی که آدم خودش خندهاش میگیرد بعضی وقتها. قرآن یکم مشرب عرفانی هم دارد. یک کمی فضایش یک لطافتهایی هم دارد. اینقدر بسیط به مسائل نگاه نمیکند. در حد عرف پایین آوردن. مادی. همه چی باید بیاید به سطح عرف برسد. کلام خدا اینجوری نیست. آن هم عرف یعنی چی؟ اولاً مگر حکم که عرفی باشد. معارف که از جنس حکم مادی نیست که بخواهد عرفی باشد؟ عرف یعنی چی؟
یکی از بیانات فوقالعاده طباطبایی دو سه جا مطرح میکنم. میفرماید که: «عُمِرْنَا أَلَّا نُکَلِّمَ النَّاسَ إِلَّا عَلَى قَدْرِ عُقُولِهِمْ.» مأموریم که به اندازه عقل مردم به مردم حرف بزنیم. «إِنَّا لَنُکَلِّمُ النَّاسَ عَلَى أَمْرِنَا أَلَّا نُکَلِّمَ». خیلی لطیف میکند. میگوید روایت نفرمود: «نمیگوییم مگر به اندازه عقلشان.» بلکه فرمود: «به اندازه عقلشان همه چیز را میگوییم.» هرچی بود گفتیم. بالاتر از آن را نگفتیم. خیلی لطیفه ها! هرچی بود گفتیم. جوری گفتیم هرکی به اندازه عقلش بفهمد. خیلی این تعبیر لطیف است. به قرآن للناس آمده. تو این ناس ابوجهل هم هست. نبی خاتم هم هست. نه اینکه این را گفتیم برای ناس. معصوم که از تو همین آیات تحویل آداب درمیآورد. دیگه کافهها و انساء برایش میشود. گریه میکند. «نُزِلَتْ وَقْتَ کَرْبَلَا». در مورد کربلا تاریخ شهادت. «جَوَامِعُ الْکَلِمِ» به من داده شده است. «أُوتِیتُ الْجَوَامِعَ الْکَلِمَ». الک لام. بحث خیلی خوبی در مورد این روایت که همه اهل بیت شارح کلام پیغمبر است و مبین کلام پیغمبر. به نحو اجمال فرمود همه را. اینها تبیین میکنند. لذا شما هر جملهای از اهل بیت ازشان بپرسی این کدام آیه قرآن است و کدام روایت پیغمبر است؟ هر آنچه که پیامبر فرمود در مقام تبیین قرآن بود و اهل بیت هم شأنشان شأن تبیین کلام «جوامعُ الکَلِم» است. به او «جوامعُ الکَلِم» ان کلمه همه را گفتم. حالا سلمانی پیدا میشود بالاتر میفهمد. ابوذر پیدا میشود پایینتر میفهمد. آنی که سلمان فهمید از همین کلام است. نه یک چیز دیگر بوده که نگفتند. از همین. آنی که او فهمیده را ابوذر اگر بداند این چی فهمیده که درست هم. درجات را.
این نکته خیلی مهم است. شما باید درجات نفوس را بپذیرید. تا نپذیری ما نمیتوانیم در مورد فلسفه بحث بکنیم؛ چون فلسفه میگوید هر کسی حرف من را نمیفهمد. او میگوید: «یعنی چی نمیفهمد؟ قرآن هر کسی نیست.» و این ادعای فلسفه به این است که من میخواهم معارف زلال و نابی از قرآن را بگویم که هرکسی نمیفهمد. خود من هم بعد از عزلت و انقطاع و فلان و اینها بهم عنایت شد. اشراقات ربوبی تابید. از این جهت اشراقی مطهرون. قرآن هم هست. مست کنند، دست نزنند. مست نمیکنند، نمیرسند، تماس برقرار نمیکنند، نمیفهمند. شراب طهور، این هم یک مرتبه از طهارت. «لِیُطَهِّرَکُمْ وَلِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ». این هم یک مرتبه از طهارت. مراتب مختلفی از طهارت است. پس فهم قرآن هم مراتب دارد. مخاطبین قرآن هم مراتب دارد.
قرآن را که اگر ابوذر ببیند سلمان این این را از این قرآن فرموده و اعتقاد بهش دارد، میگیرد میکشتش. اینقدر تفاوت بین این دو تا. نکته اصلی فهم تفاوت است. نه اینکه قرآن را عرفی کنیم. همه مردم را در یک سطح کنیم. تابع از عف است. مأمورین فکر نماز به خدا از عفو را لحاظ کرده در خطاب با اضعف حرف زده. گفته حالا تو هم سطحات بالاست. اذیت نشو. یعنی در ناس، سطح فهم ابوجهل را لحاظ کرده قرآن نازل کرده. «یَا أَیُّهَا الرُّسُلُ» دارد یکجا. یکجا «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ» دارد. یکجا «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» دارد. «یَا أَیُّهَا النَّاسُ» خطابات مختلف است. متفاوت است. آمنوها شامل منافقین هم میشود. ایمان ظاهری. آمنو آمنو. روستا. خطاب منافقین. ایمان ادعایی دارید. ایمان واقعی. اگه نه، این مراتب ایمان، مراتب ایمان از نفوس مختلف. مراتب ایمانی که شما قبول دارید ثمرش چیست؟ یعنی طرف ایمان مراتب دارد. فقط عملش، کلاسش میرود بالاتر یا تلقیات و ادراکهایش هم متفاوت است؟ بعد آنی که در مرحله پنج است، مرحله پنج ایمان چه خاصیتی دارد؟ ارزشی ندارد. کی اشتیاق پیدا میکند؟ میگوید بیا مرحله پنج. یک چیزهایی از این میفهمیم که بقیه نمیفهمند. شما بگو من «نمیفهمم». ممکن است تو اینی که داری میگویی مال مرحله ۵ ایمان باشد. مال درجه ۵ ایمان باشد. من چرا میآیی میگویی این با درجه یک جور درنمیآید؟ پس کفر است. خیلی مطالب، مطالب مهمی است ها! این بیان برای دفاع از فلسفه. ندیدم تا حالا جایی کسی این شکلی دفاع کرده باشد از فلسفه. از این زاویه. خود قرآن و روایت، معادله نقلیاش. خودش فضا را بسته، فراهم کرده برای اینکه کسانی چیزهایی بفهمند که برای بقیه فهماندنش حرام باشد. گفتنش به آنها حرام باشد. یعنی چی؟ «لعنت خدا و ملائکه بر تو.» وقتی خیلی اذیت میشوم. «زمین را میکنی بهش میگویی بعد زمین را میپوشانی.» این بخش دومش خیلی میمانم که «زمین را پر کن.» اسرار است که من نفهمیدم، اقرارم میکنم به نفهمیدنم. چرا از امتحان نجوایی پرش کن کنایه از مخفی کردن مطلب. زمین وقتی بهش گفت. روایت است دیگر. اسرار اهل بیت. هر علمی هم که از غیر این خانه باشد باطل است و هرچی هم که از هرجا هست از ماست و خب هرچی بوده برای گفتن باید بگویید. اینکه گفتند هرچی هست از ماست یعنی همینی که الان هست. همشه در این جمله خلط اینجوری دارند، موضوع محموله دارند جابجا میکند. نه عزیزم! هرچی هست از آن هاست یعنی هر آنچه که علم است از اهل بیت. نه اینکه هرچی که الان فکر میکنی علم است یا باید از اهل بیت برگردد یا اگر برنگشت به همان چیزی که از اهل بیت رسیده. اگر برنگشت پس یک کفر است. ما قبول داریم طلب علم از غیر طریق اهل بیت کفر و ضلالت است و چه هست و چه هست و چه هست.
به چه معنا؟ یعنی از همین صد تا روایتی که داریم همین یا نه ممکن است از یک وادیهای دیگری رسیده باشد. حرفی سینه به سینه. شاید سلمان به کسی منتقل کرده باشد برخی از آن اسرارش را. حالا سلمان یکیاش است. اویس یکیاش است. این همه اصحاب اینجوری دارند. اهل بیت شاگردان این شکلی دارند. خب اینها بالاخره شاگرد داشتند، منتقل میکردند. شاید از آن باید یک چیزهایی را به ما رسیده باشد. نفیاش نمیشود کرد. من این را قبول دارم. کار فلسفه که عقلی اثبات میکند تعبدی. قبول کنیم. پایش بر اساس شرع، عقل، نقل. نمیخواهم بگویم که چون بعضی چیزها تو کلام سلمان بوده پس هرچی هم که با هر چرت و پرتی مواجه شدیم شاید این از طریق مسلمه. که نمیخواهم بگویم شما نمیتوانی نفی بکنی و همین که طرف میگوید آقا این را من از تو دل این آیه درمیآورم. این از مال این ظاهر این آیه است. ظاهر است دیگر. علائم آنچه بین برهان و علم استفاده نمیکنند. ولی از برهان، گزارههایی که در علوم اثبات شده، ساینس به قول معروف. برهان، بله. صغرا کبری. کدام یک از اقسام یقینیات لحاظ شدهام؟ اینجا صغرا چه شکلی اثبات شده؟ تمام رساله الولایه این شکلی است. اولاً برهان آورده. بعد قرآنش را آورده هر آنچه که گفته تا فنا و چه و چه و چه. همه را اول برهانی گفته بعد از آیات دلالت ندارد. برهان چه تعریفی دارند؟ برهان چیست؟ نماز یک بحث دیگری است که به مناسبت بخش آخر کلام شهید مطهری تو این بخش از منظومه نکاتی مطرح شد. ایشان رحمت کند و من حاجی را و جناب ملاصدرا را و همه ذویالحقوق و اساتید و بزرگانی که سفره معارف را گستراندند و خدا به ما توفیق داد که سر سفره این حضرات بنشینیم. و صلی الله علی سیدنا محمد و…
در حال بارگذاری نظرات...