*تعبیر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله از رؤیای کودکی حضرت زینب سلاماللهعلیها.[3:00]
*عظمت و عقلانیت حضرت زینب سلاماللهعلیها حفظ و انتقال معارف اهلبیت بویژه خطبه سنگین فدکیه، از دوران کودکی.[7:00]
*فعالیت علمی و تربیتی حضرت زینب سلاماللهعلیها برای زنان کوفه، در دوران حکومت پدر.[15:50]
*زهد، پارسایی و ساده زیستی حضرت زینب سلاماللهعلیها، در اوج اقتدار سیاسی امیرالمومنین علیه السلام.[19:40]
*روایت شب آخر زندگی امیرالمؤمنین علیهالسلام و وداع معنوی با دخترشان زینب سلاماللهعلیها .[22:00]
*قدرت دریافت باطنی و غیبی حضرت زینب سلاماللهعلیها از حوادث، و شدت اندوه ایشان در مصیبت از دست دادن پدر.[29:30]
*روضه: فریاد مظلومیت زینب سلاماللهعلیها در وداع با پدر و تکرار آن در عاشورا از زبان رقیه سلاماللهعلیها ...[39:20]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
این جلسات توفیقی بود که در این منزل نورانی و با برکت، به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) باشیم. مناسبت اصلی آن، جدای از اینکه این دهه (دهه دوم محرم)، دهه مصائب حضرت زینب (سلام الله علیها) است، مناسبت زمانی این بحث و مناسبت مکانیاش همین است که در منزل شهیدی توفیق این گفتگو را داریم؛ شهیدی که اولین ذبیحی است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) جان مبارکش و سر مبارکش را تقدیم کرد. چه جایی بهتر از اینجا که به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) باشیم؟ نکاتی عرض کردیم و ان شاءالله نکات دیگری هم، آنقدر که وقت اجازه بدهد، به عنایت خود بیبی (سلام الله علیها) عرض خواهیم کرد.
با توجه به اینکه حضرت زینب (سلام الله علیها) سال ششم هجری به دنیا آمدند، تقریباً چهار سال از عمر مبارکشان مصادف بوده با عمر پیامبر اکرم؛ تقریباً چهار سالی از عمر پیامبر را درک کردند. از آن جایی که پیغمبر بسیار به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و فرزندانشان علاقهمند بودند، حتماً نسبت به زینب کبری هم علاقه و عاطفه نشان میدادند. البته در نقلهای تاریخی بیشتر آن چیزی که آمده، محبت خاصی است که پیغمبر نسبت به امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) نشان میدادند، خصوصاً نسبت به امام حسین (علیه السلام). نقل خاصی نسبت به محبت پیغمبر نسبت به حضرت زینب (سلام الله علیها) نداریم؛ ولی میتوان حدس زد که حتماً نسبت به حضرت زینب، با توجه به اینکه دختر هم بودند، محبت خاصی نشان میدادند.
یک نقلی فقط برخی نقل کردهاند که خب این هم چیز جالبی است. گفتهاند که یک وقتی حضرت زینب (سلام الله علیها) در آن سنین کمشان، یک خواب ترسناکی دیدند، یک کابوسی دیدند. این را برای پیغمبر تعریف کردند. گفتند: «یا جدا، یا رسول الله، من دیشب خواب دیدم یک طوفانی آمد، تندبادی آمد، دنیا را سیاه کرد. این باد که بلند شد، همهجا سیاه شد. آسمان تاریک شد. باد مرا تکان داد و از یک طرف به یک طرف برد. فرأیت شجرة عظیمه. یک درخت بزرگی دیدم. فتمسکت بها. چنگ انداختم به این درخت تا در امان بمانم از این طوفان و تندباد. باد آمد و ریشه درخت را هم کند و پرتش کرد روی زمین. دست انداختم به یکی از این شاخههای قوی از شاخههای این درخت. باد آمد، آن شاخه را هم شکست. دست انداختم به یک شاخه دیگری. باد آمد، آن یکی شاخه را هم شکست. و همینطور به شاخه بعدی و شاخه بعدی. به چهار تا شاخه دست انداختم. بعد دیگر از خواب بیدار شدم.»
وقتی پیغمبر این را شنیدند، «حینما سمع رسول الله» این را که شنید، «بکی» شروع به گریه کردند. فرمودند: «آن درختی که خواب دیدی، فهو جدک، پدربزرگت پیغمبر اکرم است. آن دو تا شاخه بزرگی که دیدی، فهما امک و اباک، مادرت و پدرت بودند. آن دو تا شاخه بعدی که دیدی، فخاک الحسن و الحسین، برادرانت حسن و حسین بودند. این هم که دیدی دنیا تاریک شد و سیاه شد، به خاطر این بود که اینها از دنیا رفتند و در نبود اینها دنیا تیره شد و تو هم در مصیبت اینها لباس عزا بر تن خواهی کرد.» این تعبیر رؤیایی است که دیدی که برخی نقل کردهاند که این خواب را حضرت زینب در کودکی دیدند و برای پیغمبر تعریف کردند و پیغمبر اینطور برایشان تعبیر کردند.
در مورد حضرت زینب (سلام الله علیها) و کودکی ایشان، خب روایت دیگری هم هست. یکیش آن قضیه ۱ و ۲ بود که عرض کردم اینجا خدمتتان. یک قضیه دیگری هم هستش که دارد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) یک بار حضرت زینب در کودکی از امیرالمؤمنین سؤال کردند، گفتند که: «یا ابتا! پدرجان، ما را دوست داری؟» امیرالمؤمنین فرمودند: «چطور دوستتان نداشته باشم و انتم ثمرة فوادی، شماها میوه دلمید، چطور دوستتان نداشته باشم؟»
پاسخ حضرت زینب خیلی عجیب است و مقام این بانو را نشان میدهد که چه علم و معرفتی موج میزده در این زن از کودکی. اینجا برمیگردد به پدر بزرگوارش، میگوید: «یا ابتا! ان الحب لله و شفقت لنا، بابا، محبت فقط مال خداست. اینی که نسبت به ما داری، ترحم و دلسوزی است.» یعنی میخواهد بگوید من میدانم شما چیزی که نسبت به ما داری، همه قلب تو تعلق به خدا دارد، محبت خداست. اینکه نسبت به ما داری، دلسوزی و ترحم است. تو دلت کسی و چیزی جز خدا نیست. ما را هم به خاطر خدا دوست داری، به خاطر خدا ترحم میکنی. ببینید یک بچه خردسال چقدر باید درک و معرفت داشته باشد که این حقایق را سر در بیاورد. برای خیلی از ماها، در سنین شاید ۵۰ و ۶۰ سالگی هم این حرفها قابل فهم نباشد. این همان است که این بچه سر سفره نور بزرگ شده و در اهل بیت نبوت تربیت شده.
در مورد حضرت زینب (سلام الله علیها) این عنوان عقیله را خب دیروز اشاره کردم که حکایت میکند از اینکه یکپارچه عقلانیت بوده این بانو؛ یکپارچه درک و معرفت بوده. در مورد ایشان باز مطلب دیگری که هست، آن قضیه تولدشان است که یک اشارهای کردم. یک جلسه اینجا در برخی از نقلها دارد که وقتی که فرزند را، حضرت زینب را به پیغمبر دادند، به آغوش گرفتند، «ضمها إلی صدر الشریف» پیغمبر چسباندند به سینه، حضرت زینب را، و «وضع خَدَّهَا علی خَدِّهَا» گونه مبارکشان را، پیغمبر گذاشتند روی گونه حضرت زینب، «فبکی بکاء شدیداً عالیاً». یک گریه بلند و شدیدی کرد پیغمبر، جوری که اشکشان روی صورتشان جاری شد.
فاطمه زهرا عرض کردند: «مِمَّه بُکاؤُکَ لا أَبْکَی اللَّهُ عینیک یا ابتا! اشک جاری نشود پدرجان. برای چی گریه میکنی؟» پیامبر فرمودند: «یا بنتا! یا فاطمه! دخترم فاطمه جان، اَنَّ هذِهِ البُنیَّة سَتُبْلَی بِبَلایا، این دختر به زودی گرفتاریهایی به او مبتلا میشود و تَرِدُ عَلَیهَا مَصائِبُ وَ شَطَّا، مصیبتهای گوناگونی بهش وارد میشود و رَزایا أَتَتْهَا، خیلی فشارهای سنگینی به او میآید و مشکلات سختی را تحمل میکند.» که اینجا آن کلمه را فرمودند که عرض کردم؛ فرمود: «هر که برای مصیبتهای او گریه کند، مثل این است که برای مصیبتهای برادرانش حسن و حسین گریه کرده.» و اینجا نامش را زینب گذاشتند که عرض کردم، زینب یعنی زینت پدر. یک معنای دیگر هم گفتهاند که یک گل خوشبویی به نام زینب است که میتواند این نام از آنجا هم نشئت گرفته باشد.
نکته بعدی این است که لقب و کنیه حضرت زینب (سلام الله علیها)، "ام کلثوم" است. این را بهش دقت بکنید. آنهایی که خصوصاً اهل تحقیق و پژوهشند، این نکته به دردشان میخورد. یک سؤالی که هست این است که حضرت زهرا (سلام الله علیها) چند تا دختر داشتند؟ معمولاً آنی که نقل میشود این است که حضرت زینب و حضرت ام کلثوم دختران حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودند. امام حسن، امام حسین و حضرت محسن که فرزندی بود که سقط شدند که اگر اینطور باشد ۵ فرزند میشوند. معمولاً غالباً افراد، خیلیها گفتهاند که این پنج فرزند، فرزندان حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند. یک بحثی فقط در مورد حضرت ام کلثوم است که ایشان کی بودند، چی بودند؟ نمیخواهم وارد آن بحث بشوم که حالا حضرت ام کلثوم کی بودند؟ آیا دختر امیرالمومنین از حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند یا دختر امیرالمومنین از همسر دیگری بعد از حضرت زهرا (سلام الله علیها) ظاهراً دختر دیگری به این نام هست؟ این یکی که خب توش بحثی نیست ولی خیلی از جاها که ام کلثوم به کار رفته، بنا به فرمایش مرحوم آیت الله سید کاظم قزوینی که محقق برجستهای است، ایشان میفرمایند: خیلی از روایات ما و تاریخ اهل بیت، کلمه ام کلثوم که به کار رفته، این منظور خود حضرت زینب (سلام الله علیها) است. چون کنیه و لقب حضرت زینب، ام کلثوم بوده است. این چیز مهمی است. مثلاً میگویند در کربلا ام کلثوم اینطور فرمود، یا مثلاً اینطور جسارت کردند به حضرت ام کلثوم. این را بهش توجه داشته باشید. این ام کلثوم خود حضرت زینب (سلام الله علیها) هستند. چون مهم است. چون خیلی از روضهها، خصوصاً مصائب سنگینی که در کربلا رقم خورده، نسبت به حضرت ام کلثوم بوده است. این ام کلثوم خود حضرت زینب (سلام الله علیها) هستند.
خب در مورد حضرت زینب (سلام الله علیها)، خیلی مطالب هست. اینکه در زمان پیامبر وقایعی که دیدند، بعد از رحلت پیامبر یا به تعبیر شهادت پیامبر، یکی از شاهدان خطبه فدکیه حضرت زهرا (سلام الله علیها)، حضرت زینب بودند. خب شما توجه کنید به این نکته: دختری که تقریباً شاید ۵ سالش باشد، شاید کمتر از ۵ سال. این خطبه فدکیه، این خطبه مفصل. این را خوب دقت کنید به این نکته. خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدهاید دیگر. حتماً چه خطبه پرپیمون و خطبه هم طولانی و هم سخت. عبارات بسیار سنگینی دارد. این خطبه شبیه خطبههای نهجالبلاغه است. اصطلاحات ساده توش ندارد. همش اصطلاحات سنگین. مثلاً تصور بفرمایید یک وقتی که کسی به همین ادبیات کوچه و خیابان صحبت میکند. یک وقت یک کسی کلماتی را استفاده میکند، انگار دارد شاهنامه فردوسی میخواند. انگار دارد بوستان و گلستان سعدی میخواند. درست است؟ اینها خیلی اصطلاحات تخصصی و فنی دارد. خطبه حضرت زهرا (سلام الله علیها)، یک خطبهای است که همش توش کلمات علمی و تخصصی استفاده شده. راوی اصلی این خطبه کیست؟ این خطبه توسط کی به ما رسیده؟ حضرت زینب (سلام الله علیها). در سن چند سالگی؟ تقریباً ۵ سالگی. همین یک دانه بس است برای عظمت حضرت زینب. اگر هیچی غیر از این در زندگی حضرت زینب نبود، همین یک دانه کفایت میکرد که یک دختر ۵ ساله این خطبه طولانی را از مادر شنیده، با این کلمات سنگین، با این معارف اعجابانگیز، اینطور دقیق ضبط کرده، به حافظه سپرده و منتشر کرده. همین یک دانه بس است برای عظمت حضرت زینب (سلام الله علیها).
در خیلی از وقایع دیگر هم ایشان حضور داشته است. داستان اطعامی که سه روز اهل بیت روزه گرفتند، سوره «هل اتی». روز اول به مسکین و یتیم و اسیر، روز دوم یتیم، روز سوم اسیر. حضرت زینب (سلام الله علیها) در آن واقعه حضور داشت و شاهد صحنه بود. شاهد عبادتهای طولانی مادرش بوده، مجاهدتهای پدرش بوده، تهجد و نالههای مادرش، روزههای مادرش، سختکوشیهای مادرش؛ حضرت زهرای مرضیه (سلام الله علیها) در منزل امیرالمومنین. آن عشق و محبت و صفا و آن رابطه گرمی که بین پدر و مادر، آن خضوع و خشوعی که فاطمه زهرا نسبت به امیرالمومنین، آن ترحم و وفاداری که امیرالمومنین نسبت به زهرای مرضیه دارد، همه اینها را از نزدیک دیده. با اینها تربیت شده حضرت زینب (سلام الله علیها).
در دوران پدر بزرگوارش امیرالمومنین (علیه السلام) هم وقتی که امیرالمومنین از مدینه میآیند و ساکن کوفه میشوند، ایشان هم همراه پدر میآیند و ساکن کوفه میشوند. حالا این قضیه را میخواهم بگویم این جلسه. حضرت زینب (سلام الله علیها) در دوران پدرشان، خب بعد از اینکه امیرالمومنین به حکومت رسیدند، چهار سال و تقریباً ۱۰ ماه حکومت امیرالمومنین در کوفه است. حضرت زینب (سلام الله علیها) در این زمان، در این مدت میآیند و ساکن کوفه میشوند. حضورشان در کوفه به چه نحوی بوده؟ بحث امروز این چند دقیقه این نکته است. فردا ان شاءالله بحث دوران امام حسن و امام حسین (علیه السلام) را عرض میکنم.
در زمان امیرالمومنین (علیه السلام)، وقتی که زینب کبری آمدند و ساکن کوفه شدند، یک تعدادی از آقایون کوفه، دقت بکنید این نکات را، توجه داشته باشید جالب است. یک تعدادی از آقایون کوفه آمدند به امیرالمومنین، گفتند که: «اجازه میدهید زنهای ما بیایند؟» «یأتین إلی ابنتک» «بیایند خدمت دختر شما و ازش معارف دین را یاد بگیرند و تفسیر قرآن را یاد بگیرند؟ اجازه میدهید آقا یا امیرالمومنین؟» امیرالمومنین هم اجازه دادند. «فبدأت السیدة زینب بتدریس النساء.» حضرت زینب (سلام الله علیها) شروع کردند کلاس درسی راه انداختند و به زنها تدریس کردند. اینجا نکته جالبی که دارد این است. دیروز هم یک اشارهای کردم. دارد که یک روزی امیرالمومنین (علیه السلام) وارد خانه شدند. دیدند که حضرت زینب دارند سخنرانی میکنند برای خانمها. بعد دیدند دارد زینب کبری سوره مریم را تدریس میکند؛ آیه اولش را: «کاف ها یا عین صاد.» درس که تمام شد، امیرالمومنین به زینب کبری فرمودند که: «میدانی دخترم یا نور عینی؟ أَتَعْلَمینَ أَنَّ هذِهِ الْحُرُوفَ هی رَمْزٌ؟ خبر داری این حروف، این پنج تا حرف: کاف، ها، یا، عین، صاد، یک رمزی است نسبت به چیزهایی که بعدها سر تو میآید؛ سیَجْری عَلَیکِ. اتفاقاتی که بعداً برای تو رخ میدهد؟ این آیه اول سوره مریم، میدانستی به تو مربوط است، به حضرت زینب فرموده، به تو و برادرت امام حسین مربوط است و به کربلا مربوط است؟» بعد توضیح دادند که این چیست که حالا در روایت دیگر داریم: «کاف، ها، یا، عین، صاد. کاف، کربلا. ها، هلاک یعنی کشته شدن. یا، یزید. عین، عطش. صاد، صبر.» اینطور گفتهاند. گفتهاند این پنج حرف، رمز است نسبت به این پنج اتفاق، نسبت به این پنج مسئله.
در دوران حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام)، از ویژگیهای بارز حضرت زینب (سلام الله علیها) که خیلی این باید بهش توجه بشود، این است: امیرالمؤمنین در دوران خلافتش، تقریباً حاکم نصف کره زمین بود. حکومت امیرالمؤمنین آنقدر توسعه پیدا کرد؛ ایران و عراق و عربستان و بحرین و افغانستان و آذربایجان و مصر و اینها، همه حکومت امیرالمؤمنین بود. تقریباً نصف کره زمین را خود امیرالمؤمنین اداره میکرد. سادهزیست بود، به شکلی زندگی میکرد که انگار محرومترین فرد مملکت اسلامی است. هم دخترش زینب کبری. این خیلی نکته مهمی است. ما فقط از صبر حضرت زینب میگوییم در مصیبتهای کربلا. به این مسائل خیلی توجه نمیکنیم. آن روز هم که پدرش حاکمی بود که نصف کره زمین تحت حکومتش بود، آن روز هم زینب کبری سادهترین فرد بود. آقازاده نبود، آقازادگی نداشت. اینها خیلی درس است برایمان.
از کجا این را میگوییم؟ این قضیه را عرض میکنم خدمتتان، از تو همین دیگر. حالا هم روضه امروزمون باشد، هم مطلبی که میخواهم عرض بکنم خدمتتان. بحثی است که البته کمی چند دقیقهای طول میکشد. یک بخشهاییاش را شنیدهاید، شاید کاملش را نشنیده باشید.
امیرالمؤمنین ماه رمضان آخر عمر مبارکشان تقسیم کرده بودند، هر شب افطار منزل یکی از فرزندانشان میرفتند. خبر دارید اینها دیگر. یک شب منزل امام حسن، یک شب منزل امام حسین، یک شب هم ام کلثوم. عرض کردم این ام کلثومی که در روایات گفته میشود، منظور حضرت زینب (سلام الله علیها) است. خیلیها میگویند این را توجه نمیکنند، میگویند شب آخر، شب نوزدهم، مهمان ام کلثوم بود. این ام کلثوم، یعنی حضرت زینب (سلام الله علیها).
این شب آخر که مهمان ام کلثوم بود و مهمان حضرت زینب بود، حالا شما ببینید نهایت محبت را میخواهد برساند این دختر به پدر. به هر حال پدر آمده مهمانش است، میخواهد پذیرایی کند و ببینید چقدر زندگی اینها توش سادگی موج میزند. خیلی دیگر خاص. یعنی احساس کرد دستش باز است که اینطور پذیرایی بکند و خواست سنگ تمام بگذارد برای امیرالمؤمنین. چکار کرد؟ دو تا قرص نان جو برای امیرالمؤمنین و چون گندم نمیخورد امیرالمؤمنین، فرمود: «اصلاً طعم نان گندم را نمیدانم چیست. در عمرم گندم نخوردم.» یک مقدار هم نمک آورد. یک ظرف هم شیر آورد. یعنی خود آن دو تا به تنهایی غذا بود، آن نان جو و نمک. این شیر هم یک غذای دیگر بود. این افطاری مردی است که دارد نصف کره زمین را اداره میکند، حاکم نصف کره زمین.
آنجا شنیدید امیرالمؤمنین یکم با صلابت برخورد کردند با دخترشان که: «این چه کاری بود کردی؟ چرا دو تا خورش آوردی؟ چرا دو تا غذا آوردی؟ یکیاش را بردار.» افطار کردند و آن شب را ماندند منزل حضرت زینب (سلام الله علیها). شب را به نماز گذراندند و به رکوع و سجده و دعا و تضرع و اینها. به هر حال شب نوزدهم ماه رمضان هم شب بزرگی است. جلوی چشم حضرت زینب (سلام الله علیها) بود، شب آخری که حضرت روی پا هستند و در سلامتند. انگار تعمداً این شب را قراردادند برای اینکه جلوی چشم زینب کبری باشد.
نمیخواهم فعلاً روضه بخوانم، ولی یک گریزی بزنم. شبیه کاری که امام حسین در کربلا کرد، شب آخر جلوی چشم زینب به نماز ایستاد، به عبادت گذراند. پدرش امیرالمؤمنین هم همین کار را کرد. شب آخر جلوی چشم زینب کبری بود. نمیدانم چه سری بود که این دو امام اینجور رفتار کردند. تا صبح هی حضرت میآمدند به آسمان نگاه میکردند. «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» میگفتند. میفرمودند: «نه دروغ میگویم، نه به من دروغ گفتند، امشب همان شبی است که به من وعده دادند.» اینجا در روایتی دارد که حضرت پلکشان سنگین شد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) چشم باز کردند، فرمودند: «چیزی الان دیدم، رؤیایی دیدم.» سؤال کردند: «چی بود؟» فرمود: «پیغمبر را الآن دیدم که به من فرمودند: یا اباالحسن! إنَّکَ قادِمٌ إِلَیْنَا عَنْ قَرِیبٍ. علی جان، تو به زودی به ما ملحق میشوی، پیش ما میآیی. به زودی ریش تو را، محاسن تو را کسی رنگ میکند، ولی نه با رنگ بیرون. با خون سرت رنگ میکند. محاسن سرخ میشود از خون سرت. و به من پیغمبر فرمود: إِنِّي وَ اللَّهِ مُشْتَاقُونَ إِلَیْکَ. من خیلی دلم برایت تنگ است علی جان.» امیرالمؤمنین فرمودند: «پیغمبر به من اینطور فرمودند و إنَّکَ عِنْدَنَا فِی الْعَشْرِ الْآخِرِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ. تو در دهه آخر ماه رمضان پیش مایی، زودتر بیا پیشم.» این را که شنیدند این خانواده، خصوصاً زینب کبری، صدای شیون و گریهشان بلند شد. از این کلمات امیرالمؤمنین (علیه السلام) حضرت قسمشان داد که سکوت بکنند که سکوت کردند.
اینجا میفرماید زینب کبری: «پدرم در این شب دائم یا در رکوع بود، یا در سجده بود، یا قیام کرده بود نماز میخواند. ساعت به ساعت بیرون میآمد، هی آسمان را نگاه میکرد و هی میگفت: اللَّهُمَّ بَارِكْ لِي فِي الْمَوْتِ. خدایا مرگ را برای من مبارک قرار بده. و هی این جمله را میگفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ. و هی صلوات بر پیغمبر و اهلبیت میفرستاد و استغفار میکرد و هی به خودش یک حالتی بود که انگار دل تو دلش نبود. امیرالمومنین آرام نمیگرفتند. انگار بند نمیشد آرامشی که بخواهد بنشیند و اینها نداشته باشد، هی بیقرار بود. دائم ذکر میگفت، استغفار میکرد.»
زینب کبری میفرماید: «من هم آن شب خواب به چشمم نیامد. وقتی که حال پدرم را دیدم اینطور است، گفتم: یا ابتا! ما لی أَرَاكَ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ لا تَذُوقُ تُغْمَضُ عَیْنَیْكَ؟ پدرجان، چرا میبینم امشب خواب به چشمت نمیآید؟» گفت: «یا بُنیه! دخترم، إِنَّ أَبَاكَ قَتَلَ الْأَبْطَالَ. پدرت پهلوانها را کشت، ترس در دل دشمنان انداخت. تا به حالم ترسی نداشت. هیچ وقت هم در دلم ربی نبود جز امشب. این ربیعالاول. ترسش از جنس ماها نیست، ترس این است که با چه اوضاع و احوالی دارم میروم به درگاه الهی. خدا از من راضی است یا نه؟ این حال امیرالمؤمنین این شکلی است.» این را که فرمود. بعدش فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ.» زینب کبری میفرماید: «گفتم: پدرجان، چرا هی امشب از خودت هی خبر مرگ به ما میدهی؟» فرمودند: «دخترم، قَدْ قَرُبَ الْأَجَلُ وَ انْقَطَعَ الْعَمَلُ. دخترم عمر ما نزدیک است، آرزوهایم دیگر قطع شده، دیگر قطع امید کردم از این زندگی.»
زینب کبری میفرماید: «من زدم زیر گریه.» به من فرمود: «دخترم، گریه نکن. اینی که بهت گفتم، عهدی بود که پیغمبر به من داده.» ایشان میفرماید که یک مقداری امیرالمؤمنین، پدرم استراحت کرد و بلند شد و فرمود: «دخترم، وقت اذان نزدیک است.» برگشت، رفت محل عبادتش و نماز و دعا و تضرع و اینها. «من دائم چشمم به پدرم بود، مراقبش بودم. وقت اذان که شد، دیدم که وضو گرفت و بلند شد و لباسی به تن کرد. لباس بیرون. در اتاق را باز کرد و آمد وارد حیاط منزل شد. داخل حیاط یک تعدادی مرغابی بودند. اینها را کسی هدیه داده بود به امام حسین (علیه السلام). از در که آمد بیرون امیرالمؤمنین، مرغابیها عبای مبارک امیرالمؤمنین را گرفتند، شروع کردند شیون کردن و سر و صدا کردن.»
زینب کبری میفرماید: «تا قبل از او من ندیده بودم این مرغابی این شکلی بیقراری کنند و سر و صدا کنند.» تا امیرالمؤمنین سر و صدا را شنید، فرمود: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ. صَوَائحُ نُوَّاحٍ. اینها نالههایی است که به خاطر مصیبتی است که بد رخ میدهد. این حیوانات خبر دارند چه بلایی دارد میآید. شروع کردند از الان شیون کردن.»
جناب کبری میفرماید: «عرض کردم: باباجان، چرا فال بد میزنید؟ چرا این را حمل بر معنای خوب نمیکنید؟» فرمودند: «دخترم، من فال بد نمیزنم. این حرف حقی است که به زبانم جاری شد.» بعد حالا ببینید رحمت و رأفت امیرالمومنین را. فرمود: «دخترم، مرغابیها را از تو خانه آزادشان کن. چرا اینها را حبسشان کردی؟ اینها زبان ندارند وقتی گرسنه بشوند، تشنه بشوند بگویند که ما گرسنهایم، تشنهایم. یا خوب بهشون رسیدگی کن، غذا و آب بهشون بده، یا اگر نمیتونی رهاشون کن بروند. خودشان آب و علفشان را پیدا کنند و استفاده کنند.»
حالا بریم تو آن لحظاتی که دارد میرود برای شهادت، حواسش به این مرغابیها هم هست. امیرالمؤمنین رسید به در که از در خانه بیرون برود. «فَتَلَقَّ أَلبابَ بِمِئَزَرَةٍ.» در کمربند علی بهش گیر کرد. علی (علیه السلام) این کمربند را باز کرد و دوباره از نو آن را کند از آن میخ و دوباره از نو کمربندش را بست و این اشعار را خواند: «اشْدُدْ حَيَازِيمَكَ لِلْمَوْتِ. علی، کمربندت را برای عکس صبر ببند. خودت را آماده کن برای رفتن.» بعد دوباره گفت: «اللَّهُمَّ بَارِكْ لَنَا فِي الْمَوْتِ. خدایا مرگ را برای ما با برکت قرار بده.»
زینب کبری میفرماید: «من پشت پدرم حرکت کردم. وقتی شنیدم این کلمات را میگوید که هی دارد از مرگ میگوید، گفتم: وا یا اَبَتَاه! باباجان، چرا امشب همش از مرگ گفتی؟ از رفتن گفتی؟ شبی که کنار من بودی.» فرمودند: «دخترم، من فال بدی نزدم. چیز بیهودهای نگفتم. میبینی آرام آرام برایت معلوم میشود.»
از در خارج شد و رفت و زینب کبری میفرماید: «من رفتم سراغ برادرم امام حسن (علیه السلام). توضیح دادم. گفتم: امشب حال پدر این شکلی بود. تا صبح پدر خیلی بیتاب بود. امشب شما دنبال پدر برید، ببینید چی میشه.» امام حسن هم حرکت کردند و دنبال امیرالمومنین راه افتادند. رسیدند به امیرالمومنین. حضرت دستور داد، فرمود: «نه حسن جان، شما برگرد.» شما، امام حسن برمیگردند. البته دوباره بعد از واقعه خودشان را میرسانند به امیرالمومنین (علیه السلام).
آمد داخل مسجد و اذان گفت. دست مبارک، دو تا انگشتان را روی گوش گذاشت. اذان بلندی گفت. صدایش در کل کوفه پیچید. به همه خانهها رسید. آمد پایین از مأذنه. تسبیح گفت. تقدیس و تکبیر و صلوات بر پیغمبر و کسانی که خواب بودند را بیدار کرد امیرالمومنین. و فرمود که پاشید نماز، وقت نماز. حرکت کرد به سمت محراب. ایستاد که نماز بخواند. در نماز سجدهها و رکوع طولانی به جا میآورد. این نماز آخر. اینجا ابن ملجم ملعون پشت یک ستونی خودش را پنهان کرد. نزدیک بود به محل نماز امیرالمومنین. رکعت اول را امیرالمومنین تمام کرد. سجده اول رکعت را که یعنی رکوع رفتند، بلند شدند، رفت سجده اول. بلند شدند دوباره بروند سجده. این ملعون بین این دو تا سجده حمله کرد با شمشیر به فرق مبارک امیرالمومنین (علیه السلام) زد. همان جایی هم بود که قبلاً شکاف داشت، زخم داشت. در جنگ احزاب در خندق عمر بن عبدود اینجای فرق امیرالمومنین قبلاً شکافته بود. دقیقاً دوباره همانجا ضربه شمشیر را فرود آورد. امیرالمومنین «فَوَقَعَ الْإِمَامُ عَلَی وَجْهِهِ». با صورت به زمین افتادند، گفتند: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَی مِلَّهِ رَسُولِ اللَّهِ، رَبِّ الْكَعْبَةِ.» بعد فرمود: «این چیزی است که خدا و پیغمبر به من وعده دادند.» خون جاری شد بر صورت، محاسن مبارکش خونی شد، سینه مبارکش هم قطرات خون پاشید. همان شد که پیغمبر وعده داده بود.
اینجا جبرئیل بین زمین و آسمان فریاد زد که «تَهَدَّمَتْ وَاللهِ أَرْكَانُ الْهُدَى». به خدا استوانههای هدایت از هم فرو پاشید. این صدا را بین زمین و آسمان زینب شنید (سلام الله علیها). اینجا بود که زینب کبری بیقرار شد. حالا ببینید در بیرون خوب دقت بکنید دیگر، میخواهم روی این عبارات فکر بکنید. خودتان برای خودتان روضه بخوانید با این عبارت. هنوز کسی به زینب کبری خبر نداده که پدرش را، فرقش را شکافتند. خودش از شنیدن صدای جبرئیل متوجه شد. همینی که متوجه شد، «لَطَمَتْ عَلَى وَجْهِهَا وَ خَدِّهَا.» شروع کرد با سیلی هی به سر و صورت کوبید زینب کبری و «شَقَّتْ جَيْبَهَا». گریبان مبارکش را پاره کرد. صدا زد: «وا ابَتاه! وا عَلیّاه! وا محمداه! وا سیداه!» اینطور ناله کرد زینب کبری.
ریختند جماعتی دور امیرالمؤمنین (علیه السلام)، حضرت را آوردند به منزل. خوب دل بدهید اینجا. این ایام، این روضه خواندن دارد. یاد این روضه بکنیم. همین که امیرالمؤمنین را آوردند سمت منزل، «فَأَقْبَلَتْ بَنَاتُ رَسُولِ اللَّهِ وَ مَصَائِرُ بَنَاتِ الْإِمَامِ». دختران پیغمبر و دختران امیرالمؤمنین ریختند به استقبال امیرالمؤمنین. ببینند وضع پدر چطور است که خوب اوضاع، اوضاع به هم ریخته. روی پای خودش نمیتوانست بایستد امیرالمؤمنین. امام حسن و امام حسین دو تا دستهای حضرت را گرفته بودند که از پا نیفتد. تا نگاه زینب (سلام الله علیها) افتاد. عبارت را ببینید. تا پدرش را دید، صدا زد: «ابتاه! مَنْ لِلصَّغِيرِ حَتَّى يَكْبُرَ؟» بچه کوچک چی باید نگهبانش باشد وقتی پدر نداشته باشد؟ «مَنْ لِلْكَبِيرِ بَیْنَ الْمَلَإِ؟» کوچک تا بزرگ بشود حامی میخواهد، پدر میخواهد. بزرگ هم بین نامحرمها حامی میخواهد، پدر میخواهد. عبارت را خوب دقت کنید. ان شاء الله روضه. برگردم به این عبارت. «یا ابتاه! حزننا علیک طویل و عبرتنا لا ترقا.» باباجان، غم ما برای تو طولانی است، اشکمون هم برای تو خشک نمیشود. اینجا همه شیون کشیدند، گریه کردند، ناله زدند. خود امیرالمؤمنین هم اشک مبارکش جاری شد با این حرف زینب کبری.
تا شب بیست و یکم که آنجا روضهاش را خواندم برایتان که آمد کنار امیرالمومنین، عرض کرد: «بابا، این حدیث ام ایمن که برای من تعریف کردند، راست است؟» که امیرالمومنین فرمودند: «بله دختر.» «میبینم آن روزی را که با دست بسته تو را وارد این شهر کوفه میکنند.» و آنجا هم روضه عاشورا را و کربلا را خواند. کلام امیرالمومنین که تمام شد، فرمود: «هذا رسول الله و عمی حمزه و اخی جعفر.» پیغمبر آمده، عمویم حمزه آمده، برادرم جعفر آمده، اصحاب پیغمبر آمدهاند. همه به من میگویند که: «زودتر بیا علی جان. همه منتظر تو هستیم.» این را فرمود و رو کرد به امام حسن و امام حسین. بعد به طور خاص به امام حسین فرمود: «یا اباعبدالله! أنت شهید هذه الأمة. پسرم حسین جان، تو شهید این امتی. فَلْيَحْفَظْ بِتَقْوَى اللَّهِ. تقوا را فراموش نکن و صَبْرَ عَلَي الْبَلَاءِ. در ابتلاهایت صبر کن.»
پدرم از حال رفت. امیرالمؤمنین از حال رفت و فرمود: «با شماها خداحافظی میکنم.» از حال رفت، از هوش رفت. شهادتین. دوباره به هوش که آمد، شهادتین را گفت و باز دوباره از حال رفت و دیدیم کار پدر تمام شد. اینجا وقتی که این صحنه را دید زینب کبری، سر و پای زینب. اینجا زینب کبری فریادی کشید وقتی که پدر مبارکش را در این اوضاع دید. زنهای دیگر اهل بیت گریبانها را پاره کردند. «لَطَمْنَ الْخُدُودَ.» به خودشان سیلی زدند، لطمه زدند و «ارْتَفَعَتْ ضَجَّةُ الْدَارِ». همه صدای نالههاشان بلند شد.
عرض روضه من چی باشد؟ خب این وضع زینب کبری است وقتی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید. قطعاً شما دلتان میرود غروب عاشورا. این خانم اینجا مردها و محارم بودند و هنوز امام حسن و امام حسین هستند. اینطور پریشان شده. چه برسد به آن ساعتی که تنها محرمش، تنها پشتیبانش در این عالم به خاک و خون کشیده شد در گودال قتلگاه. اما این روضه را نمیخواهم بخوانم. جای دیگری میخواهم بروم.
جملهای که زینب کبری به امیرالمؤمنین گفت چه بود؟ گفت: «بابا، بچه کوچک بدون پدر چی میشود تا بخواهد بزرگ بشود؟ کی را دارد؟ حامی میخواهد. بزرگ هم بین نامحرمها حامی میخواهد.» بگذارید گریز این روضه این باشد: فدای آن دختر بچهای که هم کوچک بود، هم بین نامحرمها بود. زینب کبری فرمود: «بابا، بچه کوچک تا بزرگ بشود حامی میخواهد. بزرگ هم بین نامحرمها حامی میخواهد.» حالا اینجا بچه کوچک بین نامحرمها کی را دارد؟ بگذار همین که روپوش را کنار زد، بابا را دید، گفت: «بابا! یا اَبَتَاه! مَنْ لِلْيَتِيمَةِ؟» بچه یتیم کی را دارد؟ عین جمله عمهاش که خطاب به امیرالمؤمنین عرض کرد. اینجا این بچه سر بریده بابا گفت: «بابا، بچه یتیم کی را دارد؟ بابا، این موهای پریشان را دیدی؟ این زنها را دیدی؟ این زنهای آواره؟» ولی عجیب این است، این بچه با همه دردها و زخمهایی که داشت، این عبارتی که مقتل نقل کرده که این بچه نجوا با بابا، با اینکه سراسر بدن این بچه زخم بود، کبودی بود، تازیانه خورده، سیلی خورده، کعب نی خورده، سنگ خورده، گرسنگی کشیده، شاید موهایش را کشیدهاند. یک کلمه اینها را به بابا نگفت. نگفت: «بابا پاهایم را ببین، بابا صورتم را، بابا تن زخمیم را ببین.» برعکس برگشت اینطور گفت: گفت: «یا ابتاه! مَنِ الَّذی قَطَعَ وَریده؟» به من بگو این رگ گردن تو را…