*وفاداری مطلق و شدت اخلاص و آمادگی شهادت در اصحاب امام حسین علیهالسلام.
*درخواست زنان اهل بیت علیهماالسلام برای دفاع از حریم فاطمی در شب عاشورا.
*باور اصحاب امام حسین علیهالسلام به نقش مقدر شده و انتخاب آنها از عالم ذر برای یاری امام.
*بشارت و رؤیت مقامات اخروی اصحاب امام حسین علیهالسلام، قبل از شهادت.
*روضه: اشک و اندوه مادری که تا طفلی در آغوش داشت، از عطش شیری نداشت، وقتی شیر جاری شد، دیگر طفلی نبود...
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین، رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.**
مروری میکردیم بر زندگی و سیرهی حضرت زینب (سلام الله علیها). رسیدیم به شب عاشورا که وقایعی در آن رقم خورد و گفتگوهایی صورت گرفت. یکی از وقایعی که شب عاشورا اتفاق افتاد، این داستان بود که امام حسین (علیه السلام) از خیمهها جدا شدند و به سمت تپههای اطراف و بیابانی که پشت خیمهها بود، رفتند. آنجا را داشتند نظارت و مرتب میکردند تا هم از طرف دشمن حمله صورت نگیرد و «شبیخون» نشود و هم برای عصر عاشورا، در واقع، آنجا را آماده میکردند. در همان گیرودار، نافع بن هلال را حضرت میبینند که جزو اصحاب خاص حضرت بوده و خیلی هم با حضرت ملازمت داشته.
حضرت برمیگردند و سؤال میکنند که «کی هستی؟» نافع بن هلال. هلال بن نافع در لشکر دشمن بود، نافع بن هلال در لشکر امام حسین (علیه السلام). یک اسم دیگری هم الان یادم آمد که فکر کنم آن را هم اشتباه گفته بودم؛ آن، محمد و فرزندان عبدالله بن جعفر. فکر کنم آن را «جعفر» گفتم اگه بله، آن دو فرزند حضرت زینب که گفته میشود، آن محمد... حالا بحث روی آنهاست که آیا اینها فرزندان حضرت زینب هستند یا خیر، زنهای دیگری بودند از عبدالله بن جعفر.
وقتی اشاره کرد، نافع بن هلال میگوید: من رفتم خدمت حضرت. حضرت به من گفتند: «نافع، تویی؟» گفتم: بله آقا، فداتون بشم. این که دیدم شب آمدید تو این بیابان تنها، من را نگران کرد. حضرت فرمودند: «من آمدم اینجا، دارم بررسی میکنم این تپههای اطراف را. کیه؟» تا مطمئن شوند کسی اینجا کمین نکرده باشد، پنهان نشده باشد، وقتی حمله نکنند به خیمهها، دارم بررسی میکنم.
میگوید که حضرت همینطور که میرفتند و حرکت میکردند و اینها، به من فرمودند: «والله، وعدهای است که در آن تخلف نیست، یعنی این شهادت من چیزی است که حتماً رخ میدهد.» میگوید: و ازم به من فرمودند: «این وسط یک راهی هست. میتوانی از اینجا فرار کنی. بیا همین راه را بگیر، فرار کن.» میگوید: خودم را انداختم روی پای امام حسین (علیه السلام)، گفتم: مادر نافع به عزایش بنشیند اگر از این مسیر فرار کند و تو را تنها بگذارد! گفتم: آقا جان، من این شمشیرم را هزار درهم پولش را دادم و اسبم را هم همینقدر پولش را دادم. به خدا قسم، خدا به من منت بگذارد، از تو جدا نمیشوم تا اینکه خودم را با همه رگ و پوستم برای تو فدا کنم.
میگوید: حضرت از من جدا شدند و رفتند خیمهی خواهرشان حضرت زینب (سلام الله علیها). من ایستادم نزدیک خیمه، گفتم: لابد الان حضرت زود برمیگردد. متوجه شدم که زینب کبری آمدند به استقبال امام حسین و متکایی، چیزی گذاشتند که حضرت تکیه بدهند. امام حسین نشستند و شروع کردند با زینب کبری محرمانه و مخفیانه صحبت کردن. یکم که گذشت، متوجه شدم که زینب کبری بغض گلویشان را گرفته و میخواهند گریه کنند.
دیدم که زینب کبری شروع کرد صحبت کردن: «وا اخاه! او شاهد و مصرعک!» گفت: برادر، دارم میبینم انگار تو میدانی هستی که داری کشته میشوی و این خانواده و این کسانی که همراهاند، انگار تو چنگ دشمناند و در امنیت نیستند. این مردم هم که روبرویت قرار گرفتهاند، میدانی که چه کینه و نفرتی دارند. اوضاع، اوضاع سختی است، شرایط سختی است. برای من سنگین است که تو کشته بشوی. این شخصیتهای شاخص بین بنیهاشم کشته بشوند. بعد فرمود که: «از اصحابت مطمئن هستی؟ اینها را محکشان زدی؟ نکند یک وقتی بزنگاه تنهایت بگذارند، رهایت بکنند؟» خب، به هر حال تجربه داشتند. هم امیرالمؤمنین را رها کرده بودند یارانش، هم امام مجتبی را رها کرده بودند. نگرانی حضرت زینب، نگرانی به حقی است. عرض میکنم: «برادر، مطمئن هستی از این همراهانت، از این اصحاب؟ نکند یک چند تا نیزه بلند بشود، تیر بلند بشود، اینها همه ولت کنند، بروند؟»
میگوید که اینجا امام حسین (علیه السلام) گریه کردند. فرمودند: «به خدا من اینها را محک زدم، امتحان کردم و در اینها جز آدم قدرتمند، اهل نبرد و آدم پایدار و پایبند، کسی را ندیدم. اینها همه آمادهاند کشته بشوند، خودشان را فدا بکنند و اُنس اینها به اینکه برای من کشته بشوند، از اُنس یک بچه به سینهی مادر بیشتر است.»
نافع بن هلال میگوید که من از پشت خیمه خب، این گفتگو را میشنیدم. همین که شنیدم، زدم زیر گریه. آمدم پیش حبیب بن مظاهر، بهش گفتم آن چیزی که شنیده بودم از زینب کبری و امام حسین. حبیب گفتش: «به خدا اگر این نبود که ما منتظریم که خود امام حسین دستور بدهد، همین امشب حمله میکردیم به لشکر دشمن، خودمان را فدا میکردیم.» میگوید: من گفتم که زینب کبری نسبت به ما مطمئن نیست، نگران است و من خیالم هم این است که زنهای دیگر هم حالشان همینطور است و نگرانی از اینکه این اصحاب فردا چه میکنند، یک وقت تنها نگذارند امام حسین را.
ای کاش تو هم میآمدی. نافع به حبیب میگوید: «میگفت کاش تو میآمدی، اصحاب را جمع میکردی، یک چند کلمهای صحبت میکردی که دل این زنها آرام بشود، ترسشان از بین برود. من آن چیزی که دیدم این است که اینها خیلی نگراناند و بیقرارند.» میگوید: حبیب به من گفتش که باشد، من حرف تو را گوش میدهم. آمد یک طرفی قرار گرفت. نافع هم یک طرف دیگر. اینها اصحاب را صدا زدند. اینها هم از خیمههایشان بیرون آمدند و وقتی که جمع شدند، این اصحاب خطاب کردند به... یعنی اینجا جناب حبیب اول خطاب کرد به بنیهاشم، گفتش که «شما برگردید به خیمههایتان. بنیهاشم نباشند. بقیه اینجا باشند.» بعد شروع کرد با این اصحاب صحبت کردن، گفت: «یا اصحاب الحمیة و لُبُوتُ الکریحة! شیرمردان دلاوران! نافع به من خبر داد که امشب اینطور شده، اینطور شده این گفتگوها شده بین امام حسین و حضرت زینب و اوضاع طوری است که زینب کبری نسبت به ما نگران است که ما چکار میخواهیم بکنیم. به من خبر دهید ببینم شما حالتان چطور است؟ چکارید فردا؟»
میگوید: اینها همه شمشیرها را درآوردند، عمامهها را انداختند، گفتند: «یا حبیبَ الله الذی مَنَّ علینا بِهذا الموقف!» به خدایی که به ما منت گذاشت اینجا آوردم، قسم اگر الان جنگ به پا بشود، ما میرویم سر لشکر دشمن و همه را از دم میزنیم. هر چقدر که بتوانیم، همه را ملحق میکنیم به پدرانشان و وصیت پیغمبر را در مورد فرزندانش اجرا میکنیم. حبیب به اینها فرمود: «هلوموا معی! خب پس شما همراه من بیایید!»
میگوید: حرکت کردند و حبیب جلوتر میرفت، آنها پشت حبیب میآمدند. آمدند بین طناب خیمهها ایستادند. آن وسط بین خیمهها، آنجا حبیب صدا زد: «یا اهلنا و یا ساداتنا!» اینجا اهل بیت را صدا زد. «یا معشر احرار رسول الله!» فرزندان پیغمبر، این جوانها، این مردان نبرد آمدند اینجا قسم بخورند که شما را رها نمیکنند، برای شما میجنگند. خودشان را فدا میکنند. این نیزههایشان را از دست نمیاندازند مگر اینکه در سینهی دشمنان شما فرو کنند.
امام حسین (علیه السلام) صدا زدند، فرمودند که: «آل الله را، خانوادهی رسول الله را، اهل بیت را صدا بزنید.» اهل بیت فرمودند که «بروید بیرون ببینید اینها.» این زن و بچه هم با سرعت، حالا یا با اشک بیرون آمدند، گفتند: «حالا تعابیر عجیبی بود اینجا.» گفتند: «قُومُوا ایها الطیبون عن ال فاطمیات!» این زن و بچهی خیمهها به این اصحاب امام حسین گفتند: «ای آدمهای طیب و پاکیزه، از این زنهای فاطمی حمایت کنید. روز قیامت اگر جد ما رسول الله را ببینید، عذری داشته باشید، بتوانید جواب بدهید پیش پیغمبر.»
حبیب و اصحابش وقتی این را شنیدند، شروع کردند گریه کردن، شیون زدن، زجه زدن از اینکه این زن و بچه اینطور بیپناهاند که به این اصحاب دارند میگویند شما از ما دفاع بکنید، حمایت بکنید. در روایت دیگری دارد که زینب کبری میفرماید که شب عاشورا، من از خیمهی خودم بیرون آمدم، رفتم به خیمهی امام حسین سر بزنم به اصحاب امام حسین. دیدم که امام حسین تنها نشسته در خیمه و دارد مناجات میکند و قرآن میخواند. با خودم گفتم که تو همچین شبی برادرم را تنها بگذاریم؟ فرمود که من گفتم با خودم بروم برادرانم و عموزادگانم و اینها را ببینم و بروم عتابشان کنم، سرزنششان کنم که چرا امام حسین را تنها گذاشتهاند. آمدم خیمهی حضرت عباس (علیه السلام)، دیدم آنجا هم صدای نجوا و مناجات و قرآن و اینها میآید. من رفتم پشت آن خیمه، دیدم عموزادگانم و برادرانم و برادرزادگانم همه جمعاند. این صدای همهمهای که میآمد تو خیمه، این بود، صدای گفتوگو بود. یک حلقهای زده بودند. عباس بن علی (علیه السلام) نشسته و دارد برای آنها خطبه میخواند. کلماتی میگفت که من تا به حال اینها را نشنیده بودم مگر از خود امام حسین (علیه السلام).
دیدم برای اصحاب دارد حضرت عباس (علیه السلام) صحبت میکند. حمد و ثنای الهی، صلوات بر پیغمبر و سلام بر اهل بیت. و دیدم آخر خطبه، حضرت عباس (علیه السلام) اینطور فرمود: «فرزندانم، برادرانم، برادرزادگانم، عموزادگانم، اذا کان صباحٌ فما تقولون؟ صبح که بشود چکار میکنید؟ چی میگویید؟» آنها گفتند: «الامرُ الیکَ یَرجِعُ. هرچی تو بگویی.» اصحاب حضرت عباس (علیه السلام) گفتند: «ما از حرفی که تو بزنی، عبور نمیکنیم. هر دستوری که فردا تو بدهی، همان را عمل میکنیم.» میگوید: حضرت عباس (علیه السلام) فرمود: «این اصحاب، این جماعت قوم غرَباء، یک جماعت غریباند. یک بار سنگینی روی دوش ماست که باید این وظیفهی خودمان را انجام بدهیم. صبح که شد، شما اولین کسانی باشین که خودتان را برای بنیهاشم فدا میکنید و به میدان میروید.» بعد فرمود که: «ما باید خودمان را برای امام حسین فدا بکنیم که دشمن دستش به او نرسد.» بنیهاشم اینجا بلند شدند و شمشیرهایشان را کشیدند و گفتند که: «با تو همراهیم و هر دستوری که بدهی، انجام میدهیم.»
زینب کبری میفرماید: من وقتی این جمعیت، اینها را دیدم و دیدم چقدر اینها به هم متحدند و مستحکم میخواهند از امام حسین دفاع کنند، دلم آرام شد، خوشحال شدم ولی بغض گلویم را گرفت، اشک تو چشمانم جمع شد. آمدم بروم خیمهی امام حسین به امام حسین خبر بدهم که این اصحاب دارند این شکلی با هم صحبت میکنند. رفتم، دیدم یک صدایی هم از خیمهی حبیب میآید. آنجا هم دارند صحبتی میکنند. رفتم پشت خیمه ایستادم و دیدم آنجا هم اصحاب دارند شبیه همین حرفهایی که تو خیمهی حضرت عباس بود با همدیگر میزنند که آنجا هم حبیب دارد میگوید: «فردا چه میکنید؟» آنها هم دارند میگویند که: «ما فردا خودمان را برای غریب فاطمه آمدیم اینجا که خودمان را فدای امام حسین کنیم. فردا اول ما به میدان میرویم.»
زینب کبری میفرماید: دوباره من اشک تو چشمانم جمع شد. در این حال خوشحال شدم از اینکه دیدم اینها اینطور وفادارند. برگشتم با اشک رفتم خدمت برادرم امام حسین (علیه السلام). خودم را کنترل کردم. لبخندی زدم در چهرهی امام حسین. حضرت فرمود: «خواهرم!» گفتم: «لبیک یا اخی! جانم برادر!» حضرت فرمود: «من از وقتی که آمدیم، تو را با لبخند ندیدم. چی شده لبخند میزنی؟» گفتم: «برادر، دیدم اینطور بنیهاشم و اصحاب همه دارند ابراز وفاداری میکنند نسبت به شما.» امام حسین فرمود: «خواهرم، بدان اینها اصحاب مناند. از عالم ذَر انتخاب شدند که اصحاب من باشند و جدم وعده داده به من رسول الله که اینها با من همراهند.»
بعد آنجا فرمود: «میخواهی ببینی اینها چقدر محکماند؟» گفتم: «آره.» فرمود: «بیا پشت خیمه.» جناب کبری میفرماید: آمدم پشت خیمه و امام حسین صدا زدند. دیگران را همچنین بنیهاشم آمدند. حضرت عباس (علیه السلام) جلوتر از همه. امام حسین فرمودند: «من میخواهم تجدید عهد کنم با شماها.» اولاد امام حسین آمدند، اولاد امام حسن آمدند، اولاد امیرالمؤمنین آمدند، اولاد جعفر آمدند، اولاد عقیل آمدند. حضرت دستور دادند بنشینند. همه نشستند. بعد فرمود: «حبیب کجاست؟ زهیر کجاست؟ نافع کجاست؟ اصحاب کجا؟» صدا کردند و حبیب دوید و «لبیک یا اباعبدالله!» گفتند و آمدم خدمت حضرت. شمشیرهایشان تو مشتشان. حضرت دستور دادند. فرمودند: «بنشینید.»
خطبه خواند امام حسین برای اینها. فرمود: «بدانید این جماعت با کسی جز من کار ندارند. فقط هم میخواهند من را بکشند. اگر من را بکشند، کس دیگری را نمیکشند. با شما هم کار ندارند. من بیعت خود را برداشتم. حرکت کنید. تو این تاریکی شب، هرکی دوست دارد، برگردد.» اینجا بنیهاشم اول بلند شدند، حرفهای جانانهای زدند. بعد اصحاب بلند شدند، حرفهای جانانهای زدند. امام حسین دیدند اینها خیلی جدی و محکماند. فرمود: «حالا که اینطور هستید، فَارفَعُوا رُؤُسَکُم. سرهایتان را بالا بیاورید.» امام حسین به اصحاب فرمودند: «وَانْظُرُوا اِلَی مَنازِلِکُم فِی الجَنَّة. به خانههایتان تو بهشت نگاه کنید.»
پرده کنار رفت. اینها دیدند به چه خانهای و چه باغی و چه بهشتی! دیدند که حوریان بهشتی هم هی دارند همسران اینها را صدا میزنند. میگویند: «زودتر بیایید. ما منتظرتونیم.» اینها همه با هم بلند شدند و شمشیرها را کشیدند و گفتند: «آقا جان، اجازه میدهید ما همین الان برویم به میدان؟» حضرت فرمودند: «بنشینید. خدا به شما جزای خیر بدهد.» و اینجا آن جملاتی که دیروز تو روضه عرض کردم که فرمود زنها را ببرید قبیلهی بنیاسد و ادامهی داستان که دیروز روضهاش را عرض کردم.
خوب، با توجه به اینکه امروز یکم دیر شد که خدمت عزیزان رسیدیم، چون کاری پیش آمد، من زودتر تمام بکنم. وقت نگذرد. این تیکهی مطلب را عرض بکنم و روضهی این جلسه هم همین مطلب باشه. زینب کبری (سلام الله علیها) خوب، یک جورهایی مدیریت این خیمهها را در دست داشت. بانوی اول این خیمهها بود. معمولاً خانمها تو این کارها، تو موقعیتهای این شکلی، یک ظرافتها و دقتهایی دارند دیگر. حواسجمعیهایی دارند. حواسشان به بقیهی خانمها هست، به مشکلات خانمها، به بچهها، بچههای کوچک. یک حواسجمعیهایی میطلبد که معمولاً کار خانمهاست. آن خانمی که بزرگ کاروان است، معمولاً حواسش به این مسائل هست. بزرگ و کوچک بهش پناه میآورند.
جناب سکینه، دختر امام حسین (علیه السلام)، میگوید که شب نهم محرم، وضع آب تو خیمه خراب شد. دیگر مشکها خشک شد. لبها خشک شد و دیگر جوری بود که همه در حسرت یک جرعه آب بودیم. همه دنبال آب میگشتیم و آب پیدا نمیشد. میگوید: با خودم گفتم من بروم خدمت عمّهام زینب، شاید یک مقدار ذخیره از آب داشته باشد برای روز مبادا، یک مقدار کمی نگه داشته باشد برای این کاروان. آمدم خیمهی عمهام زینب، دیدم عمهام نشسته و «فی حِجرِها اخی عبدالله الرَضیع.» دیدم علیاصغر هم تو دامن عمّهام زینب است و «وهو یُلوکُ بِلِسانِه من شدةِ العطش.» دیدم علیاصغر هی زبانش تو دهانش میچرخد از شدت عطش. گلوی بچه خشک است. دیدم عمّهام هی «تارةً تَقُومُ و تارةً تَقعُدُ» هی بلند میشود، هی مینشیند. شما خانمها خوب میفهمید دیگر اوضاع تو این موقعیت را، وقتی بچه بیتابی میکند، آرام نمیشود. مادر هم بیقرار میشود، نمیداند چه بکند. یکم مینشیند، یکم بلند میشود. بچه آرام نمیشود.
جناب سکینه میفرماید: «فَخَنَقَتْنِی العَبرةُ.» اشک تو چشمانم جمع شد. این صحنه را دیدم. گفتم چیزی نگویم، یک وقت از من بیشتر ناراحت نشود. فهمیدم اوضاع اینقدر خراب است، اگر آب بود به این بچه میدادند. وقتی اوضاع این بچه این است، معلوم است آبی نیست. بگذار پس من هم چیزی نگویم به عمهام. اینجا عمهام یک توجهی به من کردند، فرمودند: «سکینه!» عرض کردم: «لبیک!» فرمود: «ما یُبکیکِ؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: «حالُ اخی ارضاعَها اَبکانی عمه جان! این اوضاع برادر شیرخوارم من را به گریه انداخته.»
میگوید که من گفتم: «عمه جان، بیا با همدیگر برویم خیمهی عموهایمان. عموهای من، حضرت عباس و برادرانشان، به عموزادههایم، فرزندان امام حسن، حضرت قاسم، عبدالله، شاید اینها یک مقدار آب ذخیره داشته باشند. به هر حال اینها سقّاء، آب میآورند. شاید مشکی باشد پیش اینها.» عمهام فرمود: «ما اُظُنُّ مِن ذالکَ. فکر نمیکنم اینها چیزی داشته باشند، آبی داشته باشند.» میگوید: «مَشَینا و اخْتَرَقْنَا الخِیام بِاَجْمَعِهَا.» رفتیم دانه به دانه خیمهها را چک کردیم، پرسیدیم. «فلَم نَجِدْ عندَهُم شیئاً مِنَ الماء.» هیچجا قطره آب پیدا نشد. دانه به دانه خیمهها را رفتیم.
میگوید: «فَرَجَعَتْ عمتی الی خیمتِها.» عمهام دوباره برگشت به خیمهی خودش. میگوید: دیدم دنبال عمهام، نزدیک ۲۰ تا پسر بچه و دختر بچه دارند حرکت میکنند. این صحنه را فقط تصور کنید. روضهی امروز من این صحنه است. همین را تصور کنید، بس است. میگوید: من همینطور که داشت برمیگشت برود خیمهی خودش، دیدم ۲۰ تا بچه دنبال عمهام دارند حرکت میکنند، پسر بچه و دختر بچه و «وهُم یَطلِبُونَ مِنها الماء.» همه از عمه آب میخواهند و همه بلند بلند میگویند. فدای دل سوختهات خانم جان! فدای دل سوختهی رُباب. این روضه هم روضهی زنانه است. شاید آقایان خوب نفهمند روضه را. خانمها خوب میفهمند.
گفتند: شام عاشورا، یکهو دیدند حال رُباب به هم ریخته. یکهو حال رُباب عوض شده. حالا این همه مصیبت امروز دیده، ظهر عاشورا، عصر، شب شده، غروب شده، حال رُباب عجیب است. چی شده؟ چی شده خانم جان؟ غروب عاشورا به این زن و بچه آب داد. لشکر عمر سعد. نمیدانم حضرت رُباب خودشان نوشیدند یا به دستور حضرت زینب نوشیدند. احتمال میدهم اینطور بوده. معرفت این بانو اینجور بوده که قاعدتاً لب به آب نمیزده، رویش نمیشده آب بخورد در نبود حسین، در نبود علیاصغر. قاعدتاً حال این بانو این شکلی بوده. حتماً اگر هم آبی خورده، به دستور زینب بوده. فرمود: «عزیزم رُباب جان، چی شده؟ چرا پریشانی؟» به زبان حال اینطور عرض کرد: «خانم جان، چقدر این بچه را دست به دست کردیم، آبی پیدا نشد. چقدر این بچه از من شیر خواست، شیری. آن وقتی که علیاصغر را داشتم، شیر نداشتم. خانم جان، خوردم، شیر جاری شد. حالا شیر دارم ولی دیگر علیاصغر ندارم.»
**الا لعنة الله علی القوم الظالمین.**
تعجیل در فرج امام زمان، رفع گرفتاریها، هدیه به ارواح مطهر شهدا، شهید اسماعیلی عزیزمان، شهدای کربلا، اسرای کربلا، رفع گرفتاریها، سلامتی رهبر عزیزمان، پیروزی رزمندگان اسلام.