‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آلِه الطیبین الطاهرین و لعنهالله علی أعدائهم أجمعین، مِن الآنَ إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقه.
درباره آداب معاشرت، بهخصوص در مهمانی، نکته زیاد است. قبلاً هم عرض شد و ما قصدمان این است که بیشتر نکات ریز را به آنها اشاره بکنیم. حالا این نکات ریز گاهی برخیها از اینجور بحثها استقبال میکنند و برخی هم نه، خوششان نمیآید که این مباحث ریز اینقدر با دقت مطرح شود. خلاصه، حالا به نظر میآید که هر دوتاش لازم است؛ هم لازم است که بخشهای اخلاقی کلی شود و هم بحثهای اخلاقی ریز.
فرهنگ غرب دارد به ما در جزئیترین چیزها آموزش میدهد، یاد میدهد، کار میکند. در جزئیات زندگیمان دخالت میکنند. خیلی وقتها، بهخصوص آن کسانی که کمسنوسالترند، عرض شد قبلاً هم توی زندگی آدم عموماً میبیند که مخصوصاً اینهایی که کمسنوسالترند و اول زندگیشان است، همین مسائل ریز دارد بهشان ضربه میزند. کنار ما خوب است که هم خودمان بلد باشیم، هم بچههایمان را یاد دهیم، هم فرهنگش را ایجاد بکنیم.
یک سری چیزها واقعاً لازم است که ما برایشان فرهنگی ایجاد بکنیم. در بحث گفتوگو با مهمان، گفتوگو در مهمانی، یکی از چیزهایی که لازم است فرهنگ شود، بحث سؤالهای بیخودی و الکی است؛ بعد فرهنگ شود که اینها را ما بگذاریم کنار. بسیاری از سؤالات، سؤالات بیخود و بیخاصیت است. اکثر سؤالاتی که ما توی گفتوگوها، توی مهمانیها میپرسیم، یا زمینه غیبت را فراهم میکند، یا تجسس -خدایی نکرده- یا طرفمان را توی رودربایستی و معذوریت قرار میدهد. بسیاری از این سؤالات را، خلاصه، میشود نپرسید.
حالا من در مورد یک سری از این سؤالات خدمت شما عرض بکنم که اشاره به سؤالات بیمورد چیزهای خوبی است:
* یکیاش مثلاً سؤال از اینکه این وسیله را از کجا خریدید؟ این را چند خریدید؟ آن را کی بهتان داده؟
* عرض کنم خدمتتان که لباس بچه را از کجا خریدید؟ این میوه را از کجا خریدید؟
اینها واقعاً سؤالات بدی است، واقعاً بد است، زمینه رنجش را فراهم میکند. هم حس کنجکاوی، حالا اصطلاح بدش میشود فضولی، به صاحبخانه همچین حسی دست میدهد که عجب آدم فضولی است! دنبال چیزهایی که بهش ربط ندارد. چون واقعاً شخصیت آدم را کوچک میکند. سؤالی که به درد آدم نمیخورد و در شأن آدم نیست پرسیدنش، آدم را کوچک میکند، حقیر میکند، توی نگاه طرف آدم پایین میآید.
خیلی وقتها، مخصوصاً توی رابطه مادرشوهر و عروس، این خیلی دیده میشود که بیشتر این روابط که به هم میخورد، سر سؤالات دیشب کجا بودید؟ زنگ زدم برنمیداشتید. حالا باید حتماً توضیح بدهید برای چه برنمیداشتید؟ دیشب کجا بودید؟ این ساعت مادرت که آمد مثلاً برای چه اینجا آورد؟ در مورد آن سری... چه میدانم... اینها را دیگر حتماً خودتان بیشتر از من خبر دارید.
دیدید مثلاً فلان کس چقدر کادوی تولد به بچهات داد؟ خب اینجا هم گفتنش موجب رنجش است، هم نگفتنش. علیالحال برای یک کسی ناراحتی دارد. دلخوری میآورد که حالا من اگر نگویم، آنی که سؤال کرده کنف میشود، ناراحت میشود. اگر بگویم، باز دوباره ناراحت میشود که اینها مثلاً از ما کمتر آوردند که مثلاً ما بیشتر بردیم، اینها کمتر آوردند، یا این را از ما بیشتر بردند که خب ما اینجا کوچک شدیم، اینها بیشتر از ما دادند. ببینید، از هر جهت که آدم نگاه میکند، میبیند یک کار بیخودی است.
پس بسیاری از این سؤالات توی مهمانی، توی گفتوگوها ضرورتی ندارد. پس یک مسئله توی مهمانیها بحث سؤالات مربوط به حالا این سیب را از کجا خریدید، چند خریدید، شاید واقعاً نمیخواهد طرف بگوید. یا اینجا چقدر اجاره خانه میدهید؟ چند وقت است اینجا مینشینید؟ صاحبخانهتان کیست؟ همسایههایتان کیند؟ رفت و آمد دارید با آنها یا ندارید؟
دیروز عرض کردم یک سری صحبتها را امروز بکنم تا آخر به این نتیجه برسیم که بهتر است توی مهمانی آدم خوب است که اصلاً ساکت باشد. بسیاری از چیزهایی که ما میپرسیم، ضرورت ندارد، خاصیت ندارد، "لغو" است. "وَالَّذینَ هُم عَنِ اللَّغْوِ مُعرِضون" مؤمنون، آیه ۳. مؤمنین آدمهاییاند که از "لغو" اعراض میکنند، اهل "لغو" نیستند. "لغو" یعنی حداقلِ حداقلش این است که خاصیت ندارد برای آدم. ممکن است خدای نکرده، حتّی وقتی جهنم هم به بار بیاید، معصیت هم باشد. حرف یک جوری است که خلاصه، طرف را در معذوریت قرار میدهد.
حتی من نسبت به یک سری مسائل مانند شغل پدرتان چیست؟ من خودم برایم پیش آمده که واقعاً شرمنده شدم از این سؤال. یک بار از یکی پرسیدم شغل پدرت چیست؟ گفت که توی خیابان دستفروشی میکند، جوراب میفروشد. انقدر هم بنده خدا خجالت کشید و هم من خجالت کشیدم. سؤال احمقانهای بود. حالا که چی؟ من دانستم شغل پدرش این است. خب چه کار کنم؟ الان چی گیر من آمد؟ چه خاصیتی داشت؟
شوهر شما کجا کار میکند؟ حقوقش چقدر است؟ واقعاً بعضیهایش که دیگر خیلی زشت است مانند حقوقش چقدر است؟ چه میدانم شهریه مدرسه بچهتان چقدر است؟ نمیخواهد شما بدانی. چه ضرورتی دارد؟ اسرار مردم را تجسس کردن، توی زندگیها تجسس کردن، سر به گوش جنباندن، رفتن به داخل خانه و برم یک همی بزنم، کابینتشان را ببینم که ظروف، خلاصه، غذایش چه چیزهایی است. این بوفشان را یک نگاه بکنم، توی اتاق خوابشان را برم ببینم. اصلاً خیلی وقتها واقعاً خیلی از خانهها دوست ندارند که توی اتاق خوابشان کسی وارد بشود. واقعاً خیلی خانمها دوست ندارند توی آشپزخانهشان کسی وارد بشود. آدم وقتی میخواهد برود، اول رغبت صاحبخانه را باید کامل ببیند، اجازه بگیرد. او خودش واقعاً بخواهد کسی بیاید ظروف آشپزخانه من را ببیند. حالا به اسم اینکه من میخواهم ظرف بشویم، اینجا کمک کنم، میخواهم بیایم توی آشپزخانه، خلاصه، سر در بیاورم از ماشین ظرفشوییشان، از مایکروفرشان، از هزار و یک مسئله دیگر. خب دوست ندارد ما چشممان بیفتد، دوست ندارند ما ببینیم. موجب رنجش میشود. بعداً صاحبخانه دیگر دعوت نمیکند، بعداً دیگر خیلی با روی باز با ما برخورد نمیکند، بعداً دیگر خیلی حرمت ما را نگه نمیدارد.
خب حالا مثلاً بنده مادرزن یا مادرشوهر، بر فرض به خانه آمدم. خب یک کثیفی میبینم، یک نابسامانی میبینم. حتماً میخواهم این را مرتبش کنم. این فضولیها و دخالتها خیلی ضربه میزند. حالا من بخواهم واقعاً قصدم خیلی وقتها خوب است. میخواهم خانه پسرم مرتب باشد، میخواهیم به عروسمان یک کمکی بکنیم. چون این حالا این مسائل بیشتر بین عروس و مادرشوهر است. اینها را عرض میکنم. واقعاً میخواهیم به عروسمان کمک بکنیم، واقعاً میخواهیم که یک باری از روی خانه پسرمان برداریم، ولی نمیدانیم. او یک سوءتفاهم برایش ایجاد میشود؛ یعنی یک جوری دارد به من میفهماند که تو تنبلی، ببین این را اینجا گذاشته بودی، ببین جمع نکرده بودی، آدم باید توی خانه این را اینجوری جمع کند. خیلی دخالتها، خیلی موارد این شکلی، هیچ ضرورتی ندارد.
ولی مسئله خیلی دقیق است، خیلی باریک است. آدم باید خوب تشخیص بدهد. آن روایتی که دیروز عرض کردم خدمتتان را رفتم گشتم پیدا کردم. این را اگر خواهران توانستند بنویسند، توی آشپزخانه منزل بزنید. آره، توی خانه، توی آشپزخانه منزل، خلاصه، این روایت را داشته باشید. خیلی قشنگ است، حدیث فوقالعادهای است. روی در یخچال، خلاصه، هر جا که شد، این حدیث را هر روز یک بار نگاه کنید. من قبلاً این حدیث را از امام باقر (علیه السلام) دیده بودم، دوباره گشتم، امروز از امام صادق (علیه السلام) دیدم، در کتاب شریف تحفالعقول، صفحه ۳۵۹. اول عربیاش را میگویم، بعد فارسی.
«صلاحُ حالِ التُّعاشرِ بِمیزالٍ سُدسُ سِلیساً وَ فَتُّ غافلَةً»
زندگی و معاشرت اگر میخواهد درست باشد، حالا من عامیانه آن را میگویم. کسی خواست بنویسد، خودش دیگر به همان نحوی که دوست دارد بنویسد. صفحه ۳۵۹ کتاب تحفالعقول. کتاب خوبی است. اگر هر کسی داشته باشد، کتاب، یک کتاب، یک جلد کتاب است. احادیث چهارده معصوم، هر معصوم را احادیثش را جمع کردهاند به ترتیب. کتاب قشنگی است. کتاب عربی که دارم عرض میکنم الان، با ترجمه صفحهاش فرق میکند. توی بخش سخنان امام صادق (علیه السلام) آنجا هست. بله، صلاح. "صلاح" توی اصطلاح قدیم به این چیزهایی که خلاصه غذا را درست میکرده گفته میشود. خلاصه، حالا به اصطلاح جدید چی بگوییم؟ حالا یک اصطلاح میگویند "مصلِح غذا"، "مصلِح غذایی" مثلاً. غذا با این درست میشده، غذا با این روبهراه میشده.
حضرت فرمودند که زندگی و معاشرت، خلاصه، آن ادویهای که لازم دارد، آن بخش کاری که لازم دارد، آن مصلح غذاییاش، یک پیمانه میخواهد. پیمانه، این مکیال را دیدید توی این مغازههای خواربارفروشی، پسته و تخمه، از این ظرفهای مکیال بزرگ دارد. حضرت میفرمایند که یک مکیال چیست؟ توی زندگی اگر باشد، این زندگی را روبهراه میکند. "تَعايُشٌ وَتَعاشُرٌ"، هم زندگی آدم روبهراه میشود و هم معاشرتش با دیگران. هم خانوادهاش درست است، هم رابطهاش با دیگران. یک پیمانه، یک مکیال چیز است. آن چیست؟ توی مکیال، توی پیمانه، توی آن مکیال، دو سومش زیرکی، یک سومش تغافل، به رو نیاوردن. دو سوم دقت، خوب. یک سوم بیدقتی. عجب روایتی! واقعاً خیلی قیمتی.
یکی از دوستان گفت: «من میخواهم بروم تلویزیون، چند سال پیش خدمتش عرض کردم و دستور آشپزی بدهم توی این برنامه سیمای خانواده شبکه ۱. خانمها، میخواهم دستور آشپزی بدهم. خلاصه، قلم و کاغذ دست بگیرید، میخواهم بهتان بگویم یک غذایی درست بکنید امروز.» آن غذا دو سوم پیمانه زیرکی، یک سوم پیمانه تغافل. این دیگ غذای زندگیتان، باهاش زندگی کنید.
زیرکی: توجه، هوشمندی، دقت. چه میگویم، چه جور میگویم، به کی میگویم، کجا میگویم، برای چه میگویم. زیرکی. آدم یکخورده دقت داشته باشد نسبت به حرفهایش. و دیروز هم عرض کردم، طرف مقابل را جای خودش بگذارد. او چه حسی بهش دست میدهد؟ کجای من مثلاً یک کسی باشم که چند سالی از ازدواجم گذشته، هنوز بچهدار نشدم، واقعاً خوشم میآید هر جا میرسم بگویند که خب از بچه خبری نیست؟ کی انشاءالله میآید؟ نوه را کی میبینیم؟ چه میدانم نوه حاج فلان را کی میبینیم؟ بد است واقعاً. دل طرف میشکند. شاید نمیخواهد، شاید بچهدار نمیشود. هر چه که هست، بالاخره رنجش میآورد. ما اگر بدانیم الان او چرا بچهدار نمیشود، چیش گیر ما میآید؟ الان میخواهد یا نمیخواهد؟ و هزار و یکی از این حرفها به درد دنیا میخورد. آخرت که هیچ، به درد دنیایمان هم نمیخورد.
خیلی از اینها «لغو» است. خب، او دلش میشکند، یک کدورتی میآید، یک تیرگی میآید. آثار معنویاش که چقدر است، خدا میداند. میخواهید آثار معنوی اینجور حرفها را ببینید، کتاب کیمیای محبت، زندگینامه مرحوم شیخ رجبعلی خیاط را ببینید. بخشی دارد که هر کسی مشکلاتی داشته و اینها، به مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میگفتند. ایشان گفته: «فلان جا فلان حرف را زدی، فلان کس دلشکسته، این گره افتاده توی زندگی.» گفته: «آقا من مشکلی دارم، چند ساله حل نمیشود.» گفته بود: «یک گوسفند را جلو یک گوسفند دیگر سر بریدی. آن گوسفنده که نگاه میکرد مادرش بود، نفرینت کرد، دلش شکست، توی زندگیات گیر افتاد.» حیوان بود، دلش شکست! انسان چی میشود؟!
پس دو سوم زیرکی، یک سوم تغافل. آدم به روی خودش نمیآورد. یک وجب خاک نشسته روی میز تلویزیون. آدم به رو خودش نمیآورد. حالا من چون خیلی تیزم، خیلی حواسم جمع است، باید همه چی را حتماً به رو بیاورم. نخیر، دو سوم حواسجمعی است، یک سوم حواسپرتی است. ببینید، این اهل بیت ما چقدر قشنگ دستورالعمل میدهد. دو سوم حواسجمعی، دو سوم بیشتر از حواسپرتی. بعضیها دو سوم حواسپرتی دارند، یک سوم حواسجمعی، آن هم بد است، آن فاجعه است! دو سوم حواسجمعی، یک سوم حواسپرتی. واقعاً زندگی روبهراه میشود. خیلی چیزها را آدم نباید به رو بیاورد. خیلی چیزها آدم باید خودش را بزند به آن راه. «من نفهمیدم، من اصلاً حالیم نمیشود، من نمیفهمم منظورت چیست؟!».
بله، آدم تیز و سریع میفهمد که طرف منظورش چیست و نباید به رو خودش بیاورد. وقتی که خودمان داریم حرف میزنیم، من ببینم منظورم را چی میخواهد طرف بفهمد از این حرفم. تیزی باید برای اینجا باشد. بعضیها اینجاها خودشان را میزنند به حواسپرتی. «منظور نداشتم، قصدی نداشتم.» آنجا حواسجمع میشود. نسبت به کاری که دارم انجام میدهم، حواسم را جمع کنم. نسبت به کار دیگران، حواسم را پرت کنم.
توی زندگیها سرک کشیدن، تجسس کردن، سؤال پرسیدن، زوم کردن، دقت کردن، گاهی توی خانه آدم سر و گوش میجنباند. این هم بد است. لزومی ندارد ما را توی این اتاق دعوت کردند، توی این اتاق نشستیم. حالا سرش میچرخد به اینکه این عکسهای روی دیوار چیست؟ آن مال عروسی است یا مال نامزدی است؟ این یکی مال کیست؟ آن مال کیست؟ یک وقتهایی که خب دیگر خیلی فضولی گل میکند، میشود: «آلبومتان را هم بدهید من ببینم؟». بعضیها دیگر خیلی دیگر کلاس فضولیشان بالاست. میگوید: «میشود دو تا از این عکسها را من یاد گاری؟» آن دیگر مراحل بالای فضولی است!
خلاصه، گفتوگوها و سؤالات بیمورد و بیخاصیت و با ضرر که برخیشان را عرض کردم، یک چند تا دیگر هم بگویم و سؤالات خواهران را بشنویم.
* یکی از گفتوگوهای بیخود، تعریف کردن از بچههاست. این از وسایل بیخود. «این بچه من انقدر باهوش است. ماشاالله! توی مدرسه معلم زبانش گفته، معلم جغرافیایش گفته، بردند فلان جا دیدنش، گفتند فلان کس گفته فلان.» خب که چی؟ یا بچه چشم میخورد.
* آن مادر آن یکی بچه تحریک میشود به اینکه من هم یک پُزی بدهم بچهام را، یا میآید توی سر بچه خودش میزند. «یاد بگیر بچه فلانی را.» ببین حسادت ایجاد میکند.
ببینید، یک حرف بیخاصیت چقدر آثار بد دارد. چه لزومی دارد ما میخواهیم بچهمان را هی به رُخ بکشیم؟ کلاس زبان. اینها دیگر خیلی بد است، نه برای مشکلات فرهنگی ما که اینهاست، مُد شده است! بچه باید تافل داشته باشد. بچه باید ترم ۱۰ زبان باشد. بچه باید فلان. بچه باید وقتی داییاش را میبیند، شروع کند یک نیم ساعت بلبلزبانی انگلیسی کردن. که چی بشود؟ به چه درد میخورد؟! برای چه؟! ما با زبان انگلیسی مشکلی نداریم، ولی برای چه؟ مثلاً چه مشکلی از این بچه و خانواده شما دارد حل میشود؟ درستحسابی چهار تا چیز درستحسابی، چهار تا داستان قشنگ، چهار تا مطلب قشنگ، چهار تا شعر قشنگ. حالا شعرهایمان همهاش نمیخواهد خدا و پیغمبر باشد، یک شعر با محتوا داشته باشد. یک شعری بچه یاد میگیرد، یاد میگیرد که باید مرتب باشد، منظم باشد، یاد میگیرد باید مؤدب باشد. حالا این هفته غلوغور کرده، سی صفحه انگلیسی، که چی بشود؟ تا میآید توی مهمانی: «داستان را بگو به انگلیسی، خالهجون ببیند.» خب خالهجان هم الان یک آتشی توی وجودش ایجاد شد که برود بعداً یک کاری با این بچه بکند که او هم پس فردا آمدی خانهشان، «خاله ببین!»
فضای رقابت، رقابت سر دنیا همینهاست. این رذایل اخلاقی که میگوییم، این به تعبیر امیرالمؤمنین «تکالُب» مثل سگ دو سر یک استخوان را گرفتن، این میخواهد بکند آن میخواهد بکند. رقابت سر یک استخوان، رقابت سر یک چیز بیخود، سر یک چیز بیخاصیت و بینتیجه. من میکشم، او میکشد که آخرش حالا او برد که چی؟ چی شد؟
حتی در مورد شوهر، حالا این هم از مصائب دیگر که خانمها بیشتر حرفی ندارند با هم بزنند غیر از شوهرهایشان. معمولاً این است دیگر، توی گفتوگوها نقل مجالس: "شوهرهای بدبخت بیچاره." یا تعریف، پُز دادن، یا بد گفتن. جفتش بد است. جفتش بد است. اولاً که شما تعریف یک مرد نامحرم را برای یک زن نامحرم بکنید که چی بشود؟ همه مخاطبهای ما حالا آدم چه ضرورتی دارد از خانمش پیش یک مرد نامحرم تعریف کند، خدای نکرده بخواهد مفسدهای داشته باشد، فتنه ایجاد بشود، علاقهای توی دل آن طرف بیاید، مقایسه بکند با زن خودش، بعداً زن خودش رنجشی پیدا بکند، نسبت به زن خودش توقعش بالا برود. اینها همهاش خطر است، همهاش ضرر.
حالا من از شوهر خودم تعریف کنم، بعد آن خانم هم توقعش از شوهرش میرود بالا. «شوهر ما هر وقت میآید اینجوری میگوید.» آها! خب حالا دیگر این زن الان میرود توی خانه منتظر است که بیاید ببیند آقای خودش وقتی میآید چی میگوید. داد و بیداد و مرافعه و کدورت و ناراحتی و قهر و اینها، مسائل ریز زندگیها را به هم میریزد. حرف زدنها. مشکل اصلی ما که فرمود: «هرچه که آدم ضربه میبیند از این زبان است؛ این ۵۰ گرمی زبان زندگیها را به باد میدهد.» نابود میکند. به تعبیر امیرالمؤمنین توی نهجالبلاغه، اگر یک نفر توی این عالم صلاحیت حبس ابد داشته باشد، آن هم زبان است.
حرفهای بیخاصیت، بیدقت، بیشترش هم اثر نفسانیت و اثر هوای نفس است. زندگی را به باد میدهد. دخالتهای الکی، اظهارنظرهای الکی، انتقادات الکی. حالا من توی مهمانی رفتم. هرچه که بد است، مگر باید انتقاد بکنم؟ ظرف فرانسویاش را خوشم نمیآید. به درک! به شما چه؟ شما نظر پرسیدی؟ من خودم خریدم، خودم خوشم آمده، بچهام خوشش آمده، شوهرم خوشش آمده. برای خودمان خریدیم. "نظر این کولرتان نمیدانم فلان میکند، ای کاش آنجایش را فلان کنیم." کسی از شما مگر نظر خواست؟. هرچه که من یادم میآید و خرابی دارد و عیبی دارد باید انتقاد بکنم؟
بله، یک وقت یک مشکلی میبیند، دارد به دو نفر ضربه میزند، آن هم بدون اینکه بخواهد خیلی قیافه موعظه و ارشاد و نصیحت و اینها بگیرد، میگردد یک راهحلی پیدا میکند. راهحل را میگذارد پیش پای اینها. نه، سعی کن که احترام فلانی را داشته باش. حرف شما را گوش نمیدهد، خودت هم از چشمش افتادی. راهکاری سراغ دارید، میتوانید حل بکنید، با چهار تا بزرگتر بنشینید فکری بکنید، بدون اینکه حالا این مشکلمان را ببریم همه جا پخش بکنیم. بعضی مواقع از مهمانی که میآیند بیرون، هرآنچه که توی مهمانی دیدم، توی گروه واتساپ ۸۰ نفر دیگر هم باخبر بشوند که الان چه خبر است توی خانه ایران. "خبر داری فلانی الان سه هفته خانهاش نیامده؟ یک نفر آمده مهمانی آن هم حالا چه جور بوده؟" آمده مهمانی، همه فهمیدند. پناه بر خدا! از این زبانهای رها که چقدر دل میشکند، چقدر آسیب میزند، چقدر اذیت میکند.
برنامه آیتالله بهلول که توی ماجرای مسجد گوهرشاد بودند و اینها، ایشان فرموده بودند که: «همسر من از دنیا رفت. خوابش را دیدم. گفتم: "اوضاعت چطور است؟" گفت: "خوب است."» همسرش را طلاق داده بود به خاطر جریان مبارزات. گفت که: «شما را من نمیخواهم اذیت بکنم، من باید شهر به شهر بروم و اینها. شما نمیتوانی با من زندگی کنی.» واقعاً هم همینجور بود. ایشان دائمُالسّفر بود، حتی ۵ روز ۶ روز نمیشد یک جا بماند. دائماً در سفر با آن سن طولانی که ایشان داشت، سن بلند. خلاصه ایشان همسرشان را طلاق میدهند و بعد چند سال همسرش از دنیا رفته بود. خوابش را میبینم. ازش میپرسم که: «خب اوضاع چطور است؟» آن طرف گفت: «خوب است الحمدلله، فقط یک غیبتی از یک خانمی کردم. به من گفتند ۲۰ سال دیگر طول میکشد این خانم از دنیا برود. ۲۰ سال است من دارم عذاب میشوم، تنها ۲۰ سال دیگر باید عذاب بشوم که این خانم از دنیا برود، بیاید اینور ببینم میبخشد یا نمیبخشد.»
بیست سال بعد معلوم میشود که میبخشی یا نمیبخشی. خب چرا، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ حالا خاصیتی نداشت. توی مهمانیها خودستایی، از خود گفتن، از خود تعریف کردن، باز اینها از حرفهای بد است، از حرفهای بیخود است. «نمیخواهم از خودم تعریف کنما ولی فلان.» خودی نشان بدهیم، خودی مطرح بکنیم. من هم بعضی مواقع تا طرف دارد یکخورده درد دل میکند، خود درد دل هم از حرفهای بیخود مهمانی است. یک مهمان پیش صاحبخانه تا میرسد، شروع میکند درد دل کردن. درد دل هم لزومی ندارد خیلی وقتها.
حالا بعضیها که خیلی جالباند؛ تا طرف یکخورده درد و دل میکند، این هم شروع میکند فقط از خودش گفتن. فکر میکند دارد آرامش بدهد. «آره من هم فلان.» یعنی تو که باید بروی پیش یکی دیگر، من خودم احتیاج دارم، من پیش یکی دیگر درد دل کنم. من که بار از دردهایم میزنند، دردهای شما که الان ناراحت بودی، آمدی پیش من بر کردی چه میشود؟. مهم است این مباحث که نکات ریز هستند.
یک نکته دیگر هم بگویم و تمام. بقیهاش انشاءالله باشد برای جلسات بعد. توی مهمانیها یکی از کارهای بد از حرفهای بد این است که حالا طرف یک تخصصی دارد، هنری دارد، ما میخواهیم همین مهمانی طرف را که دعوت کردهایم، از تخصصش استفاده کنیم. دکتر، پزشک دعوتش کردهایم، حالا توی مهمانی آن بنده خدا آمده یک لقمه غذا بخورد، سه ساعت داریم یک طومار بزرگ از مشکلات مختلفی را مطرح میکنیم و میخواهیم از وکیل، حقوقدان، همه مسائل حقوقیمان را حل کنیم. اینجور موارد زیاد پیش میآید. اگر آدم سؤالی دارد، آدرس مطب را میگیرد، آدرس محل کار را میگیرد. بعد از مهمانی، توی فرصت دیگری میرود سؤالاتش را مطرح میکند. نه اینکه بخواهد خرج مطب و اینهایشان دربیاید که بعداً نیایند پول ویزیت بدهند، همه را دارند همینجا حساب میکنند، با یک ناهار با یک شام. پول خرج همه مشکلات دربیاید.
آن مورد تخصص را بله، یکی دو تا سؤال، حالا موردی چیزی از باب گفتوگو و رفاقت، باب معاشرت باز بشود، ولی حالا طرف را دیگر گیر آوردیم، هی ضربدری از اینور آنور داریم سؤال میکنیم که میخواهیم از این مهمانی استفاده کنیم. بد است دیگر. این هم نکات مهم دیگر بود.
خیلی بد است مشغول بافتنی و مشغول جدول حل کردن و الان که الحمدلله دیگر مد شده است همه گوشی دستشان است و ۱۰۰ نفر دیگر توی فضای مجازی گفتوگو میکنند، حرف میزنند وقتی مهمان هستید. بد است، موجب رنجش میشود، موجب کدورت میشود و این چیزی است که باید واقعاً در نظر گرفته بشود، توی مهمانی ترک بشود.
دیگر میگویند مد شده است وقتی وارد میشوی، شماره وایفای خانه را باید بدهی مهمان. خلاصه، خلاصه لطیفه درست کرده بودند که ما یک پیاله آجیل داریم با یک پیاله رمز وایفای. هر کی وارد میشود، جلوش را میگیریم، خلاصه رمز را برمیدارند، میزنند و میروند توی اینترنت، شبکههای اجتماعی. مهمانیها شده است به صرف وایفای. دور هم مینشینیم و هر کسی کد را میزند، ۲۰ نفر تنها تنها، دور هم نشستهاند، ۵۰ نفر توی مهمانیاند، صدای جیک از کسی درنمیآید، خلوت، ساکت. خیلی بد است.
ما در خدمت هستیم، یک ۱۰ دقیقهای انشاءالله سؤالات را جواب میدهیم. بله، بله کار داریم. بله، بله، أحسنتُم! خیلی سؤال خوبی است. حاج خانم باید با این نحو مطرح کرد که من هم مثلاً دنبال یک دکتر خوب میگردم، شما سراغ دارید؟ اینجوری. ولی اینکه حالا این دکتری که رفتی چقدر ویزیت گرفت؟ چقدر توی صف بودی؟ چقدر طول کشید؟ اینها دیگر یک وقتهایی سؤال بدون خاصیت است.
«دنبال فوق تخصص مثلاً ارتوپد میگردم، مثلاً برای زانوم، برای پام، برای چشمم. این دکتری که شما رفتید اتفاقاً من هم دنبال دکتر میگردم. چه خوبه! اگر این دکتر خوبی است من هم برم پیشش.» اینجوری طرف بفهمد که ما قصد نداریم توی زندگیاش سرک بکشیم.
واقعاً لباس. من عرض کردم بیشتر توی مهمانی بود که ما از صاحبخانه بخواهیم سؤال بکنیم که مثلاً لباس را از کجا خریدی و این لباس بچه از کجاست و آن فلان چیز را از کجا خریدی. اینها یکخورده نمای خوبی ندارد، یعنی طرف احساس میکند که شما به زندگیاش رفتید، میخواهیم از زندگیاش سر دربیاوریم، سرک بکشیم. لباس قشنگ توی تنش میبینیم به همین نحوی که عرض کردم که مثلاً من هم دنبال یک همچین لباسی میگردم. اینجوری مثلاً من هم اتفاقاً دنبال یک جایی میگردم که هم لباسهایش قشنگ باشد و هم ارزان باشد. حالا شما سراغ دارید؟ اینجوری. به این نحو که او احساس نکند که مثلاً ما خلاصه میخواهیم ادای او را دربیاوریم توی لباس پوشیدن، میخواهیم از او کم نیاوریم، میخواهیم، نمیدانم. اینها چیزهای خوبی نیست. ولی به این نحو که من هم، نه، من هم خلاصه دنبال یک لباس خوبی میگردم، یک جای خوبی باشد، ارزان باشد، نزدیک باشد، قشنگ باشد، جنسش خوب باشد. شما سراغ دارید؟ میتوانی کمک بکنی؟ ببین، این زبان احترام و بدون حس فضولی و دخالت و اینها، این آدم را توی چشم دیگران بزرگ میکند. اتفاقاً خود اصل سؤال خوب است، محبت میآورد. سؤالی که با احترام باشد و بدون حس فضولی. این آدم وقتی سؤال میکند، یعنی دارم به شما بها میدهم، به شما توجه کردم. یک بحثی فردا عرض میکنم که وقتی یکی حرف میزند، ما سریع موضوع را عوض بکنیم، این خودش توهین است، گویا قیمتی داشتم. فکر میکردم که بهش چی بگویم. یکی از چیزهای بد توی گفتوگو این است.
بله، یک وقتهایی هستش که من سوالم یعنی اینکه به شما توجه دارم. او حرف دارد میزند، میپرسم: «جالب بود. یک بار دیگر بگویید.» این خیلی خوب است. این نه تجسس، نه فضولی این حرفها نیست. سؤالی که محبت میآورد ولی سؤال دیگر، خودمان تشخیص میدهیم دیگر، توی موارد همین که عرض کردم، دو سوم زیرکی و حواسجمعی، یک سوم حواسپرتی. این را اگر آدم داشته باشد، خودش دیگر دستش است کجا چه جور سؤال بکند. سؤال بکند؟ اصلاً نکند؟ این خیلی نکته مهم سؤالتان بود. بله، سؤال خیلی خوبی بود. خواهش میکنم. هرجایی پس این مسئله نیست، یک وقتهایی آدم لازم است که سؤال بکند. سؤال علامت توجه است. یک وقت هم نه، سؤال علامت فضولی است. به من ربطی ندارد، خاصیتی برایم ندارد، فقط انگار میخواهم سر دربیاورم از زندگی مردم.
«ما در خدمت فامیل ما خیلی تجسس میکند، یعنی زنگ میزند.» خیلی بله، حالا بزرگترند. اگر مخصوصاً حالا والدین آدم باشند یا کسانی باشند در حد والدین آدم، مثل مادرشوهری، پدرشوهری اینها، تحمل کرد، با محبت، با مدارا آدم جواب میدهد. ولی یک وقت هست حالا یک کسی دوست ماست، آشنای ماست، حالا سنش از ما کمتر هم باشد، اینجا به یک نحوی بدون اینکه بیاحترامی بشود، بدون اینکه دل او بشکند، جوابهای مبهم، جوابهای مبهم از چیزهای خوب زندگی است. توفیق نبود، جور نشد، شرایطش نیست، اوضاع مهیا نیست. جوابهای مبهم یک درختی حکم توی دهنی دارد. یک کسی که زیاد سؤال میکند، جواب مبهم خیلی برایش خوب است. نه باعث دلشکستگی میشود، خلاصه طرف را جری میکند نسبت به اینکه باز هم بخواهد سؤال بکند. جواب مبهم خیلی خوب است. «چرا نیامدید؟» «جور نمیشود متاسفانه.» «توفیق نیست.» «توفیق ... توفیق نیست یعنی چی؟» این جوابهای مبهم گفتوگوها خیلی خوب است، به کار میآید، به شرط اینکه باز خود گفتوگوی مبهم یک جور نباشد که احساس بکند دارد تو دهنی میخورد. شما به قصد تو دهنی داریم بهش جواب میدهید. مخصوصاً اگر بزرگتر باشد، کسی باشد که حقی به گردن آدم دارد، دلش بشکند دیگر خدایی نکرده، آنجا باز خودش مشکل ایجاد میکند. آدم مثلاً به پدر و مادرش جواب سربالا نمیدهد که حالا... حالا این حالا گفتن بچه به پدر و مادر توهین است. کجا بودی؟ حالا کی قرار است بیاید؟ حالا به جای حالا مثلاً... حالا باید فکر بشود دیگر. همان دو سوم زیرکی را خلاصه بریزیم توی دیگ ببینیم چی ازش درمیآید دیگر.
انسان زیرک بشود، بدون اینکه ببیند چه جوابی بدهد که اینجا هم از زیر خلاصه جواب دادن در رفته باشد. مخصوصاً یک وقتهایی که اگر غیبت بخواهد بشود که آن دیگر خیلی بد است. حالا عیبی از طرف بخواهد لو برود و چیزی پشت سر طرف. سؤالاتی که میکنند که این یکی کجاست؟ این چرا خانهتان نمیآید؟ خب من بگویم قهر است با ما؟ خیلی بد است که خودشو میگیرد. غیبت است. یک وقتهایی تهمت هم هست. ما نمیدانیم، احتمال میدهیم که او دارد خودشو میگیرد و ما داریم میگوییم، تهمت است. خلاصه، آدم وقتی دقیق بشود، میبیند که ۹۰ درصد حرفهای در شبانهروز را باید یا حذفش کرد یا یک فکر اساسی برایش کرد که مرتب بشود. خلاصه، زندگی سر همینهاست.
همه حرف من را با این جمله جمعبندی بکنم: زندگیها با همین کلمات ساده ابتدایی یا شیرین میشود یا تلخ میشود. با همین کلمات ساده، همین که ما میگوییم بادهواست، با همین بادهوا آنهایی که دارند از زندگی لذت میبرند، با همین بادهوا دارند لذت میبرند. آن هم که دارند رنج میکشند و عذاب میکشند، بادهوا دارند عذاب میکشند. همین زبان زندگی را شکل میدهد. اسلام به لقمان گفتند که شیرینترین عضو گوسفند را بیاور، زبان آورد، تلخترین عضو را بیاور، زبان آورد. گفتند که جفتش زبان شد. گفت: «اگر این خوب بچرخد، شیرینترین است؛ بد بچرخد، تلخترین.»
خدا کند که ما جزء بدزبانها نباشیم که مردم از زبانمان فراری باشند. کسانی باشیم که مردم اشتیاق و لذت ببرند، اشتیاق داشته باشند از اینکه با ما هم کلام بشوند، حرف بزنند. حرفزدنهایمان مفید باشد و ذخیره و بالی برای قیامتمان. خواهش میکنم. درست. بله، بله.
الان حاج خانم، دورِ زمانه ما یکخورده عوض شده است. حوصلهها کم شده است. جوانها حوصله کم است. آزادی زیاد است. تحمل محدودیت نیست، حوصله محدودیت نیست، احساس نمیکنند محدود باشند. خلاصه، یک جای تنگنا ایجاد بکند برای آدم، زود خسته میشوند، زود زده میشوند. الان حوصله پشت چراغ قرمز هم خیلیها ندارند. با ماشین دارد راهی که قبلاً توی یک سال، قم تا تهران را من میخواندم، چند روز پیش که تا ۷۰، ۸۰ سال پیش ۵ روز طول میکشیده مردم از تهران بروند قم، یعنی یک مسافرت طولانی محسوب میشده. خب حالا طرف الان راه میافتد، ۴۰ دقیقه بعد از تهران میرسد قم، خیابان اول سر چراغ قرمز آمده بوق بوق، سروصدا. «بابا تو راه ۵ روزه را توی ۴۰ دقیقه آمدی، حوصله دو دقیقه چراغ قرمز نداری؟» کمحوصله شدهاند مردم. خیلی، خیلی، مخصوصاً جوانها.
اینجا باید خلاصه با یک زبان نرم، بدون اینکه مستقیم باشد، بدون اینکه احساس بکند او که ما داریم میخواهیم سر از کارش در بیاوریم، میخواهیم نصیحتش بکنیم، از راههای مستقیم خلاصه آدم بگردد، فکر بکند، پیدا بکند. مخصوصاً اگر کسی همسنوسال او هست، از رفقا، همسنوسالها خیلی میشود کمک گرفت. همسنوسال او هست، ما از آن طریق، از آن کانال حرفمان را برسانیم که او هم حالا به زبان خود این بفهمد، بدون اینکه غیبت بشود، بدون اینکه هر چیزی را بخواهیم باز از آنجا بهش برسانیم. اینها دیگر مهم است دیگر. ظرافت دارد. خیلی باید انسان حواسش جمع باشد.
کتاب، حالا الان چیزی توی ذهنم نیست. کتاب خاصی توی ذهنم نمیآید. بله، بله. یک کتاب خوبی نوشته شده است: «نقش زبان در سرنوشت انسانها». من دارم، شاید ۶۰۰ صفحه ۷۰۰ صفحه باشد. این کتاب «نقش زبان در سرنوشت انسانها» یا «سرنوشت انسانها» که مثلاً چه گناههایی زبان، چه گناهی دارد، چه نوع حرفزدنهایی چه خلاصه عواقبی دارد، پر از داستان و روایت و اینهاست. این کتاب، کتاب خوبی است. حالا باز هم توی ذهنم بیاید نگاه بکنم، خدمت شما عرض میکنم.
خدا انشاءالله توفیق عمل به این مباحث و این حرفها و شناخت وظیفه را به ما عنایت بفرماید. و صلیالله علی سیدنا محمد.
در حال بارگذاری نظرات...