توضیحی راجع به مقام محوظت
روایتی شنیدنی از پیامبر راجع به ورود به بهشت
روایتی شنیدنی از امام علی علیه السلام و برتری ایشان نسبت به انبیا
روایتی از امام هادی راجع به به امامت رسیدن ایشان
توضیحاتی راجع به ادراک فقر در مقابل پروردگار
داشتن مشکلات دنیوی برای حقالناس است
روایتی شنیدنی از امام کاظم راجع به زنده بودن ظالم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. از کتاب "آن سوی مرگ"، در مورد مطالب دیروز، یکی از دوستان سوال خیلی خوبی پرسیدند؛ گفتند: "آقا، این مطالب تناقض داشت. طرف را دارند میبرند جهنم، میگوید: 'من ته دلم امید به خدا دارم.' میآیند، میگیرند و میبرندش یک جا. علامه مجلسی با آن همه کتاب، ردش میکنند؛ میگویند: 'هیچی قبول نیست.' این چی شد آخر؟"
خب، مراتب فرق میکند. مراتب علما و بزرگان، مرتبه بسیار بالایی است و مرتبه بالا، مرتبه بسیار سختگیرانهای است. داستان حضرت امام را عرض کردم خدمتتان که حاج احمد آقا فرمود: "من به سختی عبور کردم. بابا! شهدایی که شاگرد شما بودند، همه عبور کردند، بعد شما به سختی عبور؟" این یک مقامی است که به آن میگویند "مقام محوّذت"؛ به حوزه دستهدار. کسی که ایمان اینها را دارد، ابتدایی که از دنیا میروند، سوالهای بسیار سختی ازشان میکنند؛ حساب و کتاب و قیام ندارند. در دوران رجعت هم برمیگردند. آنی که ایمان محض است، از این قبیله است.
اینکه گفته میشود اینها قبول نیست، نه یعنی قبول نیست یعنی هیچی؛ برای مسئلهای که مطرح کردند، گفتند: "خب، این قید درس و بحث و همه چی را باید بزنیم دیگر. هیچی که قبول نیست! یک بچهای را بریم پیدا کرده، نوازش کنیم و اینها." [مثل] داستان [کسی که] گفتی بدهی یکی را داد. این دو تا [داستان] را هم داشته باشید کنار آن که در مورد شبکه سوم یادم باشد، انشاءالله.
ببینید عزیزان، ما مثلاً مدرسه ابتدایی که بودیم، زنگ ورزش امتحان میخواستند ازمان بگیرند، چکار میکردند؟ "پنجاه تا دراز و نشست برو!" درست است؟ پنجاه تا زیاد است؛ [سی تا]، حالا سی تا دراز و نشست میرفت طرف، بهش بیست میدادند. حالا آنی که رشته تربیت بدنی دارد میخوانَد تو دانشگاه، امتحانات آخر ترم نمره میخواهد، بعد بگوید: "استاد، من سی تا دراز و نشست میروم، این نمره را رد کن!" ببینید همان چیزی که تو مراحل اول نمره میآورد، تو مراحل بالا باعث اخراج آدم میشود: "حسناتُ الأبرارِ، سیّئاتُ المقرّبین." یک کاری برای ابرار خوب است، ولی مقرّبین اگر این را انجام بدهند، بیرون میشوند از بهشت.
آقای بهجت، اگر نماز مثل نماز من را بخواند، قطعاً درجاتش [درجات] مراتب فرق میکند. کلاس فرق میکند، درجات فرق میکند. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سید عبدالله جعفری تهرانی، این بزرگمرد گمنام. یکی از شاگردان ایشان که در تهرانند، یک وقتی با ایشان منزل کسی دعوت بودیم. یکهو دیدم غذا پرید توی گلوی ایشان، تا مرز خفگی. خیلی حس و حال بدی به وضع فجیعی پیدا شد. بعداً ایشان گفته بود که: "میدانی آن لحظه چه شد؟ سفره را که پهن کردند، غذا را که آوردند، یک لحظه تو ذهنم آمد که به خاطر ما، رفقامان (الحمدلله) دارند تحویل میگیرند." اینکه به ذهنم آمد، حالا من اگر این را به ذهنم بیاورم، خدا به ملائکه میگوید: "بنویسید حسنات." همین! فقط به گناه فکر نکند؛ هر چه میخواهد به اینها فکر کند، حسنات بنویس!
مراتب فرق میکند؛ درجات [که] انجام میدهیم، قطعاً باید انجام بدهیم. بحارالانوار را اگر مثل بنده بنویسم، مجلسی قبول نمیکنند؛ چون از آن توقع بالاتری هست. نه اینکه قبول نمیکنند یعنی هیچی؛ اثراتش را دارد، آن کار خالصی که میخواهد قرب بیاورد.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: "هیچکس به عمل"؛ عجیبی فرمود: "هیچکس به عمل خودش وارد بهشت نمیشود، حتی أنا! حتی منِ پیغمبر هم با عمل خودم وارد بهشت نمیشوم." همه با فضل خدا میرویم. با عمل کسی نمیتواند به بهشت برود. عملی نیست! عرفانیاش را ببرم بالا؛ دیگر عملی نیست. هر چه انجام بدهید، خدا خلق کرده. خودت و عملت مخلوق خدایی. او در ما تاباند این نماز را؛ این روزه را. روزه نگرفتیم، او روزه؛ او نماز را بر ما افاضه کرد. عملی نداریم. هر چه هست، به فضل اوست. ما فقط ادراک از فقرمان [را] داریم. یک چیز داریم، آن هم فقر است. پارادوکسیکال قشنگ است، نه؟ یک چیز داریم: فقر! هیچی دیگر نداریم. تنها چیزی که ما داریم و از خودمان است، فقرمان است. به کسی مراتبی میخواهد برسد، با ادراک همین است. هر که بیشتر این فقر را ادراک کرد، قربش [بیشتر است]. "الفقرُ فَخری." پیغمبر اکرم فرمود: "من به فقر خودم فخر میفروشم." هیچکس مثل پیغمبر ادراک از فقر ندارد. این فخرفروشی دارد، ها؟ سیستم، یک سیستم عجیب و غریبی است. فخرفروشی آدم به چه میکند؟ به داراییاش؟ چیست؟ من به این فخر میفروشم که بیش از همه شما خودم را فقیر میدانم. چطور میشود امام معصوم به خلایق نگاه میکند، خودش را پایینتر میداند؟ امام است یا امام نیست؟ ما حرفش را باید گوش بدهیم یا نه؟ امر کند میگوید: "ببین، من کلاسم از تو بیشتر است، به خاطر اینکه خودم را بیشتر از تو پایین میدانم." این تناقضها را اگر کسی بتواند با هم درک بکند، بخش اعظمی از مسائل دین برایش حل میشود. "الفقرُ فَخری." هیچکس مثل من بالا نیست، از چه جهت؟ از جهت ادراک فقر.
از خودشان تعریف میکنند. لحظات آخر محضر امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف شدم. حضرت فرمودند: "کسی نیاید، راه ندهید." مثل امروزی، روایت عجیبی است. یک نوبت اینها آمدند و نشستند. نوبت آخر که مثل امروز میشد، در واقع همه را بیرون کردند دیگر. امیرالمؤمنین، نوبت قبلی که حضرت ضربه به ایشان وارد شده و حالشان به شدت بد است و رنگ صورت زرد است؛ واقعاً چیز عجیبی است. جماعت آمده بودند عیادت امیرالمؤمنین، حضرت هم حالشان بسیار بد. "قبل از اینکه من را از دست بدهی، سوال کن! دیگر پیدایم نمیکنی. سوالی دارید بپرسید. فقط مدارا کنید، حالم خیلی خوب نیست." وقتی که سر حال بود، تو مسجد بود، فضا خوب بود.
پرسیدم: "آقا، أنتَ أفضَل أم آدم؟ شما بالاتری یا آدم؟" [حضرت فرمود:] "تزکیةُ المرءِ لنفسهِ قبیح." "خوب نیست آدم از خودش تعریف کند، ولی الان من از آدم بالاترم." دیگر شروع کردند تک تک انبیا را [پرسید]: "از آدم بالاترید؟ از ابراهیم بالاترین؟ از نوح بالاترین؟ از عیسی بالاترین؟" [حضرت فرمود:] "از آدم بالاترم. آدم را بهش امر کردم گندم نخور، خورد. به من امری نکرده بودند؛ من در تمام عمرم گندم نخوردم؛ نمیدانم مزه گندم چیست." "شما بالاتری یا نوح؟" فرمود: "من بالاترم. نوح پسرش با آنها بود؛ من پسرانم سید شباب اهل الجنه هستند." "شما بالاتری یا عیسی؟" [حضرت فرمود:] "من بالاترم. عیسی وقتی میخواست به دنیا بیاید، مادرش را از مسجد بیرون کردند، گفتند: 'اینجا زایشگاه نیست، اینجا مسجد است.' من و مادرم را آوردند تو کعبه."
خودشیفتگی نیست، تعریف از خود نیست. اصلاً مقام معنوی مال کیست؟ مال کسی است که بیشتر از همه ادراک فقر دارد. دقت داشته باشید، خیلی نکته مهمی است، خیلی سوالها را حل میکند. خدا بهش داده، به خاطر این شدت فقری است که در خودش میبیند. هر چقدر از خودش تعریف بکند، سر سوزنی حس خودپسندی و خودشیفتگی درش ایجاد نمیشود. در این حال میداند از همه بالاتر است. بالاتر بودنش به چیست؟ به خاطر درک شدیدش از فقر است.
امام هادی (علیه السلام)، اینها را داشته باشید؛ این مطالب، مطالب ناب است؛ اینها معارف ناب اهل بیت (علیهم السلام) و شیعه است. متوکل دستور داده بود برای امام هادی (علیه السلام) معلم بگذارند، مؤدّب بگذارند. به قول روایت، این را مرحوم شیخ عباس در "متل آبان" نقل کرد. کتاب خیلی عالی است، بخوانند عزیزان. کتاب کتاب فوقالعادهای است.
امام هادی (علیه السلام) هشت سالشان بود. این مؤدّب نشسته بود. حضرت هم مدینه بیرونیِ خانه داشت. مشق گفته بود به امام هادی (علیه السلام). حضرت مشغول نوشته بودند. آورده بودند، این داشت چک میکرد؛ دیگر اجباری بود دیگر. بعد میگوید: یکهو دیدم که امام هادی (علیه السلام) برگهها را از دست انداختند، با گریه دویدند سمت [خانه]. شیون از داخل خانه بلند شد و [حضرت فرمود:] "الان پدرم در بغداد از دنیا رفت." [مؤدّب پرسید:] "امام جواد (علیه السلام)؟ شما از کجا فهمیدی؟" [امام هادی] فرمود: "از کجا میفهمید امام شدید؟" [مؤدّب پرسید:] "سوالِ [من] چه سوالی بود؟" [امام هادی پاسخ داد:] "پاسخ چقدر محشر است! پاسخ چقدر محشر است! از کجا میفهمید امام شدید؟" حضرت فرمود: "یک حالت ذلتی در وجود ما شکل میگیرد که در آن حال میفهمیم خدا هیچ موجودی به ذلت ما در برابر در حریم خودش ندارد." امام شد. یک حسی دارد میآید: شدت قرب، شدت فقر. چرا از بقیه بالاتر است؟ چون بقیه این ادراک از فقر را ندارند. چون دارایی به همین است، نه چون من عملم بیشتر است. عملی ندارد کسی. من هم عمل ندارم. بحث عمل نیست؛ بحث ادراک فقر است.
آنهایی که مراتب خیلی بالا هستند. امام سجاد (علیه السلام) را میبینید. حضرت نماز و عبادتشان آنقدری نماز میخواندند که پیشانی مبارکشان پینه میبست. این را ماهی یک بار قیچی میکردند. سر زانوها را، دست مبارک، کف دست. امام باقر (علیه السلام) فرمود که پدرم مشغول نماز بود و شبی هزار رکعت نماز میخواند. آن وضعیت نماز و روزه و عبادت. ایشان فرمود که: "پسرم، آن مصحفی که درش حالات پدرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) نوشته شده را بیار." مصحف به چه نحو نوشته شده بود؟ حالا توضیح بوده ظاهراً در مورد امیرالمؤمنین (علیه السلام) که حضرت عبادتشان به چه نحو بوده. کاغذ دست او افتاد. دست به پیشانی گذاشت. فرمود: "مَن یَقْوَی عبادةَ علیِّ بنِ ابیطالب؟" "کی میتواند مثل علی عبادت کند؟" امام سجاد (علیه السلام)! خود اهل بیت (علیهم السلام) با هم تو کشاکش رقابتند در ادراک فقر، در ادراک عبادت. عبادت فقر!
عزیزان پرسیدند: "پس مراتب علما دیگر بحث عمل نیست که به عمل گیر بدهند؟" ما عمل مال مراحل پایین است. از ما عمل میخواهند. از یک جایی به بعد دیگر عمل نمیخواهند؛ فقر میخواهند. خوش به حال آن که شب قدر عمل هم دارد، فقر هم دارد. آخرش هم تا صبح هر چه کار میکند، میگوید: "خدا، هیچی ندارم! صبح شد و دست ما خالی." بدبختها خواب دیدند. بعضی مجالس، مرد میخواند، میگوید: "خدایا، یک مشت آدم الان خوابند، ما آمدیم اینجا." چه حسی است؟ اوج غرور آدم. گرفتهاند خوابیدهاند. نه نمازی، نه روزهای. امام سجاد (علیه السلام) در مناجات عرض میکنند: "إلهی، أنا ذَرَّةُ الأقَلِّ" "خدایا، من مثل ذرهام، بلکه کوچکترم. من هیچی نیستم." ادراک فقرش به اینجا رسانده.
نکته بسیار [مهمی است]. یک نکته دیگر در مورد عمل. عمل بالاخره لازم است. قطعاً راه رسیدن به یقین، عبودیت و عبادت است. عبادت، [به صورت] عمل هم صورت دارد. همه این چیزهایی که تو بهشت اتفاق میافتد، صورت اعمال است که انشاءالله قراره با هم یک وقتی صحبت بکنیم در موردش. هر عملی هم صورت متناسب با خودش دارد.
یکی از اساتید میفرمود در عالم برزخ، به نظرم پدربزرگشان [یا] یکی از اجدادشان را توضیح ندادند کی، فقط گفتند: "یکی از پیشینیان، وجه داشت که به بنده گفتند: 'به خاطر آن عمل، [بهشت را] دیدم. دیدم یک قالیچهای زیرش است، تو بهشت با این در حال رفت و آمد است.' گفتم: 'این چیست؟'" [فرمود:] "من تو دنیا داشتم شبهای ۲۱ ماه رمضون خیرات [میدادم]. مبتکر کارهای خوبی بودم. بعضی چلههای روزانه دارند، بعضی چلههای سالیانه دارند. بعضی ۴۰ روز یک عبادت را انجام میدهند، بعضی ۴۰ سالیانه است." گفت: "من چله سالیانه داشتم؛ ۴۰ سال شب ۲۱ ماه مبارک، به این نیت که امشب امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شهادت رسیدند، فقرا و ایتام محروم شدند، پشت در خانه فقرا و ایتام میرفتم. این کیسهای که با خودم داشتم، ۴۰ سال این طرف تبدیل به قالیچه شده، مراتبی به من دادند، مقاماتی دادند."
[استاد] بزرگوارم توصیه میکردند، میگفتند: "این برنامه را شب کارت بکشید، کارت به کارت کنید." این هم حالا به همان یک صورتی پیدا [میکند] آنجا. یک کارتخوان هم کنارش بود. میخواهم عرض کنم که این صورت عمل و آن طرف ما با [این موارد]... همان استاد ما خیلی نکات هم نمیگفتند. حالا دیگر لابلای یک وقتهایی یک چیزهایی را گفتند. چون بحث علامه مجلسی شد و احساس کردم که شاید در نگاه برخی عزیزان مقامات ایشان شاید کوچک انگاشته میشود، این نکته را در مورد ایشان بگویم که نکته خوبی است.
مجلسی آثاری که نوشته، سه برابر عمرش است. یعنی عمر طبیعی آدم به ورق زدن این آثار نمیرسد. یکی از اساتید، همین استاد عزیزمان، حالا ما که اهل عمل نیستیم، فقط حرف میزنیم برای خودمان. استاد یک وقتی تو مسیر منزلشان بودیم، تو ماشین، رفاقت و صمیمیت و اینها، از باب پررویی خودمان توصیه میکردیم به ایشان. ما داشتیم سفارش میکردیم: "این استاد، خلوت کنید! تمام شده دیگر. اهل دل میگیرند." گفتم: "آقا، صفر برخورد کنیم، بگویید من با کسی کار ندارم."
خسته بود، توی کف اتاق دراز کشیده بود و منم کنار ایشان نشسته بودم. همین بحث ادامه داشت. بعد شبش یک جلسه بود؛ چند تا از دانشجوها از زنجان آمده بودند قم. رفتیم گوشهای و ایشان گفتند که حرفی که زدی، سریع بعدش تأیید شد. "شما که رفتی، از آن، یک دری رو به روی مجلسی وارد [شد]." ایشان گفتند که: "آقا جان، حرف گوش بده؛ روی در خانهات کاغذ بزن، بگو دیدار ندارم. اگر [قرار بود] هر جا بروم، با هر که باشم، بنشینم پاشم، [دیگر] من اعلام کردم دیدار ندارم. رفتار خصوصی کردن؛ محصولی داشته باشی، یک چیزی ازت دربیاید، باید این جوری کنی؛ وقتی باید تنظیم کنی."
مقام معنوی مجلسی این نیست که حالا "بحار" را قبول نکرده، ایشان تو بهشت/برزخ قبول نکردند. این همان ماجرای امتحان فوقدکترا است. این یکی به اینجا برسد، یک همچین امتحانی بدهد، خودش پیشرفت محسوب میشود. فینال یکی باخته، مقدم گروهی هم بالا نیامده، همان بازی اول سه تا خورده؛ فرق میکند اینها.
این کتاب، یک مقدار دیگرش را بخوانیم تا انشاءالله کم کم تمامش کنیم. این آقای دکتر گفت که ما به هوش آمدیم در بخش مراقبتهای ویژه. آخرهای کتاب است دیگر. "من با بالهای چیده شده به قفس برگشته بودم. خودم را در بدنی ضعیف و بدقواره محبوس میدیدم. حال عجیبی داشتم. با صدای بلند گریه میکردم. تمام سلولهای بدنم آن نور را میخواست. دلم میخواست دوباره به دیدنش مفتخر بشوم. میدانستم که فقط با او و در او آرام میگیرم."
باری، مدت کوتاهی هوشیار بودم و بعد از هوش رفتم. دفعه دیگر که چشمهایم را باز کردم، آن مرد را دیدم. مرد که بود؟ چشم آبی بود. او در نزدیکیم روی تختی دراز کشیده بود و داشت با چشمان آبیاش من را میپایید. قدری که گذشت به من گفت: "من را به یاد میآورید؟" جالب بود. او را به یاد میآوردم. همان مرد شش ماههای بود که در عالم برزخ حضور داشت؛ در تونل و وادی حقالناس. با اندکی دقت میتوانستم لطمههای آن وادی را تو صورتش ببینم. گفتم: "ما در عالم بالا برای مدتی با هم بودیم." سرش را تکان داد و گفت: "من زودتر از شما به دنیا برگشتم. بعد از آمدن من بر شما چه گذشت؟"
آدرس چشم آبی را میگیرند و میروند پیشش؛ حالا جلوتر میگوید. بعد میگوید که: "ناتوانتر از آن بودم که بتوانم ماجرایم را برایش تعریف کنم. معذرت خواستم، گفتم: 'بعداً همه چیز را به شما خواهم گفت.'" چشمهایم را بستم، به خواب رفتم. وقتی به هوش آمدم، همه چیز را برایش مو به مو تعریف کردم. بعد خاطرات مشترکمان را مرور کردیم. الان من و او خیلی با هم صمیمیتر از دو برادریم. معمولاً زمانی که همدیگر را میبینیم، در مورد آن تجربه حرف میزنیم. "کجا زندگی میکند؟" "تهران، خیابان حوالی میدان حسین." سوال کرد: "میتوانی ببینیمش؟" گفت: "چرا نه؟" آدرس را داد و بعد گفتش که: "او بعد از برگشتن به زمین، موفقیت بسیاری در شغلش کسب کرده؛ روز به روز به طور چشمگیری پیشرفت میکند."
گفتم: "حرفی که زدی سوالبرانگیز است؛ پرسشی پیش میآورد. آیا باید این پیشرفت او را غیر عادی قلمداد کرد؟ یعنی به آن تجربه مرگ ربط داد؟" در جوابم میگفت: "یک جمله قناعت به مادرم. بهترین سوال را از خودش بکنیم." برگشت، وضعش خوب شد. توضیح نمیدهد چرا. یک دلیلش این است: از وادی حقالناس برگشت. قاعدتاً رفته حقالناس را صاف کرده، تصفیه کرده. بسیاری از ناکامیهای اقتصادی، مشکلات معیشتی، مشکلات فراوان، حتی مشکلات علمی و بیتوفیقیها تو زندگی به خاطر حقالناس است. حقالناس وقتی جبران بشود، گشایش اقتصادی میآید، برکت میآید، توفیق میآید. یکی از دلایل اینکه این آقا بعد از اینکه از آنجا برمیگردد، وضعش خوب میشود، همین است؛ قاعدتاً، قاعده همین است. حقالناس را احتمالاً رفته صاف کرده به شدت.
[اشاره به] مرحوم خیاط که انسان کمنظیری بود. کتاب ایشان را، کتاب "کیمیای محبت" را، که درخواست میکنم از عزیزان، توصیه نمیکنم، درخواست میکنم همه بخوانند. کتاب، کتاب بسیار پرفروشی بوده تو اندونزی؛ بعضی جاها تدریس میشود این کتاب. انسان سختگیری است؛ وسواس به خرج میدهد و تو آثارش ردیه نوشته علیه اینها. انسان معروفی [مثل] آقای ریشهری به سختگیری توی منابع. کتاب "کیمیای محبت" ایشان نوشته. تو این کتاب داستانهای عجیب و غریبی نقل کرده از مرحوم رجبعلی خیاط. یکیش این است: طرف میگوید: "آقا، ما خاکستر میشویم! حالا از این ماجراها زیاد است. هر کار میکنیم بدبخت میشویم، نتیجه نمیگیریم، سود ندارد، خانهمان فروش نمیرود، زمین فروش نمیرود، کارمان به نتیجه نمیرسد، بچهدار نمیشویم." از این قبیل ماجراها.
ایشان [به فردی گفت:] "چیز؟ تقسیم ارث که میکردی، گفت: 'خب خواهرت با یک حالت پریشانی میخواستی سهمش را که بگیری؟' [خواهرت] گفت: 'من راضیام، اشکال ندارد.' [اما] عصمت به زبان گفت، قلباً راضی نبود. آن کدورتی که او داشت، این بدبختیها را برایت آورده." [به دیگری گفت:] "این بچه صاحبکارت آمده بود، خیلی اذیت میکرد. بردی پشت دخل، گوشش را پیچاندی. این اثر آن [کار] است." خیلی عجیب است واقعاً این داستان. "یک بار دو تا گوسفند را گرفته بودی. یک گوسفند جلو، آن یکی سر بریدی، یادت است؟ گوسفند مادر بود، بچه را جلو مادر سر بریدیم. آن مادر نفرینت کرد. نفرین گوسفند 'پشت خورده' شده؟ الان ۵۰ نسل، اثر وضعی اینهاست."
[امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:] "همه عالم را به من بدهند، یک دانه، یک جو را از دهان مورچه در نمیآورم. اقالیم سبعه را اگر به من بدهند، با زور به یک مورچه، یک دانه جو را از دهانش در بیاورم، این کار را نمیکنم." ظلم اینهاست دیگر. اثرش را قطعاً میگذارد. بیشتر بدبختیها و مشکلاتمان برای ظلم است. این با احیا و شبزندهداری و دعای جوشن اینها نمیشود. خوبیاش این است که اینها را انجام بدهی، میرود تو پرونده رفقا به راحتی. خوش به حال آنهایی که کسانی غیبتشان میکنند که هر سه شب قبل را پنج ساعت عبادت کردهاند؛ نماز و عبادت و صد رکعت نماز قضا. ولی بالاخره این حقالناس بحث مهمی است و خیلی توجه بهش [لازم است].
یک قضیه دیگر را میگویم بعد از داستانم بیرون میآیم. این قضیه آخر امروز ما باشد و یک مقدار کتاب میماند برای سهشنبه که دیگر کتاب انشاءالله. ماجرا، ماجرای جالبی است؛ آخرین ماجرای کتاب. "من به مدت یک ماه در بیمارستان بستری بودم. سپس مرخص شدم. من را به خانه بردند. دکتر دستور داده بود که در یک اتاق نسبتاً تاریک به استراحت بپردازم. بنابراین من را در اتاقی با پردههای بسته خواباندند. چند روز گذشت. یکشنبه روزی، آرام آرام از اتاق خارج شدم. وقتی به هال رسیدم، چشمم به تلویزیون افتاد. تلویزیون داشت صحنههایی از افغانستان را نشان میداد. احتمالاً اوایل دهه ۸۰ بوده دیگر. صحنههایی پس از انفجاری مرگبار. جسدهای مردم بیگناه در هر طرف به چشم میخورد. ناگهان حالم خیلی بد شد. به دیوار تکیه دادم و بلند بلند گریه [کردم]؛ به گونهای که انگار عزیزترین عزیزانم را از دست داده باشم."
"همسرم سراسیمه از آشپزخانه بیرون دوید. من را بغل کرد. مرتب با نگرانی پرسید: 'چی شده؟ چی شده که از اتاق بیرون آمدم؟ چرا گریه میکنم؟ حالم خوب نیست؟ درد دارم؟'" در حالی که همچنان میگریستم، به او گفتم: "چطور توانستند این همه آدم بیگناه را بکشند؟ چطور میتوانم در آن دنیا خونهایی را که ریختم برگردانم؟ من از پس دادن یک کتاب عاجز بودم، برگرداندن آنها چطور؟ میتوانند این همه خون را به صاحبانشان پس بدهند؟"
بعد تازه خون وقتی آدم میریزد، میگویند: "این یک نسل داشت، نسلش را بهش برگردان." که فرمود: "محسن را که از ما کشتند، یک سوم سادات کم شد." یک سوم سادات! یا حضرت علیاصغر، یک سوم سادات! حضرت علیاکبر! همین طور برگردان. "این تا قیامت ۱۰ میلیارد [آدم] از نسل من میآید." اقلِ اقلش خون ریختن این است: "و إثمَکَ." کمترین اتفاقی که میافتد تو قتل این است: پرونده اعمال هر چه که گناه بوده برای مقتول، میرود به عهده قاتل. کمترین [عقوبت،] جهنمِ خالد است. یک نفر را بکشی، در جهنم [جاودانه خواهی بود]. من به راحتی قتلعام کودک میکشم؟ بزرگ میکشم؟ من با آنها که کار ندارم. این وحوش که جای خودشان [هستند]. تعریف؟ تأیید؟ حمایت؟ تا ده روز حالم شدیداً خراب بود که با خودم گفتم: "کی مجوز داده شما این جور آدم بکشید؟" [اینها] یاری دارد.
امام کاظم (علیه السلام) صفوان جمّال. "جمّال" از "جمل" میآید. "جمل" یعنی چه؟ شتر. جمّال، شتردار بوده؛ راه و ترابری و حمل و نقل مسافرتی. آژانس مسافرتی [امام] موسی بن جعفر (علیه السلام)، ایشان بوده. امام کاظم (علیه السلام) خیلی دوست داشتند صفوان را. بگذارید عرضم را تمام کنم. "انسان مؤمن، شریف، مقیّد." ماجراها دارد، وقت نیست برایتان بگویم. این صفوان جمّال، هارونالرشید وقتی میخواست برود مکه از بغداد، این آقای صفوان [که] بغداد [بود]، مکه بار میخواستی، شتر میخواستی، حمل و نقل، شترهایش را از صفوان میگرفت. این مطلب، مطلب شب قدری است و جز محاسبات برنامههایمان است.
"[صفوان،] همه اعمالت را من دوست دارم غیر از یک عمل." گفت: "چیست آقا؟" "اکراه اینی که کرایه میدهی شترهایت را به هارونالرشید." "آقا، من شتر کرایه میدهم. خودم نمیروم. او هم مکه میرود، پاتایا نمیرود! میرود حج، میرود زیارت." [امام فرمود:] "قاعده [اش این است که] دوست داری آن قدر زنده بماند که برگردد، کرایهات را حساب کند. 'مَن أحبَّ بقاءَ الظالمینَ فهو منهم.' هر که دوست داشته باشد یک ظالم زنده بماند، با آن [ظالم]، زنده ماندن اینها را دوست داشته."
بقای ظالم، کم است؛ سفت میشود؛ میمانَد [در وجود] آدم. دیگر همه وجودش ظلم است. هر یک روز زنده ماندنش ظلم است؛ هر یک روزش بدبختی است. دوست داشتنِ این، حشر با او را دارد. این اصلاً یک مرتبه از ولایت است. ولایت ظالم این است که آدم را میبندد. اینهاست که آدم را محروم میکند. اینهاست که سلب توفیق میآورد. مشکلات از اینجاست.
"همه شترهایم را فروختم." گفت: "پیر شدم دیگر نمیتوانم." [امام] گفت: "من که میدانم تو یک سر و سری با موسی بن جعفر (علیه السلام) داری. میفروختی! به خیر کند." به حق امیرالمؤمنین (علیه السلام) و یک شب بیست و یکم دست ما را بگیرد، نجات بدهد و خلاصی از نار عنایت بفرماید.
خدایا، در فرج امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. به یمن وجود ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مولامان و صاحبمان، این اعمال اندک را از ما بپذیر. بالاترین و بهترین تقدیراتی که در پرونده اعمال بندگانت در طول تاریخ رقم زدی، امشب برای همه ما و همه مؤمنین و مسلمین ثبت و ضبط بفرماید. و صلی الله.