توصیفات زیبای دکتر از باغ بهشتی
تفاوت فوت و وفات
دیدار دکتر با دوستانش در برزخ
رنگ لباس بهشتیان ؟!
تفسیر رنگ ها در برزخ
تناسب رنگ لباس بهشتیان با درجاتشان
آیا نقص در خلقت نوزاد ظلم به اوست؟
نفس همه کامل آفریده شده
عدم وجود نقص در بین بهشتیان
چگونگی دیدار اهل بیت در خواب
برتری شناخت نفس بر شناخت بدن
قدرت شگفت انگیز اراده نفس
مجالست روح های قوی با همدیگر
حُسن و زیبایی چهره های بهشتی
در آغوش گرفتن، نماد اِبراز علاقه
در عالم برزخ اِبرازی نیست، فقط حقیقت است
نفس قوی، حافظ بدن
بهشتیان چقدر با هم صمیمی هستند ؟
عشق، باعث دوام زندگی برزخی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
در ادامه داستانِ آخر کتاب، که اواخر داستان هم هست، از این آیه [راوی] دکتر میپرسند که: «این قطرهای که دیدی را...» چون آخر داستان رفت [راوی] تو قطره. دیگر تو آب پا نرفت، رفت تو قطره. حالا آخر جلسهی قبلمان [این] ایشان بود که [گفت] در قطره بودند. قرار شد یک روز تو قطره نگهش داریم، ببینیم که ماجرا چی میشه.
[پرسید:] «چه مدت در قطره ماندید؟»
[گفت:] «نمیدانم. فقط میدانم که کاملاً در آن اصوات ملکوتی محو شده بودم؛ جز صدای آهنگین تلاوت عبارات، صدایی نمیشنیدم.»
وقتی خودم را بازیافتم که دوباره بر سطح آب ایستاده بودم. آن وقت مجدداً شروع به راه رفتن به سمت دیگر رود کردم. در کنارهٔ دیگر رود، قاصدک خوشگلی نظرم را جلب کرد. مثل یک ستارهٔ کوچک تابناک بود. قاصدک به شکلی خاص به من لبخند زد؛ لبخندی که بهاندازهٔ خودش زیبا بود.
گفت: «من را بچین! من را بچین و برای مادرت ببر. او از من خیلی خوشش میآید.» و چون من را کمی مردد دید، ادامه داد: «نگران نباش. من تا قیامت زنده و شاداب خواهم ماند. فکر نکن منی که میچینی، از بین میروم؛ درست مثل آن هلو.»
قاصدک با او حرف زد. ساقهی تردش را گرفتم و اندکی فشار دادم تا بچینم. لحظهای بعد، با همان صحنهای که انتظار داشتم مواجه شدم: قاصدک زیبا هم سر جایش بود، هم در دستم. خب، بالاخره تصمیم گرفتم نزد مادرم بروم.
داشتم فکر میکردم چگونه به بالای دره برگردم که قاصدک گفت: «با یک جست بلند، یا اگر مایلی، پرواز.» من سومی را بیشتر پسندیدم: اراده کنم آنجا باشم. بنابراین، اراده کردم و به بالا، به لبهٔ پرتگاه برگشتم؛ به همان دشت پرگل، همان دشتی که پر از گلهای آبیرنگ بود.
دیدم مادرم آنجا ایستاده. قاصدک را به او هدیه دادم. تشکر کرد. در حالی که قاصدک را بین انگشتانش نگه داشته بود، به من گفت: «خبری برایت دارم.» (اینجایش خیلی جالب است، یکی از جاهای جالب کتاب همین بخش است.) مادر به او میگوید که: «خبری برایت دارم.» میگوید: «خبرت چیست؟» میگوید: «سه تا از دوستانت دارند به دیدنت میآیند. آنها میدانند که تو اینجایی.»
پرسیدم: «کدام دوستانم؟» نامشان را گفت: «مجید و فرهاد و آرمین.» لازم است که این را به شما بگویم: مجید و فرهاد و آرمین چند سال پیش فوت کرده بودند.
*(پرانتز: در مورد «فوت کردن» و «وفات کردن»؛ «فوت» یعنی از دست رفتن، اما «وفات» یعنی چیزی استیفا شود، یعنی هرچه هست، گرفته شود. ما «فوت» نمیکنیم، «وفات» میکنیم.)* خلاصه، زمانی که داشتند با اتوبوس به مشهد میرفتند، در ۵۰ کیلومتری مشهد، اتوبوسشان واژگون شد. هر سه در دقایق اولیه مردند. (خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سید محمدعلی روحانی را که قم بودند و پارسال از دنیا رفتند.) در راه مشهد برای زیارت، از دنیا میروند. یک کوه پشت این کوه، اینها هستند و منتظر ظهورند و با ظهور برمیگردند. اینجوری که یادم است، صاحب تعبیر خواب بود. بعضی از تعبیر خوابهای ایشان را اینجا گفتم برایتان. خلاصه، انسانهایی که در راه زیارت از دنیا میروند، امکانات ویژه و جایگاه ویژهای در عالم برزخ دارند.
باری، کنار مادرم ایستادم و منتظر آمدنشان شدم. یک دفعه دیدم که جادهای بهصورت مایل پدیدار شد. جاده را با خودشان آوردند، از دشت به سمت بالا. شبیه جادههای معمولی بود؟ نه، معمولی نبود. جادهای از نوری سفید که بهصورت اریب به سمت بالا امتداد داشت. البته من فقط میتوانستم حدود ۱۰۰ متر از آن جاده را ببینم؛ چون بعد از این فاصلهٔ تقریبی، جاده در تودهی عظیمی از نورهای متراکم محو میشد. در حالی که به تودهی نور نگاه میکردم، دیدم سه نفر در آن بالا نمایان شدند. برایم مسجل بود که همان دوستانم هستند. هر سه با سرعت به سوی ما لغزیدند. وقتی کاملاً نزدیک شدند، به هم سلام کردیم. آنها خیلی شاداب به نظر میرسیدند.
[میگوید:] «چه جور لباسی پوشیده بودند؟» لباسهایی بلند و سفید و زیبا. رنگ... زیاد صحبت کردیم، ولی خب، هی چون بحث رنگ میآید، «بنفش» چیست؟ آن طرف رنگ انتخاباتی... ببینید، رنگها را ما اینجا اسم میگذاریم: سبز و آبی و قرمز و اینها. البته خیلی از اسمهایی که میگذاریم، اسمهایی است که عنوان خاصی برای رنگ نمیگوییم؛ مثلاً «زرشکی»، «جگری»... درست شد؟ «لیمویی»، «نارنجی»... این خیلی درست است. یعنی رنگها این شکلیاند. آن رنگی که در بیرون غلبه دارد، رنگ سفید است. معمولاً با چه چیزی همراه است؟ با نظافت، تمیزی. رنگ سیاه با چه چیزی همراه است؟ با غم، تاریکی. این رنگها در عالم ما بروز پیدا کرده؛ یک حقیقتی را میرساند. مثلاً رنگ قرمز، رنگ آبی. میگفت: «هرگز به رنگ قرمز و آبی در شیر دستشویی اعتماد نکنید.» (خاطرات یک زجرکشیده؟ جابهجا میشوم.) با هم ولی اعتماد... رنگ آبی حکایت از چیزی دارد. رنگ قرمز حکایت چیزی دارد. رنگ زرد حکایت از چیزی دارد. آن طرف واقعیش است، اینور خیلیهایش نمادین است، آنور واقعی.
بعضیها با رنگی انس خاصی دارند. مثلاً یک اتفاق خاصی برای اینها با رنگ خاص [همراه بوده است]. مثلاً امام مجتبی (علیه السلام)، رنگ برزخیشان رنگ سبز است. اباعبدالله (علیه السلام)، رنگ برزخیشان رنگ سرخ است. چون لحظهٔ شهادت اینها... (سید شهاب اهل جنتند؟) لحظهٔ شهادت امام حسن، پوست بدنشان سبز شده بود؛ اباعبدالله، رنگ تنشان سرخ شده بود. معرفی کردند. بعد در برزخ، این دو امام، این دو رنگ خاصی دارند. بعد در خواب هم این دو رنگ حکایت خاصی دارد.
دیالوگ مفصل: این رفقایش را که ایشان میبیند، همه لباس سفید داشتند. حاشیهٔ لباس رنگش فرق میکرد. لباس سفید و بلند و زیبا. رنگ حاشیهٔ لباسها فرق داشت: حاشیهٔ لباس مجید زیتونی بود. سبز زیتونی چه رنگی میشود؟ سبز سیر میشود. زیتونی میشود. رنگ بسیار دقیقی اشاره کردی: سبزی که میرود به سمت سیاهی. درست است؟ قرآن: «مُدْهَامَّتَانِ». کوچکترین آیهٔ قرآن است. «مُدْهَامَّتَانِ». کی میداند معنای «مُدْهَامَّتَانِ» چیست؟ بله، کسی میداند «مُدْهَامَّتَانِ» در کدام سوره است؟ این آیه سورهٔ الرحمن است. کوچکترین آیهٔ قرآن، یک کلمه است: «مُدْهَامَّتَانِ». میدانید چیست؟ برگ درخت. «مُدْهَامَّتَانِ» از «ادهیمام» میآید. «ادهما»... وزن «افعیلال». وزن «افعیال»... در صرف، جزء اوزان غیررایج است. سه تا وزن غیررایج. یکیاش «افعیلال» است. «افعیلال» برای رنگ میآید. الهام... رنگ سبزی است که به سمت سیاهی میرود؛ رنگ یشمی. باغهای بهشتی را که الرحمن معرفی میکند، سبز یشمی لَجنی، بهقول عزیزمان، این میشود «مُدْهَامَّتَانِ». دو تا باغ. پس، رنگها متفاوت است. در عالم برزخ، بهحسب درجات آدمها. این لباسش چون مال آن مرتبه بوده، رنگش رنگ زیتون. فرهاد: لیمویی. آرمین: عنابی. تحلیل دارد! میشود بحث کرد: لیمویی چیست؟ عنابی چیست؟ اینها روایت جالبی است. روایت هم میشود مانور داد.
هر کدام از آنها کمربندی پهن و طلا به کمر بسته بود. این کمربندها آراستگی ظاهریشان را مضاعف میکرد. کمربند هم حکایت دارد. اینها، هر کدام در خواب هم اگر دیدید، حکایتی دارد. حالا ماجراها هست دیگر. حرفهایی میآید و میخورد و قیافه و اندامشان بسیار زیباتر از زمانی بود که در زمین زندگی میکردند. برخلاف آن مواقع، هیچ نقصی در چهره و اندامشان دیده نمیشد.
عزیزی که امروز در مورد نقص بدن سوال کردند، اگر هستند هنوز... اینجایش جالب است: «بچهای که ناقص به دنیا آمده، چه گناهی کرده؟» توضیح سوال: میگفت که پدر و مادر یک اشتباهی کردهاند. گفتند: «پدر و مادرم، سوالات را تقویت کنم؟» به او گفتم که: «اونی که چشم نداره، منی که چشم دارم، چه گناهی کردهام که ۵۰ سال باید ببینم و هی کنترلش کنم و حساب پس بدهم؟» بندهٔ خدا گفته: «من چه گناهی کردهام؟ بعد ثانیه به ثانیه بابت این جواب پس بدهم؟»
به دو نفر دو تا خودکار میدهند: یکی مثلاً یک سیسی جوهر دارد، یکیاش ۱۰۰ سیسی جوهر دارد. بله. افتخاری! ۱۰۰ سیسی... یک سیسی، نقص است؟ من با این نقصش خیلی کار دارم. یک سیسی داشتن، نقص است؟ وقتی یک آدم عاقل میخواهد امتحان بگیرد، دقت کنید، یک آدم عاقل میخواهد امتحان بگیرد. برگه داده به این دو نفر. عاقل هم هست، حواسش هم جمع. به یکیشان خودکار میدهد: یک سیسی جوهر دارد. به یکی میدهد: ۱۰۰ سیسی جوهر دارد. شما از این کار او چه میفهمید؟ «امتحان کمتر؟» «امتحان کمتر از یک سیسی؟» آها، قرار است از این سوالاتی بپرسد که جوابش با یک سیسی باشد؟ ۱۰۰ سیسی باید بنویسد. کدامشان مستحق ترحم است؟ بندهٔ خدا، این دلسوزی دارد. اونی که پول بیشتر دارد، بیشتر مستحق ترحم است؟ برعکس است دیگر! اینها به این معنا نیست که نرویم کسب کنیم؛ همه چیز با هم قاطی میشود. یک وقتهایی کور نیستیم.
نکتهٔ بسیار خوبی است. دوباره باز اشاره، همین دیگر. شما امتحانت با بیناییات است، آن یکی امتحانش با ندیدنش. و از آن، چیزهای دیگری را میخواهم. از آن، همینقدر که بپذیرد تقدیرش به این بوده، بس است. همینقدر میخواهد خدا از او. سادهترین... مسابقهی دو را دیدهاید؟ قبلاً هم مثالش را زدم. مسابقهٔ دو را دیدهاید؟ دو... ۲ بامانه؟ نه، دو میدانی؟ (دو میدانی.) وقتی نگاه میکنی، دوربین از جلو که نگاه میکند، کاملاً یک صحنهٔ ناعادلانهای میبینی. درست است؟ یکی این جلو جلو ایستاده، یکی آن ته ته. جیگر آدم کباب میشود برای آن تهیِ بدبخت. «کی بودی تو که ته ایستادی؟» ولی از بالا که نگاه میکنی، کاملاً دقیق و حساب شده تنظیم کردهاند. هر کدام مقیاسی که باید برود، برابر است. چون دایره است، دور برمیدارد؛ یک جور لحاظ کردهاند که همه توی یک مقیاس حرکت کنند. کسی از بالا اگر عالم را نگاه کند، عالم مقیاسش برای همهٔ ما [برابر است]. چون اینها همه ابزار است. نفس همه... نفس همه کامل است. هیچ نفس ناقصی خدا نیافرید؛ یعنی قوهی بینایی، قوهی شنوایی در نفس همه دارند. قوهی دانایی... دانشمند... ابزارش فرق میکند. به بعضیها ابزار کمتر داده، به بعضی ابزار بیشتر داده. آنهایی که ابزارشان کمتر است، تکلیفشان کمتر است. رشد سریعتر است. اصل رشد هم که مال بعد این عالم است؛ یعنی یک مقداری یک نرمی را کسب میکند، ظرفیت را ایجاد میکند؛ دریافت بدون امتحان است.
حالا ادامهٔ داستان را میخوانم برایتان. بیشتر توضیحش حل میشود، انشاءالله. آنجا که دیدم، [دیدم] نقصی نداشتند. [میپرسد:] «مگر اینها در دنیا که بودند، نقص داشتند؟» [پاسخ میدهد:] «بله. مثلاً نیمی از چهرهٔ مجید، چند سال قبل از مرگش سوخته بود. آنجا دیدم که صورتش کاملاً سالم است.» البته ما رفیقی داشتیم، نگاه میکرد و اینها، اول لحظهٔ مرگ طرف را میگفت. اما وقتی که او را در عالم برزخ دیدم، چهرهٔ سالم داشت. موقع مرگش این تصادف کرده، مثلاً صورتش این شکلی شده. نمیدانم چه جوری میدید. توصیف این شکلی: میگوید آستینش بالا بوده همیشه. نفهمیدم چرا؛ حساسیت پوستی داشته یا چه بوده. اما وقتی که او را در عالم برزخ دیدم، چهرهٔ سالم داشت.
موهای وسط سر فرهاد در این دنیا ریخته بود، در حالی که آنجا موهای بلند و خوشحالتی داشت. قبلاً دماغ آرمین بزرگ و زشت بود، [اما آنجا] زیبا بود که بهشدت متحیر شدم. آرمین این را فهمید و گفت: «قیافهٔ اصلی ما در این عالم، (اینجایش جالب است!) به شکلی که میبینی نیست. ما خیلی زیباتر و متفاوتتر از شکلی هستیم که بر تو ظاهر شدیم. قبل از اینکه نزدت بیاییم، قیافههایمان را تغییر دادیم، برای اینکه تو بتوانی ما را [ببینی].»
یکی از اساتید میفرمود: «یکی از اجداد دورم را دیدم. دیدم خیلی فرسوده است.» گفتم که: «شما چقدر فرسودهای؟» گفت: «خیلی نکتهٔ جالبی است. مثلاً نکتهٔ عجیبی [گفت]: عالم دنیا و عالم برزخ وقتی میخواهد به هم نزدیک شود، نزدیکی برزخ و دنیا، فرسودگی مال آنجاست. شما از اینجا به سمت عالم برزخ میروی؛ هر چه جلوتر میروی، پیر میشوی.» گفت: «ما در مراتب بالایی هستیم. پایین که میخواهیم بیاییم شما ما را ببینید، پیر میشویم؛ فرسوده. به دنیا که نزدیک میشویم، فرسوده میشویم. اینها در عالم خودمان که هستیم، خیلی شادابند.» اینها برگشتند به این بنده خدا، گفتند که: «ما خیلی خوشگلتر از این هستیم که تو میبینی. اینجا قیافههایمان را تغییر دادیم. [این] خوشگل [بودن] برای این است که تشخیص بدهی، وگرنه خیلی زیباتر از این است.» میبینید که هر کدام از اینها را مفصل میشود توضیح داد.
بله. گفت که: «روح میتواند خودش را به قیافههای بسیار زیبا درآورد؛ به قیافههایی که کمترین شباهتی به چهرهٔ زمینیاش ندارد.» بعضی حرفها را بگویم: بسیاری از علما و چهرههای موجه، مؤمن و خوبی که در خواب میبینید، ادامهٔ اهل بیت عصمت و طهارتند که در این چهره خودشان را به شما نشان میدهند. گاهی ظرفیتش را آدم ندارد، یکهو مثلاً امیرالمؤمنین را ببیند. چهرهٔ فلان عالم را میبیند. همین آیتالله روحانی، یکی از شخصیتهای بزرگ حاضر. الان [اگر کسی] او را در خواب ببیند، امام رضا را خواب دیده. خواب امام رضا (علیه السلام). گاهی به اسم... یکی از اساتید میفرمود که: «من یک خوابی دیدم، با یک وحشت عرض کردم.» ایشان فرمودند که: «گاهی امامی که میخواهی ببینی، امام در صاحب همنام خودش چهرهاش را به شما نشان میدهد.» مثلاً محمدتقی میبینی، امام جواد (علیه السلام) [است]. محمدتقی بهجت... مثلاً علی میبینی، علیاکبر. مثلاً میبینی یک عالمی به اسم علیاکبر میبیند. اینها حساب کتاب دارد. حسن میبینی، مثلاً معصومی... خودش را در این چهره... روح برزخی، (روح که یعنی آن بدن مثالی برزخی) خودش را در هر چهرهای میتواند نشان بدهد. برای نشان دادن... دیگر اینها بحثهای سنگینی است؛ دیگر ما هی پرهیز...
یکی از... (پیام زیاد میآید.) از اینور و آنور، از اعضای هیئت علمی دانشگاههای دیگر پیام میدهند. دیروز کلی پیام فرستاد؛ از یک کتابی، کتاب فلسفی، تفاوت نظر ابن عربی و ملاصدرا در مورد عالم مثال، بیست سی صفحه! [گفت:] «دیوانه کرد» که «بهکنار اینها را توضیح بده، چه میشود.» اختلاف نظر ابن عربی و ملاصدرا را ایشان میخواست. حالا در این بحث نمیشود بیشتر [بحث کرد]؛ برخی عزیزان اذیت میشوند. ولی شاید یک وقتی توضیحش را مفصلتر [بگویم]. نفس، بحث بسیار سنگینی است و بسیار جالب است. ببینیم واقعاً چه هستیم. خدا شاهکار خلقتش را در تکتک ما پیاده کرده است: در نفسمان، نه بدنمان. آخه میگوید: «خودشناسی!» بعد میگوید: «بدنت را بشناس.» دیوار... فرقی نمیکند. بدن من و شما با سنگ و کلوخ [فرقی نمیکند] و یک کم پیشرفتهتر است. نفس که خیلی عجیب غریب است. اینی که صورت میدهد به بدن، نفس است که صورت میدهد. در عالم برزخ دیده بشوم؟
۷۰ نفر [آمدند] خدمت [ایشان]. «سنگین است؟ اشکال ندارد. میخوانم. ماهرمضان است دیگر.» ۷۰ نفر آمدیم خدمت امام صادق (علیه السلام). به زبانهای مختلف... این حرفها خیلی جالب است. به زبانهای مختلف خدمت حضرت نشستیم. حضرت چند کلمهای سخنرانی کردند. پا شدیم، رفتیم بیرون. همه به هم نگاه میکردیم، میگفتیم که: «یا للعجب! آقا به زبان مادری من حرف زد.» یعنی چه؟ یعنی نفس اراده کرده یک سری کلمات را القا کند به مخاطب. امام این است. از علما اراده میکند انشا کند در نفس شما، بدون حرف زدن.
یک ساعت... یک ساعت نشستن. سر پایین راه آمدیم. هم بنشینیم زمین را نگاه کنیم، حرف نمیزنیم با هم. دوست دارم دیداری برای شما هماهنگ کنم با امام... امام خمینی. ببینید، آقای بهجت فرمودند که: «تو چه میدانی دیشب آقای خمینی با من چه گفتوگویی داشت؟» گفتم که: «ایشان هم میدانند؟» (یعنی منظورم این بود که نکند خواب شما خواب دیدهاید؟) روح وقتی قوی شد... خلاصه، آقا جان، نفس قدرت دارد. گفت: «ما خودمان به این چهره بهت نشان دادیم.»
بعد پرسیدم که: «شما میتوانی چهرهٔ خودتان را هر قدر که بخواهید زیباتر کنید؟» گفت: «نه، هر قدر که بخواهیم، بستگی به مقامی دارد که در اینجا داریم. هر چه درجهمان بالاتر باشد، میتوانیم قیافهٔ زیباتری داشته باشیم.» امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای افراد مختلف، چهرههای مختلفی را نشان میدادند. مرحوم شیخ محمدتقی آملی، حضرت را در سیمای حقیقی دیده بود. (التماس میکنم، به من رحم کنید.) من کسی را میشناسم که حضرت را در چهرهٔ حقیقی و اصلی خودش دیده. خود امام زمان را افراد در چهرههای مختلف دیدهاند. اکثراً صورت مثالی را دیدهاند. بدن حضرت ارتباط کمتر و شاید در حد صفر بوده در غیبت کبری. بیشتر صورت مثالی بوده. طرف نمیفهمد دارد صورت مثالی میبیند. مکاشفه است دیگر. حالا اینها از این حرفهای سری است.
بله. اوتاد و ابدال و اینها... آن یک بحث دیگری است که اینها به چه نحو میبینند. آنها خودشان هم فضایشان فرق میکند با مردم. حالا آن هم یک بحث مفصلی است که مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب «سفینهالبحار» یک توضیح مفصلی در مورد اینها، دستهبندی کرده. نه نه، یک دستهبندی کرده [که] چه ماجرایی دارد. در هر حال، قیافهٔ کمترین ما در اینجا بسیار زیباتر از زیباترین آدم زمینی [است]. بهطوری که اگر یک انسان زمینی او را ببیند، طاقت نمیآورد، قلبش از حرکت میایستد. اگر یک چهرهٔ واقعی معصومی که هیچ، [حتی] یک مؤمن معمولی را، چهرهٔ واقعیاش را آدم در عالم برزخ ببیند، میمیرد. این شکلی!
شما وقتی [که] کتاب [را خواندید] که بهشدت من را گرفت، اینجایش خیلی نکته دارد: «در آغوش نگرفتید؟» میگوید: «نه، نیازی به این کار نبود. اینجا عالم اعتبار است دیگر. ما چرا در آغوش میگیریم؟ میخواهیم ابراز بکنیم دوستت دارم، ابراز علاقه کنیم. در عالم برزخ، ابرازی نیست. همهٔ حقایق خودش هست، اعتبار نیست. کلمه نمیخواهد. [اما] کلمه به کار میبریم.» عالم برزخ: «من اراده میکنم شیر را به شما نشان بدهم، اراده میکنم، شما شیر را میبینید.»
بله. یعنی اگر نفس قوی شد، دیگر [باید] از آن سوالات بپرسیم که مجبورم یک چیزی بگویم. اگر نفس قوی شد، بدن خودش را در قبر نگه میدارد. بدن خودش را در قبر نگه میدارد. خودش نگه میدارد، مثل اینکه کسی که خواب است، نفس [بدن را] نگه میدارد دیگر، مگر نه؟ قطعاً، حسنِ نورانیت با قوت نفس یکی نمیشود. نفسی قوی شود، مگر اینکه قوت شیطانی باشد که آن قوت دیگر نیست. قبل از این هم توضیح دادم.
ما در زمین برای نزدیکی بیشتر، برای ایجاد صمیمیت بیشتر، همدیگر را در آغوش میگیریم، یا برای نشان دادن محبتی که به هم داریم. در بهشت، ارواح بهطرز بسیار آشکار کاملاً به هم نزدیک و با هم صمیمیاند. بنابراین، لازم نیست که همدیگر را در آغوش بگیرند. بهشتیها تا چه اندازه با هم صمیمیاند؟ آنها به معنای واقعی کلمه عاشق یکدیگرند. قرآن صحنهای که ترسیم میکند، همین است دیگر: «اِلّا قِیلَ سَلَامًا سَلَامًا». «تَحِیَّتُهُمْ فِیهَا سَلَامٌ». اینها [که] روی تختها نشستهاند: «اِلَّا سُرُرًا مُتَقَابِلِینَ». «وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِنْ غِلٍّ». ذرهای کدورت، تیرگی، هیچی بین اینها نیست. یکتکه... یکتکه... واقعاً همه عاشق هم. الان دست راست شما با دست چپ شما چه حسی نسبت به هم دارند؟ بله، بله. راست دست هستی؟ میشود دست چپ شکایت کند: «فقط طهارتت با ما؟ خورد و خوراک با آن [یکی]؟ توالت؟» همچین حسی دارد؟ مثلاً دست چپ... جفت اینها مال یک روحاند، مال یک نفساند. فرقی نمیکند اصلاً برای اینها. درست است؟ چشم چپ، چشم راست، ممکن است یکی بیشتر کار کند. هیچ حس برتری نسبت به هم ندارد؛ چون یک روح بر هر دو حاکم است. مؤمنین این شکلیاند. حالا در دنیا هم شکلیاند، [اما] بروز ندارد.
شنبه! ارواح در عالم اثیری نمیتوانند افکار و احساسات خودشان را از بقیه پنهان کنند. از این رو، من شاهد عشق بیشائبهای بودم که از آنها ساطع میشد. عشقشان... اینجایش را نگاه کنید، جالب است: عشقشان بهقدری پرحرارت بود که میترسیدم وجودشان را منفجر کند. در بهشت برزخی، عشق و تنها عشق باعث دوام زندگی است؛ همانطور که گردش خون یا ضربان قلب باعث دوام یک موجود خاکی [است]. میگوید: «همان ماجرایی که هر کس برای خودش هر چه بخواهد، برای بقیه هم میخواهد.» میگوید: «همان است.» درستتر این است که بگوییم: «بیشتر و بهتر از آنها برای بقیه میخواهد.» یک روح بهشتی عمیقاً راضی است که خودش کمتر داشته باشد و بقیه بیشتر. اصلاً خودش نداشته باشد، ولی بقیه داشته باشند. حتی اگر مقام بالاتری دارد، حاضر است آن را به دیگری واگذار کند. در بهشت برزخی، بهجای نفرت، غرور، حسد و خشونت، فقط عشق حاکم است؛ مثل عشق یک مادر به بچه. خیلی خیلی بیشتر! عشق مادر به بچه در برابر عشق آنها به همدیگر بسیار بسیار ضعیف است؛ مثل نور شمع در مقابل روشنایی خورشید.
ادامهٔ داستان... [کسی میپرسد:] «محل سکونت اینها کجا بود؟» چه حرفهای درست و حسابی داریم، انشاءالله برای جلسهی بعد. میگوید: «در بهشت آموزشگاه... خلاصه، آزمایشگاه و از این کارها و این چیزها، مدرسه [هم هست].» و قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما.
و صلی الله علی سید...