نیت، نقطه اتصال باور و عمل
روح الایمان چیست؟
علامت ایمان و نفاق
راه تقویت ایمان چیست؟
دو نکته طلایی در مورد نیت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صلی الله علی محمد و آل محمد) و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحثی که این شبها بنا داریم که داشته باشیم انشاءالله، بحث خیلی مهمی است و آغاز این بحثِ طولانی است که بعداً انشاءالله باید مفصلتر در موردش صحبت بکنیم. در این چند شب، در واقع یک دور دین را از یک زاویه دیگری شَخم میزنیم و معارف دینی و حقایق را از یک زاویه دیگر با یک رویکرد متفاوت و ابعاد بسیار وسیع و گسترده بررسی میکنیم.
آن بحثی که امشب میخواهیم شروع بکنیم، شاید اگر ما هر شب، شبی یک ساعت صحبت بکنیم، مثلاً ۱۵ الی ۱۷ سال طول بکشد که این بحث نه تمام شود، بلکه به نقطهای که میخواهیم برسد، و بخشی از حقش ادا بشود. بحث خیلی دامنش وسیع است. عنوان بحث، «ایمان درمانی» است، ولی ابعاد بحث، ابعاد وسیعی دارد.
شب اول ورودمان به این بحث با سؤالی شروع میشود. اول سؤال بیربط خود را بپرسم. سردتان که نیست؟ وضعیت چطور است؟ اگر سرد است، آقایان لطفاً به گوشه متمرکز بشوند، تا کم تر حس کنند. بله، به هم یکم نزدیکتر بشوند که گرما بیشتر شود. بله، خلاصه این بخش اول که ربطی نداشت.
سؤال اصلی این است: ما چرا مشکلاتمان حل نمیشود؟ تقریباً همه ما هم دنبال همین هستیم. یکی بیاید به ما بگوید آقا... یکم اگر اجازه بدهید، میخواهم بنده این شبها بیرحم باشم. اشکالی که ندارد؟ کلاً میدانید ما اینجا پیش شهدا که میآییم، بچهمحلهایمان پررو میشویم، جان میگیریم. بعد دیگر مراعات هیچکس را نمیکنیم. دیگر اینجا یکم شاخبازی درمیآوریم. شما بزرگی خودتان ببخشید. یک کمی این شبها میخواهیم بیرحم باشیم و بیرحمانه میخواهیم بیفتیم به جان خودمان و به جان معارف دین، تا ببینیم ماجرا چیست.
واقعاً سؤال اول این است که آقا چرا اوضاع ما درست نمیشود؟ چرا مشکلات حل نمیشود؟ چرا ما وقتی نگاه میکنیم، میبینیم وضعمان آنجوری که باید باشد، نیست؟ همیشه هم دوست داریم آنی که میخواهیم بشویم، بشویم، ولی نمیشویم. بعد مدتی نگاه میکنیم میبینیم آنی که میخواستیم بشویم، نیستیم. پیادهروی اربعین برمیگردیم، میبینیم آنی که میخواستیم، نشد. حرم امام رضا (ع) چله میگیریم، هر روز میرویم، ولی آنی که میخواستیم، نشد. زیارت عاشورا میخوانیم، ولی آنی که میخواستیم، نشد. ازدواج میکنیم، تغییر رشته میدهیم، ولی آنی که میخواستیم، نشد. پولدار میشویم، بیپول میشویم. هر مدلی که میشویم، خیلی اوضاع ما فرقی نمیکند. مشکل سر چیست؟
آیا سؤال را خوب میتوانم طرح بکنم یا نه؟ امشب فقط طرح سؤال داریم. غصه نخورید، به گیرندهها هم دست نزنید. مشکلات، فرستنده دارد که نمیفرستد. بقیه مطلب ... باید برویم جلو. فقط سؤال این است که ما مشکلمان این است که جواب را بلد نیستیم. به نظر شما مشکلمان این است؟ یعنی ما نمیدانیم چکار باید بکنیم که حالمون خوب بشه؟ چی درسته؟ مشکل اینه که نمیدونیم چی درسته؟ میشه با من همکاری کنید تا یه حدی؟ همکاری کنید و پاسخ بدهید. تا یه حدی نمیدونیم؟ جواب رو نمیدونیم؟ به نسبت اون مقداری از جواب که میدونیم، مشکلمون حل شده؟ جوابهای صادقانتون رو من خیلی باهاش کار دارم. یعنی الان این بلاهایی که میگین، بعداً تو دادگاه استفاده میشه.
پس ما جواب رو میدونیم. کامل ندونیم، یه مقدارشو میدونیم. اون مقدارشم که میدونیم، باز مشکلمونو حل نمیکنه. ولی درمان نمیشه؟ بله، چرا؟ چرا اینجوری میشه؟ مشکل از کجاست که ما دارو رو هم میدونیم، اما درمان نمیشیم؟ عمل نمیکنی؟ ما تقریباً به اون چیزایی که میدونیم، به خیلیاشم عمل میکنیم، بازم درمان نمیشیم.
سخت است. خلاصهتون کنم. خیلی اذیتتون نکنم. ببینید، مشکل ما در پاسخها نیست، در سؤالات است. ما پاسخهای درست داریم برای سؤالات غلط. گاهی سؤال شما غلط است و جواب درست است. گاهی سؤال غلط را جواب میدهی و این اصلاً غلطه. به سؤال غلط اصلاً نباید جواب داد. برای تست هوش است. برای محک زدن اینکه تو میفهمی این سؤال غلطه یا نه؟
ما انبوهی از سؤالات غلط داریم و جوابهای درست، که به نتیجه نمیرسد. در حالی که اگر آدم یک سؤال درست داشته باشد، با سر سوزن از آن جواب، هزار تا مشکلش حل میشود. غصه نخورید، بیشتر توضیح میدهم.
یک لیست بلند بنده اینجا نوشتم از سؤالاتی که غلط است. مشکل ما پس چی شد؟ مشکل غلط بودن سؤالات است. ما جواب را بلدیم. مثلاً میگویند ترک گناه کن، حل میشود. دعا کن، حل میشود. تقوا داشته باش، حل میشود. نماز اول وقت بخوان. یکیش بس است واقعاً. یکیش بس است برای اینکه همه مشکلات حل بشود.
مشکل این است که سؤالی که میگذاری جلوی این جواب، غلط است. بند و امثال من وقتی سؤال میگذاریم، سؤال درستش نمیکنیم. اگر سؤال درست بپرسی، احسن است. سؤال نصف العلم است. جواب بدهید. چون جواب بدهیم معلوم نیست به علم برسی، نصف علم گیرت آمد.
مشکل اصلیمان این است که سؤالاتمان سؤال خوبی نیست. پیش بزرگان هم میرویم، بعد میبیند طرف از ۱۰۰ نفر پرسیده و جواب ظاهراً گرفته ولی و مشکلش حل نشد. چرا؟ جوابی که دادند، غلط بود. سؤالی که داشت، سؤالی که پرسید غلط نبودا! سؤالی که داشت، غلط بود. خودمانی و دیگر با همیم دیگر. حسابی با هم کار ورزش فکری ذهنی بکنیم. دیگر حسابی باید ورزش بدهیم فک مان را.
سؤالی که دارد، غلطی که میپرسد، غلطی که میپرسد را جواب میدهند، این خودش باید سؤالاتش را چک کند. خودش باید با سؤالاتش بر سر و کله برود. مشکلمان دقیقاً این است که نمیدانیم مشکلمان چیست. دوباره بگویم. مشکلمان دقیقاً این است که نمیدانیم مشکلمان چیست. خیلی فلسفی است.
بخش عمدهای از رسیدن به درمان، فهمیدن درد است. چو درد در تو نبیند، که را دوایی است؟ این درد است. قلبم درد گرفته بود، معده بوده که زده بالا به قلب فشار آورده. خونمان هم رقیق شد، بدتر هم میشه. معده است. درد را غلط میفهمد. بعد، آن درمانی که درمان درستی هم هستا. شما از هرکی بپرسی از دکتر بپرسی آقا من قلبم احساس میکنم تیر میکشه، چی میگه؟ جواب چیه؟ سؤال درست پرسیده. سؤال غلط فهمیده. درست شد؟ پرسیده. سؤالش، اونی که پرسیده، مشکل نداره. جوابشم همینه. ولی این سؤالی که میپرسه با اون جواب، جوابی که میگیره، عمل میکنه. دو برابر میشه مصیبتش. حالا هم معده درد میکنه، هم خون رقیق شد، مشکل دو برابر شد. سؤال رو غلط فهمیده.
از حرم میخواستم بیام بیرون، یک دختر نوجوانی بود، مسافر بود با یک بچه کوچیکی. این منو صدا کرد و گفت که: «حاج، میخوام برم بیرون، از کجا برم؟» گفتم که: «خوب، بیرون یعنی چی؟ یعنی کجا؟ بیرون دیگه. بیرون. همه جای حرم که بیای بیرون، میشه بیرون. کدوم بیرون میخوای بری؟ تهران؟ خیابان امام رضا؟ خیابان نواب؟ خیابان شیرازی؟» بیرون دیگه! یک دو تا فحش جدید اون وسط دیگه حواله کرد و که: «شما اصلاً کلاً کارتون پیچوندن ملته و حالتونم نمیشه ما چی میگیم و...». و با همان فحشی که نثار کرد، ما راهی شدیم، ولی حال خوبی به من دست داد آنجا تو حرم.
مشکلم اینه که سؤالام مشکل داره. خودم حالیم نیست سوالم چیه. یعنی از خودم وقتی میپرسی، یعنی چی، نمیتونم توضیحش بدم. ببین، همه اینا یک چیز است. یک چیزی. ولی پاسخ سؤال تو اینه که چه چیزی پاسخ سؤال است. جواب میدهد: «آقا این پاسخ چه چیزیه؟» بعد میگوید: «خوراکی». بعد باز میگوید: «چه خوراکی؟» جواب به آن میرسی. «نصف العلمه». میدونی چی میخوای. «دارو میخوام، حالم بده». سؤال دوم بشه. سوم، دیگه احتمالاً فحشهای جدیدی که حالا نشنیدی رو خواهی شنیدی و یاد میگیری.
مشکل اینه که نمیدونه چی میخواد. مشکل و مرض اصلی کلاً همین است. همه پاسخهای درست رو هم وقتی به این آدم بدی، میشه غلط. با انبوهی از سؤال درست، انبوهی از پاسخ درست. بعد دیگه هیچ. جوابهای درست تلمبار میشه. ای پدرش درمیآد. تا قبلش امید داره. پیش اون یکی که میره، این دیگه جواب درست رو میده. جواب درست رو میده. نرفته بود، یکم امید داشت که از این میگیره.
مشکلی که این است که درد رو نمیدونه. ما یک بیماری کبدی چند سال پیش برامون پیش اومد. البته ماجراش مفصله. مال ۴ سال پیش است. چون تنها زندگی میکردم در قم. از اولی که رفتیم طلبه شدیم (۱۶ سالگی) تا ۲۰ سالگی که ازدواج کردیم ما. بعد خوراکمون هم فقط چیز بود. شیرکاکائوو غذای پرافتخار دوران مجردی. و زدیم کبد رو به فنا دادیم! قشنگ، خیلی تمیز. بعد دیگه بعد ازدواج، آثارش کم کم ظاهر شد. و دیگه رفتیم تا دم مرگ، قبضه شدیم و قشنگ دیگه از کار افتادیم و گفتیم و فقط اون لحظه تونستم از اساتید تماس بگیرم که آقا دارم میمیرم. و ایشون تو جمع کلاسی بود، حمد و بقره خوند. یکمی الحمدلله بهتر شد.
بعد اونجا اومده بودیم دکتر خوب. بیماری کبد و اینا. اون حالا هپاتیت B بود و ماجرای ما و اینا. باید یکم مطالعه کرده بودم. بعد دیدم هنوز این یه جوریه که کل بدن التهاب داره. یعنی شما از نوک سر تا سرانگشت پا باد میکنه. همه بدن داره مورمور میکنه. یک تیکه احساس میکنه همه چی تو بدنت داره هم میخوره. آرام و قرار. هپاتی بود. رفتیم دکتر. یک سری نشانهها رو گفتم. دکتر گفت: «اگزما.» گفتم: «آقا این هپاتیت بود.» بزرگوار خیلی به روحانیت ارادت داشت. یک چند تا داروی تقویتی نوشت که اونا منو برد تا دم مرگ. قشنگ. کبد را چرب میکرد دیگه. یعنی مثلاً به آتیش میآورد کبد.
بعد اومدیم اینجا یک دکتری گفت: «اگزما، خارش بدن.» گفتم که بقیه نشونه رو من میگفتم. البته مراجعم هم کلاً غلط بود. دکتر پوست! یک لیستی نوشت از اینکه نمیدونم اینو به سر بزن و نمیدونم اینو چکار کنه، چرب کنه. و داروی گرون. کله میخاره، ته سرباز میخاره. سؤال غلط بود. یعنی اصلاً من خودم نفهمیده بودم مشکلم چیه که بعد مراجعه بکنم. خودم فهمیدم مشکلم چیه. مراجعه کردم اتفاقاً به یک طبیبی که اصلاً طبیب نبود. دکتر علّین. کاسنی ماسنی از اینا داد. کلاً وضع ما عوض شد با کمترین مداوا. وقتی فهمیدم سؤال و مشکل چیه، با کمترین مداوا. بعد فهمیدم اینا رو فقط نباید بخورم، بخورم، حله. با کمترین مداوا کلاً از اون حالت درآمد.
مسئله اصلی، درد اصلی اینه که درد رو نمیشناسیم. این فوق العاده است. همه راه درمان رو مسدود میکند، بلکه یک وقتایی راه درمان را معکوس میکند. نه مسدود میکند. مسدود بشه، خوبه. معکوس بشه، دیگه آدم میخواد کلاً غلط بشود. سؤال براتون بگم؟ از سؤالایی که جالبه. سؤالهای غلط و پاسخهایی که غلط میشه.
فرضاً این مشکلش اینه که میبینه این مملکت مشکلات داره. با خودش میگه: «من چکار کنم از این مشکلات دربرم؟» سؤال. یعنی میبینه من اینجا نباید باشم، یک سؤال. بعد میگه: «خب من باید چکار بکنم با مشکلات؟» بعد میرسه به اینکه مثلاً کی اینجا مثل خارج میشه، یک سؤال که از اون سؤال قبلیه درمیآید. یک سؤال دیگه: «کی از اینجا برم؟ یا کی مشکلات رو حل میکنید؟» درست شد؟ این نمیدونه سؤال اصلیش چیه.
سؤال اصلیش میدونی چیه؟ من اصلاً نمیخوام پاسخ بگما، اصلاً الان به پاسخ کار ندارم. امشب واقعی این کسی که این سؤال رو داره چیه ؟ سؤال چیه؟ سؤالش رو قبول دارید یا نه؟ سؤالش درسته یا غلطه؟ غلطه. خب سؤال درست چیه؟ چی باید بپرسه؟ اون بخش حل کردنش اون باز به کنار است که توقع داره بقیه حل کنن. این یک سؤال واقعی داره که اصلاً حالیش نیست. این سؤالش چیه؟ اصل دردش میدونی چیه؟
اصل دردش اینه که این میبینه من اینجا، من مال اینجا نیستم. این اصل مسئله است. میگه من مال اینجا نیستم. خب مال کجایی؟ مال کانادا. یکی از اقوام نسبتاً کمی تا قسمتی نزدیک ما. این بنده خدا موردی برای ازدواج خودش پیش آورد. آمریکا بود. بعد یک چند سالی کلاً این موند که اون بره. رفت و برگشت و بعد مثلاً یکی دو سال طول کشید. بعد رفتن یک چند سالی طول کشید و بعد طلاقش داد. و الان خیلی ساله اونجاست. و الان بعد کل این ماجراها، تازگیا به اون فامیل یکم نزدیکتر گفته که: «برا من یک همسر خوب ایران پیدا کنید برگردم اینجا زندگی کنم.»
از اونا بود که واقعاً بند نمیشد. این نصف ماجرا را فهمیده بود. نصف درد رو فهمیده بود که من مال اینجا نیستم. نفهمیده بود که اصلاً تو مال کلاً مال اینجا نیستی. اون «کلاً»شو چرا میندازی آقا؟ تو اصلاً کلاً مال اینجا، اینجا نیستم. من مال بهشتنم. چکار کنم برم بهشت؟ چکار کنم اینجا رو بکنم بهشت؟ یک سؤال درست. جواب درستی که میدادن، تازه معلوم میشه اون جواب به چه درد میخورد. درست شد؟ جواب درستا که میدادن، الان تازه به درد میخورد. چون سؤالش درست شد. وقتی سؤالش غلط بود، همان حال: «گناه ترک کن.» درست! «به گناه یعنی چی؟ نگاه نکنم.» نگاه نکردم. سؤالش غلط است آقا. سؤال درست کنی اول.
خیلیا مشکلشون اینه که اصلاً نمیدونن سؤالشون چیه. آدم دنبال تعبیر علمی میگردم براش. پیدا نکردم. معادل فارسی سلیسش میشه گاگول! حالا نمیدونم تعبیر علمیش چیست. آدم گاگول. آدمی که به سؤالات غلط جواب بده. بعد میشینه برای فلسفه میپردازد... میگویند «کی بکن از این نوع مسائل». عزیزم! آدم زرنگ، آدمی که میشینه سؤال طرف رو براش شخم میزند. چرا اشتیاه در مورد خود یا دچار سوءتفاهم شدی؟ در مورد مسئله دچار سوءتفاهم شده. در مورد درد دچار سوءتفاهم. چکار کنم به ماشین آخرین مدل برسم؟ سؤال بعدی، این در واقع محصول دهها سؤال است. مثلاً چکار بکنم به رزق برسم؟ یکی از سؤالات غلطی که نباید بهش جواب داد، اینه: «چکار کنم رزقم بیشتر شود؟» سؤال کاملاً غلط. خوب دارم هم میزنم یا نه؟ هم زدن درسته؟ مل حرف من را خوب میفهمید؟ خوب دارم اطلاعات شما رو ورز میدم یا نه؟ قلب و فکر و مغز و همه چیو دارم تکون میدم.
میگوید: «به رزق بیشتر برسم.» منظورش اینه که: «چکار کنم ماشینم بهتر بشه؟» سؤالش غلطه. ماشین بهتر گیرش میرسه. تا حالا پراید داشت کل ایران رفته و گشته بود، الان پرادو داره از پارکینگ درنمیآره که چشم نخوره، که خش نندازن، تصادف نکنه. سپرش، گلگیرش آسیب نگیره. تا سر کوچه هم دیگه با ماشین نمیرود. غلط بود. ماشین برای جابهجایی است دیگه، مگه نه؟ سفر میخوام برم، چکار کنم؟ تازه سفر باز برای چی میخوام؟ حالم خوب بشه. اون حال خوبه خاصه. یک حال خوبیه که تو سفر حاصل میشه. راهکار دیگهای داشته باشه. تو سؤال تو را جزئی کن. دقیق تر بپرس. من امشب شاید یکمی سمت جواب هم برم.
سؤال غلطیه: «چکار کنم ماشین آخرین مدل داشته باشم؟» سؤال غلطیه: «چکار کنم گرفتاریم حل بشه؟» سؤال غلطیه. سؤال به معنای کشف درد، چون سؤال از درد حکایت دارد. سؤال فرایندی است که انسان وقتی دردی را کشف کرده، با سؤال دنبال درمان میرود. وقتی سؤال غلط شد، درمان هم غلط است. یعنی فردی که از درکشته شده. یک سؤال دیگه غلط این است که میگه: «چکار کنم بیماریم خوب شه؟» غلطه. واقعاً قبول ندارید؟ پارسال گوش نکردی؟ بگو هی برنامه دارم، بازم گوش بدم ؟ بحث پارسال که اینجا داشتیم، «وظیفه و نتیجه»1. سلامتی، پارسال همینجا یادمه گفتیم. سلامتی گفتیم که هدف و وسیله است. هدفی است که نسبت به یک مرتبه بالاتر وسیله است. چون وسیله را اگر تو سؤالت وسیله بودنش معلوم نباشه، سؤالت وقتی اینجوری میپرسی معلوم است که هدف گرفتی. «چکار کنم مریضیم خوب شه؟» انگار سلامتی هدف است.
سؤالات غلط رو درست کنم براتون. شما باید بگی ببین، سلامتی و بیماری دو تا وضعیت است. دقت دارید دیگه دوستان؟ سلامتی و بیماری دو تا وضعیت. آدمی که میخواد حرکت بکنه، حرکت هدف اصلی ماجراست. حرکت بکنیم. یا در وضعیت سلامتی یا در وضعیت بیماری. مطلوب اینه که آدم در وضعیت سلامتی باشه. منظور اینه که در وضعیت سلامتی موظفش کردن. وضعیت سلامتی رو هم دنبالش بره. داشته باشی. تک تک جملاتم فکر شده و کار شده است. موظفش کردن دنبال وضعیت سلامتی بره. وظیفه میاد دنبال وضعیت سلامتی. اون اقدامات لازمی که باید انجام بده. بعد به نتیجه نمیرسد. حالا چکار کنیم؟ میفهمه وضعیتی که از اون میخوان، وضعیت بیماری است. در وضعیت بیماری چه شکلی حرکت کنم؟
و سؤالات دیگه: «همسر خوب میخوام.» سؤال غلطه. «چکار کنم به همسر خوب برسم؟» همسر خوب منظورت چیه؟ یعنی با هم خوش باشیم و... حضرت لوط (ع) که اصلاً دیگه همسرش دیگه. بعد الان مثلاً خدا گذاشته تو کاسش. چون خدا گذاشت تو کاسش. این دل منو شکست. من میدونستم خدا آخرش این همسری که گیرش اومد به خاطر همین بود. کاسش. پیامبر اکرم (ص)، حبیب خدا!
چه همسر خوب میخوام؟ سؤال پیغمبری نبود. اگه سؤال این را پیغمبر بود که سؤال پیغمبر این بود یا نبود؟ سؤال پیغمبر درسته یا غلطه؟ دوباره میگم. سؤال پیغمبر این بود که من همسر خوب میخوام یا نه؟ تعریف ماها چنین است. قطعاً سؤال پیغمبری نبوده.
بعد سؤال پیغمبر یک چیز دیگه بوده. اون سؤال یک چیز دیگه بود. درست بود یا غلط بود؟ بله. ما همه سؤالمان به یک سؤال برمیگرده. کلاً قاطی، چیزی که میخوایم. پس سؤال بعدی که غلط بود، این بود.
بیام سمت جواب. از سؤال. ما دردمون چیه؟ مشکلی که نمیدونیم چیه. مسئله واقعی ما چیه؟ فلسفی بیام تو بحث. بچهها بیا تو بحث. امشب میخوام شیطون بلا بشم! شیرینکاری بکنم. از تو آتیش رد بشم. و بنزین از تو دهنم بیرون بریزم. و خیلی کارا میخوام. میخواهم فلسفه را در وارد شم. بعد طبی در چی بشه حل صفحه ؟
میگن که هر چی که خوبی تو عالم داشته باشید، اینا خیلی خوبه. هر چی خوبی تو عالم است، به وجود برمیگرده. ماهیت برمیگردد. مثلاً سیل وقتی میاد، مثال بارزش در نقد کتب درسی است. چند جایی گفتم. کتب درسی ما بر مبنای فلسفه مشاء نوشته شده. فلسفه مشاء باگهای1 جدی داره. باگهای جدی فلسفه صدرایی درستش بکنیم. یکی از باگهای جدیش برهان نظم است. ساختار عالم اصلاً ساختار که ربطی به نظم ندارد. یعنی نه اینکه نظم نداره، ساختار عالم بر اساس نظمی که ما تعریف میکنیم، نیست.
نمونه مثالش سیل. شما الان سیل رو میخوای چی بگی؟ عین نظمه؟ هیچ عقلی قبول نمیکنه سیل نظم باشه. یا بگه: «از خدا چه موش بزرگواریم!» چی میخواد؟ کجا میخواد بره؟ در مورد مسئله حیوانات، یکی دو شب بعد، دو سه شب بعد صحبت میکنیم. مسئله اینا همش زنده موندنه است. اینا فقط زنده، بخوره و از ترس اینکه شما نکشیش. در همین مسئلهاش همینه. اگه کسی مسئ ؟ حیوانات فراهم کرد، مجلس گرم کرد به حضور خودش.
برهان نظم باگ جدیش اینجاست. شما یا باید بگی که این عین نظمه، یا بگی کار خداست. سیل چیه؟ یک وجود داریم. یک سیل همان آبی است که نازل شده. از چهارچوب رودخانه و سد و اینا در اومده. یک جنبه کمال داره، حیاتبخشه، مایه حیات و هزار مسئله. یک نقصی داره که اون مربوط به ماهیت خودشه است. نقصش هم اینه که شعور نداره. شعور به معنای رایج خودمون که اگه مثلاً به یک دیواری رسید کج کنه بره. به یک آدم رسید باهاش کار نداشته باشه. محدودیت داره. اصلاً ماهیت یعنی ما هر کدوم از ما که یک فردی هستیم، به خاطر محدودیتهامونه. بنده با محدودیتهام شدم من. شما با محدودیت هایتان شدید شما. اگه محدودیتها نباشه، همهمون همهایم. خیلی کار دست جمع است. ؟
چون محدوده. هر چی که کمال است، مال وجوده. هر چی نقص است، مال ماهیت. مثلاً محدودیت با دست. شما نمیتونی ببینی. نقصش برمیگرده به محدودیتش. محدودیتش یعنی ماهیتش. هر احساسی که داره، کمال احساس میکنه. پیام مخابره میکنه. این از وجودش. درست شد؟ همه نقصها برمیگرده به ماهیت. همه نقص برمیگرده به محدودیت ما.
همه مسئلهمان برمیگرده به اینکه محدود هستیم. همه مسائل محدودی هستیم که باید بریم سمت یک کسی که نامحدوده. ما یک نامحدود میخوایم. نامحدود در قم فکر میکنه اگه پول داشته باشه نامحدود میشه. با سلامتی نامحدود میشه. فکر میکنه با ماشین آخرین سیستم نامحدود میشه. با مدرک تحصیلی نامحدود میشه. بعد میره با محدودیتهای جدیدی مواجه میشه. افسرده میشه. این افسرده دیگه درمانم نداره. تو نفهم که محدوده.
درمانی درمان وجود ندارد. من چند تا تعبیر دیگه هم دارم بگم براتون. همیشه این جملات یادگاری رو داشته باشید. همیشه همه مشکلها از نبودنهاست، نه از بودنها ست. الان آب ؟ یک سری چیزا هست، یک سری چیزا نیست. مشکلش به خاطر اون چیزایی که هست یا اون چیزایی که نیست، نیست. همیشه مشکلات از عدم است. محدودیت، کم بودن، عدم، عدم، نبودن.
الان ما اینجا سقف نداریم، بخاری نداریم. شما سردتون میشه. احتمالاً سرما اذیت شدن به خاطر اینه که یک چیزایی باید باشه نیست. به خاطر محدودیت. محدودیت است که محدودیت میاندازد ؟. اگه الان سقف باشه، هیچکی پا نمیشه کاری بکنه. اگه همیشه تو همه خونهها از اول خلقت سقف بود، دیگه مهندس پیدا نمیشد. دیگه درسی نبود. دانشگاه نبود. چون خونهها از اول سقف نداره، رشته مهندسی درمیاد. اون وقت میره دنبال عمران. میره دنبال معماری. سنگ رو کشف میکنه. میاد چه میدونم مصالح میسازه. این همه رشتهای که درمیاد به خاطر محدودیتی رو درسته آقا. رشدش هم به همین است.
محدودیت رو اگر بفهمی، با همون حرکت میکنی. اگه دنبال چیزایی که فکر میکنی درمانه، فکر میکنی حل مسئله است و میسابونه آدمو به باد میده است. کشف نکردن مسئله عدم است. عدم خاصیت میلانی. شوخی میکرد فلاسفه ؟. گفتن که از اثر دیده نمیشه. ما از بیپولی انقدر آثار دیدیم. عدم نبود پول. شوخی کرده پول هست، کمه! یعنی باید بیشتر باشه. این مقدارش که هست که خوبه. اون مقدارش که نیست، بده. محدودیت.
پس همه مشکلات ما برمیگرده به فقرمون، به محدودیتمون، به نیازمون، به احتیاجمون. مشکل بعدی اینه که ما تو محدودیتها حرکت بکنیم. ماده و ماهیت خودش پدرجد همه مصیبت است. مریضی به خاطر چیه؟ چرا آدم مریض میشه؟ چرا آدم گرسنه میشه؟ چون ماده است. سؤال تو غلط فهمیده بودی. میگفتی من چکار کنم گشنه نشم؟ ماده هستی، گرسنه میشی. بگو من چه شکلی باید از گرسنگی بپرم؟ به بالاتر از ماده. گرسنگی نداره. خلاصهتون میکنم. همه مشکلات برمیگرده به عدم. به جای عدم بگیم ظلمت، قبر. قرآن. همه درمان برمیگرده به وجود. درمان همه دردها کیه؟ چیه؟
بذارین فعلاً یکم اذیتتون بکنم بعد بیام. درمان همه دردها رو علامه طباطبایی براتون بخونم. قرار شد از توی فلسفه شروع بکنیم بریم تو طب. یک نکته طبی بهتون بگم. با این خیلی کار دارم. شبای بعد خیلی با این کار داریم. نکته طبی فوقالعاده. روایت. میفرماید: «به ظلمت تو مزاج بندی که میکنن، میگن دم، صفرا، بلغم، سودا.» بله. سودا یعنی چی؟ دم یعنی چی؟ دم یعنی حرارت. سودا یعنی نبود حرارت. سرما. بگو ظلمت.
روایت طبی رو داشته باش. صفا کن با این. بدن پیامبر اکرم (ص) در کتاب شریف طب النبی. کتاب طب النبی یکی از قدیمیترین کتابهای طبی ماست. مال قرن چهارم یا پنجم هجری1. این کتاب حدیث سوم و چهارم کتاب است. یعنی کتابی که شروع میکنی، حدیث سوم چهارمش این دوتاست. محشره این دوتا روایت. «بَشِّرِ الْمَحْرُورِينَ» بشارت بده به افراد حرارتی. محرور از چی میاد؟ حرارت. به کسایی که با حرارتن. آدمای داغ. آدمای گرم. به اینا بشارت بده. به چی؟ به طول العمر، سکته، بیماریهای مختلف. اکثر اینایی که فلجن، مشکلات این شکلی دارن، معلولیت دارند، به خاطر سوداست. چون دموی معمولاً پیدا نمیکنی که دچار مشکل یا معلولیت و اختلالات ذهنی و اختلالات بدنی فراوان شود. اینا معمولاً به سودا مبتلا هستن.
معمولاً دستور طبی تو دوران بارداری چیزهایی به زن گفتن که گرم میکنه. مثلاً خربزه گرم کننده. عسل معتدل. بستگی به جنس دارد. اونایی که گرم میکنه، بیماری رو از بچه دور میکنه. بچه رو باهوش میکنه. گرما طول عمر میاره.
وسط بحث یک پرانتز بزنم. پرپر بشیم برگردیم یک پرانتز. کار دارم. ولی میخوام یکم صفا کنیم. زیارت کربلا که بری، طول عمر پیدا میکنی. چرا؟ چون حرارت. امام حسین (ع) اصلاً کارش اینه. «لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ حَرَارَةٌ» به خاطر شهادت حسین در دل مؤمنان حرارت است. آتیش. گر میگیری. بعد میشه درمان.
روایت بعدی میفرماید پیغمبر: «أصْلُ کلِّ داءٍ الْبُرُودَةُ» ریشه هر دردی سرما است. ریشه همه بیماریها، سرماست. ریشه همه بیماریها. پیغمبر اکرم (ص) حجت خداست. حرف الکی نمیزنه. آقا من هرزگی داره چشمم. به خاطر سرماست. بدتر میشه عزیزم. یک گرمای دیگهای میخواد چشمت. چشمت سرد است. نه تنت. قلبت باید گرم باشه. اگه خوب تحلیل بکنیم، همه مشکلات ما به حرارت نور و وجود برمیگرده. همه مشکلات از تاریکیهاست، از ندیدنهاست، از محرومیتهاست، از دور افتادنهاست.
ما یک چیز بیشتر نمیخوایم. ما چی میخوایم؟ صفا میکنید؟ حجت الاسلام آقای شوشتری انسان اهل معناست. خدا طول عمر بده به ایشون. اصفهان هم یکی از پسرعموهای ایشون که تو همین مدرسه نظافت درس میدن. دیروز تو اتاق ایشون گفت که شهید شوشتری و شیخ. این دو تا هر کدوم پسرعمو بودند. از نوجوانی تو فامیل ما معروف بود اهل حال و گریه و امام زمانی و متقی و رسول اخلاق. ایشون یک سؤالی رو طرح میکنه برای علامه طباطبایی. چه جوابی! یعنی من دوست دارم با این جواب برم اون لبه خودمو پرت کنم. یا بمیرم، یا برم تو آسمون.
جواب به مرحوم علامه طباطبایی عرض کردم. «ببینید این سؤال، سؤال چند نفر آدمه؟ چقدر آدما با این جواب آشنایی دارند؟ چند نفر به این جواب رسیدن؟ عرض کردم من چله نشستم، عبادتها کردم، خدمت بزرگان رسیدم، و غیره. عمو، مشکلم حل نشد.» سؤال. علامه جوابی که میدن میدونی چی میگن؟ سؤالشو فقط براش درست میکند. رضوان خدا بر ایشان.
ناگهان حال ایشان دگرگون شد. کی؟ علامه. دست بر صورت نهادند و گریستند. در میان گریه فرمودند: «داروی همه دردها خداست. داروی همه دردها خداست.» ما یک چیز بیشتر نمیخواهیم. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا» فطرت الهی که مردم را بر آن آفرید. یک جور خلقت میکنم تو فقط منو میخوای. «أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَی اللَّهِ» شما همگی نیازمند خدا هستید. هی منو قاطی میکنی با این و حواست پرت میشه. راحتی میخوای یعنی منو میخوای. سلامت میخوای، منو میخوای. رفاه میخوای، یعنی منو میخوای. فقط منو. سؤال تو را قاطی نکن. سؤال تو را گم نکن. درد تو اشتباه شده. درد چقدر قشنگه.
حافظ: «همه کس طالب یارند چه هوشیار و چه مست.» «همه جا خانه عشق است چه مسجد و چه میخانه.» مستی یعنی چی؟ بعضیا مستی شان بیخوده. بشیم از خود دربیاییم. مناسبات مربوط به خودمو دیگه ازش سر در نیارم. خب تو منظورتون که عبد بشی دیگر، ها؟ همه مسائل، مسائل خداست. مسائل من نیست. «الان آخر برج پول من نمیرسه، پوشک گرونه. من بچه کوچیک دارم و پوشک بخرم.» مسئله منه؟ خداست. «عَلَی اللَّهِ رِزْقُهَا» روزیاش بر عهده خداست. خدا اشتباه گرفتید. آرام. یک چیز بیشتر.
من حال جملاتی از برخی بزرگان آورده بودم براتون بخونم که اگر هفت و ده دقیقه میاد ؟. عزیزمون دیگه قاعدتاً باید کم کم فتیله بحث رو بکشیم پایین. آیتالله پهلوانی تهرانی در کتاب «جمال آفتاب» جلد ۲ صفحه ۴۶. عارف. اینا شهدا، آره این شهدا. مدرک نمیخوای. بهترین دانشگاه کشور فردی را قبول کرد، میرفت جبهه. چمران آمریکا رو ول میکنه. مثلشو گم نکرده. بعد شما قلم چمران رو بخون. آثار چمران بارها تأکید میکنه به این جمله: «من فقط تو را، فقط به تو نیاز دارم.»
گم نکرد فرد عاقل. آدم وقت درمانو استفاده میکند. الان همه راهحلهایی که به ما میدن درد من تناسب نداره. «نماز اول وقت بخون.» بیا برو نماز اول وقت بخون. معروفش همینه. این مسجد گوهرشاد رو که داشتن میساختن. گوهرشاد عروس شاه عباس بوده؟ عروس کی بود؟ نه، عروس بوده. عروس یکی از این کلهگندهها بوده. صفویه. اصلاً تیموریان. تیموریان، همسر شاهرخ. بیخیال. از اتاق فرمان میگه پسرش کار میکرد. کارگر بود. گوهرشاد رو دید، خوشش اومد. اومد خواستگاری. ایشون هم شوهر داشت. زرنگ بود. خدا برکت بده. یک آدم زرنگ.
«من عاشق تو شدم.» گفت: «مشکل نداره. یک کار میگم انجام بده.» گفت: «تو از شاه طلاق میگیری، زن من میشی.» با آرزو این کار رو انجام بده. سجاده میشینی فقط برای قضای حاجت. بلند شد. یک ماه، دو ماه، سه ماه، شش ماه، یک سال. خبری نشد. و بعد یک مدتی به مناسبت مادرش رو دیده بود و مادرش گفت: «چه خبره پسرت؟» گفت: «نمیدونم کدوم شیر پاک خورده به این چی گفته. این سجادی دیگه بلند نمیشه.»
آدم وسیله رو نیاز داره، ولی میفهمه به وسیله نیاز، نیاز داره به چی؟ وسیله. وسیله برای کجا میخواد؟ برای حرکت. حرکت برای کجا میخواد؟ برای مقصد. مقصد کیه؟ سؤال اصلیش رو بپرسید. بعد میخواهی زنی که تو این مسیر کمکش بکنه. ممکنه یک شارلاتان مثلاً دور از شأن خانمها و یا یک مردی نصیبش بشه. همونی بود که همونی که میخواستی. مگه نمیخواستی راه بیفتی؟ همونه. پهلوانی بخونم. بریم؟
میفرماید: «آری، عالم و جاهل، عارف و عامی، بلکه همه ذرات عالم، دانسته و ندانسته او را میجویند و به او عشق میورزند.» که «ابْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً.» در صحیفه سجادیه دعای اول: «وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ وَ بَعَثَهُمْ فِي سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ.» او با قدرت خویش آفرینش را آغاز کرد و آنان را به مشیت خود آفرید. سپس آنها را در راه ارادهاش به حرکت درآورد و در مسیر محبتش برانگیخت.
همه عالم تو خط محبت. محبت خودش آتش. اصل ماجرا آتشه. درمان همه دردها آتشه. از خود درمیاد، میسوزه. هیچی دیگه نمیمونه. اصلاً درد نداره. مشکل نداره. دشواری نداره. آتش عشق. عشق عشق در بادی است از آتش عشق. وقتی میاد، بیچاره میکنه. از این دردهای اینجوری درت میاره، میندازه توی دردهای دیگه. مثلاً دردش بچههای مثلاً همکلاسی هم فحش میدهند. درسش رو میافتد سال بعد. بعد هم چکار بکنم؟ عین خیالش نیست. این الان جواب پیامک رو فقط بده. این بلاک کرده. مسئله اینه. از همه دردا درمیاد، میفته توی درد جدید. تو فقط بیاعتنایی نکن. تمام شد. تو فقط جواب بده. مسئله اینا یک دردهای دیگهایه که میافتد.
اگر آدم عاشق شد نسبت به کربلا، اصلاً نگاهش متفاوت میشه. تو روضهها یک چیزای دیگهای آتیش میگیره. اصلاً لازم نیست برای آدم عاشق روضه یا مقتل سنگین خوند. لا اله الا الله. بذارید بریم تو روضه.
میگن مرحوم میرزای شیرازی منزل یکی از شاگرداش دعوت بود. شیخ حسن علی تهرانی. شیخ حسنعلی تهرانی شروع کرد مقتل خوندن. اول مقتل عبارت این بود: «دَخَلَتْ زَيْنَبُ عَلَى ابْنِ زيادٍ» زینب وارد مجلس ابن زیاد شد. که زینب سلام الله علیها وارد مجلس ابن زیاد. میرزای شیرازی وقتی اینو شنید، طبق نقلهایی بیتاب شد یا غش کرد. سر حال آورد او را. روضهخوان خواست ادامه بده مقتل رو. ایشون داد زد و فرمود: «دَخَلَتْ زَيْنَبُ عَلَى ابْنِ زيادٍ، همین که زینب رو آوردن تو مجلس ابن زیاد، بس است برای اینکه عاشق بمیره.»
مجلس ابن زیاد. اصلاً فرض کن احترامش را. فرض کن با امام حسین (ع) رفتن نشستن، گفتگو کردن. اونم اصلاً بیاحترامی نکرده. هیچ اتفاقی هم نیفتاده. اصلاً چوب خیزرانی نبوده. سر بریدهای نبوده. اصلاً تشتی نبوده. همین بس. «ای زینت دوش نبی! روی زمین جای تو این خار و خاشاک زمین، منزل و مأوای تو نیست.» اصلاً درد من اینه که شما رو زمین اومدی با بقیه.
امشب چه خبره در شام. شب اول ماه صفر. بریم دلامون رو هوایی کنیم. چه ماهی ای ماه صفر! اول یک جمله از مرحوم مقرم بگم در مقتل الحسین در مورد فردا که خاندان اهل بیت وارد شام میشن. تعبیر ایشون اینه: «فَسَلَكَ بِهِم عَلَى حَالٍ تَقْشَعِرُّ مِن ذِكْرِهَا الأَبْدَانُ.» آنها را با حالتی بردند که از ذکر آن، بدنها به لرزه میافتد. یک جوری این خانواده رو وارد شام کردن که اگه آدم بفهمه، تنش به لرزه و ترتعه. دو ؟. مفاصل کل انسان. هر استخوان آدم تکون میخوره وقتی شهر کرد.
مگه چه شکلی وارد کردن؟ میگه اهل البیت طبری میگه: «عَلَى بَابِ الشَّامِ» بر در شام. فلاسفه این خانواده رو پشت در نگه داشته. «حَتَّى يُزَيَّنَ الْبَلَدُ.» تا شهر زینت داده شود. گفتن شهر هنوز آماده نشده. داریم شهر رو آماده میکنیم. چکار کردم؟ «تَزَيَّنُوهَا بِكُلِّ زُخْرُفٍ» آن را با هر زینتی آراستند. هر چیزی ورآلات داشته. هر چی وسیله شادمانی داشتند، آوردن. «فَسَارَتْ بِحَيْثُ لَمْ تَرَ عَيْنٌ مِثْلَهُ.» حرکت کردند به گونهای که هیچ چشمی نظیر آن را ندیده بود. یک جوری شد که اصلاً تا حالا تو تاریخ اتفاق نیفتاده شهر انقدر قشنگ بشه.
«اسْتَقْبَلَتْهُمْ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ زُهَاءَ خَمْسِمَائَةِ أَلْفِ رَجُلٍ وَ امْرَأَةٍ» پانصد هزار مرد و زن از اهل شام به استقبال آنان آمدند و «بِالدُّفِّ وَ الطِّبْعَةِ وَ الصَّفَائِحِ وَ الْمَزَامِيرِ.» با دف و طبل و سنج و مزامیر. ۵۰۰ هزار نفر مرد و زن با دف و با دایره و زنگ و طبل و سنج اومدن برای دیدن زینب کبری (س). ۵۰۰ هزار نفر. و «كَانَ فِيهِمْ أُلُوفٌ مِنَ الْعَلُوفِ وَ السَّمَاءِ وَ الطُّبُولِ.» و در میان آنها هزاران نفر با نوای دف و آسمان و طبل بودند. فقط «يُزَيِّنُ جَمِيعَ أَهْلِ الشَّامِ بِالْأَلْوَانِ السُّودِ وَ الْكُحْلِ وَ الْخِطَابِ.» همه اهل شام با رنگهای سیاه و کحل و ... زینت داده شده بودند. اینم بگم احتمالاً نشنیدیم و با همین عزیزمون انشاءالله ادامه بدن.
میگه که شخصی به اسم خالد بن معدان، جز تابعین پیغمبره. میگه: «وَقْتَ مَا رَأْسُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلَامُ لَمَّا صُلِبَ الشَّامَ» وقتی که سر حسین بن علی -علیه السلام- را در شام به دار آویختند، همین که سر نازنین اباعبدالله رو در شام به نیزه زدن، سر در شهر زدن. خالد بن معدان رفت گم و گور شد. ببین! اینه درد رو. اگه شهر یک ماه دنبالش میگشتم. وقتی پیداش کردم بهش گفتن: «چی شده؟» شروع کرد این شعر رو خوندن:
«مُحَمَّدٌ مُتَمَلِّئاً بِالرَّمَرِ وَ التَّنْزِيلِ
وَ الْتَوِيلِ وَ كَأَنَّمَا بِكَ يَا ابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ
قَتَلُوا جَهَاراً عَامِدِينَ رَسُولَ الْهُدَى
قَتَلُوا بِكَ التَّكْبِيرَ وَ التَّحْلِيلَ»
محمد! با قرآن و تأویل و ... در تو اشغال شده. و گویی به خاطر تو، ای پسر دختر محمد! آشکارا و از روی عمد فرستاده هدایت را کشتند. و با کشتن تو، تکبیر و تهلیل را کشتند.
شما ترجمه کنم که فارسی شعرش رو درست کردن. وقتی آمدند به دیدنش بعد یک ماه، گفتن: «آقا یک ماه ازت خبری نبود، کجا بودی؟» این را برایش فارسی درست کردم. «سر بُریدهات ای میوه دل زهرا، به خون خویش خضاب است و آوردند به شام.» نه، همه آرایش کرده بودند. خضاب کردن، رنگ به سر و صورت مالیدن. «تو هم آرایش کردی، محاسنت به کشتن تو نمودند آشکار و به عمد. به قتل ختم رسل این گروه دو اقدام. لبان تشنه شهیدت نمودند. نگفت که از آیه قرآن تویی مراد و مرام. تو را که معنی تکبیر و تهلیل هستی بکشند و بانگ به تکبیر این گروه لعوم.»
فقط همین قدر بگم، این یکی از تابعین پیغمبر بود. سر اباعبدالله رو روی نیزه دید. فقط شما به من بگید که زینبی که ۴۰ منزل با سر بریده اومده بعد کربلا، کجا بره مخفی بشه؟ به کی پناه بیاره؟ گفتن که رفت کنار یک رود آبی نشست زینب. یک سال بیشتر فقط به این چشمه آب نگاه کرد. مات و مبهوت. زینب سلام الله علیها جان تمام کرده بود. دیدن حضرت جان داده. مات و مبهوت فقط به آب نگاه میکرد. اصلاً این حالت اوج عشق. این دیگه فناست. این محو است. این دیگه تو آب، آب نمیبینه. این لب خشک عباس...
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی به فنائک علیک منی الله ابدا ما بقیت لیل و النهار و لا جعل الله آخر العهد منی السلام علی الحسین.
در حال بارگذاری نظرات...