نیت، نقطه اتصال باور و عمل
روح الایمان چیست؟
علامت ایمان و نفاق
راه تقویت ایمان چیست؟
دو نکته طلایی در مورد نیت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
خب، ما متنی را از مرحوم علامه طباطبایی با هم میخواندیم؛ ذیل آیه شریفه ۹۷ سوره مبارکه نحل، نکات بسیار زیبا و ارزندهای را فرموده بودند. به این بخش از کلمات مرحوم علامه طباطبایی میرسیم. فرمودند که: «ایمان باعث میشود که انسان یک علم و قدرت جدیدی پیدا کند، به یک مرتبه جدیدی از حیات برسد. مراتب حیات به مراتب علم و قدرت برمیگردد.» شهدا زندهاند؛ یعنی علم و قدرتی دارند که اموات در عالم برزخ ندارند.
انواع عالم برزخ! یکسری چیزها را میفهمند. همانطور که ما الان اینجا که زندگی میکنیم، یکسری چیزها را میفهمیم: دلار را میفهمیم، بنزین را میفهمیم، گازوئیل را میفهمیم، گرانی را میفهمیم، بانک را میفهمیم. «یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ.» آن باطن ماجراها را خیلی وقتها آدم سر درنمیآورد.
آن یک کس دیگری است که به وقایع نگاه میکند و یک چیز دیگر میفهمد از اتفاقات، یک باطن دیگری میبیند. حوادث برای او معنای دیگری دارد. حضرت امام رضوان الله علیه فرمودند: «شهادت مصطفی، حاج آقا مصطفی خمینی از الطاف خفیه الهی بود.» یک چیز دیگر میفهمید از ماجرای شهادت حاج آقا مصطفی خمینی. این میشود یک فهم دیگر، یک علم دیگر، یک درک دیگر. او وقایع را این شکلی نمیفهمد، مسائل را اینجوری نمیبیند. این میشود حیات.
در عالم برزخ شهدا ماجرا را یکجور دیگر میفهمند. سر و ته وقایع را میفهمند؛ مثل اینکه کسی یک فیلمی را بنشیند ۵ دقیقه از وسطش نگاه کند، و یک کسی از اول تا آخرش را خبر دارد، یک کسی از پیشتولید تا اکران تو متن ماجرا بوده، اصلاً خودش نویسنده است. چقدر اینها فرق میکند! اینها مراتب علم است، دیگر، درست است؟
یک خودکاری مینویسد. یک خودکار میبینم. یک جوهری میبینم دارد میآید روی کاغذ. جوهر روی کاغذ میفهمم، یکم عقل و شعورش بیشتر باشد، خودکار و اینها را میفهمد. یک خودکار دست دارد تکان میخورد. بیشتر باشد، یک دستی هم میفهمم. ارادهای پشت دست است. عقل و شعورش بیشتر باشد، میگوید: این کلمات؛ خودِ کلمات را میخواند، این حروف را میخواند، میفهمد. اگر فهمش بیشتر باشد، اصلاً دیگر نه دستی میبیند و نه کاغذی میبیند و نه قلمی میبیند؛ و میفهمد کسی میخواهد یک علمی را منتقل بکند. علم میبیند، عالم میبیند.
درست شد؟ بالاخره میکشد به آخر این مراتب علم. بعضیها همین در و دیوار و دعوا و جنگ و توپ و تانک و مسلسل و خمپاره و کشت و کشتار و اینها را میفهمند. این پایینترین مرتبه حیات است، حیات حیوانی همین است. آنهایی که در سطح حیوانی زندگی میکنند همینجورند. حیوانات فقط علف میفهمند، آب میفهمند. اینجا آب میآید، بریم آب بخوریم. آن قصاب است، در رویم که یک وقتی ما را نکشد. آنجا علف دارد، علفش هم سرسبز است. این میشود زندگی حیوان، این میشود علم و درک و فهم حیوان.
مؤمن چی؟ مؤمن چیزهای دیگر میفهمد. مؤمن دیگر از این آب مایه حیات میگیرد؛ حیاتش درجه بالاتری است. آب را که میبیند، نمیگوید که چطور بخورم، چطور تویش شنا کنم. میگوید: چطور این را به تشنه برسانم؟ (حفظ کنید)
علامه حسنزاده آملی میفرمود: «در راه که میآمدم به مازندران رودخانه هراز را نگاه میکردم، با رودخانه هراز گفتگو کردم. گفتم: ای رود! کجا میروی؟ از کجا آمدی و به کجا میروی؟ گفت: از سر قله آمدهام، به دشت میروم، زمینهای تشنه را سیراب کنم.»
این دیگر حالا آقای حسنزاده متوسطش را گفتند! وگرنه بالاترش را میگفتند که: «از سر کوه آمدم و به دریا میپرم. آمدم به دریا بپرم، آخ جون!» آب بپریم توش. پس مراتب فرق میکند. لذا قبلاً هم چند باری، چند جایی اشاره کردیم، یک مفهوم را بعضیها در خواب متفاوت میبینند. خواب حضرت یوسف را با خواب آن دو تا زندانی، با خواب آن پادشاه مقایسه کنید. این ستاره حضرت یوسف اینکه به مکنت میرسد، به حکومت میرسد، خواب چی میبیند؟ چون آسمانی است، خواب ماه و خورشید و ستاره میبیند. سجده میکنند! خورشید دارد برایش سجده میکند. خورشید دارد سجده. آن پادشاه کافر چی میبیند؟ میخواهد قحطی را ببیند. ۷ تا گاو لاغر میبیند. چون خودش در حد علف و ملَف و اینها زندگی میکند. ۷ تا گاو لاغر، ۷ تا گاو چاق را میخورند. تعبیر دیدم ۷ تا خر لاغر، ۷ تا خر چاق را میخورند. گفت: ۷ سالی که یارانه دیدن، از آلبومت درمیآورد. خواب گاو و گوسفند و حیوانات! ماه و ستاره! تفاوتها را.
عالم دیگر، یک چیز دیگر میبیند، یک مفهوم را. این دو نفر که میخواهند ببینند، دو تا چیز در مورد ماجرای اعدام و حیاتشان. اونی که خواب دیده بود زنده میماند، خواب چی دیده بود؟ دارد برای پادشاه فشار میدهد. انگور را درست میکند، زنده ماندن این شکلی خواب دیده است. آن یکی هم اعدام شدن و مردن، چه خوابی دیده است؟ روی کلهاش این پرندهها نشستهاند. آدم حسابی بود، خواب میدید که از دنیا رفته، وارد بهشت شده، وارد ملکوت شده، انبیاء به استقبالش آمدهاند، حورالعین آمده، ملائکه آمده. مؤمن اینجوری میفهمد که کارش دارد تمام میشود. ولی کافر چی؟ چون در حد تن فقط زندگی میکند، خواب چی میبیند؟ که دو تا معدن دارند کله من.
این تفاوت علم و حیات و مراتب است. خب، این تفاوت در عالم برزخ هم داریم. شهدا وقتی نگاه میکنند به دنیا، دیگر وقایع را این شکلی نمیبینند. میروند تو کُنه ماجرا، عمق ماجرا، از صدر تا از کجا نشئت گرفته، آخرش چی میشود. این میشود شهید، این میشود حیات شهید. مراتب حیات به مراتب علم و قدرت.
خب، اولین درجهاش را بگویم. امشب یککمی بحثهای خاص با هم داشته باشیم. ایام فاطمیه هم هست، این داغ جانگداز هم به ما وارد شده. انشاءالله نکاتی عرض بکنم در موردش. میفرمایند که این علم و این قدرت جدید و تازه مؤمن را آماده میسازد تا اشیاء را بر آنچه که هست ببیند. مهمترین کارکرد ایمان چیست؟ ایمان درمان بزرگترین درد ماست. آن چه دردی است؟ درد توهم، درد خیالبافی. هیچ دردی از این بدتر نیست.
تعدادی از نخبگان میگفتم تو مازندران میگفتم که مفصل زمینهسازی کردم. حالا نتیجه بحث را به شما میگویم. خدا وکیلی هیچ دردی بالاتر از توهم ما نداریم. اینکه شما یک مدتی با یک چیزی زندگی بکنی، بعد یک مدت بفهمی که این اصلاً دروغ بود، این... این درد از همه دردها بدتر است. اگر کسی به شما کتک بزند، فحش بدهد، توهین بکند، درد ندارد، که شما با یک کسی مثلاً ۲۰ سال رفیق باشی، بعد ۲۰ سال بفهمی جاسوس بوده. آنچه که تو فکر میکردی نبوده، یک چیز دیگر فکر میکردی. واقعیت را نمیدانستی. یکجور دیگر داشته بهت نمایش میداده. بدترین دردی است که آدم بعد از مرگ تجربه میکند. بزرگترین درد کافر است. کلاً یک چیز دیگر فکر میکردیم، یک چیز دیگر بود. عالم یک چیز دیگر است، ما چه فکر میکردیم؟ «کَافِرُونَ إِلَّا فِي غُرُورٍ» خیلی آیه زیبایی است. کافرون غرور! یعنی چی؟ کافر یک عمر تو فریب زندگی کرده، تو توهم، تو خیال.
هیچ دردی از این تو سر بعضی لطیفهها را هم اونجا به اون رفقا میگفتیم برای تلطیف بحث که میگفتش که اون مورچه را دیده بودند که افسرده شده و میخواهد خودکشی بکند و اینها. بهش گفته بودند چی شده؟ گفته بودش که ما هفت سال عاشق این مورچه دختر همسایه بودیم. بعد ۷ سال رفتیم خواستگاری، تازه فهمیدیم تفاله چایی بود! ۹۷ سال تفاله... این حکایت زندگی خیلیهاست. یک عمر فکر میکرده که بانک روزی میدهد و بازوی من نان درمیآورد و اعتبارم برایم اسمی درآورده و پارتی است که ازش چیزی درمیآید و از قبل بابایی چیزی میخوریم و...
روایت فرمود: «گاهی خدا خیلی این روایت زیباست. چقدر این روایت قشنگ است.» تعمیرگاه. «خدا به آدم احمق روزی زیاد میدهد تا زرنگها بفهمند پول درآوردن به زرنگی نیست.» ۱۰ دستگاه آپارتمان. پولها را چجوری خرج کند؟ از یک جاهایی برایش میبارد. از اینور ارث میرسد، از آنور، نمیدانم، زمینش میافتد تو کجا، ازش ۱۰۰ برابر قیمت. آدم زرنگ چه عجبی! آدم ساده خاطرات اسنپی! کتاب میشود خاطرات اسنپی. حالا اسم البته تبلیغاتش هم شده، اشکال ندارد!
تهران واقعاً اعصابخوردکن است رانندگی؛ مثلاً ما سخنرانیهایمان، عزیز تهران. تهران سخنرانی داشتیم، ۳ راه میافتادیم که هفت و نیم برسیم سخنرانی. قصه بعدازظهر سه ساعت فقط جلوی تونل رسالت تو ترافیک بودیم و امشب ماشینهای پارک بودند. بعد خدمت شما عرض کنم که ترافیکهای تهران چون عجیبغریب است، با اسنپ رفت و آمد میکنیم. تهران که میرویم بیشتر یک مسیر را رفت و برگشتش خیلی برایم عبرتآموز بود. خیلی تعجب کردم، یعنی خدا چقدر حرف میزند با آدم!
صبح تا شب مسیر رفتش داشتم میرفتم. یک بنده خدایی بود و گفتش که: «من نمیدانم پاساژ داشتم کجای تهران.» این مال داداشش را هم بالا کشیده بود و دنبال این بود که چکار بکند که این حق یتیمهای داداشش را هم بخورد و دنبال راهکار میگفت: «عشقم! کمکش بکنم.» ۸ گرم وضع افتضاح، آدم زرنگ چرچیل افتضاح. بعد گفت تو من اینجوری نگاه نکن. «من شاسی بلندم را با کراهت سوار میشدم. الان آمدم نالید، نالید، نالید.»
مسیر برگشت یک عزیز بزرگواری بود. پرسیدم: «شما شغلتان چیست؟» گفت: «بنده پاکبان شهرداری هستم. با حقوق پاکبانی برای پسرم خانه خریدم، برای خودم خانه خریدم. از خدا راضیام، از زندگی راضیام. آنقدر درآمد مثلاً ۸۰۰ تومان درآمد دارم، توانستم خانه برای خودم بخرم، برای بچهام بخرم. آن یکی زن بدهم.» خدایا! این چی داری میگویی؟ آن رفت چی بود، این برگشت چیست؟ آن چی میگفت، این چی میگوید؟ آن پاساژ داشته مثلاً شهرک غرب، من اینجا آمده فقط مینالد. دنبال این است که باز یک دزدی جدید بکند، بازم چیزی ازش درنمیآید. این صاف و ساده دارد زندگی میکند، از در و دیوار واسش میبارد. مدل چه شکلی شکر بکند؟
بزرگترین درد چیست؟ درد توهم. بعداً میفهمی که آقا خودش کارهای نبوده، اینها هم کارهای نبودهاند. همهاش تو توهم. خیلی این مثال رکیکیها، ولی خیلی مطلب خوب میرساند. شما تصور کنید مثلاً یک کسی با یک کسی رفیق شفیق صمیمی. به قول امروزیها: رفیق جینگ باشند. همه سر و سر و زندگی و همه مسائلش در اختیار او. بعد بفهمد این با ناموس او رو هم ریخته بود و برنامهها داشته است. تو جهنم درد عقلی، دردش میآید، نه! حسرت عقلی ادراکی. عذاب جهنم ادراکی است. اثر ادراک، اثر درک. چه درکی! چه دردی از این بدتر! این دردی است که میفهمد آقا! یک عمر تو توهم بودم.
ایمان بزرگترین درمانی که دارد برای آدم چیست؟ از توهم درت میآورد، از خیالات درت میآورد. «اعلام کردند که ما دیگه همان یک ذره هم که چیز بودیم، دیگه تمامش کردیم تو یک معاهده بینالمللی که داشتیم و اینها. ۶ سال مملکت رو سر کار گذاشتیم و امنیت به باد رفته و به باد فنا رفته و اینها. آخرشم برگشتیم نقطه اول. دوباره از صفر باید شروع کنیم بعد از میلیاردها دلار خسارت، از منفی، از زیر صفر باید شروع کنیم.» با این وزن نداری باید دوباره بیایم بزنیم. هرچه داشتیم. چرخ سانتریفیوژ که نمیچرخد. این درد، این توهم.
کسی که با توهم زندگی میکند، اینها سرطاناند، اینها مرض اصلی خودشاناند؛ اگر بفهمد که نمیفهمد. بزرگترین درد توهم. بزرگترین لطفی که خدا در حق کسی میکند چیست؟ واقعیت را نشان میدهد، حقیقت را بهش نشان میدهد. این این نیست. اولین اثر ایمان که خدا عنایت میکند، این است که حق را حق میبیند. اشیاء را، عالم را همانطوری که هست میبیند.
یک دعایی داریم. یکی از بزرگان به بنده سفارش میکرد، خیلی برایم جالب بود. معمولاً عتبات میگویند: «آقا مثلاً کربلا چکار کنیم؟ نجف چکار کنیم؟» بزرگان به بنده فرمود که: «اینی که میگویم تو حرم دستور برای کاظمین نیستا.» یک دعایی دارد بعد از زیارت امام جواد (علیهالسلام). آخرای این دعا این است: «اللهم ارنا الحق حقا و ارنا الباطل باطلاً فجنبه و لاتجعله متشابهاً علینا.» خدایا! حق آنی که هست به من نشان بده. باطل آنجوری که هست نشان بده. استاد بزرگوار به من فرمود که: «این اصل دعا این است. این را یادت نرود.» یکی از ادعیهای که پیغمبر اکرم (ص) زیاد میخواندند این بود: «الهی ارنا الاشیاء کماهی.» توهم نشوم. دوست و دشمن ندونم. دشمن را دوست ندونم. نفع و ضرر ندونم. ضرر و نفع ندونم. قاطی نکنم وسایل را با هم. به قول جوانها: ماست و قیمه قاطی نکنم. بفهمم کی چکار است، کی چیست.
یک نگاه میکنم، تشخیص بدهم این به درد نمیخورد. آیت الله صدوقی (رضوان الله علیه)، فرانسه. خیلی شخصیت عجیبی بود. من خیلی عاشق ایشانم، خیلی خوشم میآید از شهید صدوقی. گرفتم، دیگر ولش نکردم تا آخر. «رهبر دارالعباده» کتاب مختصری است. زحمتش را بکشم بیارم. ایشان برای مردم یزد رهبری کرد. یک شخصیت عجیبغریبی است، شخصیت منحصر به فرد واقعاً، شهید صدوقی. بعد میگوید که دیدار امام. کلی ماجرا درست کردند که بلیط لندن گرفتند که بگویند مثلاً ما داریم لندن میرویم برای درمان. از آنجا ببرنش پاریس. کلی ماجرا درست کردند که لو نرویم. نترس! همچین مطلبی داریم که اگر آدم امر به معروف نهی از منکر کند، این...
بله! امیرالمومنین در نهج البلاغه فرمود: «لا ینقصان من رزق.» فرمود: «امر به معروف، نهی از منکر و جهاد اینها از رزقت کم نمیکند، از اجلت کم نمیکند.» آدم وقتی که باید بمیرد، میمیرد. فکر نکن که حرف را بزنی، نانت اضافه میشود. نانت کم نمیشود. تو دل شیر، تو دهن شیر رفتن هم از عمر آدم کم نمیکند. این آدم که با واقعیت زندگی میکند، این خاصیت ایمان است.
چند ایمان آرام میکند آدم را. تو فرودگاه مهرآباد، تو آن وضعیت رژیم پهلوی قُلقُله. امام در پاریس. شهید صدوقی را ببرند پاریس. بلیط لندن گرفتند به اسم درمان. آن بابایی که داشت بلیط را صادر میکرد، به شهید صدوقی گفت: «خب حاج آقا به سلامتی کجا؟» ایشان با لهجه شیرین: «پاریس، دیدار امام.» لندن دارد میرود پاریس، «پاریس، دیدار امام.» بعد رفته بود آنجا بنیصدر را برای اولین بار ایشان آنجا دیده بود. بنیصدر خیلی کَس بود، مثلاً کلمه صحبت کرده. آمده بود بیرون: «ایمان، خسارت بدیم تا یکسری چیزها را بفهمیم. هزینه کنیم تا تجربه بشود.»
خیلی بد است کلهاش بخورد به سنگ. یک ۵۰ میلیون که از جیب مبارک داد، حالا میفهمم چی دارم میگویم. بهای سنگینی آدم میدهد خوردخورد بفهمد. چی میگفتند از اول. ایمان آدم با واقعیت تطبیق میدهد. آدم واقعی میشود. واقعیتها را میبیند. با واقعیت زندگی میکند.
نکته را داشته باشید. علامه خیلی قشنگ میفرمایند که: «آدمی که مؤمن شد، اشیاء را دو جور میبیند.» یکی حق و باقی و دیگری باطل و فانی. همه عالم تقسیم به این دو دسته میشود برایش. یا باقیه و حقه و واقعیه یا فانی تخیلی توهمی خیاله. همه عالم خلاصه میشود برای مؤمن. «استاد فلانی، حجتالاسلام فلانی، آیتالله فلانی، بالاتر مرجع تقلید بزرگ شیعیان عالم یگانه عصر.» جمع کن بابا! همه اینها را. چقدر اینها خوب بودند. چقدر اینها گل بودند. چقدر اینها نازنین بودند. روزنامه کلمات پدر ما را تویش چاپ کرده. هی نوشته مثلاً: «آیتالله العظمی این مرجع بزرگوار.» اینها پارهپوره است. بچهها لابد آمدهاند با قیچی افتادهاند به جان این روزنامه. این را پارهپوره کردهاند. حسابشده پارهپوره شده است. هک آیتالله العظمی درآمده. بهجتش مانده. مرجع تقلید فلان اینها در حد چیست؟ عناوین و القاب و اینها بوده. کند. «بهجت» نشستیم مدتها فکر کردیم چه عناوین قلمبه سلمبهای بزنیم. یک دور شرح حال زندگینامه این مرجع فلان، این عارف فلان، العبد. نوشتیم سریع گرفت، آمد نشست روی قبر. از روح این بزرگ داشت کار میکرد.
حاج قاسم سلیمانی (رضوانالله علیه)، فقط سرباز! مالک اشتر علی. میفرمود که اگر من شما گفتید مالک اشتر علی، باورم آمد، سقوط میکنم. باورم نیامد. خدا عزت میدهد. ۵ میلیون نفر در تهران تشییع جنازه قاسم سلیمانی. من میفهمم تهران. ۵ میلیون انتخابات دو قطبی وقتی میشود ۳ میلیون نفر میآیند رأی میدهند، یعنی دیگر ته مشارکت مردمی تهران ۳ میلیون است. ۵ میلیون بیایند کف خیابان. ۷ ساعت طول کشیده این تشییع جنازه. ۲ میلیون در مشهد. مشهد سهونیم میلیونی. تا حرم که تشریف آورد، از ۲ ظهر که مراسم شروع شد ۹ شب رسید حرم. ۷ ساعت، تا نه و نیم طول کشید. هفت ساعت مردم زیر باران تو آن سرما. عزت را خدا میدهد. آن رفته دنبال امر باقی. این شر و ور القاب و این اسم ژنرال میبندند و گنده میکنند و فوت میکنند و به قول مولوی میگوید هر وقت دیدی فوت میکنند... مولوی هم آدم میفهمد. میگوید: «من تجربه کردم این قصابها گوسفند را فوت میکنند، بادش میکنند که پوست خوب کنده بشود.» تجربه کردم هرکی بادت میکند، میخواهد پوستت را سر وقت بکند. خیلی جدی نگیر. مؤمنه دیگر، میترسد وقتی ازش تعریف میکنند. واقعیت را میبیند. بازم بگو عزیزم. چقدر من آرام میشوم وقتی تو با من حرف میزنی. چقدر تو خوبی. به من همیشه انرژی میدهی. به من روحیه میدهی. هرچی گند و کثافت، همهاش حل میشود. "اغراک صدیقک من نهاک." نابودت میکند. بنده خدا نزدیکترش کن. میسازدت. بادمجون دور قابچینها و اینها که هم نیاز تطبیق ندارد. من میگویم خودتان منتقل میشوید. دست میبوسد، درک بدیهیات طرف عاجز است. ابتداییت را نمیفهمد. این است ماجرا. مؤمن تا ته خط میرود. اینها خاصیت مؤمن است. یک درک دیگری دارد، یک عقل دیگری دارد، یک شعور دیگری دارد. عقلش از علمش بیشتر.
شهید رجایی عاقل بود. «من میدانم در جهنم جایگاهی است.» آن موقع جمعیت ایران چقدر بود؟ ۲۳ میلیون، ۳۵ میلیون، ۳۶ میلیون. «جایگاه مخصوصی دارند در جهنم برای من که حساب ۳۶ میلیون...» باریکلا به این آدم! آفرین! آدم فهمیده قیامت چه خبر است.
آیت الله مشکینی چقدر مسخره است برای ماها بعضی وقتها برای امثال من، یونا، افراطی تندرو دین را خشن نشان میدهد. آیت الله مشکینی تو قم تو درس اخلاق میفرمود: «طلبها! من شما را نمیدانم، بنده که از ترس قیامت شبها خواب ندارم.» فندک! از ترس قیامت شبها خواب ندارد. امیرالمومنین که شبها غش میکرد. این که واقعیت را میدانست، با حقیقت زندگی میکرد. «علی مع الحق و الحق مع علی.» او چی میفهمی؟ چرا من اینجوری نیستم؟ حساب و کتاب و اینها. اینکه همه جزئیات، کلمه به کلمه، حرف به حرف، خط به خط، قدم به قدم حساب دارد.
آدم وقتی راحت نشسته هیچی نمیشود. همهچی اوکیه و همهچی خوب میشود. این هم میشود وضع مملکت و این هم وضع ما. بابا! آمریکا از برجام میزند بیرون. میگفت: «مگه شهر هرته؟ میخواهد بزند؟» کی میخواهد عمل کند؟ ایمان فهم به آدم میدهد، قدرت میدهد، درک میدهد.
براتون بخوانم. «وقتی مؤمن این دو را از هم متمایز دید، از صمیم قلبش از باطل فانی – حواسها پرت نشود که همان زندگی مادی دنیا و نقش و نگارهای فریبنده و فتّانهاش میباشد – اعراض نموده، به عزت خدا اعتزاز میجوید.» وقتی عزتش از خدا شد، دیگر شیطان با وسوسههایش و نفس اماره با هوا و هوسهایش و دنیا با فریبندگیهایش نمیتواند او را ذلیل و خوار کند. دیگر گول نمیخورد. گول شیطان را نمیخورد. گول نفس را نمیخورد. حواس، حواسش. زیرا با چشم بصیرتی که یافته است، بطلان متاع دنیا و فنای نعمتهای آن را میبیند. چنین کسانی دلهایشان متعلق و مربوط به پروردگار حقیقیشان است. همان پروردگاری که با کلمات خود هر حقی را احیا میکند. جز آن پروردگار را نمیخواهند. جز تقرب او را دوست نمیدارند. جز از سخط و دوری او نمیهراسند. برای خویشتن حیات ظاهر و دائم سراغ دارند که جز رب غفور و ودود کسی اداره کننده آن حیات نیست. در طول مسیر آن زندگی جز حسن و جز حسن و جمیل یا حسن و جمیل چیزی نمیبینند.
حاج قاسم سلیمانی، دیدید؟ چند ساعت قبل از شهادتش دستنویسش آمده بیرون. سهتا هم امضا زده. سهطرف: «خدایا! تو میدانی من چقدر دوست دارم ملاقات تو باشم.» عنوانی که تو داری، اسم و رسمی که تو داری، اعتباری که تو داری تا هفت نسلت میتواند از قبل این... اطلاعات موثق دارم. افرادی، شخصیتهایی داشتند حسابی کار میکردند که برای سال ۱۴۰۰ ایشان را رئیسجمهور کنند. حسابی فعال بودند. موقعیت استفاده کنی. دو سال قشنگ برای خودت تبلیغات کنی، کار کنی. بعد بیایی رئیسجمهور بشوی، بیفتی. شهدا آمدهاند در آغوش کشیدند. کیف و حالی دارد. عکس من تو اداره اون بالا میخوره. تکتک این ادارهها را، از تکتک این ارباب رجوعها را، حسابش را از تو میکشم. تکتک عملیات. رفته سوریه. مجبور شدهاند بهخاطر کار سری تشکیلاتی یک خانهای را بگیرند که از آنجا مدیریت کند. بعد آمده نامه داده. بعد عملیات به اون پیرمرد صاحبخانه: «این هم شمارهمه، اگه حلال کنی که حلال کردی، لطف کردی. حلال نمیکنی، هرجور بگی در خدمتم.»
قاسم سلیمانی یک آدم عاقل. به یک زن! باد تو کله این آدم نرفت. خودش را گم نکرد. هی عالم قاسم قاسم میکرد و تو دنیا هم اسمش میترکید و تو ایران هم که حلوا حلوایش میکردند. هی اینها هرچی اون میرفت بالاتر، پیش تر. تو مجلس ختم پدرش این را داشتم توی جلسه گفتم: «خدا به اینها عزت و عظمت میدهد.» میبینیم دیگر، جلو چشممان است. از شب جمعه که راهی بوده، میخواسته زیارت برود، رفته. تا امروز آن زیارته طول کشیده. بغداد بوده که از آنجا کاظمین بردند، نجف، کربلا آوردند، مشهد، تهران. رفته قم. زیارت دوره بردند حاج قاسم. میخواهد تکتک اهلبیت تشکر کند. به هرجا هم رفته یک تکانی داده. حرمها بسته شد. یکی لیز کرده بود: «آقا! فقط همین دو روز بعد از شهادتش این اتفاقات افتاده. راه کربلا بسته بود، با خونش باز شد. تفرقه بین ایرانی و عراقی بود، برطرف شد.»
اون سفیر آمریکا تو افغانستان دررفته. ریخته به هم آمریکا. ریخته به هم، پاشیده به هم. اینها اون را میزنند. یک خون، یک آدم آقا ۴ لیتر خون، ۸۰ کیلو وزن. چکار میکند تو عالم؟ آدمی که قرار بوده بمیرد، حاج قاسم سلیمانی تو این مسیر میرفت و نمیرفت. ۱۳ دی ۹۸ از دنیا رفته بود. این آدم عاقل باشعور نقدش کرد.
امام حسین به حر فرمود: «مامورم تحلیل بدهم مجلس و روضهها تو اجل تو نمیرسد به اینکه بخواهی من را تحویل بدهی. تو روز عاشورا مرگت میرسد. اجل تو برای روز عاشورا نوشته شده.» عاقل بود. نقدش کرد. دیگر لااقل ۲۰۰ تا که دیگر لااقل کشته شدند. حضرت علی اکبر کشت ۵۰۰۰ تا. آنها چی؟ آنها کوشن؟ کجایند؟ کو تو؟ کجا اجلت رسیده؟ چه مرگت است؟ گفت: «به من گفتند که برو کربلا تو این جنایت شریک شو. ۱۰۰ درهم مثلاً بهت میدهیم.» ۵ درهم دادم رفتم اسب خریدم. ۵ درهم دادم رفتم شمشیر خریدم. رفتم تو کربلا مشارکت کردم. برگشتم ۷ درهم بهم داد. بدبخت! میگوید: «شتر اباعبدالله را سَر بریدند، ذبحش کردند، چهل تیکه کردیم.» فصل آخرش را بخوانید که عاقبت قاتلان اباعبدالله چی شد. خیلی.
میگوید: «طلا و جواهراتی که بردند تو خانهها، هر زنی که این طلا و جواهرات که به اسارت، مال اسرا را به غارت رفتن. هرکی انداخت، مریضی پوستی گرفت. کنار انداخت. هیچکی نتوانست گردن بیندازد. هرکی دست زده بود به لباسهای امام حسین و به این چیزایی که به غارت رفته، دستش یا شل شد، یا مریض شد، مریضیهای مختلف.» شتر چهل تیکه کردند. تو هر دیگی که انداختند، دیگ منفجر شد. هیچکی نتوانست به نیش بگیرد. یک لقمه جهنم برود تو دنیا، گیرش نیاید. ابدی میشدی. نور ایمان.
دیگر قبرستان هر روز نمیروم. حرم برید بنشینید سر قبر شهید هاشمینژاد. روزی قاسم سلیمانی با بقیه چیست؟ باور دارد، به همین خاطر میزند به خط، باور دارد به اینکه هیچ اتفاقی نمی افتد. تصور میکردم، گفتم: «من تصور میکنم.» میترسم حضور داشته. «شبهایی که عملیات داشتیم توی لبنان تو ضاحیه شنیدید، لابد از ما، یادآوری میکنم. انشاءالله یاد این شهید که باعث رحمت میشود تو این جلسه نور بیاورد برای ما.» میگوید: «تو ضاحیه ما سه نفر بودیم: من و عماد و سید. یک ساختمان فرماندهی داشتیم. همه خانههای دور این ساختمان را زده بودند. این یک دانه خانه مانده. آخر شب تصمیم گرفتیم که خانه را خالی کنیم. ما همین سهتا بودیم. هیچکی هم نبود. شب خلوت تاریک تو ضاحیه. همینجورم این پهپاد و نمیدانم چیچیهای دشمن بالا سر ما میآمد و میرفت. میگوید: «ما خالی کردیم آنجا را، که زدند ساختمان را، که هیچ. درخت نشستیم. پهپاد اسرائیلی آمد بالا سرمان. حرارت بدن انسان را از غیر انسان تشخیص میداد.» عماد سریع دوید رفت یک ماشینی آورد. «تصویر وقتی آدم نگاه میکند وحشت میکند.» سوار ماشین شدیم و این هم روما زوم کرده بود بالا سر ما که میخواست کشف بکند. «اگر ما یک جای خاصی رفتیم مثلاً به حزبالله و اینها منتقل شدیم، ملحق شدیم آنجا بزند. تونلهایی زدیم از دست اینها درآمدم. که نمیتوانم بگویم.»
حاج قاسم آقا میزند پودر میشود. خب پودر بشود. اجل اگر رسید قشنگ است. ایماندرمانی چقدر آرامش میآورد. چرا درمان میکند آدم را؟ از توهمات درمیآورد. مادری در نجف آباد. نجف آباد بیشترین سهم شهید را داشته تو شهرستان درصدی نسبت به جمعیت. مادر تو نجف آباد نذر و نیاز و سفره از ابوالفضل و اینها که پسرش از جبهه سالم برگردد. این دو سالی که پسر سرباز بوده این مادر از این سفره به آن سفره. سفره عباس، رقیه. نمیدانم اینها هم جشن و سور و ساختوساز و اینها. همه فامیل دعوت کرده بودند. پسر از تاکسی پیاده شد. یک موتوری میزند. کلهاش میخورد لبه جدول جلوی در خانه. افتخار میکردم در خانه مرده. دخالت میکنیم.
چند سال پیش آن هواپیمایی که تایلند میرفت، کجا میرفت، گم شد خبری ازش نشد. مالزی. خیلی جالب بود. خیلی خدا چیها به آدم نشان میدهد. میگفت: «تو این واقعه یک خانمی از پرواز جا مانده. عزرائیل تو هواپیما فقط آنجا خیلی مثلاً حوزه تخصصی ایشان است.» یعنی میآید همان اول مینشیند تو پرواز و میگوید: «ای فلانی! کجا مالزی با این پرواز؟ الکی برم.» من آمدم این را ببرم. خانم جا مانده بود از پرواز. همان ساعتی که هواپیما گم شده بود، این تو فلان خیابان تصادف میکند. چند سال پیش منتشر شد.
آمد به حضرت سلیمان گفتش که: «اجل من کی میرسد؟» معروف است مولوی هم نقل میکند. خیلی قشنگ است. سلیمان فرمود که: «مثلاً شاید ساعتم را نگاه کردم نیم ساعت دیگر.» گفت: «من را بفرست هند.» از فلسطین هند. باد در اختیارش بود دیگر. یک دکمهای داشته چی داشته. زده. این باد آمده و سوار کرده، برده و... «حضرت ساکن فلسطین بودی. من یک لحظه بهت توجه کردم، وقت گرفتن جان تو است. میخواستم بیایم فلسطین جانت را بگیرم.» خدا فرمود: «برو هند جانش را بگیر.» گفتم: «بگیر تا من آمدم، تو رسیدی بغل خود عزرائیل.» توهمات دیگر. نه امنیت ندارد هواپیما. این همه آدم میروند و میرسند و اینها، دیگر اینها استثنا. اینها خلق عادت است. معجزه میکنند که هواپیما مینشیند. بعدش هم الان تصادفهای تو جادههای ما ۱۰ برابر هواپیماست. دیگر الان ما روزی تصادفهای جادهایمان اندازه روزی ۱۰ تا هواپیما دارد سقوط میکند. ماشین میرود که وقتی مثلاً تو پرواز اینهاست، دیگر حاج قاسم سلیمانی نداشت.
یکی از رفقایش باک ندارد. انگار فلان. ایمان به من. انقلاب. دیگر نماز این شخصیتهای مختلف. از آیت الله خوشبخت. اینها را دیدیم. نمازشان اینجور. رهبر انقلاب حال آن انقلاب درونی که واقعاً این مصیبت را در آدم تجدید کرد. انگار دوبار آدم عزادار شد. یک بار با شنیدن خبر حاج قاسم. یک بار هم با دیدن این نماز که اینطور این رهبر پر صلابت و مقتدر کنار این جسد، این بدن پارهپاره شده اینجور به هم ریخته. عظمت چیست؟ چه عظمتی دارد؟ آزاد است. آیت الله حائری تازگی نقل کرده بود. دیدم گفته بود که: «پدرم هم گفتش که این چشم حاج قاسم سلیمانی یک دریاست. عظمتی است در این چشم نهفته است.» حال آدم را عوض میکند. این چهره، این چشم. یک فهم دیگری دارد. یک بصیرت دیگری دارد.
عالم مطلب خیلی بیشتر از اینهاست و حرفمان میماند. انشاءالله جلسات بعد بیشتر صحبت بکنیم. اگر کسی مؤمن شد، چون در اختیار حق قرار میگیرد، در اختیار واقعیت قرار میگیرد، از توهم درمیآید. عالم هم خیلی قشنگ، خیلی قشنگ. در مورد اینکه ایمان چه شکلی باید تقویت بکنیم؟ میخواستم یک چیزهایی بگویم، ولی حالا به نظرم این روایت را بخوانم. اگر وقت شد یک اشارهای میکنم. اگر وقت نشد، انشاءالله جلسه بعدی که خدمتتان بودیم، در مورد راهکارهای تقویت ایمان با هم بیشتر صحبت میکنیم. صبر را تقویت کنیم، اراده را تقویت کنیم. راهش فقط این است که ایمان را باید قوی کرد. آدمی که مؤمن بشود، ارادهاش قوی میشود. زمین و زمان روبروی حاج قاسم ایستاده بودند. از بیرون و تو رسماً آمدند گفتند که: «موشک دورمان را از جلو، پشت سر میزدند.» با اراده تک و تنها با صلابت ایستاد. اراده از کجا میآید؟ از ایمان. صبر از کجا میآید؟ از ایمان. صلابت، شجاعت ایمان. ایمان نترس میشود. دلهره ندارد. تشویش ندارد. اضطراب ندارد. ایمان وقتی آمد، آدم وقتی یک کاری را شروع میکند، این خیلی جالب استها! ببینید! ایمان یکی از خواص عجیب مؤمن. وقتی یک کاری را شروع میکند، اگر وسط راه متوقف بشود، از یک جایی که متوقف بشود، بقیهاش را خدا پیش میبرد. قاسم سلیمانی شروع کرد و جانش را گذاشت. زحمتش را یک عمر کشید. شهید تهرانی مقدم که آرزویش این بود که اسرائیل از بین برود. حاج قاسم سلیمانی هم که آرزویش این بود که روی کره زمین کسی ظلم نکند. شما قطعاً بدانید یک دانه حاج قاسم سلیمانی برای محقق شدن این هدف کفایت نمیکند. قطعاً خدا هدف او را به اجابت خواهد رساند. مؤمن وقتی با اخلاص حرکت را شروع میکند، وسط راه اگر زدند، متوقفش کردند، بقیه راه را خدا میبرد. ایمان چکار میکند؟
خیلی روایت زیباست. دو سه تا روایت من حالا. خیلی زیباست. ابوذر میگوید که: «پیغمبر من را فرستاد دنبال علی.» در بحار، جلد ۴۳، صفحه ۲۹. روایت اول اینجاست. روایت دوم صفحه ۴. میگوید ابوذر، ابوذر میفرماید که: «پیغمبر من را فرستادن بروم دنبال علی (علیهالسلام). آمدم جلو در خانه علی و صدا زدم: فلم یُجبْنی احدٌ.» هیچکی جواب من را نداد. «آسیا دارد خودش برای خودش میچرخد. کنارش نیست. فنادیت علیاً.» دوباره صدا زدم علی را. علی آمد بیرون. «شروع کردم با پیغمبر یک سری چیزها گفتن که لم أفهَمْه.» من نمیفهمیدم اینها با هم چی میگویند. گفتم: «عجب! من روا فی بیت علی بن ابیطالب (علیهالسلام).» اینها حرفهایشان را که زدند، تمام شد. گفتگو میکردند. گفتگوی پیغمبر امیرالمومنین که تمام شد، برگشتم. گفتم: «یا رسول الله! عجیبی دیدم تو خانه علی.» «دیدم که این آسیا دارد کار میکند همینجوری، هیچکی هم کنارش نیست.» حضرت فرمودند: «اِن نبنتی فاطمة ملأ الله قلبها و جوارحها ایماناً و یقیناً.» اینی که دیدی بهخاطر ایمان دخترم فاطمه زهرا است. دختر من فاطمه خدا او را لبریز کرده قلب و بدنش را، جوارحش را، از ایمان و یقین. «اِنَّ اللهَ...» ببینید! مؤمن وقتی کار را شروع میکند، بقیهاش را خدا میبرد. یعنی اِنَّ اللهَ «علم ضعفها.» خدا میدانست فاطمه من ضعیف است، نحیف است، قدرت نداشته، میخواسته گندم خرد کند، گندم آسیا کند، قدرت نداشته؛ «فعال لها علی دهرها و کفّاها.» خدا کمکش کرد. تا یک جایی اونجایی که جان داشت گذاشت، به بعدش را نمیتوانست، خود خدا گرفت. آردش را. اما «ألم تَعلَمْ أنَّ للهِ ملائکة موکلین.» نمیدانی خدا یک سری ملائکه دارد، اینها مسئولیتشان این است که بروند کمک کنند به آل پیغمبر و محبین پیغمبر تو کارهایی که اینها شروع میکنند، وسطش میمانند، ادامهاش با این ملائکه است؟ چقدر قشنگ! مؤمن اصلاً بنبست ندارد. تو تعریف نشده. «نمیشود.» یعنی چی؟ «نابودت میکنم.» چه بهتر! از این به بعدش را خدا انجام میدهد. چه بهتر! تا اینجا شما رفتید. خدا وکیلی حاج قاسم سلیمانی. طرف میگفت: «آقا ما باید چند دلار خرج میکردیم، چند میلیون خرج میکردیم تو مدار تربیت حاج قاسم سلیمانی. گرفتن بچههای دبیرستانی مرگ بر آمریکا میگویند. همه کف خیابان بلند مرگ بر آمریکا میگویند.» این چقدر هزینه میکردیم برای کار فرهنگی این شکلی. خوب بشود امنیت به عراق برگردد. مردم عراق دوباره برگردند به آن روحیه سلحشوری و حماسی و حواسشان پرت نشود چه فتنهای دارد میشود. مردم خودمان حواسشان باشد ماجرا چیست.
تا اینجا جانش را داشت، گذاشت. انجام میدهد. بهشت دارد لذتش را میبرد. دست مردم مانده. شهر به شهر میرود. یک تکانی میدهد، میرود شهر بعدی. بعد مراسم اهواز. فلانی: «ندیدم همچین جمعیتی را. من تو تشییع جنازه امام هم همچین جمعیتی را ندیده بودم.» چی بود؟ بعد ۴۰ سال از انقلاب گذشته. با بنزین ۳ تومانی و تو این بحران اقتصادی و که مردم زمینگیر شدند. شرایط اقتصادی اینجور قشنگ فضا شده فضای جبهه و دهه ۶۰ و تو خیابان. پایگاه بسیج اعزام کنند به جبهه. دانشگاهش یکجور. گذشت. یکجور فضا. فضای جبهه است. صحبت میکردیم. غذای دیگر است. چهجور میشود یک آدم عوض میشود. عالم مؤمن است دیگر. خدا دارد انجام میدهد.
روایت دوم را داشته باشید. خیلی قشنگ. عرض روضهمان را هم با همین داشته باشیم و دیگر انشاءالله بقیه بحثمان جلسه بعدی. امام باقر (علیهالسلام) نقل میکند. میفرماید که: «بعث رسول الله سلمان الی منزل فاطمة لها حاجة.» پیامبر سلمان را فرستادن برای یک حاجتی، برای یک کاری برود در خانه فاطمه. «قال سلمان.» سلمان میگوید که من آمدم «باب وقف حتی سلمت.» «و سمعت فاطمة تقرا القرآن.» من و «تدور رحامُها.» «من بین ما عندها انیس.» سلمان میگوید آمدم پشت در خانه فاطمه زهرا. دیدم فاطمه زهرا بیرونی خانه نشسته قرآن میخواند. اندرونی خانه آسیا دارد خوش میچرخد. میگوید که دوباره برگشتم پیش پیغمبر. تعجب کرده بود دیگر. حرف نزده بود. گفتم: «یا رسول الله! عظمی!» آقا! چیز عجیب «کذا.» حالا سلمان که خودش مرحله ۱۰ ایمان است، اسرار را خبر دارد. «آقا! چیز عجیبی دیدم.» «فقال هی یا سلمان تکلم بما ریت و سمیر.» بگو ببینم چی دیدی و «وراها تدور من بین ما عندها انیس.» بیرونی دارد فاطمه قرآن میخواند. اندرونی هم دارد این آسیا میچرخد، آسیا. «فتبسّم رسول الله.» درام لبخند زدند. فرمودند: «یا سلمان! ابنتی فاطمة ملأ الله قلبها و جوارحها ایماناً الی مشاش.» دختر من فاطمه خدا قلبش را لبریز از ایمان و یقین کرده تا استخوانهایش را. این ایمان گرفته همه این بدن، همه وجود شده ایمان. «تفرقت لِطاعَة.» خودش را برای طاعت خدا فارغ کرده. گفته: «خدایا! من یک کار اصلی دارم، آن هم بندگی و طاعت و عبادت انجام بدهم.» تا قشنگ است واقعاً. انجام دادم. «دیگر وقت نمازمه باید برم نماز.» عسکری بودم. ببینید! این غوغایی که تو عالم خدمت امام حسن عسکری تعریف کنم ولی وقت نداریم. خدمت امام حسن عسکری بودم، حضرت داشتند نامهای مینوشتند. صدای اذان بلند شد. وسط نوشتن نامه قلم را گذاشتم، پاشدم. مجلسی نقل کرده. میگوید که: «حضرت قلم را گذاشتند نماز بخواند. من نشسته بودم، قلم بلند شد شروع کرد ادامه نامه را نوشتن.» «خدایا! دیگر من که بیکارم. همه کار عالم منم. من که بیکار نیستم که کار به تو نسپردم که.» چقدر قشنگ است! فاطمه زهرا گفته: «خدایا! من دیگر میخواهم نماز بخوانم.» چقدر قشنگ است! درمان میکند. این ماشین هم وسط چهارراه میزند روی ترمز که یک مسافر از آن در نره. ۸۰ نفر ماشینها به هم میزنند و ترافیک. نبود ایمان. روزی من باشد. روزی او باشد. سوار بشود. «میآید ماشین روشن کنم. به من چه؟» دیگر آدم نیستم که بخواهم بگویم. از خوبی ماست. از لطف خداست. معجزه.
گفت این بچه رفته روی این لبه فر شیشه فر. ۵ تا قابلمه داغ روی گاز بوده. این شیشه فرو پا گذاشته. قابلمهها با گاز برگشته روی سرش. ۵ تا قابلمه. بچه! نری چکار کنی. خاطره قشنگ است که خیلی من را متحول کرد. پسرمان، بچه وسطیه. گفتش که: «خسته از درس آمده بودم. خسته و کوفته. خیلی خسته. میخواستم بهانه در بیاورم که این بچه کوتاه بیاید. کتاب میخواست. کتاب قشنگ کمد چهجور بیاورم؟» گفتم: «زیر پا گذاشت. زیر پایش و رفت روی این وایستاد و هرچی دستش را دراز میکرد، دستش نمیرسید و گریه کرد. حالی کنی. جهادگر برای. پاشو کشید. دستش را کشید، نرسید. خودت پاشدی کار را راه انداختی. همه زورت را نزدی که من کار را دست بگیرم و است راه بیندازم. نشان ندادی.» میخواهی؟ نشستهای؟ گفتی داستان گفت کتاب. «خدایا! سلوک معنویت، قرب الهی، تقرب به امام زمان، ملاقات امام زمان.» فاطمه زهرا هرچی داشته گذاشته است. بعد خسته شده است. خدا آمده آسیا را... علی میآید شب نان میخواهد دیگر. بچهها نان. آسیا خودش دارد میچرخد. و پیغمبر فرمودند که: «فاطمه من خودش را برای طاعت خدا فارغ کرده.» «فبعث الله ملائکه.» ملائکه که الکی تو عالم نیستند که. اینها مسئولیتشان این است. «خدا یک ملکی را فرستاده.» اسم ذوقابی جبرئیل بوده. «فدار له الرّحا.» خدا یک ملک را فرستاده؛ گفته: «بقیه کار با شماست. شما برو این آسیا را بچرخان.» «و کفاه الله معونة الدنیا معونة الاخرة.» «دنیا و آخرت را خدا کَفایت کرده است.» تو نقل دیگری دارد که ساقی میگوید: «آمدم خانه فاطمه زهرا. دیدم که فاطمه زهرا افتاده در خستگی، از حال رفته.» اباعبدالله که قنداقی بودند و در گهواره بودند. گهواره دارد تکان داده میشود. آن یکی بچه هم، امام حسین هم که بچه کوچک و خردسالی بودند، آن دارد شیر میخورد. شیشه. فرمود: «فاطمه من از شدت زحمتی که میکشد خسته شده، از حال رفته. خدا جبرئیل و میکائیل را فرستاده بود، یکی بچهاش را شیر بدهد، یکی بچهاش را.» مؤمن کار را شروع بکند، خدا غیرت دارد، خدا تمامش میکند.
آمادهاید امشب اشکی بریزیم؟ ایام فاطمیه. این بدن قطعهقطعه حاج قاسم سلیمانی ما اینطور نخواهد ماند. خیلیها خوشحال شدند، جشن گرفتند. فکر کردند کار تمام شد. این دست بریده و این بدن متلاشی شده تازه اول کارش است. تازه رهبر انقلاب بعد از شهادت حاج قاسم دستور دادند، «بسم الله الرحمن الرحیم» توئیت بشود. رئیس جمهور آمریکا پرچم آمریکا را گذاشت. رهبر انقلاب در پاسخ به او: «بسم الله الرحمن الرحیم.» اول این خون به جوش میآید، عالم را تکان میدهد. نگاه نکن! خیلیها تو مدینه فکر کردند مادر سادات فاطمه زهرا وقتی که زیر خاک میرود، کار تمام میشود. البته علی تنها شد. امروز این اشک رهبر انقلاب را که میدیدیم، یاد گریههای امیرالمومنین در دل شب بودیم. رهبر انقلاب خیلی آبروداری کردند این چند روز. آن عزت و صلابت را حفظ کردند. دیگر اینجا بیتاب شدند. دیگر این شهید را که دیدند، بیقرار شدند. امیرالمومنین موقع غسل دادن فاطمه زهرا، هرچی خویشتنداری کرد، آرامش داشت. به بچهها سپرد: «بچهها آرام گریه کنید. آستین به دهان بگیرید.» امیرالمومنین مولاست. آغاز جنگها را دیده. مرد رزم است. تابع احساسات نیست. علی را احساسات نمیبرد. ببینید! مصیبت چیست؟ ببینید! مصیبت چیست که علی اینطور بیقرار میشود که اسما میگوید: «یک آن دیدم دست از غسل برداشت. با سر به دیوار. چی شده؟ چرا بیقرار شدی؟ بیتاب شدی؟» فرمود: «اسما! دستم رسید به بازوی امام صادق. «مادر ما ورم کرده بود.» که «اِنَّ الیدَ مولَجَةٌ» (یعنی «انگار مادر ما بازوبند به دست بسته.»
خیلیها فکر کردند صدای فاطمه که خاموش بشود، کار علی تمام است. خیلیها خوشحال بودند. در دل شب فاطمه مخفیانه دفن شد. علمدار تنها مدافع علی بود. دیگر در مدینه غیر از فاطمه که کسی را نداشت. نمیدانستند ۱۴ قرن از نسل فاطمه سادات میآیند. این ذریه طیبه یکی بعد از دیگری این علم را بلند میکنند. اسم امیرالمومنین در عالم منتشر میشود. فاطمه زهرا درست است مخفیانه و غریبانه دفن شد ولی این نام تا ابد میدرخشد. این صلابت، این ذریه طیبه و طاهره.
لا اله الا الله. امشب یک روضه دیگر هم بخوانیم از یک غریب دیگری. او هم مظلوم و بینشان است. خبری از او نیست. حالا درست است که فاطمه زهرا هم محل دفنشان معلوم نیست ولی چند جایی را احتمال دادند. این شهید حتی احتمالی هم در مورد او نیست. کدام شهید دارم صحبت میکنم؟ در مورد محسن شش ماهه فاطمه زهرا. این بچهای که بین در و دیوار کشته شد. این بچه را مخفیانه دفن کردند. از این بچه هم خبری نیست. قبر این بچه هم نامعلوم است. این بچه مظلوم بود.
لا اله الا الله. هوایی شدیم دیگر. حاج قاسم سلیمانی دلهای ما را کربلایی کرد. بگذارید برویم کربلا امشب. امیرالمومنین لابد مخفیانه محسن را بردند دفن کردند. کسی هم نمیداند کجا. نمیدانم امام حسین این صحنه را میدیدند؟ صحنه دفن محسن را؟ که بابا مخفیانه این بچه را دفن میکنند یا نه؟ اگر دیده باشد اباعبدالله خیلی واویلاست. تجربه شده برای حسین که بچه را چطور دفن کنند. بگذار تا دیدن هوا کشید. روی صورت بچه مستقیم رفت پشت خیمهها شروع کرد قبری کردن. راوی میگوید: «دیدم اباعبدالله نماز اینجا مقاتل و علما داد سخن دادند. عجیب است. اباعبدالله کنار این بدن، کنار این قبر ایستاد به نماز خواندن.» علما گفتند نماز میت بوده. خیلیها جواب دادند، گفتند: «نه، نماز میت نمیتواند باشد. بچه زیر ۶ سال نماز میت ندارد.» برخی از علمای اهل فن و اهل دقت آمدند گفتند: «نماز میت نبود اینی که اباعبدالله خواند، اینی که اباعبدالله کنار بدن علی اصغر خواند، نماز صبر بود.» یعنی خدایا! میدانی حسین دیگر کشش ندارد. رهبر انقلاب چطور بیتاب شد؟ وقتی «اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک.» این رهبر پر صلابت. جلو چشم دوربین، جلو چشم دنیا، جلو چشم دشمن هی بغضش را تو گلو میریخت. صدا بلند نشود. این اشک فهمیده نشود. اباعبدالله آمد پشت خیمه دو رکعت نماز صبر خواند که الان رباب من را میبیند. این اشک پردهدر نشود. من بتوانم جلوی رباب حرف بزنم. بیتاب نشوم. بیطاقت نشوم. رباب بیتاب نشود از بیتابی علی.
لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. خدایا! به آبروی ابا عبدالله، به خون این شهید، به خون همه شهدای مظلوم، به خون فاطمه زهرا، به پیکر مطهر حضرت محسن بن علی، به پیکر مطهر حضرت علی. دیگر فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. خدایا! این واقعه، این حادثه، این شهادت آغاز فتحالفتوح نهایی و فرج و پیروزی و انتقام آقامون از خون شهدا قرار بده. رهبر عزیز انقلاب تا روز ظهور، تا سپردن پرچم به امام زمان از جمیع بلیات و آفات زمینی و آسمانی مصون و محفوظ بدار. روز به روز بر عزتش، بر قدرتش بیفزاید. دشمنانش در داخل و خارج خوار و ذلیل. هر کسی که بدخواه انقلاب، این انقلاب، بدخواه این مردم است، بدخواه اسلام است، اگر قابل هدایت نیست، نیست و نابود بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. در دنیا و در آخرت شفاعت و هنگام مرگ شهادت نصیب ما بفرما. خدایا! مرضای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی را در کنار سایر شهدا، در کنار اموات سائره مهمان قمر بنی هاشم قرار بده. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفت...
در حال بارگذاری نظرات...