چه رزقی از امام حسین ع طلب کنیم؟
از مجلس امام حسین ع دست خالی برنمیگردیم
از امام حسین ع نباید جا ماند
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمِ اللهِ الرحمنِ الرّحیم. الحمدُ للهِ ربِّ العالمین، و صلّی اللهُ علی سیّدِنا و نبیّنا ابیالقاسمِ المصطفی محمّد. اللهُمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِه الطیبینَ الطّاهرین، و لعنةُ اللهِ علی القومِ الظّالمینَ من الآنَ إلی قیامِ یومِ الدّین. ربِّ اشرَح لی صدری و یَسِّر لی أمری و احلُل عُقدَةً مِن لسانی یَفقَهُوا قولی.
شبهای قبل، عرضمان به اینجا رسید که در زیارت عاشورا چهار بار واژۀ «رزق» مطرح شده است؛ بحث رزق مطرح شده است. زیارت عاشورا میخواهد به ما یاد بدهد که سر سفرۀ امام حسین (علیهالسلام) چه رزقی را بخواهیم و دنبال چه رزقی باشیم. این سفره، سفرۀ کرم است؛ به چیزهای کوچک و ساده و سطحی قانع نباش. اگر لقمهنانی گرفتیم، کلاه خود را به آسمان نیندازیم. نان را به همه میدهد، به دشمنانشان هم میدهند.
امام صادق (علیهالسلام) نصف شب در مدینه قدم میزد. یکی از یاران حضرت را دید. امام صادق (علیهالسلام) در تاریکی (خب چراغی نبود، نوری نبود) نزدیکتر که آمد، شناخت. بعد دید حضرت با دستشان روی زمین دنبال چیزی میگردند. (آن یار گفت:) «آقا جان، شما اینجا (چه میکنید)؟»
حضرت فرمودند: «بیا، بیا کنار من بگرد. ببین نان پیدا میکنی (که) روی زمین افتاده؟» (یار) گفت: «باشد.» دست کشید روی زمین و گشت. نان را پیدا کرد که از خورجین (امام) افتاده بود.
آن موقع مثل این کارتنخوابهای ما توی خیابانها و کوچهها و اینها، از این محلههای خاص بیشتر (بودند). محلهای شبیه صفّه، سایبانی زده بودند. شبها آدمهای بیبضاعت و بیپناه آنجا میخوابیدند. حضرت در تاریکی شب، وقتی اینها خواب بودند، دیدم که (حضرت) آمدند بالا سر هر کدام (و) یک نان (گذاشتند). (نانها) تمام شد. آمدیم برویم، (به حضرت) گفتم: «آقا جان، اینها به امر شما واقفاند؛ یعنی شیعهاند، شما را میشناسند.»
حضرت فرمودند: «اگر میشناختند، آرد هم به آنها میدادم. بابا! (نان را) به مخالفین هم میدهم.» حالا من بیایم اینجا سینه بزنم، گیرم این باشد که یک لقمه نان گیرم بیاید؟! امام حسین (علیهالسلام) راه میاندازد، اینجا چه میدهند؟ اینجا چه رزقی میدهند؟
اینی که دیشب عرض کردم که «دست خالی، دست خالی مهم است.» دست پر وقتی میدهد (کسی از پشت در دست پر آورد بیرون)، یعنی: «بگیر و برو!» دیگر! غیر از این است؟ ولی وقتی کسی از پشت در دست خالی آورد بیرون، یعنی چه؟ یعنی: «بگیر و بیا!» دستت را دارد میگیرد که ببرد.
بعضیها دنبال دست پر [از] امام حسیناند. (آیا) دست پر [از] امام حسین (که) در کربلا برای دشمنانش هم (بود)، از مرکز گودی قتلگاه دست خالی بیرون آمد؟ (آیا از) قتلگاه دست خالی بیرون (آمد؟). (آن) چیزی (که) پیدا (میکرد) برای همه، چیزی گذاشته بود. شرمندۀ زن و بچه رفتم. گل قتلگاه، هیچی نبود (که) از حسین (علیهالسلام) (برای خود) بکنم! دشمنش هم دست خالی بیرون نمیآید، دست خالی بیرون نمیآید. نباش! اینجا دست خالی بیرون نرویم. دست خالی که نمیگذارد کسی! اتفاقاً دنبال این باشیم که دست خالی باشیم، دست خالی به ما بدهد، دستمان را بگیرد.
«اندک معَ الحسین (علیهالسلام)»؛ (یعنی) در دست حسین (علیهالسلام)، با حسین (علیهالسلام). همین دیگر، اصحاب دنبالش بودند. اصحاب امام حسین (علیهالسلام) مگر دنبال بهشت بودند؟ اگر دنبال نعمت بهشتی بودند، اگر دنبال حوری بودند، شب عاشورا (امام حسین) پرده از چشمها کنار زد. (و فرمود:) «اُنظُرُوا منازِلَکُم و انظُرُوا درجاتِکُم؛ ببینید اینها جایگاهتان در بهشت است، اینها درجاتتان در بهشت است.» (اصحاب گفتند:) «(بهشت را) نمیخواهیم، خودت را میخواهیم. خودت کجایی؟ کنار شما هستیم یا نیستیم؟» اینها با معرفت بودند؛ اینها با امام حسین (علیهالسلام) (سختیها را) کشیدند و رفتند؛ اینها به درد امام حسین (علیهالسلام) میخوردند.
حاجت داشتم. خیلی عجیب است. یک روایتی را من دیشب در مجلسی گفتم، اینجا هم بگویم (تا) رزقی داشته باشید از این روایت عجیب. خیلی عجیب است. حضرت وقتی رسیدند (مثل امروز،) دوم محرم به کربلا، خیمه را که بر پا کردند، دیدند یکی از لشکر مقابل دواندوان دارد میآید. اسم او «ذبیح» بود. (گفت:) «آقا جان، من کارتان دارم. بیست سال پیش با پدر شما امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، پای رکاب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودم؛ میرفتم جنگ. جنگ صفین همین نزدیکیها بود.»
«پدر شما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتی به این منطقه رسید، از اسب پیاده شد، خاک زمین را برداشت، به صورت (خود) مالید. فرمود: "اینجا کار تمام میشود. اینجا حسینم را (شهید) میکنند. اینجا بچههایم را اسیر میکنند. اینجا زمین کربلاست. حواستان باشد."» شما که آمدید اینجا خیمه زدید، من یاد آن ماجرا افتادم. بیست سال پیش من کنار پدر شما بودم. خوب حق را شناختی. عبارت را ببین، خیلی عجیب است.
حضرت فرمودند: «میخواهی بیایی پیش من یا میخواهی بروی پیش بچهات؟» (ذبیح) میخواست بهانه بیاورد. گفت: «آقا، من زن و بچه را به امان خدا سپردم، (تا به خود) آمدم، آمدم اینجا. کسی را ندارند. بدهکار هم هستم.» بهانه آورد: «بدهکار هم هستم، باید بروم بدهیام را بدهم تا مثلاً انگار حقالناس توجیه شرعی داشته باشد. بدهکار هم هستم، باید بروم.»
حضرت دست در جیبشان کردند، یک پولی درآوردند (و) گفتند: «پس برو، این هم باشد بابت بدهیات. برو بدهیات را بده.» (ذبیح) شرمنده، سرش را انداخت پایین. (و با خود) گفت: «هم پولت را بگیرم، هم کمکت نکنم؟» سوار مرکب (شد و رفت).
بعضیها هم اینجوریند؛ آنها هم دست خالی نمیروند. (در مجلس امام حسین (علیهالسلام)،) دست خالی بروید، ببینید روز تاسوعا ارمنیها محکمتر سینه میزنند یا مسلمانان؟ نزدیک (است)، دور نیست؛ منطقه ارامنه. بعد با هر کدامشان که صحبت میکنی، میگوید: «من چیز (برکتی) از حسین دیدم؛ من (چیزی) از حسین گرفتم؛ من حاجت از حسین (گرفتم)؛ من حاجت از عباس گرفتم.»
ما اینجا دست خالی برنمیگردیم. کیست (که) دست خالی از در این خانه نمیرود؟ خیلی جوش نزنیم بابت اینکه آخرش یک چیزی میخواهند به ما بدهند. یا وقتی (میگویند) به هر قطره اشکِ (برای امام حسین) بهشت به تو واجب میشود، دارد نرخ برایت تعیین میکند؟
امام حسین (علیهالسلام) حداقل قیمت اینجا آمدن و اشک ریختن (برای تو)، این است (که) کف بهشت (نصیبت شود). او (امام حسین) (میگوید:) «خیالت راحت؛ برو سراغ بقیه. دنبال این باشی (که) با من باشی.» تو بهشت این را میدهند. در این مجال، «رزق حسینی» یعنی در این مجلس آدم یک همچین رزقی بگیرد.
ما کلاً در بحث رزق درگیری زیاد داریم، آشفتگی زیاد داریم. مشکلات هم که زیاد است. انشاءالله (با برکت) خون سیدالشهدا، همه مشکلات همه شیعیان برطرف بشود، با فرج آقایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، انشاءالله. امروز روایت میدیدم. در روایتش (آمده است که) آقا وقتی ظهور میکنند، (من) قبلاً دیده بودم، امروز دوباره دیدم و لذت بردم. وقتی آقا ظهور میکنند، میآیند در کوفه که مستقر میشوند. مرکز حکومتشان میشود. مقرری (تعیین میشود) برای کل شیعیان: یک مقرری سالیانه، سالی دو بار؛ یک مقرری ماهیانه، ماهی دو (بار).
بعد فرمود: «ماه اول که مردم میگیرند، دیگر فقیر پیدا نمیشود در شیعه.» (شخصی) میآید میگوید: «صدقه روی دستم مانده، به کی بدهم؟» میگویند: «(فقیر) نداری! سراغ ندارم!» (میگوید:) «چیکار کنم صدقه را؟ من میخواهم صدقه بدهم، دفع بلا بشود.» (میگویند:) «کسی را پیدا نمیکنیم (که نیاز داشته باشد).» ماه اولی که آقا حقوق میخواهد بدهد به رعیتش از بیتالمال. انشاءالله نزدیک باشد؛ انشاءالله ببینیم. مشکلاتمان هم آن موقع برطرف میشود.
خیلی وقت است. دنبال وقتهای دیگر نگردید؛ دنبال کارهای دیگر نگردید. تلاشمان را هم باید بکنیم، ولی آن وقتی که فرج (میشود)، آن موقع است دیگر. حقوق آن موقع برداشته میشود (و) درها باز (میشود). (نباید) اینها را خیلی درگیرش (بشویم). یک سری رزقها را اصلاً شما چیزی هم نخواهی، میدهند.
خدا رحمت کند مرحوم شهید دستغیب را. خیلی کتابهای زیبایی دارد. این کتابها را بخوانید، خیلی قابل استفاده است. بیانش شیوا، لطیف، جذاب (بود). عارف الهی، عاشق الهی، عاشق امام حسین (علیهالسلام). از شدت عشقش به امام حسین (علیهالسلام)، پدرش اسمش را گذاشت «عبدالحسین». از شدت عشق پدر به امام حسین (علیهالسلام)، سر سفرۀ امام حسین (علیهالسلام) بزرگش کردند. یک آدم عاشق، دلباخته امام حسین (علیهالسلام)؛ آدم عجیب.
همه کفنها پنجتکه است. ایشان ششتکه کفن گذاشته بود. (به ایشان) گفتم: «آقا، اضافه گذاشتهای؟» گفت: «بعداً میفهمید اضافه نیست.» وقتی که ایشان را ترور کردند، شهید شد. بدن ایشان منفجر شد. رضوانالله علیه. پیرمرد هشتاد ساله را منافقین مزدور پست ترور کردند. جسد ایشان را، آنقدری که توانستند، پیدا کردند. (بقیه آن) در چند تن از محافظین ایشان بود. آنها (محافظین) همه بدنشان متلاشی شد. خود آن کسی هم که ترور کرد، متلاشی شد.
مقداری پیدا کردند و بردند و دفن کردند. چند روز گذشت. ایشان را در خواب دیدند. ایشان فرمود: «یک مقدار از بدن من فلان جای فلان دیواره (است). تکه اضافه کفن به درد اینجا میخورد.» وقت (آن را) گذاشته بود کنار. دو بار تشییع جنازه. میفرمود که: «بابا! (تکیهکلامش هم «بابا» بود با همان لهجه شیرین شیرازی.) تو فکر میکنی دستت را جلوی خدا و اهلبیت دراز کنی، دست خالی برمیگردی؟
این همه چیزی که داری، نخواستی و به تو دادند. کدام یک از شماها چشم از خدا خواستید، (و) خدا به شما چشم داد؟ کدام یک از شما گوش از خدا خواستید، (و) خدا به شما گوش داد؟ سلامتی خاصی نخواسته داده. بعد بخواهی، نمیدهد؟ میشود (که) دست خالی کسی رد بشود؟ کسی که نخواسته، میدهد. بعد کسی بخواهد، دست خالی برگرداند؟
امام حسین (علیهالسلام) نخواسته محبتش را در دل ما انداخته. مگر ما راه افتادیم دنبالش، گفتیم عشقت را بگذار در دلمان؟ نخستین بار مجالس امام حسین... مادرانمان ما را آوردند گوشه مجلس. شیر میدادند، اشک میریختند، شیر میدادند. پدرانمان ظرف قند دادند دستمان، گفتند: «بابا، ببر پخش کن.» نخواسته محبتش را گذاشت در دلمان. نخواسته ما را آورد در مجلس. همچین رزقی! رزق از این بالاتر (نیست).
حبیب بن مظاهر را در خواب دید، آن عالم بزرگوار. (به او) گفت: «حبیب، وضعت چطور است؟» گفت: «عالی؛ بهتر از این نمیشود.» (آن عالم) گفت: «حسرت چیزی را داری آن طرف یا نه؟ دوست داری به خاطر چیزی برگردی دنیا؟» (حبیب) گفت: «بله.» (آن عالم) گفت: «چیست؟» (حبیب گفت:) «(اینکه) بر حسین (علیهالسلام) بنشینم (در مجالسش)، خدمت کنم، گریه کنم. من حسرت میخورم! من در بهشت با حسینم، ولی به اینها که دارند در مجلس حسین (علیهالسلام) گریه میکنند، (نمیتوانم) خدمت (کنم).» ببین، امام حسین (علیهالسلام) به ما مجانی چه داده که آن حبیبی که کنارش است، دارد به این حسرت میخورد؟ مفتی داده دیگر!
زحمت کشیدهایم برایش؟ خودش میتوانست ما یک گوشه عالم به دنیا بیاییم، از اول در کابارهها بزرگ بشویم؛ نمیشد؟ چقدر (بچهها) چشم باز میکنند، میبینند بابا مشغول منقل و وافورش (است)، مامان مشغول است، بچه دو ساله معتاد است. ندیدهاید؟ سراغ ندارید؟ میتوانست جای دیگری ما را قرار بدهد.
همین، همین که ما را آورده اینجا (و) مجلس روضه را دست کم بگیریم؟! و (بگوییم) مجلس روضه خانه حاج آقای فلانی است؟ فلانی نیست. اینجا وقتی روضه برقرار میشود، میشود یک تکه از حرم اباعبدالله (علیهالسلام). تمام میشود، برمیگردی.
شیخ جعفر شوشتری میفرماید: «اینکه فرمودی دعا زیر قبهاش مستجاب است، این فقط مال کربلا نیست. هر جا اسمش بیاید، میشود قبه.» حاجت؟ مگر مردم حاجت نمیگیرند از این مجلسها، از این سیاهیها، از این روضهها؟ سرش چیست؟ (این است که) درگیر این (چیزها) نباشی، (خودشان) میدهند. یک چیزهای دیگر را باید گرفت، باید اصرار کرد، باید پاپیچ شد.
بعضی چیزها را نمیدهند، به هر کسی نمیدهند. بعضی چیزها را نخواسته میدهند: خورشید و ماه و آب و باران و هوا و اینها را همه را نخواسته دادند. به مسلمان هم دادند، به کافر هم دادند. مال همه است. باران میآید، (آیا) فقط خانه مسلمانها و نمازخانهها خیس میشود؟ مال همه است.
بعد (اگر) اصرار هم بکند، اینکه کسی بخواهد با امام حسین (علیهالسلام) باشد، همین است. از این دست (چیزها) (است که) دست (آن را) مفتی به هر کسی نمیدهند. آنقدر آدم باید اصرار بکند، پاپیچ بشود، برود، بیاید.
امام حسین (علیهالسلام) یک بار، (پیش از) شب عاشورا، همه را درک کرد. قبلش در منطقه «زباله» منزلی بود بین راه. خبر رسید: «آقا مسلم از دنیا رفت.» (حضرت) برگشت، رو کرد به جمعیت، فرمود: «که همهتان (بروید).» چند هزار، چهار هزار تا نیرو بود آنجا. اینکه شنیدید اصحاب گذاشتن رفتند، مال شب عاشورا نیست، مال منطقه زباله است.
(حضرت فرمود:) «مسلم را کشتند. کوفه! من دیگر نماینده ندارم. بروم درگیر میشوم، درگیر هم بشوم، مرا میکشند. فضا، فضای شهادت است. «مَن کانَ موطِناً لِلِقاءِ اللهِ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا.» هر که میخواهد کشته بشود، بیاید با هم برویم و «یَرْحَلْ مَعَنا»، برویم با هم برویم.» دست خالی چی شد؟ حکومت تشکیل بدهی؟ در فکر این بودیم وزارت کجا را بگیریم؟ (این) صرف ندارد. کجا؟ سههزار و دویست نفر، سههزار و خردهای بیشتر، گذاشتند و رفتند. آنقدر با هیجان و شتاب رفتند، این اسبهایشان به هم میخورده (است).
صد تا (صد نفر) پاکار ماندند که اینها شب عاشورا دوباره امام حسین (علیهالسلام) به آنها گفت: «پاشید بروید!» اول از همه قمر بنیهاشم (حضرت عباس (علیهالسلام)) گفت: «آقا، کجا برویم؟ کجا، سیدنا؟ بقیه چه میگویند؟ کجا برویم؟ اصلاً کجا برویم زندگی کنیم؟» وقتی هم که دستش را بریدند، همش همین را میخواند: «یا نَفسُ مِن بعدِ الحُسَینِ هُونِی، فَبَعدَهُ لا کُنتِ أن تکُونی.» (ای نفس، بعد از حسین خوار باش، و بعد از او مبادا وجود داشته باشی.) (خطاب به نفسش گفت:) «برو، بجنگ! مبادا فکر کنی بعد از حسین (علیهالسلام) باید زنده بمانی. نمیشود بعد از حسین (علیهالسلام) زندگی کرد. باید با حسین (علیهالسلام) بر جا نمانی (یعنی: زنده نمانی). حسین میگذارد (و) میرود، جا میمانیها!» اینهاست که اصرار میخواهد؛ اینجور رزقها اصرار میخواهد.
شهادت را به هر کسی نمیدهند. (خدا) دنبال بهانه است برای اینکه (آنها را) درک کند. یک ذره ناخالصی میبیند، نمیماند. آنقدر محک میزند، میبرد و میآورد، بلا میگذارد سر راه آدم. (مثلاً یکی از اصحاب) خوب و خوش و سرحال بود. شب عاشورا به او خبر دادند: «آقا، بچهات اسیر شده. (دشمنان) این اطراف تله میاندازند (برای اینکه) اینها پاشند (و) بروند.» این عاشق امام حسین، پیرمرد بود. پا شد، گفت: «فلانی، بچه گرفتار شده، پاشو برو کمکش!» (سپس به امام گفت:) «من شما را ول کنم (و) بروم بچهام را از گرفتاری در بیاورم؟» (امام به او) پول داد (و) گفت: «برو این (بچه) را درش بیاور، بگو: "بابا، با حسین (بماند).» (آنها) اصرار میکردند با امام حسین (علیهالسلام) باشند؛ التماس میکردند با امام حسین (علیهالسلام) کشته بشوند.
مگر ماجرای «جَوْن» را نشنیدهای؟ (او) غلامی سیاه، غلام ابوذر بود. پیرمرد بود، برده بود، کارگر بود، خردهریز (کارهای کوچک) انجام میداد. ظهر عاشورا گفت: «آقا، من هم بروم میدان؟» (امام حسین (علیهالسلام) گفت:) «(ما) خوشی میخواستیم؟ به اندازه کافی زحمت (به ما) دادی؛ شما آزادید، بفرمایید.» (جون) به دست و پای آقا افتاد: «(آیا چون) بوی بد میدهم، میخواهی ردم کنی؟ افت کلاس است؟ قیافهام زشت است؟ بوی بد میدهم؟ اصل و نسب ندارم؟ بله، من کجا، عباس کجا! من میخواهم با شما باشم.» دل آقا را لرزاند.
بماند. بعداً که امام حسین (علیهالسلام) آمدند بالا سرش، (جون با خود گفت:) «بوی بد میدهم؟ زشتم؟ اصل و نسب ندارم؟» حضرت بالا سرش که نشستند، فرمودند: «اللهم طَیِّب رِیحَه!» خدایا، بویش را خوشبو کن! صورتش را زیبا کن! (جون) گفته بود: «اصل و نسب هم ندارم.» (حضرت فرمودند:) و حَشرُه فاطمة (باشد). (یعنی:) این الان برود کنار مادرم فاطمه، (با) اصل و (نسبش) شرمنده نباشد. وقتی از این دنیا (میرود)، بگوید: «من کس و کاری ندارم.» مادرم (فاطمه) بیاید (دنبالش). اینها اصرار میخواهد، اصرار (بخواهد). کسی جا نماند از امام (علیهالسلام). (این) اصرار را باید از بچهها یاد گرفت. (دیدهاید) کلیپ (بازی بچهها که) لگد میکوبند، لج میکنند؟
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: «مَن طَلَبَ شیئاً ولَجَّ، وَلَجَ.» (کسی که چیزی را طلب کند و سماجت کند، وارد میشود.) (و) «دَقَّ البابَ وَلَجَ.» (در را بکوبد، وارد شود.) و (همچنین) پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «چون کوبی دری، عاقبت زان در برون آید (صاحبش).» واسه بچهها لج (کردن، همین) روایت از خداست. وقتی حاجتی داری، مثل بچهها لج (کن). بگو: «اگر مصلحتم نیست، ولی من نمیروم.»
ببین، یک بچه لج کرد، حاجتش را گرفت. (مثل) کنج (خرابه که) یک دفعه بهانه کرد، نصف شب در خرابه: «من بابام را میخواهم.» (زینب سلامالله علیها و دیگران گفتند:) «بابا! (الان) نمیشود؛ نصف شب است (و اینجا) خرابهای از شهرِ کاخِ دشمن (است).» زینب (سلامالله علیها) فرمود: «دخترم، بابات برمیگردد، میآید. غصه نخور.» (رقیه) گفت: «من همین امشب بابام را میخواهم. پس کو؟ پس چه شد؟ من بابام را...» آنقدر گفت، گفت، گفت. چه شد؟ یزید ملعون از خواب بیدار شد، گفت: «چه خبر است؟ سروصدا میآید.» (گفتند:) «دختر حسین (علیهالسلام) بهانه بابایش را گرفته، برایش بابایش را میخواهد. ببرید (سرش را).»
لج کرده بود این بچه. طبق (سر) را که دید، گفت: «من غذا نمیخواهم.» (کسی که) اصرار بکند، اینطور جواب میدهند؛ اینطور میآید. بعضیها در کربلا خودشان را کشتند (یعنی: بسیار اصرار کردند) تا امام حسین (علیهالسلام) اجازه داد میدان بروند. مگر (چنین) نبود (که) قاسم (علیهالسلام) چهجور پاپیچ امام حسین (علیهالسلام) شده بود (تا) امام حسین (علیهالسلام) بگذارد میدان برود؟
حالا این بچه (رقیه) آنقدر اصرار کرد، نه برای اینکه بابا بگذارد او میدان برود، برای اینکه بابا او را ببرد. «من دیگر نمیتوانم بدون بابا (بمانم).» همین که روپوش را کنار زد، لا إله إلا الله... (رقیه گفت:) «گفتم بابام میآید!» «السلامُ علیکَ یا اباعبدالله، و علی الارواحِ التی حلّت بفنائک. علیکَ منی سلامُ اللهِ أبداً ما بَقیتُ و بَقِیَ اللیلُ و النهار. (السلامُ) علی الحسین، و علی علیِّ بنِ (الحسین)، و علی أخیهِ (العباس).» آه! (رقیه) گفت: «بابا! خودت گفتی شبیه مادرم باشم. خودت گفتی مادرم (مثل) زهرا مادرت (است).» آزار... لا إله إلا الله...
«یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است. یک لحظه یادم رفت اسم رقیه است. چرا؟ سیلی (زدند) که عمه را هم تار دیدم.» (میدانید) چه میگویم؟ بچه، وقتی (به) دختربچه یک اتفاقی برایش بیفتد، میرود یک گوشه کز میکند، منتظر بابا بیاید. همین (که) بابا میآید، میپرد در بغل بابا. اول از همه میگوید: «بابا! نبودی؟ بابا، ببین صورتم زخم شده. بابا، ببین دستم...» دردهایش را جمع کرد، همه را به بابایش میگفت. ولی وقتی بابا را دید، دردش یادش رفت.
«بابا، این چه وضعی است؟ مَن ذَا الَّذی قَطَعَ وَریدَکَ؟ (کیست که رگ گردنت را برید؟) بابا، اول به من بگو چرا گردنت را بریدند؟ به من بگو، پیشانیات زخم شده بابا؟» لا إله إلا الله. (زبان رقیه) شاید اینجور (خطاب به امام) گفته: «بابا، بابا! با خودم میگفتم امشب میآیی، مرا بغل میکنی، دست نوازش به سرم میکشی، موهای سوختهام را (نوازش میکنی). ولی کارها برعکس شد. امشب تو آمدی، من باید موهای سوخته تو نماز (را نوازش کنم).» (بعد) (رقیه میگوید:) «ببین چقدر کوچک شدی دیگر، تو بغل حسین (جا میشوی).»