رابطه وظیفه و رزق
کوتاهیهایی که در حق امام زمان عج انجام میدهیم
عمل به وظیفه به رزق را کم نمیکند
تفاوت رزق و مال
دخالت در کار خدا پشیمانی به دنبال دارد
ویژگی بارز حضرت عباس علیهالسلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری، و احلل عقدة من لسانی.
نکتهای که جلسه [قبل] اشارهای درباره رابطه وظیفه با رزق داشتیم. خیلی وقتها ماها از وظیفه چشمپوشی میکنیم به خاطر رزق. تعارف [میکنیم]؛ یک سری جاها به خاطر مراعات رزقمان وظیفه را مراعات [نمیکنیم]. وظیفهای که عرض میکنم، منظورم وظیفه الهی است. آدم میداند که خدا ازش چه میخواهد. با خودش حسابوکتابهایی دارد، محاسباتی دارد. مینشیند [فکر میکند]: این را گفتم، دو قرانی که بعدش میشود چیست؟ این را بگویم، از دستم میرود؛ چیست؟ چه بگویم این دو قرانی بشود چهار قران؟ چطور بگویم چهار قرانی بشود پنج تومان؟ اینها محاسبات ماست، حسابوکتابهای ماست. معمولاً کمتر خدا را لحاظ [میکنیم].
مجلس امام حسین، مجلس بیتعارف [است]. من هم معمولاً صریحترین و تندترین صحبتهایم در مجلس امام حسین [است]. بقیه جاها نوکر همه [هستم]. اما اینجا فضایی است که دیگر تعارف را باید گذاشت کنار. عزادار! در عزاداری دیدید دیگر، رئیس عزاداری که میگیرند، کسی تعارف ندارد. این داد میزند سر آن. آنجوری که همه تعارف دارند، با هم نشستهاند، خوب و خوش میگویند، میخندند؛ عروسی. در عروسی همه با هم تعارف [دارند].
اما اینجا، فضا فضای ملتهبی است. همه اعصابها خورده، همه ریختهاند به هم، مخصوصاً وقتی که کوتاهی شده باشد، کسی از دنیا رفته باشد، یا جمعی کوتاهی کرده [باشد]. فضا ملتهب است. کوتاهی کردیم! آقا، ما که نبودیم آن موقع در مورد امام حسین کوتاهی بکنیم. [اما] هستیم که الان برای امام زمان داریم کوتاهی میکنیم. چه فرقی دارد شهادت امام حسین با غیبت امام زمان؟ جفتش معصوم را حذف کردن از صحنه زندگی. [تفاوت این است که] یکیاش خدا اراده کرده که دیگر کشته نشود. [یعنی] حذف بدون خونریزی؛ غیبت یعنی این. دیگر غیبت امام زمان یعنی حذف بدون خونریزی. خدا میخواهد این ولی را نگه دارد، بدون خونریزی خودش را [به خطر] نریزد. حالا [اگر] باشد، خب نمیخواهندش مردم. باشد، من میبرم یک گوشه، کسی دستش بهش نرسد. امام حسین را نخواستند، امام زمان را هم نخواستند. چرا نمیخواهند؟ چون یک جاهایی تقاطع دارد، سر دوراهی نمیتوانند بگذرند از یک چیزهایی به خاطر معصوم؛ بلکه برعکس، معصوم را فدا میکنند برای اینکه به یک چیزهایی برسند. نه آقا! خدا نکند! تعارفش [خوب است]. زیاده دیگر. خیلی جاها تو عمل آدم [اینطور نیست]. من این حرف را بزنم بعد برایم این تبعات را داشته باشد. این کار را بکنم، قید این همه امکانات را بزنم.
این همه عمل به وظیفه، رزق را کم نمیکند. این خیلی حرف مهمی است. خیلی حرف [مهمی است]. خیلی هم این حرف در جامعه امروزمان نیاز است. من احساس میکنم ما خیلی الان از این حرف فاصله [گرفتهایم]. خیلی شماتت میکند عزیزانی که میروند برای دفاع از اهل بیت، مدافعان حرم. حالا یک عده که نامردند، [میگویند] به خاطر پول رفتند. خودش را میبیند: "هر کاری میکنم به خاطر پول." این هم لابد همین است دیگر، پولی [است]. یک عده دیگر چهکار میکنند؟ یکخرده مؤمنترند، یکخرده خدا در حسابوکتابهایشان هست: "بابا! نرو، جان خودت را به خطر نینداز. برای کشور خودت باشد، مملکت خودت باشد. یک چیزی بماسد، یکجوری بشود، یک چیزی بشود." یک حسابوکتاب اینشکلی دارد. "الکی خودش را به کشتن داد، الکی دارد خودش را به کشتن میدهد."
باباجان من! جهاد! این جمله خیلی مهم است. امیرالمؤمنین به خاطر این حرف تنها گذاشتند [ایشان را]. شاهبیت حرفهای امیرالمؤمنین در غربت این [بود]؛ آنی که همش تکرار میکرد، این بود: "مردم، جهاد رزق شما را کم نمیکند. جهاد عمر شما را کم نمیکند. امر به معروف و نهی از منکر روزیات را کم نمیکند، روزیات را بیشتر میکند." فکر نکن اگر جایی یک حرفی زدی، نهی از منکر [کردی]، علیالظاهر قید دو قران را زدی، یعنی تمام شد. خدا صد جا برایت جبران میکند. رزق دست خداست. فکر نکن اگر رفتی میدان جنگ، عمرت کوتاه میشود. [یا فکر نکنی] اگر نیایی جای دیگر عمر میکنی. قم دست خداست. خدا نوشته آن ساعتی که بخواهد ببرد، میبرد. برایش فرقی نمیکند زخم و تیر و ماشین و تصادف و هواپیما، همه بهانه است؛ فرم کار است. اگر ایرباس آمریکا بود، عمرش طولانی میشد؟ این بازی چیست؟ اجلِ نوشته! آخه میدان جنگ باشی، میخواهی در هواپیمای در آسمان باشی، میخواهی در زمین باشی.
کنار حضرت سلیمان نشسته بود، گفتش که: "من از تو میخواهم که من را بفرستی [به هند]." گفت: "اجلت رسیده، [چرا میخواهی] من را بفرستی برم هند؟" در یک ثانیه، باد در اختیار [حضرت] سلیمان [بود]. قالیچه سلیمان، [او را] در یک ثانیه فرستادش هند. فکر کرد که آنجا برود، دیگر زنده میماند. فکر کرد اجل مال اینجاست. مثلاً این الان در این شهر است، آبوهوا اینطور است، زلزلهای میآید، چیزی میشود. طرف آنجا روایت عزرائیل را دید. دید عزرائیل دارد میخندد. جناب عزرائیل علیه السلام! داری میخندی؟ چرا میخندی؟ [گفت:] "الان کنار حضرت سلیمان بودی در فلسطین. خدا به من گفت برو هند، جان این را بگیر. من گفتم خدایا این در فلسطین است! گفت تو کاریات نباشد، برو هند، جان این را بگیر. من از آنور آمدم هند، تو هم از این [طرف آمدی]." فکر کردی دارد فرار میکند، بدبخت با پای خودش خودش را رساند [به] معرکه. تغییری [در اجلش] میشد؟
خیلی وقتها دیدید ما فرار میکنیم. فرارهایمان این شکلی است؛ بدتر به کام [مرگ] میافتی، توی تور میافتی. منزل ما در قم، یک چند وقتی است، نمیدانم از کجا آمدهاند، موش زاد و ولد کردهاند. یک بیست تا موش تا حالا گرفتیم. [در] این [دامها]. هر چه هر راهی را تست کردیم، دیدیم جواب نمیدهد. مرگ موش ریختیم، از این [تلههای] طلاهای قدیمی، طلاهای جدید که قفل میشود، گذاشتیم. هر چه خواستیم مدارا بکنیم، اینها را نکشیم، اذیتشان نکنیم، خودشان بروند با پای خودشان؛ نشد. آخرین راه این تلهها. خیلی هم جواب [میدهد]. هزینهاش هم بالاست دیگر. تا الان چقدر هزینه طلای چسبی [شده است]؟ خیلی جالب است. فیلم بگیرم بگذارم در شبکههای اجتماعی. این موش که میافتد، پایش اول چسبی میشود. [میخواهد] فرار بکند. خاصیت موش این است؛ هی غلط بزند، دربیاید. دیگر بیشتر گیر میکند. دیگر میافتد میمیرد. پایش چسبی شده بود از طمعش برای فرار. کل وجود [موش] زیر پات [میماند]. خیلی وقتها مدل فرار ما از وظایف این مدلی است. از وظیفه فرار میکنیم؛ یک غلطی میزنیم نجات پیدا میکنم. بدتر دارد گیر میافتد، بیشتر دارد میچسبد.
یک دوراهی. واقعاً یک جاهایی خدا این را دیگر از آن امتحانهایی [قرار میدهد] که همه را امتحان [میکند]. همه را بین رزق و ... حالا رزق با مال فرق میکندها! اشتباه نشود! رزق با مال تفاوت دارد. مال، خصوصاً ماها، خوب رزق را بیشتر در مال میدانیم، بیشتر هم به همین احتیاج داریم. یک جاهایی آدم را میگذارد در دوراهی، در آمپاس. اینجا ببینم وظیفه را عمل میکنی یا مال را برمیداری؟ کوچکش اینهایی که میبینی: طرف رفتگر است، بسته پول پیدا کرده. راننده ماشین سادهکار دیگر، کف حلالخوری. [به او] رسیدگی [شده است]. اینقدر پول یکدفعه بیفتد در ماشین. امتحانهای ویژه [است] از آنهایی بود که از مقدس اردبیلی گرفت. در اردبیل. راه [میرفت] در نهر آب. یک میوهای افتاده، یک سیبی افتاده. نهر آب است دیگر، دارد میرود. میوه سرگردان است دیگر، صاحب ندارد. احتمالاً حلال هم هست. اینجا برداشت یک گاز زد. گفت: "این حلال بود یا [حرام]؟" برای چی خورد؟ خیلی اهل مراعات [بود]. ضربالمثل [است] دیگر.
مقدس اردبیلی گفتش که: "خب، باید بروی حلالیت بطلبی." "چهکار بکنم؟" گفت: "همین نهر را بگیری [و دنبال کنی]. مال یک باغی بوده دیگر. حتماً سیب از آن افتاده." رفت رد نهر آب را گرفت، رسید به باغ. صاحب باغ را [پیدا کرد]. "آقا، من این سیب را از درخت شما احتمالاً افتاده تو این نهر آب، من برداشتم، خوردم. حلالیت [میطلبم]." گفتش که: "این باغ شریکی است. نصفش مال من است، نصفش مال رفیقم است. او ساکن کربلاست. من از نصف خودم بخشیدم. پس باید بروی کربلا، حلالیت [بطلبی]." راه افتاد با آن وضعیت تا کربلا. با چه وضعیتی! پرسید و پیدا کرد صاحب باغ را. "آقا، من یک سیبی را یک گاز زدم. نصف آن سیب که حالا مال باغ بوده، آب برده بوده." بعد ببین خدا چه رزقی میدهد از مراعات، از عمل به وظیفه.
گفت که: "آقا، من این سیب را گاز زدم، اینطور شده. حلال میکنی؟" گفت: "نه! برای چه حلالی کنم؟" شرطش را گفت. گفت: "من یک دختری دارم؛ هم کور است، هم کر است، هم لال است، هم لنگ است. اگر با این ازدواج میکنی، حلال میکنم." به خودش فکر کرد، گفتش که: "خب، هست، بهتر از جهنم که بهتر است." باور وقتی آدم بکند، جهنم چیزی نیست. بابا! این همه خوردن. حالا اینقدر ما گیر میدهیم؟ سه هزار میلیارد که نیست که انگار آدم واجبالجهنم است. حالا اشکال ندارد که [جهنم بروی]. گفت: "از جهنم که بهتر است. قبوله. خیلی خوب. بساط جمع کنیم، بیارید میخواهیم عروسی بگیریم." آوردند. توکل این است. نگاه نکرده به دختر، رفت به حجله. رفت تو حجله. قرص آفتاب! در نهایت زیبایی، صحیح و سالم، هیچ عیبی هم ندارد. به پدر دختر گفت: "مگر شما نگفتی این کور و کر و لال و لنگ است؟" گفت: "آره. کور و کر و لال و لنگ است؛ تا حالا جای حرام نرفته. دنبال این بودم کی لیاقتش را دارد. دیدم کسی که از اردبیل پا [شده] بابت حلالیت بطلبد، این لیاقت این دختر را دارد." خدا امتحانش پیچیده است. سیب بیفتد، این گاز بزند، دنبال [حلالیتش برود]. خدایا! همین الان خودش میآید یا من بروم دنبال این آتوآشغالها؟ اینها هزینه دارد. به وظیفه عمل کنی، آنجور رزق خاصی را خدا [به تو] وقت میدهد که آدم به وظیفهاش ازدواج [میکند]. دیشب عرض کردم: ازدواج رزق [است]. زن، زن پیدا کردنی نیست. [خدا] بفرستد برای آدم حوالهای [میکند]. حواله! حواله خوب است وظیفه.
آقا جان! عمل به وظیفه عمر را کم نمیکند. کسی بدون جنگ [بمیرد]، عمرش کم نمیشود. فکر نکنی اگر فرار کردیم، یک عمر طولانی خدا بهمان میدهد. نجفآباد اصفهان خیلی شهید داده. بیشترین شهید را در شهرهای کوچک در ایران نجفآباد دادهایم. شهر عجیبی هم هست، دو طیف [مردم] دارد. نجفآباد [را] رفتید لابد؟ در [تفاوتی که دارد، وقتی] بروید غذای شهر [را بخورید،] فضای جالبی است. هنوز بعضی عکسها بعد سی سال از روی این دیوارها پایین نیامده. هنوز که هنوز ارادت دارم به بعضیها. عجیبوغریبی [است]. یک خانمی بچهاش رفته بود جنگ. این خیلی نذر و نیاز کرد [که] بچه [اش] کشته نشود. روضههای فراوان، سفره حضرت ابوالفضل، سفره حضرت رقیه. اینجا خرجی، آنجا کمک، اینجا، هر جایی هر کاری بود کرد تا این بچه سربازیاش تمام بشود، صحیح و سالم از جنگ برگردد. دو سال با این ضربوزور مادر بچه را نگه داشت. سربازی تمام شد، بچه دیگر ترخیص شد. آمد برگردد منزل. جشن مفصلی گرفتند، سفره انداختند. استقبال، دارد برمیگردد. سربازی تمام شد دیگر. الحمدلله بچهام کشته نشد. در برگشت به میدان نجفآباد که میرسد، نزدیکی خانه تصادف میکند. سرش میخورد، جا به جا به رحمت الهی میپیوندد. مادر گفته بود که: "ای کاش شهید بشود." دخالت در کارهای خدا اینطوری است؛ تهش حسرت، پشیمانی، بدبختی. مثلاً فکر میکند عمرش را بیشتر بکند، کمتر میکند. کارش را بکند خدا کارش را بکند. همش مشغول کارهای خداییایم. بابا! عمر کی چقدر باشد، کار خداست. کی کجا بمیرد، کی چطور بمیرد، اینها کار خداست. تو کار خودت را بکن.
اصل ماجرا که به اینها گیر داده، [این است که] به وظیفه آدم عمل بکند. وقتی به وظیفه عمل میکند، بله، امتحانش این است که یک سری چیزها را بزند. امام حسین خیلی چیزها را به ظاهر از دست داد. طرفدارانش را امام حسین از دست داد. مالش را از دست داد. بچههایش را از دست داد. خانوادهاش را از دست داد. جانش را از دست داد. همه چیز را از دست داد دیگر. چه چیزی ماند برای امام حسین؟ هیچچیزی نماند برای امام حسین. خدا رزق میدهد. آن [وقت] چطور [و] چگونه از او بخشش کرده [و] برای امام حسین سفره برای عالم بسیج کرده است. جعفر قها [از] مشتری [های] آدم [های] اهل معنا فرموده بود که: "شب اول محرم که میشود، به محض اینکه غروب میشود، میبینم تمام آسمان و زمین را سیاهپوش میکند. ملائکه و موجودات زمین و آسمان مشغول [هستند]. حیوانات، ماهیها، پرندهها، همه." فراوان داستانهایی که میخواهم بگویم، سه چهار جلسه باید صحبت بکنیم در مورد اینکه عزای امام حسین در حیوانات، میان جنیان، پرندهها، درندهها، روایاتی که دارد، داستانهایی که عجیبوغریب است. به ظاهر چیزی به دست نیاورد، ولی به باطن همه عالم [را به دست آورد]. عکسالعمل به وظیفه سخت است، هزینه دارد.
خدای عمل به وظیفه کیست؟ آقای عمل به وظیفه کیست؟ قمر بنیهاشم را بیشتر به ادب میشناسیم؛ در حالی که ویژگی بارزش چیست؟ "السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله." عبد صالح وظیفهاش چیست؟ خیلی عجیب است. این روضه امروز را نیت کنید. روضه امروز، روضهای مفهومی است، احساسی هم هست. احساساتش خیلی زیاد است، ولی درک عمیقی پشت این روضه است. نیت کنیم، انشاءالله امام حسین نظر [لطف] بکند. ما میخواهیم امروز معرفتمان را نسبت به قمر بنیهاشم ببریم بالا با این روضه ظهر تاسوعا. انشاءالله که امام زمان نظر [لطف] [بکند]. آقا! خیلی امام زمان دوست دارند قمر بنیهاشم شناخته بشود. الگوست. ببینید روضه امروز؛ چرا امام زمان دوست دارند قمر بنیهاشم الگو باشد؟
میدانید شما حضرت عباس مرد جنگ، دلاور، رزمنده است. بازو، بازوی امیرالمؤمنین. ضرب دست، ضرب دست امیرالمؤمنین. امیرالمؤمنین کسی بود که بیمار بود، از بستر بیماری بلند شد، درِ خیبر را کَند. درِ خیبر هشت متر در چهار [متر]؛ [یعنی] سی و دو متری که چندین نفر با هم در را باز میکردند، یکتنه کَند [و] پرت کرد کنار. مَرحَب یهودی، فرماندار [و] فرمانده آن قلعه خیبر بود. امیرالمؤمنین با شمشیر همچین تو فرق سرش زد، کلاه خود رو سرش بود، کلاه خود دو نیم شد، صد تا فک شکافته شد. آنجا بود ملک آمد، گفت: "لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار." این ضربه دست را خدا از علی گذاشته در عباس. اینها خونشان یک همچین خونی است. نژادشان یک همچین نژادی است. تازه امیرالمؤمنین به عقیل سپرده: "عقیل، برای من یک زنی پیدا کن، میخواهم ازش بچهای دلیر، شجاع، رزمنده به دنیا [بیاید]." گشته امالبنین را پیدا کرده. امیرالمؤمنین با امالبنین ازدواج کرده که عباس به دنیا بیاید؛ یک مرد جنگی برای روز مبادا، برای روز تنهایی، برای روز بیکسی. از بچگی تمرینش داده، بزرگش کرده. شنیدهاید قمر بنیهاشم سیزده ساله بود، در صفین چهکار کرد؟ لشکر دشمن با همان ضربه دست حیدری رفت در میدان. غوغا! خودش را آماده کرده، نگه داشته. عباس هر چه دارد برای اینکه روز عاشورا شمشیر بزند.
شک دارید؟ هیچکس شب عاشورا اولین بیعتی که گرفته شد، عباس [بود]. نایب امام زمان است. قبل از اینکه آن حرفها پیش بیاید، حضرت زینب به امام حسین بفهمانند که: "برادر جان، اینها را امتحان کردی یا نه؟" قبل از اینها، شب عاشورا اول شب اصحاب را جمع کرد. فرمود: "مرد میدان هستید یا نه؟" شمشیر را کشید: "باید پای علم بجنگید. حسین کسی [را نمیخواهد]." اینجا تعبیر تاریخ و مقتل "فصل السیوف علی وجه عباس" (شمشیرها را بر روی چهره عباس کشیدند) [آمده است]. جلوی عباس همه فرمانده تویی، سرلشکر تویی. یک بار بیعت را گرفت. زینب سلام الله علیها شنید صدا را. خیمهها به هم نزدیک بود. امام حسین علیه السلام آمدند، دیدند که: "رأیت زینب متبسمة." دید زینب سلام الله علیها تبسم دارد. فرمود: "خواهرم! از وقتی ما راه افتادیم تا امشب من تبسم روی لب تو ندیدم. چه شده تبسم میکنی؟" "حسین جان، شنیدم اصحابت با عباس بیعت کردند، پای رکاب تو بجنگند." خوشحال شدم. "ولی نگرانم. نکند مثل برادرم حسن تنها بشوی." پشت خیمه وایساد. اباعبدالله جمع کرد اصحاب را، فرمود: "از سیاهی شب استفاده کنید. هرکی میخواهد برود، برود." شنیدی؟ چند بار گفتم. اول از همه قمر بنیهاشم بلند شد، گفت: "آقا جان! کجا برویم؟ بجنگیم؟ کشته بشویم؟ زندگی ما تویی." بعد بقیه اصحاب بیعت کردند. دل زینب قرص شد. دل بقیه هم قرص به این است که سرلشکر عباس [است]. شمشیر دست عباس [است].
طرز [فکر] لشکر دشمن هم همین [بود]. میخواستند یکدفعه حمله بکنند، بیایند کار را یکسره بکنند. صد و چهل تا رزمنده، نهایتاً صد و چهل تا بودند؛ صد و بیست تا تا صد و چهل تا، در برابر حداقل سی هزار نفر لشکر دشمن. از سی هزار نفر نوشتند تا صد و بیست هزار نفر. قابل قیاس نیستند با هم. یک لقمه [بودند]. "حمله کنید، بگیرید، تمام کنید کارتان را." نیم ساعت. تازه این همه جنگیدند. وقتی آمدند کوفه پرسیدند: "چقدر طول کشید؟" گفت: "به اندازه کشتن یک شتر." کل جنگ ما طول کشید. از اول تا آخر همه روزهایی که شنیدیم، "نهر جزور" به اندازه کشتن یک شتر طول کشید. تمام این معرکه. با این همه دلاوری، گفت: "مگر تو نمیدانی لشکرت، حسین، عباس [را] دارد؟" "یک عباس بر همه ما بس است."
در جنگ صفین، امیرالمؤمنین فرمانده بود. در میدان نمیآمد، بیشتر لجستیک سپاه بود، عقب میدان بود، نیروها را مدیریت میکرد. یک جا آمد در میدان، صورتش را بسته بود. معاویه به عمروعاص گفت: "نمیدانم این علی است یا علی نیست. یکنفره آمده در میدان. فقط علی است که یکنفره میآید در میدان. بقیه یکنفری نمیآیند، با هم میآیند. میترسم نیروهایم را بفرستم، همه را به کشتن بدهم. به نظرت چهکار کنم؟" عمروعاص گفت: "همه را بگو یک جا باش[ند]، با هم بهش حمله کن[ند]. اگر یک جا حمله کردند، سر جایش وایساد، علی است. بگو همه برگردند؛ کرار غیر فرار. فقط [پیش] میرود، برنمیگردد." اینها همه در خون عباس است. علی را میشناس[ند]. برنمیگردد.
چه شد؟ عباس شمشیر دست گرفت؟ ظهر عاشورا. کی کجا تعریف کرده عباس شمشیر [گرفت]؟ عباس میدان [رفت]؟ عباس جنگید؟ یک نفر همش در این سپاه هست، میتواند بزند، دل دشمن را قلع و قمع کند. چهکار [کرد]؟ مقتل بخوانم. ظهر تاسوعا است، بیشتر از این نباید صحبت [کنم]. مقتل، کتاب "منتخب طریحی" [است]. ممنون مازندرانی [بودند]. در معالی [السبطین]، [در] تعیین رقیه [آمده است]: "إنّ العباس بن علی علیه السلام کان حامل لواء أخیه الحسین." پرچم را دست کی میدادند در جنگها؟ دست کسی که اگر فرمانده اصلی کشته شد، او فرمانده بعدی؛ یعنی بعد حسین، عباس پرچم [را در دست گرفت]. "أما رأی جمیع عسکر الحسین..." حالا دیشب بیعت را عباس گرفته، گفته: "من میروم جلو، بیایید پشتم، دفاع کنید." ظهر عاشورا دید همه رفتند، کشته شدند. او فقط مانده. همه دار[ند]... برادرهاش که رفتند، اصحاب که رفتند، عموزادهها که رفتند. قربان دلش بروم. به کو [فه] نشست، گریه کرد. دیشب عباس همه را راه انداختی، همه رفتند، تو جا ماندی و [نرفتی]؟ و أن... گفت: "خدایا! نمیگذاری من بیایم ملاقات [امام حسین]." ناله زد. پرچم را دست گرفت و حسین علیه السلام آمد کنار اباعبدالله و قال: "یا أخی!" فدای ادبت بشوم. هیچ جا نگفت: "یا حسین!" یا میگفت: "یا سیدی!" یا "یا مولا!" آخرش دیگر "یا أخی! یا أخی! هل رخصة؟" "آقا جانم!" "فبکی الحسین بکاء شدیدا." هنوز هیچی نشده، حرف رفتن زد. اباعبدالله گریه شدیدی کرد. حتی اشک محاسن ابی عبدالله را پر کرد. "ثمّ عسکری، عزیزم! تو ستون سپاه منی. همه سپاه من زیر پرچم تو جمع [هستند]." عبارت: "سپاه خراب میشود، لشکر من خراب میشود." "جانم العباس! فداک! فداک روح أخیک یا سیدی!" عباس گفت: "داداش قربونت بشوم، انتقام [بگیرم]!" شاید منظورش همان انتقام سیلی بوده، نمیدانم. "فقال الحسین علیه السلام: عباس، خوب من بهت میگویم چهکار کنی؟ فتَلبَّلَ للأطفال قلیلاً." برای بچهها آب بیاور. "علیه السلام أخاه العباس للبراز." عباس [را] نداد برود بجنگد. گذاشت دستش [چه بود]؟ یک دست علم، یک دست مشک. بابا! مرد جنگی بدون شمشیر نمیرود. یک سردار باشد، فرمانده باشد. در خیابان، نه در میدان جنگ. در خیابان بدون سلاح نمیرود. بدون محافظ نمیرود. برای انتقام لشکر دشمن بدون سلاح، با یک مشک و یک علم. معلوم است چه میکنند با عباس. عباس مرد وظیفه است. حسین از من این را خواسته. سی سال است دارم روزشماری میکنم برای اینکه پای رکاب حسین بجنگم. باشد، فدای اخلاصش بشوم. یکی است، تکهتکه. لنگه ندارد. حسین از من این را خواسته.
"فَبرَزَ کَالجَبَلِ العظیم." [عباس] نشست که برود مثل یک کوه استوار. حَماماً [جنگیدن] برای آب آوردن. "مَکانُ جَسوراً علی التّسلّطِ و فی میدان الکفاح و الحرب." وقتی میآمد در میدان، همه فرار میکردند. شمشیر دست عباس [را] میدیدند. "فلما توسط المیدان وقَفَ." آمد وسط میدان، وایساد. شروع کرد صحبت کردن: "هذا الحسین ابن بنت رسول الله." این حسین است. حسین به من گفته بهت بگویم: "و بقی فریداً مع أولاده." حسین مانده و بچههایش و "هُم عطاشا. قلوبهم تشنگی امان اینها را بریده، إلی الهلاک." این بچهها دارند هلاک میشوند. این زنها دارند هلاک میشوند. کرامت حسین را ببین. عباس فرمود: "همینجا هر چه کشتید، کشتید. الان حسین میگوید من را رها کنید. من قول میدهم روز قیامت علیه شما شهادت [ندهم]." "عباس علیهم الکلام عن أخیه فمنهم من سکت و لم یرد جواب." این حرفها را که عباس زد، بعضیها سکوت کردند، حرفی نزدند. بعضیها [هم] لشکر دشمن [بودند]. "فَخرَجَ الشمر و شبث بن ربعی لعنة الله." شمر و شبث بن ربعی آمدند. "فجائا نحو عباس." آمدند روبروی عباس. "قال: أخیک لو کان کل وجه الأرض ماء و هو تحت أیدینا یزید." (اگر تمام روی زمین آب باشد و زیر دست یزید باشد، باز هم [به حسین] نمیرسد). "فتَبَسَّمَ العبّاس." مرد کوه لبخند زد. عباس. "و مضَی إلی أخیه الحسین و عرض علیهما." [عباس] برگشت پیش اباعبدالله. "حسین جان، من اینطور گفتم، اینطور جوابم را دادند." اباعبدالله سر پایین انداخت، شروع کرد گریه کردن. حتی لباس مبارک [امام] را [اشک] پر کرد.
"فسمع الحسین علیه السلام الأصوات یونادونه العطش العطش." اباعبدالله شنید بچهها ندای "العطش، العطش" بلند کردند. "عباس ذلک الرمق، فترفع الی السماء و قال: الهی و سیدی!" عباس صدای العطش بچهها را شنید. سر به آسمان گرفت و گفت: "خدایا! یک حاجت ازت دارم؛ به این بچهها [آب] برسانم. این بچهها تشنهاند." "فلَکَ... و سوار اسب، مشک بر کتف گرفت." یک دست نیزه، بدون شمشیر. یک دست [مشک آب]، [یک دست] علم. "و کان قد جَعلَ خارجَ[الشریعه] اربعةَ آلاف نفر." چهار هزار نفر را گذاشته بودند کنار شریعه، گفتند: "نگذارید کسی از اصحاب حسین اینجا به آب برسد." چهار هزار نفر. "لا إله [إلا الله]!" عباس [قاصداً] الی ال[ماء]. دیدند عباس دارد سمت فرات میآید. "کلُ جانبٍ و مکانٍ احاطوا عباسَ." همه آمدند دور عباس را گرفتند. "فقال له عباس: آی مردم! شما یا مسلمان [نیستید]؟" اگر مسلمانید، "ببینید حسین و بچههاش تشنهاند." "سکّان الأطفال" (طفلان) "و اهل البیت." ببینید حسین دارند از تشنگی میمیرند. مسلمانید یا [به] قیامت [ایمان دارید]؟ بابا! یکم به عطش فکر کنید. بگذارید این بچهها سیراب بشوند. "فلمَّا کَلَّمَ العباس خَمسُ[مِئَةٍ] و ستمِ[ئةٍ] رجلٍ." یا صاحب الزمان! این حرف را که [عباس زد]، پانصد نفر روبروی عباس کمین کردند، شروع کردند تیراندازی. یک نفر پانصد نفر را بزند. "بازیهم [و] حمله [کرد] سمت [آنها]." همه فرار کردند. آنطوری که گوسفند از گرگ فرار میکند، از عباس فرار کردند. عباس دستخالی، بدون شمشیر. اینجور ترسیدند، فرار کردند. با دستخالی رفت هشتاد نفر را کشت. "جاءَ بِالعباس إلی الماء." خودش را به آب رساند. "و ارادَ یَشربَ." گفت: "یک کم آب بخورم، جان بگیرم." "فذَکَرَ..." یاد لبهای تشنه حسین افتاد، بچههای تشنه. آب را روی آب ریخت. "به خدا نمیخورم الحسین [تشنه] است." تا وقتی حسین تشنه است، آب نمیخورم. "لا کانَ [عذاب] کربلاء." و حمله [کرد] به راست و همه [را] زعف [رانی کرد]. و "اراده یوسل الماء [إلی] الخیمه." راه خیمه را [دشمنان] دورش را گرفتند. حملهور شد. "فتَفَرَّقُوا." کنار رفتند. "خیمه دارد میآید سمت خیمه." فقط علیه [عباس] جنگی [بود]. با این [حال]، عصر [عاشورا]، دست راست را زدند. "فَراحَ ماءُ المشکِ." دست چپ گرفت. دست چپش هم زدند. افتاد. دندان [به مشک] گرفت. تیرباران [شد]. یک تیر [به] آب روی زمین [زدند]. یک تیر دیگر به سینه عباس. از اسب زمین افتاد. "الحسین! أدرکنی!" صدا زد: "حسین جان! من را دریاب!"
همین که صدا را شنید، ابیفضل! اباعبدالله زانو گرفت کنار عباس. "آی عباس!" جدید! اباعبدالله شروع کرد بلند بلند گریه کردن. درآورده، گوشه چشمش را دارد اشکها را دارد پاک میکند. سوار بر اسب شد، حمله کرد به سمت دشمن. تا حمله [کرد]، همه فرار کردند. فرمود: "فقط قَطَّعتُم بازوی [قمر] بنیهاشم." کجا فرار میکنید؟ بازو کَندید! ای [بیمروتان]! کجا فرار میکنید؟ حالا میخواهد برگردد. دیگر آدم کباب میشود. من فکر میکنم لحظات آخر ابی عبدالله سر عباس را که بغل [گرفت، عباس گفت]: "شمشیر بکشم، ازت دفاع کنم. نشد. همش یک کار ازم خواسته، یک کار ازم خواستی." عباس شرمنده شد. دید: "حسین جان! من را برنگردان خیمه. من شرمنده بچهها [هستم]." بچهها منتظرند، روی بلندی ایستادند. "عمو کی برمیگردد؟" دیدند بابا دارد میآید، به هم ریخته. دواندوان آمدند. "بابا، به عمو بگو دیگر آب نمیخواهند، فقط خودش [بیاید]." ابی عبدالله چیزی نمیگوید. برخی گفتند: "مستقیم [آمد]. عباس ستون، ستون خیمه را کشید." یعنی خیمه دیگر ندارد. یک جا کربلا، در خیمهها اهل حرم را جمع کرد، روضه [خواند].
یا صاحب الزمان! اینجا دیگر وقتی ظهر عاشورا آمد، یک بار لباس پیغمبر را تن کرد. عمامه رسول الله را [سر گذاشت]. فاطمه [زهرا] صحبت [کرد]. حجت را تمام کرد. اینها گفتند: "ما با این حرفها کاری نداریم. ما تا تو را نکشیم، آرام نمیشویم." از هر جا عباس روضه [خواندند]، دیگر عباس برنمیگردد. نمیدانم، شاید بعضیها آنجا گوشوارهها را از گوش درآوردند، خلخالها را از پا درآوردند.