زمانی که از خدا طلب رزق میکنیم، از ما چه سوالی میپرسد؟
قاعده اصلی خدا در رازقیت خدا
رزق مستجاب نشدن حاجتها
در زندگیهایی که دائم دعوا وجود دارد، رزق کم است
گناه، رزق را از بین میبرد
راه توسعه رزق
دستگاه امام حسین علیه السلام، قاعده رزق عالم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آل الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام.
وقتی که ما از خدا درخواست رزق میکنیم، خدا همیشه از ما یک سؤال جدی میپرسد؛ برای اینکه رزق ما را رقم بزند، رزق ما را به ما بدهد. یک سؤالی؛ همیشه خدا این سؤال را میپرسد. این سؤال باعث میشود که حساب و کتابها فرق کند. خیلی وقتها، خیلیها به حاجت نمیرسند؛ آنچه میخواهند، نمیگیرند، به خاطر اینکه جواب این سؤال را خوب نمیدهند.
وقتی ما از خدا رزقی میخواهیم – «خدایا به من خانه بده»، «خدا به من ماشین بده»، «خدایا به من بچه بده» – خدا از ما میپرسد که «برای چه میخواهی؟» این سؤال، جدی ماجراست: «برای کجا میخواهی؟»، «برای چه میخواهی؟»، «میخواهی چکار کنی؟»
بعضیها جوابی ندارند؛ بعضی جواب بد میدهند. زبان حالش به خدا جواب میدهد: «خدایا، میخواهم عیاشی کنم.» این جواب باعث میشود که اندکی حساب و کتابها فرق کند. خدا کریم است. کسی را برای نابود شدن کمک نمیکند، برای هلاک شدن کمک نمیکند. همه کمکش به این است که آدم به خیر برسد، به صلاح برسد، به سعادت برسد.
فرض کنید بچهای از بابایش کمکی بخواهد. پدر میداند که اگر [به او کمک کند]، بدون اینکه [فرزند] خوب پول داشته باشد، ماشین داشته باشد و رانندگی بلد باشد، [به جاده] میزند، تصادف میکند، چپ میکند و میمیرد. اگر [فرزند بگوید]: «صد نفر از قبل ماشیندار شدهاند، تو یک ماشین برای من نمیگیری؟» [پدر] میگوید: «من خودت را دوست دارم؛ میخواهم بمانی، میخواهم حفظ بشوی.» اینجا اتفاقاً رزق به این است که [آن را] ندهد. این خودش رزق است؛ این رزق محبت است، رزق کرم است، یک رزق کریمانه است. اینجا دادنش خلاف قاعده است. [باید] دست خدا را بوسید بابت اینهایی که به آدم نداده است.
بچه بودیم، چاقو دستمان میگرفتیم، بازی میکردیم به هوای پوست کندن میوه؛ مادر میآمد یک دانه میزد روی دستمان. چقدر در خطر بودیم! چرخگوشتی که روشن بود، چقدر [خطرناک] است؟ یکی از رفقای ما بچه بوده، [دستش را] کرده توی چرخگوشت؛ بنده خدا چهار تا انگشت ندارد دیگر، کف دستش [مانده]. لطف مادر [که] میزند روی دست، [گرچه در ظاهر] لذتی ندارد، [ولی در واقع] جز بدبختی چیزی ندارد. این جور وقتها، خدا ندادنش رزق است؛ ندادنش رزق است. نگوییم چرا خدا یک وقتهایی ما میخواهیم، نمیدهد. ندادنش لطف است؛ خیلی مهم است. امام حسین یک چیزهایی به ما نمیدهد، [و با این کار] دارد به ما لطف میکند.
در این محرم، رزق ما این است که یک چیزهایی را امام حسین به ما نمیدهد. قبلش قرار بوده به ما برسد. [مفهوم] امام حسین پیچیده است؛ این مطلب سخت است. چاقو را از دستمان گرفت. قبلش اهل گناه بودیم، چاقو هم برداشته بودیم. هیچکس هم حواسش به ما نبود. آمدیم تو محرم [و] گریه کردیم.
[میگفت]: «طرف اهل چشم برزخی اینها بود، چشم برزخی که اهل چشمبندی بود.» ماجرای امام صادق مفصل است. [شخصی] تو بازار ایستاده بود. هر که رد میشد، میگفت که: «تو چکارهای؟ چه داری؟ چقدر پول داری؟ چقدر تو خانه چیز و میز داری؟» همینجوری میگفت. امام صادق آمدند پیشش. حضرت [چیزی را] در دستشان پنهان کردند. [شخص] چشمانش را بست، تمرکز کرد، گفت که: «میدانم چیست؛ فقط تعجب کردم که تو دست شما چکار میکند. بگو ببینم، ببینم درست میگویی یا نه؟ یک تکه از خاک بهشت است. نمیدانم دست شما چکار میکند.» حضرت از [دست] ایشان درآوردند؛ تسبیح تربتشان بود، تربت سیدالشهدا. [شخص پرسید]: «آره، خاک بهشت اینه؟» [امام پرسید]: «مسلمان نبودی؟ چرا مسلمان نیستی؟» [شخص] گفت: «نشدم دیگر.» [امام پرسید]: «از کجا به اینجا رسیدی؟» [شخص] گفت: «با هوای نفس مخالفت.» جا خورد از حرف حضرت. گفت: «باشه آقا، مسلمان شدم.» بعد چند روز گفت: «آقا جان، ما مسلمان شدیم؛ همه، و حالا دیگر نمیفهمم چی به چیست و کی تو دستش چیست؟» [امام فرمود:] «تازه راه پیدا کردی [به] جهنم!»
بعضیها پایشان از زندگی آدم بریده میشود؛ این رزق است. بعضی پولها از سر سفره آدم میرود [و] برای امام حسین [هزینه میشود]. [افراد] مجبور میشوند یک جاهایی یک خرجهایی بکنند. اینکه پول میرود، رزق است؛ این رحمت خداست.
البته قاعده را بدانید: خدا وقتی از آدم میپرسد «برای چه میخواهی؟»، اگر آدم جواب خوب داشته باشد، برای کار خوبی بخواهد [میدهد]. [اما در مورد] این زندگیهایی که زن و شوهرها در آن درگیرند، اینها رزقشان کم است. [خدا میپرسد:] «برای چه به تو بدهم؟ بدهم که بروی [و] زندگی را بزنی [به هم]؟ [یا] بیفتید به جان هم؟» [مثل اینکه] آقایی میگوید که: «این را به تو بدهم که دستت پر باشد، بعداً بتوانی بیشتر زور بگویی به خانمت، بیشتر ظلم بکنی؟»
بزرگان میفرمودند، اساتید میفرمودند، علما میفرمودند: در خدمت بزرگواری بودیم، انسان اهل دلی فوقالعادهای در یزد، انسان امام زمانی، اهل معرفت. ایشان به من میفرمودند که: خانههایی که زن و شوهر با هم اختلاف دارند، رزقشان کم میشود. امام زمان رزقشان را کم میکند [تا] نوکر [واقعی] شوند، با هم خوب میشوند [و] بیشتر نوکری میکنند. بزرگان سفارش میکردند [که] اینها را بدانید؛ اینها روزیهای محرم ماست، اینها سوغاتیهاست [که] باید ببریم.
اکثراً کسانی که به برخی بزرگان مراجعه میکردند [و میپرسیدند]: «آقا، ما رزقمان چطور زیاد بشود؟»، ایشان میفرمودند: «شما با خانمت توی یک ظرف غذا بخورید.» [مثلاً] میآمدند میگفتند: «آقا، [چک ما] یک ماه وصول نمیشود، پاس نمیشود.» [ولی کسی دیگر بعد از عمل به این سفارش] گفته بود: «چون [همسر] گفته بود که برو خانهات، با خانم غذا بخورید، چک من پاس میشود!» «عمل کنیم!» روز اول [که] آمده [بودند] بشقاب [را کنار بگذارند و] با هم غذا بخورند، پدر خانم سر ناهار رسیده بود. زنگ زده بود [و] آمده [بود] تو. [پدر خانم] گفت: «اینها چقدر با هم خوب و خوشند؛ نشستهاند [و] با هم غذا میخورند!» [و اضافه کرد:] «پنج میلیونی برای تو بکشم؛ خیلی ازت خوشم آمد! داماد به این خوبی، من [کجا] دختر دادهام!»
از آن طرف، خدای نکرده، کسی اهل گناه، با زن دعوا میکند [و] کتککاری میکند. اصلاً آدم تعجب میکند؛ زنش را میزند! زن سید! آن عارف، همین آقایی که عرض کردم که سفارش میکردند: «تو یک ظرف غذا بخورید»، ایشان فرموده بودند: «من تو عالم رؤیا حضرت زهرا را دیدم. فرموده بودند که: "هر کسی زن سید دارد [و] دست رویش بلند میکند، اول سیلی به صورت من میخورد."» هیئت میآید، سینه میزند، شام هیئت میخورد، انرژی میگیرد، [و] میرود خانه، زنش را میزند! بابا، تو [چه] کارت [بد] است! کوچکترین بگو مگو تو خانه [را] میبرد [به] دعوا و جنجال!
آقا، آقا جان من، عزیز من، بزرگوار! گناه، رزق آدم را میبرد. خدا یک چیزهایی برای آدم نوشته است، برای شماست؛ [ولی اگر گناه کنی،] تعلق نمیگیرد. [مثلاً] تو مسیری که میآمدی، چرا این را نگاه کردی؟ تموم شد، پرید! تا کجا دوباره [چنین] نصیبی [به دست آید]؟ اینقدر تو این محرمها برای آدم چیز و میز مینویسند که [اگر گناه کند،] همین [که] از در میرود بیرون، [آن رزق] میرود. از این ماجراها زیاد دارم.
سرم درد میکرد از بچگی؛ [لطفی به من] کرد. خیلی آدم اهل باطن دیدیم؛ تهران، قم، مشهد، بعضی شهرستانهای دور [که] بالای کوه بود، طرف [در] یک جاهایی [بود]. یکی از این آدمها که تشرف داشت خدمت امام زمان، از وقتی هم تشرف داشته بود، چشم برزخیش باز شده بود. تو خیابان نمیتوانست راه برود؛ [چون مثلاً] چهارده سال به کسی نگاه [مستقیم نمیکرد/نتوانست بکند]. تشرف داشتیم؛ خدمت ایشان مشرف میشدیم، منزل ایشان [در] جای دیگر [بود]. صمیمیتی با ما داشت. توفیق الهی بود، الحمدلله؛ که [با اینکه] قلب [ما روشن نشد و] نتوانستیم [به معرفت برسیم،] آدم هم نشدیم، بدبختتر هم شدیم.
ایشان میگفت که: «بعد از مجالس ننشینیدا!» امام حسین میخواهد کیسهات را پر کند؛ [اما] مینشینی [و] غیبت کردن [باعث میشود که] بدتر هم بشود. مخصوصاً نسبت به مجالس خانمها. مجلس روضه رفتن، تموم شد. [اگر] در [آنجا] صحبت [درباره دیگران] بکنی، [خودت را] به ما چه میبندی؟ یک کلمه حرف درباره دیگران، در [رزق] آدم را میبندد. اونی که اهل سحر است، سحر پا میشود. [اما] من که نماز صبحم [را] حال ندارد [بخوانم]... سر و صدا میکردیم، گفتیم: «میرویم کربلا، یک حالی میکنیم!» چی شد؟ [خدا به تو میگوید:] «بستی عزیزم! دروازهها بسته است!» [کسی که] چیزهای دیگر دیده [و] اینجا میآید، حال ندارد. [کسی که] گوش [به] چیزهای دیگر شنیده، اینجا چیزی نمیشنود.
اهل معنا میرفتند، چیزهایی میدیدند تو حرم، چیزهایی میشنیدند تو حرم. برخی از همین بزرگان برای ما چیزهایی نقل میکردند. ایشان میفرمود که: «تو حرم امام حسین دیدم...» [ادامه ندادند]. خود بنده میفهمم... نمیدانم [اجازه] گفتن دارد، ندارد... من هم خداوکیلی آن [مباحث] را فکر نکردم که بیایم اینها را بگویم. من مینشینم بالا، این را برو کوک کنید. هرچه لازم است، بیاورید.
من رفتم حرم امام حسین. اولین باری که رفتم زیارت اباعبدالله، تا وارد شدم، سلام دادم؛ پردهها رفت کنار. دیدم اباعبدالله الحسین توی اسب نشسته، با زره جنگی. بعد امام حسین صورتشان را برگرداندند، یک نگاه به من کردند، جواب سلامم را دادند. نگاه حضرت تو چشمم [آمد]؛ پرواز کردم. چشم بستن از اسم میآید.
[معصوم] فرمود: «اکثر مردم به عمر طبیعی زندگی نمیکنند؛ اکثر مردم زودتر از موعد میمیرند، به خاطر گناه.» اکثریت مطلق اینهایی که تو قبرستان خوابیدهاند، هنوز جا داشت زندگی کنند؛ زودتر از موعد رفتن. [این یعنی] لیاقت ندارد. لطف خدا خیلی [بیشتر] جمع کرده برای آن طرف؛ [بنابراین] زودتر [رفتند]. روایت فراوان هم من اینجا آوردم؛ دیگر فرصت نیست برایتان بخوانم. خدا عمر [انسان را] روز آخرش مشخص نکرد؛ پایان باز است. بعضیها عمرشان پایان باز است؛ مؤمن اینطوری است. هر وقت دیگر قرار است یک ابتلایی برایش صورت بگیرد...
مرحوم آیتالله سید حسین فاطمی، ایشان تو سن بالا مرجع تقلید شد. بعد، خیلی بزرگان اینطوری بودند. مرحوم آقا بازیهای عراقی اینطور بود؛ مثلاً هشتاد سالگی ایشان مرجع تقلید شد. یک کلیدی داشتند، یک سیرهای داشتند، یک چیزی مد بوده بین مراجع نجف. اینها وقتی مرجع میشدند، میرفتند حرم امیرالمؤمنین، میگفتند: «آقا جان، اگر مرجعیت میخواهم [و قرار است] ضربهای به دین و دنیایمان بزند، ما را [از آن] ببند.» [یکی از بزرگان] میگفت: «اکثر اینها هم یک ماه [بعد] از دنیا میرفتند.» [یعنی:] این دیگر بماند برایش خطر!
بعضیها هم معلوم نیست با رئیس بشویم [یا نه]؛ معلوم نیست کسی بچهدار بشود، [آیا] دینش بماند [یا نه]. این قدرها [کسانی] بودند [که] بچهدار هم نشدند، [ولی] خدا چیزهای دیگر بهشان داد. همین حاج آقای شهید تهرانی که شماها میشناسید – اکثر شما خبر ندارید – ایشان بچهدار نمیشد؛ بچهدار هم نشد تا آخر عمر. مجتهد [بود، ولی] ایشان بچهدار نشد. خدا بهش چی داد؟ یک حوزه علمیه داد با چند صد تا شاگرد. الان بعضی از شاگردان ایشان عضو مجلس خبرگان [هستند]؛ تو شهرهای مختلف، امام جمعه، وکیلاند. [این] چیست؟ و آن طلبهای که من تربیت میکنم، تو خیابان راه میرود، هر که نگاه کند، میفهمد نورانیت دارد؛ [به] چهره [اش] افتخار میکرد. از کجا معلوم ما بچهدار بشویم [و] برایمان خیر باشد؟
البته اگر کسی نیت صالح داشته باشد، خدا میدهد ها! [مثلاً] نیت کن [که]: «خدا اگر به من یک پسر بدهد، من این را در راه [او] طلب میکنم.» قرائتی همینطور بود؛ بچهدار نمیشد، پیر شده بود. گفت که: «من رفتم مکه، گفتم خدایا، تو اگر به من یک پسر بدهی، مبلغ دین [و] طلبه [اش میکنم].» [و] گفت: «خدا یازده تا بچه به من داد.» [پس از این داستان، حالا میپرسم:] «کدام پاسخ [را میدهی]؟» [خدا از تو میپرسد:] «برای چه میخواهی؟»
آقا، من کلید طلایی امشب را به شما بدهم؟ خیلی معطلتان [کردم]. چه کسی دوست دارد رزق مفتی از خدا بگیرد، [و] بقاپد؟ میخواهی یک راهی بهت نشان بدهم [که] رزق مفتی گیرت بیاید؟ بگویم راه را نشان بدهم؟ راهش این است: آدم باید با امام حسین ببندد. آنهایی که با امام حسین میبندند، آموزش [دریافت رزقشان] باز میشود؛ رزق میآید.
بگو: «من میخواهم؛ خدایا، من مسافرت زیاد میخواهم بروم، پول هم ندارم. نیتم این است: هر شهری رفتم، میخواهم روضه بخوانم برای امام [حسین].» آقای روضهخوان، از در و دیوار برایش [رزق میبارد]. ما یک دوستی داریم، ایشان روضهخوان. نیتش هم همین است. گفته که: «من [از] آموزش خودم وقت میکنم، هر جایی [بروم]، من فقط روضه بخوانم.» استرالیا و نمیدانم کدام کشور، همه دنیا من رفتم. میگفت: «تو قطب جنوب دو تا اسکیمو شیعه بودند؛ از اتاقکهای یخی درست کردند، روضه خواندند.» مازندران روضه میخواند، با این وضعیت که راهها بسته [بود]. اردن، از آنجا بردند [و] برگشت! معنا ندارد! راه بسته است، برایش معنا ندارد!
شیرینی امام حسین! باید روایت برایت بخوانم. خیلی طولش [نمیدهم]. [معصوم] فرمود: «خدا بابت گناه، عمر را کم میکند، رزق را کم میکند؛ ولی کسی یک زیارت کربلا که برود، هم عمرش زیاد میشود، هم عشقش زیاد.» [معصوم] فرمود: «وقتی [زائر] برمیگردد، فوراً یک باب از رزق به رویش باز میشود.» این [شخص] صلاحیت [خود را] نشان داد. [خدا به او گفت]: «خدایا، من پول میخواهم برای حسین خرج کنم. خدایا، من عمر میخواهم برای حسین زیارت برم، به عشق...» دل میدهند به زیارت. اینها عمرشان طولانی میشود، راه [و] زیارت نصیبشان میشود. روایت داریم: «کسی مکه برود [و] بگوید من دیگر مکه آخرم است، دیگر بس است، یک بار آمدم؛ عمرش کم میشود.» [باید گفت:] نوکری کنم؛ نه فقط بروم زیارت اربعین که فقط برای زیارت نیست، برای خادمی است [و] زیارت [هم هست].
[معصوم] فرمود: «کسی که پول داده [و] سالی دو بار برود زیارت حسین.» کسی که پول ندارد، سالی یک بار قرض کند [و] برود. قرض هم که میکنی، راز دارد. [فرمود]: «قرض کن که هزار برابر برگردد.» «الدرهم بالف درهم.» (یک درهم، هزار درهم). یک درهم میدهی، هزار درهم. هرکه ندارد، قرض کند. به قول استادمان: «فرش زیر پایت را بفروش [و] برو، اگر هزار برابر [برنگشت...».]
قاعده رزق تو عالم امام حسین است. عجب حرفی زدم! گل حرف! کسی شبهای قبل نیامده [و] شبهای بعد هم نمیخواهد بیاید؛ اصل مطلب را گفتم. قاعده رزق تو عالم امام حسین است. کسی بگوید: «من برای امام حسین میخواهم خرج کنم.» [خدا] میگوید: «چی میخواهی؟ تو بگو چی میخواهی!» [مثلاً میگویی]: «بچه بده؛ میخواهم [او را] بکنم آشپز هیئت، چایپخشکن هیئت.» [خدا میپرسد]: «چند تا میخواهی؟» [یا میگویی]: «زن بده؛ میخواهم بنشینم دوتایی روضه بخوانید.»
آدم اصلاً عمر طولانی برای چه میخواهد [جز اینکه] امام حسین [را] هر سال محرم ببینیم، [و] هی گریه [کنیم]؟ مثل امام زمان؛ امام زمان عمر طولانی دارد برای اینکه [آن حضرت] همسو برایت گریه میکند. امشب برایت من اشک نمیریزم؛ من خون گریه میکنم. رفقا، بدانید عمر اگر برای امام حسین میخواهیم، یک وقتهایی رزق به این است که عمر [ما] طولانی [باشد]؛ یک وقتهایی رزق به این است که عمر [ما] کم [باشد].
کی رزق این است که عمر [ما] را کم کنی؟ وقتی که یک دری باز شده [و] امام حسین دارد چند نفر را دست تو دست خودش میبرد؛ آن وقت [این زمان] وقتی [مناسب] این است که دستت را بدهی [و] نگاه نکنی. [قاسم با خود گفت:] «من سیزده سال عمرم کم است، هنوز جوانم، هنوز وقت دارم.» بعد اصرار کنی بگویی: «آقا، دست ما را بگیر.» با شب عاشورا، [امام حسین] فرمود: «همه پاشین برین! اینها فقط با من کار دارند. اینها [میگویند] یک سر و [سودا داریم و] ما باید برای یزید ببریم؛ آن هم سر اول از همه [یعنی] قمر بنیهاشم.» [یاران گفتند:] «آقا، کجا برویم؟ کجا؟» تعبیر روایت این است. [امام به یارانش] گفت: «أَلا تَرضَونَ أَن تَدخُلوا مَعَنَا الْجَنَّةَ؟» (آیا راضی نمیشوید که با ما وارد بهشت شوید؟) [یعنی:] «رضایت نمیدهی ما [به] بهشت با تو [برویم]؟» [امام یارانش را نشان میدهد و میگوید]: «آقا، [ببینید!] اینها مرد جنگند، سابقه دارند، رزمندهاند، مجروحند، جانبازند. بعضی شصت ساله رزمندهاند، هفتاد ساله رزمندهاند، جنگهای مختلفی را دیدهاند. معلوم است فردا [اگر] جنگ بشود، اینها میجنگند.» امام حسین فرمود که: «نترسید، همهتان با من هستید، همه کشته میشوید.»
یک بچه سیزده ساله بود. [با خودش] گفت: «من بچهام، سابقه جنگ ندارم. [تازه] وزن نکردم. احتمالاً اینها همه میروند؛ [من] بچه هستم، بمانم. من اینجا باید بنشینم [و] ببینم تکتک اینها رفته [و] سرِ این آبِ نیزه [خورده]؟ [میخواهم] دلم نشکند، من جا بمانم؟» [قاسم] پا شد، گفت: «عمو جان، من هم فردا کشته میشوم.» جانم به این معرفت!
[امام حسین به] قاسم فرمود: «قاسمم! یا بُنَیَّ!» (ای پسرکم!) [گوینده میگوید:] عبارت را ببین! نگفت برادرزاده، گفت: «پسرم، پسرم، عزیزم!» «کَیفَ الْمَوتُ عِندَکَ؟» (مرگ در نزد تو چگونه است؟) نظرت نسبت به مرگ چیست؟ [قاسم] گفت: «عمو جان، از عسل شیرینتر است؛ مرگی که تو آغوش تو باشد، روی پای تو، از عسل شیرینتره.» لا اله الا الله! بچه هیئتی! روضه شنیدهای، سر در میآوری از روضه. میخواهم امشب با گوشه و کنایه روضه بخوانم. اهل [دل] فهمید. الحمدلله. روضههایی را میخواهم سربسته امشب بگویم.
ابیعبدالله فرمود: «قاسمم، این روضه که امشب مقدمهاش باشد، فردا شب روضه را تکمیل میکنم.» ابیعبدالله فرمود: «قاسمم، نه تنها تو کشته میشوی، علیاصغرم هم کشته میشود.» قاسم تعجب کرد: «من فکر میکردم من مرد جنگی نیستم [و] خب من اجازه [دارم] بروم تو میدان. علیاصغر دیگر چطور میخواهد کشته بشود؟» غیرت را ببین! غیرت را ببین! معرفت را ببین! سریع پرسید: «عمو جان، مگر قرار است دشمن تو خیمه [ها بیاید و] پسر امام حسن [را بکشد؟]» غیرت امام حسن به ناموس حساس است. این یعنی چی؟ قرار است علیاصغر را بکشد تو خیمه؟ توضیح دادند برایش: «نه قاسمم، من علیاصغر را دست میگیرم فردا تو میدان.» اینجا راوی میگوید صدای همهمه و شیون زنها از تو خیمهها بلند شد. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. سلام ما، [در] باقیِ بقیة اللیل و النهار. جعله الله [...].
عارف میفرمود: «قاسم بن الحسن را در عالم معنا دیدم. دیدم به من فرمود: "من هم [باب الحوائجم]. با من [باشید]. فقط علیاصغر و عباس بابالحوائج نیستند، من هم بابالحوائجم؛ ولی مردم کمتر سراغم میآیند."» امشب از این بابالحوائج [یعنی] کربلا، سلاممان را از دری که قاسم باز میکند بدهیم؛ از خیمه قاسم. دیدی خیمه قاسم تو [خیمههای] جدا از خیمه دیگر است؟ از آن خیمه سلام بده: «السلام علی الحسین و علی علی [بن الحسین] و علی اولاد [الحسین].»
قرار شد میدان برود. مفصل است. برخی گفتند: «دستخط از امام حسن آورد.» ابیعبدالله اجازه داد. همین که دستخط را دید، یاد حسن افتاد، زارزار گریه کرد. گفت: «عزیزم، برو! برو!» یک جا فقط تو مقتل آمده [که] ابیعبدالله اینجور خداحافظی کرد. [هنگام] بغل گرفتن یک نوجوان نو [که] اولین میدان جنگی است که میخواهد برود، [امام حسین] بغل گرفت [او را]؛ ابیعبدالله آنقدر گریه کرد حتی افتاد زمین. [آخرین] لابه [و] [ترک]اش کرد. [قاسم] از بالا بلندی ساده نگاه [میکرد]؛ [و گفت:] «عُمُری أَسْوَدُ یَتِیمَهْ» (عمرم سیاه [و] یتیم است). لا اله الا [الله].
آمادهاید روضه بخوانم یا نه؟ دقایقی [بعد] شنید [که] از وسط میدان صدا بلند شد: «منم! [صدایم] در آمد!» [امام حسین] آمد بالا سر قاسم. ولی چه آمدنی! وقتی قاسم را همین که دیدند، همه شروع کردند [به] فرار کردن. گرد و خاک. قاسم میون گرد و غبار. ابیعبدالله ایستاد [تا] گرد و غبار بنشیند، قاسم را پیدا کند. همین که گرد و غبار [فرو نشست،] دید [که] یک گوشه بیابان، یتیم حسن دارد روی زمین [جان میدهد].
بعضی از شما خانواده [ها] آمدید روضه. بعضی از شما تا عقد کردهاید، اولین محرمیه که روضه میآید. با خانمتان آمدین، لابد. شیخ جعفر شوشتری میگوید به آن نقل که قاسم ازدواج کرد کربلا [و] بلا [شد]. وقتی این زن و بچه برگشتند مدینه، همین که رسیدند [به] میدان اصلی مدینه، مردم مدینه آمدند، گفت و گو شد، استقبال کردند، حرف [زدند]. قرار شد هرکه برود خانه [برای] دیدن [عزیزانش]. هر کسی از این زن و بچه دارد میرود سمت خانهاش، ولی فاطمه، همسر قاسم، گفتند: «تو چرا بلند نمیشوی؟» [او] گفت: «من دیگر کسی را ندارم. بابام حسین را که کشتند، قاسمم که کشتند.»