نکته مهم در زندگی
دعای چه کسی مستجاب نمیشود
مشخصههای زندگی خوب
چرا در کارهای دخالت میکنیم؟!
کار ما عبادت، کار خدا رازقیت
رزق میرسد، دنبال دلیل و راهش نباشیم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم.
اَلحمدُللهِ رَبِّ العالَمین، و صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنا و نَبِیِّنا اَبِیالقاسِمِ المُصطَفی مُحَمَّد. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فَرَجَهُم. و لَعَنَةُ اللهِ عَلَی القَومِ الظّالِمینَ مِنَ الآنَ اِلی قیامِ یَومِ الدّین. رَبِّ اشرَح لی صَدری و یَسِّر لی اَمری واحلُل عُقدَةً مِن لِسانی یَفقَهُوا قَولی.
نکتهای خیلی مهم و کلیدی برای زندگی، که همهجا به درد میخورد و در زندگی خیلی کاربرد دارد؛ بسیاری از مشکلات خانوادگی، بین زن و شوهر، بین بچهها و پدر و مادر، رفقا، شرکا – مشکلی که بسیار فراگیر است و در مشاورهها وقتی مراجعه میکنند، زیاد دیده میشود – اصل خرابی به بار میآید به خاطر این است که آدمها سر جایشان نیستند.
خیلی رایج هم هست؛ هر کس یک محدودهای دارد و باید سر محدودهاش باشد، سر پستش باشد. یک تیم چرا میبازد؟ یک تیم کِی میبازد؟ وقتی که بازیکنان سر جایشان نباشند. در مسابقه والیبال، هر کدام یک جایی دارند، یک محدودهای دارند، آنجا را باید بپایند. در مسابقه فوتبال، هر کسی یک جایی دارد، سر جایش باید باشد. «نه، من میخواهم گل بزنم!» بابا، تو دفاعی، تو دروازهبانی، سر جایت وایسا!
آن وقتی که بچهها با پدر و مادر، جایشان عوض میشود؛ بچه میشود بابا، بابایی میشود بچه؛ بابایی میشود مامان، مامانه میشود بابا؛ شوهره میشود زن، زنه میشود شوهر. این اول مصیبت است، اول خرابی زندگی به هم میریزد، آقا جان!
اکثر این مشکلات هم با کدام دعا و کدام ورد، قند از دست کِی بگیریم و آبنبات کِی به او بدهند، اینها حل نمیشود. آنها مال یک گرههای دیگر است، از جاهای دیگر میافتد. انرژیاش کم است، نمیتواند اینجا خوب دفاع کند. این باید از بالا یک انرژی بهش بدهد. آن قند و نبات مال این است، نه اینکه من رفتم وایسادم دروازه و بگویم یک دعایی بخوانم تا توپ از آنور دروازه حریف رد نشود. من مدافع رفتم مهاجم شدم، میگویم یک دعایی بخوانم تا توپ از گلم رد نشود؛ جان! دعایی نیست!
من یاد آنهایی میافتم که ظهر عاشورا باید میآمدند و به امام حسین کمک میکردند. سر تَل نشسته بودند. متن مقتل این است: نشسته بودند، دیدند که امام حسین تنها شده، گریه میکردند. «اشیاخ» بودند، تعبیر این است که پیرمرد بودند، دست بالا برده بودند: «اللهم انزل علیه من نصرک؛ خدایا، کمکش کن!» این چه دعا و مسخرهای است؟ کمک کنیم! دعا، جای تو اینجاست. آدمی که سر جایش ننشسته، وقتی دعا کند، دعایش مستجاب نمیشود. این قاعده را داشته باش.
این شبها، لا به لای بحث، خیلی قاعدههای طلایی میگویمها! بعضیهایشان محصول ۱۰، ۱۵ سال مطالعه است، گاهی ۱۰، ۱۵ سال مشاوره است؛ زندگیهای مختلف، مصیبتهای مختلف. من الان همزمان در چندین شهر در تردد هستم؛ دیگر مشهد، دائماً در ترددیم؛ خانوادهمان مشهدی هستند. قم هم که محل زندگیمان است، درس و بحث دبیرستانم را هم که تشکیل دادهایم در قم. تهران هم که زادگاهمان و محله آبا و اجدادیمان است. کرج هم که ۱۶، ۱۷ سال زندگی کردیم. شهرستانهای دیگر هم دائماً در ترددیم. در بعضی کشورهای دیگر هم الان ما هفتهای یک بار کانادا، دانشگاه کلگری، با ویدئو پروژکتور کلاس داریم. آنجا برای دکترا هستند رفقا. صبح جمعه ما که میشود شب جمعه کانادا، هفتهای یک بار کلاس داریم. الان به مناسبت عاشورا تعطیل است، این جمعه تعطیل، جمعه بعد دوباره راه میافتد. دائماً از آنجا هم مشاوره دارم. و حتی پای منبر ما در کانادا و جاهای دیگر هم از کشورهای دیگر هم هستند. زندگی از جاهای مختلف، نه اینکه چشم و گوش بستهایم و فقط دماغمون را دیدهایم! آدم زیاد، مشکلات زیاد دیدهایم.
این قاعدهای که دارم عرض میکنم، قاعده طلایی است؛ خیلی به درد میخورد. آدمی که سر جایش نباشد، دعایش هم مستجاب نیست. به درد هم نمیخورد؛ هم زندگی خودش را خراب میکند، هم خودش [درست کار نمیکند.] کار خودت را بکن، آقا جان! کار خودت را بکن. در کار بقیه دخالت نکن.
ما این برنامههای صدا و سیما را که میساختیم و میسازیم و اینها، این هم یک گوشهای از کارهایمان است. علافیم دیگر، از اینور به آنور. مستندی میساختیم در یکی از این کشورهای همسایه. بعد ۴ نفر بودیم، رفته بودیم برای ساخت مستند. ما طلبگی، خرگوشمان میجنبد. به فیلمبردار گفتم: «آقا، این را از اینور بگیر! اینجا را فستموشن کن! آنجا را اسلوموشن کن! آنجا را...» آخه کفرش در آمد! گفت: «حاجآقا، ما وقتی که میرویم سر لوکیشن، تقسیم کار میکنیم. جلوی من یک کسی بنشیند و دست و پا بمیرد، به من ربطی ندارد. این کار تدارکات است. نور، کار آن یکی است. این کار، این یکی است. من فقط باید دوربینم را بکارم و فیلم بگیرم. انقدر فضولی نکن! دخالت نکن! کار خوبی کردی، سر کار خودش باش!»
مجموعه موفق تلویزیون که الان میبینیم کارها خوب است – اسم نمیبرم، اینها رفقای ما هستند – بعضی از مجموعههای موفقی که هر شب پخش میشود و اینها، رمز موفقیتشان این است: یک تیم گستردهاند. بسیاریشان رفیق ما هستند و در ارتباطیم؛ از نزدیک، از دور. بعضی از رفقایی که دستاندرکار درجه یک آن برنامه هستند، منزل ما میآیند و رفتوآمد داریم. کاری که تقسیم میکنند، هرکی سر کار خودش است، در کار بقیه دخالت نمیکنند. «آقا، من را باید برایم – به قول خودشان – راش برنامه را بیاورند، ادیت بکنم، تحویل بدهم، همین. این چرا از اینور گرفته؟ آن چرا با دو دوربین گرفته؟ چرا با سه تا دوربین نگرفته؟ دوربین اسپایدرش بود؟ پلی شاتش بود؟ اینها به من ربطی ندارد. آنی که دادند، کار کن و تحویل بده.» یک برنامه، یک مجموعه، اگر میخواهد موفق باشد، برای هر کس، سر جای خودش [باید باشد].
زندگی خوب، زندگیای است که زن و شوهر سر جای خودشان باشند. امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا (سلام الله علیهما)، روز اول زندگی؛ آفرین! پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد منزل شد، آزاد گذاشت. فرمود: «علی جان، فاطمه جان! یکی باید بیرون کار کند، یکی باید در خانه کار کند. کِی کار بیرون را قبول میکند؟» فاطمه زهرا فرمود: «یا رسول الله، من طاقت اینکه بخواهم شتر ببرم بیرون، آب و وسایل ببرم، بار سنگین، من طاقت اینها را ندارم.» پس، از پشت در به بیرون، همه کار علی؛ از در به داخل، همه کار فاطمه. همکاری میکردند با هم. فاطمه زهرا بگوید: «دیگر بیرون به من ربطی ندارد!» روایت داریم: امیرالمؤمنین عدس پاک میکرد، سبزی پاک میکرد، خانه را جارو میکرد، بچهداری میکرد. فاطمه زهرا بیرون میآمد، در جنگ کمک میکرد، پانسمان میکرد. گاهی امیرالمؤمنین [وظایف را روشن میکرد]. اول وظایف روشن بشود، بقیهاش دیگر کمکی است. جاها معلوم باشد. وقتی جاها معلوم نیست، هر کس ساز خودش را میزند، هر کس میخواهد خر خودش را براند.
اصل جایی هم که ما با خدا درگیر میشویم، همینجاست. ما در کار خدا دخالت میکنیم. قبول دارید؟ ما خیلی وقتها در کار خدا دخالت میکنیم. بعد جالبترش این است که کار خودمان را هم نمیکنیم! یک وقت، آدم کار خودش را میکند و در کار خدا دخالت میکند، این خیلی عجیب است. یکی از جاهایی که ما کار خودمان را ول کردیم و چسبیدیم به کار خدا، کجاست؟ کار ما عبادت است. کار خدا هم روزیرسانی است. عبادت را ول کردیم، چسبیدیم به روزیرسانی! خدا میگوید: «عزیزم، تو کار خودت را بکن! در کار من دخالت نکن! اینکه چقدر باید برسد، چه جور باید برسد، اینها را من میدانم. من باید بنویسم، من باید برسانم. کار من است: «عَلَی اللهِ رِزْقُها»؛ وظیفه خداست، حوزه اختیاری خداست، شأن مدیریتی خداست، پروتکل اداری خداست. این کارها مال خداست. شما کار خودت را بکن! مشغول کار خودت باش!» عجیب نیست؟ توجه نداریمها! توجه نداریم چقدر میرویم در کار خدا دخالت [میکنیم].
خدا رحمت کند آقای بهجت را، این روایت را زیاد میخواندند. روایت: خدای متعال فرمود که حاجتی داری، به من بگو. «فلا تُعَلِّمنی ما یَصلُحُکَ»؛ تو لازم نیست به من یاد بدهی چه صلاح توست. تو فقط دعاهایت را بگو! [آدم] نشسته برای من پیشنهاد میدهد، طرح و برنامه شده معاون طرح و برنامه خدا! سازمان ملل! چه کار میکنم به تو؟ به نظر من، این اصلاً چیز جالبی نیست.
«لازم دارم. از کجا میرسانم؟ حرم امام رضا؟» یا امام رضا، من یک دو میلیون تا آخر هفته لازم دارم. امام رضا! ببین، اکبر قناد که خب من خودم بهش گفتم، او ندارد بدهد. پدر خانم هم که الان خودش دختر و شوهر میدهد. آن یکی هم خلاصه. من همه راهها را زدم، میدانم که شما جایی را سراغ نداری برسانی. «برو برساند!» با امام رضا (علیه السلام) رفته بود بیرون، ابواسلت رفته بود خارج از شهر. حضرت یک مقدار پول لازم داشتند. «امام رضا از کجا میخواهد بیاورد؟» لحظهای نشستند روی زمین، دست کشیدند، زمین شکافت، یک تکه قندیل طلا برداشتند و درآوردند. «همان گنجهای زمین در اختیار ماست، در اختیار ما نیست؟» پس ناله میزند: «خدایا، اینجا نیستها! آن بانک وام نمیدهد! آن یکی ضامن میخواهد!» آقا جان! روزیرسانی کار خداست. کسی خدا میشود که مسئولیت قبول کند نسبت به روزی بنده. خدای همچین کسی...
خدا رحمت کند حضرت امام را، رضوان الله علیه. مرد بزرگی که ناشناخته مانده است؛ جهت علمی، اخلاقی، معنوی. ای کاش امام رهبر نبود! ما یک خرده میتوانستیم ازش حرف بزنیم، تعریف بکنیم. واقعاً اگر رهبر نبود، در تراز بقیه علما، یک عالم بینظیر بود؛ در تاریخ شیعه، وضعیت علمی بینظیر، اخلاق بینظیر، بصیرت، دقت. اینها دیگر اهلش میدانند. معنویت، عرفان.
یک وقتی ایشان منزلی خریده بود و باید سر وقت، مثلاً پولش را میرساند. ارزان هم بود، پول طلبگی خودش بود. بعد مثلاً باید بدهی را میداد. سر هفته، دو روز مانده بود. ایشان هم نداشته، تلاش هم کرده بود. آن کاری که باید انجام بدهد و درآمد داشته باشد، انجام داده بود ولی نمیرسید. نشسته بود، درسش را گفته و درس و بحث و اینها. آمده نشسته بود یک جایی، داشت استراحت میکرد. [یکی گفت:] «شما حواست هست که پسفردا باید بدهیات را بدهی؟ آماده کردی؟» گفت: «کارم را کردم، همین قدر در آمد. راحت نشستم.» گفت: «من در کارهای خدا دخالت نمیکنم. مربوط به من [نیست].» «بابا، تو دیگر کِی؟» فردایش یک گروهی از همدان از کجا آمده بودند. دست کرد، یکیشان یک چک درآورد و گفت: «ما نیت کرده بودیم از همدان یک مقدار پول به شما بدهیم. خودت هم باشی، جایی نمیخواهد مصرف کنی.» دقیقاً همان حسابی بود که باید فردایش میداد. بدهی هم همان قدر. کارش را انجام داده.
خدا آنجایی که [کار] من [است]، خدا تضمین نکرده برای [من]. تضمین نکرده، گفته: «آقا، اینجا را من نمینویسم، چک سفیدامضا نمیدهم. خودت باید بروی دنبال بهشت.» بهشت را برای کسی ننوشتم. از عجایب این است: دنیا را برای همه نوشته، هر چقدر هم زور بزنی از آنی که نوشته جلوتر نمیزنی. هر چقدر هم زور بزنی از آن که نوشته عقبتر نمیمانی. آدم زور بزند بخواهد به یک رزقی نرسد، نمیتواند. کار دنیا اینطوری است. کار آخرت برعکس است.
آموزش کربلا میخواهیم، اصرار کن، اصرار کن! توفیقات الهی میخواهیم؟ چی میخواهیم؟ چی میخواهیم؟ چیزهای [معنوی]. گریه کن، یک پیاده کربلا برو، نذر کن، زحمت بکش. خردخرد، آرام آرام، آرام آرام. انبیای الهی را ببین چه خوندل میخوردند! خدا دو قران کف دستشان میگذاشت. به کسی مفت چیزی نمیدهد. آنقدر زحمت دارد!
مرحوم جعفر آقای مجتهدی، آن آدم عاشق، دیوانه اهل بیت، دیوانه اهل بیت! عجیب و غریب. ایشان گفت: «یک سحری من را مخیّر کردند، چهره امیرالمؤمنین را بهت نشان بدهیم؟» گفتم: «آره.» گفتند: «هرچی که در دنیا داری باید تحویل ما بدهی تا ما چهره [امیرالمؤمنین را] قبول [کنی].» گفت: «هرچی که داشتم، فلجم شد، سلامتی، مال، خانه، همه را دادم. یک نگاه مشتی [کردم].» ولی نگاه، نگاه بودا! بعد دیگر... بعد از آن دیگر چی شده بود؟ خدا از بشر مأموریتهای ویژه میداد! و الان آقام را دیدم. حضرت فرمودند: «برو فلان روستا، فلان کس به ما متوسل شده، مشکلش را حل کن.» مأموریتهای ویژه خارج از کشور با طیالارض: «برو ایتالیا، فلان کس به ما متوسل شده.» خون دل بخور، قید دنبالش [باش].
نه آنی که برای همه نوشتهاند، برای کافه [مردم]! انقدر کافر بچهدار، کافر دوجین بچهدار میشود! انقدر کافر زن میگیرد! انقدر کافر شغل خوب دارد! بابا، اینها که به همه میدهند! آدم غصه اینها را بخورد؟ قد [یک] خاله [آدم] بکند؟ دست خودمان است رزقمان. تو [بازوی] ماست. یک روایت بخوانم جانتان حال بیاید. روایت فرمود خدای متعال: «من این روایت را اولین باری که شنیدم، خیلی حال کردم. بدنم، روایتش را دیدم، یعنی گفتم: خدایا، واقعاً تو خدایی! اصلاً من فقط تو خدا باشی.» روایت دارد: خدا گاهی یک رزق ویژهای را به یک آدم نادان و سادهلوح میدهد که زرنگها بفهمند با زرنگی نمیشود.
در بازار، کُشِ تنبانش را نمیتواند جمع بکند. ده دهنه مغازه دارد! کجا میآوری؟ بابایش میگفت: «این، من بمیرم، مغازه را دست این بسپارم، این احتمالاً یکی دو روز اول هرچی دارد میفروشد. روز سوم مغازه را واگذار میکند.» مغازه را الان سوبله کرده! با زرنگی و آیکیو و اینها نیست. «من بروم دوره مدیریت ببینم، فلان کتاب را بخوانم.» اینها نیست. دخالت نکن! چی خواستم؟ میرسانم. اگر آدم خاصتر باشد که خدا خواسته را هم میرساند. حالا در مورد این باید یک شب دیگری صحبت بکنیم.
دست کِی است؟ پدر؟ مادر؟ مدیر؟ هر کی پشت میز بنشیند، میشود رازق. هر جا بروی، یکی آنور میز باشد، میشود رزاق! یک پیرمرد مشهدی هست، گاهی میآید خدمت مقام معظم رهبری. از رفقای قدیمی ایشان، خیلی به این پیرمرد علاقه دارد. یک روزی ایشان فرموده بود که: «من میخواهم بهتان بگویم چرا انقدر به این پیرمرد علاقه دارم؟» جلوی جمع به این پیرمرد گفته بودند که: «حاجی فلانی، کاری، چیزی میخواهی؟» جایی از قصر پرسیده بودند: «میخواهی جایی سفارشت را بکنم؟ کاری برایت بکنم؟» بزرگی این مرد را به اطرافیان سؤال کرده بودند. بعد پیرمرده گفته بود: «برای چی من از تو بخواهم؟ میروم از آن که تو میروی. شهرداری منطقه [فلان]، نمیدانم چیچیرک منطقه چند، دم در وایستاده. دیگر هیچی دیگر. ما میرویم آنجا سر خم میکنیم. یک روزی کار به درد کارمان میخورد، یک روزی به درد کار [کسی دیگر].»
یکی از علمای مشهد به من میفرمود – صمیمیتی داریم، چون از شاگردان مرحوم [آیتالله] خویی و اینها بوده – از علمای بزرگ مشهد. پیرمردی ۹۰ ساله [بود]. شلوغی مشهد [بود]. وایستاده بود که ما بیاییم دنبال. دیر رسیدیم. عصبانی شد، ما را دعوا کرد. [گفت:] «مرد حسابی! من اینجا وایستادم. این جوانها و ماشین آخرین سیستم فکر میکنند من پیرمرد یک کارهای هستم! تو [چرا دیر کردی؟]» من قبلاً چند بار تجربه داشتم، کارهایم در مملکت. یک روحانی پیرمرد، این لابد یک ۱۰ تا سیستم دست من را سوار کرده. تا سوار کرد، گفت: «خب، حاج آقا، شما کجا مشغولید؟» خدا میداند!
هر کی بتواند کاری بکند، اول از همه توان خودم، فکر خودم، ایده خودم، پول خودم. پول داشته باش، همه را میخری! همه مال تو! همه چی دست توست! [به خود میگوید:] «بله، رئیسم! مدیرم! آنی که قدرت دارد، آنی که ثروت دارد!»
روایت فرمود: «کسی به یک ثروتمند برسد، سلام گرم بهش بدهد به خاطر اینکه پول دارد، و فکر کند با این سلام گرم، چیزی از پول او به این میرسد، [با این کار] دو سوم دینش [میپرد.]» دو سوم دینش [میپرد]! مگر من [روزی] تو را نمیدهم؟ خدا میخواهد همه را دور میزند. بابا! عیسی بن مریم بدون بابا به دنیا آمد. بابا ندارد؟ من به دنیا میآورم. آدم ابوالبشر، نه بابایش، نه مامانش! به دنیا آوردم. موسی بن عمران، حضرت موسی، پیغمبر خدا. فرعون دستور داده، گفته: «منجم به من گفته که موسی قرار است به دنیا بیاید. بروید بریزید، هرچی زن آبستن و باردار است، ۴۰۰۰ تا بچه را کشتند تا اینکه موسی به دنیا نیاید.» بعد چی شد؟ خدا یک کاری کرد، موسی آمد در بغل خودش، خودش شیرش داد، بزرگش کرد در کاخ خودش. موسی را بزرگ کرد. همین موسی، در همان آبی که فرعون موسی را از آب گرفته بود، بعد همین موسی، فرعون را در همان آب غرقش کرد! چی فکر کردی؟ فرعون باشی؟ فکر نکن!
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله دستغیب را؛ چه آدم فوقالعادهای بود! چقدر نگاه زیبایی داشت! رانندهها – یک وقت در این جلسه ما نباشند، میخواهم یک حرفی، یک تیکه به رانندهها بیندازم – ایشان [راننده] پایش را گذاشته روی گاز، میگوید: «من باید گاز بدهم به این مسافر برسم. من بهش نرسم، پریده!» این فکر میکند راز خودش است. تو مشرکی! تو بیدینی! تو کافری! بازی خدا دارد میرساند. بهانهاش را هم جور کرده. اینها همه بازیهایی است که خدا جور کرده پول را بگذارد سر سفره. باید از خدا بخواهیم که ما را ول معطل نکند. از دعاهای ما [این است که] یک شب شاید فرصت بشود بخوانیم. تعقیبات بعد نماز عشا: الکی معطل نشوم! الکی علاف [نشوم]!
پیغمبر فرمود – روایت خیلی زیبایی است – فرمود: «آقا جبرئیل به من گفت: کسی تا رزقش را کامل مصرف نکند، از دنیا نمیرود. خیالت راحت!» یعنی به اندازه ساندیس اگر برایت نوشته باشند، باید بخوری بعد بروی. [موردی هست که] نخورده [رفت]. یک قبری است توی قبرستان اصفهان یا یزد. عکسش را انداختند روی قبر. دیزیسرا بوده ظاهراً. لقمه را همچین تپل برداشته، گذاشته توی دهانش. سکته کرد. دهانش قفل شد. کسی نتوانست درآورد. لقمه توی دهانش سکته کرده. به قول استادمان فرمود: «این رزق مورچههای توی قبر بوده. این آقا باید میبرده برایشان میرسانده.» «نه به پایین. نه، من میفرستم پایین.» حالا بزن! زور بزن! ناهار بیار! رسید، مُرده. قرار بوده برایمان بیاورد. گیر اینها نباش. «من خدایم! من خدای این کارهام! تخصص [من است].» وقتی که من یک چیزی را به یکی بدهم...
بعضی جاها خدا میخندد. بگویم دیگر، عرض امشب ما تمام شود. دو جاست که خدا میخندد – [خندیدن] کنایه است، خدا که نمیخندد، کنایه است – [اول] وقتی خدا اراده کرده یکی را ببرد بالا، همه عالم جمع شدند این [آدم] نرود بالا. [دوم] وقتی میخواهد یکی را ببرد پایین. [یا] یک کم میخواهد ببرد بالا.
پیغمبر اکرم میخواست [او را] ببرد بالا. همه جمع شدند، آمده بودند شبانه بکُشندش. دیگر ماجرا خبر داری دیگر؟ از هر قبیله یک نفر، شبانه بریزیم، بدون سر و صدا، بدون شمشیر، بدون هیچی، با یک لاقبا. پیغمبر خواب. درش آورد، برداشت، برد در غار. غار ثور. رد پیغمبر را زدند، سریع دنبال پیغمبر راه افتادند، رسیدند پشت در غار. کدام پیغمبر اکرم! اعظم! اجل! با آن شأن و عظمت، با چی حفظ [شد]؟ عنکبوت! فوت کنی، میرود! تار عنکبوت. تار عنکبوت بسته. [گفتند:] «بابا، تار عنکبوت [اینجا را] میکُشد. اینجور تار عنکبوتی اینجا کسی نیامد.» جان پیغمبر را با تار عنکبوت حفظ میکند. درگیر [خداست]. میخواهد حفظ بکند، حفظ میکند. میخواهد حفظ نکند، حفظ نمیکند.
در مکه، حضرت ابراهیم توکل داشته. ابراهیم آدم بودهها! خیلی عجیب غریب است. من فقط دوست دارم یک سفر بروم آنور، حضرت ابراهیم را ببینم. کِی بوده این؟ مدلی استخوان سیاه! بین زمین و آسمان پرتش میکردند با منجنیق. روی کره زمین. یک نفر فقط «لا اله الا الله» [گفت]: ابراهیم بود بین زمین و آسمان. آن هم آتشی که برایش درست کرده بودند. میگوید: «نتوانستند بیایند با دست پرت کنند، با منجنیق [پرت کردند]. پرنده از فاصله [کباب] میشد. بین زمین و آسمان حرارت دارد، میزند.» «کمک میخواهی؟» گفت: «اما الیکَ فلا. از شما نه.» «برو ثابت علمه بِهادِكَ کفا عن سؤالی.» [در روایت آمده:] «آن خودش میداند من چه حالی دارم. بخواهد برایم درست میکند.» انداختنش در آتش. آتش گلستان شد.
بهش دستور [دادند]: «این بچه کوچکی که به دنیا آمده، برش دار، ببرش مکه.» از فلسطین یا کوفه عراق [بودند]. اختلاف است. حضرت ابراهیم فلسطینی است. الخلیل که میگویند دست صهیونیستهاست. اذان عصر ابراهیم یا از فلسطین یا عراق. یکی از این دو جا [هاجر و اسماعیل را] بردارد، بیاورد. آن هم مکهای که هنوز شهر نشده، یک بیابان. الانش مکه چیست؟ من [میگویم] یک روز برق برود، کسی نمیتواند زندگی بکند. کولر گازی! زن و بچه برای چی با شتر آورده؟ بعد مأمور اینها را وسط بیابان میگذاری، برمیگردی؟ «بابا، خدایا، رزقش را باید بدهم! من باید تأمین کنم!» به تو چه؟ این کار توست؟ به کار خودت بکن! بچه را گذاشته، برگشته. کِی بماند؟ بعد ۱۳ سال دوباره خواست برگردد. دستور آمد: «برگرد!» در مسیری که میخواست برگردد، خواب دید. بهش گفتند: «ابراهیم، تا رسیدی، سر اسماعیل را [ببُر].» تا رسید، گفت: «آقای اسماعیل، سلام عزیزم، بریم بالا.» [جایی که] اینها [مثلاً] در کوچه گل کوچیک [بازی میکنند]. یک گریز هم اینجا فقط بزنم که: سر اسماعیل را نبرید وقتی اسماعیل برگشت. مادرش، هاجر، چهار تا زخم روی گلوی اسماعیل [دید]. ۱۳ سالگی. امام صادق (علیه السلام) فرمود: «زخمی که روی گلو دید، غش کرد.» سه روز از حال رفت. مادرش چند تا زخم دیده جلوی بچهاش! بچه را در بیابان رها کرد و رفت. نه آب هست، نه غذا هست. مادر باید به این بچه شیر بدهد. مادر شیر ندارد.
پاشد، هاجر سراسیمه، مضطرب، از کنار بچه را کنار کعبه گذاشت. پاشد، رفت کنار کوه صفا. «برو کنار کوه مروه.» هفت بار. در [حین رفتن] صدایی از بچه میآید. برگشت، دیدیم بچه از شدت تشنگی، بس که پایش را روی زمین کشیده، از زیر پایش آب جوشیده. آب زمزم! بعد خدا را داشته باش! خدا به احترام یک مادری که برای تشنگی بچهاش هفت بار بین صفا و مروه رفته و آمده، احکام گذاشته، گفته: «تا ابد هرکی آمد اینجا کنار خانه کعبه، باید بین این کوه صفا و مروه هفت بار بیاید. اینجا یک مادری بچهاش تشنه بود، هفت بار رفته.» من نمیدانم خدا اگر میخواست برای کربلا احکام بگذارد، باید چه کار میکرد؟ خیمهگاه را باید چه کار میکرد؟ هی از این خیمه برو به آن خیمه، برو از آن خیمه بیا این خیمه. اینجا یک ربابی بود، یک بچهای داشت، شیر نداشت، بچه تشنه بود. از این خیمه به آن خیمه، از این طرف به آن طرف. یک عمویی رفت آب بیاورد.
دیگر وقتی که قرار باشد رزق برسه، میرسد؛ وقتی هم نخواهد برسد، نمیرسد. قرار نبود علیاصغر آب بخورد. قرار نبود شیر بخورد. امام حسین کارش را کرد. سر دست گرفت: «آی مردم! این بچه تشنه است.» شما کارتان را بکنید، ولی نامردها کار شما این است: سهشعبه بردارید! خدا ببین چطور دلداری داد به امام حسین! همین که گلوی بچه شکافته شد، ابیعبدالله خون را جمع کرد با کف دست، [به] آسمان پاشید. دل امام حسین واقعاً گرفت. رفقا! ظهر عاشورا دلش شکست. شنید از بین زمین و آسمان ملکی صدا زد: «یا حسین! حسین جان، غصه نخور. الان دارند در بهشت بچهات را شیر میدهند.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی جمیعاً سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
هر کی حاجت دارد، تا امشب اسمی از حاجت نیاوردم ولی سفره، سفره علیاصغر است. شناس میفرمود: «هرچی حاجت داری، جمع کنید برای روضه علیاصغر.» آقازاده با آن دستهای کوچک، باز میکند. قربان دست [او]. اگر کودک [بود]، چقدر میخورد از نهر؟ تا اینجا برای شما روضه خواندم. از اینجا میخواهم برای خانمها روضه بخوانم. خانمها گریه کنند با این روضه. مجلس مجلس رباب است. نمیدانم هست بین ما خانمی که بچهاش را از دست داده باشد؟ وقتی یک زنی بچه شیرخوارش را از دست میدهد، شبهای متعدد، گاهی تا دو هفته، نیمه شب ناخودآگاه از خواب میپرد، میگوید: «یک لحظه صدای گریه بچهام!» اگر گهوارهاش را پس داده، دلش خوش بود. طفل خیالی.
عاشورا آب به خیمهها آزاد شد. آب دستور دادند، باید آب بخوریم. برای رباب! زینب! آب بخور! دادش بلند. تا غروب علیاصغر شیر نداشتم. حالا شیر دارد علیاصغر. حسین! بگویم؟ این هم روضهام را تمام کنم. فقط دل رباب را نسوزان. حرمله جگر همه را آتش زد. راوی میگوید: «خبر به درک واصل شدن قاتلان اباعبدالله را برای امام سجاد آوردیم. گفتیم آقا، فلانی به درک، فلانی به درک واصل شد.» فرمود: «از حرمله از اول چه خبر؟»