کارکرد عدالتگونه دین
منطق قارونی افراد جامعه
کار خودت را انجام بده ولی بدان که هیچ کارهای!
چرا غصه روزی را میخوریم؟
آثار خستگی ناشی از کار
سربازی کردن برای امام زمان عج در همه اقشار
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
[رب اشرح] لی صدری و یسر لی. اهل العادت من لسانی یفقه دین. برای اعتدال؛ برای اینی که ما را از افراط و تفریط، از انحراف به این سمت، چه انحراف به اون سمت، وسط نگه داره. همه جوانب را آدم با هم ببیند. همه چیز را با هم ببیند. همه با هم مد نظر داشته باشیم.
آدمهایی میتونن دیندار باشند که در مجموعه، همه چیز رو با هم ببینند. کسانی که فقط یک چیز رو میبینند، بقیه چیزها رو چشمپوشی میکنند، سقوطشون نزدیکه. اینها زود چپ میکنن؛ اینها معمولاً از توشون آدمهای منحرف زیاد درمیاد. خوارج این مدلی بودند؛ یک چیز رو فقط میگرفتند، بقیه چیزها رو ول میکردند. داعشیها اینطوریان. از حمید، این فقط یک چیز، اون هم نصفنیمه فهمیده؛ سر درنمیآورد چیه. "توحید فقط خدا" رو گرفته بودند.
اون طلبهٔ بنده خدا را برده بودند استخبارات، در مدینه، زیر قبرستان بقیع، یک فضای باز. اون مأمورهای امر به معروف و نهی از منکر، کسی را با گوشمالی ارشاد میکردند. رئیس اونها مثلاً خیلی آدم گندهای نشسته بود. خودکار را برداشت از روی میز. [گفت:] "از حسین بخواه، خودکار را بهت برگرداند. ما هرچی میخواهیم از حسین میخواهیم." [سپس گفت:] "از پیغمبر بگو! 'یا حسین' را مسخره میکنند." من با این وهابیها بحث کردم؛ هم در فضای مجازی مناظره کردم، هم در فضای حقیقی. جمعشون گفت: "بگو 'یا حسین'، برش دارد. حسین بردارد! مگه نمیگویی حسین ازش کار برمیآید؟" این طلبه هم کم نیاورد [و گفت:] "یا الله! خدایا! خودکار را به من برگردان! همه کارها دست خداست. چرا خدا برنمیگرداند؟! حافظ بیدین!" یعنی یک خورده آدم وایسه، دو کلمه با اینها یک به دو بکنه، سریع میفهمند دستشون خالیه. بابا! بچه هم میفهمه حرفت غلطه.
خیلی خندهدار است؛ خیلی مسخره! "ضریح رو میبوسیم، انت موشک؟" چرا ضریح؟ چرا... که پوست آدم اینقدر ساده است؟ مسائل اینقدر ساده است؟ جوابهاشون اینقدر ساده است؟ به کتشون نمیره. همینو سفت پاش وایستادن؛ هیچی دیگه حالیشون نمیشه. اهل بیت این مدلی آدم تربیت نمیکردند؛ اهل بیت این مدلی نبودند. خیلی نگاهشان باز بود. همه قالبها رو با هم میدیدند. بعد به اینجا برسیم، به این هنر برسیم که همه چیز رو کنار هم بتونیم جمع بکنیم.
شبهای قدر از این صحبت کردیم که همه چیز دست خداست؛ رزق دست خداست. بله، این ماجراست؛ پنجاه درصدشه. گفتن: "شنا بلدی؟" گفت: "آره." گفتن: "چقدر؟" گفت: "پنجاه درصد." گفتن: "یعنی چی؟" گفت: "تو آب میرم ولی بیرون نمیآم." پنجاه درصدیان؛ نصف ماجرا رو گرفتن. مثل داعشیها. داعشیان پنجاه درصد ماجرا رو [گرفتند]؛ خوارج هم پنجاه درصد گرفته بودند.
زمان پیغمبر، یک عده از این پنجاهدرصدیها بودند. آیه نازل شد که رزق دست خداست. پا شدند، جمع کردند، رفتند توی غار. [گفتند:] "خدا میرسونه دیگه؛ تموم شد دیگه. خیالم حل شد." بعضی از نزدیکان پیغمبر بودند؛ [اسمشان را] نمیآورم. از اصحاب خوب پیغمبر [یکی گفت]: "مرد حسابی! این چه آدمی است که کسب و کارش را ول میکنه به امید اینکه خدا روزی میرسونه؟ این [کارش] هم خدا لعنش میکنه، هم دعایش مستجاب نیست، هم دور میشه از خدا."
آن طرف آمده بود مدینه. خیلی توکلش دیگه زیاد بود. شترش را ول کرد وسط کوچه. [گفت:] "میخواهم برم دیدار پیغمبر." رفت. [با] خیلی توکل بالا برگشت، دید که از شتر خبری نیست. حضرت فرمودند: "بابا! پایش را ببند؛ توکل هم بکن. دو تا با هم. شترت رو ببند با توکل، ببند! دو تا با هم خیلی مهمه. هم کارت رو انجام بده، هم بدون کارهای نیستی."
این نگاه، نگاه دقیقی است؛ سخته آدم به اینجا برسه. آن [نگاه]، نگاه جامع است؛ نگاه جامعی که آدم صددرصدی همه طرف رو با هم ببینه. اکثر مردم [میگویند]: "یا فقط من کار میکنم پول درمیآورم؛ چون نانت کجاست؟ در بازویم، در فکرم. باید فکر بکنم، پول دربیارم." [این] منطق کی این مدلی بود؟ [که گفت:] "خودم کار کردم، پول درآوردم، زحمت کشیدم، پول درآوردم." منطق کیه؟ "انما اوتیته علی علم عندی." [وقتی میگویند:] "آقا، زکاتت رو بیا بده." [جواب میدهند:] "زحمت کشیدم، کار کردم، زحمت کشیدم."
بعد خیلی داستان [شبیه] سوره مبارکه قصص، آخر سوره [است]. این [قارون] آمد، یک مانوری آمد توی خیابون. میدونی؟ خیلی ثروت داشت. پسرخاله حضرت موسی هم بود، قارون خیلی ثروت داشت. کلید گنجش رو -حالا گنج چقدر بود ما نمیدونیم- کلید گنجش رو [آورد] که این بیاد بخوره به اون در باز بکنه، چشم مردم رو دربیاره! آمد توی خیابون. مردم گفتند: "وای! چقدر این زندگی زد [و رفت]!" تو همون کاخی که ساخته بود، با اون وضعیت، خدا زمینگیرش کرد. خیلی هم عجیبه دیگه؛ ماجرای قارون که رفت توی دل زمین. توی دل زمین هم زنده بود. اصلاً بعضی روایات که خیلی نمیفهمم یعنی چی؛ گزه توی آب نهنگ! وقتی توی دریاها میگشت، یک دریایی آمد ساحلش. قارون در ساحل، اون زیر بود. اینها با همدیگه به گفتگو آمدند و با همدیگه صحبت کردند. اون زیر زنده بود. خدا زنده نگهش داشته بود، اون زیر عبرت [بود]. "فخصفنا بهی و بداره الارض." هم خودش و هم خانهاش را بردیم توی زمین؛ با کاخش رفت توی زمین، نه فقط خودش. خبر رسید به مردم. مردم گفتند: "نه، مثل که رزق دست خداست ها! به این چیزها نیست."
آدمهای یه جوری این مدلیاند. بعد یک دفعه اینجوری ببینه که باور بکنه، مثل اینکه خدا هم یک کارهای است. خیلی وقتها هم خدا اینجوری یک چیزهایی به آدم نشون میده دیگه [تا] بفهمه که شما کارهای نیستی. همون مثالی که دیشب زدند؛ به یک آدم سادهلوح، خدا ثروت میده، بدون [اینکه] با زرنگی [باشد]. طرف آدم سادهای [است]. یک زنی گیرش آمده؛ روابط عمومی و فلان و این حرفها نیست.
بله، روابط عمومی اثر دارد. علم مدیریت اثر دارد. تلاش، فعالیت، کار، نظم؛ همه اینها اثر دارد. در این شکی نیست. دو تا را با هم ببین. تو کارت رو بکن ولی بدان [که] کار که میکنی، کارهای نیستی. تمام کارت رو بکن؛ کارهای نیستی. شما گندم میکارید یا من؟ خدا خودش به خودش میگه: "کشاورز!" خیلی جالبه. یکی از شغلهایی که خدا خودش به خودش نسبت داده، کشاورزی است. هر شغلی را خدا به خودش نسبت نداده. بعضی شغلها، شغل انبیا بوده؛ کفاشی، خیاطی، نجاری، چوپانی، بنایی؛ [شغل] انبیا بود. خدا اینها رو به خودش نسبت نداده. [ولی در مورد] کشاورزی [به بنده میگه]: "من کشاورزم." [یا از بنده میپرسه:] "اصلاً تو کشاورزی یا من؟"
تو کارت رو بکن ولی بدان. یکی از شغلهایی که خیلی سفارش شده و مستحب است، کشاورزی است. پرسیدند: "چرا؟" حضرت فرمود: "برای اینکه اوج توکل است. شغل کشاورزی، توکلش خیلی بالاست." کار رو میکنی، در عین حال از خودت هم [بیخبر است]. یعنی شما به کشاورز بگی: "امسال چقدر قراره سود ببریم؟" [جواب میدهی:] "دیگه نمیدونم." هر کسی یک تخمینی داره، یک برآوردی داره. کشاورز هیچی نمیدونه. بنده خدا میگه: "این سر درخت معلوم نیست سرما بزنه یا نزنه؛ آب وضعیتش چطور باشه؟ روزی چند ساعت به ما آب بدن؟ هوا چطور باشه؟ بارون چقدر بیاد؟"
کفار به کشاورز میگن "کفاری". [یعنی] میگذاری زیر خاک، میپوشونیش. فقط هیچ کار دیگه نمیکنه؛ فقط میپوشونه. شماها رفتید اردویی راه بیندازید؟ ایران فقط شمال نیست ها! جاهای دیگه هم داره. جاهای صد برابر شمال. من استانهای مختلف، اکثر ایران رو رفتم؛ تقریباً نود درصد، نود و پنج درصد ایران [را]. [مثل] شستن چهارمحال، میری میبینی اصلاً بعضی جاهاش، طبیعتش [مثل] استان لرستان، یک جاهایش واقعاً بینظیره. من استان همدان رفتم، دیدم این سیبزمینی که میکاره خیلی جالبه. یک سیبزمینی رو برمیداره، تیکهتیکه میکنه، پخش میکنه روی زمین. از یک سیبزمینی که صد تکهاش کرده، صد تُن سیبزمینی [برمیخیزد/برمیآید]. یک سیبزمینی را صد تکه میکنه، میپاشه، صد تُن سیبزمینی برمیآید. خب، با این نگاه...
اون هم که پشت دخل نشسته توی مغازه، اون راننده هم میگه: "من فقط [این نیست که] روزی توی دنده نیست، که روزی توی گاز نیست، که روزی توی کلاچ نیست. دست من نیستش که! به زرنگی من نیستش که!" بعضیها هم که ماشاالله شارلاتانان؛ همینطور [مثلاً] مثل مسافرهای عربی تو فرودگاه، چه سریع از اینها میباره! حرفهای؛ صد دلار صد دلار. [میگن:] "آدم باید زرنگ باشه؛ مشتریش رو بشناسه؛ بلد باشه چه جوری به تیغ بزنه." بابا! این زرنگی نیست که!
به امیرالمؤمنین گفتند: "بابا، تو سیاست نداری؛ معاویه زرنگه." این شیطنت زرنگی نیستش که! حیلهای که تو به خرج کنی، هی بری ته جهنم، این زرنگی است؟! "بلدی [اوستایی] یک کار بکن، بری بالاتر، بهشت؟" [یا میگوید:] "بلدم چیکار بکنم؛ شیادی کنم!" آدم شار [لاتان]... میدونی دیگه؟ بعضی از شارلاتانی [مثل] شارلاتانیسم عمرو عاص رو خبر دارین؟ تنها کسی که در طول تاریخ خودش جونش رو حفظ کرد، [وقتی] امیرالمومنین آمد بالا سرش میجنگید، شروع کرد به لخت شدن؛ کامل عریان شد پیش معاویه. [به او گفتند:] "تو دیگه چقدر شارلاتانی، شیاد؟!" [گفت:] "نه، من رزقم [رو گرفتم]. ببین، من رزق حیات گرفتم."
کار کنیم؛ دنبال روزی باید برویم. آداب دارد. شما صبح از خونه داری درمیآیی، باید دعا بکنی. نماز دارد. در مغازه که میری آب بپاشی. در مغازه مستحب است شما آب بپاشی، جات رو تمیز بکنی، نماز بخونی. جایی که میخواهی کسب و کار داشته باشی، چقدر ما آداب داریم! در مورد جنس رو وقتی میفروشی، حول و حوش پنجاه تا آداب داره.
چه ذکری بگی؟ به رفیقت اگه گفتی که: "بیا در مغازهٔ من. فلان جنس رو دارم. اینجا مستحب ماست؛ خوب آوردم از گلپایگان، در مغازه بهت بدم. من رفیقتم دیگه." شش تومن [قیمتشه، اما] زرنگی اینجا اینه که من این رو هفت تومن قالب میکنم که صداش درنیاد [و بگم]: "نه، این خیلی خاصه! این رو شما بگیر ببر؛ برو سود نگیری!" [از] دیشب آدابی داری؟ چقدر شما سود بگیری؟ چقدر روش بکشی؟ برکت از زندگی آدم میره. رزق از زندگی آدم میره. کسی [که] بیشتر از [حد معمول] سود [میگیرد]. این همه آداب برای ما گفتند [که] تو کسب و کار [رعایت کنیم]. روایت عجیب غریبی داریم.
میفرماید که: کسی که خسته بیاید خونه از سر کار... "مَن بات کالّاً فی طلب الحلال"؛ [یعنی] شب خسته از کار برگشته، خوابش میبره از خستگی. اینکه خوابید، رفت توی مغفرت خدا. بسترش [این است]. شما یک بستر میبینی؛ زیرانداز. خسته از کار؛ زحمت. دو تا رو با هم؛ هم کار میکنه، تا این حد هم خودش رو کارهای نمیدونه.
رزق دست خدا. دوست داره خدا دوست داره بندش رو خسته ببینه برای کار. "إنّ الله..." خسته! از خدا لذّت [میبرد]. بنده من برای کسب حلال خسته شده. آخ! عرقی که میریزه، ملائکه پاک میکنن؛ تبرّکی میبره. این مثل اشک سیّدالشهدا قیمتیه. طلب حلال؛ نه برای شیّاد، [نه برای] شارلاتانبازی.
سلام [و] ح [رضای؟] راضی! حلال باشه! راز تازگی. من دیدم، ندیده بودم؛ خیلی برام جالب بود. بخیل نیست ولی جون کنده؛ چقدر زحمت کشیده، حلال درآورده. اون که از هرجا گیرش اومده، هر جایی خرج میکنه. آدمی که از هرجا گیرش اومده، هر جایی خرج [میکنه]. چی میگن؟ میگن: "بادآورده را..." [و] "اعظم اجرا من المجاهد فی سبیل الله."
آقا جان! شما دوست داشتید الان سوریه باشید، دفاع بکنید از حرم حضرت زینب؟ [پیامبر] فرمود: کسی که صبح، نه صبح، زده بیرون از خونه برای اینکه خرج زن و بچهاش رو دربیاره، این [پاداشش] از مجاهد در راه خدا [بیشتر است]؛ ثوابش [از او بیشتر است] روز قیامت. اون راننده تاکسی که با مصیبت توی گرما روزه بود، ماه رمضون توی خیابون رانندگی میکرد، به حلال قانع بود، شارلاتانبازی درنمیآورد؛ این رو میارم بغل فلان مجاهد مدافع حرم. [به آنها میگویید:] "دفاع کنی؟ دیگه دنبال کسب و کار معنا نداره! دارن میان آش رو با جاش ببری!" [اما او] الان داره دنبال کسب و کار میره. [به تو میگه:] "دفاع کن! مملکت رو داره میبره!" خیلی عجیبه! از اینور میگه: "کار کن." از اونور میگه: "کسی غصه روزیش رو بخوره، این خدا براش گناه میزنه."
"رزقهی کُتِبَ عَلَیهِ خطیه." [یعنی] کسی غصه بخوره [و بگه:] "خدایا! من الان زن بگیرم، بعد چیکار کنم؟ بچه آمد، حالا..." [در حالی که] خیلی انسانهای وارسته و فوقالعاده [بودند که] ازدواج میکردند. [به] طلبهها [میگفتند]: "زود ازدواج کنی! هفده سالگی ازدواج کنی! غصه نخورید، خدا میرسونه." چی؟ اینها خیلی خیلی مایهدارند. اینقدر [پول] دارند [که] ازدواج کرده [و بعد هم] نمیدونه وضعیت چطوره.
یکی پرسید: "حاج آقا، ببخشید، خودتون چطور ازدواج کردید؟" گفت: "من رزمنده بودم، در عین حال دانشگاه درس میخوندم، جبهه هم بودم. درآمدم فقط شهریه طلبگی [بود]. هفده سالگی ازدواج کردم. رفتیم خونه کرایه کنیم؛ خونه گیر نیاوردیم یا [فقط] آشپزخونه از یک خونه رو کرایه کردیم. بعد این آشپزخونه رو یک زیلوی پارهای پیدا کردیم، کف انداختیم و یک کمدی براش درست کردیم و یخچالی هم کسی به ما داد و یک مدت اینجوری زندگی کردیم." [بعد از اینکه] گفتیم: "خب، الان میخواد بگه وضع خوب شد." [گفت:] "تا برادرم ازدواج کرد، اون هم جا نداشت. وسط آشپزخونه رو یک پتو زدیم. اونجا تا همونجا بچهدار شدیم، بچهام بزرگ شد، مدرسه رفت. اونها هم به چشم [ما] بزرگ شدند." [او گفت:] "ولی لنگ نبودم؛ تا امروز دستم رو جلو کسی دراز [نکردم]."
[بعد به] از یک جایی [رسیدیم]. علامه طباطبایی [میفرمود]: "میخواستم این روایت رو بخونم از حضرت دانیال [باشد]؛ حالا فردا شب اگه بشه. بله، همین دانیال شوشتر. ایشون توی چاه افتاد و اینها. حیوانات مأمور شدند رزقش رو برسونن. ماجرا خیلی جالبی داره. حالا یک شب دیگه اگه فرصت شد."
غصه روزی معنا [ندارد]. اکثر استرسها و افسردگیهای مردم سر همین است؛ قبول دارید؟ بعد میگن: "دین افیون تودههاست." [هر کس] کلهاش رو بزنه تو دیوار؛ که مال آدمهای افسرده است! نه! هیچ چیزی گیر نمیآرن. آرامش؟ این مثل تریاک؛ افیون تودهها مثل تریاک میمونه براشون. برنامه دیندار [که] مصیبت زیاد داره [و] میره گوشه هیئت امام حسین میشینه، [مثل اینکه] دود میکنه که آرامش پیدا [کنه]! تو داری بد زندگی میکنی. کسی [که] این حرفها رو باور بکنه، واقعاً زندگی میکنه [و] از زندگیش لذت میبره.
علامه طباطبایی، رضوان الله علیه. شاید این مرد شریفی، چقدر این مرد بزرگ [است]! چقدر این فوقالعاده است! ایشون نجف تحصیل میکرده. برادر ایشون توی تبریز درآمد [داشت]. یعنی زمینی داشتند، ارث پدری بوده. برادر ایشون کار میکرده. برادرشون هم طلبه بوده. یک مقداری از سهمی که از سود زمین بود، خودش برمیداشت؛ یک مقداری هم میفرستاد نجف برای علامه طباطبایی. [یک بار] روابط ایران و عراق به هم میریزه، مرز رو میبنده. [علامه] شهریه نمیگرفت. تمام زندگیش از همین پول تأمین میشد. این هم از اونجایی که مردم... مردم که چه عرض کنم... بعضی مریضها کلی مغلطه درست میکنند که اینها چرا کار نمیکنند. کاری که این میکنه، روزی هجده ساعت مطالعه! کی میتونه کار کنه؟ تا هشتاد سالگی روزی هجده ساعت مطالعه! آیتالله جوادی آملی، هنوز که هنوزه، روزی شانزده ساعت مطالعه میکنه، [تا] هجده ساعت مطالعه. هشتاد سال رو رد کرده. [اونوقت میگن:] "اینها چرا کار نمیکنن؟" تو مردی؟ بیا بشین دو ساعت اینجا مطالعه کن ببینم چیکار [میکنی]! بیل بلند کردن کار [نیست]؟! بیش از سیصد جلد ایشون اثر داره. [این] کار نیست؟
علامه طباطبایی مشغول درس و بحث بود. مرز بسته شد. یک وقت نشسته بود پشت میز، میگه یک لحظه با خودم گفتم که: "الان مرز بسته شد، بانک درآمد نداریم، پولم که این ماه نمیرسه. من [حالا] چیکار کنم؟" میگه به محض اینکه این تو ذهنم آمد، دیدم در میزنه. پا شدم رفتم در رو باز کردم، دیدم یک آقایی یک چهره عجیب و غریبی داره؛ چهرهاش خیلی به این آدمهای قدیمی میخوره. از این کلاههای بوقی، لباس قدیمی تبریزی تنش [بود]. آمد به من گفت. با لهجه تبریزی گفت: "آقای طباطبایی! بنده شاه حسین ولی هستم. خدا من رو فرستاد به شما بگم تو این دوازده سال مگر لنگ بودی که نشستی غصه میخوری؟ بدون [اینکه] لنگ بمانی!" ایشون میگه: "در رو بستم. یک لحظه دیدم که من اصلاً از جا بلند نشده بودم. اصطلاحاً مکاشفه شده بود؛ پردههای [آن] لحظه کنار رفته بود. فکر کردم رفتم پشت در. این اصلاً با یک آدم برزخی، غیبی، من ارتباط برقرار کردم."
ایشون میگه: "من گفتم: 'شاه حسین ولی کیه؟ دوازده سال چیه؟ ماجرا چی بود؟'" نشستم فکر کردم. این دوازده سال؟ کی؟ بیست سال میگذره از وقتی نجف اومدهام. اون هم که ده ساله، دوازده سالشه... یادم اومد، دوازده سال پیش من معمم شدم. "شاه حسین ولی کیه؟" هرچی فکر کردم، نفهمیدم. گذشت. بعد چند سال آمدم تبریز. یک روز رفتم قبرستون، نگاه میکردم. به یک قبری رسیدم، دیدم [نوشته]: "شاه حسین ولی، متوفای سیصد سال پیش." [از] بزرگان سیصد سال پیش بوده. خدا از توی عالم برزخ مأمورش کرده بیاد فقط یک کلمه بگه. [مثل اینکه به من گفت:] "فقط یک لحظه غصه [نخوردی]. دست و مال دیگری را [برداشتی و] غصه بخوری؟ بر مال یکی دیگر هم بردارد و برود؟!" [مردم میگویند:] "خدا، رزق من رو توی جیب پولدارها گذاشتی!" [این] حرفها [یی که] آدم میشنوه. [آدم] میگه: "چرا دزدی کردی؟ [میگن:] سهم من بوده توی جیب اون!" [اما] یک لحظه غصه خورد، خدا تنبیهش کرد. تا آخر عمر لنگ نموندن. یک لحظه یک قُر... مرحوم آیتالله حقشناس، رحمت و نعمتی بود. واقعاً از تهران گرفته شد. مرد فوقالعاده [ای بود].
ایشون فرمود که: "من بچه بودم، پدر مادرم از دنیا رفتند. دایی من، من رو گرفت بزرگ کنه. دایی من توی بازار تهران بود؛ میلیاردر، از پارو [پول درمیآورد]. خیلی هم پول داشت. ایشون میگه: 'من حالا دیگه خودم آمدم توی فضای کسب و کار، [آن را] ول کردم، رفتم طلبه شدم. یک روزی پیش استادم نشستم، گلایه از داییام کردم. گفتم که: حاج آقا، این دایی ما خیلی پول داره ولی خیلی حواسش به ما نیست؛ خیلی چیزی به ما نمیده.'" استاد من عصبانی شد، گفت: "'چی گفتی؟' گفتم: 'آقا! امام زمان نداری که دستت به جیب داییاته؟! تو مشرکی! تو خدا رو قبول نداری؟ برو توبه کن!'" این حرف خیلی توی من اثر کرد. رفتم مشغول کار شدم. مدتی رو خودم مشغول شدم، کار کردم.
بعد از مدتی، یکی از رفقای من بعد چند سال آمد به من گفت: "فلانی، من رفتم پیش داییات، سفارشت رو کردم، ماهیانه یک پولی بهت بده." [آن طلبه] گفت: "من همون آدمی بودم که کرایه داییام رو کرده بودم." برگشتم به این [رفیقم] گفتم: "تو چیکار کردی؟ رفتی به دایی من گفتی که به من ماهیانه پول بده؟!" من [آن روز] گفتم: "آقا! من خیلی [کسی] شر من رو خواست، من حلالت نمیکنم، مگر اینکه پاشی بری پیش دایی من شیخ عبدالکریم [و بگی:] 'دایی، هر وقت لنگ موندی به من بگو، من کارت رو راه میاندازم. من امام زمان دارم!'" [شیخ عبدالکریم] فرمود که: "من دروغ میگفتم؟ نه، والله قسم! باور داشتم هرچقدر او چک بفرسته، من از امام زمان میتونم بگیرم." تا [این] باورم شد، بزن دست! طلبهها! بقیه دیگه سرباز امام زمان نیستند؟ بقیه نمیتونن سرباز امام زمان بشن؟
یک کسی که برقکار، لوازم الکتریکی [فروش]، لوازم یدکی ماشین، خیاط [است]، سرباز امام زمان نبود؟ پای چرخ بود، صبح تا شب کار میکرد. [اما] گفت: "یک دونه نخ برای غیر خدا نمیزنم. [اگر بزنم] میره تو دستم." سوزنی که بر غیر تو [زده شود]، [میرود] تو دستم. میرزا خیاطیاش میشست، عبدالکریم پینهدوز [بود]. سرباز امام زمان نبود؟ [او] امام زمان [داشت]. سرباز که شدی، رزق داری دیگه. رزقت از دست او. کارت رو هم میکنی، خودت هم کارهای نمیدونی. میدونیم که رزقت دست [اوست].
بریم کربلا! شب هشتم، [امام حسین] سربازی داشته. امام حسین سرباز امام زمان کار میکرد برای امام زمان. میدونست و کارش رو میکرد؛ رزقش رو هم از امام زمانش میگرفت. رفت میدان جنگید. وسط جنگ برگشت، خسته و کوفته. اباعبدالله الحسین فرمود: "چیه اکبرم؟ چرا برگشتی؟" [علی اکبر] عرض کرد: "پدر جان! "العطش قد قتلنی!" تشنگی امانم رو بریده، پدرم رو درآورده. دیگه نمیتونم؛ دیگه توان [جنگ] نداره. [بابا] سربازش رو بگیره [تا برگردد]."
بچه بود. علی اکبر تو مسجد پیغمبر نشسته بود روی پای باباش. یک فصل دیگه [هم بود]. گفت: "بابا، من انگور میخوام!" هشت سالش بود. اباعبدالله الحسین دست کرد تو ستون مسجد، انگور درآورد، داد به علی اکبر. امام زمانشه؛ هرچی بخواد میتونه بگیره. [علی اکبر] با خودش گفت: "لابد رزقی دارم، پیش امام زمانم برم بگیرم، بگم: بابا جان، تشنگیام کم بشه، بتونم بیام بجنگم، توان داشته باشم." نمیدونست اینجا دیگه حساب کار فرق میکنه. بابا فرمود: "هَاتِ فَمَکَ، هَاتِ لِسَانَکَ." [یعنی] "عزیزم، زبونت رو بیرون بیار." بابا [علی اکبر] زبانش را بیرون گذاشت تو کام خودش. علی اکبر تشنگی دهان بابا رو که دید، اینجا راوی میگه: "سرش رو پایین انداخت." دیگه چیزی نگفت، برگشت. بعد بابا خجالت کشید؛ دیگه دید که بابا خجالتزده شده. برای همین علی اکبر از روی اسب، با اون وضعی که میدونی چطور علی اکبر رو از روی اسب زمین انداختن، میگم برات. با اون وضع وقتی زمین خورد، همه رمقش رو جمع کرد، فقط یک "السلام علیک یا اباعبدالله و الارواح التی حَلَّتْ بفنائک، علیک منی سلام الله أبداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار."
مرحوم آیتالله سیبویه میفرمود: "دفتردار اباعبدالله، علی اکبره. رزقها رو او مینویسه. امشب برای ما یک کربلا... ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین."
وارد شد، صدا زد: "من علی اکبرم، پسر حسین، نوه علی بن ابیطالب." تا اسم علی [آمد]، یک عده آتیششون به جوش اومد. بغضشون از امیرالمومنین [بود]. شمشیرها رو درآوردن، آماده [شدن]. آمد تو میدان جنگ، نمایانی کرد. افراد زیادی رو به درک واصل کرد. گفتم برات. خسته برگشت پیش بابا. دهان بابا رو دید. تشنگی بابا رو دید. سرش رو پایین انداخت. برگشت تو میدون. دیگه پشتش رو نگاه نکرد. من رو نگاه نکرد. انقدر جنگید و جنگید. ضربهای به فرق سرش زدند؛ مثل امیرالمومنین سرش رو شکافتند. از حال رفت. روی سر اسب رو گرفت. از تربیت اسب تربیت شده: هر وقت صاحب دور گردنش رو بگیره، [یعنی] صاحب زخمی شده، باید برگرده سمت خیمه. بیتوجه، علی اکبر دور گردن اسب رو گرفت. شتاب گرفت ولی خون علی اکبر جلو چشماش رو گرفت. بگم یا نه؟ [اسب] برگرده سمت خیمه؟ رفتی [وسط] دل دشمن. همه دورش رو گرفتن. پس یک نیزه توی پهلوش فرو [کردند]. همه به بدن علی زدند. وای! از هم پاشید بدن علی اکبر.
ابی عبدالله سر آستین خودش رو رسوند بالا. علی اکبر هی صدا زد: "بلندی علی! بابا جان! پاشو! بابات اومده." صدات میزدم، تمام قامت بلند میشدی، دست به سینه [میگفتی]: "جانم بابا!" فدایت شوم! چرا هرچی صدات میزنم جوابم رو نمیدی؟ صورت [بر] صورت علی گذاشت. یکی کربلا نفرین کرد، اینجا بود: "جگر [آدم] آتیش میگیره! خدا بچههات رو ازت بگیره! بچهام رو ازم گرفته." هر کاری کرد بدن رو جمع کنه. "یا شبها به بنیهاشم، جوانان بنیهاشم! بیاین علی رو خیمه رسانی!" خدا داند که من طاقت نداشت. علی را بر در خیمه رساند.
آمادهای گریز بزنم؟ رزقمون امشب بگیریم با این "لا اله الا الله". این گریز آخره. هرکی حاجت نیت کنه، از این روضه حاجت بگیره. شب هشتمه. چیزی نم [مانده]. هر وقت هرجا مجلس عزایی بود، شلوغ شده، جمعیت زیاده، شک نکن دارن جوون دفن میکنن. اگه قبرستون رفتی، دیدی دور قبر خیلی شلوغه، بدون دارن جوون [دفن میکنن]. کجا بود خیلی شلوغ شد؟ نه برای دفن جوون. برای کشتنشم [شلوغ بود]! یکی دور علی اکبر بود کربلا. علی اکبر هجده ساله. یک هجده ساله [مثل] مدینه [که] همه نامحرمها جمع شدن با تازیانه [و] شمشیر...