نقش واسطهها در رساندن روزی
نظام مهندسی خدا در روزی رساندن
تفاوت بین رزق و امتحان
قاعده خدا، روزی رساندن بیحساب
ترس مردم کوفه از قطع شدن روزی خود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلى قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری. ولل عقدة من...
بافت این عالم، نوع ساخت این عالم، خدای متعال نوعی آفریده که همه چیز واسطه برمیدارد، واسطه میخواهد. همه چیز سلسلهای دارد؛ باید سلسله خودش طی شود، واسطهها باید گذرانده شوند. شما برای اینکه به یک میوه برسی، باید یک مسیر طولانی را طی بکنی، از همین واسطهها.
این عالم، شکلی، شئون هر کسی آنجایی که دارد درآمد کسب میکند، در همین وسط دارد تعریف میشود. اگر خدا بخواهد، این یک نان میخواهد به دست یکی برسد؛ باید توی مزرعه این گندم را بکارد. یکی دیگر باید بیاید درو کند. یکی باید بیاید آرد کند. آنی که آرد میکند، بیاید پخش کند. آنی که پخش میکند، بدهد به دست نانوا. موبایل را بپذیر! این خودش باز شاتر دارد، پایه تنور!
یکی باید آن را دربیاورد. یکی باید خمیر بگیرد. یکی باید تنور بگذارد. از آنجا میآید، میرسد به دست آن کسی که استفاده میکند. شما یک نان میخواهی استفاده بکنی، هفت هشت ده تا واسطه میخورد. هفت هشت ده نفر دارند این وسط نان میخورند؛ از نان، از نان دارند نان میخورند. یک میوه را که در نظر میگیری، همینطور است؛ آن کسی که میکارد، میچیند و میآورد و تا برسد به مغازه و از مغازه...
خلاصه، نظام عالم را سلسلهای آفریده، واسطه گذاشته است. آدم باید از مسیرش بیاید؛ نمیتواند دور بزند.
حضرت موسی علیهالسلام مریض بود. بعد خودش با علم نبوت تشخیص داد که درمان دردم فلان دارو است. رفت دارو را تهیه کرد، خورد، خوب نشد. خب، با خدا صحبت میکرد: «خدایا! بابا، این درد را من میشناسم؛ داروش این است. من رفتم استفاده کردم، چرا خوب نشدم؟» ندا آمد: «موسی! تو باید میرفتی پیش فلان طبیب. طبیب برایت نسخه مینوشت، بعد میآمدی این را برمیداشتی استفاده میکردی. سلسله را دور زدی، اثر نداد. خدا اینجور آفریده است.»
همه دور هم؛ هر کس نیازی دارد. یک فعالیتی میتواند انجام دهد؛ بابت فعالیتی که انجام میدهد، درآمد دارد. بقیه نیاز دارند به کار او. یکی بخواهد دور بزند، همه میریزد. خدا دارد در این مهندسی، در این نظام مهندسی، به مردم رزق میدهد. خوب دقت کنید! رزق مردم را خدا اینجوری طراحی کرده که بهشان برسد. همه با هم جمعاند؛ هر کسی یک کاری میکند، میگذارد وسط. بقیه نیاز دارند به او مراجعه میکنند.
نانوا به کفاش نیاز دارد؛ کفاش به نانوا نیاز دارد؛ جفتشان به بنا نیاز دارند؛ بنا به جفتشان نیاز دارد. نظام، نظام اسباب است. خدا اینجور خواسته است. با سبب باید؛ واسطه میخواهد؛ ولی در عین حال باید بدانیم واسطه کارهای نیست. نانوا نان بهت نمیدهد. فکر نکنی نانوا کارهای است!
تو زندگیات اگر بخواهی دور بزنی، دوتاییش با هم روزیات را از دست این بگیر (و) هم بدان این کارهای نیست. ظرافت دین این است. خیلی از مشکلات با این مسئله حل میشود. فیلم و فاجعه کربلا سر همین پیش آمد.
شاخص مساحت کنیم. دور هم نشستهایم؛ یک صحبت اخلاقی داریم میکنیم. دامنه بحثمان تا آنجاها میرسد. مردم فکر میکردند که یزید دخالت دارد توی روزی اینها. عبیدالله بن زیاد دخالت دارد توی روزیشان. فکر کردند روزی دست این حاکم و آن حاکم است. این بیاید، وضع خوب میشود؛ آن بیاید، وضع بد میشود. این اعتدالی است؛ آن افراطی است. این بدبخت میکند؛ آن آباد میکند.
کسانی که دوستش داشتند، نرفتند از چین آدم وارد کنند امام حسین را بکشند. رفقای امام حسین بودند. بزرگ شده بودند با امام حسین. عمر سعد رفیق امام حسین بود. کی بود؟ نمیدانم شب اول آنجا گفتم یا نه؟ به نظرم نگفتم. وقتی مسلم قرار شد وصیت کند، توی کاخ عبیدالله آوردنش. گفت: «من باید بگردم، آشنا پیدا کنم بین اینها، وصیت کنم.»
یک نگاه کرد. عین متن مقتل، متن تاریخ میگوید: نگاه کرد، دستش را گذاشت روی تن عمر سعد. گفت: «این رفیق ماست؛ بیاید، من میخواهم بهش وصیت کنم.» مسلم به عمر سعد وصیت کرد. یکی (از وصیتهایش) گفتش که: «من را وقتی کشتند، دفنم کن. بدنم روی زمین نماند. خودت متولی کار باش. به اینها باشد (مبادا) من را دستکاری نکنند. من بدهی دارم؛ توی کوفه یک مقدار قرض کردم، این را بده.»
بعد برگشت سمت عبیدالله. عبیدالله دید عمر سعد دارد میخندد. گفت: «چیه میخندی؟» گفت: «خبر برایت پیدا کردم؛ صد تا جاسوس حسین توی راه است.» «از کجا میگویی؟» «مسلم به من گفت.» «برای چی به تو گفت؟» «وصیت کرد. گفت: نامرد، امینم دانسته.» عمر سعد کسی بود که مسلم بهش وصیت کرد. گفت: «روزی دست عبیدالله است؟ من گندم ری باید بخورم؟»
شوخی نگیریم؛ خیلی اینها جدی است. یک امتحان بگذار خدا بگیرد. خدا میبیند سر چه بلاهایی که سر بقیه درنمیآید. خیلی فرق نمیکنیم؛ فقط خدا از ما امتحان نگرفته است. زن و بچه و زندگی و پول؛ پول میخواهند، تعارف که نداریم؟ درست بشود.
خیلی ادعایش میشد. آدمی بود اهل حال بود، اهل عشق اهلبیت بود. متوسل شد (به) مسجد سهله چهل هفته (برای) آقا؛ مثلاً ظهورشان جلو بیفتد؛ مثلاً به نیت امام زمان؛ فقط به نیت فرج. این حرفها. بعضی از این دخترپسرهای مجرد یک همچین حالتی دارند. وقتی ازدواج میکنند، دیگر از بین میرود. «فقط آقا را میخواهم! فقط امام زمان!» دیگر میرود توی زندگی. یک خورده امام زمان... حالا فعلاً درگیرند. هیئت بسته، جمکران.
مجرد بودی، پاشنه مسجد جمکران را درآورده بودی. مرد حسابی! هفته چهلم، خواب میبیند. خواب میبیند که توی خواب بهش میگویند که: خانمی را برایش میآورند، دختر زیبایی را. میگویند: «این رزق شماست. این را برای شما تقدیر شده است. با این خانم ازدواج کن.» آدم از خدا چی میخواهد؟
ما هی یکی از جاهایی که گول میخوریم، فرق بین رزق و امتحان است. خیلی چیزها امتحان است، فکر میکنیم رزق است. پول درشت که جلویش است، یک امضا بزند، حل است. میگوید: «رزق است بابا! این امتحان است، رزق نیست.» رزق رسیده؛ دست دختر را گرفت و رفت توی حجله. (توی) خواب گفت: «آقا امام زمان!» توی خواب آقا امام زمان ظهور فرمودند، گفتند: «فلانی بیاید، این جزو سپاه است.»
از خواب پرید؛ زد توی سرش، گریه (کرد): «آقا، نیا! بیایی، (نمیدانم چه میشوم) میشوم جهنمی! چقدر لطف میکنی نمیآیی! یک صدا بزنیم، پاشید بیایید، هیچکس نمیآید! همه میروند جهنم! انشاءالله سر سالم به گور ببری. به من میگوید: امتحان نگیرم، همینجوری بمیری با همین یک مقدار دینی که داری، بیامتحان بروی. حالا بعداً انشاءالله برای نسلهای بعدی میآید. برسد. صفر چسبیده.»
این واسطهها آدم را گیر میاندازد. حقوق از دولت میگیرد، فکر میکند دولت دارد به این میدهد. بعد دیگر همه کار میکند که اینجا خودش را نگه دارد؛ اینجا دیگر نظر مساعد اینها را داشته باشد. وای! آدم! خدا لطف کرده به من. یعنی واقعاً یکی از الطاف الهی بود. ما اداری نشدیم. در برخی کارها، یک خورده فضای تشکیلاتی مثلاً رفتیم و اینها. مثلاً کارهای صدا و سیما، اینها مشغولیتهایی داشتیم. واقعاً نفسم بند میآید. بعضی روحیات و سیستمهایی که میبینم:
تهیهکننده از ده عامل برداشته آورده یک برنامه بسازد. این ده تا عیناً، هر ده تا از این تهیهکننده بدشان میآید. تا تهیهکننده وارد میشود، یکی چای میریزد، یکی قهوه میآورد، یکی شکر میآورد. (آدمها) همین که میرود، شروع میکنند: این یک چیزی میگوید، آن یک چیز میگوید؛ این یک فحش میدهد، آن یک چیز (میگوید). پول دستش است، من باید احترامش را نگه دارم. آدم بیدین مگر چه شکلی است؟
بابا! به خدا مردمی که امام حسین را کشتند، همینجوری بودند. عبیدالله آمد. پول دست این است. «برویم سمت حسین، بودجه را قطع میکند، یارانه را قطع میکند. نرو، یارانهات را بگیر.» (من) نرفتم. آنهایی هم که حقوقبگیر بودند، رفتند. مفصل صحبت کنیم. مردم کوفه را (میبینیم)، خیلی چیز عجیب و غریبی است. مردم یک تعداد نشستند، یک تعداد رفتند امام حسین را کشتند. این تعداد توی خانههایشان نشسته بودند. یک سپاهی از کوفه رفته بیرون شهر (تا) امام حسین را مجاب کند. تاریخ را خیلی سنگین نشان دادند. آدم خیلی فاصله احساس میکند بین خودش با کوفیها. نه به خدا! آنقدر معلوم نیست. ساکت باش!
حالا آمده دیگر. عبیدالله آمد بیرون شهر. توی کوفه رفتند علی را مجاب کردند، رفتند حسن را مجاب کردند. میروند حسین (را هم مجاب کنند). دو روز بعد عاشورا، نیمهشب دیدند صدای زنگوله شتر میآید. از خواب پریدند. سید طاووس نقل میکند: ریختند بیرون، دیدند یک کاروان عزادار آوردند. زینب کبری با لباس پارهپاره با ده تا بیست تا زن. «اینها چیست؟ شما نشستهاید توی خانههایتان که یک وقت یارانهتان قطع نشود!» این را زدند به سر، خودشان را زدند. مردم کوفه سنگ نزدند به اهلبیت. بشنوید این حرفها را. آن مال شام بود (که) سنگ زدند. سر و صورت زدند، شهر سیاهپوش کردند، شمشیر کشیدند. امام سجاد (به اصحاب) گفتند: «بریم بکشیم اینها را؟» «فقط بنشینید سر جایتان! بس است!» زدند زیر گریه. «حقوقت را قطع نکنم.»
خمیرمایه ما نداریم. توی اداره میبینم بغلدستیام دارد میدزدد، میخورد، میخورد (مثل) گله گوسفند! دانه دانه (میبرد). هیچکس صدایش درنمیآید. هیچکس نفهمید این دارد میخورد. پرونده درست میکند، زندان میاندازد. به درک! روزی دست خداست. چهکار داری؟ تو حقوقت را بگیر. مسائل جدی است؛ حرف اخلاقی نیست دور هم بنشینیم موعظه بکنیم. روزمان است؛ درگیر بهشت و جهنم.
فَٱلْيَعْبُدُوا۟ رَبَّ هَٰذَا ٱلْبَيْتِ ٱلَّذِىٓ أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَءَامَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ. عبیدالله بن زیاد را پرستیدند؛ یزید را پرستیدند؛ چون فکر میکردند که آنی که شکم سیر میکند، بدبخت شده. (به همین خاطر) هر کس هر جا به خاطر نانش یک رأی میدهد که وضعش بهتر بشود، هم دنیایش را میفروشد هم آخرتش را میفروشد؛ هم بدتر میشود. «درست میشود؟ دیگر اقتصادمان خوب میشود؟» اقتصاد چی شد؟ توی دوره عبیدالله هیچ کدام از اینها بابا! مردم که هیچ! این بدبختهایی که سران بودند، اینها به هیچی نرسیدند. عمر سعد به گندم ری نرسید. نه! (میخواهی) حاکم نمیخوری؟ آدم بدبخت را ببین! حکم صادر میکنی، حکم قتل حسین! اذیت میشوند، همه وجداناً درد میگیرد. دو سه روز درگیر بود.
«آخر پول (را) چطور بخرم؟ ماشین آخرین سیستم را چهجور بگیرم؟ اجاره خانه را چطور بدهم؟ بچه را چطور غیرانتفاعی بفرستم؟» بدبختم! خودم گیرم. جهنمی کجاست؟ کی واسطه است؟ اینها همه واسطهاند. بازی خداست. اگر بخواهد یک جاهایی میرساند که اصلاً باورت نشود. توی روایت دارد: اصلاً قاعده خدا این است که بیحساب «مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ» میدهد. حسابوکتاب میکنی که من الان میروم اینجا کار میکنم، آنقدر به من میدهد. آنهایی که حسابوکتاب میکنی، تویش چیزی درنمیآید. آنهایی که حساب نمیکنیم، آنها اصل رزق است؛ یک دفعه میآید.
اهل دلی میگفت: «زنی که نشان کردی، به درد عمهات میخورد.» (آدم میگوید) زن (باید) رزقی باشد. (طرف) نشسته حسابوکتاب کرده: «من از کجا بروم زن بگیرم که بعدش اینطور بشود، که بعدش آنطور بشود؟» برعکس، همیشه به خاطر چهره و پول، (اگر) دختری باهاش ازدواج کرد، هم خدا چهره را ازش میگیرد هم پول را. (در) روایت (است): به خاطر دینش ازدواج کرد، هم چهره میدهد، هم پول میدهد، هم آخرت. با هم میروند بهشت. حسابوکتابی نیست. هی بنشین حسابوکتاب کن!
زنها بیمار (هستند). یک قران میدهد، فکر این است که این چهجور بشود. (بعد) دو هزار (تومان) برای امام حسین خرج میکند. حسابوکتاب میکند: «من الان اینجا چای پخش کنم که چه کسی من را ببیند؟ بعداً برای فلان پروژه من را دعوت بکند.» جمع کن! «(میخواهم) خودم را نشان بدهم. اینجا هم بروم یک کاری بکنم، من را ببینند.» آنجا همش حسابی (است). بدبختند. مخارج ماهیانه را حساب میکنیم: «من الان امروز مثلاً پانصد تومان بابت پفک بچه دارم. آن را توی یک لیستی دارد، حساب...» جمع کن تو را قرآن! نمیدانم. من دیدم اینجور آدمها. دیدم که میگویند: دیدم اینجور آدمها را.
مسافرت میروی، خدا میرساند. یکی از اساتید، ایشان رفته بود حرم امام حسین. (گفت:) «پول ندارم بیایم. سفر مجانی میخواهم.» سالی چهار بار اجابت شد. گفت: «آره، شش بار رفتم، توی آن برگشتم.» بگو آنقدر میآید التماس میکنند که میگویند: «باشد، تو (نوبت)!» آیتالله شاهآبادی (و) عاشق نصرالله، پسر مرحوم آیتالله شاهآبادی که توی مجلس خبرگان هم نیاوردند توی این انتخابات اخیر. پیرمردی هشتاد و خردهای سالش. خیلی آدم باصفایی است. خیلی باصفا. گفت که مثلاً ایشان دو تا همسر دارد؛ یکی قم، یکی مشهد و اینها. اینها را کار نداریم.
بعد رفته به امام رضا گفته که: «یا امام رضا، من میخواهم هر هفته اینجا باشم. پول هم ندارم. حوصله تاکسی، اتوبوس و قطار اینها هم ندارم. با هواپیما (میخواهم بروم).» گفت: «الان سی سال است دارم میروم؛ هر هفته با هواپیما. خودت برسان.» جدی آدم بگوید، میرسد از یک جایی که حساب (نیست). اهل تقوا. «وَمَن يَتَّقِ ٱللَّهَ يَجْعَل لَّهُۥ مَخْرَجًا». کسی توقع داشته باشد از آن جاهایی که حساب نمیکند، خدا برایش میرساند. مال خودمان است. مال خودمان است.
عجایبی که خودم دیدم، یکیاش را برایتان بگویم، وقتتان را نگیرم. عزاداری کنید. چند سال پیش ما مشهدیهایی داشتیم. یک روزی گوشی من زنگ خورد. من قم بودم؛ از مشهد زنگ زد. یک خانمی بود، گفتش که: «حاج آقا، من فلانی هستم. پای فلان جلسه میآیم. من برای بار چهارم باردار شدم. سهتای قبلی را سزارین کردم. حالا اینکه پولش را ندارم بدهم. من پولش را ندارم بدهم. من توی همین (حال) زاییدم. نمیتوانم بقیهاش را...» آخر، شوهرش به این راضی شد که بچه به محض اینکه به دنیا آمد، بدهند رفت. بچه به دنیا آمد، دادند رفت.
یک ماه بعد از اینکه بچه به دنیا آمد، دیدم دوباره گوشیام زنگ میخورد. تا برداشتم، دیدم خانمه دارد هایهای (گریه میکند): «حاج آقا، به دادم برس!» گفتم: «چی شده؟ بچه را گفتی بده برود؟» گفتم: «آره، شما لطف کردی ما بچه را نکشتیم، دادیم رفت.» (گفت:) «سردرد گرفته، رفته دکتر. آزمایش گرفتند، سرطان خون دارد، میمیرد.» گفتم: «نمیگفتی من ندارم بدهم؟» گفت: «چرا.» گفتم: «حالا برود، بدهد، پولش را بدهد.» چند میلیون خرج کرد. بعد یک ماه دوباره زنگ زدند، صدای شیون (آمد): «حاج آقا، شوهرم!»
بعد زنگ، زنگ آخر که زد، گفت: «دیشب شوهرم را خواب دیدم.» کشتی کوفی. خواب دیدند، دیدند که میخواهد برود کربلا. توی مسیر یک بچه کوچکی ایستاده بود، گفت: «من نمیگذارم (بروی). این من را از شیر مادرم جدا کرد.» دادیم رفته، نمیدانم کجا رفته. دنیا را نابود کرد، آخرتش را نابود کرد. هیچی به هیچی. اعتقادات کُشتی. باور روحیهای (از بین رفت).
وقتی کربلا مواجه بشود، امام حسین را ول نمیکند. عبیدالله، شمشیر (میدهد)! باور نداری؟ «من خودم باید تأمین کنم. ندارم. بدبخت!» داشتی خودت زندگی میکردی، حالا دیگر خودت هم خودت را نمیتوانی جمع بکنی. لجن! «من نمیتوانم. دست کیست؟ چه کسی قرار است برساند؟» کمک! به سمت سبب (ظاهری) برو. خدا اگر بخواهد برساند، یکجوری میرساند؛ پیغمبرش را به تار عنکبوت نگه میدارد. تار عنکبوت! چند صد میلیون خرج میکنند یک نفر را چند ساعت جانش را عقب بیندازند، دیرتر بمیرد. مرگ مغزی میکنند. آن شارون گور به گور، ده میلیارد دلار خرجش کردند که این فقط بماند؛ همین جنازه نکبت، همینش بماند. چقدر خرج میکنند همین را نگه دارند!
پیغمبرشان را خدا به تار عنکبوت نگه داشته. اشرف مخلوقات! ما باید رشد کنیم. این جلسات، این روضهها، اینها برای همین است؛ (برای) من که رشد کنم. پدر و مادر چه دادند؟ دعای عرفه امام حسین را بخوانید. دیوانه میکند آدم را. چه دعایی! زندگی کرد (امام حسین در) جبل الرحمه. رفته بودم کربلا. (هر کس) که میرود، مقید است (به) شهر جبل الرحمه (برود). بچه (ها را ببینید)! خدا نصیب بکند انشاءالله. بدون آرزو. «من پرواز میکنم. چهکار بکنم؟» بگویم یک خرده، یک چند صفحه دعای عرفه توی حرم امام حسین بخوان: «خدایا، تو بودی مهر من را توی دل مادرم گذاشتی. اگر برگ مهر را نمیگذاشتی، من را جمع نمیکرد (مادرم). جمع نمیکرد، نابود بودم. ننه بابایی کارهای نبودند. تو، تو، تو.» همش میگوید: «تو، تو، تو. تو مرا نگه داشتی. تو من را بزرگ کردی. تو شیر توی حلقم گذاشتی. استخوانها را تو دادی. این حرکت مفصلها را تو انجام میدهی. من هیچ کارهام.» بعد میگوید: «من چهکارهام؟ گناهکاریم که غافلم. روبهروی مولایم ایستادهام.» خورد خورد (حرف میزند). من یک امشب بگویم و عرض من تمام (شود).
راهش چیست؟ باید آرامآرام سیر داد. آقا، بچهها را تربیت کنید. یکی از شاهکلیدهای تربیت بچه چیست؟ حالا ما را مثلاً خیر سرمان کارشناس میدانند. توی مباحث از جاهای مختلف برای تربیتی و فلان پیشنهاد بده، طرح بده. فلان شبکه پویان، نهال، چی چی است؟ «ما سپردیم دست شما. هیچی بلد نیستم.» یک چیزهایی به نظرم میآید که اینها اصل ماجراست؛ همین سیر آرامآرام بچهها به سمت اینکه بفهمند همه چیز دست خداست. خیلی چیز عجیبی است.
پدر و مادر سه، چهار سالگی فکر میکنند که همه دنیایشان، همه زندگیشان دست پدر و مادر است. از یک سنی باید پدر و مادر بچه را توجیه کنند. نانی را که میآورد، بگوید: «بابا، عزیزم، نان را من ندادم! من خودم کارهای نیستم. من خودم محتاجم؛ من هم مثل تو.» خدا آب میدهد. آرامآرام، آرامآرام، آرامآرام. ابراهیم خلیلالله: «هُوَ الَّذِی یُطْعِمُنِی وَ یَسْقِینِ». غذا خدا توی دهنم میگذارد. آب خدا توی دهنم میریزد؛ ولی اولین قدم را باید صفر برداشت. برای بچه نباید نگاه را نسبت به رازق خراب (کرد). بچه رازقش را شما میداند. چرا؟ این کار تربیتی که گفتم، مردم کوفه مشکل داشتند، مشکل فرهنگی داشتند. فکر میکردند رزقشان دست عبیدالله است. این از کجا شروع میشود؟ از بچگی شروع میشود. از کجا؟
شما را به قرآن قسم، اگر خستهایم هرچه انرژی داریم جمع کنید! بچه رزقش را دست پدر و مادر میداند. وقتی پدر و مادر یک کاری بکنند، این ذهنیت بچه خراب بشود، بعداً (رابطهاش با) خدا خراب میشود. حرف کم بزنم؟ روایتش را بخوانم؟ همه حرفها توی این روایت است. همه روضه من توی این روایت (است). روایت فرمود امام کاظم علیهالسلام: «به بچه وقتی وعده میدهی، برایش وفا کن.» «عزیزم، برایت توپ میخرم؛ عزیزم، پفک میخرم.» نکند نخری! آقا، کارکرد منفیاش چیست؟ تبعات منفی تربیتیاش چیست؟ آن بچه فکر میکند رزقش دست شماست. وقتی شما بهش گفتی: «من برایت توپ میخرم»، وعده دادی، نخریدی، نگاهش نسبت به رازق خراب میشود. بزرگ که شد، خدا بهش وعده میدهد، باور نمیکند. میگوید: «من بچه بودم از این رکبها خوردم. گفتند میدهیم، ندادند.» گرفتی (موضوع) از کجا درمیآید؟ بعد به کجاها میکشد؟ هرچه... بعد بچه کوچک، (دربارهاش آمده است): «فَإِنَّ اللَّهَ لَا یَغْضَبُ بِشَیْءٍ کَغَضَبِهِ لِلنِّسَاءِ وَالصِّبْیَانِ». خدا برای بچهها و زنها غضبی که میکند، برای هیچکس و هیچ چیز دیگر غضب نمیکند. خدا روی این دو تا خیلی حساس است؛ فریبشان نده. رزقش را دست (دیگری) نده.
اهل روضه! لازم نیست خیلی باز کرد حرفها را. به بچه وقتی وعده میدهی، باید عمل کنی. بچه واقعاً فکر میکند که شما وقتی میگویی: «من میروم برایت آب میآورم»، بچه واقعاً آنی که آب را میرساند و میآورد، عمو است. عمو را رازق (میداند). رزق (را) دست عمو (میداند). لا اله الا الله.
امشب میخواهم کم روضه بخوانم. روضهها را نگه داریم برای فردا. وفاداری عباس که شماها میدانید دیگر، درجه خلوص وفاداری عباس چقدر است؟ حالا به بچه وعده بده متن عمل بکند! چقدر سخت است برایش! چقدر سخت است!
خیمه مشکها. چقدر این بچهها باادبند! یک کلمه نگفتند: «بابا تشنهمان است!» یک کلمه نگفتند: «عمو آب میخواهیم!» خودشان رفتند خیمه مشکها. پیراهنها را زدند بالا، شکمها را (گذاشتند روی) خنکی کف خیمه. یک وقت بابا نگوییم شرمنده بشود. ای قربان معرفت این بچهها! شما را به خدای بچهها (قسم)! دارند قمر بنیهاشم (را صدا میزنند). یک عباس میگویند، صد تا عباس از کنار اسمش می (آید)؛ اسمش تن دشمن را میلرزاند. وعده داد، مگر میشود عمل نکند؟
«عزیزانم! عمو برایتان آب میآورد. غصه نخورید.» نشستم، نشستم، نشستم. «بابا، عمو نمیآید.» میدان (جنگ) برگشت. اینجا متن مقتل محمود مقرم به نظرم نقل میکند. میگوید: سکینه آمد (و گفت): «آب نمیخواهیم، فقط خودش بیاید.» لا اله الا الله. ابیعبدالله آمد کنارش. این را هم برخی مقاتل گفتند. برخی مقاتل گفتند: وقتی ابیعبدالله رسید، عباس دیگر تمام کرده بود. برخی هم گفتند: نه، در حد یک جمله فقط حرف داشت. رمقش را جمع کرد، یک جمله فقط به حسین گفت: «بدن من را خیمه برنگردان. این بچهها را من بخواهم ببینم، آنها من را ببینند. دستها بریده شده.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی (اولاد الحسین). شب تاسوعا است. حسین (صل علی اصحاب) گفتند. سالیان سال از کربلا گذشته بود. سکینه (دختر) ابیعبدالله بزرگ شده بود، خانمی شده (بود). سن و سالی ازش گذشته بود. دین زندگی میکرد.
یک روز دید در خانه را میزنند. باز کرد، دید امالبنین پشت در است. حالت شرمنده، سر پایین انداخته. «بهبه! مادرجان، خوش آمدید. بفرمایید تو.» «نه عزیزم، تو نمیآیم. کوچکی (در دل) داشتم، برای همین آمدم.» «جانم مادرجان. بفرمایید عزیزم.» «آمدم ازت برای عباسم حلالیت (بگیرم). شنیدم کربلا (به بچهها) آب میآورد؟ عزیزم، من عباس را میشناسم. عباس کسی نبود زیر قولش بزند. اگر دستهایش را نَبُریده بودند، اگر مَشکش را پاره نکرده بودم، اگر با عمود آهنی فرقش را نشکافته (بودند)، آب را به خیمهها میرساند. لا اله الا الله.»
حالا چطور حسین به این بچهها کشته شده؟ نقل کردند: رفت خیمه عباس. ستون خیمه روی زمین افتاد. یعنی خیمه بی (ستون ماند). برخی دیگر جور دیگر هم نقل کردند، مثل مرحوم (محدث قمی). این خیلی جگر را میسوزاند. همه التهاب دارند این زن و بچه (که) ببینند از عباس چهخبر است. یک وقت دیدند ابیعبدالله با چشمهای (اشکآلود) آمد. زن و بچه دورش حلقه زدند. فرمود: «از عباس برایتان میخوانم. گریه کنید.» تنها روضهای که ابیعبدالله، زهرا، روضه عباس بود.