لازمه تحلیل یک واقعه
چرا امام حسین ع دعوت مردم کوفه را قبول کرد
دشواری تشخیص حق از باطل در فضای غبارآلود فتنه
جامعه ایمانی دائم دچار فتنه میشود
تحلیل مردم کوفه از اوضاع چه بود؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد، فعالترینِ طاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدةً من لسانی یفقهوا قولی.
برای تحلیل هر واقعهای، آنچه اول از همه نیاز است، اطلاعات درست از آن واقعه است. اطلاعات یکجانبه و یکسویه مانع از این میشود که انسان بتواند ابعاد مختلف ماجرا را نگاه بکند و تشخیص دهد. نگاه با حب و بغض به واقعه، انسان را قادر نمیسازد تا تحلیل درستی از یک واقعیت داشته باشد.
در مورد ماجرای کربلا و امام حسین (علیهالسلام) تا حدی مبتلا هستیم به این نگاه غیرجامع. تحلیلمان از واقعهٔ کربلا عمدتاً تحلیل ناقصی است، به خاطر اینکه اطلاعاتمان از واقعهٔ کربلا اطلاعاتی یکسویه است. ما در مورد مردم کوفه معمولاً با یک ذهنیت منفی محض صحبت میکنیم که این مانع از این میشود که بتوانیم تحلیل جامع و درستی داشته باشیم.
اگر بخواهم خیلی صاف و پوستکنده و رک وارد بحث بشوم و وقت را تلف نکنم و صاف برویم سراغ اصل مطلب، باید بگویم که مردم کوفه آنقدرها هم بد نبودند که ما میگوییم. مردم کوفه، مردم سیاهی نبودند. اگر مردم سیاهی بودند، اباعبدالله (علیهالسلام) دعوتشان را اجابت نمیکرد. مردمی که هیچ روزنهٔ خیری در آنها نیست، خلاف عقل است که انسان روی حرف اینها حساب بکند، انسان بر اساس اعلام نصرت آنها اقدام بکند.
اگر معلوم بود صددرصد – به حساب ظاهر، به حساب تحلیل ظاهری – اگر معلوم بود که مردم کوفه اهل این کار و اهل این ماجرا نیستند، قطعاً اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) دعوت نمیکرد؛ اصلاً خودشان هم از امام حسین (علیهالسلام) دعوت نمیکردند. اگر مردم صددرصد سیاهی بودند، خودشان هم دعوت نمیکردند از امام حسین (علیهالسلام).
ما، مردم کوفه را... یعنی اساساً طیف ما، نوع ما انسانها اینجوریم که صفر و یک نگاه میکنیم؛ صفر و صدی نگاه میکنیم، نه صفر تا صدی. صفر یا صدی نگاه میکنیم. همه یا صفرند یا صد. صفر تا صد خیلی فاصله دارد. آدمها هم نه صفرند، نه صد. ما جبههٔ اشقیا و جبههٔ اولیا میکنیم. از قدیم هم تعزیهمان این شکلی بوده، خوب هم هست، مشکلی هم ندارد. یک طرف سپاه یزید و شمر و اینهاست؛ یک طرف هم سپاه امام حسین (علیهالسلام). [سپاه یزید] اشقیاست و هیچ نقطهٔ مثبت و خوبی در آنها نیست. یک طرف هم جبههٔ اولیاست و هیچ نقطهٔ منفی [در آنها نیست].
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نهجالبلاغه میفرماید: «اگر حق و باطل اینطور بود که «لو خلص الحق من مزاج الباطل» (اگر حق خالص بود و هیچ باطلی در آن آمیخته نبود) و اگر هم باطل خالص بود و هیچ حقی در آن آمیخته نبود، اصلاً فتنهای پیش نمیآمد.» امتحان وقتی پیش میآید که یک طرفی مقداری حق دارد و مقداری هم باطل. روبهروی او یک طرف دیگر ایستاده که مقداری باطل دارد، ولی یک چیزهایی هم حق است. در پیچوخم فتنهٔ اجتماعی و سیاسی اینجوری نیست که یک طرفی جبههٔ حق صددرصدی باشد و هیچ نقطه باطل و سیاهی در آن نباشد، [یا] یک جبههای، جبههٔ باطل صددرصدی باشد و هیچ نقطهٔ سفید و نقطهٔ حقی در آن نباشد. امتحان پیش نمیآید!
قرآن میفرماید: «أَوَلَا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ» (آیا نمیبینند که آنها هر سال یک یا دوبار آزموده میشوند؟). ما سالی دوبار فتنه میاندازیم توی جامعهٔ دینی. سالی دوبار جامعه میلرزد، فتنه پیش میآید. فتنه وقتی پیش میآید که «اِنَّما بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ اَهْواءٌ تُتَّبَعُ وَ اَحْکامٌ تُبْتَدَعُ» (همانا آغاز وقوع فتنهها، هوای نفس است که پیروی میشود و احکامی که بدعت گذاشته میشود.) اینها تعابیر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نهجالبلاغه است. فتنه، هوای نفسی است که از یک طرفی میآید، ولی شعارهای حقی میدهد، حرفهای حقی دارد، ویژگیهای حقی در آن هست؛ [یا در] ویژگیهای [طرف مقابل] میریزد به هم. فضا را غبارآلود میکند و آدم نمیتواند درست تشخیص بدهد. یا در کسی نقاط باطل و سیاهی هست، ولی جبههٔ حق معروف به جبههٔ حق شناخته میشود.
ما فیلمهایی که میسازیم معمولاً اینجوری است دیگر. کارتونهایی که میسازیم، انیمیشنهایی که میسازیم، فیلمهای سینمایی که میسازیم، از ظاهر و قیافهها میشود جبههٔ حق و باطل را تشخیص داد. در هر فیلمی، خوشگلهایی که میبینید، اینها سپاه انبیا هستند؛ زشتها و بیریختها و دربوداغانها هم سپاه اشقیا. توضیح دیگری نمیخواهم بدهم. شما فیلم مختارنامه را [در نظر بگیرید]: هر خوشگلی که دیدید، ربطی به امام حسین (علیهالسلام) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دارد؛ هر آدم بدریختهٔ افتضاحی هم که دیدید، بدانید جبههٔ مقابل امام است.
من این را بارها گفتهام: امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ظاهرشان، ظاهری گولزننده بود. مفصل در جمع دوستان دانشکدهٔ دانشگاه فردوسی بحث را کردیم. در روانشناسی مدیریت اثبات شده است: وقتی مدیر قدش به نسبت عامل خودش، کارپرداز خودش، یا کارگر خودش کوتاهتر است، عملاً حرفشنوی از مدیر کم میشود. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) متوسط قدشان از متوسط مردم پایینتر بود؛ یعنی اکثر آدمها وقتی روبهروی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) قرار میگرفتند از بالا نگاه میکردند. خب، حالا کار سادهای است؟ یا کسی که قدش [بلندتر] از انسان [متوسط است]؟ امتحانات و اطلاعات: خدا میتوانست یک انسان رشید سهمتری بیافریند که همینجور فقط نگاه بکند و مطیع بشود. در خود سیمای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم مسائلی هست که بحثش مفصل است و نمیخواهم واردش بشوم. ذهنها را هم نمیخواهم شبههآلود بکنم. در بعضیها، قداست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در همین چهرهها میدانند. حالا ما امشب نمیخواهیم – شب اول – قداست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را خراب بکنیم؛ ولی این مسائل فتنهآلود بوده است.
«لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ» (تا خداوند گناهان گذشته و آیندهات را بر تو ببخشد). پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) بین مردم خودش متهم بود. سورهٔ مبارکهٔ فتح نازل شد، فرمود: «تو داری میروی؛ نگران نباش. من یک کاری میکنم آن تصویرسازی ذهنی قبلی مردم که نسبت به شما مخدوش بود، درست بشود.»
حضرت موسی (علیهالسلام) مأمور میشود دقیقاً جایی برود برای تبلیغ و رسالت که سابقهٔ بدی آنجا دارد: کاخ فرعون. آخرین باری که ایشان کاخ فرعون بوده که قتل را انجام داد، حضرت موسی (علیهالسلام) بیستساله بوده است؛ حولوحوش بیستسالگی بوده. توی کاخ فرعون، یک مؤمنی که از طرفداران حضرت موسی (علیهالسلام) بوده، با یک کافری که از طرفداران فرعون بوده، دعوایشان میشود، بحثشان میشود. در سورهٔ مبارکهٔ قصص فرمود: «فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ» (پس کسی که از پیروان او بود، از وی در برابر دشمنش کمک خواست). آنکه طرفدار موسی (علیهالسلام) بود، از موسی (علیهالسلام) کمک خواست؛ گفت: «آقا! کمک کن، با این آقا درگیر شدم.» موسی (علیهالسلام)، حضرت موسی (علیهالسلام)، با مشت خواباند توی سینهٔ این قبطی که طرفدار فرعون بود. او هم افتاد و جا به جا مرد. حضرت موسی (علیهالسلام) قتل را انجام داد و از مصر فرار کرد. ده سال مدین زندگی کرد. دنبالش بودند، برای سرش جایزه گذاشته بودند.
حالا بعد از سالیان سال میخواهد برگردد مصر. مخفیانه برگردد که کسی باخبر نشود. وحی به او میرسد، پیغمبر میشود، به او میگویند که: «صاف برمیگردی، میروی کاخ فرعون.» گفت: «أَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ» (میترسم مرا بکشند). «خدایا! سابقه اینجور نیست.» که حالا حضرت موسی (علیهالسلام) [بگوید] «امر واضح است. وقتی خدا او را فرستاده، هرکه قبول نکند احمق است.» دیگر واضح است، دیگر معلوم است که چه کسی حق است؟ موسی (علیهالسلام) حق است یا فرعون؟ نه، فرعون هم آخه حرفش درست است. میگوید: «تو بین ما آدم کشتی!»
یکطرفه میخوانیم، یکطرفه به قاضی میرویم. انگار مردم کوفه یک مشت ابله و کودن بودند! «معلوم است دیگر، بین حسین و یزید، یزید را انتخاب میکنی!» ببینید، اینجوری هم ساده نیست. من و شما بعد از ۱۴ [قرن] میخندیم به اینها. موسی و فرعون! آخه موسی (علیهالسلام) با فرعون قابل قیاس است؟ بابا! حضرت موسی (علیهالسلام) کسی بوده که قدرت تکلم ابتدایی او مشکل داشته، لکنت کلام داشته. آخه چه کسی قبول میکند یک کسی که حرف معمولی نمیتواند به درستی بزند، «وَ لَا يَكَادُ يُبِينُ» (و نزدیک نیست که روشن سخن گوید) – تعبیر قرآن از زبان فرعون – وقتی موسی (علیهالسلام) شروع کرد حرف زدن، [فرعون] گفت: «این بابا حرف معمولیاش را هم نمیتواند بزند! بعد میگوید من کلیماللهام؟!» یک کسی که توی حرف زدن تپق میزند، بگوید من الان از خدا این را گرفتم و الان داشتم با خدا حرف میزدم، دارم به شما میگویم! تو با من نمیتوانی درست صحبت کنی. حرف میخواست بزند، میگفت هارون صحبت کند، هارون بهتر حرف میزند. سابقه، سابقهٔ تیره و تاری است. به حسب ظاهر، به حسب ظاهر، یک سابقهٔ تاریکی برای موسی (علیهالسلام) درست کرد: دهساله مردم در مورد موسی (علیهالسلام) دارند بد میگویند، فرار کرد از شهر، خبری ازش نیست. یک فراری، مجرم فراری، بعد از ده سال برگشته، میخواهند بگیرند و اعدامش کنند، میگوید: «من پیغمبرم، حرفم را گوش کن!»
[گویی فرعون میگوید:] «فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ» [من اینگونه] نیامدهام فقط بگویی من پیغمبرم! موسی (علیهالسلام) آمد توی کاخ فرعون، گفت: «میخواهی کاخات را برایت نگه دارم؟ ایمان بیاور!» چه کسی حرف میزند؟ کسی که تو همین کاخ، فرعون بزرگش کرده، از توی نهر آب گرفتتش! [فرعون میگوید:] «من یک آدم رشیدهام، از یک خانوادهٔ آنچنانی. این بچه توی سبد بود، توی آب بود، ما پیدایش کردیم، میخواستیم بکشیم. همسر من گفتش که با نان فرعون بزرگ شده.» اینها کار را برای مردم سخت میکند. بابا! این حَلق به گردنت دارد؛ یعنی این بزرگت کرد. اینها فتنه نیست؟ مردم را به تردید نمیاندازد؟ مسئله خیلی واضح نیست، کار سخت است. خدا اطراف ماجرا را میریزد به هم؛ خیلی راحت نمیشود نگاه کرد. آقا! معلوم است دیگر، بین این و آن چه کسی این را انتخاب میکند؟ معلوم نیست! بعد از ۱۴ قرن معلوم میشود. طول میکشد تا معلوم بشود. حق و باطل، همان اول [نمیتوان تشخیص داد]. قرآن میفرماید که باطل یک کَفی روی آب است، اول نمیگذارد حق دیده بشود. اول هرچه که دیده میشود، باطل است. [بعد] کف میخوابد و حق دیده میشود. اول [کار] که راحت نیست.
من امشب آمدهام به حمایت از مردم کوفه دارم صحبت میکنم؛ این مردم غریب و مظلوم. اینقدر فحششان ندهید. مردم خوبی [هستند]. البته شبهای بعد به این میرسیم که مردم بسیار بدی بودند و با هم لعنشان میکنیم. [پس] دفاع بکنم، یک کمی نزدیک بشویم به فضای زندگی مردم کوفه. وقتی میگوییم آقا، اینها یک مشت آدم لجن، پَست و پستفطرت بودند؛ بعد میگوییم: «بله، مردم کوفه.» اگر منطقهٔ جغرافیایی مد نظرتان باشد، که هیچ جا مردم کوفه نیستند. همین مردم کوفه الآن هم مردم کوفه نیستند!
داشتم میرفتم تدریس؛ پارسال از یکی از این خیابانهای مشهد رد میشدم. سریع میرفتم. یک شیخ میانسالی کنار خیابان ایستاده بود. سوارش کردم. فهمیدم که از برادران عربزبان و عراقیمان است. به او گفتم که: «شیخنا! اهل کجایید؟» گفتش که: «ما اهل کوفه هستیم.» بعد خودش خلیل [احتمالاً خندید و] ادامه داد: «علی تنها بماند!» خب، آن اهل کوفه [یعنی] الآن هم اهل کوفه است، ولی ما اهل کوفه نیستیم که! اهل کوفه نیستیم! اهل کوفه نیست! خیلی فاصله داریم. ولی مسئله اینجوری نیست.
چرا مردم به فرعون ایمان میآورند؟ یک شبی در مورد این صحبت خواهیم کرد، انشاءالله خدا توفیق بدهد. خیلی حرف و مطلب هست برای مطرح کردن. [فرعون] چهکار میکند که مردم به او ایمان میآورند؟ مردم او را میپرستند! آخه شوخی نیست، میپرستند! آدمهای نادانی فرعون را میپرستند. شما ویژگیهای مثبت فرعون را خبر دارید؟ حالا شب اول یکم شوخی اشکال ندارد با هم داشته باشیم.
گفت که طرف ابلیس را در خواب دید: «دیدید؟ خیلی خوشتیپ و خوشرنگولعاب و شقورق و تر و تمیز و مرتب، ادکلنزده، کراواتزده!» گفتش که: «شما ابلیسی؟» گفت: «بله.» گفتش که: «خیلی مرتب و تر و تمیز و خوشگلی! [برخلاف] عکسهایی که ما ازت دیدیم.» برگشت گفتش که، ابلیس در جوابش گفتش که: «قلم در دست دشمن [است]. دشمن عکس ما را کشیده. ما واقعاً خوشگلیم!» یک وقتهایی هم قلم در دست دشمن بوده؛ بعضی چهرهها را کلاً وجوه مثبتشان گفته نشده.
فرعون وجوه مثبت داشت. فرعون کسی بود که تنها غذا از گلویش پایین نمیرفت؛ به شدت بخشنده بود؛ [میگفت] «سیصد نفر بیایند سر سفره بنشینند همراه من بخورند تا من بتوانم غذا بخورم!» [پس] نمیپرستیدیم [او را]؟ یک وقتهایی یک دلرحمیهایی داشته، مهربانیهایی داشت. به ما فقط گفتند: «چهارهزار بچه را سر برید که موسی (علیهالسلام) به دنیا نیاید.» احساس خطر میکند. صدام [هم] یک ویژگیهای مثبتی [داشت]. گفتم: «اینقدر دشمنان اهل بیت (علیهالسلام) ویژگیهای مثبت [شان] بوده، خطرناک است.»
شما ویژگیهای مثبت خودمان را نگاه میکنیم. خب، من که این ویژگی را دارم، من که برای امام حسین (علیهالسلام) گریه میکنم، من که اهل کوفه نیستم! بابا! کوفی است یا کوفی نیست؟ [مردم کوفه] بیش از [ما] گریه میکردند. گریه کردن! زینب کبری (سلاماللهعلیها) لعنشان کرد: «قاتلها! گریه میکنی؟ چه کسی کشتش؟» گریه خیلی ثواب دارد برای امام حسین (علیهالسلام)؟ نه عزیزم! هرجایی نیست. مال اینها نیست، در هر گریهای نیست. زیارت امام حسین (علیهالسلام) رفت، تمام است؟ هرکه زیارت امام رضا (علیهالسلام) آمد، تمام است؟
عکس از صدام داریم بالای سر ضریح امام رضا (علیهالسلام). ما و شما [که نبودیم]. سال ۵۳ زیارت کرده؛ بالای سر ضریح دارد نماز زیارت میخواند. دیدید یا ندیدید؟ بروید توی اینترنت جستجو بکنید. امشب صدام [بود]. زیارت امام رضا (علیهالسلام) [است]. [ایشان] فرمود: «یک بار بیا زیارتم، سه بار میآیم دیدنش.» زیارت نیست؟ بعضی چیزها به ظاهر مثبت است: نماز. نماز میخواند، نجاتش میدهد؟ به پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) گفتند: «یا رسولالله! فلان جوان پشت شما نماز میخواند، دختربازی هم میکند. یک تذکری بدهید.» [فرمود:] «همین که نماز میخواند، نجات پیدا میکند.» «فَوَيْلٌ لِّلْمُصَلِّينَ * الَّذِينَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ» (پس وای بر نمازگزاران؛ همانان که از نماز خود غافلاند.) نفرین به نمازخوان! نمازخوان نفرینشده هم داریم. مسائل شفاف نیست. من یکم تردید و شک شما را بیشتر کنم.
یکی از علما، مجلسی، کلاس درس گذاشته بود. شب اول نشسته بود [و] ادلهٔ کسانی که میگویند خدا نیست را [مطرح کرد و گفت]: «فردا بیایید جوابش را بدهم.» [آن شب] ادله آنقدر محکم بود، هیچکس نمیتوانست جواب بدهد. [من فکر کردم:] «خودت هم نمیتوانی جواب بدهی! من که بیدین شدم.» [اما] در دلش روشن است، جوابهایش روشن است، ولی انشاءالله میخواهیم آرامآرام به جواب [برسیم]. اینجوری نیستش که فکر کنیم دیگر آنور یک جبههٔ باطل محض است و هیچ ویژگی مثبتی در آن نیست.
شما رفتید مکه و مدینه، نماز اول وقت این وهابیها را دیدید؟ بله. فضیلت است یا نیست؟ من دیدم آدمی که نماز اول وقت اینها را دیده و در شیعه بودن خودش شک کرده. آدم ساده، فکر میکنی که معیار نماز اول وقت خیلی مهم است؟ این فکر کردی دیگر؟ به وهابی برسی، الآن همانجا سلام که به او میدهی، چاقو را در میآورد و فرو میکند توی شکمت؟! وهابیها اینگونهاند. [اما نه.] دارد [دست همسرش را] میبوسد، با همسرش مهربان است، رفته بیرون برای زنش دارد طلا میخرد، سر چراغ قرمز رسیدند، دارد تعارف میکند آن یکی برود جلو، بعد دارد میرود فرودگاه که از فرودگاه برود، مثلاً اعزام به جبهه بشود، برود بمب بیندازد سر یمنیها.
از آنور، در جبههٔ حق، چهار تا آدم عصبانی. در کدام مسجدی است که یک پیرمرد و پیرزن عصبانی نباشد؟ دیدید تا حالا؟ اگر دیدید، سلام برسانید. بچهکوچکتان را ببرید تست بگیرید! کدام مسجدی است که به [بچهها] فحش نبندند؟ این هم مسجدیها، گیرشان توی نماز جماعت و مسجد آمدنش که نیست، روی اخلاقشان است!
خدا مخصوصاً شهر قم را... شهر قم، خدای متعال مخصوصاً آبوهوای روایت را [برای منافقین بد کرده است]. مخصوصاً آبوهوای این شهر را خراب کرد که [در روایات است] منافقین [طاقت نیاورند]. وقتی که چند سال پیش آب قم را شیرین کردند، از یکی از استانهای جنوبی و غربی آب کشیدند به سمت قم، من یک کمی ته دلم لرزید. گفتم: «این روایت [که میگفت قم آب خوش ندارد] چه میشود؟!» آخه اینها گفتند که آب شیرین نمیشود. شعاف بود؛ وضعیت قبلش بدتر هم شد. بدترین آبوهوا را [دارد]. دوستان از قم آمده بودند، میگفتند که امسال گرما [در] تابستان زده بود، آسفالتها را آب کرده بود. خورشید زده بود، قیر پشتبام آب شده بود، پا میگذاشتی توی آن فرو میرفت. دمای شصت درجه! [این] بابی از ابواب بهشت [است]! ما بچه بودیم، مادر ما برای ما زیتون آورد، خیلی بدمزه است. گفتم: «من نمیخورم.» گفت: «بخور، این غذای بهشتی است.» گفتم: «عجیب غریب است، دیگر حسابوکتاب ندارد.» شکتان را بیشتر کنم.
امام حسین (علیهالسلام) فرمود: «شکمهای شما از حرام پر شده است، برای همین حرف من را نمیفهمید.» غیر از این آقا درست است یا نه؟ بابت لقمهٔ حرامی که حرف من را نمیفهمید؟ خب ببخشید، این جناب حر بن یزید ریاحی، ایشان سهم امام (علیهالسلام) میگرفتند، مصرف میکردند؟! [او مأمور] عبیدالله بود. رتبهٔ نظامیاش هم رتبهٔ شمر بود. هشت تا فرمانده سپاه [یزید] داشت. سپاه عمر سعد هشت تا فرمانده سپاه داشت. سپاه امام حسین (علیهالسلام) دو تا فرمانده سپاه داشت: قمر بنیهاشم (علیهالسلام)، حبیب بن مظاهر. سپاه عمر سعد هشت تا فرمانده داشت: حسین بن نمیر، شبر بن ذیالجوشن، حر بن یزید ریاحی. شما [فکر میکنید] یک ستاره [است]؟ هرکدام از اینها چهار هزار تا نیرو داشتند. حر بن یزید ریاحی رتبهٔ نظامیاش رتبهٔ شمر است. شهید [شد]. خیلی حسابوکتاب مثل اینکه ندارد. حرامخوار هم پیدا میشود مثل اینکه آخر شهید بشود.
یکی از دوستان، توی فضای دانشگاهی، مسائلی پیش آمده بود. جمعی از بچههای حزباللهی با جمعی دیگر از بچههای حزباللهی اختلاف پیدا [کرده و] صحبت میکردند. یکی از دوستان مشورت [داد] که چهکار بکنیم. توی این فصل خیلی قشنگی بود! گفتش که: «من رفتم با فلان شخصیت در مورد این بچهحزباللهیها که مثلاً بداخلاقی کردهاند، بعضیهایشان صحبت نکن. پس فردا برای مملکت مشکلی پیش بیاید، اینها سینهسپر میکنند، اینها شهید میشوند، مدافع حرم [میشوند]. بین اینها شهدا [هستند]، بین اینها...» گفتم که: «اینهایی که تهمت میزنند، اینهایی که بعضیهایشان حرفهای ناموسی میدهند، شهید میشوند؟» بعد از من پرسید. گفتم: «بله که میشود.» بعد یکی دو تا شهدای انقلاب برایش اسم آوردم. اسم نمیآورم، فقط اشاره میکنم. امشب بنا داشتم کلاً یک دور تخریب بکنم، میخواهم بکوبم، فردا از نو بسازم. برای همین کلاً آماده باشید؛ به گیرندههایتان دست نزنید! مشکل از فرستنده است، فرستنده پارازیت میاندازد!
یکی از شهدای هفتاد و دو تن... حالا شهدا! بدبین نشوید نسبت به شهدا. خیلی خوشبینیم. اینها را بشنویم، جا میخوریم. هر شهیدی را شما زندگینامهاش را که میخوانی، میبینی یک تکه جواهر از بهشت آوردهاند؛ چون نکات بد را که نمینویسند که: «این شهید با یکی کتککاری کرده، زده فک طرف را آورده پایین.» این را هیچ جای خاطرات نمینویسند. «خانوادهاش جواهر بودند، از بهشت آمده بودند.» نه آقا! عیب و ایراد هم داشتند.
یکی از شهدای هفتاد و دو تن که کنار شهید بهشتی شهید شد، بسیار معروف است. اشاره بکنم، همه میشناسید. [آیا] هفتاد و پنج [نفر] معروفند؟ به شدت معروف است. [سخنران] اشاره هم نمیکند؛ نه به خاطر اینکه ما میخواهیم حالا شهدا را ازشان قِدّیس بسازیم؛ ضرورتی نمیبینم که حالا شهید [نامش گفته شود و] یکم ذهنها نسبت بهش خراب بشود و از عالم برزخ ما را نزند و سالم برویم خانه!
یکی از شهدای هفتاد و دو تن که کنار شهید بهشتی شهید شده، کنار شهید بهشتی هم شهید شده، ایشان کسی است که تا یک ماه [قبل از] شهید شدن شهید [بهشتی در] هفت تیر، تا یک ماه قبل از هفت تیر، یعنی هفت خرداد، داشته مقاله مینوشته علیه شهید بهشتی. تهمتهایی که بنیصدر میزده را ایشان هم مینوشته توی روزنامههای حزباللهی. یک ماه قبل از شهادت شهید بهشتی باخبر میشود که اینها تهمت بوده است؛ ازشان عذرخواهی میکند، برمیگردد [به] حزب. جلسهٔ دوم بوده که برگشته بوده، با هم شهید شدند، رفتند. اسمش هم میآید، همه کتاب زندگینامه نوشتهاند و بارگاه و قبر و خرما! با این شهید زندگی بکنیم، بعداً بعد از شهادت میرویم سر مزارش.
این حق و باطل با هم قاطی میشود؛ این شکلی قاطی میشود. خیلی اینجوری نیست: مردم کوفه یک مشت آدم دربوپیت [باشند] و یاران امام حسین (علیهالسلام) یک سری ملائکه. نه آقا! امیدوارکننده هم هست برای ماها. بنیان امام حسین (علیهالسلام)، آدم نقاطی را میبیند، بعضاً نکاتی را میبیند، بعضاً مثلاً تعجب میکنی آدم چهجوری شهید شده! در مورد خود حر [بن یزید ریاحی]، بالاخره آدم لاتی... فکر میکنم امشب! امشب دیگر طوفانی آمدیم. هرچه فکر میکنم میبینم که خداوکیلی، اگر حر راه را نمیبست که امام حسین (علیهالسلام) کربلا شهید نمیشد! کربلا امام حسین (علیهالسلام) را کشیدند، آمدند، امام حسین (علیهالسلام) را هم کشتند. [اگر] بدی دارند، میکشند! مگر دفاع کرده؟ خودش شهید شد. شهدای اسرا [؟] اینها را چهکارشان کنیم؟ «دَر رَفْتی؟ شکسته؟ یک بار دیگر هم توپت بیفتد، پاره میکنم! شیشهٔ امام حسین (علیهالسلام) را شکسته باشد!» نفرین امام حسین (علیهالسلام)، نفرین واقعی بود: «ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ» (مادرت به عزایت بنشیند)! نفرین هم گرفت، عمرش کوتاه شد.
تحویل بدهم. این از نکات بسیار فوقالعادهٔ تاریخ است. مرگش، اجلش، تا روز عاشورا. مرگش اگر هم عقبتر بود، جلوتر افتاد: «بنشیند، بمیری الهی!» و شهید شده، الآن توی بهشت.
جناب زُهَیر را مثلاً ما چهکار بکنیم؟ هیچ نقطهٔ سیاهی توی اینها پیدا نمیشود. میترسم بعضی چیزها را بگویم بهتان، ولی خب لازم است، یک کمی لازم داریم. حالات اولیای خدا را که مینویسند، یکطرفه مینویسند؛ حالات دشمنان خدا را هم که مینویسند، یکطرفه مینویسند. یک شهیدی را چند سال پیش داعشیها قبرش را شکافتند، جنازهاش را سالم پیدا کردند. اسمش چه بود؟ حجر بن عَدی! یادتان هست؟ حجر بن عدی [آن] شهید بود که توسط معاویه شهید [شد]. اینقدر آدم خوبی بوده که جنازهاش بعد اینهمه سال سالم [مانده]. همه هم در وصف ایشان شنیدیم، تعریفها را شنیدیم: «چه یاری بود!» امیرالمؤمنین (علیهالسلام) تعریف کرد، اصحاب در موردش چه گفتند؟ خب، یک جملهٔ معروف تاریخی شما شنیدید: بعد از اینکه امام حسن مجتبی (علیهالسلام) صلح کرد، بعضی شیعیان دوآتشه آمدند به حضرت متلک میانداختند. خبر دارید؟ یک جملهای که میگفتند این بود: «یا مُذِلَّ المؤمنین!» (ای خوارکنندهٔ مؤمنین!) این را هم شنیدید: «آبروی مؤمن [را] خوار و ذلیل کرد.» ببخشید، این جمله را چه کسی به امام حسن مجتبی (علیهالسلام) گفته بود؟ حُجر بن عَدی! آقای تندرو، افراطیِ فلان! «نباید این کار را بکنی! نقطهٔ خوبی نیست.»
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اهل بیت [بود]. امامزادهٔ سیار؟ یک قلب نور؟ برخی اصحاب درجهیک اهل بیت (علیهالسلام) گفتند که این با فلان حرفی که زد، باعث شهادت فلان امام معصوم (علیهالسلام) شد. یک سری [روایت است که] یک امامی، موسی بن جعفر (علیهالسلام)، به یکی از اصحاب گفته بودند: «این [شخص] یک جایی لو داد. [لو] که داد، هارون باخبر شد. برنامهٔ قتل موسی بن جعفر (علیهالسلام) چیست؟» [آیا از اصحاب درجهیک امام کاظم (علیهالسلام)، عامل قتل پدرم فلانی بود؟] کتابی [که میخوانید] دارد [میگوید]: «شما داری غلط فکر میکنی که این دیگر رفت آنور، هیچی ندارد.» بعد تا یک نقطهٔ سیاه میبینی، دیگر ولش میکنی! دیدید؟ شخصیتهای سیاسیمان هم همینطور. یک هالهٔ نوری دارد، یک دفعه یک هالهای از تعفن ازش بیرون میآید، کلاً میشوید و میبرد. بعد همه آدمها بین ما یا جزء... یعنی توی مسئولین ما یا جزء اصحاب امام زمانند، یا یک [گروه] منافقین که یک «عمار» سرکار گذاشته بودند. وسط هم نبود! یعنی یا امام زمان (عجاللهفرجه) بیاید این میشود فرمانده کل، یا حضرت میآید گردنش را میزند. نیست [اینگونه]. توی کربلا اینجور نبود، قبلش دوران امیرالمؤمنین (علیهالسلام) همینجور نبود، توی طول تاریخ همینجور نبوده. یک خوبهایی پیدا میشوند، خیلی کاردرست، آدمهایی که میشود رویشان حساب کرد، یکهو بند آب میدهد.
مثل مردم کوفه! واقعاً مردم خوبی بودند. من فردا شب برایتان متن [؟] آوردهام. متن تاریخی. امشب فرصت نشد اشاره بکنم. یکی دو شب میخواهم در مورد خوبیهای مردم کوفه باهاتان صحبت بکنم. ویژگیهای خوب مردم، ویژگیهای خوب دارند. حسابی روی این حساب [که آنها خوبند] اهل بیت (علیهالسلام) حرف اینها را پذیرفتند. آمار [آنها را] قبول کردند. امام حسین (علیهالسلام) [مسلم بن عقیل را] راه [کوفه] فرستاد. مسلم که آمد، جز خوبی ندید؛ محبت دید، صفا دید، عشق [دید]. یکهو یک جایی یک نقطه ضعف میآید. همه آن صفات خوب هم هستها! یک نقطه ضعف میآید، کلاً یک کار میکند [که] صفات خوب دیگر هیچ کارایی ندارد.
نگاه کنید به مردم کوفهای که اینقدر ناسزا نصیبشان میکنیم. شبهای بعد براتان توضیح میدهم. مردم کوفه [برای کشتن] امام حسین (علیهالسلام) نرفتند. مردم کوفه، آنهایی که نامه... اکثر آنهایی که نامه نوشته بودند... بله، چند تا از آن سران نامهنویس رفتند و امام حسین (علیهالسلام) را کشتند. اینها [همانهایی] بودند که نامه را داده بودند؟ عجیب بود! حالا فردا شب انشاءالله میگویم، مثل شبث بن ربیع. اصلاً تعجب بود که اینها نامه دادند به امام حسین (علیهالسلام). آنها حسابشان جداست. عموم این مردم کوفه نامه دادند و واقعاً اهل بیت (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را دوست داشتند.
جو کوفه که به هم ریخت، عبیدالله که آمد، مسلط شد. عبیدالله اینها را تهدید کرد. یک سپاهی هم جمعآوری کرد از همین کوفه که اکثرشان هم مال دورههای قبل بودند، مال دورهٔ زیاد، پدر عبیدالله. از شیعیان و مردم کوفه چهگفتند؟ این را داشته باشید. مردم کوفه گفتند که: «ببین! اوضاع ریخته به هم. یک سپاهی...» [یعنی] این را دل بدهید، تمام! این حرف عجیبی [است]. سپاهی از کوفه میرود بیرون. «کوفه، اینها سر راه حسین (علیهالسلام) را میبندند.» تحلیل، تحلیل غلطی است.
شما بگویید ما مردم کوفه را لعن میکنیم که تحلیلشان این بود. گفتند که: «ببین! ما مردم کوفه یک بار علی (علیهالسلام) را تحت فشار قرار دادیم، علی (علیهالسلام) قبول کرد، رفت مذاکره کرد. درست است یا نه؟» «حسن بن علی (علیهالسلام) را هم ما مردم کوفه تحت فشار قرار دادیم، تسلیم شد.» «حسن بن علی (علیهالسلام) را تحت فشار قرار دادیم، رفت.» «حسین (علیهالسلام) را هم تحت فشار قرار میدهیم، با یزید مذاکره میکند، تمام میشود.» منتظر بودند توی خانهها، یکهو دیدند که سر بریده [آمد]. یک بار دیدم به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فشار آمد، تسلیم شد. به حسن بن علی (علیهالسلام) فشار آمد، تسلیم شد. گفتم تسلیم میشود دیگر. به همهٔ اینها در خون اباعبدالله (علیهالسلام) شریکاند. حالا با جلسات بعد بحث میکنیم که آن یک باری هم که علی (علیهالسلام) تسلیم شد، تقصیر شما بود. نباید میگذاشتید تسلیم بشود. همانجا بدعادت [شدند]. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مشکلش با مردم کوفه چه بود؟
غرض اینکه مسلم روی ویژگیهای خوب مردم کوفه حساب کرد. مسلم هم آدم سادهای نبود که بیاید گول بخورد. [اگر میگویید] «مردم بودید؟» آقا! اینها واقعاً پای کارند، انرژی دارند، اکتیو هستند، پای کارند، جدیاند، قیام میکنند، خون میدهند. بعد به امام حسین (علیهالسلام) نامه دادند. [مسلم را] بیاور [به کوفه]. آدم جوگیر نبود که. مسلم تجربه دارد، جنگهای مختلف را دیده، داماد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است. مسلم بن عقیل داماد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است. تربیتشدهٔ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است. رقیه، همسر مسلم، دختر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است. اینکه بحث در مورد اینکه حضرت [رقیه] کربلا بوده یا نبوده... یک سری بحثهایی که شنیدید. یکی از حالا دختر چهارساله یا سهساله که قطعاً بوده از اباعبدالله (علیهالسلام). [اینکه] این اسم رقیه، یک دختری به نام رقیه بوده یا نه، سر این است که میگویند رقیه همسر مسلم بوده. وداع امام حسین (علیهالسلام) هم که روز عاشورا وداع کرد با رقیه، «یا رقیه» صدا زد، این رقیه همسر مسلم بوده، خواهرشان [بوده]. مسلم یک همچین شخصیتی است؛ توی خانهٔ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بوده، تربیتشده بوده، با حسن (علیهالسلام) و با حسین (علیهالسلام). خبر [داریم از او]. بنیهاشم، آدم سادهای نیست. بیاید یکهو یک چیزی ببیند، گول بخورد. یکهو ورق برمیگردد، بعد دیگر دستش کوتاه [میشود]. «آقا! نیا.»
وقتی میگیرندش توی مجلس عبیدالله، عبیدالله میگوید که: «به یکی از اینها وصیت کن.» بعضی حرفها عجیب است، اینها را باید نشست مفصل در موردش بحث کرد. متن تاریخ این است: مسلم یک نگاهی به جمع کرد، در دارالعماره، میخواهد [در بین] اهل [مجلس]، آشنا [و] رفیق ببیند. «بین اینها یکی از اینها رفیق ماست؟ بهش وصیت کنیم؟» به نظر شما به چه کسی وصیت کرد؟ به عمر سعد. یک نگاه کرد، گفت: «من توی اینها، آنکسی که میبینم بیشتر از همه، بابا، رفیق و ایاق و آشنا است، میشود بهش اعتماد کرد، عمر سعد است.» عمر سعد آنقدر آدم حسابی است که مسلم بهش وصیت میکند.
روز عاشورا، زینب کبری (سلاماللهعلیها) میفرمایند که: «ما از تو توقع کمک داشتیم!» [میگویی] نه، یک آدم دربوداغان [که] همه میدانند امام حسین (علیهالسلام) را میکشد؟ نه اتفاقاً، میگویند اگر یکی بخواهد از امام حسین (علیهالسلام) دفاع بکند، این است! یکهو یک جایی بند آب میدهد. مسلم [به] عمر سعد وصیت کرد، سه تا وصیت کرد. مسائل این شکلی داشت. یکی هم این بود: «نامه بنویس.» حالا اصلاً خبر ندارد عبیدالله که ابیعبدالله (علیهالسلام) توی راه است. همه میدانند که امام حسین (علیهالسلام) حج رفته، امام حسین (علیهالسلام) از حج مخفیانه راه افتاده. روز عرفه هم هست، اصلاً کسی نمیداند که امام حسین (علیهالسلام) میخواهد بیاید، اصلاً راه نیفتاده هنوز. امام حسین (علیهالسلام) روز عرفه تازه راه [افتاده بود]. دو سه روز قبل از عرفه است. هیچکس خبر ندارد امام حسین (علیهالسلام) راه افتاده، اصلاً میخواهد راه بیفتد. مکه است. به عمر سعد گفتش که: «ببین! من به حسین (علیهالسلام) نامه نوشتم که راه بیفتد، بیاید. فقط سریع پیک بفرست به حسین (علیهالسلام)، بگو برگردد.» برگشت سمت عبیدالله، [عبیدالله] بشکن میزد، گفت: «خبر دارم برایت! شاهخبر!» گفت: «چیست؟» گفت: «حسین!» مسلم به یک همچین عمر سعدی [اعتماد کرد]! اطمینان [کرد]!
بعد دستور داد [که] ببرندش. [حالا ببینید] چهوضعیت [او را] شهید کردند! گفت: «قبل از اینکه سر از تنش جدا کنیم، یک مقدار آب بهش بدهید. لبتشنه نکشیدش.» با دست بسته، صورت مسلم (علیهالسلام) را گرفتند. آمد ازش مقداری آب بخورد، قطرهای آب نجس شد. بردند ظرف دیگر. دوباره قطرهای خونآلود شد. دوباره بردند ظرف سوم آوردند. این بار آمد آب بخورد، دندان مبارکش افتاد توی آب. آن جلاد گفت: «قسمت نیست به این آقا آب بدهیم. با همین لبتشنه سر از تنش [جدا کنید].»
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلَامُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لَا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ. اَلسَّلامُ.