چگونه نخبگان تحت تاثیر موجها قرار میگیرند؟
سکوت و فتوای شریح قاضی
تعابیر تند امیرالمؤمنین علی ع در مورد کوفیان
مزاج شناسی نخبگان
قدرت بینش امیرالمؤمنین علی ع در قبال تهدیدات خارجی
غرور و تکبر مردم کوفه
نهیب امیرالمؤمنین علی ع به مردم کوفه
شخصیت و جایگاه والا حضرت عباس (ع)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی.
یک نکتهای را در جلسات قبل اشاره کردیم که میطلبد توضیح بیشتری امشب داده بشود. نکتهای که اشاره شد این بود که مردم کوفه جزو نخبگان بودند؛ [آنها] افراد معمولی مثل بقیه مناطق نبودند. در عین حال باز گفته شد که اینها تابع بودند، یک موجی ایجاد شد و همه تحت تأثیر موج قرار گرفتند. خب، چه جور میشود هم نخبه تحت تأثیر موج قرار بگیرد؟
نخبه که بودند، به معنای این است که در قیاس با کل مردم جامعه اسلامی، با شهرهای دیگر، مدینه، مکه، با کشور یمن، با بحرین، با ایران، در قیاس با اینها این آدمها آدمهای نخبه بودند؛ آن هم به معنای تأثیرگذاری. آدمهای تأثیرگذاری بودند، آدمهای مؤثری بودند، آدمهایی بودند که میتوانستند ورق تاریخ را برگردانند. کمااینکه برگرداندند؛ نه، چندین بار هم برگرداندند.
یک بار به نفع امیرالمؤمنین برگرداندند. اگر جنگ جمل را کوفیها شرکت نمیکردند، قطعاً امیرالمؤمنین شکست میخورد. جنگ با طلحه و زبیر جنگی بود که تعداد عمده لشکر امیرالمؤمنین از اهل کوفه بودند که حالا تعابیر امیرالمؤمنین را در وصف مردم کوفه میخوانم. ورق را برگرداندند و اگر آن موقع مردم کوفه به میدان نمیآمدند، قطعاً حکومت امیرالمؤمنین در نطفه خفه شده بود؛ همان ابتدای کار شکست خورده بود، از طلحه و زبیر شکست خورد. چون جنگ کمی نبود؛ یک طرف کار همسر پیغمبر بود و خیلیها سر همین عقبنشینی کردند، ولی مردم کوفه آمدند تو میدان و ایستادند و پیروز هم شدند.
جنگهای بعدی امیرالمؤمنین... مردم کوفه به نسبت کل، نخبه بودند ولی به نسبت خودشان، نه؛ هم نخبه داشتند، هم خاص داشتند، هم عام. من مثال برایتان بزنم؛ دو تا مثال بزنم قشنگ جا بیفتد.
الان ما یکی از طبقاتی که جزو نخبگان میدانیم، اساتید دانشگاه و هیئت علمی [هستند]؛ میگوییم اینها نخبه جامعهاند. به نسبت کل مردم، قطعاً اینها طبقه خاصی هستند، قطعاً اینها نخبهاند. ولی در خود اینها که میرویم، چقدرشان واقعاً نخبهاند؟ چقدرشان واقعاً تحلیل سیاسی دارند؟ چقدر تابع این و آن نیستند؟ چقدر تحت تأثیر رسانه نیستند؟ چقدر تحت تأثیر حرف آدمهای معتبر و موجه نیستند؟ خیلی کماند، قطعاً. پس در خود همین نخبهها ما کلی عوام داریم. به نسبت کل مردم، قطعاً اینها نخبهاند، ولی به نسبت خودشان هم نخبه داریم، هم عوام.
یک مثال دیگر میزنم: از مجلس شورای اسلامی. نمایندههای مجلس قطعاً نخبههای جامعهاند؛ به نسبت کل مردم، نخبهاند. ولی در فضای مجلس، ما واقعاً همه مجلس، همه نمایندهها، همه از قدرت تحلیل برخوردارند؟ گاهی میبینید کاغذ دستش گرفته: «به پیروی از عقل سلیم، به فلان چیز رأی میدهم!» آخر هم ممنون میشود؛ این سلیم کی بود که به پیروی از عقلش رأی داد؟ چقدر راحت فریب میخورند خیلی از نمایندههای مجلس! «آقا فلان چیز را تصویب کن، فلان مسئله حل میشود.» کل مجلس تحت تأثیر دو نفر آدم است، سه نفر آدم، چهار نفر آدم. فلانی وزیر میشود، استیضاح فلانی پس گرفته میشود. بسیاری از نمایندههای مجلس تحت تأثیر افراد خاصی هستند، چه مثبت چه منفی؛ لزوماً نمیخواهم منفی بگویم. گاهی افراد خاصی هستند که اینها روحیه رشیدی دارند، میآیند تو میدان، ورق را برمیگردانند. گاهی هم نه، آدمهایی هستند که با یک فریبی، با یک دروغی [این کار را میکنند].
نمایندههای مجلس قطعاً به نسبت کل مردم، نخبهاند؛ ولی به نسبت خودشان دو طبقه: عوام و خواص دارند. مردم کوفه به نسبت کل مردم، نخبه بودند؛ ولی به نسبت خودشان، عوام و خواصی داشتند که آن خواص هم تعدادشان خیلی کم بود و خیلی اثرگذار بودند. یکیشان شورای قاضی بود که اگر فرصت بشود در موردش بحث میکنم [که] کلاً ورق را برگرداند. با یک سکوت، جنبش مسلم را شکست؛ با یک فتوا اباعبدالله را کشت. یک اعتبار خیلی زیادی داشت؛ یک جایگاه معتبر و محترمی داشت و مردم تحت تأثیر قرار گرفتند.
مردم کوفه در وضعیت تأثیرگذاریشان نخبهاند. آدمهای دلاوریاند، آدمهاییاند که اهل هزینه دادناند، آدمهاییاند که موضع میگیرند، موضعشان هم اثرگذار است. امیرالمؤمنین، مردم را دید؛ بر همین حساب روی آنها حساب کرد. ببینید، من چند تا تعبیر برایتان بخوانم از امیرالمؤمنین، تا ببینید حضرت چقدر از کوفیها تعریف میکنند. اول کار [با] این خوبیها [چگونه] امام حسین را کشت؟ خطرش اینجاست: آدمهایی که واقعاً اهل بیت را دوست داشتند.
همیشه امیرالمؤمنین فرمود که حالا برایتان میخوانم: «أَنْتُمْ أَشَدُّ الْعَرَبِ وُدّاً لِلنَّبِيِّ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ»؛ در بین کل عرب، هیچکس به اندازه شما کوفیها پیغمبر و اهل بیت را دوست [ندارد]. این تعبیری که اول [در مورد] امام حسین گفتند: «قُلُوبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیُوفُهُمْ عَلَیْكَ». بعداً امام صادق فرمود: در کل کره زمین، مردم هیچجا به اندازه مردم کوفه ما را دوست ندارند. این محبت کم نشد؛ از اولی که امیرالمؤمنین آمد بین مردم، اینها دوستش داشتند تا دوران امام حسن مجتبی، تا دوران اباعبدالله، تا قتل اباعبدالله، تا انتقام اباعبدالله. کلاً امام حسین را دوست داشتند، فقط یک سری مشکلات محاسباتی داشتند؛ مشکل علاقه نداشتند.
کمبود محبت؟ در جامعهمان فکر میکنیم آقا صرف محبت به امام حسین کافی است. البته محبت امام حسین لازم است، ولی آنی که آخر کار را تعیین میکند، محاسبات آدمهاست. تعبیر امیرالمؤمنین را ببینید: «یَا أَهْلَ الْکُوفَةِ! إِنَّکُمْ مِنْ أَکْرَمِ الْمُسْلِمِینَ وَ أَقْصَدِهِمْ تَقْوِیماً»؛ (ای مردم کوفه، شما از بهترین مسلمانان هستید و در میانهروی از همه مستقیمتر هستید.) هیچ کسی به اندازه شما بین مسلمین اعتدال ندارد، شخصیتهای جاافتادهای دارید شما کوفیها! «وَ أَعْدَلِهِمْ سُنَّةً»؛ (و در سنت از همه عادلترید.) اهل افراط و تفریط نیستید، جالب است! «وَ أَفْضَلِهِمْ سَهْماً فِي الْإِسْلَامِ»؛ (و در اسلام، از جهت سهم، از همه برتر هستید.) هیچکس [به اندازه] شما در اسلام سهم ندارد. «وَ أَجْوَدِهِمْ فِي الْعَرَبِ مَرْکَباً وَ نَسَاباً»؛ (و در میان عرب از نظر نسب و ریشه از همه اصیلترید.) هیچ کس در بین عرب از جهت تبار و ریشه مثل شما نیست. «أَنْتُمْ أَشَدُّ الْعَرَبِ» که خواندم؛ هیچکس هم به اندازه شما به اهل بیت علاقه ندارد.
روی این محاسبه آمد جلو امیرالمؤمنین. فقط گاهی یک اتفاقاتی میافتاد، یک موجی میآمد، اینها را میبرد تو خانه؛ با همه این علاقه و اشتیاق، شخصیت و پرستیژ و قوه درک قوی و اینها، سکوت میکردند، حرف نمیزدند. حالا آن تعابیر امیرالمؤمنین را کنار این تعابیر ببینید؛ تعابیر تند امیرالمؤمنین در [طول] چند سال، کلاً در پنج سال، کمتر از پنج سال، تعابیر امیرالمؤمنین از آن تعبیر به چه تعابیری [تبدیل شد]! پنج شش تا تعبیر دیگر امیرالمؤمنین برایتان بخوانم در نهجالبلاغه [که درباره] مردم کوفه [به کار برده است].
«هَیْهَاتَ أَنْ یَسْتَقِیمَ بِکُمْ إِعْوِجَاجُ الْحَقِّ»؛ (هیهات! مگر میشود من با شما عدالت را جاری کنم؟ انحراف را مگر من میتوانم با شما به مسیر اصلی برگردانم؟) دوم [آنکه] هر کدامش یک منبر بحث میخواهد. میخواهم سریع در شبهای آخر بحثمان به یک ثمری برسیم. «اُریدُ أَنْ أُداوی بِکُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِی»؛ (من میخواهم با شما مداوا کنم، میخواهم با شما مسئله حل کنم، شما خودتان مسئله علی هستید، شما خودتان درد علی هستید، شما خودتان معضل [من هستید]. من به خود شما گرفتارم.) و تعبیر ادامه این [است]: «کَمَن یَنتَزِعُ الشَّوْکَةَ بِالشَّوْکَةِ»؛ (مثل کسی که میخواهد تیغ را از پای کسی در بیاورد.) وقتی کسی میخواهد تیغ از پای در بیاورد، چی میخواهد؟ پنبه میخواهد، پانسمان میخواهد، ابزار میخواهد. برای اینکه این تیغ را در بیاورد، قطعات نرم و لطیفی باید باشد، با آن قطعه سفت و زمخت و تیز نمیشود این را درآورد. بعد میفرماید که: «من مثل کسیام که میخواهد تیغ را از پای کسی در بیاورد؛ نه تنها آن تیغ را در نمیآورد، بلکه دست خود من را مجروح میکند. کمک برای من نیست، بلکه این وسط خودش معضل برای من است.» [این را] حساب کرده [بود].
حالا یک معضلی هست در نخبگان که میخواهم یک اشاره به آن بکنم، الان که باز بعداً بیشتر توضیح بدهم؛ یک معضل جدی در نخبگان. روانشناسی کنم برای شما [جالب]؛ نخبهگان، جالب مزاجشناسی نخبگان! آدمهای نخبه، یکی از ویژگیهایشان این است: آدمهای اثرگذار طبعاً و مزاجاً آدمهای گرمیاند؛ مغزهای گرم، خلاق، مغزهای گرم و مرطوب. آدمهای سرد مزاج معمولاً تابعاند. این [مسئله] در مسائل خانوادگی هم پیش میآید، این حواستان باشد: دختر و پسر میخواهند با هم ازدواج بکنند، باید حواسمان باشد که طبعشان چه شکلی است؛ با هم تعدیل بشود. اگر پسره گرم است، دختر یکم سرد باشد؛ پسره یکم سرد باشد [با دختر گرم]. دوتایی با هم گرم باشند، [مشکل پیش میآید:] میخواهد با آن زور بگوید، آن میخواهد به این زور بگوید؛ هرکی میخواهد سوار بشود، آخر هم طلاق میگیرند. دوتایی هم سرد بشوند، مشکلات پیش میآید. آدم گرم قدرت مدیریت دارد، ذهن گرم، مغز گرم، طبع [گرم].
بعد این [آدم] در معرض چه خطری است؟ در معرض خطر تخیل و توهم. آدمهایی که ذهن گرم دارند، خلاقیت دارند، این [یعنی] خیالات و توهماتشان هم زیاد است. بعد کمکم یک محاسباتی پیدا میکنند، یک خیالاتی برمیدارند. کمکم اینجور میشود: خودْفرزانه پندار میشود؛ احساس میکند: «من خیلی کسیام! اصلاً علی شده، علی به خاطر من شده. علی! من پشت علی را خالی کنم [او دیگر کسی نیست].»
من دارم این پنج سال تاریخ امیرالمؤمنین را در دو کلمه برای شما میگویم: این آدمهای پاکار، مشتی، کفِ میدان، کمکم کارشان به اینجا میرسد؛ مینشینند یک کنار، شروع میکنند نقد خودِ علی! یعنی انگار «من مصلحت را بهتر از علی میفهمم. من دیگر دین را بهتر از علی میفهمم.»
چرا یکهو دوازده هزار نفر خوارج شکل میگیرد در حکومت امیرالمؤمنین؟ شعار میدهند. امیرالمؤمنین دستور میدهد، [ولی] روی هوا انجام میدهند. انعطافهایی دارد، یک جاهایی کوتاه میآید، یک جای [=جاهایی] عقبنشینی میکند. یکی از عزیزان [گفت]: «امیرالمؤمنین ضعیف بود!» عین قدرت امیرالمؤمنین است؛ از قدرت بینش امیرالمؤمنین، قدرت تحلیل امیرالمؤمنین. در مورد ضعف گفتم: اگر امیرالمؤمنین ضعیف بود، تحت تأثیر عقیل واقع میشد. حضرت میدانست من الان جبهه خارجی دارم، درگیری دیگری دارم. این [اوضاع] داخل، هرچه هست باید نگه دارم، سر مسائل فرعی نباید بزنم [که] دو شعبه بشوند سر اینکه این طرفدار عقد موقت، آن طرفدار عقد موقت نیست.
یک عده بودند در کوفه به شدت مخالف عقد موقت. امیرالمؤمنین هم به شدت موافق عقد موقت. [میگفتند:] «انجام بدهند، زنها جمع نشوند از جامعه.» آمد دستور بدهد انجام بدهند، یک عده صدایشان بلند شد: «یعنی چی این کارها؟» طرفداران عقد موقت، مخالفان عقد [موقت]. به قول قدیمیها هزار تا سوراخ باز داریم اینجا. مسجد بالا طرفدار آن [کار]، عقد موقت؛ مسجد پایین مخالفان آن. آن حاج آقای طرفدار، [آن] مخالف؛ طرفداران بنیامیه، مخالفین بنیامیه. آن را فعلاً حل بکنیم. من آوردم برایتان روایتها را. خیلی کارها را میخواهم درست بکنم؛ این پاهایم باید سفت بشود، قدمهایم. ساختار باید اول درست شود. اولین حکومت باید جا بیفتد.
مردم کوفه آدمهاییاند که میتوانند این ساختار را جا بیندازند، میتوانند سوار بر دشمن بشوند. خطری دارد این [وضعیت]: وقتی سوار شد، کمکم خیالات [گرم میشود]. دیگر طبع گرم [است]. تو میدان میآید، دشمن میزند، موضع میگیرد، شعار میدهد، داد میزند. کمکم خیالات برش میدارد: «بزن آقا، تمامش کن. مصلحت نیست!» چی مصلحت نیست؟ خوارج: «آقا داد بزن! بهتر میفهمم.» یکم که میآید تو این مسیر، یکم قرآن خوانده و یکم کتاب خوانده و اینها [میگوید]: «تفسیر شما از این آیه غلط است، این آیه منظورش این نیست، این آیه آن را میگوید: «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ» (حکم فقط از آن خداست!) «لا لَكَ یا علی!» (نه برای تو ای علی!).»
امام باقر فرمود: کسانی هم که روبروی امام زمان نیستند، این شکلیاند؛ آدمهاییاند که کف میدان [هستند]. امام زمان که میرسد [میگویند]: «انجام بده! دشمن! این پدر دشمن را درآورده.» بچهها! مشکل از این مغز است که یک [جور] کار میکند: بیشفعالی ذهنی. [این تفکر] به پیغمبر هم میرسد، به امام زمان هم میرسد. بعد میفرمایند که: «اینها را منتظرشان باشید.» یک لشکریان حتی آدرس دادند تو روایت به ما که امام زمان کجای مسجد کوفه با اینها درگیر میشود. یک سپاهی از کسانی که اول همراه امام زمان در فتح جهانی کمک میکنند به امام زمان، به حضرت که میخواهند حکومت را مستقر کنند، اینها شروع میکنند [به] مخالفت [یا] انداخت [بذل و بخشش]. هم پیش میآید، شمشیر میکشند. گفتند تعدادشان هم چقدر است، کجای کوفه هم درگیر میشوند. مسئله جدی است. جنس آدمهای کوفه این شکلی است: کمکم خیال و توهم برمیدارد.
مشکل اینها چیست؟ مشکل غرور، تکبر. خودش را کمکم دارد در برابر علی یک کسی به حساب میآورد: «من نباشم، که علی [چه کسی است]؟ مگر ما نبودیم [که او] میتوانست جنگ اول پیروز بشود؟ تو که عموی علی هستی که بیست و پنج سال خانهنشین بودی، [اگر] ما نباشیم که باز خانهنشینیم!» این توهمات [که] نمیآید برای آدم، سنگین است دیگر. اینها چقدر جنبه میخواهد؟ یک مالکی میخواهد، یک عماری میخواهد؛ خیلی ظرفیت [میخواهد] پا به پای علی باشی، شمشیر بزنی، کمک بکنی، فتوحات داشته باشی، هیچی هم به حساب نیاری. رکاب پیغمبر، همه کارها را علی میکرد. خیلی سخت است آدم یک دو تا کار میکند، یک رزومهای درست میکند، چهار تا فعالیت میکند، کمکم طلبکار میشود؛ کسی میداند [چه] وزنی به خودش میدهد! «کسی هستیم!»
امیرالمؤمنین به اینها خطاب کرد، فرمود که: «مُنِیتُ بِكُمْ بِمَن لَا یُطَاعُ»؛ (من گرفتار شدم به کسانی که اطاعت نمیکنند.) [یا: گرفتار کسانی شدم که اطاعت نمیکنند.] جای دیگر فرمود: «لَا رَأْیَ لِمَنْ لَا یُطَاعُ»؛ (کسی که حرفش را گوش نمیدهند، رأیی ندارد؛ [چه کار کند؟]). امیرالمؤمنین فقط تو جنگ دو هزار صحابه [داشت]. دو هزار صحابه شوخی نیست! آدم خوبی [آنها را] دانستیم، زیرک دانستیم، باسابقه دانستیم. این دیگر به این معنا نیست که هرچه نظر بخواهی از ما، مشورت باید بگیری. یک جای [=جاهایی] تو باید کوتاه بیایی.
کوتاه میآمد [علی]؛ نه! مصیبتهای امیرالمؤمنین، سختیهایی که از مردم کوفه کشید. فرمود: «لَا قَنَاعَةَ فِي كَثْرَةِ عَدَدِكُمْ مَعَ قِلَّةِ اجْتِمَاعِ قُلُوبِكُمْ.»؛ (فایدهای نیست در زیادی تعدادتان با کمی اجتماع دلهایتان.) یکی از ویژگیهای بدی که این نخبهها دارند، چیست؟ آدمهای نخبه معمولاً همکاریشان با همدیگر ضعیف است: «تکی [هستم]، علمیام، تکی [میروم].» «این نمیآید.» «این با ما همکاری نمیکند.» «این زیر بار حرف این [یکی] نمیرود.» تعدادتان زیاد است، ولی «قِلَّةِ اجْتِمَاعِ قُلُوبِكُمْ»؛ دلهایتان با همدیگر مجتمع نیست. «جلسه رئیس کیست؟ به اسم کیست؟ بانی کیست؟ هیئت جلسه فلان آقا [است].»
فرمود: «لَوْ کَانَ لِی بِعَدَدِ أَهْلِ بَدْرٍ...»؛ (ای کاش به عدد اهل بدر یار داشتم.) خیلی این عجیب است! صد هزار یار دارد امیرالمؤمنین! صد هزار یار داریم! فرمود: «ای کاش تعداد یارای من به اندازه اهل بدر بودند!» اهل بدر چند نفر بودند؟ سیصد و سیزده نفر. «صد هزار تا میشدند سیصد و سیزده تا درست حسابی! [بقیه] گوش [نکنند].» سیصد و سیزده تا [مثل] مروارید [بودند].
جای دیگر، تعبیر دیگر دارد که این دیگر واقعاً جیگر آدم را آتش میزند! فرمود: «لَوَدِدْتُ أَنَّ مُعَاوِیَةَ قَدْ سَارَفَنِی بِکُمْ صَرْفَ الدِّرْهَمِ بِالدِّینَارِ.»؛ (دوست داشتم معاویه شما را با من صرفه میکرد، مانند صرف درهم با دینار.) یک معاملهای داریم، معامله «صرف». صرافی که میگویند به خاطر همین است دیگر. صرف پول میکند، پول را تبدیل [میکند]. شما الان میروید مثلاً یک دلار را چقدر میگیرید؟ قیمت امشب چقدر بوده الان؟ یا الان پنجاه [هزار]! معامله [این است]. این معامله عربیاش چه شکلی است؟ «درهم و دینار»: ده تا درهم میدهی، یک دینار بهت میدهم. امیرالمؤمنین فرمود: «دوست دارم بروم با معاویه مذاکره نکنم، معامله کنم. چه کار کنم آقا جان؟ معامله درهم و دینار کنم، معامله چنج کنم، مصارفه کنم؛ ده تا عراقی، ده تا کوفی بدهم، یک دانه شامی بگیرم.»
معامله کنم! رئیسشان دعوت به جهنم میکند، همه با هم گوش میدهند؛ [وقتی] میروند به بهشت، هیچکس نمیآید به بهشت. دیدی؟ قدم به قدم هرجا حرف گوش کردید، درست شد.
یکی از این عراقیها [یا] کوفیها سفری داشت، رفت شام. این خیلی ماجرای عجیبی است. تو شام فهمیدند که این مال عراق است، مال کوفه است. گرفتند شترش را ضبط کردند. بعد گفتش که: «آقا من اعتراض دارم!» گفت: «اعتراض داری؟ باید بروی دادگاه صالحه.» گفت: «برو دادگاه!» رفتن دادگاه. قاضی گفتش که: «خب چی میگویی؟» گفت: «آقا این شتر من است.» گفت: «مدرک داری؟» گفت: «نه، شتر من است. پنجاه تا شاهد دارد.» پنجاه تا شاهد، هر پنجاه تا را جمع کرد، همه با هم گفتند که: «آقا این شتر ماده مال این آقا است؛ ناقه.» [قاضی گفت:] «شهادت این پنجاه نفر، باید این را بدهم به اینها.» این بابا که مال کوفه بود، درست [شاهد داشت]، این پنجاه تا شاهد هم درست [گفته بودند]، ولی این شتر من آخه نَر است! بیا یک چکی بکن [که] ماده [نیست]! برگشتی کوفه برو به آقاات بگو، به علی بگو با یک قومی درافتادی که پنجاه تا آدم جمع کردند شهادت بدهند شتر ماده مال من است [درحالیکه] شتر نر بود. همه شهادت دادند [که] طرف یخ [زد]! [این است وضعیت] حرم امام حسین، چهار تا نماز جماعت، یک صحنه. طرفداران آیتالله فلانی، [مخالفان آیتالله فلانی]. امام زمان کمک [میکند]، اینجوری میشود.
تعابیر امیرالمؤمنین در مورد مردم کوفه تعابیر عجیب و غریبی است. یکی دو تا دیگر بگویم، عرض من تمام [شود].
یک نهیبی میزند امیرالمؤمنین به مردم، بعد از جنگ نهروان، بعد از اینکه با خوارج درگیر شد؛ یک ویروسی را امیرالمؤمنین دید دارد در جامعه کوفه میافتد که این ویروس بدن اباعبدالله را کشت. این هم ویروس «خودْفرزانه پنداری» بود که عرض کردم. کمکم احساس کردند که «بابا، آدمهای ویژهای هستیم. پایتخت جهان اسلام که ماییم.» جهان اسلام [را] گفتم برایتان: چقدر قلمرو طولانی و پهناور بود حکومتی که امیرالمؤمنین داشت! عراق [یعنی] عراق فعلی نه آقا جان! مملکتی که امیرالمؤمنین اداره میکرد، عراق فعلی بود، عربستان فعلی بود، یمن فعلی بود، ایران فعلی بود، بحرین، کویت، افغانستان، پاکستان، آذربایجان، مصر، تونس، ترکمنستان. استانداری داشت حکومت امیرالمؤمنین. آدم شهردار میشود، استاندار میشود، بخشدار میشود، بالاخره یک چیزی برایش میآید. منطقه وسیع [بود]. مردم کوفه [اینطور]اند؛ امیرالمؤمنین قشنگ [میبینند]، امیرالمؤمنین منفعل میشود، دستش خالی است: «ما نباشیم، نمیتواند کاری بکند.» تملق [میکنند]؛ «بعد نوکرم، چاکرم» بگویی [و بگذارد].
خیلی جالب است، حضرت فرمودند: «مِثلُکُم کَالسیفِ»؛ (میدانم مثل شما شمشیر است.) میدانم شمشیر بکشم، بترسانمتان، همه آدم میشوید، راه میافتید. ولی علی با بقیه تفاوتی دارد، آن هم این است: «إِنّی لا أرى اِصلاحَکُم بِقِیمَةِ جَهَنَّمِ نَفْسِی»؛ (من اصلاح شما را به قیمت جهنم رفتن خودم نمیبینم.) «کسی را به بهشت نمیکنم [=نمیبرم].»
یک جوانی در این مشهد، این خاطره را بگویم ذائقهتان عوض شود، بعد دیگر بخوانیم و برویم سراغ روضه. توی مشهد یک جایی یک شبی یک کاری داشتم. یک جوانی دست ما را گرفت، گفت: «حاج آقا، بریم بیرون.» [گفتم:] «مگر کاری [داری]؟» [گفت:] «خانمی شدم و رفتیم و خلاصه خیلی هم با هم صمیمی و اینها.» بعد یک مدت فهمیدم که این خانم شوهر دارد. به من نگفت [بود]. [میگفت:] «خیلی من عاشقش هستم، او هم عاشق من است. شوهرش مثلاً یک کاری دارد میرود، سؤالی ندارد. من خودم این را داشته باشم، مدیریت کنم، بهتر نیست؟» گفتم: «ببین، امیرالمؤمنین فرمود که من حاضر نیستم به قیمت اینکه من بروم جهنم، کسی برود بهشت. اینجور بذل و بخششها را بگذار کنار. نمیخواهد برای اینکه این خانم را بهشتی کنی، خودت را جهنم میکنی.»
بعد چند ماه من را دید، گفتش که: «من و خانم را ول کردم. چندین بار وسوسه شدم برگردم سمتش. هر بار وسوسه شدم، یاد این جمله امیرالمؤمنین افتادم.» خیلی حرف است! قبل از اینکه هر کسی را بخواهد اصلاح بکند، مراقب خودش است. در فضای سیاست خودش را گم نمیکند. باد نَبَرَش از اینور به آنور. حالا دهن [مردم] را نگاه کنیم [که میگویند]: «اینها «تو هم خوبی، تو هم خوبی، با شما هم خوبم.» کوتاه میآید.» یک دو تا کلمه هم تملقآمیز برای یزید بگوید، مسیر را عوض کند. این سیاستبازی است که کار [بسیاری از] نخبههای کوفه این شکلی بود. سکوت حاکم میشود.
حالا کی میآید؟ سکوت کردند، حرف نمیزدند و سکوت میکردند [در برابر] حرف زدن امام حسین. از خواص دیگر آدم ندارد. یک سیاه [پوست] زنگیای که این برده ابوذر بوده، [به امام حسین میگوید:] «کمک کن!» بعد [امام حسین] نگاه میکند، [عبد میگوید:] «آقا من بروم؟» [امام میگوید:] «تو دیگر آدم نداری، بگذار من شهید شوم.» آن یکی نصرانیهای با همسر تازه مسلمان شده، با همسر و مادرش. آن یکی عثمانی بوده. اینها آدمهای اباعبدالله [هستند]. هیچ کدامشان اعتباری در جامعه ندارند. یک معتبر دارد اباعبدالله حسابی، آن هم قمر بنیهاشم است. این دیگر حرف [دیگری است]. این اعتبار قطبی ابوالفضل، جایگاه [او]! جایگاه فوقالعاده راحت بود. کاری که ابوالفضل عباس انجام داد، [حتی] محمد بن حنفیه هم که برادر اباعبدالله بود، سکوت [کرد].
بعداً ادعای امامت کرد بعد از شهادت اباعبدالله. گفت: «خب آقا رفت، دیگر منم دیگر برادر بزرگه منم.» اینها هم توهم بهشان میدهد؛ تا اینجاها توهم برمیدارد. اینکه سیزده سالگی شمشیر میزده در صفین برای امیرالمؤمنین، سرداری، اعتبار، اداره، شخصیتی. «عبد ذلیل» در برابر ابا حسین؛ اینجور آدمهایی میخواهد دیگر. همه این خیمه و این سپاه هم بسته به همین عباس [است]. اینجور آدمهای مطمئن. یکی از عجایب ابوالفضل عباس، از کرامات ابوالفضل عباس، [این است که] مریض را شفا داد، فلان حاجت را داد که قطعاً میدهد، قطعاً! همه عالم چشم به دست او [دارند]. ولی از کجا این جایگاه، این آبرو؟ این آبرو از ابوالفضل عباس [است]. تکشمشیرزن سپاه اباعبدالله. هیچکس به اندازه [او] جایگاه ندارد، سابقه ندارد، وارد [به این کار] نیست. و تنها کسی از مردان سپاه اباعبدالله که دست به شمشیر نبرد در کربلا. خیلی دردناک [است].
تا آن سیاه [پوست] زنگی شمشیر گرفت، رفت تو میدان، همه اینها شهید شدند. خیلی سخت است. حالا به فکر اعتبارش که نیست ابوالفضل، که او هم رفته دارد میجنگد. [امام حسین] نگاه [ش را به او] افتاد، [عباس گفت:] «آقا جان، «لَقَدْ ضَاقَ صَدْرِي مِنْ هَؤُلاءِ الْمُنَافِقِينَ»؛ (سینهام از این منافقین خیلی تنگ آمده است.) خیلی سینهام تنگ آمد.» [امام حسین فرمود:] «فداک روحی یا أخی!» (آقا! فدات بشم، داداش فدات بشم، بگذار بروم.) اباعبدالله فرمودند: «خیلی [به تو] طالبم [=نیاز دارم].» قبل اینکه صدای «العطش، العطش» از خیمهها بشنوی، شمشیر را بده. «میخواهی برای من کار کنی؟» شمشیر زدن کجا؟ آدمی که مرد رزم است، مشک آب بیاورد؟ [مثل اینکه از] پروفسور بخواهی که مثلاً بچهها [را نجات دهی]. لا اله [الا الله].
شرایط سختی بود. ابوالفضل هم پرچم دستش بود، هم مشک دستش بود، هم یک نیزه داشت؛ شمشیر نداشت ولی نیزه داشت، ولی دفاع برای حمله. نه برای دفاع. با این حال که برای دفاع هم رفت، فقط در یک حمله هشتاد نفر را کشت. اگر شمشیر به او میدادند که چهار هزار [نفر را میکشت]. بعد مشک را توی [دهان] انداخته [بود]. انگشتان نیزه را گرفته [بود]. با یک دست هم علم را [نگه داشته بود]. معمولاً از مشک شنیدیم که چه شکلی مشک را نگه داشت. [بگذارید] بخش دیگر را برایتان بگویم. کمتر [کسی این را میداند]: این غنائم را که بردند برای یزید، این پرچم علم را که گذاشتند روی زمین، دیدند که این زیر سم اسبها، کل این پرچم متلاشی شد. یزید گفت: «انظروا إلى هذا العلم!»؛ (به این پرچم نگاه کنید!) تعجب کرد. همه پرچم تیرباران شده، روی این تیرباران و روی این پرچم یک [اثر] دست مانده، فقط آن سالم بوده. معلوم میشود هرچه تیر آمد، این رها نکرد. تا لحظه آخر مشک را به این دست گرفت، پرچم را هم به دست گرفت. یعنی پرچم را گذاشت زیر غیرت او.
حالا همه این سپاه [معتقدند که] من آب ببرم؛ من سردارم! سردارم، از من [چه] غصهای [داری]! چقدر سخت است! اباعبدالله آمد، [عباس] از معدود شهدایی [بود که] هنوز جان در بدن [داشت که] اباعبدالله بالا سرش رسیده است. البته تعبیر مقتل شب تاسوعاست، من [که] نُه شب گریه کردی [!]، داغش نمیکنم روضه را. هرجور میخواهید گریه بکنید، دیگر شب عباس است. چون ابوالفضل عباس پرت شد از اسب، [پایش] به رکاب مانده بود. تعبیر مقتل که مازندرانی این را میگوید، کمتر مقتلی این را گفته است. ایشان میگوید: دستهای عباس را قطع کردند، هم دیدند این پاها از رکاب آویزان [است]. پاها را هم قطع کردند که بیفتد روی زمین، بتوانند بزنند.
خدا رحمت کند مرحوم حاج رسول خیابانی، معروف به رسول ترک. نمیدانم چه سرِ [ماجرا بود]... رضا شاه دسته راه انداخت [و] روز تاسوعا تو خیابان ممنوع بود دسته بردن. افسر شاهنشاهی آمد گفت: «آقا دسته ممنوعه.» [رسول] گفتش که: «بزرگترت کیست؟» گفت: «فلان سرهنگ است.» [رسول گفت:] «آن سرهنگ را بگو بیاید، من کارش دارم.» سرهنگ آمد. رسول دستش را گرفت، رفتند پنج دقیقه کنار. دیدند مثل ابر بهار این سرهنگ گریه کرد. [سرهنگ] آمد گفت: «ولش کن، بگذار دستش را ببرد.» به رسول گفتند: «دستش را گرفتم، بردمش یک گوشه، گفتم ببین تو سرهنگی، سرباز [هم هستی]. یک روضه میخواهم بخوانم، تو میفهمی.» [سرهنگ] گفت: «چی میخواهی بگویی؟» [رسول] گفت: «اگر در یک زمین [نبرد]، از لشکر دشمن، چند نفر بهش حمله میکنند، اگر یک مافوقش بیفتد زمین، سردار بیفتد زمین، چقدر بهش حمله [میکنند]؟» همه لشکر به عباس حمله کردند؛ این بدن را تکهتکه [کردند].
ابوالفضل عباس یک جمله، همین یک جمله، هرچه جان داشت [گفت]. حالا چشم که خونی است، صورت [هم]. [گفت:] «درخواست از همه عمرم فقط دارم: «لا تُرجعونی إلى الخیام!»»؛ (فقط مرا به خیمهها برنگردانید!).
فقط!
«السَّلامُ عَلَیْكَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ! وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِكَ! عَلَیْكَ مِنِّی سَلامُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِكُم. السَّلامُ»