تیپشناسی مردم کوفه در دوره امام حسن ع
سختی حکومت امیرالمومنین علی ع نسبت به حکومت پیامبر ص
چرا موالی به کمک امام حسین ع نیامدند؟
خالصسازی یاران توسط امام حسین ع
کوفه، از دید جامعهشناسی
کوفه، جامعه دوگانه
تفاوت مردم کوفه و ساحران فرعون
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صل علی محمد و آل محمد) الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی.
درباره تیپشناسی مردم کوفه و گونهشناسی و دستهبندی مردم کوفه، مرحوم شیخ مفید تعبیری دارند در کتاب شریف «ارشاد» که پنج دسته میکنند مردم کوفه را. این پنج دسته خیلی کمک میتواند بکند برای تحلیل تاریخی و سیاسی ما نسبت به کوفه و واقعه عاشورا. البته این پنج دسته، پنج دستهای است که در دوران امام مجتبی علیه السلام هستند؛ ولی خب طبعاً تا زمان اباعبدالله ادامه دارند و امام حسین علیه السلام با کوفهای مواجهاند که این دستهبندی درش هست.
دسته اول، شیخ مفید این است: «أَخْلَاطٌ مِنَ النَّاسِ بَعْضُهُمْ شِیعَةٌ لَهُ وَ لَعَابٌی». دسته اول که عمده مردم کوفه هم بودند، شیعیان بودند؛ شیعیان امیرالمؤمنین، شیعیان امام مجتبی، همه رقم اعتقادند و در فروعات شیعه اهل بیت.
«وَ بَعْضُهُمْ مُحَكِّمَةٌ یُکْرِهُونَ قِتالَ مُعَاوِیَةَ بِکُلِّهِم». دسته دوم، خوارج بودند. «مُحَكِّمه»؛ اینها اهل بیت نبودند، ولی یک نقطهای داشتند که میشد از اینها بهرهبرداری کرد؛ آن هم این بود که ضد بنیامیه بودند، بالخصوص ضد معاویه بودند. هر کسی به هر نحوی با معاویه درگیر میشد، این هم دسته دوم از مردم کوفه.
دسته سوم: «وَ بَعْضُهُمْ أَصْحَابُ فِتَنٍ وَ طَمَعٍ فِی الْغَنَائِمِ». دسته سوم کسانی بودند که اهل فتنهها بودند و اهل طمع در غنیمتها. در جنگها میآمدند به هوای اینکه غنیمت بگیرند. جنگهای برونمرزی که امیرالمؤمنین داشتند، دیگر چون جنگ داخلی... البته امیرالمؤمنین یک مشکلی که با آن مواجه بودند، قشنگ به این مسئله اشاره میکند. میفرمایند که یک تفاوتی که بود بین حکومت امیرالمؤمنین [و] حکومت پیغمبر و سختیهای کار حکومت امیرالمؤمنین این بود که در حکومت پیغمبر جنگ وقتی میشد، جنگ با یهودیها بود عمدتاً، جنگ با مشرکین بود، جنگ تبوک بود مثلاً، جنگ با روم بود. خلاصه با کفار بود. جنگ با کفار یک تفاوتی دارد با جنگ با مسلمین. تفاوتش این است که در جنگ با مسلمین، اسیر به عنوان برده گرفته نمیشود که بخواهند بخرند و بفروشند. جنگ با یهود و نصارا و اینها، جنگ با کفار و مشرکین، درآمد دارد. اوضاعش خوب است، غنیمت دارد. پیغمبر اکرم جنگهاشان همه جنگهای برونمرزی بود، جنگ با یهود و نصارا و مشرکین و اینها بود؛ لذا غنیمت داشت.
احد؛ همین غنیمتطلبیها باعث شکست شد. مثل ماجرای اُحُد که به محض اینکه دیدند غنیمت درآمده و دارد تقسیم میشود، همه ول کردند تنگه را [و] آمدند. جنگهای پیغمبر غنیمت داشت، جنگهای امیرالمؤمنین غنیمت نداشت. در جنگ با خوارج، در جنگ با طلحه و زبیر (جنگ جمل)، وقتی که اینها پیروز شدند، گفتند: «خیلی خوب، وقت تقسیم غنائم است.» اولین جنگ، با امیرالمؤمنین، همراه امیرالمؤمنین بودند، فکر کردند که این مثل زمان پیغمبر است.
«امالمؤمنین» را میخواهی کدام از شما بردارد؟ تعبیر «امالمؤمنین» را به کار بردند. چون یک طیفی هستند، الان همین مشهد هم فعالند، جاهای دیگر هم فعالند، شیعیان انگلیسی، خیلی حساساند به این واژه «امالمؤمنین». تعبیر «امالمؤمنین» [را] امیرالمؤمنین به کار بردند در جنگ جمل در مورد همسر پیغمبر؛ با اینکه جزو سران فتنه، طیف مقابل بودند. پس فرمودند که: «شما فکر کردید جنگ اینجا مثل جنگهای پیغمبر است؟ آنجا میرفتید اسیر میگرفتید، کنیز میگرفتید. الان اینجا همسر پیغمبر را لابد میخواهید کنیز بگیرید؟!» اینها شرمنده [شدند و] تحتالحفظ امیرالمؤمنین عایشه را برگرداندند به بصره.
۴۰ محافظ [برای عایشه]؛ (سست شدند اینها [سربازان]). جنگ اول با اشتیاق آمدند، فکر کردند که خبری است. طلحه و زبیر پولدار بودند، سپاهشان هم پولدار بود. فکر کردند کلی گیرشان میآید. بعد آمدند دیدند نه، خبری نیست. جنگهای پیغمبر با مشرکین بود و پول تویش بود. جنگهای علی با مسلمین بود و پول تویش نبود، برادرکشی بود و پول تویش نبود. خب خیلی سخت است. خوارج مردم کوفه بودند، همشهریها بودند، بچهمحلها بودند. بچهمحل را باهاش درگیر بشوی، بجنگی، پول هم تویش نباشد، کسی نمیآید.
جنگ روم، خب رومیان خوشگل بودند، پولدار هم بودند. جنگ تبوک را راه انداختند، همه آمدند غیر از سه نفر که اینها ماندند. ماجرای سوره مبارکه توبه در مورد آن سه نفری که تخلف کردند: «وَلِصَلَاةِ الَّذِينَ خَلَفُوا». سه نفر تخلف کردند. این سه نفر را هم پیغمبر حذف کرد. حذفشان [کرد]. وقتی برگشتید مدینه، کسی حق ندارد با این سه نفر ارتباط بگیرد، خرید و فروش حق ندارید بکنید. [آنها هم] در بیابان خودشان هم قطع رابطه با هم کردند. آنقدر گریه و زاری کردند که پیغمبر اینها را بخشیدند [و] برگشتند.
برخورد میکرد [با آنان]. زمان امیرالمؤمنین حضرت فرمودند: «بریم؟» [مردم] شروع میکردند: «آه! خب که چی؟ بریم فقط کشته بدهیم؟ آنور هم ۴ نفر هم بکشیم؟ اول اینها فک و فامیلهای ما، رفقای ما.» پس یک عدهای بودند در کوفه، دسته سوم اینهایی بودند که دنبال غنیمت بودند، ولی نه در جنگهایی که امیرالمؤمنین میکردند؛ چون سه تا جنگ که کرد، همه داخلی بود. جنگهای برونمرزی که در زمان معاویه بود، جاهایی که فتح نشده بود، آماده به جنگ بودند، پابه رکاب بودند، ولی برای غنیمت. که خیلی از اینها کربلا آمدند به همین قصد آمدند.
دسته چهارم که بودند؟ «وَ بَعْضُهُمْ شَكَّاكٌ». تعبیر شیخ مفید. خیلی گیر این مسائل نبودند. البته کم بودند در کوفه آدمهای بیتفاوتی که برایشان فرقی نکند اینور [بودند]، آنور [بودند]؛ ولی البته کم بودند. اکثریت شیعه بودند.
یک عده هم بودند که نه برایشان معاویه اهمیتی داشت نه [علی]. «وَ بَعْضُهُمْ أَصْحَابُ عَصَبِیَّةٍ أَتْبَاعُ لَهُمْ لَا یَرْجِعُونَ». قبیلهای بودند. رئیس قبیله اگر با کسی درگیر شده، میآمدند حمایتش [و] پشتیبانی میکردند. این پنج گروه، پنج گروهی بودند که در کوفه بودند و امام حسین علیه السلام با این پنج طیف مواجه بودند. اکثریت قریب به اتفاق را چه کسانی تشکیل میدادند؟ شیعیان.
بحث بعدی که باید بهش توجه کرد این است که یک تعداد خیلی زیادی از این مردم کوفه موالی بودند؛ که عرض کردیم در جنگهای مختلفی که اینها اسیر گرفته میشدند، میآوردند کوفه. «حَمْراء» تعبیر «حَمْراء» در مورد اینها. تعداد خیلی زیادی بودند. بعداً مختار روی اینها سرمایهگذاری کرد. سپاه ۶۶ هزار نفره را عمدتاً همینها [تشکیل میدادند]. ماجرای کربلا اینها به خط نشدند، نه نامهای هم از اینها ثبت شده که به امام حسین داده باشند، نه حرکتی از اینها دیده شده. البته قاعدتاً در سپاه عمر سعد بودند. بعضی روضههای ظهر عاشورا [و] مقاتلی که نوشتند، بعضی برخوردهای سفت و سختی که کردند اهل بیت پیغمبر و اسرا، از همین بردههایی بودند که در سپاه عمر سعد [بودند].
خیلی قاعدتاً تحلیل سیاسی نداشتند. آدمهایی بودند که بالاخره از جامعه اسلامی دور بودند، آدمهای بیسوادی بودند و اینها را به خاطر فعالیتهای عمرانی و خدمات و کارگری و این جور مسائل به بردگی گرفته بودند و طبعاً درگیر این نبودند که الان کی حاکم است و این مثلاً بنیامیه با بنیهاشم درگیریشان سر چیست؟
ولی نکته خیلی عجیبی که این خیلی جای تأمل دارد این است: این موالی هم دوره حکومت امیرالمؤمنین را دیدند، هم دوره حکومت معاویه را دیدند. این دو تا اصلاً با هم قابل قیاس نبود. امیرالمؤمنین به محض اینکه کوفه را پایتخت کردند و تشریف آوردند کوفه، دستور دادند که تبعیض نژادی برداشته بشود. خب اکثر اینها عجم بودند. در کوفه هم تفاوت میگذاشتند بین عرب و عجم. امیرالمؤمنین که آمدند فرمودند که: «حقوق همه یکسان است از بیتالمال.» این سران عرب آمدند شکایت کردند پیش امیرالمؤمنین: «آقا یعنی چه؟ ما اینجا مدتها زندگی میکردیم. اینها درجهشان دون [ما]، ما حقوقمان اینقدر بوده، اینها حقوقشان اینقدر بوده. شما آمدی اینها را داری پررو میکنی، پرتوقع میکنی، داری به اینها بها میدهی، روبروی ما.» خیلی سرزنش کردند حضرت را. گفتند که: «اینها [به دلیل] برخورد سابقی که بود...» چون خلیفه دوم کلاً اینها را از حقوق اجتماعی محروم کرد. خیلی بلاهایی که سر اینها آورد. اینها را از ارث محروم کرد، نداشتند. مقرری نداشتند، حقوق نداشتند، مزایا نداشتند. خلیفه دوم کلاً درجهبندی [کرد] و اینها را برد درجه دوم و سوم، شهروندای درجه دو و سه شدند. امیرالمؤمنین [آنها را] درجه یک [کرد]. سخت بود برای آن سران و خواص.
امیرالمؤمنین وقتی این حرفها را شنیدند، به این موالی رو کردند [و] گفتند: «من به حرف اینها گوش نمیدهم. من هم مدافع حقوق شما هستم.» بعد حضرت آمدند نصف بیتالمال را بین عربها و این کوفیانی که عرب بودند تقسیم کردند، نصفش را دادند به این عجمهایی که برده بودند. این خیلی اعتراض شدیدی در پی داشت.
بحث بعدی که بود این بود که حکومت امیرالمؤمنین را، این همه عدالت را، این همه رسیدگی را [دیدند]. بعد، بعد امیرالمؤمنین، فقط یک قلمش را برایتان بگویم: حقوق و مزایای این عجمها باید مثلاً سهمیهشان سالی ۱۰ هزار درهم [میبود]. دوران امیرالمؤمنین. معاویه که حاکم شد، این ده هزار درهم را تقلیل داد به ۱۵ درهم! ده هزار درهم شد ۱۵! بعد تازه گفتش که: «بگیرید اینها را قتلعام بکنید، قتلعام هم بکنید دیگر مملکت خراسان را.» خب اینهایی که در کوفه بودند دیدند برخورد علی را و برخورد معاویه را. طبعاً اینها باید طرفدار امام حسین باشند.
وقتی یک عدهای دعوت کردند از امام حسین، اینها هم باید شوقی از خودشان نشان بدهند که خب آقا! این آقا دارد میآید، پدر [او را] دیدیم، آن [معاویه] عبیدالله مال بنیامیه است، آن دوران هم ما دیدیم چه اتفاقی میافتد. که این موالی در عرصه نمیآیند؟ نکته این است که اینها عوام جامعه به حساب میآمدند. جامعه وقتی به خط میشوند، نگاهشان به این بود که این سردارها و فرماندهها و ارشدها و اینها کی میآیند در میدان؟ از اینها الهام سبک زندگی را از اینها میگیرند.
مثلاً امثال عبیدالله جعفی، اینها گذاشتند [و] رفتند در کاخ بنیمقاتل. عبیدالله جعفی یکی از سران [بود و] یک کاخی داشت اطراف کوفه. اطراف کوفه شهری است به نام قصر بنیمقاتل. امام حسین نزدیک کربلا که رسیدند، یکی از منازل، باخبر شدند که عبیدالله آنجاست. شخصاً سراغ عبیداللهی [رفتند]. وقایع عجیب. حضرت شخصاً آمده [تا] روبروی خیمه او. ماجرای معروف: «خب آمادهای برای کمک من؟» [عبیدالله گفت:] «من از شهر آمدهام بیرون به خاطر اینکه در کوفه با شما مواجه نشوم که از من درخواست کمک نکنی. میدانستم شما بیایی کوفه از امثال من میخواهی که ما موضع داشته باشیم، یا به نفع شما یا علیه شما. آنقدر اعتقاد دارم موضع بگیرم. بالاخره فضای سیاسی، فضایی نبود که هزینه موضع گرفتن به نفع شما [دادم]. آمدهام بیرون، گفتم که در ماجرا دخالت نمیکنم.» حضرت فرمودند: «خیلی خب، حالا چهکار میکنی؟» گفتش که: «من شمشیرم و اسبم را میدهم به شما.» حضرت فرمودند که: «اگر خودت نمیخواهی بیایی، «لَا حَاجَةَ لَنَا بِسَیْفِکَ وَ بِخَیْلِکَ»؛ نه به شمشیرت نیاز دارم، نه به اسبت.» آخر امام حسین، لطافت نهیب زدنشان چه شکلی است؟ «خیلی خوب، حالا که نمیخواهی بیایی، یک فاصله بگیر. یک جای دوری برو. اینجا نزدیک کوفه است، نزدیک کربلاست. یک جای دوری برو که اگر هنگام شهادت من صدایم را بلند کردم، درخواست نصرت کردم، صدای من به گوش تو نرسد. چون اگر صدای من به گوش تو برسد [و] تو اجابت نکنی، تا ابد خالدٌ فی جهنم خواهی بود.» نهیب امام حسین هم این شکلی است. اصلاً این اهل بیت مدلشان این جوری نیست که با شلاق راه بیاندازند.
تفاوت کار عبیدالله [با اهل بیت] و تفاوت کار بنیامیه و بنیهاشم [را] شما ببینید. اینجا امام حسین از شیعه خودش که اعتقاداً تابع امام حسین به عنوان امام پذیرفته، با چه زبانی میخواهد به خط بکند نیرو را! ولی عبیدالله دستور داد، گفت: «در کوفه هر کسی گمان بردی که این قرار است به حسین کمک بکند یا خط و ربطی به حسین دارد، این را بگیرید [و] بکشید.» تفاوت را!
بعد امام حسین به طِرِمّاح بن عَدِیّ [که صحبت کردند]... راه افتاده بود، جمعیت زیادی بودند اینها که با اباعبدالله حرکت کردند. که این هم تویش باز نکته است. یک جمعیت وسیع از حج با اباعبدالله همراه شده [بودند]. حکومت تشکیل بدهند، میگفتند: «بریم ما این وسطها باشیم یک موقعیتی، یک جایی...» شنیدیم بعضی وقتها خلط میشود کدومش مال کجاست؟ هم شنیدیم که امام حسین چراغ خاموش کردند، خیلیها رفتند؛ هم شنیدیم که امام حسین چراغ خاموش کردند، هیچکس نرفت. خب این آخر کدامش درست بوده؟ جفتش درست است. جاهایش فرق میکند.
اونی که چراغ را خاموش کردند و همه رفتند، منطقه زباله بود. منطقه زباله خبر مسلم را آنجا امام حسین دادند. اوایل حرکت امام حسین بود. یک سپاه پرجمعیت با امام حسین راه افتاده بود. از مدینه، هر شهری هم که میرسیدند، جمعیت اضافه میشد. از یمن آمدند، از بصره آمدند، از خود مدینه راه افتادند. جمعیت زیادی بودند. منطقه زباله، امام حسین علیه السلام پیکی که از کوفه آمده بود، [از او] فرمودند که: «اوضاع چطور است؟» [پیک گفت:] «دلها با شماست و شمشیرها علیه شماست.» [حضرت] فرمودند که: «از مسلم چه خبر؟» [پیک] گفت: «آقا، مسلم را کشتند.» حضرت سخنرانی کردند: «من به شما بگویم که این کاروانی که دارد میرود، برای شهادت میرود. از حکومت خبری نیست. «مَنْ کَانَ بَاذِلاً فِینَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّنًا عَلَى لِقَاءِ اللهِ فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا». آماده شهادت است. از حکومت خبری نیست.» اینجا چراغ را خاموش کردند. [گفتند:] «هر که میخواهد برود، برود.» اینجا گفتند آنقدر جمعیت فرار میکرد، اشتباهی سوار اسبهای همدیگر میشدند، ازدحام شده بود برای فرار. یک خالصسازی. اباعبدالله لشکرش تقریباً یک پنجم شد. ۵۰۰ نفر بودند، ۴۰۰ نفر رفتند، ۱۰۰ نفر [ماندند].
حالا در این لشکر یکی هست به اسم طِرِمّاح بن عَدِیّ. این حالا بعد از این ماجرا جلوی کاروان دارد میرود، اهل کوفه هم هست. شعر هم تازه میخواند، دَم گرفته بود که ما داریم برای شهادت میرویم. این کاروان برای شهادت میرود. [وقتی] نزدیک کوفه رسید، به امام حسین عرض کرد که: «آقا، من آذوقه سال بچهها را هنوز نشاندهام. من خودم که دارم برای شهادت میآیم، آمادهام. این آذوقه سال من [را] فقط به بچهها برسانم، اینها گرسنه نمانند.» برخورد امام حسین [را ببینید]، آنها چطور آدم نگه میداشتند؟ اهل بیت چطور آدم نگه میدارند؟ «برو، پس زود برگرد.» نقل تاریخی عجیبی است. میگوید که همین رفت آذوقه را تحویل داد، برگشت. در مسیر به کاروان اسرا خورد و آنجا [سر] اباعبدالله را به نیزه [دید] و خاکی بود که به سر [اهل بیت میریختند].
مرامشان این شکلی است. به زور کسی را نمیآورند، با دیکتاتوری برخورد نمیکنند. برعکس بنیامیه. حرف بزن، انتقاد کن. امیرالمؤمنین: «کاروان دنبال شاه افتاد!» جری میشوند مردم نسبت به این حاکمیت و این حاکم. رفتی یک شهری، سفر استانی رفته، چند نفر هم دنبالش راه افتادند. امیرالمؤمنین سخنرانی کرد. در نهجالبلاغه است. فرمود: «این جوری که اعاظم دنبال عجمها [و] دنبال ملوکشان راه میافتند، دنبال من راه نیفتید. من خوشم نمیآید از این کارها. این سنت مثل جباران است. با من برخورد نکنید. این مال دیکتاتورها و جباران است.» نوکر و مرید [باشید و] آن پایین [بمانید]. نه محبت و احترام و بدرقه و استقبال و اینها، بحثش جداست. یک عدهای مثل بردهها زیردست باشند.
نقد کنید. فضایی که بنیامیه حاکم کرده بودند، [و] در زمان خلیفه دوم حاکم بود. طرف یک جمله میگفت، میگفتند که: «نه، اینی که گفتی احتمالاً منظورت به فلان جا بوده، ازش تهدید ضمنی فهمیده میشود.» ۱۰۰ ضربه شلاق میزدند. این جمله دوپهلو بود، یک پهلویش میخورد که [او را] تحویل خلیفه [بدهند].
بعد امیرالمؤمنین در مسجد میایستاد. خوارج میآمدند برای اینکه نماز امیرالمؤمنین را به هم بزنند، شروع کردند بلند بلند قرآن خواندن. حضرت سکوت میکردند، مدت طولانی سکوت میکردند. بعد میخواستند یک عده متعرض [شوند]. شتر رم کرده [است]، دنبالش نمیکند [کسی]. مردم دیدند این برخوردها را. چرا نمیآیند؟
یک تعبیری دارد جناب دکتر علی الوردی از نویسندههای معاصر عراق در مورد جامعه کوفه. یک تعبیری دارد: «اَلْمُجْتَمَعُ الْمُزْدَوَجُ» (جامعه دوگانه). خیلی تعبیر ایشان، تعبیر قشنگی است. تحلیل ایشان را میگویم، نه اینکه تأیید بکنم نسبت به مردم امروز عراق؛ چون ایشان نسبت به مردم امروز عراق هم دارد این تعبیر را به کار میبرد. من نسبت به مردم امروزشان تأییدی ندارم. نسبت [به] مردم کوفه، [نظر] ایشان این است. میگوید: «ما مردمی هستیم که یک عده از سیاسیون و حکما را دوست میداریم، و به یک عده احترام میگذاریم. به کسانی احترام میگذاریم که با شلاق با ما برخورد کنند و کسانی را دوست میداریم که با اکرام برخورد کنند؛ ولی اگر کسی با اکرام با ما برخورد کرد، دیدیم خطری برای ما ندارد، در عین حالی که دوستش میداریم، میکشیمش!» (دکتر علی الوردی میگوید): «ولی برای کسی که احترام برایش قائلیم، در عین حالی که نفرت داریم، نوکریش را میکنیم.» سابقه تاریخی ماست. عرض کردم نسبت به الانش را من موضعی ندارم.
از جهت جامعهشناسی، جامعهای که دچار مازوخیسم شده، لذت میبرد از آزار، از فشار، از شلاق. شلاق بالا سرش نباشد، آن مردم... بعضی وقتها بعضیها، حالا ما [وقتی] مردم که میگوییم نه همه، یک طیفی، یک گروهی، یک بخشی از جامعه، در مورد دیکتاتورها با عظمت صحبت میکنند. «رضا شاه روحت شاد» میگویند. چیز عجیبی است! یا مثلاً نقل تاریخی وقتی میخواهند بکنند، با احترام، با تعظیم میگویند. مثلاً رضا شاه... حالا بعضیهاش هم مثلاً سند تاریخی ندارد. «یک نانوایی را آمد [و] در گرانی نان دیدی نان را دارد گران میدهد، انداختش در تنور.» نادرشاه افشار. ماجرای معروف این [که] شهید مطهری هم نقل میکند که یک زن، یک پیرزنی آمد [و] گفت: «این سرباز تو ماست مرا خورده.» به سرباز گفت: «ماستش را خوردی؟» گفت: «نه.» به پیرزنه گفت: «ماست تو را خورده؟» گفت: «آره.» [نادرشاه گفت:] «خیلی خب، شکم این سرباز را سفره کن، [ببین] ماست خورده یا نخورده.» جامعه عادت بکند به یک همچین حکومت و حاکمیتی، این میشود آن جامعه کوفی. در تحلیل باید به اینجا دقت [کنیم]. نگاه میکند کی زورش بیشتر است؟ کی شلاقش محکمتر است؟ کی سفتتر میزند؟
ماجرای معروف را شنیدید دیگر. امام سجاد علیه السلام غلامی داشتند. صدا کردند. خیلی معروف است. من با آن جنبه روانشناسی داستان کار دارم. غلامشان را صدا کردند، جواب نداد. دوباره صدا کردند، جواب نداد. بار سوم صدا کردند، جواب نداد. [امام] آمدند بالا سرش. حضرت فرمودند که: «نه مشغول عبادتی، نه مشغول استراحتی. چرا جواب من را نمیدهی؟» گفتش که: «میدانم، میدانستم که هر چقدر جواب شما را ندهم، شما با من بد برخورد نمیکنی.» روی آنها باز میشود، عادت میکنند به تحمیل، عادت میکنند به زور.
خب برخورد امام سجاد جالب است. من اگر بودم میگفتم: «خب حالا آن روم را ندیدی!» سجده کرد: «خدایا! من از تو متشکرم که علی بن الحسین را یک جوری قرار دادی که ازش هیبت نمیبرند.» بعد آزادش کردند. این برده را آزاد کرد.
برخورد شما [را با] امیرالمؤمنین به فرزند خلیفه دوم [ببینید]. نه، خیلی تویش نکته است. اهل بیت، مدل برخوردشان، مدل تعاملشان با مردم، مدل جامعهداریشان، مدل مدیریتشان [را ببینید]. چه دیگران چه مدلی؟ وقتی آمدند کوفه، به فرزند خلیفه دوم، عبدالله، گفتند که: فرمودند: «فلانی! مردم با ما بیعت کردند. شما نمیخواهی بیعت کنی؟» گفت: «نه، من به نتیجه نرسیدم با شما بیعت کنم.» حضرت فرمودند که: «پدر تو، خلیفه دوم، اگر کسی باهاش بیعت نمیکرد چهکار میکرد؟» [عبدالله] یکم سکوت کرد. گفتش که: «خب پدر من گردن میزد اگر کسی باهاش بیعت نمیکرد.» [امام گفتند:] «پدر من گردنش را میزد.» «بابای خودت گردن [میزد].» همین امیرالمؤمنین با چه [ظرافت] بیعت گرفتند ازش. «به نتیجه نرسیدم.» امیرالمؤمنین رفتند.
چند سال گذشت. حجاج در همین کوفه حاکم شد. شبانه، شبی که حجاج آمد، نقل تاریخ این است: این عبدالله نود و خردهای سالش بود، نزدیک ۱۰۰ سالش بود. پیرمردی شده بود. شبانه پرسان پرسان با آن چشمهای کمسو [گفت]: «دست من را بگیرید، ببرید دارالعماره.» پشت در قصر حجاج آمد، نصف شب در زد. [نگهبانان] آمدند پشت در. گفتند: «چهکار داری؟» «بیعت!» نصف شب! در همین کوفه. امیرالمؤمنین پرسیدند که: «چهکار میکنی؟» [گفت:] «به نتیجه نرسیدم.» [او] میتوانست [بماند و] خطری تهدیدش نمیکرد. نصف شب حجاج به کسی رحم نمیکرد. احتمال میداد کسی ممکن است بعداً با او مخالف بشود، پدرش را در میآورد. نصف شب حجاج [برای بیعت] آمد [و] در زد. حالا تعبیر [را] ببینید. همین آدمی که امیرالمؤمنین گفتند: «بابا بیعت نمیکنی؟» گفت: «نه.» [حالا] گفتند: «چهکار داری؟» گفت: «من از پیغمبر شنیدم حضرت فرمودند که: «هر که از دنیا برود و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است.» من ترسیدم امشب از دنیا بروم، آمدم با امام زمانم بیعت کنم.» [حجاج را] آوردند. [مردی که] ملخ تنش را خورده بود، در بستر افتاده [بود]. [پرسید:] «چهکار داری؟» [گفت:] «آمدهام آقا جان! یا امیرالمؤمنین! آمدهام بیعت کنم.»
خاصیت جامعه کوفی، اعتقاداً و مراماً و مسلکاً چیست؟ شلاق. کی شلاق دستش است؟ کی زور میگوید؟ با زور راه میافتد. بعد [که] ببینند زور نمیگویی، سوارت میشوند، بهت زور میگویند. همانجور که به امام مجتبی زور میگفتند. مطیع شدند. دوران معاویه دیگر کسی جیکش در نمیآمد. همینهایی که بلبلزبانی میکردند پیش امام مجتبی، ناسزا میدادند دوران امیرالمؤمنین [و] سر و صدا میکردند، شلاق که میچرخاند مغیره و زیاد و عبیدالله و دیگران، اینها همه ساکت [شدند]. یک شلاق نشان داد عبیدالله: «کسی که نمیخواهد یک وقت خدایی نکرده من دستم به خونش آلوده بشود...» [مردم گفتند:] «گفتند: نه آقا! غلط بکنیم. بنیهاشم فامیل پیغمبر، احترامش را گذاشتیم.» یک چند روز [گذشت]، زور با کیست؟ حق با کیست؟ قدرت با کیست؟
جامعه دوگانه: تسلیمش با کسی است که قدرتش بیشتر [و] ثروت دارد. اباعبدالله دقیقاً منطقش برعکس است. «حقانیت و مشروعیت [داشته باشی]، قدرت [داشته باشی].» این منطق ساحرانی که در قرآن ازشان نقل قول کرده [است]. این را بگویم، عرض من تمام [شود]. خیلی جالب است. قرآن میگوید که این سحره، ساحران را وقتی که فرعون اینها را داشت میآورد، [گفت:] «همه جای این مصر و کشورهای دیگر بگردید. هر جا ساحر زبردستی است، برش دارید [و] بیایید اینجا با موسی مسابقه بدهید.» هرچه از این ساحرای درجه یک بودند، اینها را برداشت [و آورد]. بعد اینها وقتی آمدند پیش فرعون، قرآن اینجور نقل میکند. اینها گفتند که: «آقا، ما اگر رفتیم موسی را بردیم، به ما چی میدهی؟» [فرعون گفت:] «مقربین [من میشوید]. آره، من ساحر کاخ، ساحر قصر، جایگاه بهتان میدهم، موقعیت بهتان میدهم.» اینها آمدند در میدان. عصا را که خواستند بیندازند، گفتند: «بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ.» (به عزت فرعون، غلبه میکنیم.) «اینجور آدمهایی [هستیم].» «به عزت فرعون قسم!» آمدند. حضرت موسی انداخت. سحر اینها را بلعید. افتادند به سجده. فرعون گفتش که: «آقا، شما پس از قبل با هم بده و بستان داشتید؟ برنامه داشتید که من را دور بزنید؟ میدهم بکشمتان، دست و پایتان را از خلاف قطع میکنم.» حالا تعبیر [قرآن را] ببینید. خاصیت ایمان است. کوفیمسلک نبودند. «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ؛ تو هر حکمی که میخواهی بکن؛ [ما به خدا ایمان آوردیم].» میزنی و میکشی و تکهتکه میکنی. گفت: «دست و پایتان را از خلاف قطع میکنم. «وَلَأُصَلِّبَنَّکُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ»؛ بالای نخل آنقدر آویزانتان میکنم تا از گرسنگی بمیرید، خوراک کلاغ بشوید.» [ساحران گفتند:] «وَ إِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ.» (ما میرویم ملاقات خدا.) این منطق مؤمن است در قرآن. اونی که منطقش این جوری نیست، منطقش کوفی است. زور دارد، میزند، میکشد، میبرد. کار ندارد کی حق است، کی زور دارد. «تو حق [داری]، دوستت دارم. یک موی اهل بیت... ولی بالاخره زور دارد دیگر! چماقش سفت است. این هم حالیش نیست، این حیوان وحشی است.»
بالاخره آن کوفهای که خون به دل امیرالمؤمنین کرد... شب چهارم، رسم شب چهارم از حضرت زینب و طفلان حضرت زینب میخوانند. از یک زاویه دیگری امشب من روضه حضرت زینب را برای شما بخوانم.
لحظات آخر امیرالمؤمنین بود، بعد از ضربتی که خورده بود. امیرالمؤمنین لحظات آخر... این روایت کم شنیدهایم، کم گفتهاند. حضرت زینب سلام الله علیها کنار بستر امیرالمؤمنین نشست: «پدر جان! امّاَیْمَن، کنیز پیغمبر، یک حدیثی را برای من نقل کرد. ۲۰ صفحه است، طولانی، مفصل. ماجرا [این بود که] در خانه پیغمبر بودی، جبرئیل نازل شد. چی گفت؟ پنج تن چه گفت؟ از آینده چه گفت؟» امیرالمؤمنین حضرت فرمودند که: «دخترم! «الحَدِيثُ کَمَا حَدَّثَتْ أُمُّ أَیْمَنَ».» اضافه کرد: «از این پنج تن، هر کدام یک گوشهای از دنیا میروند، با یک وضعیتی به شهادت میرسند و دفن میشوند. نفر پنجم، ابیعبدالله الحسین در کربلا به این وضع کشته میشود.» نگرانی زینب لحظه آخر این است: «باباجان! این میشود؟ این اتفاق میافتد؟» [پدر فرمود:] «دخترم! نه تنها این میشود، یک چیز دیگر هم بگذار بهت بگویم که من بهت نگفتهام. یک روزی میآید دخترم، دست تو را میبندند، اسیرت میکنند. در همین کوفهای که الان با من نشستی داری حرف میزنی، کوفه با لباس اسارت میچرخانمت، در شام با لباس اسارت سیرت میدهم [و] میچرخانم.» تا آخر گفت تا قیامت به زینب گفت چه کارها که نمیشود!
این [برای] شهدای کربلا، [و] آینده زینب کبری. غروب عاشورا، فردای عاشورا که میخواستند بروند، دید امام سجاد علیه السلام تن نازنینش دارد میلرزد. امام سجاد بالای گودی قتلگاه که آمدند، صحنه را که دیدند، این جسدهای مبارک را که دیدند، لرزیدند. زینب کبری در آن وضع رو کرد به امام سجاد: «یَا بَقِیَّةَ أَبِی وَ جَدِّی!» (عزیز دلم، باقیمانده پدرم و جدم!) «مَا لِی أَرَاکَ تَجُودُ بِنَفْسِکَ؟» (چرا جان میدهی؟) صدا زد: «عمه جان! ببین جنازههای خودشان را دفن کردند، این سلاله پیغمبر را با بدن پاره پاره رها کردهاند! با خزر و دیلم، پردهنشینان [را] همچین برخوردی نمیکردند که با پسر پیغمبر همچین برخوردی کردند.» زینب کبری اینجا روایت را عرض کرد: «عزیز دلم! غصه نخور. پیغمبر فرمود: «من از پدرم امیرالمؤمنین لحظه آخر پرسیدم، به من فرمود: این بدنهای پارهپارهای که تو میبینی، یک روزی میآید یک جماعتی از شیعیان، اینجا را مقبره میکنند، زیارتگاه، بارگاه میزنند، عَلَمی میزنند، گنبدی میزنند. راه میافتند، از همه زمین میآیند برای زیارت، دستهدسته. «لَا تَعْرِفُهُمْ فَرَاعِنَةُ [الْأَرْضِ]، مَلَائِکَةُ السَّمَاءِ [تَعْرِفُهُمْ]» (فرعونهای زمین آنها را نمیشناسند، ملائکه آسمان آنها را میشناسند). فرعونهای زمین جمع میشوند، همه کار میکنند [تا] اینها [نیایند] برای زیارت؛ ولی ملائک اینها را میشناسند. ما اینها را میشناسیم.» یک روزی اینجا بارگاه میشود. این زیارت اربعین را زینب کبری به امام سجاد گفت که دلداری داد [و] جان مبارک امام سجاد را حفظ کرد.
عرض روضه من این یک خط است. آن عارف تبریزی میگوید که: «در عالم معنا مشرف شدم خدمت امام زمان.» شب جمعه است امشب. این شب جمعه اینجور روضه [بخوانم]. آقا [امام زمان]مان کربلاست. از آنجا با این روضه، گریهکنان حضرت ولیامر، حضرت صاحبالزمان، دعا میکند برای کربلا. میگوید: «عرض کردم: آقا جان! شما در زیارت ناحیه فرمودید که من هم صبح گریه میکنم برای [این مصیبت]، هم عصر گریه میکنم. این کدام مصیبتی است که شما صبح و عصر برایش گریه [و] خون گریه میکنید؟» [امام فرمودند:] «مصیبت اباعبدالله.» گفتم: «آقا جان! مصیبت علی اصغر است؟» فرمودند: «نه. علی اکبر است؟ نه. عموی بنیهاشم؟» [گفتم:] «کدام مصیبت [است] شما اینجور برایش خون گریه میکنید؟» میگوید حضرت به من فرمودند: «مصیبتی که خون برایش گریه میکنم، مصیبت اسارت [است].» «بسته بسته» [شدند].
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَيْکَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ.