ساختار سیاسی شهر کوفه
ساختار قبیلهای شهر کوفه
وابستگی اقتصادی کوفیان
درگیری اصلی، درگیری آل ابوسفیان و آل پیامبر اکرم ص
بنیامیه نماد مدرنیته اسلامی
تجربه مردم کوفه از حکمرانی امیرالمؤمنین علی ع
یتیمنوازی امیرالمؤمنین علی ع
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری، و یسِّر لی أمری، و احلل عقدة من لسانی، یفقهوا قولی.
ما در تحلیل ماجرای کوفه و برخورد مردم کوفه با امام حسین علیهالسلام، عمدتاً از یک نکته خیلی مهم غفلت داریم؛ آن هم شناخت ساختار شهر است. همه بار را بر دوش ویژگیهای مردم کوفه، اوصاف مردم کوفه، بیوفایی مردم، و دنیاطلبی مردم کوفه میگذاریم. در حالی که اینها بخش کوچکی از ماجراست. عمده مشکل مردم کوفه، ساختار فاسدی است که مردم را به سمت فساد میکشاند، سوق میدهد به سمت فساد، حاکم فاسد را میپذیرد و حاکم سالم را پس میزند.
فساد ساختاری و اداری، فساد سیاسی و اقتصادی، از فساد اخلاقی خیلی مهمتر است. برای امیرالمؤمنین علیهالسلام، بیش از اینکه اولویت داشته باشد اخلاق مردم درست بشود، اولویت داشت ساختار سیاسی درست بشود. برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هم همین اولویت داشت. اگر نظام از طاغوت فاصله گرفت، اگر نحوه اداره جامعه از طاغوت فاصله گرفت، خود مردم هم از طغیان فاصله میگیرند. وگرنه، ساختار فاسد مردم را فاسد میکند. مردم فاسد هم حاکم فاسد میخواهند. امام صالح و امام حق نمیتواند در ساختار فاسد و ساختار باطل حکومت بکند؛ ساختار او را پس میزند.
من در مورد ساختار کوفه، چیزهایی را امشب به شما بگویم که قاعدتاً تا حالا نشنیدهاید و نکات خیلی مهمی است؛ عمدتاً هم به آنها توجه نشده است. در مورد ساختار سیاسی و ساختار اقتصادی کوفه، انشاءالله وقتمان اجازه دهد، چون خیلی مطلب هست و نکات دیگری هم مانده است که میخواهم عرض بکنم. انشاءالله که برسیم نکات زیادی را امشب مطرح بکنیم.
یکی از نکات این است که شهر کوفه به مدل قبیلگی اداره میشد. هفت قبیله بودند. اول کار، نظام «اسباع» (سبع به معنی هفت؛ اسباع، یعنی یکهفتمها) شکل گرفت. هفت فرقه بودند، چون از جاهای مختلف میآمدند. در عرب نیز هر قبیلهای به یک شاخصهای شناخته میشد (مثلاً اینها فرزندان فلان قبیلهاند، اینها بنیهاشماند، آنها بنیعباس یا بنیمرواناند) و بدین ترتیب از هم تفکیک میشدند. نظام، نظام قبیلگی بود. خصوصاً که یمنیها، تعداد زیادی از آنها به کوفه آمده بودند و مهاجرت کرده بودند. اصلاً ساختار زندگیشان، ساختار قبیلگی بود. هنوز هم که هنوز است، ساختار زندگیها ساختار قبیلهای است.
کاری که در دوران سعد بن ابی وقاص (اولین حاکم کوفه که خلیفه دوم او را حاکم کوفه کرد و پدر عمر سعد بود) صورت گرفت، این بود که او این قبیلهها را شکل داد و نظام «اسباع» را ایجاد کرد. کل جمعیت عرب کوفه (نه عجمها و موالی و اینها، که دیشب در مورد موالی صحبت کردیم) به هفت قسمت شدند. یک نسبشناس عرب که علم انساب هم بین عرب علم مهمی بود و نسبشناسان خیلی کسبوکارشان سکه بود، اینها میآمدند نسبشناسی میکردند؛ میگفتند: «این مال فلان طایفه است، این طایفه هم به فلان طایفه یا فلان قبیله مربوط میشود.» اشخاصی مثل سعید بن نمران و مشعلت بن نعیم آمدند، قبیلهها و تیرههای مختلف را از هم تفکیک کردند. در هر نقطهای از کوفه آنها را جا دادند؛ شهرکسازی کردند. اینجا قبیله فلان، آنجا قبیله فلان. همه با هم زندگی نمیکردند؛ قبایل در محلههای مختلف کوفه زندگی میکردند. مثلاً همین که در مورد مدینه هم شنیدید؛ البته به این غلظت. در مدینه، گرچه محله بنیهاشم وجود داشت و قبایل محلهای برای خودشان داشتند، اما خیلی قبیلگی نبودند که قبیله به قبیله جدا شوند.
این هفت قبیله کوفه، هر کدام فرمانده داشتند. آن وقت حاکم دیگر کارش راحت بود؛ لازم بود فقط با فرماندهان آن قبایل دیدار کند. دیگر با توده مردم نمیخواست صحبت کند، ارتباط بگیرد یا آنها را مجاب کند. این هفت نفر را جمع میکردند و این هفت نفر را توجیه میکردند. آنها کارکردی داشتند که حالا عرض میکنم. پول مردم را باید از آن رئیس میگرفتند؛ یعنی مالیات را از اینها میگرفتند و حقوق و عطایا را نیز به رئیس میدادند، نه اینکه مستقیماً به حساب مردم بریزند؛ آن رئیس میآمد و آنها را میگرفت. خب، اگر حرف گوش نمیداد، آن وقت آن پول را هم به او نمیداد؛ قبیله فلج میشد، مجبور میشد [حرف گوش دهد]. روسای این هفت فرقه را حاکم تعیین میکرد، نصبشان میکرد و عزلشان میکرد. افرادی هم بودند که معمولاً نفوذ داشتند و موقعیت ویژه داشتند. وظیفه اصلیشان هم این بود که موقع جنگ، همه افراد آن قبیله را در قالب واحدهای تحت امرشان به خط کنند و به جبهه بیاورند. موقع جنگ نیز بر اساس قبیله دستهبندی میشدند؛ میمنه، میسره، قلب سپاه، چپ سپاه، راست سپاه، مرکز سپاه قبیلگی انتخاب میشد. در ماجرای عاشورا شنیدهاید دیگر که اینها قبایلی بودند، هشت قبیله و هشت سپاه در کربلای امام حسین علیهالسلام. اینی که ما میگوییم هفت قبیله، مربوط به دوران اولیه شهر کوفه است؛ یعنی قبل از زمان امیرالمؤمنین و قبل از خلافت ایشان. به مرور تغییراتی صورت گرفت که عرض میکنم و اشارهاش به ماجرای کربلا نیز خواهد بود.
هر کدام از این قبایل فرمانده داشتند و نکتهای که حالا اکثراً نشنیدهایم و خیلی هم نمیشود الان اینجا بازش کرد این است که آنها در شام غریبان نشستند و تفاخر میکردند. یعنی شام عاشورا، این قبیله میگفت: «ما سیزده تا سر داریم!» آن قبیله میگفت: «ما چهارده تا سر داریم!» و دیگری: «ما پانزده تا سر داریم!» افتخارشان این بود که هر قبیلهای چقدر سر از تن بنیهاشم جدا کرده است. این نظام قبیلگی شهر کوفه بود. موقعی هم که قرار بود صلحی صورت بگیرد، اداره امور قبایل، داوری بین افراد قبیله و اینها، همه با آن رئیس قبیله بود. کلاً همه کاره قبیله، رئیس بود. هفت نفر بودند که اینها تقدیر آن جمعیت را در دست داشتند. الان در آمریکا چه چیزی به آن میگویند؟ مجلس سنا؟ یا شیوخ؟ مثلاً هیئتی هستند که هیئت امنا و همه کاره اینهایند. مقدرات را اینها تعیین و تصویب میکردند. عطا و مقرری را اینها میگرفتند. حقوق ماهیانه را که قرار بود به دست مردم برسد، اینها میگرفتند و تحویل آن قبیله میدادند. کمکهای نقدی و غیرنقدی، هرچه که لازم بود به دست قبیله برسد [توسط اینها مدیریت میشد].
وقتی هم بحرانی شکل میگرفت، در هر قبیلهای که بحران شکل گرفته بود، آن رئیس قبیله موظف بود که قبیله را کنترل کند. امنیت هر قبیلهای با رئیس قبیله بود. او پادرمیانی میکرد، از اعتبارش استفاده میکرد یا تهدید میکرد. خلاصه کار با آن رئیس قبیله بود. این نظام «اسباع» بود تا زمان زیاد بن ابیه، تا سال ۴۹ یا ۵۰ هجری که شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام هم همان دوران بود. زیاد، این نظام «اسباع» را تغییر داد و آن را تبدیل به نظام «ارباب» کرد. به جای هفت تا، چهار تا شدند.
بعضی قبیلهها قدرتشان زیاد بود و ضد اموی هم بودند؛ یعنی قبایلی که اکثر کوفیها (که از اول شیعه بودند) جزو آنها بودند، خطرناک بودند. [تصمیم بر این شد که] یک قبیله منسجم را با یک قبیله دیگر ادغام بکنیم. یک قبیلهای که [افرادش] معتدل شوند. قبیلهای که رادیکال است را با قبیلهای که خیلی متمایل به ما نیست، قاطی بکنیم. رئیس قبیله هم از آنها باشد که اینها را کنترل بکند. ببینید این ساختار سیاسی این شکلی است: [مردم] نمازخوان بودند و همه عابد و زاهد، اما یکهو ول نکردند و [کنترل کار را] از دست ندادند؛ کار یکشبه نیست. اینها [نتیجه برنامهای] سی، چهل، پنجاه ساله است. من میگویم از زمان خلیفه دوم چه برنامهای طراحی کردند!
آن عالم نقل میکرد (من نقل تاریخیاش را ندیدم) آن شخصیت برجسته (که حالا اسم ایشان را هم نمیآرم) از خلیفه دوم نقلی میکرد که او اینجور گفته بود: «من کاری با علی کردم، یکجوری طراحی کردم تا هزار سال علی نمیتواند بین مردم حکومت کند! اینگونه ساختار ساختم، یک ساختاری تولید کردم، یک چیزهایی اضافه کردم، یک چیزهایی حذف کردم؛ حالا حالاها علی نمیتواند به حکومت برسد!» میراث قبلیها بلدند، یک جایی را فقط خراب بکنی و یک جایی را اضافه بکنی. حضرت امام خمینی رحمة الله علیه تعبیری در مورد حجاب دارند، میفرمایند: «ما حالا حالاها با این میراث بدحجابی که میراث شوم رضاخان بود، درگیریم؛ حالا حالا درست نمیشود. گاهی یک حرکت باعث میشود یک تاریخ جهتش عوض شود. هزار سال طول میکشد شما بتوانی [آن را] برگردانی.» به خاطر یک کار، (حتی اگر بخواهی یک [ضرر] سیاسی تند هم بدهی)، بقیه چیزهایت را هم تحمل میکنی. به همین یک قلمی که ما ازت میخواهیم انجام دهی، کل ساختار منحرف میشود. این نظام ارباب را درست کرد و همه این چهار رئیس قبیله از بنی امیه شدند. این باعث شد که فشار بیشتر شود و شهر کوفه را کنترل کنند.
در کنار این، منصب دیگری نیز درست شد. پس یک نظام «ارباب» بود (یا نظام «اسباع» پیشین). در کنارش، منصبی به نام «عریف» درست کردند؛ یک سری آدم درست کردند به اسم «عریف» با عین «ع». این عریفها (نظام قبیله که مشخص بود یک رئیسی داشت و [عریف را] انتخابش میکرد) در واقع معاون اجرایی آن رئیس قبیله میشدند. آن عریفها اعتبار داشتند و کارشان آدمسازی، ارتباطگیری، جریانسازی و برخورد و اینها بود؛ چیزی از جنس کار فرعون و هامان که قرآن به آن اشاره میکند. فرعون آن جنبه کاریزماتیک و آن شخصیت مقتدر را دارد؛ آن آدم اجرایی هم که در متن ماجرا هامان بود، آن آدم اجرایی که کارها دست او بود و بنا بود او کارها را انجام دهد، او را «عریف» میگفتند. کارهایی که برایش تعیین کرده بودند، چه بود؟
از یک تاریخی به بعد، جنگهای برونمرزی (که دیشب به جنگهای برونمرزی و جنگهای درونمرزی اشاره کردم) کم شد. بعد از خلیفه دوم، دیگر عملاً جنگهای برونمرزی [کمتر شد]؛ ایران فتح شد و جاهای دیگر هم عمدتاً فتح شد. خیلی جنگ برونمرزی نداشتند. کارکرد این عریف، کنترل و برخورد درونمرزی شد. این عریفها پنج کار را انجام میدادند که این سه کار آخر، مال دوره زیاد بود. زیاد که بود؟ پدر عبیدالله.
جریان را ما نباید فقط به عبیدالله و عمر سعد و اینها ختم بکنیم. زیارت عاشورا «لعن الله آل زیاد و آل مروان» را لعن میکند. ماجرای عاشورا، ختم جریان پنجاه ساله است. یک شب و دو شب نبوده است. یک «آل مروان» بوده است، یک «آل زیاد» بوده است و یک «آل ابوسفیان». امام صادق علیهالسلام فرمودند: «درگیری ما و آل ابوسفیان، درگیریِ ختم از اول تاریخ تا آخر است.» در مشهد، پانزده شب، سیزده شب (یادم نیست چقدر شد) حالا فرض کنید سیزده شب، سیزده شرح این روایت بود. امام صادق علیهالسلام فرمودند: «ما و آل ابوسفیان، دو اهل بیت بودیم.» «مَا أنَا وَ آلُ أبِی سُفْیَانَ أهْلُ بَیْتَیْنِ تَعَادَیْنَا فِی اللَّهِ، قُلْنَا صَدَقَ اللَّهُ وَ قَالُوا کَذَبَ اللَّهُ.» ما و آل ابوسفیان دو تا خانواده بودیم؛ با هم درگیری تمدنی داشتیم. ما میگوییم: «خدا راست میگوید» و اینها حرفشان این بود که «خدا دروغ میگوید.» ابوسفیان با پیغمبر جنگید، پسر او معاویه با علی جنگید، و «وَ جَاهَدَ یَزِیدُ الْحُسَیْنَ»، یزید با حسین جنگید، و «وَ یُجَاهِدُ السُّفْیَانِیُّ»، سفیانی ادامه دارد. آخر هم از این خانواده، سفیانی با مهدی ما میجنگد. در آخر کار، درگیری اصلی اسلام، درگیری آل ابوسفیان و آل پیغمبر است؛ از اول بوده تا آخر هم هست. تا ابوسفیان از بین نرود، حاکمیت حقّه و ولایت حقیقیه محقق نخواهد شد.
این جریان هم جریانی نیست که یک آدم یا دو آدم باشد. شاید یک شبی فرصت شد عرض میکنم: بنی امیه نماد مدرنیته اسلامی است؛ نماد پرستش غرب، وادادگی پیش غرب، وادادگی پیش کفار؛ ظاهر اسلامی، قلب غربی. آل سفیان نماد این است. اشرافیت، نماد تکنوکراسی، [و] مواد تکنوکراسی اسلامی. این مال بنی امیه نیست، این مال آن قبیله نیست، این مال آن تیره نیست، این از آن نسل نیست. دو تا جریان [است]. جریان این قبیله و شناسنامه و این حرفها نیست؛ جریان فکری است، جریان قلبی. یکی قلبش به جبهه خدای متعال است؛ «قُلْنَا صَدَقَ اللَّهُ وَ قَالُوا کَذَبَ اللَّهُ». ما میگوییم «خدا راست میگوید» و آنها میگویند «خدا دروغ میگوید». خودشان را از جبهه مسلمین هم خارج نکردند؛ بدبختی این بود دیگر. در جبهه مسلمین بودند و گفتند «خدا دروغ میگوید.» در جبهین مسلمین بودند و گفتند «ما نمیتوانیم، خدا ازش کاری برنمیآید.» اگر کسی بخواهد به ما نان بدهد، همین دشمن بنی امیه بود دیگر.
معاویه بت میساخت، بت میتراشید! حاکم خلیفه اسلامی بت میتراشید و صادر میکرد! پیامبری که کلاً یک کار ویژه داشت، یک کار اصلی داشت، آن هم این بود که کسی بت نپرستد. بعد تو جای پیغمبر نشستی، بت صادر میکنی؟! [میگفتند] اقتصاد، معیشت، ارتباط با قلب... و ارتباط با اینها؛ اگر نباشد، زندگی نمیشود؛ امت پیغمبر نان نمیخواهد؟! البته یک رفاه ظاهری و پیشرفت ظاهری هم بالاخره داشت. با همه مشکلاتی که [بود]، [عریف] آدمی بود که پنج کار برایش تعریف کرده بودند:
اول این بود که این عطا را که رئیس قبیله میگرفت، خود رئیس که نمیآمد بین مثلاً دو سه هزار نفر آدم قبیله پخش بکند. آن عریف میگرفت و پخش میکرد؛ این یک کارش. کار دوم این بود که اسامی افراد مشخص باشد؛ هر کسی چقدر میگیرد. یک نفر بیاید پنج بار مقرری بگیرد که نمیشود. هر کسی باید اسمی داشته باشد، جلویش تیک بخورد که این مقرری گرفته است. ثبت و ضبط اسامی اینها (اینکه این گرفته یا نگرفته) هم کار عریف بود. سوم، مواظبت بر ثبتنام افرادی که تازه متولد میشوند و اضافه کردن اینها به لیست و [حذف] آنهایی که میمیرند. چهارم، انجام وظایف امنیتی در محدوده خودش؛ یک کار نیروی انتظامی را هم انجام میداد. آدمهایی میگذاشت که بالاخره کسی یکدفعه اوباش نیاید محله را به هم بریزد، سر و صدا بکند، به مغازهها حمله بکند، دزدی بکند، ناامنی ایجاد بکند، دست روی کسی بلند بکند، چاقو بکشد. این هم کاری بود که باز عریف انجام میداد. کار پنجمش این بود که افراد مخالف حکومت را شناسایی و معرفی میکرد. کار اطلاعاتی هم انجام میداد. باید شخصیت قدرتمندی میبود که حالا عرض میکنم. عبیدالله حرکتی کرد برای اینکه مردم کوفه را برگرداند؛ همین عریفها را گرفت و کنترل اینها را به دست گرفت.
ما در مورد کوفه تصورات دیگری داریم؛ فکر میکنیم مثلاً با مردم باید حرف زد. و مردم... نه، مردم نه اینور بودند و نه آنور بودند. ما مردم کوفه را لعن میکنیم، [در حالی که] مردم کوفه محصول ساختار فاسد کوفه بودند. کار ششمش این بود که برای جنگ باید میآمد بین مردم داد میزد و سروصدا میکرد؛ [و در صورت] نیاز به صلح بود باز میآمد یک کار رسانهای انجام میداد. گویی این عریف که عرض کردم، در زمان زیاد خیلی به او بها دادند. یکجوری شد که مستقیم خودش [عریفها را] انتخاب میکرد. هم آن رئیسها را (که چهار رئیسِ چهار قبیله بودند) و هم همین عریفهایی را که در هر قبیلهای بودند، خودش مستقیم انتخاب میکرد. اینان (عریفها) خیلی نقش مهمی در کنترل بحران در شهر کوفه داشتند. اگر یک اتفاقی میافتاد، سریع اینها را احضار میکرد، توبیخ میکرد، تهدید میکرد و میگفت: «هر که را که احتمال میدهید نقش داشته در این اخلال و سر و صدا و اینها، معرفی بکنید؛ پیگیری بکنید، دنبالش راه بیفتید!»
جملهای که عبیدالله گفت این بود که وقتی آمد و با مردم کوفه صحبت کرد... مردم کوفه علاقهمند به اهل بیت بودند. تا آخر. دوست دارم یک تکههایی از روضهها را برای شما بخوانم که کمتر خوانده میشود. در تحلیل ما خیلی مهم است. آدم دلش ریش میشود ولی خوب است دانستن و توجه به آن. وقتی یکی از این کوفیان حمله کرد، همه حمله کردند به خیمهها برای اینکه هرچه که مانده بود به غارت ببرند و رحم نکردند. غارت کردند تا نخود و لوبیا هم که مانده بود و دیگهایی که باقی مانده بودند را به غارت بردند. شتر اباعبدالله علیهالسلام را بردند و پی کردند؛ شتر خود امام حسین علیهالسلام که [گوشتش] سنگی شد، گوشت تنش خشک شد، دستش شل شد و مشکل پوستی پیدا کرد. اینها آن بخشی است که یک شبی گفتم؛ قسمت آخر لهوف سید بن طاووس به آن اشاره کرده است. اینها همه را سید بن طاووس در آنجا یک اشارهای به آن کرده است؛ عاقبت قاتلان اباعبدالله علیهالسلام.
یکی از این ماجراها این است که خیلی عجیب است. جناب سکینه گریه میکرد، فریاد میزد، شیون میکرد. این کوفی داشت خلخال را از پایش میکشید. کوفی که خلخال را میکشی و «وَ هُوَ یَبْکِی» (گریه هم میکرد). حضرت سکینه سلام الله علیها فرمود: «هم خلخال را میکشی هم گریه میکنی؟» گفت: «برای چی گریه نکنم؟ دختر پیغمبر! خلخالش از پایش درمیآید!» [یعنی] هم معرفت دارد؛ پس معلوم میشود که با معرفت، مسئله درست نمیشود. هم محبت دارد؛ با محبت هم درست نمیشود. حضرت سکینه زباندار بود؛ آنقدر که از تاریخ فهمیده میشود، سر زبان داشت. [به آن کوفی که خلخال میکشید،] گفت: «اگر من نکشم، یکی دیگر میآید و میکشد!» خیلی در اینها [یعنی بین کوفیان] رقابت بود. وقتی دعوا سر مادیات میشود، وقتی از آن بالا شروع میشود، این فرهنگ به همه مردم منتقل میشود. بالایی رحم نمیکند؛ آن بالاییه، آن عریف، آن رئیس، آن رقابت دارد، او آدمفروشی میکند، او پول میگیرد، این را ول میکند، پول میگیرد هوای آن را دارد. دیگر اخلاص به آن طبقههای پایین نمیرسد که او بخواهد خالصانه کار بکند. مردم چشمشان به بالادستیهاست. وقتی بالاییه به من رحم نکرد، وقتی بالاییه در اوج مشکلات سفر خارجی دارد، تله کابینش را دارد میرود، منی که اینجا دارم پوشک میفروشم، رحم کنم به مردم؟ به من چه؟ وقتی او دغدغه ندارد، درد ندارد، من درد مردم را داشته باشم؟! ساختار این شکلی میشود. مردم محصول ساختارند؛ مردم با ساختار تربیت میشوند.
وقتی [عبیدالله] وارد کوفه شد (در آن ماجرای معروفی که شنیدید که با لباس امام حسین علیهالسلام وارد شد)، مردم منتظر امام حسین علیهالسلام بودند. با سیمای بنیهاشم وارد شد، نقابی [بر چهره داشت] و با سیمای اینها [شبیه به اهل بیت]. جمعیت جمع شدند، گل پاشیدند، خیر مقدم گفتند، سر و صدا کردند. این کاروان عبیدالله بود که آمد و رفت داخل دارالعماره. در بالکن دارالعماره (یادم است این صحنه در یک فیلم خیلی درست و حسابی بوده)، عبیدالله آمد روی بالکن، این نقاب را کنار زد و رو کرد به این مردم، گفت: «مرا شناختید؟» زیاد (پدرش) سالیان سال اینجا حاکم بوده است. عبیدالله بن زیاد [چنین کرد].
بعد شروع کرد به یک حرف عمومی و یک حرف با این خواص و عریفها. حرف عمومیاش که ترساند و اینها بماند؛ او [گفت]: «ما یک سپاهی در شام داریم...» [این] حرف معروفی [بود]. «سپاهی در شام تدارک دیدهایم، اسبهای آنچنانی، شمشیر آنچنانی، تجهیزات آنچنانی؛ اگر بخواهید مقاومت بکنید، میفرستیم!» تهدید نظامی اصلاً وجود نداشت؛ یک همچین سپاهی [وجود نداشت]. [اما] ترس از جنگ نظامی در خواص صورت گرفت و [آنها را] کنترل کرد. گفت: «هر کس که حرف مرا گوش کرد، که گوش کرد؛ هر کس حرف مرا گوش نمیکند، باید مسئولیت آن حوزه عرافت خود را به عهده بگیرد و ضمانت بدهد که در آن حوزه عرافت او هیچ شورشی علیه حکومت ما صورت نگیرد. اگر ضمانت نداد...» (ضمانت نداد، نه اینکه سر و صدا شد؛ ضمانت اگر نداد!) «اگر یک شخصی از مخالفان امیرالمؤمنینِ یزید پیدا شود که عریفش نام او را قبلاً به ما نداده باشد، آن وقت آن عریف و کل حوزه عرافت از حقوق و عطا محروم میشوند.»
ببینید، کار تشکیلاتی ساختاری به این میگویند مملکتداری! یعنی اگر رفتیم یک جایی یکی از این مخالفین را شناسایی کردیم، بعد دیدیم عریف قبلاً اسم این را به ما نداده، آنوقت کل حوزه عرافت (پنج هزار نفر، شش هزار نفر) را از حقوق و عطا محروم میکنیم. خب، این [عریف] هم میخواهد دوباره رأی بیاورد، این هم میخواهد مردم هوایش را داشته باشند، این هم میخواهد محترم باشد، معتبر باشد. [آیا اینکه] امام حسین [به شهادت رسید، به این سادگی بود که] یک نفر [او را] کشت؟ [جامعه] راضی نبود، [اما] سکوت [کرد] و [این کار] تکمیل شد. اگر این پشتوانه عظیم نباشد، مگر کسی میتواند بیاید خنجر به حنجر اباعبدالله بگذارد؟! این کار سادهای است مگر؟ یک آدم پیدا شود بیاید روی سینه امام حسین علیهالسلام بنشیند؟ [نه،] شرح یک لجستیک عظیم میخواهد، یک پشتوانه حسابی میخواهد.
حالا دیشب یا پریشب اشاره کردم؛ از آن صد هزار نفر، سی هزار نفر آمدند در لشکر عبیدالله که این حالا ماجرای دیگری دارد که فردا شب انشاءالله [به آن میپردازیم]. دیگر امشب وقتمان به اتمام میرسد. کم کم [باید ببینیم عبیدالله] چه کار کرد برای اینکه لشکر را درست بکند. در نظام اقتصادی کوفه، نظام وابسته بود. [مردم] نه کشاورزی بودند (گفتم یک اشاره به آن بکنم)، نه کار صنعتی داشتند؛ حقوقبگیر دولت بودند. اقتصاد وابسته، اقتصاد نفتی. راحت آمد و گفت: «پول [میخواهید]؛ پس وابستگی اقتصادی [هم] نباشد.» [نتیجهی آن] وابستگی سیاسی [است]. اینها واضحات هستند؛ خیلی ساده و شفاف [است]. وابستگی اقتصادی خطرش تا کجاست؟ تا جایی که آدم میتواند امام حسین علیهالسلام را بکشد. اقتصاد نفتی چقدر خطرناک است؟ آنقدر خطرناک است که آدم میتواند امام حسین علیهالسلام را بکشد. وقتی تولید، وقتی اقتصاد مردممحور که خود آدم حساب جیبش را دارد، [آنوقت] خدا [هم کمک میکند]؛ آدم میتواند خودش را و قبیلهاش را تأمین بکند. وقتی این نبود، دست دراز [شد]. به تعبیر امیرالمؤمنین علیهالسلام: «آدمی که خودش پول ندارد، باید دین بفروشد تا پول دربیاورد.» از گرسنگی که نمیشود بمیری! به ظاهر چیز سختی [است]. سابقه دیگری که حالا آن هم نکته خیلی مهمی است که شبهای قبل یکی دو بار اشاره کردم و گفتم: «خب، قطع میشود، نان آنها آجر میشود.»
سابقه تاریخیمان هم نشان میدهد. یک بار به امیرالمؤمنین علیهالسلام فشار آوردیم (خودم لااقل برایم ملکه شود). ما به امیرالمؤمنین علیهالسلام فشار آوردیم؛ قبول کرد حکمیت را. به امام مجتبی علیهالسلام فشار آوردیم؛ قبول کرد و یزید را پذیرفت. فشار آوردیم؛ سر بریده اباعبدالله علیهالسلام آمد! نامه داده بودند و اینهایی که اعلام کرده بودند، شمشیر کشیدند. [وقتی برگشتند،] به ناقه امام سجاد علیهالسلام گفتند: «آقا، همین الان یزید را بکشیم؟» [امام سجاد علیهالسلام فرمود:] «زخمهایم هنوز خوب نشده، خون پدرم هنوز خشک نشده. ما به شما [میگوییم] دیگر از این به بعد تا آخر، نه با ما باشید و نه علیه ما. اصلاً کلاً با ما کار نداشته باشید.» «إِنْ لَا تَکُونُوا لَنَا فَعَلَیْنَا». نامه نزنید به ما، کار نداشته باشید، پیام ندهید که ماجرا را عجیب میکند.
آخر [کار] امام زمان عجل الله فرجه در همان کوفه حکومت تشکیل میدهد. اسرار و عجایب روایت در فضیلت کوفه، [آن را] دری از درهای بهشت و شهری از شهرهای بهشتی [میداند]. در قرآن، تعابیری که آمده در مورد کوفه است؛ «طور سینین» که مثلاً گفته شده در مورد کوفه است و از این قبیل ماجراها. آخر [کار] امام زمان عجل الله فرجه (اگر فرصت شد) در موردش صحبت بکنیم. این [سرنوشت] مردم کوفه [بود] وگرنه عشق اهل بیت علیهم السلام را میشناختند. با این مکتبها و این مرام بزرگ شدند. عبیدالله بن زیاد را دیدند، مغیره را دیدند (مغیره شبیه [همینها بود که] اشاره کردند). اینها را دیدند؛ امام مجتبی علیهالسلام را هم دیدند، امیرالمؤمنین علیهالسلام را هم دیدند. مدل حکومت و مدل حاکمیت را دیدند. آنها [حاکمان] چطور میخوردند و نگاه به اینها هم نمیکردند.
امیرالمؤمنین علیهالسلام [یک بار] برخورد میکرد. طرف آمد و گفت: «چند بار [از] جوادی آملی شنیدم... پیدا کردم... خیلی رابطه عجیبی [است که] مردم عاشق این مسئول میشوند.» امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت: «آقا، من دستم خالی است.» حضرت رو کرد به مسئول بیتالمال، فرمود: «یک مقداری بهش بده.» گفت: «آقا، طلا یا نقره؟ درهم یا دینار؟» حضرت فرمود: «کلاهما عندی حجران؛ سنگ!» هر کدام را لازم دارد [بده]. خب، این [مردم] این را دیدند و آن شکمبارگی آن [حاکمان] را هم دیدند. همین که هست، اینها را رها میکند. این مسئله سادهای نیست. یکهو! ساختار یکجوری است که نمیکشد. [همچنین] در زمان امیرالمؤمنین علیهالسلام همه فشار این ساختار بر دوش امیرالمؤمنین علیهالسلام بوده که مردم [هم] تنبل، پرتوقع و پر سر و صدا [بودند]. مردمی که رسانه روی آنها اثر [گذاشته بود] و دشمن و اینها طمع داشتند. دشمن در اینها نفوذ دارد، آن هم به خاطر نفوذ اقتصادی و مشکلات اقتصادی و نوع ساختاری که ایجاد شده است.
که حالا فردا شب عرض میکنم: ساختار شهر کوفه را خلیفه دوم چه شکلی طراحی کرد که نشود کسی حکومت بکند و همه فشارش را روی امیرالمؤمنین علیهالسلام آورد. تدریجی، آرام آرام میآید. این مردم در یک دورهای با ولی خود نسبتشان نسبت اهمال است؛ محل نمیگذارند، اعتنا نمیکنند. در یک دورهای رها میکنند (دوره امام حسن مجتبی علیهالسلام). در یک دوره [هم] شمشیر میکشند، دشمن اهل بیت علیهم السلام [میشوند].
یک خاطره از حضرت امام خمینی رحمة الله علیه برایتان بگویم؛ عرض امشب من تمام. حاج احمد آقای خمینی میفرمود: «این جمله خیلی جمله طلایی از حضرت امام است؛ خیلی جمله بینظیری است، خیلی جمله عالیای است، درس است. ای کاش، ای کاش الآن همه به آن توجه داشته باشند. همه ما [آن را] بپیچیم.» امام خصوصاً میگفت: «در حیاط جماران، این پلههای حیاط نرده نداشت. آقای خمینی خیلی دوست میداشت از این پلهها بالا و پایین میکرد. [گفت:] «نرده این کنار بگذاریم؟!» [یعنی] این [حاج] علی [احمد] میدانسته [که] نقطه ضعف امامم [است]؛ [و با این حرف] بازی میکند [که] نیفتم. آقا، بالاخره لازم است، خطر دارد. کار یک بار میشود. اگر خودت داری، خودت خرج [کن]. حالا نرده دیگر چیست؟» امام فرموده بودند که «آدم خُرد خُرد شاه میشود؛ یکهو شاه نمیشود. اولش نرده است. حواسمان به کجاست؟ خیلی [چیزها] عوض [میشود] از بیت [المال]. آرام آرام از یک جایی آدم وام میگیرد، کم کم عوض میشود.»
امیرالمؤمنین علیهالسلام در مورد مردم کوفه فرمود که «مردم کوفه! [مگر ندیدید] در دوران حکومت من...» خیلی این تعابیر عجیب است، خیلی خاص. جناب آقای حکیمی در کتاب «الحیات»شان دارند. روایت زیبای حضرت [است] که خطاب به مردم کوفه سخنرانی میکند، میگوید: «مردم کوفه! در دوران حکومت من (امیرالمؤمنین پنج سال حکومت کرد؛ جنگ... حالا معلوم نیست اینها [را] اواخر حکومت فرمودند، اواسط حکومت فرمودند یا اوایل حکومت فرمودند. پنج سال بوده و از جهت نقل تاریخیاش معلوم نیست) و در این مدتی که من برای شما حکومت کردم، دیگر آدمی در این کوفه نداریم که شب در کوچه بخوابد! با اینکه در مدینه تا زمان امام صادق علیهالسلام، ما کارتنخواب داشتیم. اصحاب سفره درست کرده بودند (اینها کارتنخوابهای مدینه بودند) و امام صادق علیهالسلام به اینها رسیدگی میکرد. امیرالمؤمنین علیهالسلام در مدت [حکومت در] کوفه، در مدت کوتاه [حکومتش بر] کوفه، [که] پرجمعیت بود (مهاجرنشین بود، مثل بقیه شهرها نبود، جمعیت خیلی زیاد آمده بود)، کاری کرد که کارتنخواب نداشتند. فرمود: «هیچ پیرزنی پیدا نمیکنید که گدایی کند در این شهر. گدا ما نداریم. مگر «هازا گدا» یعنی چه؟! [منظور] مسیحیان از این پیرمردهای مسیحی از کار افتاده [است که] جوانیشان [گذشته بود]. مقرری [میگرفتند]؛ گدا نداشتیم، کارتنخواب نداشتیم. آب شور به دهنتان میرسد؟ مردم مدینه آب خوردن نداشتند. هنوز هم که هنوز است عراق و عربستان آب خوردن ندارند. کوفه آن موقع... الان کوفه الان آب خوردن ندارد. کوفه آن موقع...»
کاری [است که] این روایت جگر آدم را آتش میزند. اول برای امیرالمؤمنین علیهالسلام و غربت امیرالمؤمنین علیهالسلام. اگر این روایت را علامه حلی نقل نکرده بود، والله قسم من نمیخواندم. والله قسم اگر علامه حلی نقل نکرده [بود، با] همه قوت، علامه حلی نقل کرد در کتاب «کشف الیقین». روایت عجیبی [است]. قنبر تعجب کرد. قنبر روایت میکند که «أنَّهُ عَلَیْهِ السَّلَامُ اجْتَازَ لَیْلَةً عَلَى امْرَأةٍ مِسْکِینَةٍ لَهَا أطْفَالٌ صِغَارٌ یَبْکُونَ مِنْ الْجُوعِ»؛ یک شب حضرت علی علیهالسلام از کنار زن مسکینی گذشت که بچههای کوچک و یتیم داشت و این بچهها از گرسنگی گریه میکردند. این خانم شروع کرد با این بچهها بازی کردن که لااقل به خاطر گرسنگی گریه نکنند. بعد آمد یک آتشی هم زیر دیگ خالی روشن کرد که این بچهها فکر کنند در دیگ غذا هست؛ به خیال اینکه با فکر غذا ساکت شوند تا با بازی خوابشان ببرد.
حالا [این] امیرالمؤمنین [بود]! حکومت را ببینید! این حاکم! امیرالمؤمنین علیهالسلام باخبر شد؛ اینجور در خونش [غیرت] است! حالش باخبر [شد]. «فَمَشَى عَلَیْهِ السَّلَامُ»؛ حضرت خودش راه افتاد با قنبر به منزل این پیرزن. یک زنبیلی خرما برداشت، یک کیسه آرد برداشت، یک مقداری روغن شهری (روغنهایی که الان باب شده، چربیها) برداشت، یک مقداری برنج و نان برداشت. خودش گذاشت روی کتفش. آمد رسید پشت در خانه. اجازه گرفت. این خانم اجازه داد. [حضرت] آشپزی کرد، یک مقدار روغن [ریخت]، غذا را پخت، برداشت برای بچهها آورد، گفت: «بچهها غذا بخورید!» غذا را خوردند. این جایش عجیب بود؛ [قبلش] عادی بود. این جایش را من نفهمیدم: حاکم جامعه اسلامی، بزرگترین حکومت دوره همه انبیا و اولیا (غیر از حضرت سلیمان علیهالسلام)، دوران خلافت حکومت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود. همه این کشور خاورمیانه تقریباً تحت حکومت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود. [حالا] خلیفهای که در [حد یک] مدیر کل فلان روستا میشود، بخشدار فلان جا میشود، دیگر کسی آدم حسابش نمیکند! [اما این] حاکم امیرالمؤمنین علیهالسلام... [او] غذا [داد] و [بازی کرد] و [بچهها] به او یک دل سیر خندیدند. [قنبر گفت:] «یا مولایَ، رَأَیْتُ اللَّیْلَةَ شَیْئاً عَجِیباً عَجِیباً! نَفَهَمْتُ.» عجیب دیدم، نفهمیدم! فهمیدم غذا آوردی، آذوقه آوردی، اینها بخورند سیر شوند؛ «وَ أمَّا طَوَافُکَ بِالْبَیْتِ عَلَى یَدَیْکَ وَ رِجْلَیْکَ» (چهار دست و پا در خانه رفتن، بچهها را روی [پشت] گذاشتن، صدای گوسفند درآوردن) این دیگر برای چی بود؟! در شأن شما نیست.» قنبر هم دیگر گفت. حضرت فرمود: «یا قنبر! وقتی آمدم، از شدت گرسنگی داشتند گریه میکردند؛ تا نخندانمشان، بیرون نمیروم. گفتم اینها گرسنه بودند و گریه میکردند، باید سیر بشوند و بخندند تا بروند.»
یتیمنوازی علی! [اما] آیا یتیمنوازی علی با کوفیها [به نتیجه رسید]؟ کی گفته از هر دست دادی، از همان دست میگیری؟ کجاست؟ کجا علی از آنها دست گرفت؟ به یتیم رحم کردند؟ به یتیمش رسیدند؟ به یتیمهای حسینش رسیدند؟ به یتیمهای حسن علیهالسلامش رسیدند؟ به کدامشان رحم کردند؟ شب پنجم، رسم [است که] روضه عبدالله (یتیم امام مجتبی علیهالسلام، بچه دهساله، بچه غیرتمند) را میخوانند. به نظرم شب پنجم را باب کنیم، شب مدافعان حرم باشیم. [عبدالله] تکلیف جهاد نداشت، مثل مدافعان حرم ما. اینها اثر غیرتشان دویدند و رفتند. مدافعان حرم اینجوری بودند؛ با جنگ هشت ساله فرق میکرد. در جنگ هشت ساله، تکتک [افراد] مدافع حرم بودند؛ مثل محسن حججیها، به در و دیوار زدند تا خودشان [را به جبهه برسانند]. ابیعبدالله علیهالسلام به زینب کبری سلام الله علیها فرمود: «خواهرم، دست این بچه را محکم بگیری. امانت است. یتیم است. بچه دهساله است؛ نگذاریم در میدان بیاید.» موقع وداع چقدر مهم بود لحظه سفارش عبدالله! «خواهرم، این بچه را محکم داشته باش.» زینب کبری سلام الله علیها در آن لحظه که از تل زینبیه داشت میدید، دست این بچه هم در دست زینب بود. صحنه را که دید، عبدالله چه توانی دارد، چه امکانی دارد؟ به سمت گودی [قتلگاه]! «عموی من را تنها گیر آوردی؟!» فکر کردی لحظه آخری بوده که میخواستند کار ابیعبدالله علیهالسلام را تمام کنند. شمشیر را بالا آورده بود. نامرد میخواست بزند به سینه اباعبدالله علیهالسلام. این بچه آمد، دستش را گرفت. تعبیر این است: دست روی هوا چرخید و به پوست آویزان شد. نتوانستم امشب بگویم. [یا] بگویم؟ عزیزان دلمان هستند، روضه میخوانند. بعضیها را حیفم میآید نگویند. تعبیر مقتل، تعبیر سید بن طاووس این است: دست بچه که به پوست آویزان شد، [ناگهان] یک نفر... «وای، مادر!» امام حسن علیهالسلام ماجرای کوچه را شنیده بود.
«السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أبا عَبْدِاللهِ وَ عَلَى الْأرْوَاحِ الّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکَ مِنِّی سَلامُ اللَّهِ أبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لَا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ.»