قساوت قلب؛ مواخذه الهی
لعن؛ مقدمه قساوت
ریشه قساوت قلب
چه میشود موعظهناپذیر میشویم؟
نزدیک شدن به دنیا و دور شدن از خدا
همنشین چه اثری بر ما دارد؟!
قساوت قلب خود را چگونه درمان کنیم؟
چقدر به شفاعت امام حسین علیهالسلام دل ببندیم؟
چگونه برای مرگ آماده شویم؟ (روایت)
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالم، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یوم الدین.
ربِّ اشرح لی صدری و یسّر لی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحث ما درباره قساوت قلب بود. این شبها، امشب و فردا شب که فردا شب شب آخر بحثمان است، انشاءالله مهمترین بخش مباحثی که تا الان مطرح کردیم و اصل بحث، مقداری که طرح شد در این شبها، انشاءالله در این دو شب جا میافتد و حل میشود؛ اگر خدا بخواهد.
انشاءالله درباره قساوت قلب، اول باید بدانیم قساوت قلب یک جور مأخذه الهی است. خدا وقتی بندهای را میخواهد از خودش دور کند، به او قساوت قلب میدهد: "فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً" (سوره مبارکه مائده، آیه ۱۳). این آیه قرآن میفرماید: "اینها به خاطر اینکه با ما نقض پیمان کردند و پیمانشکنی کردند، ما هم لعنشان کردیم و هم دلهایشان را قساوت دادیم." این همه لعن که میگوییم، تازه لعن در برابر لعنی است که تو زیارت عاشورا میگوییم، جاهای دیگه میگوییم. لعن مقدمه قساوت قلب است، یعنی اول آدم ملعون میشود بعد قساوت قلب پیدا میکند. حالا کسی که قساوت قلب دارد، حتماً به طریق اولی ملعون هم هست و از رحمت خدا دور است.
روایات فراوان داریم که خدای متعال به حضرت موسی فرمود: «موسی! کسی که دلش قساوت قلب داشته باشد، از من دور است.» لعن یعنی همین دوری دیگر. از رحمت دور بشود، کسی از خدا دور بشود. این قساوت قلب که این همه جایگاه خطرناکی دارد، جایگاه خطیری دارد، از کجا درست میشود؟ از کجا میآید؟ چه میشود دل به قساوت میافتد؟ البته عوامل مختلفی در آن دخالت دارد.
کسی عادت کرده باشد به پرخوری، در روایت دارد: «مَنْ تَعَوَّدَ کَثْرَةَ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ قَسَا قَلْبُهُ» (کسی که به زیادی خوردن و نوشیدن عادت کند، دلش قسی میشود). کسی عادت کرده زیاد بخورد، زیاد بنوشد، این قساوت قلب میگیرد. قساوت قلب. عادت کرده زیاد حرف بزند؛ کسی عادت کرده قساوت قلب. ولی اونی که اصل همه این بحثهاست، این است که دیشب اشاره کردم. آیا قرآن هم همین را میفرماید؟ سوره مبارکه زمر، آیه ۲۲: «فَوَيْلٌ لِلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ» (پس وای بر آن قساوت یافته دلان از یاد خدا!). وای بر دلهایی که نسبت به ذکر خدا قساوت دارند. اصل قساوت قلب آنجاست. آدم دلش به موعظه نمیرود، موعظهپذیر نیست، لذت نمیبرد از موعظه، در برابر موعظه نرم نمیشود. دارد میبیند دست خدا را، دارد میبیند چوب خدا را، دارد میبیند که میخورد، ولی زیر بار آدم نمیشود؛ عوض نمیشود. نه، تو خودت! اول خودت را درست کن. وقتی انتقاد میکنی ازش: «تو خودت هزار تا ایراد داری. تک تک شروع میکند ایراد: تو خودت. برو خودت را درست کن اول.» اینها علامت آدمهایی است که قلب دارند. قلب هم گفتیم وقتی بعدش چیست؟ آدم ملعون میشود.
اصلیترین چیزی که باعث قساوت قلب میشود، فراموش کردن خداست. آدم خدا را فراموش میکند، خدا را یادش میرود. فراموش کرده. این دل باید با خدا باشد، توجه داشته باشد، خدا را حاضر ببیند، احساس کند خدا هست، همینجاست، دارد میبیند مرا، دارد میشنود حرف مرا. با «بسم الله» گفتن و «صدق الله» گفتن و «ماشاءالله» گفتن و «استغفرالله» گفتن، این چیزها درست نمیشود.
امام صادق فرمودند: «ذکر پیش شما چیست؟» طرف گفت: «آقا سبحان الله، الحمدلله.» حضرت فرمودند: «اینها هم ذکر هست، ولی اصل ذکر آن وقتی است که داری گناه میکنی، یاد خدا باشی. دم گناه یکدفعه دلت متوجه بشود: «بابا، یکی بالا سر من است.» این ذکر خداست، این توجه به خداست. کسی این را ندارد، قساوت قلب دارد. کسی راحت گناه میکند، قساوت قلب دارد. راحت دروغ میگوید، عین خیالش هم نیست. خیالش هم نیست، مریض است، بستری بشود. چرا دارد صاف صاف میچرخد؟ الان اگر جراحی نشود، بعداً جراحیاش خیلی فرق میکند. اصلیترین علامت آدمی که قساوت قلب دارد، در ذکر خداست. دل به جای اینکه هوای خدا داشته باشد، هوای دنیا دارد، هوای پول دارد، هوای شهرت دارد، هوای شهوت دارد. تو آن فضا دارد سیر میکند. این قساوت قلب دارد.
آدم دلش دنبال پول میرود، کار هم میکند، نیاز شهوانیاش هم برآورده میکند. اینها را که کسی نگفته ترک کنیم. ولی دل، دل نباید به اینها بسته باشد. محل کارش نشسته، تو ذهنش یک زن آنچنانی هی دارد میآید و میرود. تو دلش_کسی نگاه کند، میبیند، اگر اهل معنا باشد، میبیند_میرود تو دلش عکس یک نامحرمی. تو خانه دلش. بعضیها اهل باطنند دیگر، نگاه میکنیم فقط یک تکه پوست و موی اینها را میبینیم.
یکی از آقایان که در تهران ساکن است، میگوید: «دوران نامزدیام بود. یک خورده بالاخره اکثر جوانان تو دوران نامزدی دیگر حال و هواهایشان عوض میشود. دیگر دل میرود سمت دنیا. دیگر گپزده میشوند. دیگر...» میگوید: «یک دوران نامزدیام بود. رفتم پیش مرحوم شیخ رجبعلی خیاط.» شیخ به من گفت: «این چه دلی است؟ چه کار کردی با خودت؟» گفتم: «حاج آقا، دیگر ایام نامزدی است، دیگر بالاخره آدم دلش...» دیده بودش خیاط. برگشت به من گفت: «این چه دلی است؟ غلط اینجوری است. بابا! تو دلت نجاسته. دل نجس را برو صاف کن، بیا اینجا.»
دستت بخورد به ضریح. ۲۰ نفر را زیر پا له کنی که این دستت به ضریح برسد. تبرک کنی؟ خب دلت را تبرک کن. تو حرم پیرزنی میگفت: «حاج آقا، دستم به ضریح نرسید، زیارتم قبول است؟» گفتم: «دلت رسید، قبول است. دل برسد، زیارت قبول است.» دل کثیف که نمیرسد. دلی که پر از نامحرمی است، اصلاً اینجا تو حرم راهش نمیدهند. بابا، چهار تا گونی. چهار تا گونی! حالا این دل چی؟
دلی که توش کثافت است، جلو در حرم نمیگیرند. امام رضا نگذارند برسد. دلی که قساوت دارد، خدای متعال فرمود از من دور است. «قسَّت» از من دور است. چه میشود دل قساوت میگیرد؟ خدا را فراموش میکند. خدا یادش میرود.
آقا، جوانا، عزیزان، بزرگترها، کوچکترها، شما را به خدا قسم، بحثمان دارد تمام میشود، آخرش است. شما را به خدا قسم مواظب آدمهایی که با آنها میچرخید، رفت و آمد دارید، باشید. خیلی خیلی اثر دارد. آدم با کی میچرخد؟ با کسی بچرخید که یاد خدا بیندازد شما را. تو نشستی دلت از دنیا فارغ بشود. اکثر آدمها تا پیششان مینشینی، از گرانی ارز و دلار و مرغ و...
روایت دارد امام سجاد (ع) شهید، امشب. کسی پیششان نشسته بود، شروع کرد از گرانی بازار گفتن. «ذکر عند علی بن الحسین قلاء السعر جنس: چقدر گران شده فلان چیز گران شده، فلان چیز گران شده.» انقلاب امام سجاد است: «چی به این؟ خیلی گران است. حسین زیر پای اسب برود تا یک لبخند او را بخرد. چرا مرغ و برنج و ماهی گران شده؟ خدا ارزان شده. راحت کنار میآییم با گناه. چرا اینقدر راحت قید خدا را میزنید؟» به خدا، خدا خیلی گران است. قیمت گوشت فلک را کر کرده. اینقدر گران است که حسین! باز هم هست، بیاورم؟ علیاصغرم تو خیمه دارم، او را هم بیاورم؟ خرابه دارم، او را هم بیاورم؟ خدا یک جسم پاره پاره هم دارم، میروم بیاورم. بس که خدا گران است. حسین هر چه داشت گذاشت تو کاسه.
چرا کسی از گرانی خدا نمیگوید؟ چرا کسی از خدا حرفی نمیزند؟ چرا کسی دغدغه خدا ندارد؟ چرا کسی... پول همه دغدغههایمان شده بود، همه رفاهمان، همه خوشیمان، همه زندگیمان. چشم که باز میکنی تا شب که تو رختخواب، همش پول، پول، پول. بابا، خدا، خدا. خدا را بچسب. او خیلی گران است. او خیلی گران است. او خیلی ارزش دارد. همین که خدا را یاد کنی، خدا همنشینت میشود. یعنی چی؟
رضوان خدا بر مرحوم آیت الله العظمی بهجت. نامهای داده بودند به جمعی که از ایشان درخواست نصیحت کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «بارها گفتهام و بار دگر میگویم: کسی که بداند اگر خدا را یاد کند، خدا همنشین اوست، دیگر هیچ گناهی نمیکند.» همین یک دانه بس است. خدا با تو است. میدانی یعنی چی؟ خدا با تو است. تو بیابون تاریک، بدانی آقا، یک هواپیما، یک هلیکوپتر با تو است. اون بالا مراقبت است، دارد برایت نور. چه حالی به تو دست میدهد؟ خدا، خدا با تو است. تو دل شیر برو. خدا با تو است اگر یادش کنی.
یادشان رفته با کسانی رفت و آمد داریم که هر وقت پیشش مینشینی، همش حرف از دنیاست. روز محرم آمدیم چند تا چیز جمع کردیم، من به تو میگویم قرارمان سال بعد. اگر کسی اینو که جمع کرده بود، داشت، دو سال بعد عمر! آدمهای دور و برمان اینجورند. مینشینی پیش از جدیدترین رنگ لباس، جدیدترین مد و جدیدترین ماشین. بابا، نگاه نکن! برای دلت سم است. به چه حقی راه میافتد تو بازار ماشین نگاه میکنی؟ بازار مبل نگاه میکنی؟ راه میافتد تو سایتها نگاه میکنی؟ خانههای آنچنانی نگاه میکنی؟ نگاه نکن! خدا به پیغمبرش میگوید: «نگاه نکن!» (سوره طه). پیغمبر، نگاه نکن به اینها. دنیا اینجوریه. از زنش گرفته، اینجوری؛ از ماشینش گرفته، اینجوری؛ از کاسبیاش گرفته، اینجوری. زل نزن، دل میرود! کوچه محله بالا شهر دارد رد میشود، خانه را ببین. نگاه نکن! قلب گرفتی. همین قدر از خدا، از خدا دور میشدند، اپسیلون از خدا دور میشدند، ۴۰ سال گریه میکردند. احساس میکردند دور شدند. ۴۰ هزار روز گریه میکردند.
معاشرتها ما را نابود میکند. ما را با این آدمهایی که سر و کله میزنیم. یک بزرگی داشت از دنیا میرفت. شاگردش برگشت پیشش نشسته بود. شاگردش برگشت گفت: «حاج آقا استاد مراد شیخ ما دیدیم که واقعی بود، به درد ما خورد. موقع جان دادن است، یک راهنمایی کن لحظه آخر عمر.» گفت: «مواظب باش کنار کی مینشینی. من دو بار تو عمرم کنار آدم نالایق نشستم. یک بارش ۲۰ سال طول کشید تا اثرش از بین برود. بار بعدی هنوز اثرش از بین نرفته، دارم میمیرم، هنوز عسلش تو دلم غبار دارد.» بعضیها کثافت دارند، وجودشان میبارد به دیگران. حرف نزن.
از کربلا برگشته بودیم تهران. اونجایی که پیاده شده بودیم با ماشین، یک چند ثانیهای کسی که دنبال ما آمده بود، یکی دیگر هم تو ماشین نشسته بود. ما را سوار کردند. بین خودمان بماند همین جا دیگر، مجلس خودی است دیگر. داری ما را سوار کرد، یکی دیگر جلو نشسته بود. در حد ۵۰۰ قدم خوش و بشی کرد. ما هم پیاده شدیم، رفتیم خانه. خوابیدیم. من یک خوابی دیدم، حالا ماجرایش مفصل است. خواب دیدم که تو یک اتاقیم، یک پوشک کثیف بچهای هم آنجا کنار من است و تحملش کنم. زنگ زدیم استادمان: «آقا، من همچین خوابی دیدم، ماجرایش چیست؟» ایشون فرمود: «پوشک کثیف نجس، علامت آدم بینماز است.» گفتم: «الله اکبر! من یک چند ثانیهای امروز با یک آدم بینماز خوش و بش کردم، ماشین نشسته. بوی گند پوشک اون آدم تو میدانی که آدم بینماز بوی پوشک بچه میدهد.»
بزرگان میگویند: پوشک بچه، چون بچه هر چی خرابکاری میکند، میماند اون تو دیگر، تا اینکه بشورنش. آدم هر چی گناه میکند، روایت دارد پشتش جمع میشود. موقع اذان که میشود، فرشتهای صدا میزند: «ای مردم، جمع کردید، با نماز بشورید.» کسی که بینماز است، کثافتها پشتش جمع میشود، شسته نمیشود. ۲۰ سال در خودش تقویم کرده است، نشسته است. ۲۰ سال یعنی یک سرویس بهداشتی عمومی سیار. یک وقتی این اوج فاجعه است. یک وقتهایی به خاطر پولش بهش احترام بگذارم. اینجا دیگر اصلاً از دینت دو سوم دینت خراب میشه. خراب کردی. به بینماز بخندی؟ پیغمبر، خدا را کشتی. پدر مادر اینها فرق دارند ولی با بقیه معاشرت... دل سریع قساوت میگیرد.
طرف حال و هوایش حال و هوای دنیاست. اگر آدم لطیفی باشی، سریع متوجه میشی. اگر نه، آدم لطیف تا نشسته، نگاه میکند طرف را، میفهمد تو چه حال و هوایی است. میگوید: «آقا، ایشون دیگر نیاورید مجلس ما.» یکی میگوید: «مجلس پای سخنرانی احساس میکنم بوی بد میدهد، این آدم که میآید دلم میگیرد، قساوت پیدا میکنم.» حال و هوای دنیاست. دلت باز میشود. این آدم تو دلش یک رشتهای بین خودش و خدا ایجاد کرده. میبینی دلت باز. یک دم میبینی دلت بسته میشود. دنبال دنیا.
روایاتش را بخوانم، روایاتش عجیب است. میفرماید: «حرف وقتی میزنید، اگر تو این حرفتان ذکر خدا کم باشد یا نباشد، حرف معمولی، خوب کجا رفتی؟ با کی آمدی؟ با چی رفتی؟ سر وقت رفتی؟ تو ایستگاه اتوبوس آمد؟ من کارت شارژ داشت. خب سوار شدی، رفتی؟ کجا پیاده شدی؟ کی را دیدی؟ با هم چی گفتین؟ فلان؟ اینها تو فکر خدا نیست.» «إنّ أبعد الناس من الله القلب القاسی» (دورترین آدمها از خدا کسی هستند که قساوت قلب دارند). دور از خدا.
برای درمان قساوت قلب باید یاد خدا بیفتیم. خدا بیفتیم. دوره درمانیاش این شکلی است: از اول شروع نکن! سنگین برندار! آرام آرام. برای اینکه قساوت قلب برطرف بشود، شاهکلید میدهم. شاهدارو دارم میدهم. از خودم نیست، از روایت است. برای اینکه دل کم کم از دنیا رو برگرداند، به خدا رو کند. اونی که دل را راه میاندازد که اگر کسی دلش راه بیفتد، نورش روغن است. ها، قلب نداشته باشی چی میشود؟ قساوت قلب باشد چی میشود؟ اعمال تا کجا میرود به خاطر قساوت قلب؟ نگه میدارند اعمال را. فردا شب روایتش را میخوانم. آسمان چندم نگه میدارند. میگویند تو دلش قساوت دارد. یعنی همه عزاداریها و سینهزنی و اینها میرود بالا، چند تا آسمان هم رد میکند. روایت از پیغمبر فردا شب میخوانم برایتان که شب آخر است.
برای اینکه دل درمان بشود، باید یاد مرگ باشد. مردهاند. مردن! آقا، یک روز، صد سال دیگر هیچ کدام از ما اینجا نیستیم. هر کدام یک گوشهای از قبرستان، یک قبری برای خودمان اختصاص. حاج ماشالله فلان، حاج اصغر فلان، حاج محمدآقای فلان، سید اکبر فلان. قبرهای قدیمی. برو. اینها یک شهر بودند. صد سال پیش، ۵۰ سال پیش. آهنگهای بهشت زهرا را میروم، میگویم: «اینجا اصلاً یک کشور است. زهرای تهران رهبر دارد، رئیس جمهور دارد، نخست وزیر دارد، رئیس قوه قضاییه دارد. امام خمینی، شهید رجایی، باهنر، شهید بهشتی. یک کشوری برای خودش.» هیچکس نیست. باور میکنی؟ یک روزی میرود زیر خاک. میبندند بغل پا، چند تکه کفن را، یک نخ هم رو. بلند. بگو: «لا اله...» یکم اون پایین وایساده از پایین پات. همین پایت را نگاه کن. یکی تو قبرت وایساده از این پایین پا تحویل بگیره، یکی وایساده یکی از این سر تحویل بگیره. چند نفر دارند بالا پایینش میکنند این بدن را. میبینی؟
جابَند یک روزی سه بار قبر، آدمها آدمها را صدا میزند: «کجایی؟ منتظرتم. مهمان خودمان. واسه من چی جمع کردی؟» واسه اینجا. همون تو راهیما. همه تو راه رفتن تو قبریمها. حالا امروز که گذشت، یک روز اضافهتر شد به مسیری که داشتیم. یک روز نزدیکتر شدیم. مسیری که داشتیم طی میکردیم به سمت قبر. یک روز از مسافرت کربلا رفتی، تو راه یک شب کم شد. یک شب نزدیکتر شدیم. سوریه رفتی، یک شب نزدیکتر شدیم. حالا به سفر قبل یک شب نزدیکتر شدیم. امشب کی میرسی؟ نمیدانم. بعضیهایمان امشب، بعضی فردا شب، بعضی پس فردا.
تو مغازهات یاد خدا هستی؟ یاد خدا نه، نه، یاد مرگ هستی؟ وقتی جنس میفروشی حواست هست این دستهایی که دارد پول میگیرد، میرود تو خاک. این چشمهایی که مشتری زل زده، زیر خاک. میدانی اولین عضوی که تو قبر متلاشی میشود، همین چشم است؟ بعد هفت هشت ساعت که به نظرت دفع کنند این چشمها را، متلاشی میشود. چه کار؟ دیگر از اینجا به بعد همش دل است دیگر، همش روح است. قساوت قلب دارد. از من دور است. اونجایی که از اینجا به بعد دیگر فقط روح است، من قساوت قلب دارم، از خدا دورم. من ماندم و خدا، منم از او دور. کدام وکیلی فکر مردن؟
همین دکمههایی که بستی، شما دیدید یا نه، یک قیچی برمیدارد از بغل پیراهن را، دست دکمهها هم نمیزند. چقدر حساس بود کثیف نشود دکمهاش نیفتد. یک قیچی برمیدارد از بغل شلوار تا بالا، همه را جر میدهد. یک پلاستیک آینه با این سر و صورت ور رفته با این موها ور رفته، سرخاب سفید آب را روی سنگ غسالخانه دارند همه را پاک میکنند. ایشالله امام حسین کمک میکند. امام حسین کمک میکند. از همه نزدیکتر به امام حسین کیست؟ امام سجاد شهید، امشب. درست است؟ کی برای امام حسین تو عالم بیشتر از همه گریه کرده؟ امام سجاد. درست است؟ زهری. یکی از اصحاب امام سجاد میگوید: «زهری میگویند دیدم نیمهشب امام سجاد تو بارون تو سرما کیسه آرد را دوش گرفته دارد میرود. چه کار میکنی؟ کجا میروی؟» حضرت فرمودند: «یک مسافرتى در پیش دارم، دارم برایش وسایل جمع میکنم. امنی بگذارم برای مسافرتم، لازمش دارم.»
میگوید دو سه روز بعد امام سجاد را دیدم. گفتم: «آقا، مگر شما مسافرت نمیخواستید بروید؟ چی شد اینجا تشریف دارید؟» حضرت فرمودند: «زهری، منظورم از مسافرت اون مسافرت نبود، منظورم سفر مرگ.» بزرگترین گریهکن عالم. دل نبسته به اینکه حسین دستش را بگیرد. دل نبسته به اینکه امام است. دل نبسته به اینکه پسر حسین است. دل بسته به اینکه نیمهشب کیسه آرد رو دوش بگیرد برای فقرا ببرد. این دستش را بگیرد. بدبختیم به خدا قسم. امام سجاد فرمودند.
بعد فرمودند: «ذخیره مرگ میدانی چیست؟ آمادگی برای مرگ میدانی چیست؟» به این دو تا: «تجنب الحرام و بذل و داف الخ.» یکی اینکه از گناه فاصله بگیری، یکی اینکه کار خیر انجام بدهی. دستت دلت به این دو تا خوش باشد. شفاعت امام حسین. سجاد! ولی دلت را الکی گرم به زیارتی که رفتی و اشکی که ریختی، به خرجی که دادی. امشب شب شهادت. بگذار خیلی اذیت نکند.
یک تکه از دعای ابوحمزه امام سجاد را بخوانم. مرا مناجات میکنیم. مرا مناجات. این مناجات وقتی دل ما را خون کرد، میرویم کربلا. امام سجاد تو دعای ابوحمزه ناله میزنند. امام سجاد، زین العابدین. یعنی همه عابدهای عالم باید از قبل این آقا رنگ و رو بگیرند. ناله میزند: «سیدی! اخرج حب الدنیا عن قلبی.» علاقه به دنیا را از دلم بکش بیرون. «دنیا ندارم، مجمع بینی و بین المصطفی.» امام سجاد میگویند: «خدایا، من را کنار پیغمبر قرار بده.» شما که هستی؟ نه، ناله باید بزنی. با ناله میروم: «خدایا، من را کنار حسین قرار بده.» پسر حسین. بزرگترین گریهکن عالم دارد ناله میزند: «خدایا، من را با حسین محشور کن و انی بالبکاء علی نفسی.» خدایا، کمکم کن بنشینم برای خودم گریه کنم. برای همین حال و روزم گریه کنم. برای این وضعی که دارم گریه کنم. برای این دلی که دارم گریه کنم.
قبرستان بنشین، برای خودت فاتحه بفرست. تو قبرستان بنشین، برای خودت گریه کن. چه کار کردم با خودم؟ چه کار؟ «فقط افلایتو به تصویب به تصویب تصویف و الاعمال عمری با آرزوها و فردا فردا گفتن عمرم را از بین بردم.» امام سجاد هر وقت خواستم خودم را درست کنم گفتم: «ایشالله سال دیگه، ایشالله ماه رمضون، ایشالله دو هفته دیگه، بگذار یک کربلا، زن بگیرم، بگذار بچهدار بشم، بگذار یک خانه بگیرم.» هی فردا، دو هفته دیگه، دو سال دیگه. جا ماندم. همه کاروان عاشقان رفتند. یک عده رفتند حسین را در آغوش گرفتند، من جا ماندم با رفتن به حسین رسیدن. من جا ماندم با این حرف فقط. «نظر تو منزلت العایسین.» من خیلی خدایا، من دیگر از خیر خودم ناامید شدم. کی بدبختتر از من است؟ اگر با این حال برم تو قبرم، چه کار کنم؟ با این بار گناه و با این غفلتم، با این علاقهای که به دنیا دارم. این همه خدا را فراموش کردن، دل بستم، زن و برق دنیا، لباس آنچنانی، خوراک آنچنانی، خانه آنچنانی. همه درگیری من اینهاست. از همه عشق من اینهاست. اون ور هم کاری نکردم.
بابا ببین، جوونایی که دور و برمان بودند رفتند. چقدر راحت رفتند. پارسال همین جا نبودند. آن روزها نبودند، گریه میکردند. الان کجام؟ کوچکترین مریضی پیدا کرد, سریع از پا انداخت. تصادف کرد، رفت. اینقدر راحت. اینقدر نزدیک مرگ. چرا فکر میکنیم خیلی حالا حالا وقت داریم آماده تا ما بمیریم؟ به خدا از شام شب ما به ما نزدیکتر است. از شامی که امشب میخواهی بخوری، مرگ بهت نزدیکتر است. خدایا، من قبرم را آماده نکردم برای اینکه توش دراز بکشم. امام سجاد میفرماید: عمل صالح. هر کی این جملات تو دلش آتش نمیزند، بداند قساوت قلب دارد. خلاصهاش. اگر با این حرفا اشک جاری نمیشود، قساوت قلب داری.
امام سجاد میفرمایند: «قبرم را آماده نکردم توش دراز بکشم با عمل صالح، فرش مسیری.» چرا گریه؟ وقتی نمیدانم بعد از مرگ قرار است کجا من را ببرند، کنار امام حسین من را راه میدهند یا نه. چرا گریه؟ «و ارادسی تو خادئونی نفسی.» منو فریب داده. «و ایامی تو خاطرنی دنیا.» منو رانده. فرشته مرگ رو سر من باز کرده. «الانه که منو بغل بگیره و ببره. خما لیلا ابکی؟ چرا گریه نکنم؟ ابکی ل خروج نفسی.» وقتی که جان از تنم در میآید. «ظلمت قبری.» گریه میکنم برای تاریکی قبرم. «تنگی قبری.» گریه میکنم. در آن وقتی که اون دو تا فرشته میآیند از من حساب بگیرند. اگر کلید «خروجی عریان ذلیلا.» گریه میکنم بر اون وقتی که منو از قیامت در میآورند. عریان از قبر بیرون میآید. ذلیل از قبر بیرون میآیم. «کاملا ثقلی علی زهری.» بار گناهانم هم رو دوشم است. «انظرت عن یمینی و اخرا عن شمالی.» چپ و راست نگاه میکنم، کسی پیدا میشود این بار سنگین دوشم را بهش بسپارم؟ میبینم خودش درگیر بار خودش است. کسی نیست بار من را رو دوش بگیرد. خودم باید تک تک حرفهایی که زدم پس بدهم. حساب تک تک نگاههایی که کردم. حساب تک تک چیزهایی که شنیدم. حساب تک تک چیزی که خوردم.
استاد ما میفرمودند برای صابر آمیز و اون پدر. ما را کسی در عالم معنا دیده بود. پدر ایشون فرموده بود: «یک روز پام جایی دراز بود توی مجلسی، بچهها بازی میکردند. یک پایش گیر کرد به من افتاد. تو عالم برزخ از من حساب رسیدند. گفتند: تو که میدانستی این بچهها اینجا بازی میکردند.» حساب لحظهای که من سر زنم، مادرم، پدرم، برادرم داد زدم، بد و بیراه گفتم، بیاحترامی کردم، توهین کردم، حرام انجام دادم. تک تک بخواهم حسابش را بکشم. الان الان که باورمان شد قبض دیگر. الان باید امیدمان به شفاعت حسین باشد. اللهم شفاعت الحسین. الان امیدمان به شفاعت حسین. شفاعتی که آدم به اعمالش کار ندارد. فقط دلبسته شفاعت است. این واقعی نیست. الان که جدی شدم، به حال خودم دارم گریه میکنم. الانه که دستم اگر جلوی حسین دراز بشود، دستم را میگیرد. الان این گریههای بر حسین درد من را دوا میکند، گرههای من را باز میکند.
همراه بشویم امشب با امام سجاد، با آقای گریهکنهای عالم. بگوییم: یک گوشهای از مجلس روضهشان. آقا، ما را هم راه بدهند. ما یک گوشهای گریه کنیم. شاید این گریهها به درد ما بخورد. این گریهها ما را پاک کند. کنار امام سجاد گریه کنید. امام سجاد کیست؟ کسی که ۲۰ سال با هر حادثهای برای حسین گریه کرد. ابن شهرآشوب اینجور نقل میکند: «بکاء حتی یمل لها دماغ.» هر وقت برای امام سجاد آب آوردند، اینقدر گریه کرد که ظرف پر از اشک خودش. «فی ذالک چرا گریه نکنم؟ این همون آبی است که به پدرم نگذاشتند یک قطرهاش برسد. این همون آبی است که همه سگها و خوکها ازش نوشیدند، ولی پدر من حسین غریب.»
گفتم: «آقا، اینقدر گریه نکن، آخر با این گریهها جانت را از دست میدهی.» به امام سجاد فرمودند: «نفسی و علیها ابکی.» حاضرم بمیرم اینقدر گریه کنم. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. یک روزی میآید دیگر نمیتوانم بهت سلام کنم. یک روزی میآید دیگر نمیتوانم برات گریه کنم. حسین، چقدر حسرت این لحظات را میخورند وقتهایی که تو روضه بودم پای روضه گریه کردم. یا اباعبدالله، موقع جان دادن. دست خدا بیکس و کاری. به خدا جز دلمان به همین روضهها. خیلی گناهکاری خودمان علی گناه. اون بیشتر نیست. ما که راه را روبرو میرویم.
قصه ما آقا! «السلام علیک منی سلام الله ابدا ما بقیه اللَّیل و النهار ولا جعله الله.» همه با هم ولی احساس آخرین سلامی که داری به حسین. اینجور سلام. السلام علی حسین. گریه بر دامن طفلان خوب است. شب شهادت امام سجاد است. بریم کنار آقای، مجلس روضهای که امام سجاد روضهخوانش باشد. اون روضهها شنیدن دارد. گریه بر دامن طفلان. گریه بر لب و دندان خوب است. «جان خواسته هر سحر گریه کند در فراق پدرم گریه کنم. گریه بر ناله آن درها. گریه.» گریه آن دخترها. «جلال پیدا کرده با یاد مرگ دلت صاف. حالا آماده است، سلام حسین.» گریه انگشترها. «گریه بر ما شدن رنگ مهتاب. زمینش میزد دیدن آب. زمینش، گریه بر ناقه نشسته. گریه و پیکر سختم خوب است که هر شب باشد. گریه بر چادر زینب.» آن که را هست، نکشی. تشنه را بر لب باده نکشی. طفل را این همه ساده نکشی. این همه ساده. «تشنه را آب نداده نکشی.» هر جا میخواستند گوسفندی سر ببرند، یک پیاله آب برایش میآوردند. هیچکس به گودال نبود. تنی آرام آمد افتاده، کشته بیکفنی افتاده. «شبی افتاده پیراهنی افتاده. پاره پاره بدنی، پروانه» و کردن. الله اکبر. همه پروانه باشم. بوریا آمد و جمعش کرد. آمد و جمعش کردند. آمد و دید کنارش پر نیست. «بدن افتاده ولی کرد سری چند انگشت. انگشت به انگشتر نیست.» ولی دیگر نیست. چرا؟ بس که با نیزه. «قُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ» (بگو حق از پروردگار شما است). «لِذَبْحِهِ. قتیلش.» جانم. آرام جان حسین، روانم بگو حسین. آرام، ذخیره شب اولمان باشد. حسین حسین. «صا زينب» حسین غمخوار زینب. حسین غمخوار حسین. «تا تو شدی بیسر شدیم.» آقا جانم حسین جان.
چپ نگاه کن. خردسال بود زینب. شب امیرالمومنین. دختر را بیاورند برای زیارت قبر. قبر پیغمبر شبانهروزی بوده. زیارت خانه امیرالمومنین هم تو مدینه نزدیک بوده. اول حسن و حسین. خودش هم عقبتر از زینب. حسن هم زینب. یکی دوت نفر میرود چراغ قبر. یکیتان هم میرود سرک میکشد. یک مردی تو قبرستان نباشد. قبرستان نه، خانه پیغمبر است. سرک بکشد ببیند مردی اون اطراف نباشد. چشم. «بابا جان ولی چرا؟» فرمود: «الله اکبر!» زینب چند سالش است؟ اونجا. آخه، میخواهم زینبم را بیاورم من. میخواهم چشم نامحرمش بیفتد. چراغها را خاموش کنید. مواظب نامحرمها هم باشید. خودتان هم کنار بیایید. تو باهاش میآیی. این زینب ۵ ساله است. نگاه. الله اکبر! الان مثل فردایی. زینب را وارد کوفه کردم. همه مردهای نامحرم جمع شدند. آی آی. تازه اینجا کوفه شیعیان امیرالمومنین. چشمشون به زینب افتاد. سرا را دیگر کسی به زینب نگاه نکرد. ولی شامش را زینب وارد میشود. اول کسی که وارد شهر کردند زینب. همه مردهای شهر بنشینند.
آمدم دیدم خاند رسول الله وارد شهر شدند. اهل شام نبود. از اتفاق بود تو شام بود. رو سهل بن سعد ساعدی میگوید: «پرسیدند چه خبر؟ امروز روز اول سفر شهر شما شلوغ است؟» گفتند: «مگر خبر نداری؟ کاروان راه افتاده است.» ببینم اینها کیست؟ فتح الفتوح مسلمین. مسلمین را دستگیر کردند؟ یا اینقدر اراذل و اوباش دستگیر کردند؟ زن و بچه. «درخت ماتم و رخت اسیری دارند وارد شهر.» یک چند تا سر هم روی نیزه. میگوید: «اول سری که جلوتر از همه سرها دارد میآید، سر عباس.» یا صاحبالزمان. ایستادم به نگاه کردن. سکینه آمد به من گفت: «پیرمرد، خجالت نمیکشی؟ دختر رسول الله را زدی نگاه میکنی؟» گفتم: «خانم، شما کی؟ ببخشید. قصد بدی نداشتم. نگاهم از سر لذت زدن است. دارم نگاه میکنم.» «شما مگر خاندان رسول الله؟» فرمود: «مگر خبر نداری؟ من دختر حسینم.»
روی شتر نشسته. برادرم زین. سراسیمه آمدم خودم را انداختم پای سجاد (علیه السلام). فرمود: «غریبه آشنایی؟» گفتم: «سهل بن سعد، صحابی رسول الله. هم از ارادتمندان شما خانوادهام.» فرمود: «دستمالی همراه داری یا نه؟» دستمالم را بیرون آوردم خدمت حضرت. فرمود: «مگر نمیبینی دستهایم بسته است؟» گفتم: «پس آقا جان، چه کار کنم؟» فرمود: «زنجیرها را بردار. دستها زنجیرها.» بگذار تا زنجیرها را بلند کردم. تازه شروع کرد آمدن. دستمال را گذاشتم. آقا جان، هر کاری باشد در خدمتم. بفرمایید انجام میدهم. فرمود: «سهل بن سعد، پول همراه داری یا نه؟» گفتم: «آقا جان.» فرمود: «این مقدار پول را بردار برای ساربان بگو یکم صدای بریده را بیاورد که کاروان قدم. زل نزنم یک کمی سرای حسین را ببینم.» حسین...
در حال بارگذاری نظرات...