آزادگی نَفْس حر و همراهانش
تقوای پیش از ایمان
مرامِ مردانگی
ویژگیهای مشترک قرآن و امام
کاروان خانوادگی امام حسین علیهالسلام محاسبات دشمن را بهم ریخت.
جدال لفظی حر و عمر سعد صبح عاشورا
شروط دوگانه دشمن برای اباعبدالله
رویای صادقه اباعبدالله
دوگانگیهای عمر سعد
چگونه حر از تردید سحر به یقین صبح رسید؟
سپر انداخت تا حسین سپر او باشد.
حمایت از اباعبدالله با تمام توان
از دامن عبیدالله تا دامن اباعبدالله
عروجی آزادهوار
تعبیر عجیب اباعبدالله در باب قاتلین حر
اشعار اباعبدالله برای حر
تنها شهیدی که سر از تن او جدا نشد!
سفارش اباعبدالله به خدا برای حر
در نبش قبر حر چه دیدند؟؟؟
غیرتی نجات بخش
عاقبت سر اباعبدالله چه شد؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
رسیده بودیم به ورود امام حسین (علیهالسلام) به کربلا و در روز دوم محرم، پیشنهادی که جناب زهیر داد و امام حسین (علیهالسلام) فرمودند که: «من جنگ را آغاز نمیکنم.» خب، ما اصل بحثی که داشتیم پیش میبردیم در مورد جناب حر بود؛ شهدای کربلا را بررسی میکردیم و مروری داشتیم بر شناخت این بزرگواران.
به جناب حر رسیدیم. یک معرفی اجمالی از ایشان کردیم. گفتیم حدوداً پنجاه سال سن ایشان بود، در زیارت رجبیه دوبار امام زمان به ایشان سلام دادند، در زیارت ناحیه هم یک بار «السلام علی الحر بن یزید الریاحی.» و عرض شد که ایشان جدای از خودش، برادرش، پسرش و غلامش هم به امام حسین (علیهالسلام) ملحق شدند. که عرض کردم ایشان وقتی جدا شد، رجز خواند. برادرش رجز را که شنید، با سرعت رفت. فکر کردم میخواهد برود «حر» را بکشد که با سرعت دوید، ولی دیدند که ملحق شد به حر. ایشان هم حدود ۴۵ سال سنش بود. پسر جناب حر هم همراه با پدرش به امام حسین (علیهالسلام) ملحق شد و جناب حر درخواست کرد که او پیش روی او بجنگد، به پسرش گفت که: «جلوتر از من بجنگ.» و گفتند که بین ۲۴ نفر تا ۷۰ نفر را هم پسر حر از لشکر دشمن کشت، پیش روی پدر به شهادت رسید و حضرت دستور دادند که از میدان بیاورندش بیرون. گفتند که: «حر خدا را شکر کرد وقتی که پسرش به شهادت رسید.»
و غلام ایشان هم که حالا یا اسم ایشان «غُرّه» بوده یا «عِزّه» بوده با عین یا «عُروه» بوده، ایشان بعد از شهادت حر از لشکر عمر سعد جدا شد و افرادی را از لشکر دشمن از همانجا کشت. اشک میریخت و به امام حسین (علیهالسلام) ملحق شد. حدود چهل سالش بود. پسر حر هم حدوداً ۲۵ سالش بود. ایشان حدود چهل سالش بود و ملحق شد به امام حسین (علیهالسلام) و عذرخواهی کرد که: «من بدون اذن شما جنگیدم.» و باز از حضرت اجازه گرفت و دوباره به میدان برگشت و بعد از یک نبردی به شهادت رسید که انشاءالله هر چهار نفر این بزرگواران سر سفرۀ رحمت خاص خدای متعال که هستند و انشاءالله به ما هم توجهی بکنند. «یا لیتنا کنا معکم فنفوذ فوزاً عظیماً.»
در مورد جناب حر یک سری مطالب و نکاتی هست که امروز انشاءالله عرض بکنم؛ نکاتی که به هر حال دانستنش نکات خوبی است. از قاتلان ایشان اسم آوردند، افرادی را که ایوب بن مِشرَح -اگر اشتباه نگم اسمش را- این ملعون جزء قاتلان جناب حر بود. و ایشان رجزهایی هم خواند، اول وارد میدان شد بعد اسبش را زدند، بعد اسب او را زدند، دوباره اشعاری را گفت که خب اینها را انشاءالله عرض خواهم کرد.
تحلیل شخصیت ایشان را هم خب مفصل بحث کردیم. شخصیت ایشان، شخصیت -عرض کردیم- لوطیمسلکی بوده جناب حر، آدم به قول امروزیها «داشمشتی»؛ که به هر حال فضاهای -حالا نمیدانم به چه تعبیری باید- که مثلاً یک ضوابطی برای خودشان دارند. توی دوران خودمان هم زیاد میدیدیم اینجور افرادی در بین شهدا، خصوصاً چه دفاع مقدس و چه مدافعان حرم، این فضا و روحیه زیاد بود. یک فضایی که یک غیرتی، مثلاً مراعات چیزهایی -مثلاً مراعات نون و نمک-، دورهای به هر حال این چیزها خیلی بیشتر به نسبت الان باب بود. گفتند که: «ما نمک فلانی را خوردیم»، مثلاً. و: «حرمت نون و نمک نگه»، «نمک کسی را خوردیم، نمکدان نمیشکنیم.» یک احترامهایی را نگه میداشتند، یک حرمتهایی و ضوابطی برایشان حاکم بود، حتی اگر آلوده بودند و گنهکار بودند، یک مراعاتهایی میکردند. این نکتۀ مهمی است. مرحوم علامه طباطبایی هم در «تفسیر المیزان» این حالت را یک مرحلهای از تقوا میداند. خود همین یک مرحله از تقواست.
توی اول سوره مبارکۀ بقره میفرماید که: «هدی للمتقین». یک بحثی است که چه شکلی قرآن هدایت متقین است، وقتی که ما هنوز قرآن را نخواندیم، تقوایی نداریم. قرآن را باید بخوانیم تا به تقوا برسیم که بعد به واسطۀ آن تقوا هدایت بشویم. خب به قول طلبهها «دور» پیش میآید. آخرش اول باید تقوا داشت، بعد قرآن خواند، یا اول باید قرآن خواند، بعد تقوا داشت؟ روشن سؤال. قرآن میگوید: «این کتاب را اگر میخواهی بخوانی باید تقوا داشته باشی.» خب من اول باید بخوانم ببینم چی میگویی، بعد تقوا داشته باشم. علامه طباطبایی میفرماید که: «این تقوا، تقوای قبل از دین است.» همین چیزهایی که بعضیها اهل مراعاتش هستند، یک مرامهایی که آدمها رعایت میکنند، همینها یک مرتبه از تقواست. همینها دستگیری میکند، همینها هدایتبخشی میکند. خب قرآن با امام تفاوتی ندارد دیگر. این هم بحث بسیار مهمی است؛ حقیقت قرآن با حقیقت امام یکسان است. هر آن چیزی که ویژگی قرآن است، ویژگی امام هم هست. اگر قرآن، متقین را هدایت میکند، پس امام هم متقین را هدایت میکند.
اگر متقین اینجوریند؛ افرادی که مرامهایی دارند، لوطیگریهایی دارند، مواظبتهایی دارند، مراقبتهایی دارند، اینها میشوند به هر حال متقی به حساب میآیند دیگر. یک چیزهایی را مراعات میکردند؛ "عرقم که میخوره، محرم و صفر، فحشا هم که میکنه، به زن شوهردار نگاه نمیکنه." از اینها زیاد داشتیم. خیلیهایشان هم به شهادت رسیدند. شهید شاهرخ ضرغام یکی از نمونههای بارز قضایاست که مراقبتهایی توی این زمینهها داشت. عجیب وضعیت داشتیم توی دورانهای مختلف عاقبت به خیر شدند. آن طرف راهزن بود، نمازش را هم میخواند، یا راهزنی میکرد، اسم مینوشت: «از کی چقدر دزدیدی؟» خب، اینها را خدای متعال توجه میکند، گم نمیشود. یک مواظبتهایی، یک مراقبت، یک حدّ و حریمهایی، این حدّ و حریمها را داشتند، یک روزی دست آدم را میگیرد. اینجا همین شد.
این جناب حر یک حدّ و حریمهایی داشت؛ نام مبارک صدیقه طاهره را بد به زبان نیاورد، پشت امام حسین (علیهالسلام) نماز خواند، گفتش که: «من تو فشار شما قرار نمیدهم»، نسبت به جد ایشان احترام گذاشت، گفت: «دنبال یک راهی بود که حذف امام حسین (علیهالسلام) زمین نیفتد، در عین حال هم حرف عبیدالله را گوش بدهد، هم حرف حضرت زمین نیفتد.» دیکته نکند به امام حسین تا رسیدند به کربلا. و «حر» همانجوری که عرض کردم مثل خیلیهای دیگر گمانش بر این بود که بالاخره اینجا فشار وارد میشود. مسئله را جدی نمیگرفتند دیگر. فکر نمیکردند امام حسین (علیهالسلام) انقدر مصمم باشد برای شهادت. من فکر نمیکردم که لشکر عمر سعد مصمم باشد برای کشتن امام حسین (علیهالسلام). خود عمر سعد من فکر نمیکرد کار به این نحو بشود. کشتن امام حسین (علیهالسلام) مدنظرش نبود، نسبت به کشتن اطرافیان امام حسین (علیهالسلام) مشکلی نداشت، ولی فکر نمیکرد کار به کشتن امام حسین برسد، یعنی خیالش این بود که یکم جنگ پیش برود، حضرت موضع ضعف که واقع بشوند، به هر حال، مخصوصاً این نحوۀ ورود امام حسین (علیهالسلام) خیلی باعث شده بود که محاسبات بریزد به هم، با زن و بچه پاشده امام حسین (علیهالسلام). اصلاً قابل تصور نبود که حضرت با این وضعیت خودش را برای کشته شدن کامل آماده کرده، این زن، این بچه را میخواهد این وسط رها کند و تا پای جان وایمیایستد، قبول نمیکند بیعت با یزید. اینها برایشان این مسئله روشن نبود. میگفتند حالا چهار نفر پنج نفر از این اصحابش وایمیایستند، میجنگیم، میزنیم، میکشیم. کار به کشته شدن خودش -البته اینها یک صفای باطنی میخواهد که آدم بصیرت پیدا میکند، میفهمد-، بعدش هم تو شمشیر به امام حسین، به اصحاب امام، به حضرت تو فشار قرار میدهی؟ تو کی هستی که بخواهی حضرت را تو فشار قرار دهی؟ بعد چند قدم اولی که برداشتی، دیگر شیطان بقیهاش را میبرد، یک جاهایی میبرتت که به خواب شبت هم نبینی.
حر خب این چند روز را وایساد ببیند چی میشود. تا صبح عاشورا. تاسوعا شمر آمد، عمر سعد مصمم شد به قتل اباعبدالله. صبح عاشورا حر برگشت به عمر سعد گفتش که: «واقعاً میخواهی با حسین بجنگی؟» گفت: «آره، والله جنگی میکنم که کمترین سطحش به این است که گردنها و دستها بریده بشود.» حر برگشت گفتش که: «روبروی نوۀ رسول الله، چرا پیشنهادات را قبول نمیکنی؟ یا من را رها کنی؟ نمیخواهی؟ شما دعوت کردید، شما گفتید من بیایم کوفه. من که از اول از شما درخواستی نداشتم. مگر من گفتم که میخواهم بیایم آنجا؟ یا من از شما درخواست کردم، شما از من درخواست کردید. شما نامه نوشتید، شما هجده هزار تا نامه دادید، شما با سفیر من بیعت کردید، گفتید بیا. آمدم. نمیخواهی، برمیگردم.» گفتند: «نه، نمیتوانی کوفه بروی، نمیتوانی برگردی. یا بیعت، یا قتل.» حضرت دوراهی که به اینها دادند این بود: «یا بگذارید بروم کوفه، یا برگردم مدینه.» اینها گفتند: «نه، این دو راه نه، این یکی دو راه؛ یا بیعت، یا قتل.» حضرت فرمود: «الا انّ الدعیّ ابن الدعیّ قد رکزنی بین اثنتین بین السِّلة و الضِّیم.» این دو تا راه را به من دادند که یکیش ذلت است، یکیش هم کشته شدن است. «که من هیـهات من الذّلة.» ذلت از من دور، من کشته شدن را انتخاب بین این دو تا انتخاب کردم. هیچ آدمی خودش را به کام مرگ نمیدهد. هیچ آدمی خودش را... حفظ جان واجب است. من که راه نیفتادم که بیایم اینجا من را بکشید. دعوتم کردی، من مهمان شما. بیعت کردید با من، من امیر شما. بیعت کردید با من. الان هم میگویم: «بیعتم را از همهتان برمیدارم، برگردم.» حرف، خیلی حرف منطقی بود.
یک روزنۀ نور اگر توی وجود آدم باشد، عقلش کار میکند. حر این روزنۀ نور را داشت، عقلش کار کرد. گفت: «خب، حرفش خیلی منطقی است، چرا گوش نمیدهید؟» عمر سعد شارلاتان و بیمار -در مورد این آدم این موجود کثیف به کار برد- حالا یا واقعاً در تردید بوده، چون همش هرچیزی که از او دیده میشود همش تردید است، دودلی است، فیلم بازی میکرده. یا واقعاً در تردید بوده. اینجا برگشت به حر گفتش که: «من که مشکلی ندارم، امیر تو قبول نمیکند. عبیدالله، عبیدالله بن زیاد. من که مشکل ندارم، امیر تو اگه قبول میکرد که من حرفی نداشتم.» نشان میدهد که مصمم هم نبود توی کشتن امام حسین (علیهالسلام). عرض کردم به انس بن حارث (عبارات برعکسِ شمُرها). عمر سعد با شمُر فرق میکند. یک اژدهای عجیب، هر حرفی میزدند، توهین و افترا و فحش مادر؛ اینها جواب حیوان درنده به تمام معنا. امام حسین (علیهالسلام) در یکی از منزلها خواب دیدند که سگی دارد به ایشان حمله میکند، سگها دارند بدن ایشان را میدرند. خواب صورت ملکوتی و صورت باطنی این افراد بود. به شکل سگ دیده بودند. سگهای درنده، «کلاب ضاریه»، سگهای درنده دریدند. همین هم شد. جزء آن چهار پنج تای اصلی در قتل اباعبدالله، عمر سعد نه. حالا یا سیاستمدار بود، واقعاً انجوری حرف میزد. یک فاز دیپلماتطوری داشت که مثلاً خراب نشود، کارش را با یک سیاستی پیش میبرد. که توی زمانهای خودمان هم از اینها زیاد میبینیم. نقاب دیپلماسی را نداشت، بلد نبود از این زبانبازیها. یا باید در مورد عمر سعد این را گفت، یا باید گفتش که: «نه، این همان حالت تردید و اینکه حالا با دست پس میزند، با پا پیش میکشد. از این ور میگوید نه، از آن ور میگوید آره.» دوراهیهایی میرود و برمیگردد. از این طرف میگوید: «من با حسین سر جنگ ندارم»، از یک طرف اولین تیر را هم او پرتاب میکند به سمت خیمۀ امام حسین (علیهالسلام).
این گفتگو که بین حر و عمر سعد شد و امام حسین (علیهالسلام) که یک وقتی عرض کردم بعد از نماز صبح سخنرانی کردند با اینکه هنوز جنگ شروع نشده بود، یک بار آنجا حضرت خطاب به لشکر دشمن فرمودند که: «امامغیث یغیثنا؟» –«کسی هست بیاید کمک ما؟ کسی هست از حرم رسول الله دفاع کند؟»- این جمله را وقتی حر شنید و این گفتگو را با عمر سعد کرد، قشنگ دیگر هیمنۀ فکریاش ریخت. آره، دچار تردید جدی شد نسبت به اینکه بخواهد توی لشکر عمر سعد بماند. مصمم برای کشتن امام حسین (علیهالسلام) و محاصره، ابداً توی این مسیر نمیخواست قدم بردارد که بیفتد به جنگ امام حسین و کشتن امام حسین (علیهالسلام)، نسبت به این جدی بود. ازتون توی فشار قرار داد، توی مضیقه قرار داد. او اصلاً امام حسین را در کربلا نگه داشت، او محاصره، چند روز، ۱۰-۱۲ روز حضرت در محاصرۀ حر بودند. تکان بخورد، هرجا میرفت، مثل سایه با حضرت میآمد. آخرش هم که راه را بست، خیمۀ حضرت متمرکز شد. بانی همین قضایا حر بود. ولی نمیخواست کار به جنگ بکشد، به قتل امام حسین. اینجا آمد یک کناری و حالا گفتگوهایی از ایشان نقل شده با برخی از دوستان و اصحابش. مهاجر بن اوس از دوستان او بود. دید که خیلی به هم ریخته است. قدرت بن قیسم که همراهش بود و جناب حر آمد به قدرت بن قیس گفتش که: «این اسبت را آب دادی؟» -از غلامش خجالت میکشید که میخواست جلوی غلامش بیاید پیش امام حسین، به امام حسین ملحق بشود، دک کند که نبیند، بعد بیاید این وری سمتمان.- گفت: «اسب تشنه نیست؟» گفت: «چرا.» گفت: «چرا آبش ندادی؟» این را راهیاش کرد. مهاجر بن اوس برگشت گفت: «من تا حالا تو را انقدر آشفته ندیده بودم، خیلی به هم ریختهای. اگر از من میپرسیدند که یک یل توی کوفه بگو، یک مرد شجاع، مرد جنگی بگو، من اسم تو را میگفتم، ولی الان مثل اینکه انگار کم آوردهای، از جنگ میترسی.» جناب حر فرمود که: «انی والله اُخَیِّرُ نفسی بین الجَنَّة و النَّار.» به خدا میبینم وسط جهنم و بهشت وایسادم. «فَوَاللّهِ لا اُخْتارُ عَلی الْجَنَّةِ شَیئاً.» خیلی به خدا چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم. تیکه تیکهام کنند، بسوزانند. چیزی را ترجیح نمیدهم. آنجا بهشت است. با حسین، بهشت آنجاست.
جنس عمر سعد و شمر و اینهایی که اینجا وایسادند، این اراذل و اوباش. جنس امام حسین دیشب، شب عاشورا، اینها غوغا کردند. میگوید صدای اینها مثل صدای کندوی زنبور تا صبح میآمد، قرائت قرآنشان، نمازشان، نالۀ شبشان، تهجد. خب حر وایساده اینها را دیده. آن صفای اباعبدالله، نورانیت اباعبدالله، نوۀ پیغمبر، فرزند فاطمه، فرزند امیرالمومنین، لشکری که همه از عبّاد و ضُحّاد. و سه روز اینها در تشنگیاند که عرض میکنم اصلاً خطبهای که رجزی که خواند و سخنرانی که کرد جناب حر را همین متمرکز شد. این لشکر سه روزه آب به رویش بسته شده، از حقوق ابتداییشان محروم شده.
و حالا با فرزندش و برادرش حرکت کرد به سمت امام حسین (علیهالسلام) و اینجا چیزهای جالبی از او نقل شد. میگوید که: «یا امام حسین (علیهالسلام) دیدند که سواری دارد میآید.» این تعبیر هم داشت نقل میکرد حر. توبهای که میکرد: «اللّهمّ تُبتُ الیک، خدایا من به تو توبه کردم. فَتُب عَلیه.» بپذیر. «فَقَد اَربَتُ قُلوبَ اَولِیائِک وَ اَولادِ بِنت نَبیّک.» من ترس انداختم بر دل اولیای تو و ترس انداختم به دل فرزندان دختر پیامبر. من راه را به اینها بستم، من شمشیر کشیدم، من اینها را محاصره کردم. دیدند که سپرش را واژگون گرفته، خیلی صحنه صحنۀ عجیبی است. دست روی سر گذاشته، چکمهاش هم به گردنش آویزان کرده. رسید کنار خیمۀ امام حسین (علیهالسلام). عرض کرد که: «من راه برگشتی دارم؟ پذیرفته میشود، برگشت من؟» حضرت فرمودند: «بله.» حضرت فرمودند: «از اسب پیاده شو.» گفت: «نه، باید اول بچههای شما من را ببخشند. زینب کبری من را ببخشد. من بد کردم. هَل تَرالی مَن تَوبَة.» -«من هم توبه دارم؟»- «توبه داری، تو مهمان مایی، بیا راحت. بپذیر.» حالا ببینید امام حسین، کسی که بانی این قضایا. سه روز تشنهاند، چند روزه توی این بیابان محاصرهاند، اسیرند. یک کلمه به رو نیاورد، یک اخمی بخواهد بکند. فرمود: «تو مهمان مایی، بیا ازت پذیرایی کنیم.» عرض کرد که: «نه، من سواره باشم بهتر است تا اینکه پیاده بشوم. بیشتر به درد شما میخورد. گفت: «من اولین کسی بودم که راه را به روی شما بستم، الان هم درخواست دارم اجازه دهید اولین شهید برای شما باشم.» یعنی از این لحظه، چون قبلش حمله صورت گرفته بود و شهید داده بودند. «از این لحظه اولین شهید شما باشد.» میخواهم بروم پیش روی تو کشته بشوم، با جد تو رسول الله ملاقات کنم، مصافحه. هر کاری دوست داری انجام بده.
وایساد و سخنرانی کرد خطاب به مردم کوفه: «مردم کوفه، مادرتون به عزاتون بشینه، این چه جور جوانمردی است؟ این چه جور مهمان دعوت کردن است؟ دعوتی نکرده؟ مرد صالح را دعوت کردهاید. دعوتتان را اجابت کرده. یاریش که نکردهاید، هیچی، به کام دشمن سپردیدش. حالا آب را به روش هم بستید، هم به روی خودش، هم به روی بچههایش. این همان کسی است که روز اول به ما آب داد.» که عرض کردم قضیه. «شما چه مردم نامردی هستید؟ از این آب فرات حیوانات وحشی و اهلی دارند میخورند، این حرم پیامبر تشنه است.» اینجا تیرباران کردند جناب حر را. که پسرش را به میدان فرستاد. البته آن قرّۀ بن قیس که عرض کردم پسرعموی ایشان بود و نیامد، آن اسم غلامش غُرّه بود، ولی قدرت بن قیس نبود. اشتباه شد. قرّۀ بن قیس که باهاش گفتگو کرد، گفت: «برو اسبت را آب بده.» این پسرعموش بود. آن قُله دیگر غلامش بود که بعد، بعد شهادتش ملحق شد. از امام حسین (علیهالسلام) اجازه گرفت. برادرش و فرزندش شهید شدند. خاص، میدان بره و حضرت، میدان، روی اسب نشست. آمد به میدان، شروع کرد این اشعار را خواندن: «ما زلتُ اَرمیهم بِفُقرتِ نَحرهِ و لِبانِهِ...» حتی درست خوانده باشم. گفت که: «من این تیرها را پرتاب میکنم به سمت گلوی اینها، یک جوری که اینها با خون لباس برایشان درست بشود.» رجز بود و حرکت کرد به سمت میدان. این اشعار را خواند. اینجایش را عرض کرده بودم قبلاً که خیلی مهم است این عبارات جناب حر.
برگشت به اینها گفت: «انی انا الحر و معوای الضعیفی، عقرب فی اعناقکم بٍسَیْفی.» «من حُر و پناه مهمانم. من وای ضعیفم. من پناه مهمانم. من مهماننوازم. شما دعوت کردید و آب بستید و میخواهید بکشید؟ من آمدم ازش حمایت میکنم از مهمانی که شما دعوت کردید. من معوای ضعیفم. الان هم وایمیایستم این شمشیرم را توی گلوی شما فرو.» «اِن خَیرٍ مَن حَلّ بِبلادِ خَیفِی.» دفاع میکنم از بهترین کسی که در این سرزمین پا گذاشته، «اَضرَبُکُم وَلا اَرامِنٌهَ حَیفِی.» میزنمتان پر از هیچ هم ندارم. رفت به میدان و اسبش را زدند و اسبش افتاد. پای اسب را میزدند دیگر، اسب زخمی میکردند. از اسب پیاده شد، دوباره این شعر را خواند: «اِن تَعْفُرُ بی وَ اِنّى ابْنُ الحرِّ، اَشجَعُ مِن ذُلَّ بِدَنِِ حَذِیرِ.» -«اسبم را میزنی؟ من آزادهام. زادهام. من از هر شیری شجاعترم.»- و پیش میرفت و میزد و شعر میخواند: «اَلا اُقْتَلُ اَحَدُ اَلا اُقْتَلُ حَتّی اُقْتَلُ.» -«قسم خوردم کشته نشوم مگر اینکه بکشم.»- اینها اشعار جناب حر است. «اَضْرِبُکُم بِصیفَهٍ ضَرْباً مُعْضَلاً.» با تمام توان با شمشیر میزنم. «لاَ ناقِلاً عَنهُم وَلا مُعَلِّلاً، لاحاجِزاً عَنهُم وَلا مُبَدِّلاً، لِلحُسینِ مَاجِدٌ الْمُعّمَّلاً.» خیلی زیباست. گفت که: «من این میدان را با هیچ کس و هیچ چیزی عوض نمیکنم، حمایت میکنم از این حسینی که بزرگمنش است و آرزوی عالَم مکمل، همه امیدها به اوست.» چه تعابیری جناب حر به کار برد.
صفوان بن حنظله را زد و سه برادرش را و تیربارانش کردند. بسیار چیز زیادی روی تنش نشسته بود. قسطورۀ بن کنانه نیزهای در سینۀ جناب حر فرو کرد. حر به زمین افتاد. گفتند که با آن گلوی تشنه و آسیبدیده صدا زد: «یابن رسول الله! ادرکنی.» البته جناب زهیر و دیگران آمدند دشمن را از حر دور کردند. امام حسین (علیهالسلام) از معدود شهدای کربلا که در بالین اباعبدالله جان داد، حر بود. اولین دیدار حضرت فرمودند: «مادرت بنشینه؟» گفت: «جواب نمیدهد.» اینجا آمد. ازت آمدم بالا سرش. فرمودند: «انت الحر کما سمتک اُمّک.» «مادر چه نام درستی روی تو گذاشته. تو را حر نامیده. و انت الحر فی الدنیا و الآخرة.» هم در دنیا حری هم در آخرت. سؤال کرد که: «آقا! من بخشیده شدم؟» «یُوتی الله علیک مغفرة.» «مغفرت خدا شامل حالت شد.» و تمام کرد روی دامن اباعبدالله. حضرت تعبیر عجیبی برایش به کار بردند. فرمودند: «قَتلَهُ مثلَ قَتْلِ الانبیاء.» -یا «قُتِلَتْ». دو جور خوانده شده این عبارت- «قاتلان او مثل قاتلان انبیاء و آل انبیاء بودند.» یا اینکه: «کشته شدن شبیه کشته شدن انبیاء و آل انبیا بود.» و گفتند که امام حسین (علیهالسلام) خاک و خون از صورت حر کنار زد. اشعار خاصی خواند. در میدان امام حسین هم سه بیت شعر خواندند برای حر. حر تنها شهیدی است که همانجوری که کشته شد روز عاشورا توی همان میدان، دوستانش او را جابجا کردند، از معرکه خارج، بیرون این منطقه بردند. حدود شش کیلومتر فاصله بوده و الان افتاده بیرون کربلا. حالا شش فرسخ فکر میکنم. بله، دوستان جابجایش کردند. لذا سرش از بدنش جدا نشد.
یک قضیهای دارد عرض میکنم. زمان صفویه مسئله رخ داده. امام حسین (علیهالسلام) اشعاری خواندند برای حر ریاحی: «چه حر خوبی بود این حر ریاحی صبور عند مشترک رماح.» -«در این تیرباران صبر کرد.»- و «نِعمَالحرِّ اِذا نادی حُسِیناً.» -«چه حر خوبی بود آن وقتی که حسین را صدا زد.»- «وَجادَ بِنَفسهِ عند الساحِ.» -«فریاد زد و خودش را فدا کرد.»- حالا ببینید امام حسین (علیهالسلام) این صحنه را تصور کنید. کنار بدن حر، سر حر را گرفتند. اشعار را دارند میسرایند. بیت سوم چی میگویند؟ «خیارَه رَبّی از ضَیْفِه فی جَنّانی.» «رب من مهماننوازم دیگر. مهمان شمال من پذیرایی میکنم.» -«امام حسین! از این مهمان پذیرایی کن در بهشت.»- «وَزَوِّجهُ مَعَ الحُورِ المِلاَحِ.» «برو از حوریان بهشتی همسر قرار بده.» و گفتند که جناب حر به این کیفیت به شهادت رسید.
و یک قضیهای هم که درباره ایشان نقل شده این است؛ عرض کردم گفتند بنی تمیم، بستگانش از بنی تمیم آمدند ایشان را بردند سمت غرب کربلا، هفت کیلومتری کربلا ایشان را بردند و آنجا دفن کردند. گفتند که در دوران صفویها اینها به عراق که رسیدند، شاه اسماعیل صفوی گفت: «من نمیدانم اوضاع و احوال حر چطور است. نمیتوانم قبول کنم که مثلاً این آدم مورد قبول واقع شده باشد. همچین کسی با همچین داستانی.» دستور داد قبر حر را بشکافند که ببیند وضعیت پیکر او را. قبر حر را شکافتند، دید که بدن کامل سالم است. بر پیکر یک لباس خونآلود دارد و یک دستمالی به سرش بسته شده که گفتند این دستمالی بود که امام حسین زخم سر او را بستند. این صحنه را شما تصور کنید. امام حسین، حر را در آغوش گرفته، سر او را دارند با دستمال میبندند. گفتند که شاه اسماعیل از این دستمال بالاخره دستمالی است که امام حسین بسته، این دستمال را باز کرد که با خودش ببرد. تا دستمال را باز کرد، دید خون فوران زد. خون تازه، خون تازه جوشید. فهمید که: «این دستمال همان کسی که بسته، برای همین کار بسته.» باید همین جا بماند. دوباره با همان دستمال بست و دستور داد که اینجا را یک بارگاه مجلل بسازید برای حر که معلوم شد جایگاه ایشان همچین جایگاهی است. انشاءالله که این بزرگوار در محضر اباعبدالله دعاگوی ما باشد و خوش به حالش با این همه فراز و نشیب آخر از این قافله جا نماند. انشاءالله ما هم از این قافله آخر جا نمانیم، از قافلۀ شهدا. این غیرت جناب حر به دادش رسید، این مردونگی. گفت که: «این خاندان تشنهاند.» تشنگی اباعبدالله و اهل حرم را توی سخنرانی که کرد، بهش اشاره کرد. مسئله تشنگی مسئله مهمی بود. گرمای سوزان کربلا. سه روز این زن و بچه آب ننوشیده بودند و اگرم جنگی باشد، درست اصلاً اصل این کار که نامردی است، آب بستن به روی لشکر دشمن. جنگی هم باشد آن بچهها چه گناهی کردند؟ زنها چه گناهی کردند؟ مردونگی جناب حر. روضه امروز را هدیه کنیم به جناب حر که از تشنگی امام حسین (علیهالسلام) یاد کرد.
گفتند که خب قضایای مختار، قضایای عجیبی بود و در دوران مختار قضایای عجیبی واقع شد. بسیاری از مسائل در دوران مختار کشف شد و این ایام بعد از شهادت امام حسین (علیهالسلام) هم خیلی مسائل پیش آمد، خیلی قضایا پیش آمد. این مواجهه مختار با قاتلان امام حسین (علیهالسلام)، گفتگوهایی که شد و مسائلی که پیش آمد، قضایایی برای جناب مختار معلوم شد. یکیش را انشاءالله عرض میکنم و بحث در مورد دفن سر مبارک اباعبدالله (علیهالسلام) است که آیا این سر نازنین دفن شد یا نشد؟ اختلاف نظری است که آیا سر دفن شد و اگر دفن شد کجا دفن شد؟ یک قول این است که در همان شام دفن کردند. یک قول این است که به امام حسین (علیهالسلام) ملحق کردند در کربلا. ولی قول مهمتری که و علمای ما بعضیهایشان قبول دارند مثل شیخ عباس قمی این است که: «این سر نازنین را کنار امیرالمومنین دفن کردند در نجف و بالای سر امیرالمومنین این سر مُطهّر را دفن کردند.»
و بحثی که این سر به هر حال، چون پیکر اباعبدالله که غسل داده نشد، این سر آیا غسل داده شد یا نه؟ یک نقل این است که بله این سر را غسل دادند و طبق این نقل اینطور گفته شده: «این سر مبارک را که آوردند برای غسل دادن، انقدر این سر، این خونها در این سر انقدر زیاد بود و خشک شده بود این محاسن و این موهای سر و انقدر زخم روی سر و صورت بود، پیشانی که سنگ خورده بود.» گفتند که: «خب این سر را هی شستند و هی این زخمها را گرفتند.» یک زخمی بود که درست نمیشد. گفتند زخم ترک لب اباعبدالله (علیهالسلام) که از شدت عطش جوری ترک خورده بود لبهای نازنین. دیدند که با شستشو این ترک برطرف نمیشود. البته شاید علت دیگری هم داشت، آن هم این بود که به هر حال این لب را هم در مجلس عبیدالله، در مجلس یزید انقدر با این چوب به لب میزدند. سید بن ارقم از جا بلند شد، صدا زد: «خودم با چشم خودم دیدم پیامبر لبها...» السلام علیک یا اباعبدالله.