حبیب بن مظاهر
جریان رحمت الهی هنگام ذکر صالحین
حبیب در وظیفه شناسی، آتش به اختیار بود!
او بهترین هدیه را برای قومش برد.
یک نفر در برابر هزار نفر
واکنش مردانه و غیورانه حبیب در مقابل اهانت به امام زمانش
در طی این مسیر، باید به تمام معنا “مرد” بود
تذکر و موعظه مکرر حبیب به سپاه دشمن
خوشحالی زایدالوصف و مزاح او در شب عاشورا
هر چه به لحظه شهادت نزدیکتر میشد…
تسکین دل نگرانی زینب کبری سلام الله علیها
سوگندی مقدس، بر شمشیرهای کشیده از غلاف
دل زینب سلام الله علیها اینگونه آرام گرفت!
پاسخ دندان شکن او به اهانتهای شمر
رجزهای حماسی حبیب در میدان
او اینگونه دشمن را تحقیر کرد
مرگ در رکاب حسین علیه السلام، در کام او همچون عسل بود
نبرد نمایان و جانانه او در میدان جنگ
شهادت جانسوز حبیب
شهیدی که زنده، ذبح شد
نزاع قاتلان بر سر راس حبیب
افتخاری که در سپاه دشمن، بر سرش دعوا بود
سرنوشت قاتل حبیب
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا القاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی الهام الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی أمری.
شبها در مورد اصحاب امام حسین (علیه السلام) گفتوگو میکردیم تا هم با هم شناختی نسبت به این بزرگان پیدا کنیم و هم رحمت الهی جاری بشه. در روایت آمده: "عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه"؛ وقتی که از خوبان، از پاکان، از صالحین یاد میکنید، رحمت جاری میشه. وقتی اسم اولیاء خدا میآید، رحمت خدا جاری میشود، شیاطین از آن مجلس و محفل دور میشوند و روزی و عنایات خاص خدای متعال جاری میشود.
در مورد جناب حبیب بن مظاهر گفتوگو میکردیم. دیشب مطالب را عرض کردم. امشب نکاتی را انشاءالله تکمیل میکنم تا شبهای بعد در مورد سایر شهدا مطالبی را داشته باشیم. یکی از عزیزان گفتند که در مورد این شخصیتها مطالبی که میگویید، نکات اصلی که در واقع تصمیمهای خاصی که اینها گرفتند تا به اینجا رسیدند و این جایگاه را پیدا کردند، از اینها هم بگویید. چشم.
یکی از نکات مهمی که در مورد جناب حبیب باید به آن توجه کرد، "وظیفهشناسی" ایشان بود که خودش فکر میکرد و تشخیص میداد وظیفهاش چیست و نمیایستاد تا به او بگویند. وقتی که ششم یا هفتم محرم (که هر دو نقل را داریم) ایشان خودش را به کاروان اباعبدالله رساند. حرکت ایشان هم از کوفه انجام شد. روزها مخفی میشدند و شبها حرکت میکردند تا مأموران عبیدالله اینها را پیدا نکنند. مراعات میکردند جوانب امنیتی قضیه را.
وقتی ایشان به کاروان امام حسین (علیه السلام) رسید، دیشب یک اشارهای کردم. عرض کردم تعداد یاران حضرت خیلی کم است. اجازه گرفت از امام حسین (علیه السلام)، گفت: "آقا، اگر اجازه بدهید من بروم یک صحبتی با اینها بکنم. شاید خدای متعال اینها را هدایت بکند. قوم من، بنیاسد، همین نزدیک هستند. اجازه بدهید من بروم یک صحبتی بکنم." خب، این وظیفهشناسی، موقعیتشناسی و زمانشناسی، اینها نکات اصلی و کلیدی است. نایستاد امام حسین به او بگویند برو اینجا صحبت کن، ببین کسی را میتوانی بیاوری. خودش با حضرت مطرح کرد، خودش فکر کرد. شجاعت هم میخواست. این کار سادهای نبود.
پاشد، رفت آنجا، برای جماعتی سخنرانی کرد از قوم بنیاسد. به اینها گفت: "مردم، من چیز خوبی برای شما آوردم، بهترین هدیهای که میشود به شما داد را برایتان آوردم. آن هم این است که دعوتتان کنم به یاری پسر پیغمبر." بعد گفت: "این کسانی که الان با امام حسین (در کربلا) هستند، کسانیاند که هر یک نفرشان معادل هزار نفرند از جهت ایمان و کسانیاند که از دستور امام حسین سرپیچی نمیکنند. با همه وجودشان از امام حسین دفاع میکنند و نمیگذارند کوچکترین آسیبی به امام حسین برسد. و الان محاصرهاند و بیست و دو هزار نفر سپاه عمر سعد اینها را محاصره کردهاند."
آن موقع بیست و دو هزار نفر بودند؛ چون هر روز تعدادی اضافه میشدند. روز عاشورا، روز تاسوعا، دیگر اینها تقریباً سی و سه هزار نفر شدند. هفتم محرم بیست و دو هزار نفر بودند، تقریباً روزی سه هزار نفر به اینها اضافه میشدند. جناب حبیب به اینها فرمود که یاران امام حسین محاصره شدهاند. "بیست و دو هزار نفر محاصره کردهاند. پاشید، راه بیفتید، برویم امام حسین را کمک بکنیم. به خدا اگر هر کدام از شما در این مسیر برای امام حسین کشته شود، کنار پیغمبر است." بعد گفت: "من دلسوز شما هستم. شما اقوام منید، همقبیله من هستید. میخواهم که خوشبخت بشید. حرف من را گوش کنید."
از آن اعتباری که داشت، جناب حبیب استفاده کرد؛ با اینکه اعتبار حبیب خیلی بیشتر از اینها ارزش داشت. صحابه پیغمبر بود جناب حبیب. عرض کردم جزو شرطة الخمیس بود، ولی آبرویش را خرج امام حسین کرد. حتی جاهایی که شاید ماها اگر بودیم، میگفتیم: "آقا، آبروی من خیلی بیشتر از این حرفها ارزش دارد." نایستاد که امام حسین به او بگویند. خودش هم این را هزینه کرد برای امام حسین. آبرو داد و خدا هم الان به او همچین آبرویی داده که کنار امام حسین است.
حبیب رفت. هفتاد نفر حرفش را قبول کردند از آن جماعت و تصمیم گرفتند که با او راهی شوند به سمت کربلا. تصمیمشان لو رفت. ملعونی به نام ازرق بن حرب صیداوی با چهار هزار نفر (طبق نقلی) و طبق نقل دیگر با پانصد نفر حمله کردند به اینها. اولین کسی هم که به جناب حبیب جواب مثبت داد که: "من هستم پای رکاب تو، کنار تو هستم"، عبدالله بن بشر بود.
ولی وقتی که اینها محاصره شدند، شبانه میخواستند بروند به امام حسین ملحق شوند؛ چون همان شبی که حبیب رسیده بود، این نکته مهمی است، همان شبی که رسید کربلا، رفت نیرو آورد، معطل نکرد، همان همان ساعت. این هفتاد نفری که خواستند با او ملحق شوند به امام حسین، راه بر رویشان بسته شد. درگیر شدند و دیدند که کشته میشوند؛ چون چهار هزار نفر بودند. دیدند کشته میشوند، هفتاد نفر به حالا یا پانصد نفر یا چهار هزار نفر نمیتوانند غلبه کنند. این هفتاد نفر برگشتند. هیچکدام به امام حسین ملحق نشدند.
جناب حبیب خودش تک و تنها از مسیرهایی که بلد بود (چون منطقه را خوب میشناخت) از مسیرهایی که بلد بود، دوباره خودش را به امام حسین (علیه السلام) رساند و گزارش داد به حضرت که: "آقا، این شکلی شد." امام حسین فرمودند: "هرچه خدا بخواهد. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. با توکل کردیم بر خدا. کسی اگر اضافه شد، اضافه نشد، به خدا سپرده شد."
جناب حبیب همچین شخصیتی است؛ آدمی است که وظیفه را تشخیص میدهد، میداند کجا باید چکار بکند. هرجا که میدید نسبت به امام حسین (علیه السلام) توهینی، جسارتی میشود، مردانه وارد میشد. این غیرت عزیزان! آقایان، خانمها، این غیرت خیلی چیز مهمی است. متأسفانه یک ذره آدم گاهی احساس میکند کمرنگ شده یا کمرنگ میشود. حضرت امام (رحمت الله علیه) را ببینید در برابر این آیات شیطانی سلمان رشدی ملعون چه واکنشی نشان داد؟ توهین به رسول الله، توهین به قرآن. آرام ننشست نگاه کند، یک لبخندی بزند، پُز روشنفکری بگیرد که بله دیگر، حالا بالاخره هر کسی یک نظری دارد. این حرفها نیست.
اگر کسی میخواهد مثل حبیب بن مظاهر بشود، باید مرد باشد، باید شجاع باشد، باید غیرت داشته باشد، باید نسبت به اهل بیت تعصب داشته باشد. این تعصب، تعصبِ به حق است. آن تعصبی که بد است، تعصبِ ناحق است، تعصب الکی است. بگویم چون این فامیل من است، من پشتش درمیآیم. آن چون داماد من است، من پشتش درمیآیم. آن یکی چون همجناحی من است، پشتش درمیآید. اینها تعصبات ناحق است. اینها تعصبات جهنمی است.
تعصب به حق این است که بابا، این رسول خداست، یکپارچه نور است، این سفیر ملکوت است. امام حسین (علیه السلام) حرفش حرف خداست، خلیفه خداست، حجت خداست. جناب حبیب غیرت داشت نسبت به امام حسین (علیه السلام)، عشق داشت واقعاً، واقعاً دوست داشت همه را به این سمت بکشد، به این سمت هدایت کند، دعوت کند.
عاشورا وقتی که یک نفری از لشکر عمر سعد آمد برای گفتوگو و آن صحبتهای پایانی با امام حسین، ظاهراً اسمش عروة بن قیس بوده. اینجا طبق نقل، امام حسین (علیه السلام) به حبیب فرمودند: "حبیب، او را میشناسی؟" حبیب گفتش که: "بله، آقا جان." بعد نکته عجیب اینجا هست. گفت: "آقا، من او را میشناسم، ولی این آدم پاکی است. تعجب من است که او در لشکر عمر سعد چکار میکند؟ من توقع داشتم او جزو سپاه شما باشد، به شما ملحق بشود." بعد آنجا ببینید، غیرت این است، "آتش به اختیار". جناب حبیب واقعاً آتش به اختیار بود. وقتی جایی میدید که باید حرف بزند، معطل کسی نمیایستاد که چون بقیه ساکتاند، من چیزی نمیگویم.
اینجا وقتی که این شخص را دید، برگشت به او گفتش که: "تو اینجا چکار میکنی؟ پاشو بیا اینور! مگر نمیبینی بهشت روبرو و جهنم است؟ مگر نمیبینی امام حسین نوه پیغمبر است؟ اینها ظالماند. تو بین اینها چکار میکنی؟" او هم برگشت، گفتش که: "باشه، حالا من این پیامی که آوردم جوابش را برای عمر سعد ببرم، فکر کنم، ببینم اگر مثلاً حالا شد میآیم." که آخر هم تا آخر هم برنگشت. امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیدند، او در لشکر عمر سعد بود. این غیرت جناب حبیب که وقتی میبیند کسی در لشکر دشمن است، علاقه او، احساس وظیفه، اینها همه نکات مهمی است که ما باید درس بگیریم از این نکات.
شب عاشورا یا عصر تاسوعا گفتند که امام حسین (علیه السلام) مهلت خواست از لشکر دشمن. اینها گفتند که چون تاسوعا شمر ملعون رسید کربلا و گفت که همین امروز دیگر وارد جنگ بشویم. امام حسین (علیه السلام) حضرت عباس (علیه السلام) را فرستادند. فرمودند که: "از اینها درخواست کن یک شب به ما فرصت بدهند. این شب عاشورا را به من فرصت بدهند که طبق برخی نقلها شب جمعه هم بوده، امشب را من به عبادت بگذرانم. شب آخر عمرم است و فردا میخواهم بجنگم و ما را بکشند."
اینجا وقتی امام حسین (علیه السلام) درخواست مهلت کرد، حبیب دوباره آمد با لشکر عمر سعد گفتوگو کرد. نام دلاوری میخواهد اینها، مردانگی میخواهد. یک نفر وایسد روبروی سی هزار ناپاک. سی و سه هزار نفر. گاهی ماها میبینیم یک حقی دارد خورده میشود؛ در یک مغازهای، در یک فروشگاهی، در یک پاساژی، حرف نمیزنیم. جایی حرف بزنیم ده نفر علیه ما قیام میکنند، ده نفر بد و بیراه میگویند. جناب حبیب با آن اعتبار، با آن جایگاه، مسابقه، با این سن و سال ایستاد، صحبت کرد با سی هزار لشکر دشمن.
فرمود: "شما چه قوم بدی هستید! فردا که قیامت بشود، پیش خدای متعال میخواهید حاضر بشوید در حالی که دستتان به خون نوه پیغمبر آلوده است؟ بندههای سحرخیز و ذاکر خدا را میخواهید بکشید؟" و شروع کرد در مدح امام حسین (علیه السلام) سخن گفتن. فضائل امام حسین و یاران امام حسین را گفت. اینجا حارث بن قیس طبق نقل تاریخ پاشد گفت: "بسه دیگه! هی از خودت و رفقایت تعریف میکنی، وایسادی اینجا هی از خودت و رفقایت تعریف میکنی!" یک متلکی انداخت، تحقیر کرد جناب حبیب را.
عشق این بزرگوار و آمادگیاش برای مرگ، اینها همهاش درس است. گفتند شب عاشورا این نقل هم در مورد ایشان داریم و هم در مورد جناب بریر داریم. شب عاشورا خیلی شوخی میکرد با رفقایش. یزید بن حصین، یکی دیگر از شهدای کربلا، حبیب با او شوخی میکرد. خب، حبیب سن و سالی هم ازش گذشته بود. یزید بن حصین به او گفتش که: "آقا، امشب چه وقت شوخی است؟" یعنی منظورش اینکه: "خب، امشب ما میدانیم فردا همه ما کشته میشویم. شب آخر عمرمان است، شما هی شوخی میکنی، امشب میگویی و میخندی، اینقدر سرحالی؟"
جناب حبیب فرمود: "چه وقتی برای شوخی و مزاح بهتر از حالا؟ به خدا قسم چند ساعت دیگر به ما حمله میشود، با شمشیر ما را میکشند و به بهشت خدا راه پیدا میکنیم و به ملاقات حورالعین میرویم. چرا خوشحال نباشم؟ از این دنیای پست و کثیف و کوچک دارم درمیآیم، از این قفس دارم آزاد میشوم." اینها معرفت آدم را بالا میبرد. اینها به آدم جایگاه میدهد.
بعداً هم گفتند: هرچه به لحظات شهادتش نزدیکتر میشد، مثل امام حسین (علیه السلام)، طبری گفته این را در تاریخ، هرچه به لحظه شهادت حبیب نزدیکتر میشدند، میدیدند شادابی در چهرهاش بیشتر میشود، سرحالتر میشود، سبکتر؛ انگار برای کسی که دارد از قفس آزاد میشود.
شب عاشورا نافع بن هلال گفتوگویی شنید بین حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). حضرت زینب به امام حسین گفتند: "برادرم، از این برادران، از این یارانت مطمئن هستی؟ نکند تو را مثل برادرمان امام حسن رها کنند، مثل امیرالمؤمنین رها کنند؟ مطمئنی اینها پای کار تو میایستند؟" نافع بن هلال وقتی این را شنید با نگرانی آمد پیش حبیب. گفتش که: "دختر امیرالمؤمنین نسبت به ما نگرانی دارد."
جناب حبیب هم آمد پشت خیمه حضرت زینب (سلام الله علیها). اصحاب را جمع کرد. عباراتی خطاب به حضرت زینب (سلام الله علیها) عرض کرد، خطاب به امام حسین (علیه السلام). خیلی عبارات عجیب و خاصی است این عبارات. گفتش که: "به نمایندگی از این جمع،" مشخص بود که بین اصحاب امام حسین همه حبیب را بزرگ خودشان میدانستند، رئیس خودشان میدانستند. او به نمایندگی از همه این اصحاب خطاب به امام حسین و حضرت زینب (سلام الله علیها) عرض کرد، گفتش که: "سلام خدا، سلام و درود بر شما خاندان اهل بیت. این شمشیرهایی که میبینید دست ماست، اینها بهش قسم خورده شده، در نیام، به قول حالا تعبیری که به کار میبرند، شمشیر در نیام، توی این غلاف خودش نره. ما این شمشیری که کشیدیم قسم خوردیم که دیگر این را توی غلاف نکنیم، مگر اینکه باهاش گردن دشمنان شما را بزنیم. اینها هم نیزههای ماست. این جوانانی که توی این سپاه هستند، نیزههایی که دارند، قسم خوردند که این نیزهها را تو سینه دشمنان شما فرو کنند."
و طبق نقل عرض کرد: "اگر امام حسین اجازه بدهند، همین الان میرویم با دشمن میجنگیم." حضرت گفتند: "امشب را با ما مدارا بکنیم با دشمن و نجنگیم." اگر اجازه میدادند، همین الان وارد جنگ میشدند. گفتند که امام حسین (علیه السلام) از خیمه بیرون آمدند، از حبیب تشکر کردند و دعایش کردند که: "خدا بهترین جزا را به تو بدهد و آرام شد." دل حضرت زینب (سلام الله علیها)، خیال حضرت زینب (سلام الله علیها) آرام شد. مطمئن شد از اینکه اینها خیانت نمیکنند.
حبیب وقتی که صحبت کرد با حضرت زینب (سلام الله علیها)، خیال حضرت زینب (سلام الله علیها) را آرام کرد. و گفتند که ظهر عاشورا امام حسین سخنرانی کردند. خودشان را معرفی کردند، حسب و نسب و فضائلشان. روایت پیغمبر که همه شنیدید: "الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه." این روایت را امام حسین ظهر عاشورا خواندند. خطاب به لشکر عمر سعد فرمودند: "در لشکر شما کسانی هستند، صحابه پیغمبر بودند، این حدیث را خودشان از پیغمبر شنیدند، این حدیث را خودتان شنیدید از پیغمبر."
اینجا شمر دید که خوب امام حسین با این حرفهایی که دارند میزنند، جو را دارند به نفع خودشان عوض میکند. شمر ملعون پاشد گفتش که: "من نمیفهمم تو چی میگویی." حالا با این تعبیر گفت: "من هفتاد بار مشرک باشم اگر بفهمم تو چی میگویی. پسر بابام نیستم اگر فلان کار را نکنم." میخواست بگوید مثلاً من نمیفهمم چی داری میگویی، اصلاً حرفهایت معلوم نیست چی داری میگویی. حالا محترمانه عرض میکنم وگرنه اگر بخواهم اصل حرفش را توضیح بدهم، جسارت به ساحت مقدس میشود؛ یعنی حرفهایت نامربوط است. "من هفتاد بار مشرک باشم اگر بفهمم تو چی میگویی."
حبیب با غیرت و مرد، وقتی دید به امام حسین دارد توهین میشود، برگشت به شمر گفتش که: "به خدا" البته او هفتاد بار نگفت، گفت: "من مشرک باشم به خدا اگر بفهمم تو چی میگویی." حبیب برگشت گفتش که: "به خدا تو هفتاد بار مشرکی. بایدم نفهمی که حسین چی میگوید." کلام حبیب بود، گفت: "دلی که سیاه شده، مهر خورده، معلوم است که نباید حرف حق را بفهمد. بایدم نفهمی." امام، جناب حبیب خطاب به شمر گفت. وقتی که دید دارد جسارت میشود به امام حسین (علیه السلام).
مطلب دیگری که عرض میکنم خدمتتان و کمکم بحث را تمام بکنیم؛ از دلاوری جناب حبیب و اینکه لشکر دشمن هم حبیب را جزو سرآمد اصحاب امام حسین میدانستند، یکیش اینه. گفتند که دو نفر آمدند از لشکر عمر سعد به میدان که اصلاً جنگ وقتی خواست شروع بشود، این دو تا آمدند تو میدان. یکیشان یسار بود که غلام عبیدالله بود، سالم بود که غلام عبیدالله بود، یکیش یسار بود که غلام عمر سعد، اصلاح میکنم، یسار بود غلام پدر عبیدالله، سالم بود غلام خود عبیدالله. اینها آمدند تو میدان که جنگ تن به تن را شروع کنند. برگشتند گفتند: "هل من مبارز؟ کسی هست بیاید؟ حریف میطلبیم." خب معمولاً نفرات اصلی وقتی میآیند تو میدان، حریف میطلبند و از لشکر مقابل هم نفرات اصلی میآیند. حبیب و بریر را هم آوردیم، از ایشان هم یاد خواهیم کرد. بلند شدند بروند تو میدان. امام حسین (علیه السلام) فرمودند: "بشین." نمیخواهیم اینجا.
عبیدالله بن عمیر کلبی که از اصحاب بزرگوار امام حسین و شهدای کربلاست، رفت تو میدان. خودش را معرفی کرد. اینها گفتند: "نه، تو برای چی آمدی؟ بگو حبیب بیاید." یعنی افتخارشان به این بود که با حبیب بجنگند و حبیب را بکشند. چون فرمانده در سپاه امام حسین را، چون میدانید که اینها وقتی کسی را میکشتند، افتخار میکردند که حالا انشاءالله عرض میکنم وقتی حبیب را کشتند چه اتفاقی رخ داد. اینها گفتند که: "بگو حبیب بیاید."
این جناب عبیدالله ابن عمیر رفت و دخل همهشان تک و تنها اینها را آورد. میگفتند: "ما با حبیب میخواهیم بجنگیم." یک سرباز معمولی امام حسین رفت، همه اینها را از پا درآورد و همهشان را به درک واصل کرد. و وقتی که به میدان رفت جناب حبیب رجزی خواند. چند تا رجز از ایشان نقل شده است که اینها را بگویم و بعد داستان شهادت این بزرگوار.
رجز اولی که از ایشان نقل شده این است که وقتی به میدان رفت گفت: "أقسم لو کنّا لکم أعدادًا أو شطرکم، و لکن یا شرّ قومٍ حسبًا و أداءً، و شرحکم قد علموا عن عنادا." خیلی تعابیر عجیب و شجاعانهای است. و: "یا أشدّ معشر عنادًا." گفت: "به خدا اگر ما جمعیت شما را داشتیم یا نصف جمعیت شما را داشتیم، روبروی شما میایستادیم، همهتان درمیرفتید! سی هزار نفر کجا، صد نفر، دویست نفر کجا؟ جمعیت شما را داشتیم، روبهروتان میایستادیم. با شما با همین جمعیت ما جمعیت به اندازه شما بود یا نصف شما بود، همهتان در رفته بودید. شما کثیفترین و بدترین قوم از نظر نسب و ریشه و نیرو هستید."
تحقیر کرد لشکر دشمن را. کسی که وقتی داشت در میدان میرفت کاملاً از صحابه امام حسین (علیه السلام) شاید ده، پانزده نفر بیشتر باقی نمانده بودند، از صحابه بنیهاشم جدا. بعد گفتش که: "شما همهتان مثل هم پست و کثیف و خائن و بیخودید. از همه مردم هم دشمنیتان بیشتر است. شما با اهل بیت دشمنیتان از همه بیشتر است." این رجز اولی بود که از ایشان نقل شد.
رجز دوم این بود: "أنا حبیب و أبی مظاهر، و فارسٌ هیجاءَ و لیثُ قصاب. و فی یمینی صارمٌ مذکرٌ و فیکم نارُ جحیمٍ تسعرُ. أنتم و کثرتُکم و نحن فی کلّ الأمور أجدرُ." گفت: "من حبیبم، پدرم مظاهر یا مظهر که در میدان نبرد میآمد میجنگید، شیر میدان بود. و در دستم یک شمشیر برنده است. میآیم بین شما با این شمشیرم یک آتشی به پا میکنم. شما مجهزید، امکاناتتان بیشتر است، تعدادتان بیشتر است، ولی ما از شما بهتریم. و أنتم و عند الوفاءِ أغدرُ. لنحن أزکاهم و أطهرُ."
"شما یک مشت آدم خالیبند خائنکارید که همهتان زیر قولتتان زدید. ما پاک و پاکیزه و تا آخر پای حرفمان وایسادیم. و أصبرُ. و نحن أعلا حجّةً و أظهرُ. ما وفادارتر از شماهاییم، صابرترینیم، منطقمان قویتر است، قدرتمان بیشتر است." خیلی این حرفها شجاعت میخواهد در همچین میدانی. "حقًا و أتقا منکم و الموتُ عندی عسلٌ و سکرُ." کتاب امام حسین (علیه السلام) این تعبیر جناب حبیب را هم ظهر عاشورا به کار برده بود. گفت که: "ما برحقیم. پیش خدا عذر داریم." و: "مرگ پیش من عسل و شکر است. الموتُ عندی عسلٌ و سکرُ. مرگ پیش من عسل است، شکر است."
"من البقاء بينكم یا خسرو" نسبت به اینکه بخواهم بین شماها زنده بمانم، آدمهای بدبخت. مرگ عسل است به نسبت اینکه با شماها زندگی کنم. هیچی هم باک ندارم. "عن الحسين بالفخار الأطهر، و أنصر خير الناس حين يذكر." از این حسین صاحب فخر و شرافت دفاع میکنم که پاکیزهترین موجود این عالم است و دفاع میکنم از بهترین مردم. اینجوری عشق و علاقهاش به امام حسین (علیه السلام) را هم نشان داد.
نبرد مردانهای کرد با آن سن. سن هشتاد سال. شصت و دو نفر از لشکر دشمن را کشت. شصت و دو نفر از لشکر دشمن را کشت. یکی از لشکر دشمن به نام بدیل بن صریم (خدا عذابش را بیشتر کند) حمله کرد به جناب حبیب. با شمشیر یک ضربتی زد. پسر مبارک ایشان افتاد زمین، و جناب حبیب زد، او را کشت. با اینکه به سرش آسیب وارد شده بود.
یکی دیگر با نیزه حمله کرد. حبیب را انداخت روی زمین. جناب حبیب خواست از جا بلند شود. حصین بن نمیر ملعون که عرض کردم موقع نماز بحثشان شد با حبیب، او به امام حسین گفت: "میخواهی نماز بخوانی؟ مگر نمازتان قبول است؟" حبیب برگشت گفت: "نماز تو قبول باشد، نماز پسر پیغمبر قبول نباشد؟" یا همینطور ترجمه فارسی نکنم که با هم درگیر شدند که حبیب آمد او را بکشد، رفقایش آمدند نجاتش دادند.
اینجا وقتی حبیب افتاد روی زمین، این نامرد ملعون آمد بالا سر حبیب. حالا ببینید چقدر اینها پست بودند. جریان شهادت این مرد بزرگ را ببینید چه مظلومانه به شهادت رسید جناب حبیب. گفتند که با شمشیر حبیب را زد. حصین بن نمیر از اسب پیاده شد، آمد سر جناب حبیب را از تن جدا کرد. یکی از کسانی که ظهر عاشورا ذبح شد، جناب حبیب بود. این حصین بن نمیر با آن نفر قبلی که با نیزه زده بود حبیب را، اینها بحثشان شد که افتخار شهادت حبیب مال کداممان است؟ این گفت: "حبیب را من کشتم." آن گفت: "حبیب را من کشتم." همچین کسی بود که افتخار بود برای اینها، این آدمهای پست، افتخار بود که کی قاتل حبیب است؟
بحثشان شد. این حصین بن نمیر بهش گفت: "ببین، هرچی باشه من هم باهات شریکم در کشتن حبیب." آن گفتش که: "نه، به خدا فقط من حبیب را کشتم." این گفتش که: "باشه، اصلاً من میگویم تو کشتی. فقط بگذار..." ببینید چقدر عجیب است... "فقط بگذار این سر را به من بده. من یک چند لحظه این سر حبیب را گردن اسبم آویزان کنم، یک دور بچرخم. این سر حبیب را به اسب من ببینند. این افتخار و شرافت در این لشکر به نام من ثبت بشود که قاتل حبیب هستم. یک دور زدم. بعد من سر را تحویل تو میدهم. تو خواستی برو پول این سر را بگیر." چون میرفت و پول میگرفت که لااقل بفهمند من با تو شریک بودم در کشتن حبیب. "عبیدالله هر جایزهای که میخواهی بگیری، بگیر. من دیگر به آن جایزه نیازی ندارم."
این نامرد گفت: "نه قبول نیست. نمیدهم این سر را باهاش بخواهی بندازی گردن اسب." افراد قبیله (چون یک قبیله بودند) افراد قبیله آمدند پادرمیانی کردند. سر حبیب را داد به حصین بن نمیر. او هم به اسبش آویزان کرد. بین لشکرش یک دوری زد و آمد این سر را داد به آن نامرد. او هم آمد دوباره سر مبارک جناب حبیب را به گردن اسب آویزان کرد، آمد تو کوفه و برد عبیدالله بن زیاد.
حالا این قضیهاش هم عرض میکنم و از همینجا روضه را بخوانم که این را هم نشنیدهاید. حتماً اینها عجیب است. این شخصیتها، با اینکه اینقدر بین ما شناختهشدهاند، ولی کمترین اطلاعاتی از این بزرگواران موجود است. وقتی که سر حبیب را آوردند به کوفه که دیشب عرض کردم شهید مطهری گفته بود صد درهم برای سر حبیب بیشتر میدهند. وقتی آمد تو کوفه، این مرد تمیمی، مال قبیله تمیم بود که گفتم با حصین بن عمیر بحثش شد و آخرین این سر حبیب را به سینه اسبش انداخته بود. "من میروم به سمت کاخ عبیدالله."
قاسم پسر حبیب این صحنه را دید. گفتند: "نوجوان تازه به سن بلوغ رسیده." قاسم دید. سر صحنه سختی است. شما تصور کنید. سر پدرش را دید که انداختند گردن اسب، دارد حرکت میکند. گفتند که دنبال این اسب حرکت کرد. از این اسب و این سوار جدا نمیشد، دنبالش آمد، رفت تو قصر عبیدالله. با این وارد قصر شد. از قصر که میآمد بیرون، دوباره همراه این آمد.
مرد تمیمی بهش گفتش که: "بچه جان، برای چی دنبال من میآیی؟" گفتش که: "نه، چیز خاصی نیست." گفت: "چرا، یک چیزی هست. من هرجا میروم تو هی با من داری میآیی. بگو ببینم چه خبر است؟" گفت: "این سری که گردن اسبت آویزان کردی، سر پدر من است."
بعد ببینید غربت این بچه را گفت: "ازت درخواست دارم. بده ببرم دفنش کنم. سر پدرم را بده ببرم دفن کنم." بچه جان: "امیر عبیدالله قبول نمیکند که بخواهد این سر دفن بشود. من هم میخواهم که در ازای این سر پاداش بگیرم از عبیدالله." قاسم پسر حبیب برگشت گفتش که: "خدا بهت پاداش نده! اگر هم پاداش میدهد، بدترین عذاب را پاداشت کند. به خدا تو کسی را کشتی که از تو بهتر بود."
اینو گفت و گریه کرد. قاسم پسر گفتند: "این دیگر همیشه به پای این مرد تمیمی بود که یک روزی انتقام پدرش را از این بگیرد." فهمیده بود که این قاتل پدرش است و میخواست این را غافلگیر کند و خونش را بریزد. سالها گذشت. رسید به قضیه مصعب. فیلم مختار را یادتان هست؟ مصعب بن زبیر. مصعب بن زبیر حاکم شد در باجمیر که یک منطقهای بود نزدیک تکریت عراق. جنگی بود. این مرد تمیمی ملعون توی آن جنگ حاضر بود. قاسم پسر حبیب آمد تو لشکر مصعب، دید تو یک خیمهای این مرد تمیمی -که قاتل پدرش بود- مشغول استراحت است. دید خلوت است و کسی نیست و این هم گرفته بود، خوابیده بود. خواب نحسی وسط ظهر انجام میداد. این جناب قاسم پسر حبیب رفت و کار این را تو خیمه ساخت و کشتش و فرار کرد. انتقام پدرش را از او گرفت.
جناب حبیب بن مظاهر که گفتند وقتی به شهادت رسید: "حج ذاک حسین." امام حسین (علیه السلام) به هم ریخت از شهادت جناب حبیب. گفت: "خدایا به حساب تو میگذارم این کشته شدن یاران باوفای خودم را." اذیتتان نکنم. از همینجا وارد روضه بشوم.
جناب قاسم پسر حبیب سر پدرش را بر اسبی دید. نوجوانی بود. چقدر بهش سخت گذشت. سالها، چندین سال گذشت تا انتقام قاتل پدرش را بگیرد و رفت و رفت و رفت تا قاتل پدرش، تا این داغ آرام شود. من از شما میپرسم اگر داغ این پسر این شکلی آرام میشده که فقط یک پسری بود که فقط سر پدر خودش بود از خویشان و دوستان و اقوامش، کسی را... اگر حال این یک نفر این است، چی باید بگوید امام سجاد (علیه السلام)؟ پسر هجده نفر از عزیزانش، پدرش را، برادرش را، عموهایش را، هجده سر را بالای نیزه دید. آن هم نه یک بار و دوباره. چهل منزل از کربلا تا شام و آخر هیچ انتقامی هم نتوانست بگیرد از این قاتلان. تمام این مسیر با قاتلان همراه بود. این طرف را نگاه میکرد حرمله، آن طرف را نگاه میکرد شمر.
قاسم پسر حبیب یک گفتوگو کرد با قاتل پدرش. بعدا هم رفت این شکلی انتقام گرفت. امام سجاد (علیه السلام) که فردا شب، شب شهادتش است، این همه منازل همراه این دشمنان ناپاک. گفتند از کوفه تا شام، این ایام، ایام این حرکت هم هست. که مسئول این کاروان، کاروان اسرا را به که سپرده بودند؟ عزیزان، غربت این خانواده را ببینید! مسئول این کاروان، کسی که باید این کاروان را از کوفه به شام میبرد، شمر بن ذیالجوشن ملعون بود. کسی که همه این جنایتهای ظهر عاشورا به دست او رقم خورد.
گفتم در تمام مسیر از کوفه تا شام، امام سجاد یک کلمه با هیچکس صحبت نکرد. از ناراحتی و حزنی که داشت، دائماً تو خودش بود، گریه میکرد. فدای آن دل سوخته بشوم که سی و پنج سال ناله زد، گریه کرد. بهش گفتند: "آقا جان، بس است دیگر. داری خودت را هلاک میکنی. این گوشت صورتت آب شده. چقدر میخواهی گریه کنی؟" فرمود: "وای بر تو! مگر نمیدانی یعقوب نبی یک پسر داشت که از او دور شد از بین دوازده پسر و میدانست که آن یک نفر هم زنده است، ولی فراق از این پسر کاری با او کرد که بیناییاش را از دست داد؟ من چی بگویم؟ هجده نفر از عزیزانم را قطعهقطعه کردند، سرشان را جلوی چشمم به نیزه زدند."
السلام یا اباعبدالله، و علیك مني سلام الله أبدا ما بقيتُ و بقي الليل و النهار، و لا جعل الله آخر العهد مني لزيارتكم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. نسئلك اللهم و ندعوک بعظمتک یا الله یا رحمان و یا رحیم یا مقلب القلوب. انک علی کل شی قدیر.