جناب حَبیب بن مُظاهر
با فضیلت ترین شهید بعد از بنی هاشم
چرا او ضریح جداگانه دارد؟
مسن ترین شهید کربلا و سلحشوریِ ناباور او
سیاست مدار و حاضر در میدان
همیشه آماده در رکاب علی علیه السلام
جان بر کف در راه امام زمان
پیمان شهادت حبیب با علی علیه السلام
از اصحاب سِرّ و شاگرد خَلَف امیرالمومنین علیه السلام
از محل و نحوه شهادت خودش خبر داشت
مُسلم بن عَقیل در مرتبه شاگردی حبیب بود
فداکاری حبیب و بیعت گرفتن عاشقانه او برای مسلم
نامه عاشقانه حسین علیه السلام به حبیب
تعبیر بی نظیر حسین علیه السلام نسبت به حبیب
حبیب همه اعتبارش را پای رکاب حسین علیه السلام گذاشت.
جانت را از من دریغ مکن!
حبیب با این حنا، خضاب کرد.
این آقا، تمام وصیت من است
پای حسین علیه السلام باید جان داد
نشانه های انکسار در چهره اباعبدالله با شهادت حبیب
کاش برای امام زمان مان این گونه باشیم!
مثل قمر بنی هاشم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری.
درباره اصحاب امام حسین علیه السلام مطالبی را عرض کردیم خدمت شما، و یادی شد از تعدادی از شهدای بزرگ جوار کربلا. شهیدی که امشب در مورد او بحث را آغاز میکنیم، شهیدی است که همه میشناسیم و همه به ایشان ارادت داریم. در شهدای کربلا غیر از بنی هاشم، غیر از امام حسین علیه السلام و بنی هاشم، ایشان سرِ شهدا به حساب میآید؛ افضل شهدای غیر بنی هاشم. جناب حبیب بن مظاهر، این یار بزرگوار و این شهید سرافراز که در حرم امام حسین علیه السلام ضریح جداگانهای دارند، برای همه ما شناختهشده است.
ایشان از یاران پیامبر به حساب میآیند، به یک معنا؛ یعنی در کودکی پیغمبر اکرم را دیده بودند و جز اصحاب خاص امیرالمؤمنین علیه السلام بود، جز کسانی بود که با امیرالمؤمنین از مدینه آمد و در تمام جنگهای امیرالمؤمنین علیه السلام ایشان شرکت داشت. موقع شهادتش سنش ۷۵ یا ۸۰ سال بوده است، و ظاهراً بین شهدای کربلا مسنترین شهید ایشان است، ولی روح رزمنده و سلحشور ایشان به نحوی بوده که اصلاً نمیشود باور کرد این سن و سال را در این بزرگوار. آن چیزی که از ایشان دیده میشود در عاشورا، همهاش انرژی و انگیزه و رشادت و حماسه است.
مرد بسیار بزرگی بود ایشان که عرض کردم. اسمشان یا حبیب بن مظاهر است یا مظهّر یا مطهّر. حافظ قرآن بود این بزرگوار. وقتی به شهادت رسید —عرض میکنم انشاءالله— امام حسین علیه السلام بسیار منقلب شدند از شهادت این بزرگوار. چهره حضرت به هم ریخت طبق نقل مقتل، و حضرت فرمودند: "خدا رحمتت کند! تو کسی بودی که شبی یک ختم قرآن میکردی! حبیب کسی بود که شبی یک ختم قرآن از بعد از نماز عشا شروع میکرد تا قبل از نماز صبح!" هر شب ختم قرآن! این بزرگان چه شخصیتهایی بودند؛ شبزندهدار، قرائت قرآن، حافظ قرآن، انسان باتقوا و عابد، ولی از این مقدسهای نادان و احمق نبود. عاقل بود، مدیر بود، زیرک بود، یک گوشهای بنشیند و به هیچی کار نداشته باشد، نبود. سیاستمدار بود، در میدان حاضر بود.
نکات مهمی است در مورد حبیب بن مظاهر. هر جا میدید به امام حسین علیه السلام دارد توهین میشود، با غیرت میآمد وسط و دفاع میکرد. هر جا می دید حضرت نیاز به کار و کمک دارد، مایه میگذاشت. عرض میکنم نکات مهمی را در مورد این شخصیت بزرگوار.
ایشان از اصحاب امیرالمؤمنین بود، اصحاب امام حسن بود و بعد هم از اصحاب امام حسین علیه السلام شد. جزو "شُرطة الخمیس" بود. این "شُرطة الخمیس" پنج نفری بودند که اصحاب ویژه امیرالمؤمنین بودند و پنج نفر بودند که همیشه در رکاب امیرالمؤمنین آماده بودند هر دستوری که برسد اجرا بکنند و هر مأموریتی که به آنها سپرده شود برایش اعزام شوند، و پیمان شهادت بسته بودند با امیرالمؤمنین که: "ما جانمان مال شماست؛ هر چه میگویید، هر چه میخواهید از این جان ما بردارید." اینها شُرطَة الخمیس بودند. حبیب بن مظاهر یکی از این پنج نفر و جزو اصحاب ویژه امیرالمؤمنین بود. در علوم مختلف، نکات بسیار جالب و مهم و مفیدی است. باید به اینها توجه داشت.
اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بود. میدانید چند نفر بودند؟ اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بودند؛ یعنی شاگردان خاصی بودند که امیرالمؤمنین تربیت کرده بودند و اسرار و حقایق غیبی را به اینها یاد داده بودند: میثم تمار، حبیب بن مظاهر، رشید هَجَری. دو چشم این بزرگواران جزو اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بودند، و عمر بن حَمِق خزاعی، ایشان هم جزء اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بودند. گفتند که در علوم مختلفی شاگرد امیرالمؤمنین بود: فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جَدَل و مناظره. در تمام اینها شاگرد خلف امیرالمؤمنین علیه السلام بود.
از شهادت خودش خبر داشت، میدانست به چه کیفیتی به شهادت میرسد. این سه نفر گاهی مینشستند با هم شوخی میکردند: میثم، رشید و حبیب. از آینده با هم شوخی میکردند، از چیزهایی که از آینده میدانستند، از کیفیت شهادتشان با هم شوخی میکردند. این دست میانداخت که تو را این شکلی میکشند، آن دست میانداخت که تو را آنجوری میکشند. مردم نگاه میکردند و به آنها گفتند: "یك مشت دیوانه افتادهاند، دارند با همدیگر پرت و پلا میگویند." داستان جالبی نقل شده در مورد این بزرگواران. گفتند که یک روزی میثم تمار، میثم هم بعد از قضیه کربلا به شهادت رسید، و در قضیه کربلا در زندان بود ایشان، که به مختار که بعداً قیام کرد، ایشان گفته بود از آینده اخبار عجیب غریبی داشت.
میثم تمار خرمافروش بود، ولی جزو شاگردان خاص امیرالمؤمنین علیه السلام بود و حضرت بهشدت بهش عنایت داشتند. کراماتی عجیب غریبی هم ازش دیده میشد. گاهی به یکی نگاه میکرد، میگفت مثلاً: "چند نسل بعد از تو فلان عالم میآید." و آمده است. این علمایی که به خوب بشارت داده شده بود آمدند در طول تاریخ. علم انساب داشت، نسلها را میدانست، نسبت به آینده علم منایا، میدانست که بعدها چه خواهد شد، چه اتفاقاتی رخ خواهد داد، چه بلاهایی، چه گرفتاریهایی، چه از نسل کیها به دنیا میآید، کی چهکاره میشود. حقایقی بود که از امیرالمؤمنین علیه السلام جناب میثم دریافت کرده بود.
شهادت خودش را هم خبر داشت. در زندان بود در واقعه کربلا، ولی بعدش آزادش کردند و ماه ذیالحجه، بعد از آن محرم، ایشان را به شهادت رساندند. میدانست که روی کدام نخل اعدامش میکنند، چون اعدامهای قدیم روی نخل بود، اینجور نبود که با طناب بکشند همانجا بمیرد. بالای نخل آویزان میکردند، آنقدر میماند از آفتاب و گرسنگی و تشنگی و اینها و حمله جانوران. او میدانست روی کدام نخل اعدامش میکنند. سی سال زیر آن نخل آب و جارو کرده بود و نماز خوانده بود. میثم تمار (همین مرد بزرگ) روی این نخل اعدام خواهند کرد. در زندان هم گفته بود که: "من را اینجوری اعدام میکنند؛ مولای من امیرالمؤمنین به من فرموده که زبانم را از دهان بیرون میکشند." عبیدالله دستور داد؛ عبیدالله ملعون که: "اعدامش کنید، ولی کاری باهاش نداشته باشید، اینهایی که میگوید حرف علی درست درنیاید." اعدامش کردند. بالای دار شروع کرد از فضایل امیرالمؤمنین گفتن. مردم هم جمع میشدند. این همانجور بالای دار بود، هی فضایل امیرالمؤمنین گفت و گفت و گفت. این سربازها عصبانی شدند، گفتند: "چه کار کنیم؟" زبانش را کشیدند بیرون، بعد که این اتفاق افتاد، عبیدالله ملعون یهو به خودش آمد، گفت: "عجب! ما که میخواستیم این اتفاق نیفتد!"
جناب حبیب هم خبر داشت از آیندهاش. حالا البته داستانسرایی ما زیاد شنیدهایم در مورد این بزرگان، خصوصاً در مورد جناب حبیب. از کودکی بنده داستانهای عجیب و غریبی در مورد جناب حبیب شنیدهام که در دکان هیچ بقالی پیدا نکردم اینها را. آن چیزی که خدمتتان عرض میکنم محصول پژوهش و مطالعه است. حالا توی جلسات اینور آنور، چیزهای بالاخره تو بعضی روضهها، بالاخره باید مجلس بگیرد دیگر، یک چیزهایی باید گفته بشود که مجلس بگیرد. ما بچه بودیم، امام حسین آمدند خانه حبیب. حبیب کودک بود. حبیب تقریباً ۲۰ سال از امام حسین بزرگتر بوده. حالا (با نمکی میگوید) حبیب کودک بود بالای پشت بام بود، نگاه میکرد ببیند امام حسین کی میآید. از شدت شوق از بالای مردم گریه میکردند تو مجلس. کسی هم سؤال نمیکرد اینی که میگوید از کجا درآوردی دقیقاً. خلاصه اینها زیاد است از این حرفها زیاد نقل میشود و گفته میشود.
مطالبی که خدمتتان عرض میکنم مطالب متقن و الان اینجا بنده ۳۵ صفحه فیش فقط در مورد جناب حبیب مطالب که دارم، که تقریباً هفت هشت صفحهاش فقط آدرس است، آدرس مطالب قضاییه متقن و مستندی.
گفتند که یک روزی میثم سوار اسب بود. یک گروهی از طایفه بنی اسد یک جایی نشسته بودند. میثم با اسب از آنجا رد میشد. دید که حبیب دارد میآید و حبیب سوار اسب است. میثم و حبیب به هم نزدیک شدند. همانجور که روی اسب نشسته بودند، با هم شروع کردند گفتوگو کردن. حرفهایشان که تمام شد، حبیب برگشت خطاب به میثم گفتش که: "یک پیرمرد خربزهفروشی را میبینم." حالا ظاهراً جدای از خرمافروشی، خربزهفروشی هم داشته میثم. "یک پیرمرد خربزهفروش را میبینم که در راه عشق اهل بیت دارش میزنند. روی دار شکمش را هم پاره میکنند." (شکم میثم را هم پاره کرده بودند.) "یک پیرمرد این شکلی دارم میبینم." میثم هم برگشت بهش گفتش که: "من هم یک مردی را میبینم." یا حالا "یک مردی را می شناسم سرخرو، چون چهره حبیب سرخرو بود، گیسوهای بلندی دارد. این در راه یاری پسر پیغمبر، یعنی امام حسین، میدان میرود، کشته میشود، سرش را در کوفه میچرخانند." (کیفیت شهادت حبیب). اینها با هم گفتوگو کردند، از هم جدا شدند. اینهایی که آنجا نشسته بودند گفتند: "بابا! اینها دیوانهاند! چه میگویند با هم؟ این میگوید یک پیرمردی میبینم اینجوری، این میگوید من یکی آنهم اینجور. لاف میزند، دروغ میگوید."
رشید هَجَری وارد شد. او هم از اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بود که بعدها کیفیت خاصی داشت. اینها بهش گفتند که… پرسید که: "میثم و حبیب کجا رفتند؟" گفتند: "همینجا بودند، داشتند صحبت میکردند. بابا اینها، به قول ماها، دور از شأن این بزرگواران. بابا اینها مشکل دارند. چه میگفتند اینها؟" رشید برگشت گفتش که… رشید برگشت گفتش که: "فقط میثم را رحمت کند. مطلب درستی گفت. یک چیزی یادش رفت بگوید. یادش رفت بگوید اونی که سر حبیب را میآورد کوفه، ۱۰۰ درهم بهش جایزه بیشتر میدهند." اینها گفتند: "بابا! این دیگر از آن دوتا بدتر. صد رحمت به آن دوتا! این که دیگر خیلی مشکل دارد!" رشید هَجَری، اینها اصحاب سرّ امیرالمؤمنین بودند. بین خودشان مطالبی منتقل میشد که میدانستند از آینده خبر داشتند. جناب حبیب همچین شخصیتی بود. و همه این قضایایی که اینها با هم صحبت میکردند اتفاق افتاد.
حبیب بن مظاهر، سال ۶۰، بعد از اینکه معاویه ملعون به دَرَک واصل شد، جمع شدند با تعدادی از بزرگان شیعه، مثل سلیمان بن صُرد خزاعی، مُسَیَّب بن نَجَبَة فزاری، رِفاعَة بن شَدّاد بَجَلی، یادتان است؟ اینها گفتند: "ما با یزید بیعت نمیکنیم." نامه نوشتند برای امام حسین و حضرت را دعوت کردند که بیاید علیه یزید. امام حسین علیه السلام به نامه اینها اعتنا کرد و بعد جناب مسلم را فرستاد که ببیند اینها چه میگویند. در گفتوگوهایی که اینها داشتند با هم، جلسهای که تشکیل شد برای اینکه از امام حسین دعوت کنند، عابس که انشاءالله در این دهه در مورد این بزرگوار هم صحبت خواهیم کرد، یکی از شهدای خارقالعاده روز عاشوراست. عابس بن ابی شبیب شاکری، این بزرگوار پا شد سخنرانی کرد. خیلی هم پرحرارت بود عابس، پرشور بود در مورد عشقش به امام حسین و فداکاری صحبت کرد. صحبتش که تمام شد، پشت او حبیب بلند شد گفت: "رحمت کند خدا تو را، عابس! حرفهایت، حرفهای درستی بود. همه اینهایی که گفتی حرفهای من بود. خیلی کوتاه و مختصر گفتی. به خدا ما هم اعتقادمان همین است که تو گفتی."
و از عجایبی که میخواهم خدمتتان عرض بکنم این است، ببینید اینها نکات ویژهایست. باید به اینها توجه داشت. مسلم را فرستادند کوفه. جناب حبیب با همه وجود برای مسلم بیعت جمع کرد. هم سنش از مسلم بیشتر بود، هم اعتبارش از مسلم بیشتر. یعنی اگر برای خودش بیعت جمع میکرد، با او بیعت میکردند و جا داشت که برای خودش… من احساس میکنم، شاید شاید اینی که حبیب اینطور ضریح پیدا کرد در حرم امام حسین، خب دلایل مختلفی دارد، شاید یکی از دلایلش این اوج فداکاری ایشان باشد. خیلی ویژه، شبیه آن فداکاری که حضرت عباس علیه السلام کرد، از آب نخورد به حرمت اباعبدالله و اینطور صاحب بارگاه شد. جناب حبیب هم عاشقانه برای مسلم بیعت جمع کرد و جانش را گذاشت وسط. "بنده میخواهم هر چه اعتبار دارم برای کسی دیگر خرج بکنم. خودم هم بشوم سربازش." کسی که شاگرد شاگرد من هم شاید به حساب نیاید؟! شُرطة الخمیس بوده حبیب بن مظاهر، پنج تای اصلی سپاه امیرالمؤمنین بوده! «بچه بوده! بچه بوده!» حالا آمده اینجا بدون هیچ حرف و حدیثی دارد برایش نیرو جمع میکند. با چه فداکاری و عشقی! تا آخر برای حضرت مسلم ایشان یار جمع کرد با مسلم بن عوسجه که انشاءالله فردا شب اگر فرصت باشد در مورد مسلم بن عوسجه فوقالعادهای وقتی که عبیدالله آمد در کوفه دستگیر میکنند. این دو بزرگوار یک مدت مخفی بودند، بعد هم که مخفیانه حرکت کردند به امام حسین علیه السلام ملحق شدند. شب ششم محرم، که عرض خواهم کرد...
یک نکته عجیبی که برخی نقل کردند، گفتند امام حسین علیه السلام (مرحوم دربندی نقل کرده، مطلب جالب توجهی است) گفتند که امام حسین علیه السلام نامه نوشتند به حبیب وقتی که حرکت میکردند به سمت کوفه. نامهای که نوشتند این است: "من الحسین بن علی بن ابیطالب الی الحبیب بن مظاهر." از حسین بن علی به حبیب بن مظاهر. بعد آنجا میفرمایند که، البته تعبیری که دارند این است: "یا عالم فقیه حبیب بن مظاهر." امام حسین علیه السلام حبیب را به عنوان فقیه معرفی میکند! عظمت این شخصیت! و باز آن نکته قبلی که عرض کردم، همچین شخصیتی شد یک سرباز خورده و پا رکاب حضرت مسلم، همه اعتبارش را گذاشت وسط، برایش نیرو جمع میکرد تو کوفه. خیلی خیلی عظمت روحی و شخصیتی میخواهد همچین چیزی. بعد حضرت نوشتند که: "تو که میدانی ما جایگاهمان نسبت به رسول الله چیست، تو بهتر از هر کسی ما را میشناسی. اخلاق تو اخلاق خوبیه و غیرت داری. جانت را از ما دریغ نکن. جدم رسول الله در قیامت به تو پاداش میدهد." و طبق همین نقل مرحوم دربندی، وقتی که ملحق شد حبیب به امام حسین علیه السلام در کربلا، میگوید که امام حسین علیه السلام بشارت دادند به زینب کبری که: "بیا که حبیب آمد! بیا که حبیب آمد!"
جناب حبیب بهشدت محبوب بوده برای... یعنی اسمش واقعاً با مسمّاست. محبوب بود برای امام حسین علیه السلام. و حضرت گریه کردند پای جسد مطهر او و با خدا مناجات کردند که حالا انشاءالله عرض خواهم کرد. بزرگوار بسیار صمیمی بودند، و وقتی هم که ملحق شد (این را یک جلسه توی دهه اول اشاره کردم، باز عرض میکنم) وقتی ملحق شد به امام حسین علیه السلام، دید تعداد یاران حضرت کم است، دور حضرت خالی است، گفتش که: "آقا! من اینجا بنی اسد... بنی اسد نزدیک کربلا بودند دیگر. بعداً هم دفن امام علیه السلام توسط همین قبیله بنی اسد انجام شد. خودش هم اسدی بود دیگر. حبیب مال قبیله بنی اسد بود. قبیله من همین پشت است، اجازه بدهید من بروم برای شما یار بیاورم." و رفت لشکری جمع کرد. جناب حبیب شبانه. تو مسیر آوردن این لشکر، کمین کردند. طبق برخی نقلها ۴۰۰۰ نفر، یا ۱۰۰۰ نفر، و یا ۵۰۰ نفر راه را بستند و با اینها درگیر شدند و این سپاهی که حبیب آورده بود دوباره برگشت به منطقه بنی اسد و حبیب دوباره از راههای دیگری تک و تنها خودش را به امام حسین علیه السلام رساند.
و حالا این بحث چون بحثهای تاریخی است، طبعاً یک کمی حوصلهسربیاور است. بنده سعی میکنم که کوتاهتر صحبت بکنم، بقیهاش انشاءالله فردا شب، که دوستان خیلی حوصلهشان سر نرود و خسته نشوند. این مطلب را فقط عرض بکنم، بقیهاش انشاءالله باشد برای فردا.
گفتند که وقتی که جناب مسلم بن عوسجه به میدان رفته بود، جنگی کرد. ضرباتی بهش وارد شد و داشت از دنیا میرفت. (دوستان صمیمی بودند). گفتند که: در بازار کوفه حبیب (خب پیرمرد بود)، رفته بود حنا بخرد. میدانست که امام حسین علیه السلام دارند میآیند، ولی از کم و کیف قضیه خبر نداشت که راه را بر روی امام حسین بستند و حضرت در کربلا متوقف شدند. رفته بود بازار کوفه حنا بخرد (طبق این نقل که به نظرم مال مرحوم دربندی در اسرار الشهادت است)، حنا بخرد، محاسنش را رنگ بکند. دید توی مغازه حبیب دارد خرید میکند. بسته حنا طبق این نقل دستش است. مگر خبر نداری پیغمبر را در کربلا محاصره کردند؟ همان که این را شنید، این بسته حنا از دستش پرت شد، مات و مبهوت. حالا چه کار میکنی؟ گفت: "دیگر نیازی به حنا نیست. میخواهم با خون سرم محاسنم را رنگ کنم." که همین هم ظهر عاشورا گفتند محاسن سفیدش از خون سرش سرخ شده بود. محاسنش رنگ جناب حبیب!
این صحنه خیلی صحنه عجیب و فوقالعادهای است. عرض کردم اینها جملات احساسی عاطفی تولیدی نیست. اینها نقلهای معتبر تاریخی است. لحظات آخر، امام حسین با حبیب آمدند بالای سر مسلم بن عوسجه. امام حسین فرمودند: "خدا رحمتت کند مسلم!" بعد این آیه را خواندند: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا.» حبیب آمد پیش مسلم بن عوسجه. خب دوست صمیمی بودند. گفتش که: "شهادت تو برای من خیلی سنگین است، ولی بشارتت میدهم به بهشت! داری میروی بهشت! خیر بشارت میدهد." حبیب بهش گفتش که: "خوب معمولاً هر کسی دارد از دنیا میرود وصیت میکند. من اگر میدانستم که بعد از تو زنده میمانم و فرصت دارم، ازت میخواستم که به من وصیت کنی، اگر کاری، چیزی داری برات انجام بدهم، ولی میدانم که مدت زیادی بعد از تو زنده نیستم و من هم زود به تو ملحق میشوم. باز هم اگر احساس میکنی چیزی لازم است، وصیتی داری، بهم بگو. اگر وصیتی داری بهم [بگو] تا من این دین و این رفاقتی که با تو دارم حقش را ادا کنم." اینجا تعبیر این است. خیلی زیباست، خیلی زیباست این صحنهها. کربلا را بینظیر... "فقال له مسلم:" اینجا توی این لحظه که مسلم دارد جان میدهد، پیکر غرق در خون و سراسر زخمش روی زمین افتاده، آخرین جملهای که بر زبان جاری کرد با آن نیمرمقی که براش مانده بود: "فَإِنّی اُوصیکَ بِهذَا." میگوید: انگشتش را این شکلی گرفت به سمت امام حسین علیه السلام گفت: "وصیت من این آقاست. اُوصیکَ بِهذَا. تو را به ایشان وصیت میکنم. فَقَاتِل دُونَهُ حَتّى تَمُوتَ." [برو] "جلوش خودت را به کشتن بده تا بمیری." "تُقَاتِلُ دُونَهُ حَتّى..." "خودت را برای این آقا به کشتن بده." حبیب هم بهش گفت: "لَعَمْرُكَ عَيْنًا." "باشد، من چشمت را روشن میکنم." این گفتوگو شد و جناب مسلم بن عوسجه به شهادت رسید، و حقاً و انصافاً حبیب چیزی کم نگذاشت.
اظهار عشق به امام حسین علیه السلام، و حضرت هم کنار بدن مطهر او گریه کردند و گفتند: "خدایا! من خودم را، مصایبی که بر خودم وارد شد و مسائلی که بر اصحابم وارد شد، همه را به حساب تو میزنم." و اینجا تعبیر این است. گفتند: "بَانَ الْاِنْكِسٰارُ فِي وَجْهِ الحُسَيْنِ بَعْدَ الْحَبِيبِ." انْكِسار و شکستگی در چهره اباعبدالله واضح شد بعد از شهادت حبیب بن مُظاهِر. چه عشقی بوده از جانب امام حسین علیه السلام ای مرد بزرگ که با شهادتش چهره حضرت در هم شد، به هم ریخت. شکست امام حسین علیه السلام ظهر عاشورا با شهادت حبیب.
خوش بهحال کسی که برای امام زمانش این شکلی باشد. امام زمانش مثل حبیب بهش نامه بدهد: "ای فقیه ما! چشمبهراه تویم." میشود ما جوری باشیم امام زمان به ما نامه بدهند؟ دلشان به ما گرم باشد؟ چشمشان به ما روشن باشد؟ و با از دنیا رفتنمان غصه سنگین وارد بشود به امام زمان. ممکن است کسی جور... خوش بهحالش اگه کسی اینجوری باشد. حبیب این شکلی بود. و یک نفر دیگر هم گفتند که این شکلی بود، بگویم و عرضم تمام، روضه امشب هم این شام جمعه، همین. گفتند: بعد از دو نفر انکسار در چهره اباعبدالله آشکار شد. یکی حبیب بن مظاهر بود، یکی هم قمر بنی هاشم. انکسار آنجا شدیدتر بود چون تعبیری که حضرت به کار برد، تعبیر شدیدتری بود. کنار بدن عباس ناله زد، این انکسار فقط در چهره حضرت نبود که چهره شکسته بشود. فرمود: "کمرم شکست در این مصیبت، سپاهام از هم پاشید در این مصیبت، زبان دشمنم به من دراز شد."
السلام علیک یا اباعبدالله. و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر عهدی منی لزیارتکم. السلام.