ثبات اباعبدالله بر موضع توحیدی
آرامش نفوس در پرتوی نور اباعبدالله
زهیر بن قین بجلی
حماسه یمنیها در کربلا
مضارب بن قیس انماری بجلی
سبقت در شهادت از زهیر
معرفتی ورای مذهب
مفهوم سه طلاقه در تضاد با قواعد شیعه
جذبه عشق اباعبدالله
دُلهم بنت عمرو، اسیر کربلا
آیا آتش درون بر جسم مادی اثر دارد؟
همبازی دوران کودکی اباعبدالله
بوسه پیامبر بر گونههای زهیر
زهیر چگونه بیتاب حسین شد؟
عطش وصف ناپذیر زهیر در وصال اباعبدالله
نصیحت زهیر به حضرت عباس
رجزهای غیرتمندانه زهیر
نصایح نافذانه زهیر
نفرینهای امام حسین بر بالین زهیر
عشق تمام ناشدنی دُلهم
معرفت غلام دُلهم نسبت به پیکر اباعبدالله
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. الحمدلله ربالعالمین و صلیالله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنتالله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
«رب اشرح لی صدری و یسر لی اَمری وحلُل عقدهً من لسانی یفقهوا قولی».
عرض شد که دوم محرم، امام حسین (علیهالسلام) به کربلا رسیدند و جناب زهیر بن قین به حضرت پیشنهاد داد که «حالا که نامه عبیدالله به این کیفیت رسیده، همینجا اگر درگیر بشویم بهتر است و با همین جماعت بجنگیم. اینها میخواهند سپاه جمع بکنند و تعدادشان بیشتر خواهد شد». امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: «من آغازکننده جنگ نیستم.» این مطلب بسیار مهمی است و جای گفتوگوی مفصل دارد. تقوای امام حسین (علیهالسلام) و مراعات حدود و مراعات مرز شرعی خیلی جزء مباحث بسیار مهمی است که بسیار عجیب است. در طی این سفر، اصلاً اگر تحلیل قضایا دقیق صورت بگیرد، خیلی مطالب عجیبی دیده میشود. یکیاش همین است؛ حضرت بهشدت مصرند یک سر سوزن از آداب و سنن جابهجا نشود. میفرماید: «من آمدم به سیره جدم عمل کنم. اگر حکومت به دست من داده بشود، [باید] به سیره جدم عمل [کنم].» خوب باید، اگر حکومتم داده نشد، به سیره جدش عمل کند. باید اگر فضا، فضای شکست یا غلبه هم شد، به سیره جدش عمل کنیم. شعار که دادنش راحت است: «من میآیم عدالت... آنچنان رونق اقتصادی ایجاد بکنم که...» حرف مفت که بالاخره زیاد است! «علی برکة الله...» یزید بوده. در مجالس یزید، وقتی میخواسته کسی را راهی کند، گفته: «علی برکة الله». بله، نقل تاریخ عرض کنم خدمت شما که حرف زیاد است. بنده و امثال من حرف زیاد میزنیم. ما میخواهیم به تکلیف عمل کنیم. همیشه هم وقتی میخواهیم به قدرت و ریاست و پست و نماینده مجلس و اینها برسیم، میخواهیم به تکلیف عمل [کنیم]. اگر شکست بخوریم، خدا و پیغمبر... مسیری که آدم پیش میگیرد، اینها کار سختی است. اگر بخواهیم ضوابط شرعی و سنت را رعایت بکنیم، دشواریه.
اینجا حضرت چند بار فرمودند: «من کراهت دارم که جنگ را آغاز کنم.» رسولالله هم نبود، سیره امیرالمومنین هم نبود؛ آغازکننده جنگ نبودند. حتی اگر لشکری را میفرستادند در تقابل با دشمن، این لشکر تا لشکر دشمن متعرض آنها نمیشد. متعرض دشمن [نمیشدند]. همیشه جنگها را طرف مقابل شروع کرد و تعدی نمیکردند. مراعات این ضوابط خیلی مهم است. «من سر عهدم هستم.» یک کلمه حرفی که با حر میزد، میفرماید: «من تعهد دارم، جابهجایش نمیکنم. دست نمیبَرم.» یکی از ضوابط این است. یکی از عجایب هم این است که مرحوم آیتالله پهلوانی در آن کتاب «فروغ شهادت» میفرماید که از عجایب این است که از مدینه حرکت کرد اباعبدالله، این فاصله ششماهه تا کربلا و ظهر عاشورا، یک کلمه حرف حضرت جابهجا نشد. یک کلمه! اوج توحیدی که در کلام اباعبدالله [است]، اوج توکل، تسلیم، اتصال به خدا و قرب، یک ذره تنزل نکرد. شوخی نیست. دلهره است، نگرانی. ششصد بار آدم نگرانی، دلواپسی، به هم ریختگی [دارد]. از این کمک بخواهد. از آن [کمک بخواهد]. پس چرا اینطوری شد؟ حرف کسی حساب میکند؟ طرف میگوید: «آقا، من از شما حمایت اقتصادی میکنم.» چک میکشد، شما را میفرستد جلو. یک میلیارد چک است. رفتی جلو، آقا طرف این پیش آمدهها، یک پولیه. بعد حالا شما حساب میکردی، اطمینانی کردی، گوشی از دسترس خارج [شد]. بیست میلیون، سی میلیون! حالا امام حسین (علیهالسلام) با زن و بچه آمده. هجده هزار نامه دعوت که هیچی. حالا آمدم بکشم. امام حسین تلفن جواب نده! تلفن جواب نمیدهد. دارد میآید بکشتت! یک ذره تزلزل! آقا اینها شوخی نیست. «یا ایتها النفس المطمئنه» شوخی نیست. نفس مطمئنه است! یک ذره شما بگویید در آن لحظه آخر، شمر آمده، حضرت با چه صلابت و آرامشی گفتوگو میکند با آن وضعیتی... شمر گفت: «من کوتاه نمیآیم. میخواهم بکشمت.» «فضحک اباعبدالله» حضرت یک لبخندی زد. در گودال قتلگاه، در وضعیت لحظه آخر، چه صلابت، چه آرامش، چه طمأنینه! لبخند! لبخند اثر مثلاً حالا بگوییم لبخند عاقل اندر سفیه نشانِ آرامشش است. استرسی نیست. خوب هیچی. بیا. آماده. خوشحالم از اینکه دارم میروم. لبخند رضایت از اینکه وظیفهام را انجام دادم. اینها فقط گفتنش ساده است.
گفتنش هم عرض میکنم اینها را بخواهد بگوید و این نفوس در پرتو اباعبدالله به طمأنینه رسیدند. ناصرین اباعبدالله این خورشید است که پرتو افکنده. اینها یکی میشود. زهیر در پرتو اباعبدالله [است]. عجایبی از زهیر دارد دیده میشود در کربلا که امروز یک مقداری در مورد این بزرگوار صحبت بکنیم. انشاءالله روح ایشان هم در جلسه حاضر بشود. عزیزی پیام داده بودند که من این بحثها را گوش میکردم. حالا پیامش الان اینجا ندارم. میتوانم بیاورم. ببینم میتوانم پیدا کنم پیامش را. بله، چیز جالبی بود. خدمت شما عرض کنم که بخوانم پیام را. چند تا پیام داشتیم در مورد این جلسه و گفته بودند که «چند روز پیش درباره اصحاب امام حسین صحبت کردند، خیلی متأثر شدم» و اینکه «الحق درست میگفتند». «یک ماهی است که ما درگیر بیمارستان، بیماری و غیره هستیم. همان روز...» حالا آن روزی که این جلسه را گوش میکردند، این بحث... «همان روز با نهایت اضطرار نذر اصحاب آقا کردم و در عین ناباوری، ورق برگشت و من با چشم خودم معجزه دیدم.» یک نمونه از این. شهدا خیلی جایگاهشان بیش از این حرفهاست. باز هم داشتیم پیام در مورد همین جلسه و برکات این جلسه. خود صاحب بیت یک خواب عجیبی دیده بود دیروز. حالا اینها خواب دیدن اینجا نمیدانم. یا علی.
افتاده شلهزرد، واضح است برایمان، روح شهید، حیات شهید. آمدیم چنگ بزنیم به دامن این اولیای خدا. توجه اینها نصیبمان بشود. اتصال پیدا کنیم. چنگ زدن به دامن اینها، اعتصام به حبلالله. «واعتصموا بحبل الله جمیعاً». آمدیم از آتش عشقی که در وجود این بزرگواران شعلهور شد و یک قبسی هم به ما بدهد که پیش میآید. طبیعی است. هزار مرتبه بالاتر. واضح است. مجلس امام حسین، مجلس شهدای کربلاست و خوشحالیم که خدا این توفیق را داد که این زبان کار بکند. سالم باشیم. دستوپا و مغز و شرکت بکنیم. فرصت و وقت و الان توی زندان نیستیم، رو تخت بیمارستان نیستیم. خدا انشاءالله همه گرفتارها را هم نجات بدهد به فضل و کرم شهدای کربلا.
و اینجا نشستیم، داریم از این بزرگان... خوب، جناب زهیر بن قین بن قیس عماری بجلی. «نامک فنفوظ فوزا». ایشان هم یمنی بود [بودا] این بزرگوار. عرض کردم چهلوهفت درصد شهدای کربلا یمنی بودند و یک آمار استثنایی یمنیها رقم خورد. ایشان از بزرگان قبیله بجیله بود. وقتی که ایشان در منطقه زَرود - که حالا عرض میکنم - به تور امام حسین خورد، خیلی سریع شروع کرد که به تور امام حسین نخورد! به تور امام حسین خورد. پسرعمویش هم بعد از خودش بهش ملحق شد. جناب سلیمان بن مضارب بن قیس بجلی که پسرعموی ایشان [بود]. توضیح زیادی در مورد ایشان ما نداریم. فقط گفتند: «سنش حدود چهل سال بود و بعد از نماز ظهر به میدان رفت.» قبل از جناب زهیر، پسرعموی جناب زهیر بود و ایشان ملحق شد به امام حسین همراه زهیر. وقتی زهیر [ملحق شد]. غلام ایشان هم که ملحق شده یا نه، و در مورد همسر ایشان... خوب همسرش را میدانید سهطلاقه کرد. که حالا عرض میکنم، فقه شیعه نیست سهطلاقه. سهطلاقه مال فرهنگ اهل سنت است. آمد یک طلاق سنی داد همسر را. معلوم هم نیست. از یک طرف نمیخورد به این بزرگوار خلقوخوی سنیگری. از یک طرف نشانههای تشیع هم درش دیده نمیشود. امام حسین کلاً همه قواعد ریخته به هم. معلوم نیست اما با کی طرفیم. شیعه است؟ سنی است؟ اگر شیعه است، سهطلاقش دیگر چیست؟ اگر سنی [است] این تعابیرش در مورد اهل بیت دیگر چیست؟ چرا میگویم، برایتان. شمر وقتی آمد حضرت عباس را اماننامه بدهد، آمد در گوش حضرت عباس گفت: «عباس! نصیحت کرد.» «شجاعت» بدی! حواسم هست عثمانیمذهب پاشا... بیاید توی یک ماه تقریباً همچین وضعیتی پیدا کند که ایستاده به قمر بنیهاشم میگوید: «آقا ول کن...» عجایب! این آقا. بزرگان. جذبه. و چیزی جز جذبه نمیتواند باشد. جذبه عشق اباعبدالله و مشخص است. از آن خیمه که آمد بیرون، آن حرکت طلاق، این شکلی و سهطلاقه کردن اینها با خیلی منطق معمولی و اینها قابل فهم نیست. دست... بله، همان دیگر. اصلاً جذبه همین است. جذبه یک آن میکند از همه چیز. گفت که گرفتار من نباش. البته همسرش هم ول نکرد. همسرش هم آمد. حالا بیا. با خود زهیر آمد یا جدا؟ [به] همسر ایشان جزء اسرای کربلاست. جناب دلهم بنت عمرو، همسر با معرفتی است. جناب زهیر هر چی دارد از این خانم دارد. انشاءالله در بهشت حشر جفتشان با امام حسین (علیهالسلام) است و ما را هم انشاءالله دعا کنند و مشمول عنایات و توجهات بشویم.
در منطقه زَرود بود. اصلاً از مکه که راه افتاده بود جناب زهیر و حجش را به جا آورده بود. حالا یا از مدینه یا از مکه. حج ظاهراً شرکت کرده جناب زهیر. حالا ظاهراً از مدینه همزمان بوده که به سمت مکه میآمده. امام حسین [گفته] که هیچ چیزی برای من تلختر از این نیست که بخواهم با حسین مواجه بشوم. [ملاعمر] همدانی رحمتالله علیه باخبر شده بود یک صوفی آمده است در همدان. جایگاه مرجعیت بود. مرحوم انصاری همدانی عالمی بسیار قوی بود که در ذهنم هست سه تا اجازه از مراجع وقت داشت. آن روح فقاهت و اینهاش میزند بالا. نشستی اینجا دستور [میدهی]. آن صوفی. حالا صوفی را هم کسی تأیید نمیکند. جالب است. میگوید که: «تو آمدی به من تذکر بدهی؟ من در سینه تو دارم آتشی میبینم که عنقریب برافروخته خواهد شد. تو خودت یک آتشی میشوی.» تذکر بدهی فضاهایی نبود. بعد دیگر اتفاقاتی برایشان میافتد و آن جذبههایی که برایشان رخ میدهد و کشش بیش از این نداشت. چون ناگهان سوخت. اگر آرامآرام میرفت، تا هشتاد، نود سالم عمر میکرد. برخی بزرگان گفتند چون استاد نداشت و ناگهانی جذبه او را گرفت، خیلی سن کمی کرد. دکتر [میگفت] ایشان سمت چپ تنش را میپوشاند. دیگر آخر، خیلی اصرار کردم. «چرا ایشان کنار زد این حوله را؟ دیدم این نصف این طرف جزغاله است. این پوست سوخته اثر دارد دیگر.» بالاخره آن رابطه بین جسم و روح. آن آتش درون ایشان پوست این جسم مادی ایشان را هم شعلهور کرد. به هر حال. بعضیها هم بودند این شکلی [و] به ظاهر چیزی فراری، ولی آخر گرفتار همان میشوند.
جناب زهیر از امام حسین (علیهالسلام) بهحسب ظاهر فراری بود. شصت سال تقریباً سن این بزرگوار بود. یک چیز عجیبی ازش نقل کردند. خیلی این مطلب، مطلب جالبی است. برخی گفتند شاید آن چیزی که باعث شد مورد عنایت واقع بشود این بوده [که] خیلی چیزها عجیب و لطیف است. گفتند که دیده بودند در کودکی، چون اهل مدینه بود، در مدینه زندگی میکرد. همسن و سال امام حسین هم بود. حضرت پنجاهوهفت سال. گفتند همبازی امام حسین بوده در کودکی، جناب زهیر. و گفتند که یک روز دیده بودند که در کوچه دارد میدود. امام حسین میدویدند. زیباست [این صحنه]. یک [جا] دیدند که صورت گذاشت، خاک زیر پای امام حسین را بوسید. پیغمبر هم بغلش گرفتند و همانجور که امام حسین را میبوسیدند، جناب زهیر را بوسیدند. و گفته بودند که «هرکه حسینم را دوست داشته باشد، ما او را دوست خواهیم داشت.» برخی گفتند احتمالاً در آن گفتوگویی که در خیمه شد – که حالا بهش میرسیم – شاید امام حسین (علیهالسلام) این خاطره را [به او] یادآوری کرد. مطالب زیادی گفته شده. برخی گفتند خاطره سلمان یادش آمد که آن هم عرض میکنم. به هر حال، معلوم نیست امام حسین با زهیر [چه] گفتوگویی [کرد]. به هر حال، اصل داستان این بود که جناب زهیر میگفت: «من بر دین عثمانم. با علی و حسین کاری ندارم.» و با همسر و غلامش از مدینه که آمدند بیرون، با تشریفاتی که آمدند، هرجا که کاروان امام حسین میرفت، این خیمه را دور میزد که روبهرو نشود با امام. و باز کاروان امام حسین که راه میافتاد، حرکت میکردند. البته پشت کاروان امام حسین بود در مسیر، ولی سعی میکرد نزدیک نشود به قافله. زَرود که رسیدند – که نهم منزل نهمی بود که در مسیر بود – زمین شنزار بود، ریگ بود. حضرت خیمه پا کردند. زهیر زودتر رسیده بود زَرود. اینجا از امام حسین (علیهالسلام) جلوتر بود. خیمه مجللی را درست کرده بود، پرچمی هم زده بود و داشت تکان میداد. حضرت [پرسیدند]: «خیمه کیست؟» گفتند: «این خیمه زهیر بن قین بجلی است.» حضرت فرمودند که: «خوب، کسی میرود پیام من را بهش برساند؟» یکی از اصحاب قبول کرد. «پسر فاطمه دعوتت کرده.» پیک امام آمد. زهیر نشسته بود سر سفره. غذا هم سر سفره بود. [لقمه را] ظاهراً برداشته بود در دهان بگذارد. پیک میآید، میگوید که: «مولای من اباعبدالله تو را صدا کرده.» میگویند که لقمه از دست زهیر افتاد و عرق کرد. همسرش گفتش که: «نشستی؟ پسر فاطمه...» همسر خوب، آدم را سر به راه میکند. محبت به همسر خوب، عرض کردم. واسطهها. محبت، محبت، محبت، محبوب، محبوب، محبوب. اتصال. همسر مؤمنی داشته. مشخص است. همسر شیفته اهل بیت. جای همسر. و یک کلمه است. یک تذکر. وضعیت تذکر شهید کربلا درست میشود. خیلی مهمهها. دست کم میگیرد. بابا اینکه زهیر یک کلمه یک جایی میزند، میشکند. این شیشه را میشکند. موقعیتی قرار گرفته امام حسین فرستاده دنبالش. نمیدانی چی جواب بدهد. همسرش گفتش که: «پسر فاطمه صدایت میزند. گفتوگو که ضرری ندارد.» ایشان پاشد و اینطور نقل کردند، گفتند: «هنوز به خیمه امام نرسیده بود.» خیلی این صحنهها، صحنههای عجیب [است]. تصور کنید امام زمان برای کسی همچین کاری بکند. دیدند که حضرت از خیمه آمدند بیرون. آغوش باز کرد. به هوای حضرت [خودش] روی زمین کشیده میشد. این تا دید، شعلهور شد محبت امام حسین. رفت در خیمه و وقتی که برگشت، گفتش که: «تو همسر عزیز و وفادار منی. سالهای زیادی را کنار من تحمل کردی. سختی بود؟ صبوری کردی. من نمیخواهم وبالی داشته باشم. میخواهم سبک بشوم. پر بکشم.» آزاد کرد. سهطلاقه کرد. «اسیر من نباش. آزاد.» هر کاری دوست داری. خلاص. «نمیخواهم بهخاطر من به رنج بیفتی.» که اینجا ظاهراً در جواب ایشان هم همسرش گفتش که: «من ولت کنم بروم؟ من گفتم برو سراغ اباعبدالله. حالا که رها [نمیکنم].» ایشان هم زهیر را [رها نکرد] و عصر عاشورا هم بود که حالا قضیه هست، عرض میکنم.
یک داستانی هم هست. برخی بزرگان گفتهاند: «همین بوده که آن چیزی که روی زهیر اثرگذار بود، این خاطره بوده.» گفتند که زهیر در منطقه بلنجر – اگر اشتباه نخوانم – که مال سرزمین خزر بود، یکی از جنگهای مسلمین بود. در آن جنگ شرکت داشته. غنائمی گرفتند. سلمان – جناب سلمان فارسی – ایشان هم در جنگ بودند. این غنائم را که تقسیم میکردند، جناب سلمان خطاب به اینها، یا خطاب به زهیر به نحو خاص، فرموده بود که: «از این غنیمتها خوشحال نشوید. خوشحالیتان وقتی باشد که آل پیغمبر را کمک بکنید و کنارشان بجنگید. آن غنیمت، غنیمت آخرت است. آن خوب است. با این غنیمتهای دنیا چیزی برایتان مثلاً درنمیآید.» آنجا را گفتم که یاد آن قضیه افتاد. برخی قائلاند که جناب زهیر یاد آن داستان افتاد. یک تذکری بود برایش. سلمان جایگاهی داشت و اینجا امام حسین وقتی پیشنهاد دادند، یکهو آن قضیه تکانش داد و عرض کردم در منطقه شَرَف هم چه آب برداشتند و مواجهه با حر. از حضرت خواست که «من بزنم؟ این را...» که حضرت فرمودند: «نه.» خیلی قرص و محکم. حالا با آن سن و سال و یک آتش عجیبی در زهیر دیده میشود. یعنی همه آنها مقامات عالی دارند، ولی یک جلوههای خاصی در این شهدا هست. دفاع مقدس هم هست. یکی غیرتش خیلی عجیب و غریب است. یکی حسن خلقش خیلی عجیب و غریب است. یکی مثلاً حیای خیلی خاصی دارد. یکی نمازش مثلاً خاص بوده. هرکی یک چیزهایی در این شهدا جلوهگر است. یعنی اثر خاصی این شهید. یک شور عجیبی دارد. اصلاً نمیدانم چطور باید توصیف کرد جناب زهیر را. این آتشی که دارد برای اینکه میخواهد انگار داد بزند عشقش به امام حسین را. میخواهد همه را گرفتار کند. هم در قید و بند هیچ چیزی نیست. هم میخواهد همه را بردارد بیاورد. یک تعصب خاصی دارد روی امام حسین. خیلی عجیب است. گفتند که همان که عرض کردم خدمتتان، غروب تاسوعا که شمر آمد و خواست اماننامه بدهد. حضرت عباس (علیهالسلام) گفتوگو که رد و بدل شد. امام حسین دیدند که حضرت عباس جواب شمر را نمیدهند. فرمودند که: «جوابش را بدهید. درست است که خطاکار است و دارد به دعوت...» جواب تندی داد حضرت عباس (علیهالسلام) که: «من امان داشته باشم، پسر فاطمه امان نداشته باشد؟ خدا خود و اماننامهات را لعنت کند.» اینجا گفتند که عباس و برادرانش آمدند در خیمه امام تا گزارش بدهند قضیه شمر را. اینجا زهیر با یک تعدادی از اصحاب بودند. گفتند زهیر آمد کنار عباس (علیهالسلام)، کمربندش را گرفت. گفت که: «قضیه، قضیه ولادت تو؟ تو خبر داری که پدرت امیرالمومنین، مادر تو را برای این میخواست که ازش یک فرزند شجاعی به دنیا بیاید که حمایت و دفاع بکند از اباعبدالله و پدر تو را ذخیره امروز کرده. نکند دست از یاری برادرت برداری.» اینجا گفتند حضرت فرمود: «یا زهیر! افی هذا الیوم تشجعونی؟» همچین روزی داری به من شجاعت میدهی؟ فکر میکنی مثلاً در من چی میبینی که تصور میکنی من حسین را ول میکنم؟ ببینید این حس، حس عجیبی است. این غیرت، این عِرق، این تعصب کسی بیاید به ابوالفضل عباس تذکر بدهد که حسین را ول نکنی. اصلاً برای ما قابل تصور نیست همچین چیزی. این چیزی جز آن آتش عشق و آن گداخته نسبت به اباعبدالله هیچ چیز دیگر نمیشود اسمش را گذاشت. غیرت و تعصب روی امام حسین که واقعاً احساس میکند همه چیز فدای او بشود و در این مسیر از هیچچیز نمیترسد [بیباک بیملاحظه است]. ملاحظه کسی را نمیکند. خیلی نکته مهمی است. گفتند که گفتوگوی هم دارد با لشکر دشمن. چند باری جناب زهیر با لشکر دشمن مطالبی را رد و بدل کرد و ایستاد از امام حسین (علیهالسلام) دفاع کرد. عرض کردم یک بار در منطقه ذوحَسَم بود یا ذو حَسَم که حضرت سخنی کردند، پاشد مردانه از حضرت دفاع کرد. روبهروی لشکر دشمن چند باری از حضرت دفاع کرد و شب عاشورا با خود اصحاب و شب عاشورا با امام حسین (علیهالسلام) تعابیری که به کار برد، پاشد گفت: «والله دوست دارم برای تو کشته بشوم، دوباره زنده بشوم، باز کشته بشوم، هزار بار زنده بشوم، کشته بشوم. من عاشق زندگی با تو و مرگ برای تو.» چیزی چشانده امام حسین؟ چیزی طبیعی نیست. عسلی در کامشان گذاشته. یک جذبهای است. گرفته. کنده شده از همه چیز. حضرت لبخندی زدند و جناح چپ سپاه را حضرت به حبیب دادند. جناح راست سپاه را به زهیر دادند. همچین جایگاه. مرد جنگی و فرمانده جناح راست سپاه اباعبدالله شد.
ظهر عاشورا حضرت صحبتی کردند. دیدند اثر نمیکند در این جماعت. دوباره زهیر را فرستادند. فرمودند: «تو هم برو یک صحبتی با اینها بکن.» اتمام حجتها. «شاید کلام تو در اینها اثر کند.» بهار نشان میدهد که آدم ذینفوذ، خوشبیان و اثرگذار. و ایشان هم ایستاد و صحبت کرد. گفتش که: «مردم! حسین فرزند پیغمبر است. چراغ هدایت. به سمتش بیایید. نجات پیدا کنید. خودتان دعوت کردید. حالا روی مهمانتان شمشیر کشیدید.» و گفتند شمر اینجا تیر را گذاشت در کمان. نشانه گرفت به سمت جناب زهیر و داد زد که: «ساکت شو! زهیر! هم تو را، هم حسین را من بشارت میدهم به مرگ.» «من از مرگ میترسانی؟ به خدا من کشته شدن با حسین برایم هزار بار ارزشمندتر است از اینکه بخواهم با امثال تو زندگی کنم.» و برگشت. دشمن از سه طرف حمله کرد و گفتند که حر که به میدان رفت، با زهیر به میدان رفت. فردا انشاءالله بحث حر و میدان رفتن حر را عرض میکنم. گفتند تنها رفت میدان، همراه زهیر به میدان رفت و نماز را هم، وقت اذان شد، نماز را هم خواندند و بعد از نماز میدان رفت.
این رجز را خواند در میدان جناب زهیر: «انا زهیر و ابن القین. من زهیرم، پسر قین. حسین با شمشیر کنار میزنم. از حسین دورتون میکنم. ان الحسین احد الصدقین. حسین یکی از سبط پیغمبر. من عترت البر التقی زین. از عترت پاک تقی زیبا [...]. و ذاک رسول الله خیر الامین. پیغمبر. من دارم در راه خدا برای پیغمبر جان میدهم. از ربکم ولا اری من شین. » ببینید خیلی جمله مهمی است. «میزنمتان هیچ گناهی هم نمیآید.» از این تیکهها، متلکها و فحشها و فضیحتها و کاراتونم عقب نمینشیند. «یا لیت نفسی غوصت قسمین.» ای کاش نفس من دو تکه بشود. ای کاش دو نیم بشود. و در میدان جنگید. آن تعبیر را هم از جناب زهیر هم نقل شده. این تکه از رجز که کلمه زیبایی بود. عرض کردم ای کاش این را حفظ بکنیم. این ابیات: «فداک که نفسی هادیا مهدی». خطاب کرد به امام حسین (علیهالسلام): «جانم فدای کتاب هادی و مهدی هستی. الیوم نلقی جدک النبیا.» این ابیات هم گفتند خطاب به امام حسین (علیهالسلام) خواند. حضرت فرمودند که: «برو. من هم بعد از تو ملاقات میکنم.» و رفت در میدان و عطشی داشت و وضعیت خستگی و زخمهایی بر تنش و گفتند که امام حسین (علیهالسلام) آمدند بالای سرش و وقتی که در آغوشش گرفتند. این تعبیر، تعبیر عجیبی است. وقتی آمدند بالا سر جناب زهیر، فرمودند: «لا یبْعَدَنْک الله یا زهیر! خدا دورت نکند! خدا دورت نکند! و لعن الله قاتلیک. لعن الذین مسخوا خرز و خنازیر.» «خدا قاتلان تو را لعنت کند. آنجوری که لعنت کرد کسانی را که مسخشان کرد به شکل خوک و میمون. همانجور که آنها را لعنت کرد، خدا قاتلان تو را هم لعنت بکند.» این لحظات پایانی جناب زهیر بود در آغوش اباعبدالله و یک نقلی هست این را بگویم و دیگر روضه امروزمان همین باشد. گفتند که دلهم خوب آمده بود تا عاشورا و کربلا و تعلقی هم داشت به زهیر. حالا درست است طلاقه کرد. گفتند که غلامی داشت همراهش بود. برخی مقاتل این را گفتند. عصر عاشورا، روپوشی داد جناب دلهم به غلامش. گفت که: «این را ببر.» خوب، غلام ظاهراً غلام زهیر بود. جناب زهیر هم این را بخشیده باشد به او که اگر میخواهد برگردد، غلام برگردد راحت باشد. پارچهای داد. گفتش که: «برو این را بینداز روی جنازه زهیر.» جنازه زهیر توی میدان افتاده. خیلی این صحنه، صحنه عجیبی است. رفت و برگشت. وقتی که برگشت، عبدالحم ازش پرسید: «چیکار کردی؟ روپوش را انداختی روی زهیر؟» گفت: «انداختم، ولی روی زهیر نه.» گفت: «چرا؟ چی شد؟» «وقتی به میدان رفتم، دیدم بدن ارباب وضعیتی دارد. در گودی قتلگاه شرمم آمد بخواهم بدنای زهیر را...» گفتم: «لااقل این غنیمت...» چی بود؟ آن وضعیت و آن تن. این غلام دلش به رحم آمد. از این بدن پارهپاره و عریان تن زهیر که ارباب او بود، مولای او. به چشمش نیامد خجالت کشید پارچهای بیندازد روی تن. دریغ کردن از اباعبدالله. حتی روپوش. کمترین چیزی که کنار خیابان جسدی میافتد، تصادف میکند، اولین کاری که میکنند رویش را میپوشانند. حرمت میت را حفظ میکنند. کنار خیابان. فامیل هم ممکن است نداشته باشد. کسی هم نشناسدش. یک پارچه، یک کاوری. کمتر کاری که میشود کرد، کمترین چیز. توی تن میکشم، ولو کنار خیابان افتاده. از محضر امام زمان عذرخواهی میکنم بابت این تعبیر. توی جوب هم از دنیا رفته باشد. با افیون و ماده مخدر هم از دنیا رفته باشد. جنازهاش را پیدا میکنند. یکی از چیزهایی که امام سجاد در گودی قتلگاه وقتی دیدند گریه کردند، همین بود. فرمودند: «بدن عترت رسول الله، نوه رسول الله [است].» یک روکش، یک روپوش رویش نینداختند. از یک روپوش این بدن عریان. آفتاب دارد این تن را میسوزاند. بیسر روی زمین رها کردند. تصریح کرد عمر سعد: «این بدنها را رها کنید. گرگهای بیابان بیایند اینها را بخورند.» تعبیری بود که این ملعون به کار برد. به بقیهاشان هم نگاهشان این بود. شما الان این شهید عزیز و بزرگوارمان، شهید رضا اسماعیلی. پارچهای که روی تن مبارک او بوده آوردند تبرک کردی. آدم میفهمد این بدن. این شهید با همه مظلومیت، شکنجهها و وضعیتی که داشت، با اینکه روکشی، با یک روپوشی، با احترامی. لااقل مادر شهید هر غصهای که دارند بابت کیفیت شهادت، دلشان گرم است این فرزند دلبندش، نور چشمش با احترام تشییع شد. با احترام دفن شد. با احترام. خود همینها تسلی میدهد به خانواده. فجیع بود وضعیت شهادت این شهید. اینها آرام میکند تا حدی. جمعیتی که میبینند زیر تابوت را میگیرند. عکسی که به تابوت میزنند، تا حدی تسلی میدهد. حالا تصور کنید این بچههای قد و نیمقد اباعبدالله منزل به منزل دارند این شهرها را میروند. در کوفه، در زندان اسیرند. تا یادشان میافتد بدن روی زمین. دقایقی کنار این بدنهای مطهر گریه کنند، آرام بشوند. منزل به منزل با تازیانه و کعب اینها را بردند. امام سجاد فرمودند: «تا عرش در چشم ما جمع میشد.» با کعب نی به سر امام میزدند. نیزه به تن ما فرو میکردند. بغض کنی، اشک میریزید. حسرت به دل ما مانده. آه بکشد. جان به قربان مظلومیت شما. بچههای کوچک. بچهها جرأت نداشتند «بابا» بگویند. جرأت نداشتند گریه کنند. سکینه بنتالحسین طبق این... کنار بدن اباعبدالله وقتی آوردند. این روضهها زیاد میخواندند. گفتند که با زینب کبری آمد کنار این تن مقدس. تنی که چند دقیقه پیش باهاش وداع کرد در خیمه. دقایقی بیشتر نگذشته. رو کرد به عمه. گفت: «یا عمتا! هذا نعش و من؟» «عمهجان! این جسد کیست؟» فرمود: «عزیزم! عزیزم! اینجا زده پدرت را.» غش کرد سکینه روی بدن.
ما [میگوییم]: «السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیکم منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار. و لا جعله الله آخر العهد لزیارتی.»