خالد بن عَمرو اسدی صَیداوی
بعد از پدر، به میدان رفت
بیست ساله بود
روحیه بالای جانبازی در جنگ
هر چه به شهادت نزدیک تر می شد…
از این بشارت، دلم آرام شد
شاخص حقانیت
ولیّ خدا، افسرده نمی شود
معجزه اخلاص
جنس نگرانی امام
جناده بن حارث
سرلشکر امیرالمومنین
از بزرگان کوفه
همسرش به اسارت رفت
احیای نام بانوان نامدار کربلا
شهادت فرزند شان در روز عاشورا
کاروان به منزل “قُطقَطانیه” رسید
وجود چشمه های آب در این منزل
اول محرم
امام به “قَصر بَنی مُقاتِل” رسیدند
دیدار با عُبَیْدُالله بْن حُرّ جُعْفی
عُبَیْدُالله عثمانی مسلک بود
تیپ های شخصیتی متفاوت در کربلا
افراد دارای شخصیت خاکستری و درجات متنوع
امتناع از یاری امام حسین (ع)
وضعیت عُبَیْدُالله بعد از کربلا
دو پسرعمو که دعوت حضرت را نپذیرفتند
پیوستن اَنَس بن حارِث کاهِلی به امام
صحنه های عجیبی که در کربلا خلق شد
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلسلهجلسات با عنوان «و علی اصحاب الحسین»، جلسه چهاردهم. اعوذ بالله من الشیطان الرّجیم. بسم الله الرّحمن الرّحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
جلسات گذشته بحث ما در مورد معرفی اصحاب امام حسین (علیه السلام) بود. شهدای بزرگوار کربلا؛ چند تن از این شهدا در منطقه عَذیب الهِجانات به امام حسین (علیه السلام) ملحق شدند که یاد کردیم از این بزرگواران و دو نفر دیگر از اینها مانده که مقداری در مورد اینها هم بیشتر صحبت بکنیم و ادامه جریان را انشاءالله پیش ببریم.
جناب خالد بن عَمرو اسدی سَیداوی ایشان فرزند عَمرو بن خالد بود و با پدرش رفتند کربلا. با هم و هر دو با هم شهید شدند. این بزرگوار سنش ۲۰ سال ذکر شده، جوانی بود از شهدای جوان کربلاست. رجزی که خواند، هموزن و همقافیه رجز پدرش بود؛ شکل رجز پدرش. رجز خواند و رجزی که خواند این بود: "صَبْرٌ عَلَی الْمَوْتِ بَنِی قَحْطَانَ کَیْ مَا تَکُونُوا فِی رِضَا الرَّحْمَنِ". ای فرزندان قحطان - خانواده خودش را ذکر کرد - صبر کنید بر مرگ؛ رضای خدای متعال را بهش برسید "وَلِلْمَجْدِ وَالْعِزَّةِ وَالْبُرْهَانِ وَ الْاِحْسَانِ". رضایِ خدای متعالی که مجد و عزت و برهان دارد؛ مرتبت وجودی عالی دارد و عنایت و احسان دارد.
بعد خطاب به پدرش کرد که جلوتر از او کشته شده بود. این فرزند شهید که داشت بعد از پدرش داشت میجنگید و پدرش دقایقی قبل از او به شهادت رسیده بود. خطاب حساب کرد: "یا ابتا قَدْ سِرْتُ فِی الْجِنَانِ فی قَصْرٍ ذی حُسْنِ الْبُنْیَانِ"؛ اینها آقا خیلی توش حرف است، این عظمت روحی شخصیتی، این روحیه!
یک بحثی است اصلاً بحث روحیه جزء بحثهای مهم روانشناسی، یک بخشی از مدیریت بحران، بخشهای مربوط به مدیریت، مدیریت بحران؛ بحثهای مربوط به روانشناسی، جامعهشناسی، بحثهای مهمی که هست یک بخشش بحثهای روحی است. در جنگ میگویند برد با کسی است که روحیهاش را حفظ کند. همین که رهبر انقلاب جنگ ارادهها، اینکه کی ارادهاش قویتر است. به شما هم ضربه وارد میشود، زخم وارد میشود؛ به حریفتان هم ضربه و زخم وارد میشود. آنی که نقطه قوت و مایه پیروزی لشکر امام حسین و لشکر حق همین روحیه است. روحیه، روحیه شهادت، روحیه عشق.
خود امام حسین (علیه السلام) اوج روحیه بود که هرچه به شهادت نزدیکتر میشد میدیدند چهره شادابتر، بشاشتر؛ با اینکه شکستگی مصائب در چهره حضرت هویدا بود، مشخص بود که حضرت با "الْاِنْکِسَارُ فِی وَجْهِ الْحُسَیْنِ" به تعبیر مقتل، این انکسار در چهره امام حسین (علیه السلام) واضح بود، مشخص بود که حضرت چهرهشان چهره به هم ریختهای است از شدت مصایبی که دارد وارد میشود؛ ولی روحیه هی این روحیه شادابتر میشد، هرچه ملاقات خدا نزدیکتر میشد حال حضرت یک حال سبکتری بود. اینها نکات بسیار مهمی است. در مورد زینب کبری (سلام الله علیها) هم همینطور است، شدت مصائب بالاست، اطلاعات سنگین است، ولی روحیه در اوج است.
که حالا در جلسه دیگری این شبها عرض شد که امام سجاد (علیه السلام)، آقا شوخی نیست فقط گفتنش ساده است؛ همه گفتنشم ساده نیست. یک چیزی میگوییم امام سجاد (علیه السلام)، امام، ولی خدا، حجت بر خلق؛ خودشان فرمودند به زائده، اینو باید در کامل الزیارات آمده که از جهت سند هم درش بحثی نیست؛ فرمودند من وقتی که از خیمه ما را بیرون آوردند، آوردند کنار گودی قتلگاه؛ لشکر عمر سعد که برای تضعیف روحیه این خانواده این کار را کرد. یک روز در کربلا نگه داشت این خانواده را که جنازههای خودشان را دفن کنند. جنازهها را دفن کردند، وقتی خواستند حرکت بکنند از کربلا به سمت کوفه، این زن و بچه را آوردند دور گودی قتلگاه، صحنه را ببینند، تضعیف روحیه بشود. که آنجا توصیفات عجیبی شده وقتی این زن و بچه دیدند چه حالی پیدا کردند.
امام سجاد فرمودند که من لرزه افتاد بر تنم از این شدت مصیبت، این صحنه. "کَادَتْ تَخْرُجُ نَفْسِی" نزدیک بود جان بدهم. "کادَتْ اُخْرُجُ نَفْسِی" این جمله از امام سجاد، چیزی نمانده بود جان بدهم؛ که زینب کبری (سلام الله علیها) آمد به من بشارت داد. این روایت دیوار حرم اباعبدالله از باب الشهدا که وارد بشود روی کاشی آبی بخشیش را نوشتند که: پسرم، پسر برادرم، عزیز برادرم، باقیمانده جدم، غصه نخور. خیلی این حرف عجیب است. یک زن تو همچین شرایطی به امام سجاد روحیه بده! روحیه بده غصه نخور! من عهدی از رسول الله دارم، خبر غیبی دارم، بشارتی دارم، وعدهای دارم که در آینده این قبر، این بدنهایی که میبینید اینطور [که حضرت فرمودند: نکردند یک روپوش پارهپاره و اینطور که کنار "لا یُوَارُونَ مُبَارَاتٍ" نکردند لااقل یک چیزی روش]؛ عرض کرد غصه نخور بابت این صحنهای که میبینی، این بدنهایی که میبینی اینطور نمیماند اینجا، میآیند دفن میکنند اینجا، حرمی میشود، علم اینجا بلند میشود، مرکز زمین میشود، از همه جای دنیا میآیند اینجا حول این قبر میچرخند تا آخر. "لَا یَمْحُو رَسْمَهُ وَ لَا یَدْرُسُ اَفْرُهُ" اثر اینجا کمرنگ نمیشود، اسمش محو نمیشود؛ روز به روز اینجا قویتر میشود، پرچمش بالاتر میرود.
امام سجاد فرمودند این خبر را که عمم از اُمّ اَیمن شنیده بود که کنیز پیغمبر بود، که رسول الله [گفته بود] دلم آرام شد. ببین چه روحیهای است که تو آن وضعیت که خبرش را ماها نمیتوانیم تحمل کنیم، خبرش را شماها نمیتوانید تحمل کنید؛ زینب کبری ایستاده کنار آن گودی دارد به امام سجاد با آن وزنِ، با آن حالِ، روحیه میدهد. اینها شاخص حقانیت است. "أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ". علامت ولی خدا این است، خوف ندارد، حزن ندارد، افسرده نمیشود، دپرس نمیشود، پژمرده نمیشود، دل به جای دیگری بند است.
این عَمرو بن خالد، این شهید بزرگوار کنار پدرش میدان رفته. جوان ۲۰ ساله تو آن وضعیت بغرنج ظهر عاشورا، پدر کنار او زمین خورده، به شهادت رسیده؛ دارد رجز میخواند و دارد روحیه میدهد به همکیشان، خویشان خودش. "بَنِی قَحْطَانَ صَبْرًا عَلَی الْمَوْتِ یَا بَنِی قَحْطَانِ" آرام باشید، صبر کنید. بعد خطاب به پدرش میکند میگوید: "یَا اَبْتَا قَدْ سِرْتُ فِی الْجِنَانِ" پدر جان تو که در بهشت آرام گرفتی؛ "فِی قَصْرٍ ذِی حُسْنِ الْبُنْیَانِ" در یک قصری از دُرّ و جواهر که خوشبنیان، زیبا روست، تو که آنجا آرام شدی، آنجا مأوا گرفتی، ما هم داریم به تو ملحق میشویم. این معجزه اعتقاد، این معجزه اخلاص، این معجزه حقانیت.
همان تعبیری که حضرت علی اکبر (ارواحنا فداه) خطاب به اباعبدالله عرض کرد: "اَ لَسْنَا عَلَی الْحَقِّ؟" مگر ما برحق نیستیم؟ چرا روحیه! ببینید چه روحیهای است که امام حسین (علیه السلام) [فکر میکنند که] باختند. اینها محاسبات چیزهای دیگری را میکنند. نه اینکه بگوییم اینجا امام سجاد روحیهشان را باختند، زینب کبری دارند روحیه میدهند یا امام حسین روحیه ندارند. علی اکبر اینجا غصه خودش نیست، غصه مظلومیتهایی است که به این افراد معصوم دارد وارد میشود از باب خودش که غصهدار نیست نگران که یک وقتی اینها دچار تلاطم نشوند، دچار اضطراب نشوند بابت مظلومیتها و هجمههایی که دارد وارد میشود. نگرانی این حضرات از این جهت است.
دید امام حسین (علیه السلام) مغموم هستند که عرض کردم شاید شبهای گذشته، تو آن جلسات، عرض کرد: پدر جان! میبینم غصهداری. فرمود بعد از نماز صبح پلکم سنگین شد. خوب به تعبیر علما، بزرگان میگویند “مکاشفه”. مکاشفهای رخ داد، دیدم که این کاروان دارد میرود و فرشته مرگ دارد اینها را همراهی میکند که در بیابان قبض روح کند همه اینها را. این صحنه را که دیدم حالم متغیر شد که این کاروان دارد به سمتِ جوان با همسر، با بچه؛ اینها صحنههایی است که بالاخره هر انسانی متأثر میکند. بابت شهادت خودش که مشتاق است، مشتاقِ سر از پا نمیشناسد برای شهادت خودش، ولی دلش میسوزد. حالا نکات دیگری هست یک سری ریزهکاریهای کربلا هست که کمتر شنیدید، انشاءالله لابلای مطالب عرض میکنم. مطالب خیلی عجیب است.
اینجا حضرت فرمودند من این صحنه را دیدم. حضرت علی اکبر عرض کرد که مگر ما برحق نیستیم؟ حضرت فرمودند: من! ترس ندارد! اینجا حضرت گل از گلشان شکفت. یک جهتش همین بود که دید همچین روحیههایی تو این کاروان است. نه اینکه حضرت روحیه گرفت از روحیه اینها. همان جمله معروف حضرت امام (رحمت الله علیه) که در آن بمبگذاری اسفند نماز جمعه تهران که رهبر انقلاب خطبه میخواندند، بزرگترها مان خاطرشان هست، وسط نماز جمعه منفجر شد، وسط خطبهخوانی رهبر معظم انقلاب، ایشان داشت در مورد مصدق و کاشانی صحبت میکرد. بله حضرت امام خطبه نماز جمعه خیلی حساس بودند. از رادیو گوش میکردند، از تلویزیون میدیدند کلمه به کلمهاش را. (رادیو دستشان میگرفتند گوش میدهند، همان لحظه در ثانیه اگر جمله امام به ذهنشان برسد، همان لحظه میگویند که تذکر داده شود.) صحبتهای امام [خمینی]. من این صحنه را که دیدم، انفجار نماز جمعه، حساس شدم ببینم مردم چه واکنشی نشان میدهند. رهبر انقلاب را محافظینشان آمدند، خود ایشان را تیراندازی بشود، بالاخره انفجار نزدیک ایشان، چند ثانیه رفت و دوباره برگشت. چند ثانیه بردند دوباره برگشتند. مردم همه تکبیر گفتند، آمدند جلو. حالا این وسط جنازهها روی زمین افتاده، همه آمدند صفحه جلوتر، صفها به هم پیوستهتر شد. جنازهها را از روی زمین بلند کردند، نماز جمعه را ادامه دادند. تو آن وضعیت هر جای دیگری بود یک ماه، دو ماه، یک سال نماز جمعه تعطیل میشد. چند ثانیه فقط – چند ثانیه به دقیقه نرسید، فیلمش را نگاه کنید – چند ثانیه که فقط ببینم قضیه چی بود. ایشان هم خودش برگشت، نماز جمعه را خواندند.
امام اینجا فرموده بودند که من حساس بودم ببینم واکنش مردم چیست، نگران واکنش مردم بود حضرت امام که مردم جا نزنند، مردم نترسند. خیالم راحت شد دیدم همه برگشتند. نگرانی بابت خودش که ندارد که. نگرانیاش این است که مردم یک وقتی کم نیاورند، جا نزنند. نگرانی اباعبدالله یک بخشی نسبت به شهدای کربلا همین بود. ولی دید که روحیه اینها عالی است. ببینید این شهید ۲۰ ساله را و حالا عرض میکنم شهدای دیگر را.
یکی دیگر از این بزرگواران که چند بار اسم ایشان آورده شد، جناب جناده بن حارث (الحارث) که فرزندش عَمرو بن جناده را چند بار عرض کردیم. حالا یکم بیشتر امروز در مورد [ایشان میگوییم؛] چون رجزش را نخواندیم. این جناب جناده جزء افرادی بود که تو جنگ صفین جزء فرماندهان و سرلشکران سپاه امیرالمومنین و بعد مرگ معاویه جزء آن سران اصلی بود که تو منزل سلیمان بن صُرد خزاعی جمع شدند و نامه دادند به امام حسین. ایشان تا آخر پای عهدش ماند. پسرش هم، پسر ۱۱ سالهاش هم کربلا شهید شد، همسرش هم اسیر شد.
چند بار نکاتی عرض شده. خودم حیفم میآید از ایشان نگم، به وجد میآید آدم هر وقت از این زن بزرگوار (میگویند بازم نکاتی عرض میکنم در مورد ایشان و پسر این بزرگوار) جناب عمرو بن جناده. ایشان عرض کردم ۱۱ سالش بود. برخی گفتند که از مکه اینها همراه امام حسین بودند. از مکه اینها همراه امام حسین بودند. البته تو آنچه که ما خواندیم و بحث شد تا به حال از عَذِیبالهجانات ملحق شدند به امام حسین.
بعد از اینکه پدرش شهید شد، این بچه ۱۱ ساله، مادرش گفت: "برو خدمت امام حسین (علیه السلام)". آمد عرض کرد که: آقا اجازه بدهید من به میدان برم. ۱۱ ساله! "غُلامٌ قُتِلَ اَبُوهُ". این بچهای است که پدرش به شهادت رسیده "فِی الْحَمَلَةِ الْأُولَی" در آن حمله اول کشته شد. "وَ لَعَلَّ اُمَّهُ تَکْرَهُ ذلِکَ". شاید مادرش دوست نداشته باشد که او به میدان برود. خودش برگشت عرض کرد که: آقا! مادرم من را فرستاده، گفته راضی نیستم از مگر اینکه بروی تو میدان بجنگی. و عرض کردم سرش را [جدا کردند] سراسری جدا کردند برای مادرش؛ پرت کردند سر مبارک این شهید ۱۱ ساله را که مالک بن نصر ملعون سر او را برای مادرش انداخت. مادرش بحریه بنت مسعود! ای کاش خانمها این نامها را زنده کنند. حالا ما هی گفتیم این چند جلسه خودشان فکر کنند برای احیای این نامهای مبارک چه کارهایی میشود کرد. پایگاه بسیج زنانه میشود به نام [ایشان باشد.] تنها تشکیلات، گروههای زنانه که فعالیت میکنند، گروههای جهادی. آدم تعجب میکند از شدت مظلومیت و غربت همچین شخصیتهایی.
بانو! حالا پسر که رفت میدان، رجزی که خواند همین رجز معروفی بود که همه شنیدید و بلدید: "اَمِیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الْأَمِیرُ، سُرُورٌ وَ فُؤَادَ الْبَشِیرِ النَّذِیرِ". بچه ۱۱ ساله این جور رجز خواند که در تاریخ ماندگار شد. امیر من حسین است و خوب امیری است. شادمانی دل هر کسی که بشارت میدهد و انذار میدهد. "عَلِیٌّ و فَاطِمَةٌ وَالِدِهِ فَـهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ کَانَ نَظِیرٌ؟" بچهی علی و فاطمه است؛ نظیری براش سراغ دارید؟ معرفتی در یک بچه ۱۱ ساله! "لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلَ شَمْسِ الضُّحَی، نُورُهُُ" او دارد مثل خورشید سر ظهر میتابد. در وصف اباعبدالله گفت این شهید ۱۱ سال. "لَهُ غُرَّةٌ مِثْلَ بَدْرٍ مُنِیرٍ". چهره نورانی او، پیشانی نورانی او مثل ماه شب ۱۴ میماند در وصف اباعبدالله. رجز را خواند که البته ادامه هم دارد رجز این بزرگوار.
برخی دیگر این تعابیر را به او نسبت دادند: "اُّضَیّقُ مِنْ نَشْلِ ابْنِ هِنْدِ وَ اِرْهَمُهُ، بِعَتْرَةٍ بِمُفَارِسِ اَلْأَنْصَارِ" که اشعار بلند و طولانی است که برخی نقل کردند. در مورد مادر این شهید بزرگوار فقط همین قدر را عرض بکنم. جناب بحریه که آن چند جلسهای هم، چند باری عرض کردم که سر را وقتی انداختند، ایشان با سر فرزندش حمله کرد و سر را کوبید به یکی از سربازان عمر سعد. و یکی از حالا بحث است که دو نفر را با سر فرزندش کشت یا یک نفر را با سر کشت، یک نفر را با ستونی که از خیمه کنده بود کشت. چون دو نفر از لشکر دشمن و قطعاً هم با سر فرزندش از آنها کشته گرفت. خیلی عظمت اصلاً شوخی نیست. اصلاً نمیشود فهمید این را یعنی چی!
و بعد که امام حسین - حالا رجزی خواند که عرض میکنم- امام حسین بهش فرمودند برگرد. وقتی برگشت این سر را پرتاب کرد تو میدان. سر را پرتاب کرد تو میدان. با سر بچه ۱۱ ساله این زن! بعد رجزی که خواند این بود، گفت: "أَنَا عَجُوزٌ مِنْ النِّسَاءِ ضَعِیفَه" من یک پیرزن ضعیفهام تو این لشکر، همسر حدوداً ۷۰ سال سنش بوده. ایشان هم حالا دیگر باید همان حول و حوش سنش بوده باشد. "بَالِیَةٌ خَاوِیَةُ النَّحِیفَة". من یک زن از کار افتاده، نحیفم، زمینگیر. "اُضَارِبُکُمْ بِضَرْبَةٍ أَنِی، بِفِتَی بِغَیْرِ فَاطِمَةِ الشَّرِیفَه". با یک ضربه سختی به شماها میزنم. چقدر تعبیر، تعبیر فوقالعادهای است. "دُونَ بَنِی فَاطِمَةِ الشَّرِیفَةِ" وایمیستم از فرزندان فاطمه شریفه دفاع میکنم "اَلْغُشَ".
به حضرت زهرا (سلام الله علیها) رشادت این بزرگی و حضرت هم براش دعای خیر کردند. فرمودند جهاد از زنها برداشته شده و برگرد به خیمه که ایشان به خیمه برگشت. خوب، این افراد افرادی بودند که در عَذِیبالهجانات به امام حسین (علیه السلام) ملحق شدند و از عَذِیبالهجانات کاروان امام حسین (علیه السلام) حرکت کرد به سمت قَطانیّه. با تای دستهدار سهشنبه ۲۹ ذیالحجه رسیدند به قَطانیّه. که آنجا چسبیده بود به منطقه قصر بنیمقَاتِل. قصر بنیمقَاتِل یکی از منزلهایی بود که جزء منازل پایانی چسبیده به کوفه بود، نزدیک کوفه بود و مثلاً منطقه ییلاقی نزدیک کوفه. کاروان امام حسین (علیه السلام) را از همین مسیر برگرداندند. دیگر برگرداندن به سمت کوفه، از کربلا آوردند به سمت کوفه. که تو این ایام لشکر اسرای اباعبدالله را که آوردند به این قصر بنیمقَاتِل که رسیدند، سکینه دختر اباعبدالله تو این منزل گم شد. در این قصر بنیمقَاتِل که اشعاری هم یکی دیگر از دختران اباعبدالله در مورد گم شدن این بانوی بزرگوار سروده. البته بعد پیدا کردند ایشان را.
اینجا چسبیده بود به قصر بنیمقَاتِل و چند تا چشمه اینجا داشت و ۲۹ ذیالحجه در قَطانیّه بودند. اول محرم در قصر بنیمقَاتِل امام حسین (علیه السلام) قرار گرفتند. دوم محرم که رسیدند به کربلا. این قصر بنیمقَاتِل که آمدند، خوب اصلاً خودش یک قصری داشت آنجا. منطقه نواری بود و دیدند یک خیمهای اینجا افراشته شده و حضرت پرسیدند این خیمه کیست؟ گفتند این خیمه عُبَیْدُاللهِ بنِ حُرّ جُعْفِی است که آن شبهای اول جلسه یک اشارهای به ایشان کردم. یک سری نکات ریزش چون مانده با توضیح بیشتری عرض بکنم. بالاخره از کسانی بود که محروم ماند از نصرت امام حسین (علیه السلام).
توضیح بیشتری بدهم. ایشان جزء مشاهیر بود، از شجاعان عرب بود، شاعر بود، سخنور بود، سوارشناختهشدهای بود و عثمانی مسلک هم بود. در جنگ صفین هم روبروی امیرالمومنین بود. در واقع تو لشکر معاویه بود به خونخواهی عثمان آمده بود. این عثمانی که میگوییم یعنی همین. اینها که خونخواهان عثمان بودند، به خونخواهی عثمان آمدند روبروی امیرالمومنین ایستاد. وقتی امیرالمومنین به شهادت رسیدند، آمد کوفه. [عبیدالله بن حرّ] آدمی بود که معلوم نبود چهکار است. حالا به تعبیر میشود گفت بادمجان دور قابچین بود. چیز مشخصی نداشت خط فکریش و اینها. گاهی اینوری میزد گاهی آنوری میزد. داریم دیگر از این آدمها زیاد داریم.
ببینید یکی از نکات خوبی که تو این بحثها هست همین است که این تنوع شخصیتی، این تیپهای مختلف شخصیتی دیده میشود. فکر میکنیم که دو دسته بودند، سفید سیاه. قیافهها را هم همه را یک فرم میکشی مثلاً اینها همه نورانی خوشگل، چی مثلاً آنهام همه یک مشت آدمهای نه! خیلی بله خاکستری هم زیاد داشتیم. همینی که به کرّات عرض شد مویرگی بود داستان کربلا و این افراد خیلی متنوع بود شخصیتهایشان. از خوارج ابوالحتوف و برادرش لحظات آخر اباعبدالله تا ظهر عاشورا روبروی امام حسین جنگیدند. تک به تک اصحاب امام حسین کشته شدند اینها هنوز بودند. لحظات آخر امام حسین تو گودی قتلگاه اینها ملحق میشوند به امام حسین. ما اینجوریاش را هم داریم، آنجوریاش را هم داریم که از روز اول، حالا میخوانم برایتان بعضی از این افراد را.
اهل کوفه بود، ساکن کوفه بود. از کوفه پا شد رفت مکه. آنجا به اباعبدالله ملحق شد. از آنجا با امام حسین آمد سمت کوفه. خودش رفت از مکه ملحق شد. اینجوری است. شخصیتها متنوع، درجات متنوع و متفاوت. این عبیدالله بن حرّ معلوم نبود چهکاره است و توی کوفه بود. دید که اوضاع دارد به هم میریزد نسبت به امام حسین. اصلاً برای همین آمد بیرون از کوفه که بعداً نه اینوری باشد نه آنوری. فضای فکریش چه شکلی بود که بعداً مجبور نباشد موضع صریح بگیرد. بالاخره آدم شناختهشدهای بود و جزء خواص بود. از او توقع میرفت که یا با این ور باشد یا با آن ور باشد. از کوفه آمد بیرون در قصر بنیمقَاتِل که پسفردا که امام حسین رسیدند کوفه، من با امام حسین باشم نه علیه امام حسین باشم. یک نیمچه نجابتی درش بود که نمیخواست دشمنی کند با امام حسین. امام حسین روی همین سرمایهگذاری کردند. به بهانه همین نیمچه نجابتش آمدند باهاش طرح مسئله کردند، دعوتش کردند برای نصرت خودشان.
حتی گفتند که یک دفترچه داشت که اینها همش روایت از امیرالمومنین بود. خب، کسی که با امیرالمومنین جنگیده در عین حال روایاتی هم از امیرالمومنین جمع کرده؟ دفترچه هم دارد. خیلی چیزهای عجیب و غریبی است دیگر. توی کدها مان هم گاهی آدم همچین چیزهایی میبیند. یعنی طرف مثلاً ضد انقلاب است ولی مثلاً آثار امام خمینی را هم میخواند. علاقه این شکلی هم دارد. خوشش، بحثهای عرفانی و اخلاقی خوشش میآید. میگوید من سیاسیاش را قبول ندارم مثلاً. داریم آدمها اینجوری قاطی زیاد داریم. تو همین زمان خودمان هم زیاد است.
امام حسین گفتند این خیمه کیست؟ گفتند عُبَیْدُاللهِ بنِ حُرّ جُعْفِی. یک حَجّاج بنِ مَسْرُوق جُعْفِی داریم. در مورد ایشان و نکاتی را عرض بکنیم اگر امروز فرصت بشود، امروز اگر نشد، فردا. حَجّاج بنِ مَسْرُوق همقبیله بود با عُبَیْدُاللهِ بنِ حُرّ جُعْفِی. شخصیت بسیار بزرگواری است از شهدای ظهر عاشورا است که جزء آخرین شهدای قبل از امام حسین [است]. جریانات جالبی هم دارد. کیفیت شهادتش غذای جالبی دارد. و موذن کربلا بود ایشان. شخصیت رسانهای! موذن معمولاً این شکلی است دیگر. شخصیت رسانهای کربلا هم آدم خوشبیانی بود هم همقبیله بود با عُبَیْدُاللهِ. اینها توش نکته است. امام حسین به ایشان گفتند: برو با عُبَیْدُاللهِ صحبت کن. همقبیلهاش بود، بچهمحل بود، بالاخره زمینه ارتباط بوده. حضرت به این چیزها توجه دارند دیگر که با این چیزها میشود بالاخره جذبش کرد، شاید رو همین حسابها تحولی پیدا کند. البته کسی هم همراه بود. یزید بن مَغفَل هم همراهش بود که ذکر ایشان را هم بعداً خواهیم کرد انشاءالله.
جناب حَجّاج آمد، حَجّاج بنِ مَسْرُوق. اسمها را اشتباه نکنید ها! حَجّاج زیاد، بعضی حَجّاجها هم داشتیم خونخوار بودند در کوفه در بدن حاکم شدن. این حَجّاج بنِ مَسْرُوق است. حَجّاج بنِ مَسْرُوق آمد پیش عُبَیْدُاللهِ. عُبَیْدُاللهِ ازش پرسید که حسین با من چهکار دارد؟ گفت که فرمود؛ در واقع جناب حَجّاج فرمود که میخواهد دعوتت کند بیایی برای کمک. نصرت کنی او را و دین خدا را. عُبَیْدُاللهِ گفت: من از کوفه آمدم بیرون که جزء قاتلانش نباشم. اهل کوفه دنیا را انتخاب کردند، آخرت را رها کردند. محبت اهل بیت را دادند با پول عبیدالله طاق زدند به قول ما. من نه سر همراهی با آنها دارم نه مخالفم. آمدم بیرون که درگیر این دعواها نشوم ببینم خدا چی میخواهد. حَجّاج بنِ مَسْرُوق برگشت قضیه را برای امام حسین (علیه السلام) تعریف کرد.
عجیب شد. حضرت فرمودند باشد، خودم میروم. خودشان آمدند با عُبَیْدُاللهِ بنِ حُرّ صحبت کنند و حرکت کردند و رسیدند به آن خیمه. عُبَیْدُاللهِ بنِ حُرّ آمد استقبال. جلسات ابتدایی بخشی از این صحبتها را عرض کردم. حضرت فرمودند که تو غرق در گناهی. من آمدم دستت را بگیرم از این لجنزار گناه درت بیاورم. بیا با من برویم که شفاعت جدم رسول الله شامل حالت بشود. [گفت:] رسول الله! به خدا اگر یاریت کنم جزء اولین کسانی که کشته میشود. این اسب من که حالا اسمش مُلْجِمَه یا مُلْحَقَه بوده، این هم شمشیر من، این هم بردههای من. امکانات هرچی بخواهی بهت میدهم. با خودم کار نداشته باش. گفت: به خدا با این اسب هر جا رفتم به نتیجه رسیدم. اسب با برکتی است، قدم خوبی دارد. هر جایی رفتم به نتیجه رسیدم. با این شمشیرم به هر کی زدم مرده است. اسب و شمشیرم خوب است. حضرت فرمودند که: "مَا جَعَلْنَاکَ لِفَرَسِکَ، مَا جَعَلْنَاكَ لِسَیْفِکَ" ما برای اسب تو، بله شمشیر تو نیامدهایم. ما که نیامدهایم اینجا شمشیر و اسب تو را [بگذاریم]. من آمدم خودت را دعوت کنم. ظاهراً در تو خیری نیست که بخواهی بیایی. فرمودند: "مَا کُنْتُ أُقَدِّمُ الْمُضِلِّینَ" من دست دراز نمیکنم به سمت کسانی که از راه بدند. از اینها کمک نمیخواهم. کمکم نمیکنی؟ برو دور شو از این منزل. چون آنجا نزدیک کربلاست. منزلی که من. صدای من اگر ظهر عاشورا به غربت بلند شد، صدای من به گوش تو نرسد. چون جدم رسول الله فرمودند اگر صدای مظلومیت فرزندان من بلند بشود و کمک نکند کسی بشنود و کمک نکند، "خُلودٌ فِی جَهَنَّمَ" خواهد داشت، تا ابد در آتش خواهد بود. برو یک جایی که صدایم را نشنوی که لااقل تا ابد جهنمی نشوی. این هم اولتیماتومی بود، هم تذکری بود هم خیلی لطیف دوباره یک دعوت مجددی بود.
ولی این آقای عبیدالله بن حرّ متأثر نشد از این کلام اباعبدالله. اینجاش جالب است که آن جلسه عرض نکردم، نقل مجدداً برای چند تا نکته ریز بود که دارم میگویم، برای اینها بود. حالا بگوم و یک چند دقیقهای ادامه بدهم و بعد انشاءالله روضه خدمت شما باشیم. اینجا چند تا نکات جالب دارد. میگوید که: بعد از شهادت اباعبدالله، همین عبیدالله بن حرّ آمد، خودش را رساند کربلا، مزار اباعبدالله. اشعار سوزناکی و حسرتباری خواند که یک بیتش این است: "فَیَا لَکَ حَسْرَةً مَا دُمْتُ حَیًّا، تَرَوَّدُ بَیْنَ صَدْرِی وَ تَرَاقِیَ". چقدر حسرت میخورم که من بعد از تو زنده ماندم و این حسرت این سینه و ترقوه من را پر کرد. یعنی دارم منفجر میشوم از این حسرت. قبول نکردم حرف تو را. با پای خودت آمدی تو خیمه من. دست من را بگیری، من را ببری. میخواهم بمیرم از این حسرت. محروم شدم از این فیض.
و گفتند که چند تا نکته ریز دیگر هم هست. اینها نکات جالبی است و خیلی هم حال آدم را به هم میریزد این چند تا نکته. گفتند که عبیدالله گفت که وقتی دیدم امام حسین خواستند بروند، دیدم موی محاسنشان سیاه است. که آن جلسه هم گفتم آن دو تا پسرعمو که کمک نکردند حضرت را مشرقی که تو همین منزل حضرت به آن دو تا پیشنهاد دادم. آن دو تا هم نیامدند. آن هم گفتند که خیلی محاسن سیاه امام حسین (علیه السلام) برای ما جلب توجه میکرد. پرسیده بودند محاسن خودتان است و یا رنگ کردید؟ بنیهاشم زود پیر میشویم، محاسن زود سفید میشود. "محاسن خودم نیست." عبیدالله اینجا گفته که احساس کردم محاسن حضرت از شدت سیاهی شبیه پر زاغ است. آنقدر که سیاه است. محاسن حضرت سیاه بود شبیه پر زاغ بود. و اینجاش عجیب است. میگوید که آن لحظهای که آمد حضرت پیش من. این صحنه را تصور بکنید. خیلی عجیب است. میگوید که این بچههای اباعبدالله دور او بودند. چند تا بچه کوچک داشت، دختر، حالا پسر. این بچهها از سر و کول او بالا میرفتند. آدمی که بچه زیاد دارد، بچه کوچک دارد همین است دیگر. [در] شرکت، مجلسی جایی.
بعد قضیه عبیدالله ازش نقل شده. گفته که این را مرحوم مقرم در مقتل الحسین گفته. میگوید که دیدم این بچههای اباعبدالله سر و کولش بالا میرفتند. این صحنه را که دیدم که این آقا تنها مانده از من هم درخواست کمک کرد، من هم جواب ندادم. این بچهها دور او میچرخند، میپلکیدند، دلم سوخت براش. عبیدالله دلم سوخت. این صحنه را که دیدم این بچهها، بچهها دارند بیبابا میشوند. اباعبدالله تو غربت قرار [گرفته]. تک و تنها شده. با این زن و بچه آمده اینجا. بیکس بیپناه. این بچهها دور او میچرخند. که عرض کردم عمر بن قیس مشرقی با پسرعمویش اینها هم حضرت را دعوت کردند و جواب مثبت ندادند. باز در جای دیگری توضیح بیشتری داده شده تو این قضیه.
گفتند که عبیدالله گفت که حضرت وقتی آمدند پیش من یک لباس خطدار تنشان بود. یک کلاهی به سر داشتند. یک کفشی به پا داشتند. چهرهاش مثل ماه میدرخشید. کسی را تا حالا من به این شکوه و جلال و زیبایی و به این محاسن سیاه ندیده بودم. و دیدم که این بچهها و دخترانش هی هوایش را میگیرند، میکشند. دور [حضرت] میچرخند، دور بدن [حضرت]. میرفت دنبالش میرفته است. این صحنه را که دیدم دلم سوخت عبیدالله گفت. و امام در این منزل بودند و از این منزل حرکت کردند به سمت کربلا. یک نفر دیگر هم اینجا به امام حسین (علیه السلام) ملحق شد به نام انس بن حارث کاهلی که ایشان هم از شهدای بزرگوار کربلا است و باخبر شد. ببین چقدر عجیب است. خبر بهش رسید که حضرت رفتند به عبیدالله پیشنهاد دادند: بیا من را کمک کن. عبیدالله نیامد کمک. این بزرگوار بهش خبر رسید که حضرت از او درخواست کمک کردند. پاسخ خودش را به امام حسین رساند.
انس بن حارث که پیرمرد بزرگواری بود، اصحاب پیامبر بود. که عرض میکنم ایشان در کربلا صحنه جالبی را خلق کرد. چون خیلی پیر بود. با کمر خم آمد تو میدان. از اصحاب پیامبر بود. پیامبر روایتی شنیده بود. در بدر و حنین جزء اصحاب رسول الله بود. این پیرمرد با آن وضعیت خودش را به امام حسین رساند. با ۸۰ سال سن عاشورا به امام حسین (علیه السلام) رساند. این جناب انس بن حارث را هم حالا باید نکاتی در مورد ایشان عرض کنم. حالا ببینم چقدر فرصت است که من این سه نفری که اسم آوردیم را بله وقتمان هم دیگر رو به اتمام است. باشد انشاءالله این سه بزرگوار را فردا در موردشان نکات را عرض بکنم.
این جناب فقط همین را بگویم که این جناب انس بن حارث این کاهلی که میشنوید کاهلیها یک قبیله بودند. یک قبیلهای بودند در بنیاسد. بنیاسد هم که قبیله نزدیک کربلا بودند. بنیاسد شهدای بزرگواری داد مثل جناب حبیب و جنایتکاران بزرگی داد مثل کی؟ مثل حرمله. بنیاسد و کاهلیها. بله هم شهدای بزرگواری در اینها بود هم خونخواران عجیبی مثل حرمله. حرمله جزء قبیله بنیاسد و جزء همین کاهلیهاست. حرمله بن کاهل اسدی، اسدی بود و از همه کاهلیها بود. این انس بن حارث هم کاهلی بود و اسدی بود و اینها چیزهای عجیبی است. از یک خانواده گاهی دو تا برادر! نافع بن هلال را عرض کردم. این نکته را از ایشان عرض نکردم. مجموعه مطالب. یکی از اصحاب امام حسین که حالا اسم ایشان گفته شد و بعداً خواهم خواند انشاءالله فرصتی باشد.
یکی از اصحاب امام حسین میدان رفت و شهید شد. برادرش تو لشکر عمر سعد بود. بابت کشته شدن برادرش عصبانی شد. فریاد کشید. به امام حسین ناسزا میگفت که تو برادر من را به کشتن دادی. حمله کرد امام حسین را بکشد که نافع تو مسیر زد به درک واصلش کرد. عجایبی است تو صحنه روز عاشورا. برادر روبروی برادر، فرزند روبروی پدر که عرض کردم چند شب قبل. و صحنههای عجیب همقبیلهای، فامیلهای نزدیک. اینها صحنههای عجیبی بود که ظهر عاشورا خلق شد. به هر حال این صحنهها از یک طرف اوج شقاوت لشکر دشمن را نشان میدهد، از یک طرف اوج مظلومیت لشکر اباعبدالله. یک تعداد معدود ۸۰ نفر ۱۰۰ نفر که بسیاری از [آنها] پیرمرد بودند. اصحاب رسول الله بودند. اصحاب امیرالمومنین بودند. سنها ۷۰ سال ۸۰ سال ۶۰ سال. تعداد زیادی از این بزرگواران، شهدای کربلا، سنشان بالا بود. البته چندتایی هم شهید جوان و نوجوان داریم ولی بیشتر سنهای بالا بود. که اینها به غیرتشان برخورده بود. حالا انشاءالله فردا برخی نکات را عرض میکنیم. به غیرت این بزرگواران برخورده بود و آمده بودند تو میدان.
همین جناب انس بن حارث گفتند که تو میدان که آمد کمرش خم بود. عمامهاش را باز کرد، دور کمرش بست. شکم کمر صاف بشود و کمر خم دیده نشود. بله حالا همان سن و سال بوده تقریباً. و ابروهایش هم ابروهای سفید بود. برای اینکه این سفیدی این ابروها دیده نشود، ابروهایش را هم با یک دستمالی بست و تو میدان آمد. بین ۱۴ تا ۱۸ نفر را کشت این پیرمرد. با عشقی تو میدان میرفت که حالا رجزها، اینها را بخوانم برایتان. و گفتگو با امام حسین (علیه السلام) بود.
در وجود اینها شعلهور نسبت به امام حسین (علیه السلام) و آن غیرتی که نسبت به امام حسین و حرم رسول الله و حرم امام حسین (علیه السلام) داشتند که تصریح شده توی کلمات بسیاری از این شهدا، حضور این زن و بچه تو میدان باعث شده بود که به غیرت این شهدا بر بخورد. حضور زینب کبری. به هر حال اینها امیرالمومنین را دیده بودند. غیرت امیرالمومنین را دیده بودند. دیده بودند علی با دشمن چهکار میکند. چقدر حرمت نگه میدارد. در برخی جنگها لشکر دشمن که کافر بود با همین ایرانیان، دختر پادشاه را دستگیر کردند، روی زمین نشاندند دختر یزدگرد را. امیرالمومنین صحنه را دید، با عتاب و فریاد فرمود این چه وضعی است؟ گفتند آقا چکار؟ چرا این اینجوری؟ گفتند آقا این دشمن است. بچه دشمن، بزرگزاده است، اشرافزاده است. صندلی براش بیاورید. جایی را براش تدارک ببینید. روی خاک نشاندید! با دست بسته! بله. پدرش فرمانده لشکر کفر. حرمت او را نگه داشت.
همسر پیامبر لشکرکشی کرد علیه امیرالمومنین. چند هزار نفر را به کشتن داد از سپاه امیرالمومنین و سپاه خودش. امام حسن مجتبی شتر پایش را زدند که جنگ جمل بود. امیرالمومنین دستور دادند که ناموس رسول الله با اینکه دشمن او بود، خونش هدر بود. قطعاً خونش هدر بود. محارب بود دیگر، اوج رئیس محاربین بود. فرمود: یک نفر نامحرم حق ندارد سمت او برود. به برادر و محمد بن ابی بکر که جزء سران سپاه خودش فرمود: امر خواهرت را به تو واگذار کردم، محرمش هستی. دستگیر کردند و برگرداندنش به شهر. با خودش ۲۰ تا زن را هم دستور داد با لباس مردانه خودشان را بپوشانند، اسکورت کنند عایشه را که او هم متوجه نشود اینها زن هستند و نامحرمی هم از نزدیک با او در تماس نباشد. که آمد گلایه کند عایشه که علی حرمت خاندان رسول الله را نگه نداشته، من را با ۲۰ تا مرد راهی کرده. اینها برداشتند از صورت نقاب و عمامه را، گفتند: ما ۲۰ تا زن بودیم به دستور علی. که آنجا تحسین کرد امیرالمومنین. مرحبا به غیرت پسر ابوتراب.
همرزمان اباعبدالله خیلیهایشان اینها را دیدند. حالا دارند میبینند دختر امیرالمومنین تو این میدان بین این نامحرمان و چقدر خوب شد که این شهدا نبودند که صحنههای بعد را ببینند. غیرت این شهدا. این شهید رضا اسماعیلی عزیز و بزرگوار که ما دهه اول از شب اول هی این عزیز را یاد کردیم و هرچه یاد کنیم کم است. امروز هم پارچه آغشته به خون مطهر این شهید، خون گلوی این شهید را تبرک کردید، دیدید بوی این پارچه را. این شهید به مادرش میگوید: من طاقت ندارم یک خشت از حرم زینب کم بشود. اولین گروههایی بودند که اعزام میشدند، گروههای جهادی که داوطلبانه میروند با آن وضعیت امنیت. به مادرش میگوید: که اگر اجازه ندهی هر اتفاقی بیفتد سر حرم حضرت زینب، خودت بر قیامت جواب حضرت زینب. من طاقت ندارم.
وقتی هم دستگیرش میکنند، بنا به آن چیزی که نقل شده، وقتی که بهش میگویند توهین کن. میگوید: مادرم من را فرستاده برای زینب. سر بدن من. از چی میترسانیشان؟ این شهید بزرگوار غیرت این شهدا، عشقشان به ناموس خدا، به ناموس کبریا قطعاً یکی از عوامل عاقبتبهخیریشان بوده. قطعاً یکی از عوامل توجه این ذوات مقدسه به اینها بوده. قطعاً دخیل بوده در رزق شهادتشان. شوخی نیست. ناموس کبریاست. ناموس امیرالمومنین. در زیارت ناحیه امام زمان میفرمایند خطاب به اباعبدالله که تو در گودی قتلگاه تو "دِیرِ وِ تَرْفَنْ خِفَاتاً إِلَی الْحَرَامِ". همانجور که بیجان روی زمین افتاده بودی، گوشه چشمت همش به سمت خیمه بود. چشم به خیمه داشتی. غیرت حسین. ناموس حسین. زن و بچه حسین.
عبیدالله چی گفت: این بچهها دور او دائم میچرخیدند. این پدر مهربان اوج لطافت بچهها: "رها نمیکنم اباعبدالله". ما هی از قمر بنیهاشم میگوییم چقدر با این بچهها خوب بود. بچهها روی پای او مینشستند. عباس کجا حسین کجا. محبت حسین کجا مهربانی حسین با بچهها کجا. نوازشی که به بچهها داده است. عبیدالله گفت: دلم سوخت این صحنه را که دیدم که این بچهها قرار است چند ساعت دیگر چند روز دیگر بیبیبا بشوند، یتیم بشوند، آواره بشوند.
زینب کبری با چه وضعی وارد کربلا شد؟ گفتند عباس زانو گذاشت. زینب از این محمل که پیاده میشود بر این زانو پا بگذارد. عصر جمعه است. امام زمان فرمودند هر صبح و هر عصر گریه میکنم. به جای اشک خون گریه میکنم تو این غروب جمعه. در این روز امام زمان همنوا بشویم با امام زمان، هماشک بشویم با آقایمان. با صاحب عزا در این ایام. طبق نقل از حضرت پرسیدند: آقا جان! کدام مصیبتی است که شما براش خون گریه میکنید؟ مصیبت علی اکبر؟ عباس؟ نه! مصیبت خود اباعبدالله؟ نه! آقا کدام مصیبت؟ مصیبت اسارت عمهام زینب. به غیرت ولی الله برخورد این اسارت این دست بسته دختر.
میرزای شیرازی روضهخوانی داشت عرضه [کرد:] روضه من همین باشد. چرا عزیزم را ادامه میدهم. همین قدر بس است برای روضه. اصلاً لازم نیست مفصلترش را خواند. اهل معرفتش هستید انشاءالله. جان میدهند با این روضه. میرزای شیرازی (رضوان الله تعالی علیه): روضهخوان بیاورید. نقل کرده: شروع کرد روضه حضرت زینب (سلام الله علیها) خواندن. قرار شد روضه مجلس عبیدالله. خط اول را خواند با اینکه اصلاً این خط مطلب خاصی ندارد. ادامهاش قضایایی هست. آن چوب و خیزران و دندان اباعبدالله و اینها. اصلاً به آنجاها نرسید. روضهخوان خط اول را خواند: "وَدَخَلَتْ زَیْنَبُ بِنْتُ عَلِیّ عَلَی عُبَیْدِاللهِ بْنِ زیادٍ وَ هِیَ عَلَیهِ اِلّا رَوْحِ السِّبَابَة". گفتند میرزای شیرازی غش کرد دیگر. داد زدند آقا نخوانید بقیهاش را. میرزا غش کرده. ترجمه یک خط چیست؟ زینب را در حالی در مجلس عبیدالله وارد کردند که پستترین لباس ممکن بر تن او [بود]. با رخت اسارت، با رخت ذلت، دختر امیرالمومنین را وارد مجلس نامحرمان کردند. الا لعنت الله علی الظالمین.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حَلَّت بِفِنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیتُ و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.