مجَمِّع بن عبدالله عائِذی
اهل کوفه و حدودا پنجاه ساله
از تابعین بود
همراه پسرش به میدان رفت
عائِذ بن مُجَمِّع بن عبدالله
حدودا بیست و پنج ساله
تیر انداز و سوار کار ماهری بود
باید در دینداری قوت داشت
انتخابی که هزینه دارد
پیه اقلیت را به تنت بمال
افتخارات موهوم
حتما خبری هست که همه می روند
وقتی که پشتت به امام گرم باشد
دعایی که امام در حق قیس بن مصهر کردند
جنادَه بن حرث
اهل کوفه بود
از اصحاب پیامبر و امام علی (ع) بود
عمرو بنِ خالِد صِیداوِی
در جمل، صفین و نهروان کنار امیر المومنین بود
شهدایی که در اباعبدالله ذوب شدند
سعید، غلام عَمرو
جان باختن را انتخاب کرد
جنادَه بنِ کعْبِ بنِ حارث
یار جناب مسلم بن عقیل
از اصحاب امیرالمومنین و پیامبر اکرم
فرزندش در راه امام شهید شد
أسْلَم الترکیّ
ایرانی بود
شهدای ایرانی که در کربلا بودند
شهادت در آغوش امام
سلام امام عصر به شهدای مذکور
جمع عاشقان
هدیه ویژه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبین ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
درباره اصحاب بزرگوار امام حسین علیهالسلام گفتگو میکردیم. نام چند نفر از بزرگوارانی که در منطقه «عزیب الحجانات» به امام حسین علیهالسلام ملحق شدند، ذکر کردیم. در مورد برخی از آنان، مفصلتر صحبت شد. درباره «عمرو بن علی» صحبت کردیم که البته ایشان از فیض شهادت محروم شد. و «نافع بن هلال»، شهید بزرگوار، که دیروز دربارهشان صحبت کردیم و اجمالاً نامی از ایشان برده شد، توضیحات بیشتری را عرض میکنم.
نفر بعدی جناب «مجمع بن عبدالله عائذی» است که ایشان اهل کوفه بود و با فرزندش آمد. سنش حدود ۵۰ سال بود. پدر ایشان، «عبدالله»، جزو صحابه پیامبر بود و خودش هم جزو تابعین بود. در جنگ صفین هم مشارکت داشت و جزو اصحاب امیرالمومنین در جنگ صفین بود. در زیارت ناحیه مقدسه و زیارت رجبیه، امام زمان (ارواحنا فداه) به ایشان سلام دادهاند: «السلام علی مجمع بن عبدالله العائذی».
ایشان با فرزندش با هم به میدان رفتند و هر دو شهید شدند. سن فرزندش «عائذ بن مجمع بن عبدالله» حدود ۲۵ سال بود. گفتهاند که سوارکار ماهری بود و تیرانداز زبردستی بود. در زیارت ناحیه مقدسه و زیارت رجبیه، اسم ایشان هم آمده است. در آن حمله اول ظهر روز عاشورا (صبح عاشورا)، ایشان و پدرش به شهادت رسیدند.
گفتم که جناب «مجمع» وقتی به امام حسین علیهالسلام رسید، حضرت فرمودند: «کوفه چطور بود اوضاعش وقتی میآمدی؟» گفت: «آقا به کوفه اعتمادی نیست. سرانشان با پول خریداری شدهاند و اشرافشان رفتهاند. مردم عوام با اینکه به شما علاقه دارند، ولی اینها کسانی نیستند که به نفع شما برایتان بجنگند.»
«چه خبر؟» – این چند بار نام این بزرگوار را آوردیم – «...که فرستاده امام حسین بود به کوفه.» گفت: «آقا، "حسین بن نمیر" دستگیرش کرد. سران سپاه عبیدالله بردندش کوفه. هرچه شکنجه کردند، ایشان سرّی را فاش نکرد.» و رفت برای منبر. با شجاعت تمام در مدح اهل بیت چیزهایی گفت. همانهایی که ما در مورد شهدایی مثل «شهید سید اسماعیل» بزرگوار میشنویم و با همه وجودمان تحسین میکنیم و تا هوشمند بیفتم، با همه وجود احساس میکنم. با دلاوری و شجاعت دم از شیعهگری و محبت اهل بیت میزد.
خیلیها از لشکر دشمن یکی پا شد و گفت: «ما بر دین علی نیستیم، بر دین عثمانیم.» در همچین فضاهایی (بله، توی قم و جمکران و حرم امام رضا دم از شیعهگری زدن خیلی سختی نداره). خودمان به کرات دیدهایم افرادی که آن را واضح است، تقریباً خیلی از افرادی که توی این محیطهای مذهبی و مدارس اسلامی بزرگ شدند، در فضاهای خوبی (خانواده مذهبی، خانواده پاسدار، خانواده سپاهی، خانوادهای که چشم باز کرده و همه اهل حجاب، اهل نماز، اهل طاعتاند)، خیلیهایشان توی فضای دانشگاه و مدرسه و اینها یکم که یک موج دیگری میبینند، قوتی نیست، پایههای محکمی ندارد، و پشت اینها استدلال و برهان و منطقی نیست.
در عوض، آنهایی را دیدهایم (توی محیطهای فاسد) زیاد جوانانی را، طلبههایی را، بسیجیهای حزباللهی را که پدرشان عرقخور و مادرشان رقاص بوده. به کرات، خصوصاً در تهران و کرج، اینها اصلاً جنسشان یک جنس دیگری است. این را انتخاب کردهاند و بابت انتخابشان هم هزینه میدهند. میرویم تو محیطهای فاسد، چون ترفند شیطانه. «خوب، مومن بودن که هنر نیست»؟ نخیر! اسلام به ما سفارشی برای مهاجرت (هجرت، هجرت در راه خدا، هجرت فی سبیل الله) دارد. شما اگر میبینید محیطی که درش هستید محیط خوبی نیست، شما روز قیامت توجیهی بیاورید که "من جایی که بودم بد بود". آیه قرآن است. ملائکه با عتاب به شما میگویند: «ألم تکن أرض الله واسعه؟» زمین خدا به این بزرگی. جای تو را عوض میکردی. "محیط ما بد بود، محیط کارمون این شکلی بود، رفیقام اینجوری بودن، دور و برمون همه عرق خوردن." اینها که نشد استدلال! این همه محیط خوب، این همه فضای خوب...
آن یک بحث است. بحث دیگرش این است که ما اگر توی یک موقعیتی قرار گرفتیم، چهارتا مخالف، چهارتا کسی که مثل ما فکر نمیکنند، چقدر قوت داریم؟ چقدر بنیانمان سفت است؟ چقدر با افتخار وامیایستیم و داد میزنیم حرفمان را تکرار میکنیم؟ به کرات دیده میشد و دیده میشود جوان مومن مذهبی توی دانشگاه.
اولی که معمم شدم (دو سه ماه اول)، ۱۸ سالگی معمم، یکی از دانشگاههای تهران (۱۶ آذر) ما را دعوت کرد. محیط بسیار بدی. تهران، منطقه را نگویم (بالاخره همشهری همان منطقه غرب تهران). رفقایمان هم ناراحت نشوند. محله ما، گفتیم محله خراب. بالاخره موجودات عجیب و غریب تهران. مفصلی هم حضورمان در آن دانشگاه. با ترس و لرز، ساعت ۹ وارد صحن دانشگاه شدیم. فضای بسیار عجیب و غریب. خدمت شما عرض کنم که کافیشاپ وسط حیاط دانشگاه و یک محیطی بالاخره فضای صمیمانهای بود که گاهی سر کلاس هم با هم میرفتند (رفاقتی بود). بالاخره دختر و پسر گاهی با همدیگر دست به دست هم میرفتند سر کلاس هم یک چند دقیقهای مینشستند. دانشگاه، کافیشاپی بود که دانشجوها هم گاهی درش (حالا ماجرای مفصلی دارد). سلسله مباحث چند جلسهای داشتیم و دو سه ماهی. بعضی رفیقهایمان هم که همراه ما بودند (رفقای طلبه)، گفتند: «ما دیگه نمیایم، ما کشش نداریم تو همچین جمعی وارد بشیم.» بعد از رفقایی که آنجا میآمدند (معروف تهران که همراه میآمدند)، و فضا، فضای خاصی بود. خیلی فضای خراب. بعضی از این بچههای مذهبی و مومنشان را که میدیدیم، یک آقا پسری بود (فامیلیاش با اینکه بنده حافظه قوی ندارم، فامیلش توی ذهنم مانده بعد این همه سال). ایشان آمد و آرامآرام به دانشگاه ما را برد (اگه کسی نفهمد، خیلی با احتیاط توی نماز جماعت حضور پیدا میکرد و دانشگاه کلاً فضا، فضای تقوا). چادریهاش تقوا میکردند، با مانتو میآمدند. خیلی هاشون دانشگاه... خدمت شما عرض کنم که همش تقیه و تقیه. فضایی بود که بالاخره جو این شکلی است. انگشتنما میشویم یا مثلاً فضا را به هم میزنیم. ولی اینجاها نشان میدهد چقدر ما استحکام داریم.
توی این محیطها، توی تاریخ زیاد داشتیم. وقتی که این اولیای خدا را میبردند توی یک مجلسی مثل مجلس عبیدالله، مجلس یزید، یا امام هادی را در مجلس متوکل، امام صادق را در مجلس منصور دوانیقی. و همینطور چیزی شبیه دوران ما، چیزی شبیه سخنرانی رؤسای جمهور در سازمان ملل. شهید رجایی در سازمان ملل سخنرانی کرد، فرمود که: «اگر لازم باشه پاهامو لخت میکنم، میذارم روی میز ببینید رژیم نشانههای شکنجه شاه است.» رهبر انقلاب سخنرانی کردند. رهبر انقلاب سخنرانی کردند در سازمان ملل. سخنرانی محکم و قرصی بود. رئیس جمهور (بعدها البته بعضیهای دیگر رفتند سخنرانی کردند، بعد زوارشان در رفت.)
خدمت شما عرض کنم که افتخار به این مسلمانی، افتخار به ایرانی بودن، افتخار به تشیع، افتخار به قرآن، هر فضایی آدم بره با دشمنترین دشمنان. یکم آدم [که] با یک کسانی مینشیند که فازشان فرق میکند، بعد بهرهمندی از دنیا هم دارد، میگوید: «باکلاس باشن.» این دکتر مهندس فلانه. آدم همچین اینجوری. اینها عظمت میخواهد. توی این محیطها قرار گرفتن، اقلیت. ویژگیهای مهم اهل حق. با یک دهه تهران ۵-۶ سال پیش بحثی داشتیم، باورهای یک یاور. آنجا یک دهه در مورد این صحبت کردیم. اگر کسی میخواهد یاور اهل بیت باشد، باید پیِ اقلیت بودنش را به تنش بمالد. باید آماده باشی اقلیت. امام کاظم فرمودند که خدای متعال اقلیت را مدح کرده در قرآن و اکثریت را مذمت کرده. «اکثرهم لا یعقلون»، «اکثرهم لا یعلمون». اکثر نمیدانند، اکثر حالیشان نیست، اکثر نمیفهمند. «قلیل من عبادی الشکور.» یک تعداد کمی از بندههای من شکرگزارند. «و ما آمن معه الا قلیل.» مومنان به حضرت نوح. حضرت نوح ۹۵۰ سال تبلیغ کرد. شمردن روزهاش، روز اول، روز دوم... ۹۵۰ سال چند روز میشه آقا؟ یه ماشین حساب [بزنید] شما. ۹۵۰ * ۳۶۰ بزن (که تخفیف بده) ۳۶۵. ۹۵۰ * ۳۶۰ = ۳۴۲ هزار روز. [عدد را دقیق حساب کنید] ۱۲۳، ۱۲۳، ۱۲۳۴. ایشان ۳۴۲ هزار روز تبلیغ کرد. چند نفر ایمان آوردن؟ ۸۳ نفر. یعنی کشتی لُژ خانوادگی! اینها همش خالی بود، هیئت همراه. مثلاً آن زیر خدمه، مثلاً کشتی پر شد. بچه خودش سوار نشد، همسر خودش سوار نشد. ۹۵۰ سال تبلیغ کنید، ایمان نیاورد. داعشیها خیلی عجیبه. چه مظلومیتی بوده حضرت لوط در ایران! ما خبر نداشتیم. اخیراً در روستای پیامبر شهریار، جدی نگرفته بود. به طریقی به ما خبر دادند و به طریقی ایشان فرمود: «قبر ایشان است.» بعد دیدم در کتاب «هزار و یک کلمه» مرحوم آیتالله حسنزاده آملی، جلد ۳، نوشته بود که: «مزار حضرت لوط علیهالسلام در پیامبر شهریار میباشد.» و دو سه تا قول در مورد قبر حضرت لوط. آقای حسنزاده قائلاند که مزار ایشان یک مزار عجیب و غریب وسط بیابان است. چدنی درست کرده بودند. حضرت لوط مظلوم ظاهراً آنجا نمانده، برگشته، آمده. هنوزم که هنوزه غریب است. دیده شده قبر قدیمی و خشتی، یعنی خودش ساختمان ۲۰۰-۳۰۰ سال پیش. همسر خودشون ایمان نمیآوردند. در اقلیت محض. خدای متعال اقلیت را... نه! افتخار است توی ذهن ما. توی زمانه ما افتخار، با تعداد فالوور اعتبار میآورد برای آدم.
اربعین جای شما خالی. یکی از دوستان (دوستان نجفی) گفتم که ناهار دعوتند. الانم سربسته آدم میبیند. گاهی خدمت شما عرض کنم که دوستانی که حالا با دو تا از دوستان عراق (عراقی بودند). عرض کنم خدمتتون که گفتم: «اینجا اقوام را دعوت کردند، ناهار مهمان ویژه داریم.» "اینستا زیر آب جهنم." چه خوب. بعد دیگه نظرات کارشناسانه ریختند و با ایشان عکس و سلفی و فلان. عرض کنم خدمت شما که بعد گفتگوهایی که با همدیگه میشد خیلی جالب بود. ببین مثلاً فلانی اینجا میآید. یک چیزی گفت در مورد اینکه مثلاً فلانی رفیقیم و اینها، چند میلیون فالوور دارد. زیارت امام حسینی که چند میلیون دشمن دارد. چند میلیون فالوور دارد. به پشتوانه چند میلیون فالوور آش را با جاش میدهد، میرود. چقدر همین آقا انبیا را مسخره کرد. از حضرت موسی و حضرت یوسف به صراحت. شهدای مدافع حرم را با داعشیها یککاسه کرده. آیات قرآن، جهنم، گرفتاریها که بعضی از دوستان چیزهای عجیبی در مورد اوضاع آن طرفی (تسلط شیاطین). خب، ماها که اینجا گیمبلاگر میبینیم آب از دهانمان راه میافتد، کربلا بودیم. چیکار میکرد؟ امام حسین با ۸۰ تا "ممبر" روبرو. یزید که فقط توی میدان ۳۰k فالوور دارد. روانشناسی رسانه مطرح. ۵۰۰k، ۱m، ۲m، ۳m. ناخودآگاه دیگه خبری هست. پیادهروی هم زحمت و راه و اینها. آن قدر درکش نیست و هنوزم جواب (یک بارم مناظره پذیرفته شد با یک واسطهای، بعد باز).
اینجاها نشان میدهد که ماها همه حرفها و فلان اینها پشتش منطق و استدلال و یک قوت فکری و استدلالی نیست. این هیجانات، شلوغیها، شلوغکاریها، شلوغبازیها خیلی اثر دارد. افکار نصرالدین صفحه خیلی شلوغه، شده هیچی نمیشود وقتی پشتوانه نباشه. این شکلی میشود. اصحاب امام حسین علیهالسلام پشتوانههایشان گرم است. آقا امام حسین بهش میگوید: «پاشو برو.» در منطقه زباله فرمود: «برید جلوتر.» آمد منزل به منزل، فرمود توی کربلا، فرمود شب عاشورا، فرمود صبح عاشورا، فرمود موقع اذن میدان، فرمود. خیلی قوت میخواهد. گفتنش، حل کرده باشد. جای دیگهای باید پر کرده باشد. آنجا جو یهو نبر.
غرض اینکه، این جناب «قیس بن مصهر» رفت بالای منبر توی شهر کوفه. کوفهای که تسخیر عبیدالله بود. دستگیرش کردند. نیروی اطلاعاتی امام حسین علیهالسلام، پیک امام حسین علیهالسلام که نامه آورده بود. توی دارالاماره رفت بالای منبر. شروع کرد تعریف از اهل بیت، مدح و ثنای اهل بیت. بعد دستور داد عبیدالله که از همان بالای دارالاماره که داشت در فضیلت اهل بیت میگفت، پرتش کردند. به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش به امام حسین علیهالسلام رسید، حضرت گریه کردند و این آیه را خواندن: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. اللهم اجعل لنا و لهم الجنة، و اجعل الجنة النزلینا. و اجمع بیننا و بینهم فی مستقر من رحمتک و رقایب مقدور ثوابک.» (اینها را گفتند).
امام حسین علیهالسلام در شهادت ایشان گریست. و این جناب «مجمع» و پسرشان روز عاشورا با هم به میدان رفتند و هر دو به شهادت رسیدند.
نفر بعد جناب «جنادة» بود. البته ما چند تا جنادة داریم که ایشون هم اهل کوفه بود و در «عزیب الحجانات» به امام حسین علیهالسلام ملحق شد. ایشان نزدیک ۷۰ سال سنش بود. از اصحاب پیامبر بود، از اصحاب امیرالمومنین بود. در جنگ صفین شرکت کرده بود. در کوفه هم جزو یاران حضرت مسلم بود. راوی حدیث و اینها بود. البته توی زیارت ناحیه اسم ایشون آمده، در زیارت ناحیه و زیارت رجبیه، ولی اسامی ایشون و کتابتش (بالاخره روایت را به خط کوفی نوشته میشده، خط کوفی هم نقطه ندارد). کتابتی که بعدها به دست ما رسیده، مشکلاتی از این جهت رسمالخط یکسان (مثلاً حیان با حسان)، مثلاً اینها رسمالخطشان شبیه هم است. خدمت شما عرض کنم که با مثلاً جبار با جواد با عباده با جابر خطشان شبیه هم است. نقطه هم که ندارد و به مرور باعث میشود که توی نسخهبرداریهای بعدی که برمیدارند، این جابجا بشه. توی نسخههای بعدی به چند نحو گفته شده: «حباب بن حارث»، «حسان بن حارث»، «جنادة بن حارث». که حالا ظاهراً همین اسم «جنادة» ایشون اسم اصلیشونه. ۱۸ روز ایشان مخفی کرده خودشو در کوفه، بعد از جناب مسلم که راه افتادند و خودشونو به امام حسین علیهالسلام رسوندند. روز عاشورا هم ایشون به شهادت رسید.
نفر بعدی جناب «سعد بن عبدالله» است که حالا ایشان را با «عمرو بن خالد اسدی» (ایشان هم یکی دیگه از شهدای کربلاست). ما دو تا «عمر بن خالد» داریم: یک «عمرو بن خالد اسدی صیداوی» داریم، و یک «عمرو بن خالد بن حکیم اسدی». این دو تا را برخی گفتند دو نفر، در مورد این دو بزرگوار هم حالا یا یک نفر است با دو اسم یا دو نفرند واقعاً. ایشون هم جزو افرادی است که در «عزیب الحجانات» به امام حسین علیهالسلام ملحق شد. و البته یکیشون را سنش را ۴۵ سال گفتند، یکیو سنشون ۶۰ سال. در زیارت ناحیه اسم ایشون آمده. آن سعید بن عبدالله که عرض کردم، غلام ایشون بوده که حالا جلوتر میگویم. امام زمان به ایشون سلام دادند: «السلام علی عمر بن خالد بن صیداوی و السلام علی سعید مولاه.» سلام بر عمر بن خالد و سعید غلامش. ایشون هم شخصیت فوقالعادهای بوده. در جمل، صفین و نهروان کنار امیرالمومنین علیهالسلام بوده. رجز خاصی هم خوانده. ضبط میکنم انشاءالله. (و) ملحق شد به امام حسین علیهالسلام.
ظاهراً این دو تا «عمرو بن خالد» که گفتم، یک نفر است با دو وصف. فقط آنجا ۴۵ سال گفتند، اینجا ۶۰ سال گفتند. ولی ویژگیهایی که گفته شده، چون رجزشان هم شبیه هم است و یکیه، میخورد که هر دو یک نفر باشند با دو اسم و دو مشخصات مختلف. از جوانی جزو اصحاب امیرالمومنین بوده. این جمله امام حسین علیهالسلام را عربیاش را نگفتم: ملحق شدن به کاروان امام حسین. امام حسین فرمودند که: «لن امنعهم مما امنع نفسي.» قطعاً اینها را منع میکنم از چیزهایی که خودم ازش منع نمیکنم. یعنی اینها با جان من هیچ تفاوتی برای من ندارند. «انما هؤلاء انصاري و اعواني.» اینها انصار و اعوان مناند. «تو به من قول دادی که با من برخوردی نداشته باشی.» حتی کتاب این تعبیر، اینکه من هرچه که هر کاری در مورد خودم بکنم، در مورد اینها میکنم. این تعبیر، تعبیر فوقالعادهای از شهدایی کرده، عظمت شهدای کربلا.
«حلت بفنائک.» این تعبیر، تعبیر «حلت بفنائک» یعنی چی؟ فناء یعنی چی؟ یعنی آستانه. فناء آستانه. جلوی درگاه. «حلت بفنائک.» حلت یعنی حلول. کسی به یک آستانهای حلول کند. اینجا داره میگه که اینها یه جوری با تو یکی شدن. این ارواحی که حلول کرد به آستانه، انگار این ارواح ذوب شدن در تو (تعبیر ساده خودمان: شهدای کربلا، شهدایی که ذوب شدن در امام حسین علیهالسلام). خیلی. لذا حضرت فرمود: «من هر برخوردی در مورد خودم داشته باشم، نه احوال منند، انصار منند.» که یکیاش همین جناب «عمرو بن خالد» که ایشون هم ظهر عاشورا به شهادت رسید. و سعید غلام ایشون. سعید بن عبدالله حدود ۲۵ سال سنش بود. وقتی که به شهادت رسید، امام حسین علیهالسلام چندین بار طلب رحمت کردند برای این غلام هم بود. این جوان رشید و فداکار و بزرگوار به همراه مولا و خودش به کربلا آمد. این غلامها، درسته که غلام بودند، ممکنه شما بگید: «آقا اینها که برده بودند، اختیاری از خودشون نداشتن.» صاحبشون برداشته، شب عاشورا آزاد کرد. بردههاشونم آزاد کرد و اختیارم به خودشون سپرد. هم آزاد شدند، هم قرار شد که اگه میخوان برن، برن به اختیار خودشون. این نبود که چون صاحبش اینجا بود و صاحبش میگه بمون، این هم بمونه. انتخاب امام حسین علیهالسلام. همین غلامهایی هم که تو کربلا بودن، همشون مقامات عالی دارند و شهدای والامقامی هستند.
این جناب «عمرو بن خالد» یه رجزی میخوند در کربلا، گفتش که: «الیک یا نفس الی الرحمن ای، میخوام بفرستمت به سمت خودم. بشری بروح والریحان، با روح و ریحان، شاد. الیوم تجزین علی الاحسان، امروز جزای احسانت رو میبینی. قد کان منک قابل زمان، گناهانی که قبلاً انجام دادی غصهدارت نکنه، همش امروز پاک میشه.» «لا تکزعی فکل عیناً فانی.» غصه هم نخور، هر زندهای آخر فانی میشه. «و صبروا حقا لکم یا معشر الازد بني قحطانى.» ای گروه ازد بنی قحطان، توی این میدان شکیبا باشید. هیچ چیزی میرساند که هیچ چیزی با آن لذت قابل مقایسه نیست. خودش اینطور با خودش صحبت میکرد و به میدان رفت و به شهادت رسید.
نفر بعدی جناب «کعب بن حارثه» است که حالا چون یکمی بحثمان تأخیر افتاد و من زودتر از این افراد نام مبارکشان (را) عبور میکردیم، خیلی سریع بنده اسامی بزرگوار را عرض بکنم که جلسه بعد وارد ادامه بحث بشیم، بحث دیگه بیشتر از این طول نکشه.
این جناب «جنادة بن کعب»، دوتا «جناده» داشتیم. یکی «جنادة بن حرث» که حدود ۷۰ سالش بوده، یکی «جنادة بن کعب.» کعب و ۷۰ سالش بوده. ایشان هم جزو اصحاب پیامبر بوده، رزمنده صفین بوده، یار امیرالمومنین بوده، یار امام حسن بوده، یار مسلم بوده در کوفه. در زیارت ناحیه اسم ایشون آمده و رجزی خوانده در کربلا. و احتمالاً ایشون همان «جنادهای» است که در «عزیب الحجانات» به امام حسین ملحق شد. آن فرزند شهید، شهید ۱۲ ساله پسر ایشونه که عرض کردم سرش رو جدا کردند و برای مادرش انداختند. فرزند ایشون. ایشون همسرش «بحریه» بود که شب عاشورا با هم، بحثش رو داشتیم. شب عاشورا این جناب «جناده» اینها عظمتهای این شهدا. شب عاشورا با همسرش گفتوگو میکرد. با آرامش به همسرش گفتش که: «ما فردا جنگ سختی با این قوم داریم. کلاهخودهای ما را میشکافند. اسبامونو میکشند. خونهامون رو زمین ریخته میشه. تو تحمل اسارت رو داری؟» بعد از من، اینها شوخی نیست. خیلی از ماها خودمان آمادگی شهادت ... همسرم اسیر میشه (دست این عراقیها بیفته، مثلاً توی جنگ ایران و عراق. دست این صهیونیستها بیفته، دست داعشیها بیفته.) شوهرت شهید بشه، همسرش اسیر بشه! این زن بزرگوار که عرض کردم، خیلی شخصیت است، شخصیت فوقالعادهای است و خیلی غریبه. خیلی کمترین اطلاعات در مورد ایشون بین ماها نیست. خیلی آرام گفت: «ای جناده، حسبنا الله. من چیزی نیستم وقتی دختر رسول الله اسیر میشود. خودمو آماده کردم از شهادت ترس ندارم، نه از اسارت. فرزندم هم تقدیم میکنم.» که «جناده» لبخندی زد و آفرین گفت و رفت برای نماز و عبادت و شهید شد. بعد از ایشون هم پسر بزرگوارش «عمرو بن جناده» عرض کردم و رجزی که در میدان میخوند که «امیری حسین.» رجز این بزرگوارم عرض کردم: «ان جناداً ناکس خار» نیستم، عهدشکن هم نیستم. «عن بیعتی حتی یلفنی وارثی.» دست از بیعتم برنمیدارم تا کشته بشم. وارثم از من، «شلوف سعید». من اعلام میکنم من آمادهام که به شهادت برسم و خونم بر زمین جاری [شود].
شهید ایرانی بزرگوار «اسلم تُرکی» که حالا اسم ایشون رو واضح هم گفتند «سلیمان واضع». ایشون مال منطقه دیلم بود که توی فاصله بین قزوین و گیلان. خیابان بیابان کوچهای چیزی به اسم شهید دیده میشه یا نه؟ شهید ایرانی. عرض کردم ۱۵ نفر از شهدای کربلا ایرانی بودنشان محتمل است. «جُون» غلام بود، ولی آفریقایی بود، سیاهپوست بود. گفتند یا غلامها از ایران بودند یا از آفریقا بودند. [برخی میگویند] «جُون» مال ایران بود. غلامی آفریقایی بود. غلام آفریقایی سیاهپوست بود. یک نفر از اینها غلام سیاهپوست همین «جون» معروف که شنیدید، آن غلام سیاه امام حسین علیهالسلام. بقیه غلامهای روز عاشورا به احتمال زیاد همشون ایرانی بودند. ولی آنی که قطعی و بارز ایرانی بودنش همین جناب «اسلم تُرکی». شهید. درصد زیادی. بین ۱۰۰ تا شهید، ۱۵۰ تا. یعنی تقریباً ۱۰ درصد شهدای کربلا ایرانی بودند. درصد بالایی است. یعنی مردم ایران. ولی خب چند نفر اینها را میشناسد بزرگوار؟ ایشون حدود ۴۵ سال سن داشت. گفتند ایشون قصهگو بوده، قصهگویی قوی، بچهها را جمع میکرد و قصهگویی میکرده. و روز عاشورا هم که گفتند هم زبان عرب مسلط بوده هم فارسی هم ترکی حرف میزده. روایت میکرده، قصه میگفته، شعر میگفته. مورد علاقه امام سجاد و امام حسین علیهالسلام بوده. و در نبرد تن به تن که به میدان رفت و کشته شد. غلام حر بوده (یه احتمال هم اینه که غلام حر بوده باشه). غلام «جناده» رو احتمال دادند. احتمال دادند و ایشون آمد وایساد گفت: «البحر منی و ضربی خِضَمّی.» من میآیم اینجا دریای خون را میاندازم از ضرباتی که با نیزه میزنه. «ولی جوّی مُسَهَّمِی و نبلی یمتنی.» زمین رو با خون پر میکنم، آسمون رو با تیر پر. «نبوع و هنر ایرانیان»، که «هنر نزد ایرانیان است و بس.» بهترین شهید. «و اذا حِصامی فی یمینی ینجلی. ینشَقَّ قلب الحاسد المبخِل.» گفت که من راه میافتم با این نیزهای که تو دستمه، میرم شکم حسودان چشم تنگ را پاره میکنم. این «مبخِل» یعنی آدمایی که اهل بخلند و تنگنظرند و چشمشون به دنیاست. گفتند این متلکی بود. دیروز عرض کردم، چون «عمر سعد» آن منطقه دیلم، قزوین، گیلان و اینها تحت فرمان ایشون، در واقع اسید بود از آن منطقه رئیس آمده امام حسین را بکشه. این «عبیدالله» تحت حکومت یاری با امام حسین. متلک انداخت به عمر سعد که: «ما آمدیم نوه پیغمبر را بکشیم!» «وی و قربان» و اینها را میخواست بگیره. تحقیرش کرد جناب «اسلم».
و نحوه شهادت ایشون، نحوه شهادت جالبی بوده. نقل شده گفتند که وقتی درخواست کرد که به میدان بره، امام حسین علیهالسلام بلند شدند و حالا بغلش کردند و بعد فرمودند: «تو روزهای سختی با ما بودی، من آزادت کردم. من دوست ندارم توی این سختی هم با ما باشی. تو وفاداریتو اثبات کردی.» تشکر کرد که: «آقا منو آزاد کردید.» و رفت میدان و حضرت هم دعاش کردند. وقتی به میدان رفت و این رجز را خوند، ضربهای که بهش وارد شد و با شمشیر و اینها هجوم کردند. وقتی به زمین افتاد، امام حسین علیهالسلام را صدا زد. این صحنه، صحنه فوقالعادهای است. افتاد به زمین. چشم باز کرد. دید امام حسین علیهالسلام سر او را در دامن گرفت. غلام ایرانی. بعد دید که حضرت صورت گذاشتند رو صورتشان (سینه آدم). آدم میتونه بالاتر از این تصور کنه به عنوان یک آرزو. شهید کربلا باش، برای امام حسین کشته بشی، لحظه آخر امام حسین سرتو به دامن بگیره، صورت بگذارد. جناب «اسلم»، این لحظه را که دید گفت: «مثلی کیست؟» کی مثل منه؟ پسر پیغمبر اومده صورت رو صورت من میگذارد. از حضرت درخواست (این صحنه خیلی). از حضرت درخواست: «دستمو باز کن، من دست به گردن شما بندازم، تو آغوش بگیرم.» چه منو تو آغوش بگیرم! و با این وضعیت شهید بزرگوار جناب «اسلم تُرکی» شهید شد. شهادت، شهر شهادت قابل تصور نیست. دنیاش این بود. امام اکرامش کرد.
شهید باکری که لحظه شهادت به احمد کاظمی میگه «احمد، کاش بودی میدیدی اینجا چه باغیهای، چه بهشتی.» اینها مال این طرفش. آن طرف چی بوده؟ خوش به حال این شهدا که مثل امشب که شب جمعه است، همه دور اباعبدالله جمع اند. در کربلا، رحمت خدا در عالیترین سطح امشب جاری میشود بر شهدا، بر ارواح، بر مومنین. امام صادق فرمود: «اگر میخوای شهدا را زیارت کنیم، شب جمعه برو کربلا. انبیا را زیارت کنی، ائمه را زیارت کنی، شب جمعه. رسول الله را زیارت کنی، شب جمعه برو کربلا.» آخر فرمود: «اگر میخوای خدا رو در فوق عرشش زیارت کنی، شب جمعه.» هرچه هست از عنایات و رحمت و محبت الهی.
فکر کنم پارچهای پرچمی. چرا باید پرچم؟ ببخشید به تملک به این پرچم بکنی. با بعدش انشاءالله روضه را خدمت شما باشم. دیگه از روضه نمیخواد دیگه. پرچم که بیاد، خودش حال و هوای ما رو عوض میکنه. یکیاش که پرچم حرم امام رضا علیهالسلام، پرچم گنبد. دیگه چی آقا؟ پرچم حرم حضرت رقیه. دیگه چی؟ امام رضا، آن زردها مال فاطمیونه. دو تا زرد باید باشه. یکیاش آن پایین. پرچمی بوده که روی پیکر «یاحسین». کدام این پرچمی که روی پیکر آقا «رضا» بوده. شهید بهشت. آقا احساس کنید یه پرچم مال حرم حضرت زینب. پرچمی بوده که به پیکر شهید بیسر، شهید آقا «رضا اسماعیلی»، رضوان الله علیه. پیکر مطهر ایشون بوده.
طالبان پرچم از یک شهید. آدم میرسه، حال و هوای آدم عوض میکنه. لحظه شهادت امام حسین. شهید بزرگوار نام امیرالمومنین. آنقدر صدا زد و جای عالم شما صدا میزنی. ضو و قبول نمیکنه. خب، شما فکر میکنید این بیبی مسئله ساده میگذرد؟ جانت را دادی که به او توهین نشه. بذارید من این روضه را نصیبم شد. وقتی که این خانواده رسیدن به مدینه. میدونید از شام تا مدینه، یزید دستور داد این ساربانها عوض. از کوفه تا شام که اومده بودند کسانی که حملهدار بودند، کارواندار بودند، کاروان روده بودند لشکر عبیدالله. هرچی که قسیالقلب و سنگدل و پست گذاشته بود کنار. سر زبان بد داشتن. دست به زن داشتند. یزید ملعون دستور داد، گفت: «کسانی را همراه اینها بذارید تا مدینه که دیگه دست رو اینها بلند نکنند. با اینها درست صحبت کنند، با احترام حرف بزنند.» دستور داد که جواهراتی هم که به غارت بردن از این کاروان بهشون برگردانند. شما عظمت این بعد [را] بفهمید. این آقا «رضا اسماعیلی» الان چه جایگاهی پیش حضرت زینب سلام الله علیها دارد؟ ای شهدا. شهدای کربلا که رضایت بیبی را جلب کردند. شب عاشورا لبخند رضایت به لب زینب کبری نشاندند که: «برادر منو...» رسیدن مدینه، زینب کبری. جان همه به قربان این ایام. چه گذشته. امام سجاد قوطی جواهرات دادند. امام سجاد، «عزیز برادرم، این مسئول این کاروان را از سلف عمه این جواهرات رو بهش بده.» امام سجاد صدا زدند مسئول کاروان که سرباز یزیده (از شام تا مدینه کاروان رو آورده). حالا این جواهرات چیه؟ همون طلاها و گوشوارههایی که به غارت رفته بود. به این خانواده برگردانده. امام سجاد دادند به این ساربان. ساربان گفت: «ممنونم برای این هدیه. چیه؟ بابت چیه؟» فرمود: «این همون گوشوارههایی است که کربلا به غارت رفت.» فرمود: «عمهام خواست از شما تشکر کند.» (گفت: «برای حضرت».) فرمودند: «به خاطر اینکه دست رو بچههای ابیعبدالله بلند نکردی.» این بیبی کسی است که از کسانی که دست بلند نکردند به روی بچههای اباعبدالله، پذیرایی کرد، تشکر کرد. سر داد. به احترام زینب کبری. به عشق زینب کبری. به عشق خش خشت حرم او (رفت). از زن و بچه و خانواده گذشت. به یک خشت از حرم زینب کبری کم نشه. خوش به حال آقا «رضا اسماعیلی». امشب انشاءالله شب جمعه است. کربلا سلام. امشب آقا «اسماعیلی» کنار ضریح روضه مادر خواهد شنید. وقتی مادر وارد ناله بزنه تو و من. بلند بگید: یا حسین.