در مجموعه جلسات «سخت و آسان» با نگاهی عمیق و در عین حال کاربردی، به تفسیر آیه ۱۸۵ سوره بقره پرداخته شده است؛ جایی که راز «سختی و آسانی» در مسیر ایمان و بندگی آشکار میشود. در این گفتارها، با زبانی دلنشین و پر از مثالهای زنده، از فلسفۀ روزه، معنای حقیقی صبر و شکر، و پیوند میان «عسر و یسر» سخن گفته میشود. مخاطب درمییابد که رمضان فقط ماه گرسنگی نیست، بلکه میدان تربیت روح، رهایی از نفس و رسیدن به یقین و آرامش است. این جلسات سفری الهامبخش از ظاهر عبادت به باطن معرفتاند؛ راهی برای تبدیل سختیها به شیرینی حضور خدا، و تجربه واقعی «سخت و آسان» در زندگی ایمانی انسان
* از ژاندارم منطقه تا پیروزی یک پیرمرد تنها [0:05]
* حزبالله، حماس، یمن؛ همه از همان ۸ سالِ سخت برآمدند [2:32]
* نه تشنگی سخت است، نه گرسنگی؛ سخت، از دست دادن فرصت بندگی است [4:41]
* رحمت خدا، از دل ضعف میجوشد [8:12]
* روزه؛ عبادتی که رنگ ریا نمیگیرد [11:24]
* عظمت واقعی در نیست شدن است، نه در بزرگ شدن [17:32]
* تعلق، اسارت است؛ خدا برای ما آسانی میخواهد [23:16]
* گشایش، در توسل به حجت بن الحسن (علیهالسلام) است [27:49]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
«جولان» کجا و سقوط بشار کجا؟ «خمینی» کجاست، سقوط پهلوی کجا؟ قابل قیاس نیست. یک پیرمرد ۷۸ساله، تکوتنها. حضرت موسی یک عصا داشت، چند تا «آپشن» رویش بود، کارایی میکرد. امام همان هم نداشت. عصا دیگر چیست؟ امام همان را هم نداشت، یک عصا هم دستش نبود. خودکار داشت؟ همان خودکار هم، بعید میدانم از خودش بوده باشد. فیلمهای افغانی (شوخی میکنیم) میخواهم برسانم که امام خالیخالی بود، به عصا، به اسباب ظاهری؛ همان بنیه جوانی را هم نداشت؛ نه اینکه با کسی گلاویز بشود. حضرت موسی مشت پُرزور داشت یاسایی (احتمالاً: یسّایی) داشت؛ امام همان را هم نداشت. هیچ.
همه ریختند. آقا، اصلاً شوخی نیست. ژاندارم منطقه! اصلاً منطقه را سپرده بود این امنیتش را تأمین کند به نفع آمریکا در برابر شوروی. تانکها و همافرها آمدند. با امام بیعت کردند. ۱۹بهمن یک عکس از اینها درآمد که اینها بیعت کردند. تمام شد، انقلاب پیروز شد. وقتی پیروزی میآید باورت نمیشود انقدر ساده بود؟ آره، انقدر ساده بود. ولی ۱۵ سال «سعیدی»ها و «غفاری»ها تکهتکه (شدند)، ناخنها کشیده شد، مادرها بیفرزند شدند، تبعیدها کشیدهایم، خون دلها خوردیم. انقدر ساده بود؟ آره، انقدر ساده! بعد آن روز پیروزی میفهمی که همه این سختیهایی هم که بود، برای خودت بود. یکیش این بود که از خودت بود؛ یکیش این بود که برای خودت بود. یکی این بود که تو هنوز آماده نبودی. نعمت آن روز اگر میگرفتی، قطعاً نمیدانستی، خرابش میکردی، قدرت نگه داشتنش را نداشتی.
این ۱۵ سال تبعید و فشار، یک سپاهی برایت راهانداخت، ارتشی راهانداخت، تشکیلاتی راهانداخت، نیروهایت همدیگر را پیدا کردند. برایت ساخته شد، شورای انقلابی شکل گرفت. تمامش کنم خدا که این قدرت امام زمان قدرت دارد دیگر... امام حسین میتواند شمر را پودر کند. کل سپاه دشمن سگ کی باشد که بخواهد بیاید اینطور دستاندازی کند به سپاه امام حسین؟ این قواعد خودشو دارد. یا از ضعف شماست، باید ملتفت بشویم جبرانش بکنیم؛ یا تویش یک خیری هست بعداً معلوم میشود. این ۸ سال دفاع مقدس خیرش چه بود؟ اگر جنگ نبود، اگر روز اول جنگ تمام میشد، که دیگر شما قاسم سلیمانی نداشتی! بعد دیگر دکترین مقاومت نداشتی! یمن میخواست وایسد (بایستد)، از کی باید ایده میگرفت؟ تو کجای طرح را پیاده کرده بودی؟ باگهایش (اشکالاتش) را گرفته بودی؟ حزبالله لبنان نداشتی؟ حماس نداشتی؟ هشت سال طول کشید، خیر بود. شاید میشد زودتر هم تمام بشود. من نمیگویم همه ۸ سال، لزوماً (همه) ۸ سالش خیر بود. شاید یک بخششم (بخشش هم) چوب خدا بوده، نمیدانم. ولی اینها همش «یُسرٌ یریدو بِکُمُ الیُسْر». ۸ سال جنگش هم برای شماهایی که تو ولایت الله بودید، هم سادگی بود، هم سادگی شد. دیدی چی آورد؟ آن صدامی که تو ولایت طاغوت بود، هم برایش عُسر (سختی) بود، هم عُسر شد. هیچکس حاضر نبود برای صدام جان بدهد. سربازش باشد، مقاومت نکردند دیگر مردم عراق. یک نفر حاضر نشد سپر بشود. حالا در مورد بشار هم به نحوی سپر بشود که آقا دست به صدام نزنید. رقابت بود، لو بدهند صدام کجاست.
اینست تفاوتش. «علی» سِرا «علی» (اشاره به ولایت علی). این حقیقت «یُسر» (آسانی) بله، با علی بودن خیلی سخت است، ولی این همان سختی «مَعَ العُسر یُسرا» است. این را گشایش روزهداری ماه رمضان. سخت است، اولاً از ضعف ماست که سخت است. کسی که عاشق است، روزه نگرفتن برایش سختی است. پیرمردی در مازندران، چند سال قبل، در ۹۵، ۹۶سالگی، گفت: «روزها نمیتوانم روزه بگیرم.» تو قبرستانی، تو یکی از شهرهای مازندران (همان موقع من متن را نوشتم)، آن روز وقتی که بنده خدا گفت، منتشر کرد. گفت: «دکتر گفته نگیر. از سه تا آخوند هم پرسیدم، هر سه گفتند نگیر.» «نمیتوانم. سحر پا میشوم، این لقمه را میخورم، گریه میکنم. اذان صبح میشود، گریه میکند. اذان مغرب میشود، گریه میکند.» «ما لایق نبودیم روزه بگیریم.» میگوید: «فقط به خاطر دکتر نمیگیرم وگرنه به من باشد هستم.» دردی داشته باشد، اذیتی داشته باشد، اینها عشق است دیگر. وقتی عشق میآید دیگر سختی، سختی ندارد.
الان امام حسین به شما بگوید برو از این شریعه آب بیاور، سختی میکنی؟ قمر بنی هاشم (حضرت ابوالفضل). عشق وقتی در میان باشد، آن آب نیاوردنش سخت است، این نگفتنش سخت است، نخواستنش سخت است. وقتی (چیزی) نگه، (بهم) فشار میآید؛ وقتی (چیزی) نخواهد، اذیت میشوم. اگر نتوانم بیاورم، ناراحت میشوم. «یُسرُ و عُسره» هم تو خودش یُسر است هم بعدش یُسرش آثارش را نشان میدهد. ماه رمضان هی داری سبک میشوی، داری آزاد میشوی، قلبت دارد راحت میشود. ببین، راحتیها اینهاست؛ نه آن ابعاد حیوانی.
من حالا یک بعضی مطالب را نمیرسم بگویم، فقط چون تو فیش (یادداشت) میآورم یک اشارهای میکنم که بعدها اگر یک فرصتی شد، یادم (بیاید)، عامل تذکر میشود. یک ابیاتی دارد مولوی که بنده هم مفصل آورده بودم تو دفتر سوم، جز عجایب مثنوی مولوی است. تعبیر بعضی از شارحین مثنوی، اصلاً روحالقدس در دهان مولوی دمیده در این ابیات. داستان ملاقات حضرت مریم با جبرئیل را مطرح میکند. فقط اشاره میکنم، بعدها اگر بپردازیم انشاءالله که وقتی دید، ترسید. حالا در لفافه فقط بگویم، تعبیر روایت که مولوی هم ازش استفاده میکند، این است که حضرت مریم در حال غسل بود، یکهو مرد نامحرم تو این وضعیت آمده بهش دستاندازی کند. وحشت همه وجودش را گرفت. فریاد زد: «أعوذُ بِالرَّحمنِ مِنکَ إن کُنتَ تَقِیّاً.» «إن کُنتَ تَقِیّاً» (اگر با تقوایی)، به خدا پناه میبرم. بعد مولوی آقا غوغا میکند اینجا که اصلاً خدا میخواهد روحالقدس بهت بدهد، تو این وضعیت وحشت بهت میدهد. چه میکند مولوی؟
۴۰ بیت دارد دیوانهکننده. یکیشان بیت معروفه که همه شنیدید: «این دهان بستی، دهانی باز شد/ کان خورنده لقمههای راز شد.» که معمولاً سحرهای ماه رمضون و اینها، این مال این داستان است، قاعدهاش به این است، تو وضعیت وحشت دارد بهت یک چیزی میدهد. اصلاً روحالقدس است. روحالقدس این مدلی میدهد به پیغمبرش، عنایتش تو آن لحظه است. «یا أیُّهَا المُزَّمِّلُ»، «یا أیُّهَا المُدَّثِّرُ». دارد میلرزد پیغمبر، پتو به دورش گرفته، هوا دورش گرفته. آیه تطهیر که حاج آقا امشب خواندند (نفسشون همیشه همینطور گرم باشه و مجلسشون هم همینطور همیشه نورانی و با صفا باشه)، تو چه وضعیتی نازل میشود آیه تطهیر؟ «إنّی أجدُ فی بَدَنی ضَعفاً.» فقط کسانی (هستند که) اشرف کائنات احساس ضعف کرد، ناتوان شد، ضعیف شد، پتو انداخته (تا) نلرزد. آن یکی هم میآید زیر پتو، آن یکی هم میآید زیر پتو. ۵ تا زیر پتو جمع میشوند، زیر عبای کسای یمانی جمع میشوند. اینجا آیه نازل میشود: «إنَّما یُریدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَیْتِ.» اینجاها فضل و رحمت خدا میجوشد. تو همین بیحالیهای روز ماه رمضون که جان کاری نداری، اینها همان لحظه شکفتن است. حالت ضعفی که گرفته، اینجا وقت تفضل است. اصلاً خدا از ما همین را میخواهد.
بفهمیم؟ بنده من مریض میشود، تو خانه میافتد، مسجد نمیتواند برود. به ملائکه میگویم همه مسجدهایی (کارهایی) که تا حالا میرفت (ادامه بدهید). خودش خبر ندارد، گریه میکند که «مسجد نتوانستیم بریم.» مسجدهایش قبول است، تازه شروع شد؛ چون قبلیا (قبلیها) یک عُجبی تویش بود، یک ریایی تویش بود، یک توهمی تویش بود. این اصلاً خبر ندارد. مسجدهای واقعیش تازه شروع شد. سه ماه تو بستر افتاده، مسجد نرفته. سه ماه مسجد براش (برای او) نوشتم؛ چون میرفته قبلاً. قبول. این دلشکسته است. این هم هی ناله میزند که «مسجدم نتوانسته.» یکی دیگه (دیگر) اضافهتر بنویس. نماز باشد، پیغمبر برایش بنویس. خیلی عجیب است اینها. «یُرِیدُ بِکُمُ الیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ العُسْرَ»، انگار رازش توی روزه است.
حالا من یک مطلب دیگه هم آورده بودم که دیگه مختصر فقط اشاره بکنم، دیگه کمکم تمامش کنم. نگفتم، احتمال زیاد تا حالا نشنیدید. با اینکه قبلاً مراجعه میکردم و اینها، نمیدانم چطور بود که به چشمم نیومده بود این مطلب. امروز مجدد، یعنی حالا شاید هم اولین بار بود، وقتی دیدم شگفتزده شدم. روایتی که ۲۰ ساله خواندم و توضیح دادم. توضیح علامه طباطبایی، آنجا که دیدم مبهوت شدم. یک جا باید معلوم بشود که این علامه طباطبایی، ما خیلی فاصله داریم باهاش. ذیل این آیه، آیه ۱۸۵ سوره بقره، علامه روایت را میآورد. بحث روایی معروفی که شنیدید، آنجا میآورد. «الصوم لی.» (روزه مال من است.) روزه مال من است. دو جور قرائت شده: «أنا أجزی بِهِ» (من خودم جزایش را میدهم)؛ اگر «أَنا جَزاءً بِه» باشد (من خودم جزایش هستم).
حالا ببینید تفسیر و توضیح علامه طباطبایی، میفرماید که چرا «مال من»؟ «روزه مال من است.» «فِی الْکَافیِ الصَّومُ لِلَّهِ سبحانَهُ إنَّهُ هُوَ الْعبادةُ الواحِیدةُ التی تَعَلّفُ مِنَ النّفْیِ». چرا تو ماه رمضون گفت: «فَمَن شَهِدَ مِنْکُمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ»؟ و انگار راز گشایشهای ما تو روزه است. تنها کاری که خدا واجب کرد تو ماه رمضون برای ما روزه بود. بانک (بلکه) ماه نزول قرآنها (است)، ماه رمضون قرآن خواندن را واجب کرده. نماز شب را واجب کرده؟ نماز تو ماه رمضان اضافه نکرد. عید فطر هم که هست، آن هم مال بعد ماه رمضون است. نماز اضافه نشد، قرآن اضافه نشد، یک چیز فقط واجب شد تو ماه رمضان، آن هم روزه بود. فرمود این هم مال من است. میگوید تنها عبادتی است که ظهور و بروز ندارد و نفی و ایجاب ندارد. نفی، نکردن، انجامندادن، نبودن، نداشتن. خیلی لطیف است. «عبادة وحیدةٌ التی تَعَلّفُ مِن النّفْی». از نفی شکل گرفته. «وَ غَیْرُهُ كَالصَّلاةِ وَ الْحَجِّ وَ غَیْرِهِمَا مُتَعَلِّفٌ مَن الْإثْباتِ أوْ لَا یَخْلُو مِنَ الْإثْباتِ.» بقیه عبادتها، نماز، حج، اینها تروک (کارهایی که باید ترک شود) هم دارد، ولی ایجابی هم دارد.
تو نماز «الله اکبر» که میگویی، غذا نمیتوانی بخوری، قهقهه ممنوع، خنده ممنوع، رو برگرداندن ممنوع، حرف زدن ممنوع. ولی حمد هم بخوانی و رکوع هم بری، کار هم باید انجام بدهی. فقط ممنوع شدن نیست. تو احرام یک سری چیزها ممنوع است (نفی). ولی دیگر ایجاب هم دارد، یک کاری هم باید انجام بدهی. سعی بین صفا و مروه هم باید بکنی. ولی روزه هیچی ایجاب ندارد. فقط نباید بخوری، دروغ به خدا نبندی، سر زیر آب مکن. همش ممنوعیت است (نفی است). ایجابی هیچی ندارد.
رضوان خدا (بر) این بزرگان ما که امشب اسمشان را آوردیم. شب جمعه است، انشاءالله در کربلا داروی همه ما باشد. «وَ الفِعلُ الْوجُودیُّ لَا یَتِمَحْضُ فی إظْهارِ عُبُودیَّتِ العَبدِ». با فعل وجودی، آدم عبد محض نمیشود. در برابر خدا، نباید اظهار کنی. عبد محض آن است که هیچ ظهور و بروزی در برابر خدا ندارد. طاعتشم (طاعتش هم) ظهور بروز ندارد. این میشود هفته (محض). این میشود «الصَّومُ لی». روزه مال من است. چکار کردی؟ هیچی نخوردم. نخوردن که کار نشد! نبودم. هیچی، هیچی نبودم! روزه یعنی باید چکار کنی؟ هیچی!
استادی داشتیم، خدا رحمتش کند. میخندیدند ولی تو عمقش گریه است، یعنی اهلش گریه میکردند، ماها میخندیدیم. سرهنگی رفت (زمان طاغوت) (به) قهوهخانهای. همه جلو پاش بلند (شدند). یک درویشی بود آنجا نشسته بود. دید (که) بلند نشد. این سرهنگه گفتش که: «مگه نفهمیدی درجه رو؟ مگه ندیدی؟» (چرا) «بلند نشدی؟» «شما درجهتون چیه؟» گفت: «سرهنگ.» گفت: «بالاتر از سرهنگ چیه؟» ترتیبی (به ترتیب) گفت: «چیه؟» گفت: «سرتیپ.» گفت: «بالاتر از اون چیه؟» «تیمسار.» گفت: «بالاتر از اون چیه؟» «حالا بگو امیر.» گفت: «بالاتر از اون چیه؟» گفت: «هیچی.»
من جوان که بودم یک قرار نانوشته با خدا داشتم که: «خدایا با در و دیوار با من حرف بزن.» آنی که صادق باشد، خالص باشد، اهل کار است، از تو دیوار یک چیزی میخواند. یکهو یک پیامکی میآید، یکهو یک آیه به گوشش میرسد. همش، همش رو حساب است. دیگه ما فکر میکنیم یکهو آیه... بابا خدا به قاری گفت بخوان. «مُدار یُسر». راحتش کردم برایت. میخواستی تا فلان جا بری سوال کنی، تو تاکسی به زبان راننده انداختم، بهت گفت. فهمیدی دیگه؟ گفت: «من این قرار را با خدا داشتم. واسه همین هرچی تو خیابون...» حالا این یک حالی میخواهد. حالا من پاشم برم بگم هر کانالی تو اینستا، هر پیجی رفتیم اینها برنامه خدا دارد با ما حرف میزند. مظاهر صنع خداست. کاغذی رسیدم تو خیابون دیدم یک روایت محشریه. ولی ایشون چی گرفته بود از روایت؟
جبرئیل جواب پیغمبر را بود. یک ملکی شروع کرد نازل شدن. دیدن (دیدند) جبرئیل هی آمد خودشو چسبوند به پیغمبر. جبرئیل به ترس افتاد. آن ملک نزدیک شد و پیغمبر به حسب ظاهر بوده دیگه، با این نشئه اینجایی. پیغمبر سوال میکرد از جبرئیل: «فرمود این کیه؟» عرض کرد: «یا رسول الله اسرافیل.» «تعالی بر احدی از انبیا نازل نشده.» پرسش و پاسخ که شد، گفتگو که شد، این مطلب پیغمبر (دید) جبرئیل فکر کردم میخواهد در صور بدم (بدمد). فکر کردم قیامت شد، انقدر ترسیدم. به شما پناه آوردم. من تصورم از قیامت... خدای متعال من را فرستاد بگویم: «رب تو تو را مختار کرد بین اینکه عبد باشی و بین اینکه، بدون اینکه ذرهای از مقامات معنوی کم بشود، کلید تمام گنجهای عالم را بدهم دستت.» کو؟ پیغمبر از جبرئیل پرسید: «چکار کنم؟» گفت: «بگو یا رسول الله میخواهم عبد باشم.» مقامات کم بشود ها؟ پیامبر فرمودند که: «بگو میخواهم عبد محض بشوم.» اینها را هم حالا اگر من تازه بفهمم. ایشون میگفت از اینجا به بعدش نکته احساس کردم خدا دارد با من حرف میزند.
گفت: «اسرافیل که میآمد پایین هی درشت میشد درشت میشد درشت میشد، متجسد میشد پیش پیغمبر. وقتی میخواست برود بالا هی کوچیک شد، کوچیک شد، کوچیک شد، رفت، محو شد.» خب، آنجا که عالم مجرد، (دیگر) کوچکی و بزرگی که ندارد! که فهمیدم میخواهد به مبدا که برگردد، نیست میشود. از مبدا که دور میشود گنده میشود. هر کی از مبدا دور است، گنده است. هر کی گنده است از مبدا دور است. [فکر میکنم منظور: هر کی از مبدا دوره گنده است، هر کی گنده است از مبدا دوره. حجم (کسی که) به مبدا نزدیک (است) هیچ است.]
داستان گنج ایشون را هم بگویم. گفت که: «دنبال دفینه بودیم یک دورهای. آن هم با غرض خوبی، یک نیت خوبی داشت ایشون.» گفتیم روستاهای اطراف تهران (اسمشو یادم نیست). یک جایی را به ما گفته بودند که اینجا دفینههایی دارد، «گنج». رفقا قرار گذاشتیم. خیلی این داستان لطیف است. «ماه رمضان دریچههای قلب بنده باز بشود، این مهارت را بفهمیم، حقایق را بفهمیم. راحت بشود فهمش برایمان. یُسرَ این است، راحت شدن.» گفتی: «با این رفیقمون رفتیم و ماشین گرفتیم و خوردیم به تاریکی و بیابون و ظلمات و برای کندن زمین و گنج و اینا.» گفت: «یک جا تاریک، یک صدای حیوانی میآمد وسط دره. پشتمون کوه بود. این رفیق ما ترسید گفت که آقا اینجا جنّه؟» گفتم: «اگه اون جنّه، منم آدمم. جن، منم انسان. من میرم سر وقتش.» خیلی از این دفینهها طلسمات روش کار میشود دیگه. جنیانی میگذارند که کسی نتونه سمت اینا (برود). گفت: «منم رفتم و تو دل دره، دیدم یک تکه مثلاً استخر مانندی، تو تاریکی احساس کردم یک بزی افتاده. بز را دست کردم در بیارم چقدر سبکه این. اصلاً انگار گوشت به تنش نیست.» این ناله این بز بود. صدایی که (آورد). اهالی روستا (را صدا زد)، «بیا بریم بپرسیم مال کیه؟» گفت: «اومدیم اونجا از چوپون پرسیدیم که آقا این بز کیه؟» گفت: «پیدا کردی کجا پیدا کردی؟» گفتم: «تو دره.» گفت: «آقا ۵ روز پیش این گوسفند و بزها را برده بودم روی اون تپه، یکی از اینا سر خورد و افتاد و گم شدیم و نفهمیدیم با چی اومدی؟» «با ماشین.» «برای چی؟» رفیقم گفتم که: «من گنجمو پیدا کردم، بیا برگرد.» گفت: «خدا به من فهماند. من کسیام که بز تو بیابون صدام میزنه، دو تا آدم از تو شهر میفرستم این را در بیارن تحویل ثوابش بدن و تو حرص روزیتو تو بیابونها میزنی؟» «من فهمیدم خدا صدای بز را میشنوه، نالههای بز را جواب میدهد. من احمق بودم فکر میکردم چقدر باید زور بزنم. من به گنجم رسیدم، تو میخوای بکنی؟» «گنج من: "لا حول ولا قوه الا بالله" من کنوز الجنهی (من کنوز الجنه یعنی).» اینکه بفهمی همه هیچکارهاند، این خودش جز گنجهای بهشت است. بهشت هم گنج است. هر کسی بهش نمیرسد. تو بهشت هم گنج این است که «یُرِیدُ بِکُمُ الیُسْرَ». خدا میخواهد این مدلی بشویم. خدا میخواهد خدا بین بشویم.
ما چون تعلقات داریم، سختمان میآید، فشار میآید. آنی که بیتعلق است، راحت آزاد میشوی، رها میشوی، راحت میشوی. راحت شدنش تو بیتعلق شدنش است. «یُرِیدُ بِکُمُ الیُسْرَ» یعنی «یُرِیدُ بِکُم بی تَعَلُّقی». آزادی، رهایی، خلاصی. تو بنده، تو بسته، ول نمیکنی. فشار میآید، اذیت میشوی. با من تازه سرشاخ میشوی. چرا داد و بیداد میکنی؟ گله میکنی؟
عزیزمون (یکی از عزیزان) برای دخترشون امروز جشن تکلیف گرفتند. سید بن طاووس میفرماید که این جشن، تشریف است، مکلف نمیشویم، ما مشرف میشویم. مشرف شدن چقدر متفاوت است! این دختربچه تا ۸ سال و چه میدانم یازده ماه و چند روز سحرها خدا کارش نداشت، از امشب سحرها صدایش میزند: «عبدی پاشو. ارْکَعی وَ اسْجُدی، سَلنی لِرَبِّکِ.» با من حرف بزن، درخواست کن، سجده کن، تشرف. بچه چه گناهی کرده (که) بندیم به این آب و دون (آب و دانه)، خواب و لحاف و پتو و...
تشرف این داستان رضا (امام رضا)، حضرت یوسف علیه السلام چکار کرد؟ ظرف خودشو (خودش را) گذاشت توی خورجین برادرش. ظاهرش چیه؟ ظاهرش دزد شدن داداشش. باطنش چیه؟ وصال بنیامین و یوسف. این هم مظهر حق است دیگه. یوسف برای بنیامین سختی نخواست، آسانی خواست. بیآبرویی نخواست، آبرو خواست. دوری نخواست، نزدیکی خواست. شَرّ نخواست، خیر خواست. مسئله این است که ماها منطقمان، محاصرهمان، دستگاهمان، همش همین ظواهر است. نمیخورد، جور در نمیآید. هی هرچی یا حسین بگوییم، وضع اقتصادمان بدتر میشود، دلارمان بدتر میشود. هی مردم اعتکاف، هی نماز، هی روزه، هی راهپیمایی، اینها تطهیر است، اینها کانون توجه، و البته اینها ساخته شدن است.
عزیزی از این دوستان طلبه خارجی از بچههای ترکیه یک جمله گفت، خیلی بنده را به فکر فرو برد تو این گیرودار دلار و اینها که وضع افتضاحی داشت، همون ایامی که یکهو خیلی صعود پیدا کرد. گفت: «حاج آقا شما اگه این گردنه اقتصادی را پشت سر بگذارید، هیچکس دیگه (دیگر) نمیتونه (نمیتواند) به اقتصادتون (اقتصاد شما) چپ نگاه کنه (کند).» واقعاً راست میگوید. چون ما چوبی نمانده بود تو اقتصاد نخورده. چیزی هم که از پا درت نیاورد، چیزی که نکشتت، قویترت میکند. واقعاً راست میگوید. ما در آستانه یک اَبرقدرت اقتصادی شدیم. ولی ملتفت نیستیم. رهبری میگوید نزدیک قلهایم، ته درهایم. فشار آخر. البته بخشش هم محصول اشتباهات خودمان است. کفاره است. اصلش حاکی از یک حرکت است. یا سیره «یُرِیدُ بِکُمُ الیُسْرَ» در آستانه رهایی. بلکه تو خود رهایی. این سالها که تو از چنگ دلار درآمدی، از دار اعدام نجات پیدا کردی. یک داری تو گردنت... بقیه دولتها و ملتها با اینها بقیه را خفه میکند. آن احمق به دست خودشون (خودشان) قیچی کردن این دار (را) دور گردن شما را. این طناب اعدام، ولی ظاهرش اینه که اون بالا پرت شدی پایین، یکهو دست و پات شکست. ولی خوب که نگاه میکنی، بقیه را کشیدند بالا، تو دیگه (دیگر) طنابی نمانده برای اینکه بالا. خلاصی.
«علی» سِرا «علی». آنی که علی دارد هیچ کمبودی، کسری، مشکلی، یُسر (ندارد). حجت بن الحسن. آنی که امام زمان دارد غم ندارد، کمبود ندارد، مشکل ندارد. به شرط اینکه یادمان فراموش نکنیم، این ارتباط را قطع نکنیم. این نماز ابوالحسن، ابوالبَقّال کاتب اصفهانی. خیلی بزرگان بهش عنایت داشتند. بخوانیم انشاءالله این نماز، نماز فرج است. دو رکعت نماز شب معمولی است. یک ذکری دارد در سجده، یک ۲۰ دقیقه، نیم ساعت طول میکشد. بزرگان مقید بودند شبهای جمعه نماز. حالا این شب جمعه آخر ماه شعبان اگر توانستیم بخوانیم. عجایبی از این نماز دیده شد، معروف به نماز فرج. اینها امام زمان در کاظمین به ابوالحسن ابوالبَقّال کاتب یاد دادند. مشرف شدیم انشاءالله کربلا، شب جمعهای. حالا تو خود ماه رمضان شب قدر اگر شد، با همین نماز انشاءالله توسل و استغاثه داشته باشیم.
بعضی بزرگان میفرمودند مهمترین عمل شب قدر استغاثه، خصوصاً استغاثه به امام زمان. جالب است که روایت هم دارد این دعا، «اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ» اصلاً مال شب بیست و سوم عمل شب بیست و سوم است. وقتهای دیگه هم میشود خواند. فرمود نشسته بخوان، ایستاده بخوان، خوابیده بخوان. تمام شب بیست و سوم تکرار کن «اللَّهُمَّ کُنْ...» گشایش تو ارتباط با امام زمان. امشب شب جمعه آخر ماه شعبان. ماهی که ماه تولد آقامون امام زمان بود. وارد مهمانی خدا داری میشوی. انشاءالله که حجت خدا وساطت کند با آبرو وارد این ماه بشویم. توسلی بکنیم محضر امام زمان در این شب جمعه. و انشاءالله بعدش توسلی محضر جدش سیدالشهدا. کربلا امشب با پای دل بریم در این شب جمعه آخر ماه شعبان. «اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ» «بما هوَ حافِظًا وَ قائِدًا وَ ناصِرًا وَ دَلِیلًا وَ عَوْنًا وَ مُعِینًا وَ مَأْوًی وَ سَادًا وَ مْالًا و رَاشِدًا حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعًا وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلًا.»
پر کن دوباره کیل مرا ایها العزیز!
دست من و نگاه شما ایها العظیم!
رو از من شکسته مگردان.
رو کردم به سمت شما ایها العظیم.
جان را گرفتم به سر دست و از کوره راههای بلا، ایها العظیم.
چه بلایی را از ما دفع کردی تا اینجا رسیدیم؟
چه چیزهایی میتوانست من را از تو جدا کند، تو نذاشتی (نگذاشتی).
وادی به وادی آمدهام، از درت مرا وا کن.
در (را) به روی گدا ایها العظیم!
چیزی که از بزرگی تو کم نمیکند این کاسه را.
وفات (احتمالاً: فوفل) ایها العظیم!
ما جان و مال باختگان را رها مکن.
بگذار بگذرد شب ما ایها العزیز!
دستم تهیست. ماه رمضان رسید آقا.
از وضع خودم خجالت میکشم. دستم تهی نیست.
راه بیابان گرفتم، محتاج یک نگاه شما ایها العزیز.
آقا جان، یابن الحسن، فکری برای وضع بده!
این گدا کنه باشد قبول، من بدم اما دعا.
هر کار میکنم دلم احیا نمیشود.
قرآن به نیت منِ دل مرده وا کن.
بیدردی است درد منِ دربهدر شده (را).
بر دردش جان مرا طلا کن.
برگشتم شما ایها العزیز.
در نگاه خویش مرا جا کن.
بی التفات دوست تقلا قدری به دست و پا
در پشت خانه تو نشستن مرا
اصلاً که گفته حاجت من را روا (کن) فقط بگذار پشت خونت بشیند (بنشیند).
از اینجا بلندم نکن. من جای دیگهای (دیگری) ندارم، یابن الحسن.
به حرمت شاه نجف مرا آماده ورود ماه خدا کن.
لطف میکنی با همه سیاهیم در راه زینبیه سرم را جدا کنی؟
عمریست بنده سر کوی رقیه. اهل زمان کفر مرا برملا.
بریم (برویم) اونجایی (آنجایی) که امشب روزیمونه (روزی ماست). انشاءالله این دختر سه ساله امشب سفارشمان را بکند.
بابایم آمده ز سفر یاریام کنی؟ اهل خراب نافلهها را رها کنیم.
دوبیتیها انشاءالله ناله بزنیم، تطهیر بشود قلبمان با آتش روضه این دختربچه
تا که نفهمد سر گیسوی من چه شد.
تا که نفهمد سر گیسوی من چه شد،
یکبار برای سرم دست و پا کنی!
این پهلوی شکسته، این پهلوی مرا زجر میدهد،
قدری کمک کنید، مرا جابجا کنید.
«إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا.» انقدر بیتابی کرد، نمیدانست بابا انقدر بهش (به او) نزدیک است. فکرشم (فکرش را هم) نمیکرد بابا آن هم اینطور بیاید. همش فکر میکرد بابا با خودش برمیگردد. همش منتظر بود بابا بیا دست رو سر و روش بکشد. اصلاً اوضاع یک جور دیگه (دیگر) شد. حالا من باید دست بکشم رو سرم کارهای دنیا رو موهای سوخته تو را. من باید با انگشتهای... منتظر بودم بوسه به روم (صورتم) بزنی مثل آن وقت از هر جا خسته و سرخورده میشدم، رو پات (پاهایت) مینشوندی منو (و مرا) نوازش میکردی، میزدی (احتمالاً: مهربانی میکردی). حالا امشب انقدر کوچک تو بغل رقیه جا شدی؟ بابا، امشب من به تو بوسه میزنم. فقط بهم بگو من قطر (قطع) وَرید (شاهرگ) وقتی ازم (از من) جدا شدی؟ رگا (رگها) سر جدا کرده حسین.
در حال بارگذاری نظرات...