در این جلسات پرده از راز طاغوت برداشته میشود؛ قدرتی که در ظاهر پرشکوه است، اما در حقیقت ضعیف، محکوم و رو به زوال. با زبانی ساده و عمیق نشان داده میشود که چگونه میتوان از وابستگی به طاغوتها رها شد و به آزادی و رشد واقعی رسید. نمونههای تاریخی و معاصر از نمرود و قارون تا جلوههای امروزین، عبرتآموزانه روایت میشوند تا مخاطب حقیقت را فراتر از ظواهر ببیند. این مجموعه نه یک گفتگوی خشک، بلکه سفری الهامبخش است برای هر کسی که میخواهد در مسیر ایمان، عزت و آزادی قدم بگذارد.
* شان نزول سوره ممتحنه و حکایت حاطب بن ابی بلتعه [02:08]
* دایره مودّت با دشمنان خدا، از ایموجی تا دلدادگی [07:50]
* تأثیر محبت و نفرت بر مدار رحمت و لعنت الهی [12:14]
* لزوم موضع گیری متفاوت در مواجهه با “محبّین” طاغوت و “کارگزاران” طاغوت! [15:50]
* وقتی برای انحراف از مسیر ایمان، قدرت "نفرت از مؤمنین" بر قدرت "مودت به طاغوت" می چربد![20:20]
* اثر تغییر نگرشهای مبلّغین و صاحبان رسانه، در ایجاد محبت و نفرت مخاطبین [23:15]
* کینههای کوچک و آثار بزرگ! قهر سنگ بنای نفرت است و عامل خروج از دایره ایمان! [25:28]
* نقش رفتارهای فردی بر تغییر نگرش و روابط دیگران [29:47]
* میزان محبت به ولی خدا، شاخص جایگاه ما در مدار رحمت و لعنت الهیست [34:56]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی یوم الدین.
امروز روز وفات امالمؤمنین، حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) است و این بحث و گفتوگو را هدیه میکنیم به روح مطهر و منور این بانوی بزرگ. هرآنچه امروز داریم و هر بهرهای که از حقایق و معارف میبریم، به واسطه مجاهدتهای این بانوی بزرگ است.
البته این جلسه، آخرین گفتوگوی ما در این فصل و این دوره است. شاید بعدها فرصتی و شرایطی پیش بیاید که فصل دیگری از این بحث را داشته باشیم؛ ولی فعلاً این جلسه، جلسه پایانی است.
در جلسه قبل، مقداری به سوره مبارکه ممتحنه پرداختیم. این جلسه هم انشاءالله به این سوره میپردازیم. خیلی مطلب و نکته هست که انشاءالله فرصت بشود در این جلسه گفتوگو کنیم.
آیه اول سوره مبارکه ممتحنه را که دیروز نخواندیم، اشارهای داشته باشیم: «یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة». این خطاب به مؤمنین است.
شان نزولی برای این آیه گفته شده است: اتفاقی در مدینه رخ داد که سرمنشأ این شد که خدای سبحان به واسطه این حادثه، مطالب خیلی مهمی را در قالب سوره مبارکه ممتحنه مطرح بکند.
شخصی بود به نام *حاتم بن ابی بلتعه*. این بنده خدا خودش ساکن مدینه بود؛ ولی دوتابعیتی بود. یعنی زن و بچهاش مکه بودند، بچههایش مکه بودند. مکه دارالکفر بود آن موقع؛ مدینه دارالامان بود. خودش در جمهوری اسلامی بود، بچههایش آمریکا بودند. البته او مسئولیت اینها را نداشت در دولت پیغمبر، فقط بچههایشان آنجا بودند.
از همینجا، در واقع، بحثهای عمیق آیه پشت این واقعه مخفی شده است. این بنده خدا نگران بود نسبت به بچههای خودش که آنجا باهاش چه برخوردی بشود و اینها. کمی هم از این نگرانی، آنها (کفار مکه) سوءاستفاده میکردند و همین را ابزاری کرده بودند که از این بابا امتیاز بگیرند؛ اخبار و اطلاعاتی، و یکی از این اخبار و اطلاعاتی بود که اگر وقتی پیغمبر خواست به مکه حمله کند، به ما خبر بدهد.
این هم نه از باب جاسوسی و رفتار منافقانه. خیلی جالب است که خصوصاً حضرت آقا در کتاب تفسیر سوره ممتحنه تأکید دارند که این نه جاسوس بود، نه منافق بود؛ «مؤمن ضعیفی» بود. حالا به تعبیری «الذین فی قلوبهم مرض»، از این مؤمنهای بیمار دل بود، شُل بود، سست بود. باخبر شد که پیغمبر میخواهند به مکه حمله کنند. این برداشت، گزارش داد به آنها که آنها خودشان را آماده کنند برای اینکه پیغمبر دارند میآیند.
به پیغمبر اکرم وحی رسید: «این شخص به واسطه پیرزنی - یک خانمی - دارد گزارش این حمله را، وعده صادق را، آمارش را میدهد به آن طرف آب. حواست باشد، دارد خبر میدهد کی قرار است بزنیم.» پیغمبر هم فرستادند دنبال این خانم، در مسیر بود. امیرالمؤمنین و زبیر - شاید طلحه را هم گفته باشم - اینها حرکت کردند و رفتند سراغ آن خانم.
به او گفتند: «نامهای که همراهت است را بده.» گفت: «نامه ندارم.» جیغ و داد و گریه و زاری و التماس که: «به پیر به پیغمبر من نامه ندارم.» خانم را آوردند، بازرسی بدنی کردند، گشتندش، بارش و وسایلش را گشتند. نامهای ندارد.
میخواستند دیگر قاعدتاً آزادش کنند. امیرالمؤمنین شمشیر کشیدند. فرمودند: «نامه را میدهی یا گردنت را بزنم؟»
گفت: «گردن من را؟» حالا مثلاً کمی پیازداغش را زیاد کنیم: «حکومت هم همین است، آدمهای بیگناه را زور میزنید، میکشید، بدون مدرک، بدون سند.»
حضرت فرمودند: «ببند دهنت را، این پرت و پلاها را بگذار کنار، نامه را بده.»
گفت: «نامه ندارم.»
حضرت فرمودند: «یا تو راست میگویی، یا پیغمبر.» وضعیت الان این است دیگر. پیغمبر فرموده تو نامه داری، تو هم میگویی من ندارم. اگر تو راست بگویی، یعنی پیغمبر دروغ گفته. هیچی به هیچی، یعنی کلاً سر کاری. پیغمبر هم که نمیتواند دروغ بگوید، پس تو دروغ میگویی.
ترسید و دست کرد لای موهایش، زیر آن گیسوها یک نامه کوچولویی را جاساز کرده بود، درآوردند و دیدند که بله، گزارش دارد میدهد که آقا اینها در تدارک یک حملهای هستند و آماده باشید، آرایش جنگی بگیرید و این حرفها.
آمدند یقه آن حاتم را گرفتند، حاتم بن ابی بلتعه، که «برای چی این کار را کردی؟» گفت: «من بچههایم و خانوادهام آنجا بودند و نگران اینها بودم.» دوتابعیتیها این مدلی میشوند دیگر. یعنی و خلاصه آمار دادم که حواس آنها باشد و اصلاً من اطلاعات میدادم که به هر حال جان بچههایم در امان باشد.
این واقعه که تمام شد، سوره مبارکه ممتحنه نازل شد، مرتبط با این قضیه. و خدای متعال اینطور دستور داد که یک وقتی دشمن من و دشمن خودتان را به ولایت نگیرید. محبت و این اطمینان و این رابطه گرم و صمیمانه و «پیام بدید، پیام بگیرید»، «ایمیل بزنید»، «عید به هم تبریک بگید»، «گل بفرستید برای هم»، از این کارها نداشته باشید با دشمن من. اینها «تلقون الیهم بالمودة». بهشان محبت میکنی. ایموجی گل میفرستی، گیف از این قلبها که اینجوری تاپ تاپ تاپ دارد میزند، میفرستی برایشان. خیال میکنی حالا او هم یک گیف برایت فرستاد و چه میدانم یک لایکی کرد و یک ایموجی قلب هم، یک دانه تو قلب سرخ فرستاده بودی، او یک دانه سبز و آبی برایت میفرستد.
خیال میکنی که روابط گرم شد و تنشها برطرف شد. مسائل و چالشها را حل کردیم با همدیگر. نه! دنیا انقدر توهماتی و کارتونی نیست. واقعیت است. واقعیت داستان این است که اینها نه از شما خوششان میآید، نه دلسوزی برای شما دارند، نه منفعتی از شما تأمین میکنند. خودشان را میبینند. تو را برای بقای خودش میخواهد؛ نوکر و مزدور و رفیق و... یعنی حالت مزدور میخواهند ولی رفیق و دوست نمیخواهند. فکر نکن که باهاشان رفیق شدی. نه، آنها هم که رفیقشاناند، سر وقتش زیرآبشان را میزنند.
«تلقون الیهم بالمودة» به اینها مودت القا میکنید. «مودت» حالت شدت محبت است دیگر. محبتی که سرریز شده. هی با اشتیاق و محبت و شور و سفت دستش را میگیری، با هم قدم میزنی. «چقدر جذاب بود این حرفی که… چقدر من خوشم میآید از این شوخیهای لعنتی!» دقت میکنی؟ خیال میکنی که روابط برقرار شد و همهچیز درست شد.
در روی همان پاشنه قبلی دارد میچرخد. تو را به عنوان یک گوسفند فعلاً ازت استفاده میکند، بعدش هم هر وقت لازم شد، ذبحت میکند. همانجوری که در مورد سعودیهای بدبخت تعبیر کردند به «گاو شیرده». فعلاً داریم میدوشیم. ببینیم دیگر ندارد؟ گاو شیر ندارد؟ دیگر گوشتش را استفاده کنیم. اینها موزشان این است.
«وقد کفروا بما جاءکم من الحق» شما به اینها محبت نشان میدهید، مودت نشان میدهید، اینها کافرند به آن چیزهایی که شما از حق برایتان آمده. فکر نکن که باورش عوض شد، اعتقادش عوض شد، جذب شد. با یک گل و با یک شیشه عطر و با یک فرش دستباف ایرانی و با یک قوطی پسته و «صبحانه حاج حسین و پسران اصلی، شعبه اصلی!» [خنده حضار] «تمام شعبه اصلی!» دیدید که من دنبال شعبه فرعیش میگردم. «سوهان حاج حسین و پسران فرعی!» [خنده حضار] تق، تقلبی است به نظرم. فروشش از همه جا بیشتر خواهد بود. با این صبحانه حاج حسین و اینها، میگیرد، میخورد، خوشش هم میآید. با تو هم یک مراودهای، محبتی، چیزی. عوض نمیشود، باوری تغییر نمیکند، رویکردی اصلاح نخواهد شد. موضعش همین است، همین کاری است که با تو داشت میکرد، میکند.
یک وقتی تند و تیز و سفت و سخت است و چوب و چماق. یک وقتی هم با پنبه سر میبُرد. هر دو حالش نه باوری به تو دارد، امتیازی به تو میدهد. یعنی نمیگذاری چیزی هم گیر تو بیاید.
«یخرجون الرسول و ایاکم ان تؤمنوا بالله ربکم» بابت این ایمانی که به خدا دارید – که رب بتونه – هی باید یک اشاره به جلسات قبل - آن همون بحث ربوبیت- بکنید. بابت این ایمانی که به الله دارید، که رب بتونه، اینها هم شما را و هم پیغمبر را اخراج میکنند. هم شماها... «اتوبان قم، آزادت کنم، بگم دیگه نیا...» نه، همین که تو فشار میگذارند و توطئه میکنند که یا باید بمانی و بجنگی و حالا آنجا احتمال کشته شدن هست، یا باید بگذاری بروی. همان چیزی که در مورد پیغمبر رخ داد. این اخراج از شهر بیرون… نه توی موزهای قرار میدهند که خودت مجبور میشوی در بروی. این هم اخراج است. که آن آیات جلوترش هم که دیروز خواندیم: آنها که شما را اخراج میکنند، منظور همین است.
اینها وضعشان این است. فکر نکن به شما مُو میدهند. فرش قرمز برایتان پهن کردند: «بیایید با همدیگر زندگی کنیم، طبقه پایین ما مینشینیم، طبقه بالا هم شما بنشینید، آب مشترک بین دو طبقه. حالا شما کمی کمتر مصرف کنید. ولی زیاد هم مصرف کردیم، پولش را ما میدهیم.» دو تا خنده و پیامک و اینها رد و بدل شد، خیال میکنی که همهچیز اوکی شد.
نه بابا! «مادرخرج شمایید، خرج ما را هم بدید، پدرتان را هم در میآوریم.» همین کاری که میبینید دارند میکنند. خیلی عجیب است! با همین ایران ما هم تا قبل از انقلاب همین کار را میکردند. مادرخرج آمریکاییها ما بودیم. آخرش هم تو هیچ معاملهای ما را آدم حساب نمیکردند. هیچ جای داستان محسوب نمیشدیم. سران شوروی و عرض کنم که آمریکا و اینور و آنور دنیا میآمدند اینجا جلسه میگذاشتند، تو خاک ما، به شاه خبر نمیدادند که اینها آمدند جلسه دارند. این وضعیت ما بود. همان کاری که با رضاشاه میکردند، با محمدرضا میکردند، همین الان با بقیه دارند میکنند. تو دنیا عراق را وضعیتش را ببینید. مثلاً دولت عراق به اینها «نه» نمیگوید. خب حالا شاید هم آدم حسابش میکند. مصر به اینها «نه» نمیگوید. کجای داستان منطقه مثل آدم حساب میکند؟ کجا نظر مصر محترم است؟ کارپرداز، مادرخرج، چکش را میکشند، این باید پاس کند. کارش این است. وضعیت شما با اینها این شکلی است.
«ان کنتم خرجتم جهاداً فی سبیلی و ابتغاء مرضاتی تسرون الیهم بالمودة.» اگر شماها آن روزی که آوارتان کردند، دربهدر شدید، برای من دربهدر شدید، برای خدا بود، برای طلب رضایت من بود، جهاد در راه من بود؛ اگر اینطور است، با اینها رابطه حبی و عاطفی نداشته باشید. چون تو رابطه عاطفی نباشد، همکاری و جانبداری و اینها هم نخواهد بود. نصرت و اینها نخواهد. سنگ او را بزنم، منافع او را تأمین بکنم. قبلش یک محبتی. آن محبتم حتی نباید باشد.
البته یک وقتی عرض کردیم، اینجا دو تا بحث است: یکی اینکه دستوری است که دارد خدا میدهد که میفرماید هیچی نباشد توی دلتان نسبت به اینها. یک وقت موضعی که شماها باید بگیرید در قبال اینجور افراد. آنجا یک وقتی هست اینها محبت دارند نسبت به دشمن ولی همکاری ندارند، مشارکتی ندارند در اخراج شما از سرزمینتان. مشارکتی ندارند در کشتار شماها. هیچ نوع مشارکتی. نه فقط توپ و تفنگ سمتتان نمیاندازند، نه کار رسانهای و تبلیغاتی و اطلاعاتی و حمایتی و زمینهسازی و اینها ندارند. مطلقاً همکاری ندارند. ولی خب حالا قلباً خوشش میآید، شاه را دوست دارد، آمریکا را دوست دارد. پسرش «آی لاو یو، آی لاو آمریکا، قلب، پرچم آمریکا، شب برجام خیابان میرقصید.»
حالا این بنده خدا تا وقتی که مشارکتی ندارد، جایی یک فعالیتی ندارد، ما بنایی بر اینکه بخواهیم باهاشان درگیری داشته باشیم و زد و خوردی داشته باشیم یا حق و حقوقی را مثلاً بخواهیم ازش تلف بکنیم، حق همچین چیزی را نداریم. این هم محترم است، شهروند جامعه است. یارانهاش هم وصل است، قطع نمیشود. حق و حقوقش هم دارد. حالا علاقهای هم دارد.
اینی که این دارد محبت به طاغوت است، همین است که «عدوّ من و عدوّ خودتان را به عنوان ولی انتخاب کردید.» این حرام است. حرام است ها! حرام. نه، این از خیلی از حرامها بدتر است. فعل گناه جوانحی از گناه جوارحی به مراتب بدتر است. این یک بحث است که حرام است، گناه است.
یک بخش دیگرش این است که موضع ما چه باید باشد در قبال اینها. تا وقتی که اینها دست به شمشیر نبردند، دست به توطئه نبردن، مشارکتی ندارند به هیچ نحو (البته خب محترماند، «تبرّوا و تقسطوا علیهم»). آن هم حالا یک وقت هستش که به هر حال عصبانی، شرایط سختی است. یک وقت هست آن فحاشی است، جای توی تظاهرات، هواپیمایی کارش بد است. ولی معنایش این نیستش که ملحق میشود به آن دستهای که قرآن در موردشان ما را نهی کرد: «انّما ینهاکم الذین یقاتلونکم فی الدین».
«و انا أعلم بما أخفیتم» ممکن است این محبته، این دل بستن لو نرود ها! خیلیها نفهمند. ممکن است خیلی زرنگ باشی، خیلی دیپلمات باشی، خیلی حرفهای باشی، بتوانی مخفیش کنی. ولی من خدا حالم است، میفهمم تو دلت چه خبر است. دلدادهای، دلبستهای، سمت آنها غش میکنی، نگرانی برای اینکه یک وقت آنها ناراحت نشوند، یک وقت آنها قهر نکنند، یک وقت عصبانی نشوند. اینها میشود همان که آدم را از «اَشِدّاء علی الکفّار و رُحَماء بینهم» خارج میکند و زمینه ایمان و اعتقاد و باور به طاغوت همانی میشود که «اهدا سبیلا» میداند. اینها متمدنتر از شماها، با شعورتر از شماها، با اخلاقتر از شماها. اگر دین این است که شماها دارید، من بهش کافرم.
خیلی وقتها هم نمیگوید ها! ولی قلباً همین است که میکشد سمت اعتقادات و مبانی آنها. چرا آنها اینجوری شدهاند؟ به خاطر اینکه این حرف، این خرافات شما را گذاشتهاند کنار، این پرت و پلاها را ول کردهاند، اینجور متمدن شدهاند، توسعهیافته شدهاند. این میشود همان باور به طاغوت که «یؤمنون بالجبت و الطاغوت» داشتیم جلسات قبل این را. و خب دیگر میرود آدم توی دایره ولایت اینها و اخراج از نور به ظلمات. هرچی آدم نگاه میکند میبیند هی دور و دورتر و دورتر دارد میشود.
حالا خدا کند که اینها که میگوییم، اول شب مخاطبش خودمان هستیم، خود بنده هستم. خدا کند خودمان مصداق اینها نباشیم. یکی از بیرون که نگاه میکند، احوالات ما را میبیند که آقا روز به روز تاریکتر، دورتر. خودمان خیلی وقتها نمیفهمیم. گاهی استوریهای بعضیها را که آدم مجبور است دیگر همه را همینجوری نشان میدهد یا باید شمارهاش را کلاً پاک کنی، راه حل دیگری دارد که شمارهاش هست. بعد نگاه میکنی میبینی این آدم مثلاً حالا بعضی از دوستان از بیست سال پیش که آدمهای انقلابی صاف، خوب، میزان. بعد حرفهای آن موقعش، مواضع آن موقعش، بعد استوریهای الانش. خودش هم نفهمید ها! چه فرایندی طی شده، آرام آرام چقدر دور شده. یکی که از بیرون نگاه میکنی میفهمد [میگوید] «او! این چقدر تاریک است! چقدر تو جهالت است! چقدر تحلیلهایش قراقاطی!»
این برمیگردد به آن نظام تعلقات، محبتها و کینهها و نفرتها. یک بخشیش تو محبت به طاغوت است. بعضیها محبت به طاغوت ندارند. این خیلی بخش عجیب و ترسناکی است. بنده از این بخشش خیلی میترسم. خدا کند اهل این بخش هم نباشیم. یک بخشیش این نیستش که طاغوت ازت دل ببرد، از این مؤمنین بدت میآید، کینه و نفرت اینها است. یکهو چشم باز میکنی میبینی کینه و نفرت اینها باعث شده که افتادی تو بغل طاغوت.
خیلی عجیب است ها! خیلی ترسناک. یعنی مثلاً آدم عاشق آمریکا نیست ولی مثلاً فلان کسی که مثلاً مسئول فلان جای دفتر رهبری بود، مثلاً یک طوری باهات برخورد میکند، فلان محافظ رهبری تو گوشت میزند، مثلاً گاهی اینجوری داریم ها! یک برخوردی باهات میکند، یکهو از تو احساس میکنی خالی شدی. آن تعلقه، «اگه اینه که حالم ازتون به هم میخوره.» بعد همان «اهدا سبیلا» از توی دلش درمیآید: «اگه اینه که باز صد رحمت به اونا! سگ اونا شرف داره!» گاهی همینها، همین مدلی قل میخورند تو دل پهلوی مثلاً. قل میخورند تو دل آمریکا. قل میخورند تو دل حتی اسرائیل.
البته این هم بازگشتش به این است که من یک ضعف فکری و شخصیتی دارم. آنی که اهل تقوا است، اینجور وقتها هم که بهش ظلم میشود، باز قل نمیخورد سمت آنها. خودش علامت ضعف تقوا است. ولی به هر حال این عنصری هم که اینجا موجب کینه و نفرت شد، این هم مقصر است.
یک وقتی بنده همین امروز داشتم دوباره به این مطلب فکر میکردم و میترسیدم. میگفتم مثلاً ما هی کتابهای رهبری دستمان میگیریم، مطالب ایشان را میگوییم: «رهبری آنطور فرمودند.» بعد میگفتم که خب بنده که خودم را میشناسم، سرتاپا اشکال و ایراد و ضعف. و ای چه بسا بعضیها آمدند سمت ما، توقعاتی داشتند، توقعات به حقی. درمان ندیدند. آنی که پشت پردهمان بوده با آنی که جلوی پردهمان بوده، متفاوت دیدند. سر همین بدشان آمده. در ما دروغ دیدند، ریا دیدند، نفاق دیدند. و این همینجا محدود نشده، گفته: «عه! تو که انقدر رهبری رهبری میکردی، این بودی؟ پس رهبریتان هم این است.» حالا ممکن است خیلی وقتها هم به حق نباشد ها این حرف. ولی من به خاطر رفتار خودم زمینهساز این کینه و نفرت و سوءظن و فاصله گرفتن شدم. یعنی یک وقتی آدم میترسد که ما هی «رهبری رهبری» میکنیم، نکند از آن ورش آن روزی که بدیهای ما را میبیند، باعث کینه و نفرت و تنفر از رهبری بشود.
همین کارها را کتاب میکردیم، خیلی اینها واقعاً ترسناک است. یعنی آدم دلشوره برش میدارد. «لا تکونوا علینا شیناً. کونوا لنا زینا.» آیا آبروی ما را... سمت ما مودتها را «اجره الینا کل المود». مودتها را سمت ما بکشید. یک کاری بکنید شماره که دیدند میگویند: «اگه این این است، امامش کیه؟» اینجور دل ببرد. «علامه طباطبایی این مدلی. علامه طباطبایی اینه، امیرالمؤمنین چیه؟» ولی بنده را که نگاه میکنند، میگویند: «اگه دین این است، خاک بر سر تو و دین تو!» بالا و پایین بدبین میشوند، فحش میدهند.
این خیلی نکته مهمی است. پس یک وقتهایی این همان بحث محبتها، نفرتهاست. تو کنترل محبتها که به سمت طاغوت نرود، هم توی کنترل نفرتها.
دو تا مؤمن که با همدیگر قهر میکنند، سه روز. اگر این قهر کردن طول کشید که سه روز، هر چیزی به حد سه روز که میرسد، به یک مرحله از تثبیت میرسد. عدد سه، عدد تثبیت. انگار دیگر این قهر مستقر شد بین این دو تا. قهری هم که مستقر میشود، یک کینه و نفرتی توش هست. نمیشود کینه و نفرت نباشد و قهر سه روز طول بکشد. پس یک قهری که اینجا به سه روز رسیده، یک کینهای توش هست. بعد میفرماید: «چون اینجا دو تا مؤمن بینشان کینه است، هر دو از دایره ایمان خارجاند.»
اینش خیلی ترسناک است: تو برو. البته یک وقتی هستش که اینها جنبههای اعتقادی و مسائل دارد، خب این بحثش جدا است. یک وقتی حالا یک حرفی به من زد، احترام من را نگه نداشت. دیروز رفته بودیم کتابفروشی. از اینها زیاد داریم الحمدلله. طرف ته کتابفروشی چراغهایش خاموش است. بهش میگویم: «آقا چراغها را روشن نمیکنی؟» اصلاً برنگشت ما را نگاه کند. قیمت میپرسیدم جواب نمیداد. بعد بهش گفتم. آخر آمدم حساب، کتاب را کردیم. گفتم این چراغها را آخر وقت است، میخواهم جمع کنم بروم. اینجوریند بعضیها. خیلی بهرهای از شعور و درک اجتماعی. حالا نمیگویم مثلاً ما شخصیتی هستیم که ما را دریابید و احترام ما را نگه دارید. من بیشتر به خاطر اینکه داشت مشتریهای مجموعاً میپراند، دلم برای آن رؤسای مجموعه سوخت که این اگر قرار است که کتاب بفروشد، سال به سال پنج تا نمیتواند برای اینها بفروشد.
حالا یک وقتی هست به من بیاحترامی کرد. این الان به دین خدا توهین کرد؟ به پیغمبر اکرم جسارت کرد؟ نه. اینجا جایی برای اینکه من بخواهم یک کینه شخصی نگه دارم تو خودم نیست. این کینه اگر گذاشتم بماند و به تقابل و چالش برسد و درگیر بشوم و به صفبندی برسد، این باعث میشود که از ایمان خارج میشوم. این خیلی ترسناک است ها! این خروج از ایمان هم بدون اینکه بفهمی، بدون اینکه تعلقی به طاغوت داشته باشی. از اینجا که خارج میشوی، در را که باز میکنی، آن بیرون طاغوت است. میافتی تو دل آنها.
به کسی میگفت: «خواب دیدم.» از این خوابهای ترسناک. گفت: «امام رضا (علیه السلام) در عالم رؤیا از من یک نکته منطقی پرسیدند.» فلان مطلب تو منطق. «من خیلی ادعا داشتم که مثلاً من اینها را بلدم و باسوادم و اینها.» میخواستم تو خواب حالم را بگیرم. این خوابهای خوب اینهاست. آنهایی که الکی با آدم حال خوب بدهند، خواب خوب نیست. خواب خوب این است که حال آدم را بگیرد. گفت: «تو خواب حضرت از من پرسیدند که مثلاً فلان عکس نقیض چی چی میشود؟» مثلاً نگاه کردم نتوانستم جواب بدهم. گفت: «حضرت با لبخند فرمودند که خیلی ادعا نداشته باش، ببین مسلط نیستی رو مطلب.»
خیلی عجیب است ها! اصلاً از این خوابها. گفت: «تو عالم خواب یکهو بابت اینکه امام رضا من را کنف کرد - که به حق بود، یعنی حضرت داشت به من میفرمود که بلد نیستی الکی ادعا نکن - بابت اینکه من را کنف کرد، دلخور شدم از امام رضا. از مجلسش گذاشتم رفتم بیرون. بعد یکهو دیدم دارم با شبکههای آمریکایی مصاحبه میکنم علیه امام رضا و اهل بیت، جمهوری اسلامی و همه اینها.» اینقدر فاصله دارد. و آن لحظهای که واقعاً خدا رحم کرده مادر زمان حضور ائمه نبودیم. اینقدر راحت از تو دل طاغوت در میآییم. خیلی چیز پیچیدهای نبوده. خیلی کثیف و ... [کلام نامفهوم] ... بودند. «همه اینها یک حرف مفتی دارد میزند.» حالا با سکوت و محبت و اینها میخواهی کنترلش کنی، هی ادامه میدهد.
یکی از دوستان ما بود دیگر. بنده خدا حرفهای مفتی میزد. بعد آمد تو تلویزیون حرف مفت را زد. رهبری مجبور شدند واکنشی نشان بدهند. البته واکنششان هم رسمی و عمومی نبود. به مسئولین گفته بودند که: «آقا این چه برنامهای بود در مورد حجاب، شبکه چهار آورد؟» از تریبون رسمی نظام که بگوید: «آقا حجاب اجباری و فلان و اینها...» آن بنده خدا به هر حال یک زمینههایی داشت. خدا همهمان را نگه دارد از همین قضیه. دیگر کلاً گُرخید و گذاشت رفت. یعنی نقطه جوشش این نفرتش از جمهوری اسلامی که این نفرت کشیدش تو دل طاغوت و بعد این قضایایی که امروز میبینید که برایش رقم خورده، از همینجا بود. یعنی یک ادعای پوچی دارد. نه میشود نسبت به این ادعای پوچ ما سکوت کرد، نه میشود تأیید کرد. بعد چون مصر است و بهش هستیم و کوتاه نمیآید، مجبور میشود یک موضعی میگیرد، واکنشی نشان میدهد. از آنجا نفرت میزند بیرون. این نفرتی که میزند بیرون، محبت به آنها هم میزند بیرون.
خوب که میگردیم آقا! ذرهای محبت به آمریکا، اسرائیل اینها در وجودمان نیست. آنهایی هم که سر خوردن رفتن، این را نداشتند، احساس نمیکردند. ولی این ور قضیه هست. نفرت از مؤمنینش هست که یکهو آن محبت به طاغوت را، مخصوصاً که این وریها هم ما دست به تیغمان خیلی خوب است. آن ور هم دست به آغوشش خیلی خوب است. این هم هست. ما شکم طرف را سفره میکنیم. آنها منتظرند کمی این ور فقط یکی دلخور بشود، با یک آغوش گرم و محبت و «چاکرم، مخلصم»، «در را باز میکنم، بیا تو بغلم.» ما هم خب خیلی وقتها عقدهای، تشنه محبت و عاطفه و تأیید و حمایت و اینها از اینها خورده. آن ور میکشد ما را میبَرد. دیگر اینها اینجوری است داستان مودت و نفرت. این مدلی میشود.
خیلی خطرناک است. خیلیها این شکلی با رهبری و با نظام و با انقلاب و اینها به چالش خوردهاند. یک نیروی امنیتی گاهی برخوردی با آدم میکند. یک پلیس گاهی یک برخوردی با آدم میکند. یا آخوند، یک طلبه گاهی برخوردی با آدم. خیلی حالا ماها چه نقش خطیری داریم! یک محبتی به یک کسی میکنیم، خودش و کل خانوادهاش برمیگردند. گاهی یک بدی و زشتی در ما میبیند، خودش و کل دودمانش متنفر میشود، زده میشود: «اگه اسلام و انقلاب و روحانیت و اینها این است.»
بنده به کرات برایم پیش آمده. ایام اغتشاشات ۴۰۱ سخنرانی داشتم تهران. از یک جایی بودم، حاشیه تهران. از این تاکسی اینترنتی گرفته بودیم تا برویم برای سخنرانی. پایین شهر بود، منطقه دولاب تهران بود، تو اوج اغتشاشات تهران. که بعد از آن هم حالا این اولین بار میگویم، یکی از اساتیدمان ما را نهی کرد. قضیه مفصلی بود که «شما برای چی میروی وسط این داستان؟»
بعد خدمت شما عرض کنم که تو ماشین که ما نشستیم، من عقب نشسته بودم، میخواستم مطالعه کنم و اینها. این راننده برگشت گفت: «حاج آقا خطرناک است تو خیابان فلان. مراقب خودت باش و اینها.» ممنون، دست شما. پالس مثبت میفرستد برایمان. هی ابراز محبت و علاقه و اینها. بعد گفت: «من خیلی به شما علاقه دارم.» حالا یک جوانی که فکر کنم تاتومتو هم داشت و سر و صورت تراشیده، قیافه امروزی. گفتش که: «من خیلی به شما علاقه دارم.» گفتم: «چرا؟» گفتش که: «من سرباز بودم فلان جا. تو عقیدتی بودم. مسئول عقیدتی حاج آقای فلانی.» اسمش را برد. «من ۱۸ ماه سرباز ایشان بودم. آنقَدَری که در این آدم انصاف دیدم، صفا دیدم، تقوا دیدم، رعایت بیتالمال دیدم، یک کاری با من کرده: ۲۰ سال است سربازیام تمام شده. هر جا آخوند دیدم احترام کردم. به عشق این آدم. یاد آن میافتم. اکبری بود، غلامی بود، کی بود؟ هر جا هستی خدا پشت و پناهت باشه حاج آقای اکبری یا غلامی یا هر چی.» ۲۰ ساله هر جا رسیده! حالا این هم که آدم باصفایی است که تو این همه حجمهای رسانهای، ۵۰۰ تا آخوند دیگر هم میتوانست نظرش را عوض بکند.
غرض این است که این رفتارهای ما اینطور اثر دارد. بدون اینکه بدانیم، گاهی با یک موضعگیری سیاسی با یک برخورد، با یک پاسخ دادن، با یک پاسخ ندادن، کسی را از دامنه ولایت طاغوت میآوریم تو ولایت الله. از ولایت الله. حساب کتابش با ما هم هست. خیلی این، خیلی بخش ترسناکی است قضیه.
«و من یفعله منکم» حالا اگر کسی بین شماها این مودت را داشته باشد به دشمنان من، فقط این از آن مسیر طبیعی و حقیقی خارج میشود. جزو ضالین است. پس این مودت به دشمن، انسان را از صراط خارج میکند. این همان بحث جاذبه و دافعه است که جلسهای هم بهش پرداختیم. این هم هست. وقتی مجذوب دشمن میشوی، به سمت او حرکت میکنی، از دایره جاذبه خدا و اولیای خدا خارج میشوی. میافتی تو مدار دافعه خدا. این خودش هم ضلالت هم لعنت است.
خیلی گرفتاریهایی که ما داریم، گاهی این است. یکی از اساتید ما میفرمود: «خیلی عجیب است ها! بنده هم بعضی وقتها این را تست کردم.» یک بار تو نجف اشرف. انشاءالله به همین زودی زیارت. نشسته بودیم شاید ۱۷ سال پیش، شاید هم کمتر، ۱۵-۱۶ سال پیش. حرم امیرالمومنین علیه السلام. یک جوانی آمد: «کجا؟ بچهدار نمیشوم. راهکارش چیه؟ چه کار کنیم؟» گفتم: «یکی از اساتید ما آن موقع که با او صحبت میکردم، گفتم مثلاً ۱۰ سال پیش اینطور میفرمود.» فرمود: «که یک جوانی آمد پیش من، گفت من بچهدار نمیشوم. بهش گفتم تو دلت با آقای خامنهای صاف است؟» گفت: «چه ربطی دارد؟ اگه چیزی بلدی بگو برم بچهدار شوم. چه ربطی به خامنهای دارد؟» گفتم: «این کینه، این بغضی که نسبت به ایشان داری، باعث شده که برکات از زندگیات رفته. تو دایره لعن میافتد دیگر آدم. بغض نسبت به اولیای خدا آدم را تو لعن میاندازد. حب نسبت به دشمنان خدا تو لعن. بعد این لعنه باعث میشود که نمیرسد دیگر آن امواج دعای تو، اعمال تو، نذر تو، اینها فایده [ندارد]. تو خودت تو دایره لعنی، تو مدار دافعه.»
بعد این استاد ما فرمود که بعد چند وقت دیدم بچه بغلش بود. گفتم: «چهکار کردی؟» گفت: «دلم را با ایشان صاف کردم.» عرض کنم که بعد به آن جوان گفتم که: «نکنه شما مسئلهات اینه؟» گفت: «آخه آقای خامنهای مشکل زیاد دارد.» شماره ردوبدل ارتباطی نداشت. این را بعداً بپرسم چی شد.
غرضم این است که یک وقتهایی اصلاً همین محبت به ولی خدا، آدم را تو دایره رحمتی قرار میدهد. کار خیلی از نذر و نیازها و دعاها و ختمات و اینها را میکند. و آن بغض ولی خدا، نفرت از او، سوءظن به او، آدم را میاندازد تو یک مدار دافعهای که خودش کار ۱۰۰ تا گناه را میکند. نکته مهمی است ها! از آن بحثهای عمیق و عجیب مدار رحمت و لعنت. لذا میفرماید: «گاهی مردمی، مضمون روایت: زمان باطل نشود، امام حقی دارند. خودشان اهل فسق و گناهند. خدا به خاطر آن امام حق گناهان اینها را میبخشد.» بدون توبه. بدون توبه. صرف این علاقه، صرف این محبت. حالا به امام حسین، به اهل بیت، به امام، به رهبری، به سید حسن نصرالله، به حاج قاسم. این خودش، این محبت، این گرمای محبت دارد میسوزاند. این کورهای است، نمیگذارد توش معصیت بماند. محبت زنده است ولی.
یک فیلمی بود یک وقتی آمد نیوز... [نامفهوم] ... چه بگویم در مورد این بدبخت روحالله زم. لعنش کنیم، نکنیم. جوانی بود. حالا سالهای ۹۶ اینها. توی مترو یکی ایستاده بود، توهینی کرد، عنوان «مرگ بر فلانی». یک پسر سر و صورت تراشیده، خوشتیپ، شقورق، آمد با لگد زد تو پای شعاردهنده. تو مترو همه شعار بدهند. اینقدر یک لگد زد دهان این بسته شد. بعد اصلاً دیگر جمع شدیم. آمد نیوز برایشان منتشر کرد. هم اسمش را گذاشت، هم شماره تلفنش را گذاشت، هم آدرسش را گذاشت که پدر این بابا را در بیاورد. طوطیفروش بود. تو تهران. کشتنش؟ زنده ماند؟ چی شد؟ بنده خدا که مثلاً این موضوع را خامنهای بگیریدش، فلانش بکنید.
گاهی همین محبت در همین حدی، این محبت زنده است. میجوشد، این غوغا میکند. حاج خانم مادر گلپایگانی که «صل علی سه ترکه». بنده واقعاً با اشک دعا کردم خدا من را تو ثواب کار این مادر شریک بکند. آن محبت خالصانه به نظام و بغض خالصانه نسبت به ترامپ. و این اتفاقاتی هم که برایش افتاد، به نظر بنده مزد قبولی کارش بود. برای تطهیر کاملش بود. گرفتند مسخرهاش کردند. تا یک هفته از خانه بیرون نیامده بود بنده خدا. آنقدر که کلیپ برایش ساختند، جوک ساختند، آهنگ، دابسمش ساختند. کوفت و زهرمار. به هر حال شیاطین وقتی به مقدساتشان توهین میشود، آرام نمیمانند. امروز ترامپ بت اعظم شیاطین است. هر کیم که تو این مدار شوخی، توهینی، تمسخر نسبت به این حاج خانم داشته، افتاده تو مدار محبت ترامپ و تعلق به ترامپ.
خیلی عجیب است. مدار محبت، نفرت. آن پشت مشتهاست. اصلاً دیدم نمیشود اصل حسابکتابهای قیامت هم آنجاست. اصلاً اصل عجایب قیامت آنجاست. «پایین، بابا! این امام جماعت مسجد ما بود!» «آقا این ساقی محل ما بود!» «کارتونهای بچگیمان چی شدند؟» بعد ۲۰ سال بعد گفته بود: «لوک خوششانس ساقی محل شده الآن.» بعد ۲۰ سال یکهو میبینی اینی که اصلاً تو محاسبات تو آدم حسابی نمیآمد، آن پشت مشتها یک علاقههای ناب، زلال، خالص. یک نفرتهای زلال و خالص. مثل حضرت حمزه که توهین کردند به رسول الله، رگ گردنش ورم کرد، آمد وسط. مثل این بانوی بزرگواری که امروز روز رحلتشان است. یک محبت خالص به پیغمبر. یکهو کجا پرتاب میکند حضرت خدیجه را؟ صدیقه طاهره را بهش عنایت میکند. با ۱۱ امام، به تعبیری ۱۲ امام، چون امیرالمؤمنین هم خدا توی دامن حضرت خدیجه بزرگش کرد. مادر امیرالمؤمنین هم محسوب میشود. یک علاقه زلال خالصانه نسبت به پیغمبر. متلکها را تحمل میکند، تیکه کنایهها را تحمل میکند. یکهو چی داد خدا به خدیجه؟ اینها! داستان محبت و نفرت خیلی چیز عجیب غریبی است.
در حال بارگذاری نظرات...