با یزید هرگز

جلسه هشتم: مثل من، با مثل یزید بیعت نمی‌کند

01:05:54
78

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

*رویکرد اصلاح‌گرایانه انبیاء و اهل بیت علیهم‌السلام، "جنگ نه اولین راه ‌حل، بلکه آخرین گزینه است".[3:00]

*کربلا صحنه درمان جامعه با چاقوی جراحی طبیب عاشورا بود، نه میز مذاکره‌ای برای درس دیپلماسی![5:25]

*عاشورا نه یک واقعه که یک معیار دائمی‌ست برای دعوای مثل حسینی با مثل یزیدی، با دو منطق و دو مسیر.[10:00]

*غفلت افکار عمومی و وارونگی معیارها، عامل سقوط تاریخی در بیعت خواهی علی از معاویه، تا بیعت خواهی یزید از حسین![18:00]

*از هشدارهای علی علیه‌السلام درباره معاویه، تا فریاد "مثلی لا یبایع مثله " در عاشورا، غده ای که در سایه غفلت بدخیم شد.[25:00]

*جام تلخ صلح حسنی، نتیجه فروپاشی سپاه و فرار فرماندهان و امتی که عزت را به بهای زنده‌ماندن فروخته بودند![35:40]

*دفن شبانه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و قیام اباعبدالله‌علیه‌السلام، بهایی بود برای تفکیک راه اهل‌بیت علیهم‌السلام از سقیفه و آل‌امیه.[44:30]

*روضه جانکاه ستاره تابناک کربلا..پسری که معبّر رویای پدر و آرام جانش بود و با داغ پیکر تکه‌تکه اش، جانی در کالبد پدر نماند![55:00]

متن جلسه

هوش مصنوعی :
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین
و صلّی الله علی سیدنا و نبینا ابی‌القاسم المصطفی محمد،
اللهم صلّ علی محمد و آل محمد،
و على آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلى قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسّر لی أمری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در شب‌های گذشته درباره‌ی این پرسش سخن گفتیم که: «سازش بهتر است یا چالش؟» و عرض شد که این سؤال، از بنیاد، غلط است. پرسش اصلی این است که: «کجا جای سازش است و کجا جای چالش؟ کجا باید جنگید و کجا باید صلح کرد؟»
ما درباره‌ی مفهوم صلح و ضرورت آن سخن گفتیم. توضیح دادیم که در نگاه انبیا و اولیای الهی، وضعیت اولیه، وضعیت صلح است. جنگ، انتخاب اول نیست. کشتار، راهکار آغازین نیست. همان‌طور که طبیب، درمان را با ساطور و قطع عضو آغاز نمی‌کند، انبیا نیز درمان جامعه را از جراحی آغاز نمی‌کنند. آن‌ها ابتدا با پرهیز، مراقبت، تذکر، موعظه، و گفت‌وگو آغاز می‌کنند.
همه‌ی انبیا و اولیای خدا، طبیب‌اند؛ همان‌طور که حضرت امیر علیه‌السلام فرمود: «طبیبٌ دوّارٌ بطبّه.» امام حسین علیه‌السلام نیز فرمودند: «من برای اصلاح و درمان امت جدم قیام کرده‌ام، نه برای کشتار، نه برای هیجان، نه برای تفریح.»
جنگ‌طلبی، ویژگی عده‌ای از انسان‌هاست که یا از هیجان جنگ لذت می‌برند یا منافعشان در جنگ تأمین می‌شود. مثل بسیاری از کشورهای غربی که صنعت اسلحه دارند و برای فروش تسلیحات خود، باید در جهان جنگ راه بیندازند. این‌ها به جنگ نیاز دارند تا اقتصادشان بچرخد.
در همان سال ۱۴۰۱، برخی از افرادی که در اغتشاشات دستگیر شده بودند، صریحاً گفتند: «ابتدا مقداری گل کشیدیم که نفهمیم چکار می‌کنیم. بعد که به خیابان آمدیم و مأمور و آخوند دیدیم، احساس کردیم وارد مرحله‌ای از بازی کامپیوتری شدیم و اگر این‌ها را بکشیم، وارد مرحله‌ی بعد می‌شویم!» این فضا، فضای فانتزی جنگ است. اما امام حسین علیه‌السلام فرمود: «انی لم أخرج أشراً و لا بطراً و لا ظالماً و لا مفسداً. من از روی هوا و هوس، از روی ظلم و فساد، قیام نکردم. من برای طلب اصلاح امت جدم خروج کردم.»
او آمد تا جامعه را درمان کند؛ اما وقتی غده‌ی فساد به جایی برسد که هیچ راه درمانی جز قطع عضو باقی نماند، آن‌گاه طبیب دست به جراحی می‌برد. و این جراحی، همان کربلاست.

کربلا، نه صحنه‌ی مذاکره، بلکه نقطه‌ی انفجار است
کربلا، صحنه‌ی جراحی است، نه صحنه‌ی گفت‌وگو. کسی که می‌گوید از کربلا درس مذاکره گرفته، یا ما را خر فرض کرده، یا خودش خر است. اصلاً با عقل معمولی نمی‌شود این حرف را پذیرفت. کسی که می‌گوید: «از کربلا درس مذاکره آموختم»، باید شیاد درجه یکی باشد!
کربلا، ذاتاً صحنه‌ی پس از شکست مذاکره است. آن‌جاست که دیگر نه جبرئیل می‌ماند، نه راه چانه‌زنی. اگر کسی کربلا را مذاکره بداند، باید همان‌قدر مضحک بگوید: «از جراحی قلب باز فهمیدم که چقدر زندگی می‌تواند با یک پای قطع‌شده شیرین باشد!»
مگر کربلا صحنه‌ی توافق بود؟ مگر امام حسین علیه‌السلام برای معامله آمده بود؟ او نیامده بود که بگوید: «به من کاری نداشته باشید، من نانم را می‌خورم، زندگیم را می‌کنم!»
امام حسین علیه‌السلام نیامده بود با یزید بسازد. او فرمود: «مثلی لا یبایع مثله»؛ آدمی مثل من، با آدمی مثل یزید بیعت نمی‌کند. این جمله، آغاز تاریخ جدیدی برای امت اسلام است. از روز عاشورا تا امروز، همه‌ی ما بر محور همین جمله زندگی می‌کنیم. دو جبهه بیشتر نداریم: یا حسینی هستی یا یزیدی. راه سوم ندارد.
در کربلا، بی‌طرفان، بی‌شرفان بودند. تاریخ همان است: یا حسینی، یا یزیدی. شاید نبرد کربلا به شکل فیزیکی تکرار نشود، اما اصل تقابل همیشه جاری است.

هر زمین کربلاست و هر روز عاشورا
در مسیر پیاده‌روی اربعین، از راهی عبور می‌کردیم که کمتر ایرانی در آن تردد می‌کرد. قیافه‌هایمان هم معلوم بود ایرانی هستیم. عربی جلو آمد و فارسی صحبت کرد. در ابتدا خوشحال شدیم که یک عرب فارسی‌دان پیدا شده. کمی گپ زدیم تا اینکه برگشت گفت: «شما ایرانیا چرا این حرف‌های مفت را می‌زنید؟ چرا می‌گید کلّ أرضٍ کربلا و کلّ یومٍ عاشورا؟»
اعتراض می‌کرد که امام حسن مجتبی علیه‌السلام فرموده: «لا یوم کیومک یا اباعبدالله»؛ هیچ روزی مثل روز تو نیست، بعد شما می‌گویید هر روز عاشوراست؟
یکی از رفقای فاضل ما که همراه بود، خواست منطقی جواب دهد، ولی آن شخص عرب شروع کرد به فحاشی و بی‌احترامی. من گفتم: «حاج آقا، ولش کن! این آدم ظرفیت شنیدن نداره. فقط دنباله چند تا ایرانی بوده که دلش خالی بشه!»
آدمی که منطق نداره، نه‌تنها استحقاق پاسخ رو نداره، بلکه گاهی جواب دادن به او توهین به حقیقته.
اما این ماجرا برای ما یادآور نکته‌ای اساسی بود: امام حسین علیه‌السلام فرمود: مثلی لا یبایع مثله. این یعنی تاریخ ما همیشه حول این تقابل می‌گردد. هر زمان و مکانی که تقابل میان «مثل حسین» و «مثل یزید» شکل بگیرد، همان‌جا کربلاست و همان روز عاشوراست.
بله، روز عاشورا «اصل جنس» است. اما جنس این درگیری در هر دوره‌ای با همان حقیقت ظهور پیدا می‌کند. چون اصل دعوا، شخصی نیست؛ دعوا، بر سر دو جریان تاریخی، دو جبهه‌ی معرفتی، دو نگاه به انسان و جامعه است.

چرا بیعت با یزید محال بود؟
امام حسین علیه‌السلام با یزید مشکل شخصی نداشت؛ با اصل منطق یزیدی مشکل داشت. یزید کسی بود که قاتل النفس المحترمه بود، فسق علنی می‌کرد، و رسماً حریم دین را می‌شکست. در همان ایام حیات معاویه، وقتی معاویه برای گرفتن بیعت برای یزید به مدینه آمد، امام حسین در مجلس او حاضر شد. معاویه تا شروع به سخن کرد، مجلس به‌هم ریخت. امام علیه‌السلام بلند شد و فرمود: برای چه کسی آمده‌ای بیعت بگیری؟ برای آن عرق‌خور کفتر‌باز؟ برای کسی که حیوانات را به جان هم می‌اندازد و از دیدن آن لذت می‌برد؟
چنین شخصی، حتی در ظاهر دین‌داری هم نداشت. اما حالا می‌خواستند از نوه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله برای او بیعت بگیرند! معاویه فهمید که با حسین بن علی طرف است و وصیت کرد که با او زیاد کاری نداشته باشید. اما وقتی خودش مُرد، اولین دستور یزید این بود: «حسین را شبانه بخواهید. یا همان‌جا بیعت می‌کند، یا سرش را بفرستید!»
از انکار مشروعیت تا اصلاح امت
بیعت نکردن امام حسین، همان خط اصلاح امت است. ایشان فرمودند: «إنّی لم أخرج أشِرًا ولا بَطِرًا...» و تأکید کردند که جریان بیعت با یزید، جریان انحراف امت از صراط نبوی است. این همان غده‌ی سرطانی است که اگر درمان نشود، همه‌ی پیکر دین را می‌گیرد.
این همان مسیری است که در زمان امام علی علیه‌السلام آغاز شده بود. آنجا هم، حضرت دنبال درگیری و خون‌ریزی نبود. او می‌خواست افکار عمومی بیدار شود. می‌خواست با تبیین و اقناع، مردم را با خود همراه کند. اما وقتی افکار عمومی آماده نبود، شمشیر علی هم کارگر نمی‌افتاد.
تجربه‌ی تلخ امام حسن علیه‌السلام
امام حسن علیه‌السلام، در نقطه‌ای قرار گرفت که جامعه از درون فروپاشیده بود. فرماندهانش خریده شده بودند، سپاهش فروپاشیده بود، و از هر سو خیانت می‌دید. عبیدالله بن عباس، که خودش فرزندانش را به دست معاویه از دست داده بود، به خاطر پول به سپاه معاویه پیوست! دیگر نه انگیزه‌ای برای جنگ مانده بود، نه ساختاری برای مقاومت. در چنین شرایطی، حضرت صلح کرد؛ اما نه از سر ضعف، بلکه برای حفظ اصل خط.
او صلح را تحمیل نکرد، بلکه از موضع قدرت با معاویه شروطی تعیین کرد: یزید نباید ولیعهد باشد، تا حضرت زنده است حکومت با اوست، و با بنی‌هاشم نباید خیانت شود. معاویه، ظاهراً قبول کرد، اما در عمل به همه‌ی شروط خیانت کرد. و وقتی قدرت در دستانش تثبیت شد، دیگر اعتنایی به صلح‌نامه نداشت.

آغاز هجرت: تدبیر در برابر تهدید
پس از مرگ معاویه، امام حسین علیه‌السلام به‌سرعت با فشار دستگاه یزید برای گرفتن بیعت مواجه شد. یزید در نامه‌ای به ولید، فرماندار مدینه، دستور داد: «حسین را شبانه بخواه. یا همان‌جا بیعت کند، یا سرش را برای من بفرست.»
ولید که مردی نسبتاً نرم‌خو بود، از مروان بن حکم مشورت گرفت. مروان که عنصر پست و جنایت‌کاری بود، صریحاً گفت: «اگر حسین رفت، دیگر پیدایش نمی‌کنی! همین‌جا کار را تمام کن.» اما امام حسین علیه‌السلام با درایت و فریب سیاسی، صحنه را به نفع خود برگرداند.
حضرت فرمودند: «اگر بیعت من پنهانی باشد، مردم چگونه باور کنند؟ بیعت باید در حضور عموم باشد. همه‌ی مردم مدینه را جمع کن، جلسه‌ای علنی برگزار کن، من هم هستم.» با این جمله، عملاً خروج را آغاز کرد. زیرا می‌دانست که اگر وقت بخرد، فرصتی برای تدبیر خواهد داشت.
مروان اصرار می‌کرد که حضرت را نگه دارند، ولی امام علیه‌السلام همان‌جا جواب دندان‌شکنی به او داد. بنی‌هاشم نیز پشت در ایستاده بودند. وقتی شرایط را مناسب ندیدند، امام از آن مجلس خارج شد و همان شب تصمیم گرفت مدینه را ترک کند. مقصد اولیه، مکه بود.

طراحی مسیر خروج: از مکه تا کوفه
امام حسین علیه‌السلام در ایام حج وارد مکه شد. آنجا بود که نامه‌های کوفیان رسید؛ نامه‌هایی از بزرگان قبایل و شیعیان کوفه که از حضرت دعوت کردند تا به کوفه بیاید. امام علیه‌السلام برای بررسی شرایط، مسلم بن عقیل را به‌عنوان نماینده فرستاد. مسلم گزارش داد که مردم بیعت کرده‌اند و شرایط مساعد است. امام نیز عازم کوفه شد.
دلیل این تدبیر آن بود که حضرت نمی‌خواست در مکه ترور شود. چون در ایام حج، در کنار کعبه، اگر اتفاقی برای امام می‌افتاد، دشمن می‌توانست با دروغ و فریب بگوید: «از دنیا رفت. سرما خورده بود!» یا آن‌که شهادت او را تحریف کند. امام می‌خواست به‌گونه‌ای حرکت کند که شهادتش نشانه‌دار باشد. دنیا بداند او چرا کشته شد، و با چه کسی دشمنی داشت.
به همین دلیل، حضرت خانواده‌اش را نیز با خود همراه کرد. چون پیام واضحی داشت: من اهل جنگ نیستم؛ اهل مذاکره‌ام، اما نه با کسی مثل یزید!


رؤیای شبانه در قصر بنی‌مقاتل
از قصر بنی‌مقاتل که از آخرین منازل پیش از کربلاست، شب‌هنگام، امام حسین علیه‌السلام همراه کاروان، حرکت کرد. نقل است که عقبة بن سمعان می‌گوید: با حضرت حرکت کردیم. در مسیر، خواب بر چشم مبارک حضرت چیره شد. کمی بر روی اسب خم شدند. پس از لحظه‌ای بیدار شدند و چند مرتبه فرمودند:
«إنا لله و إنا إلیه راجعون».
چند بار این جمله را تکرار فرمودند. همراهان، نگران شدند. علی‌اکبر علیه‌السلام، که همواره مراقب حالات پدر بود، جلو آمد و پرسید:
– پدرجان! چرا استرجاع فرمودید؟ چه شده است؟
امام فرمودند:
– فرزندم! خواب سبکی دیدم. سواری را دیدم که کنار کاروان ما حرکت می‌کرد و می‌گفت: «القوم یسیرون و المنايا تسير إلیهم»؛ این کاروان به‌سوی مرگ می‌رود.
فرمود: فهمیدم که پایان نزدیک است. علی‌اکبر گفت:
– یا أبتاه! ألسنا علی الحق؟
فرمود: آری پسرم، به خدایی که بازگشت بندگان به سوی اوست، ما بر حقیم.
علی‌اکبر عرض کرد:
– إذن لا نبالی أن نموت محقین؛ پس باکی از مرگ نداریم، اگر کشته شویم، بر حق کشته شده‌ایم.
دل پدر قرص شد. فرمود:
– «جزاک الله من ولدٍ خیراً ما جزى والداً عن ولده»؛ خداوند تو را پاداشی دهد که هیچ پدری بهتر از آن به فرزندش نداده باشد.

علی‌اکبر، نخستین شهید بنی‌هاشم
چون اصحاب، همگی شهید شدند، امام علیه‌السلام نگاهی به خیمه‌ها انداخت و فرمود: اکنون نوبت بنی‌هاشم است.
نخستین کسی که از خاندان برخاست، علی‌اکبر بود؛ جوانی نورانی، رشید، شبیه‌ترین فرد به رسول‌الله در چهره، گفتار و کردار. از پدر اجازه میدان خواست. امام علیه‌السلام برای لحظه‌ای سکوت کرد، گویی جانش را می‌سپرد، سپس اجازه داد.
علی‌اکبر به میدان رفت و رجز خواند:
أنا علی بن الحسین بن علی
نحن و بیت‌الله أولى بالنبی
أضربکم بسیفٍ أحامی عن أبی
ضرب غلامٍ هاشمیٍ علوی
من علی‌ام، فرزند حسین بن علی
ما خاندان پیامبریم، شایسته‌تر به اوییم
با شمشیرم از پدرم حمایت می‌کنم
چنان‌که جوانی هاشمی و علوی می‌زند
با شمشیر چون آذرخش بر دشمن تاخت، بسیاری را به هلاکت رساند. اهل کوفه از ترس، دور او نمی‌آمدند. در این هنگام، مردی پلید به نام «مرّة بن منقذ» گفت: «اگر داغ این جوان را به دل پدرش نگذارم، همه‌ی گناهان عرب بر گردن من!»
مره کمین کرد. نیزه‌ای به پهلوی علی‌اکبر زد. جوان افتاد، سوار بر اسب، خود را بر گردن مرکب انداخت. اما اسب، مسیر را گم کرد و به‌جای آنکه به خیمه بازگردد، به میان دشمن تاخت. لشکر دشمن، از هر سو بر علی‌اکبر ریختند. شمشیرها بالا رفت. بدن جوان، تکه‌تکه شد.

آتش مصیبت، در دل حسین علیه‌السلام
امام خود را به میدان رساند. دید پاره‌ی تنش زیر شمشیر دشمنان قطعه‌قطعه شده است. بالای سر علی‌اکبر ایستاد. با صدای بلند فرمود:
«قتل الله قوماً قتلوک یا بُنَی!»
خداوند بکُشد آن قومی را که تو را کشتند، پسرم!
و سپس فرمود:
«علی الدنیا بعدک العفا»
بعد از تو دیگر زندگی ارزشی ندارد.
چشمانش از اشک لبریز شد. پیکر علی‌اکبر را برداشت... اما چگونه؟ هر طرفی را بلند می‌کرد، پاره‌ی دیگر فرو می‌افتاد. به خیمه بازگشت، اما این بار با زبان حال فرمود:
«ای جوانان بنی‌هاشم! بیایید و برادرتان را ببرید... من نمی‌توانم او را برگردانم...»


زینب، کنار پیکر علی‌اکبر
صدای ضجّه از میدان برخاست. هنوز پیکر علی‌اکبر بر زمین بود که زنی از خیمه‌ها بیرون دوید.
این حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بود...
نفس‌نفس‌زنان، بی‌قرار، پابرهنه...
می‌دوید و فریاد می‌زد:
«یا أخیّا... یا أخیّا... یا ابن اخیّا!»
می‌گفت: «آخ داداشم! آخ پسر برادرم!»
نزدیک بدن رسید. افتاد روی پیکر پاره‌پاره.
سینه‌اش را روی سینه‌ی علی‌اکبر گذاشت.
گریه می‌کرد. ناله می‌زد. ضجه می‌زد.
گریه‌ی او، آتش به جان همه‌ی اهل خیمه زد.
امام حسین علیه‌السلام آمد. آرام زینب را بلند کرد.
سر خواهر را به سینه گرفت.
می‌گفت: «خواهرم! آرام باش... بیا برگردیم خیمه...»
زینب، آرام نمی‌شد.
دلش بند همین جوان بود.
می‌دانست مادر علی‌اکبر در خیمه نیست...
دلش می‌خواست جای خالی مادر را پُر کند...

بازگشت به خیمه، با دست خالی
امام حسین علیه‌السلام به خیمه بازگشت.
اما این‌بار، علی‌اکبر را همراه نیاورد.
همه منتظر بودند...
همه چشم‌به‌راه...
اما آقا آمد و با صدای حزین، ندا داد:
«یا فتیان بنی‌هاشم! احملوا أخاکم...»
ای جوانان بنی‌هاشم! بیایید و برادرتان را بردارید...
نیاورد، چون بدن علی‌اکبر تکه‌تکه شده بود.
نمی‌توانست بلندش کند.
هر طرفی را می‌گرفت، طرف دیگر فرو می‌ریخت...
دست پدر می‌لرزید...
شاید هم خواست زینب را آرام کند...
شاید خواست خواهر را برگرداند و نگذاشت چشمش به آن همه زخم بماند...
یا شاید اصلاً طاقت نداشت خودش، پیکرِ نورِ چشمانش را بیاورد...

کلام پایانی
روضه علی‌اکبر علیه‌السلام، آتشی است که هر دل پاکی را می‌سوزاند.
امام حسین علیه‌السلام، روز عاشورا، هر شهیدی را با دستان خود آورد؛
بدن قاسم را، عون و جعفر را، حبیب را...
اما علی‌اکبر؟
تنها شهیدی بود که آقا نفرمود «من می‌آورم»؛
فرمود: «بیایید، برادرتان را بردارید...»
این روضه، دلِ اهل دل را می‌شکند.
شب علی‌اکبر است...
دل بسپارید به ناله‌ی زینب، اشک بریزید پای غربت حسین...

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00