
جلسه نهم : هجرت از مدینه تا مکه؛ تدبیرِ سیاسی حضرت
این مجموعه سخنرانیها، روایتی پرهیجان و متفاوت از عاشوراست؛ جایی که فانتزیها کنار میرود و حقیقتی بزرگ نمایان میشود: امتحان الهی، صبر در سختیها، و جهاد برای عزت نه ذلت. در این جلسات از یاران ربانی امام حسین(ع) گفته میشود؛ مردانی که استوار ماندند و هرگز ضعف نشان ندادند. پیام اصلی آن است که صلح و جنگ ارزش مطلق ندارند؛ گاهی صلح خیانت است و جنگ عین رحمت. و در نهایت، جمله طلایی امام حسین(ع) «مثلی لا یبایع مثله» به ما یادآوری میکند که خط بیداری و مقاومت همیشه زنده است؛ هر روز عاشوراست و هر سرزمین کربلا
*راز امتناع امام حسین از بیعت با یزید؛ تضاد اصولی بود و تقابل دو جریان نژادی و سیاسی بنی هاشم و بنی امیه.
*تحریم خلافت برای خاندان بنی ابیسفیان و لعن و تحقیر آنان از جانب پیامبر؛ به دلیل خیانت و دشمنی آنان با اسلام.
*خیانت در سایه حکمیت، از تلخترین لحظات تاریخ اسلام و نشانه شدت فتنه و فساد سیاسی زمان.
*از جنگ صفین تا صلحنامه امام حسن علیه السلام؛ تغییر اوضاع سیاسی _ اجتماعی به نفع معاویه، با جنگ رسانهای امویها!
*شرایط سیاسی و جنگ ترکیبی، عامل تن دادن امام مجتبی علیه السلام، به صلح تحمیلی با معاویه.
*سلطنت یزید، خلافتی به دور از تعالیم دینی و ظواهر مسلمانی!
*یزید؛ خط قرمز و نقطه پایان صبر اهل بیت بود و قیام امام حسین علیهالسلام، آخرین امید برای حفظ هویت و جایگاه اسلام.
* حضرت علیاکبر علیه السلام با پدر بنی هاشمی و مادر بنیامیه ای، نمادی از وحدت و تقابل دو جریان درون اسلام.
*تدبیر عاشورایی امام حسین علیه السلام؛ برای حفظ سرمایه یتیمان حضرت عباس علیه السلام، در میانه آتش و خون!
*شب تاسوعا؛ مهلت اندکی برای آمادهسازی، سکوتی سنگین و آرامش پیش از طوفان عاشورا...
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. تپش «رب اشرح لي صدري و يسر لي امري واحلل عقدة من لساني يفقهوا قولی.
در جلسه گذشته به این مطلب رسیدیم که امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: «مثلی لا یبایع مثله»؛ مثل منی با مثل یزید بیعت نمیکند. البته ویژگیهایی را هم امام حسین (علیهالسلام) در مورد یزید فرمودند که اجمالاً جلسه قبل اشارهای شد. سؤالی که هست این است که برای چی امام حسین (علیهالسلام) بیعت نکردند؟ چه ویژگیهایی بود، هم در یزید و هم در بیعت؟ هر دو با همدیگر؛ هم بیعت با یزید و هم اینجور بیعتی که امام حسین (علیهالسلام) تن نداد. دیگر رفت تا آن نقطه آخری که رسید به شهادت امام حسین (علیهالسلام) و قضایایی که پیش آمد.
شش نکته را بنده اینجا یادداشت کردم که عرض بکنم خدمتتان. انشاءالله که حالا در این جلسه مقداری از همه را برسیم بگوییم. فردا شب انشاءالله جمعبندی بحث است که جلسه آخرمان است و این بحث به پایان میرسد.
این شش نکته، نکات مهمی هستند که البته جای بحث جدی و مفصل دارند. اگر توفیقی بود، انشاءالله در مورد معاویه و بنیامیه، اساساً داستان بنیامیه و معاویه، انشاءالله در دهه اول ماه صفر، جای دیگری در مشهد، مفصل یک دهه به این بحث خواهیم پرداخت و داستان بنیامیه را انشاءالله مرور میکنیم. خود معاویه را انشاءالله به صورت جدیتر مرور خواهیم کرد. اگر فرصتی شد، در جلسات آخر آن دهه به آینده بنیامیه که داستان سفیانی باشد هم بنا داریم برسیم و بپردازیم. انشاءالله بحث از معاویه به صورت کامل خوب نمیشود در این جلسه بهش پرداخت. اجمالاً یک بحثی را در مورد معاویه خواهیم داشت و در مورد یزید.
شش نکته را امشب عرض میکنم و انشاءالله روضه.
**نکته اول:** ما با دو جریان مواجهیم. دیگر بحث افراد نیست. خیلی وقتها افرادی بودند که آمدند، مثلاً خلیفه اول، خلیفه دوم؛ خوب افرادی بودند. البته جریان هم بودند، ولی یک قبیله و نژاد و سلسله نبودند. خلیفه اول از یک نژادی بود، از یک سلسلهای بود. خلیفه دوم از یک سلسله دیگر بود. البته اینها از یک طیفی بودند، از یک جناح بودند در مدینه؛ ولی عقبه نداشتند و یک مدل سیستماتیک نژادی نبودند.
بههرحال، خود این هم نکته مهمی است که یک دودمانی همینطور بخواهد درش این داستان ادامه پیدا کند، اینها بشوند خلیفه پیغمبر و بماند دیگر. یعنی یک ژن خوبی شکل بگیرد و هر که از این ژن باشد، موضوعیت پیدا بکند. ژن خوب نداریم. البته پیغمبر فرمودند که خلفای من از قریشاند و از بنیهاشماند. معنایش همین نبود که اینها ژن خوباند. معرفی این بود که اینها از یک سلسلهاند، از یک دودماناند؛ نه به خاطر اینکه چون این ژن فضیلت دارد و این ژن فضیلت دارد. ولی بنیامیه دقیقاً داستانش این بود که یکجور نژادپرستی در داستان بود. اینکه چون این ژن است، ژن بنیامیه است، آل ابیسفیان است، اینها مزیت پیدا میکنند. پس یک نکته این است که اینجا دو نژاد در واقع با همدیگر روبرو شدند، دو قبیله و دو قوم با همدیگر درگیر شدند که یکی بنیهاشم باشد و یکی بنیامیه.
این درگیری بهمرور ساختارش عوض شد. اول خوب بنیامیه یا آل ابوسفیان خردخرد در عالم اسلام راه پیدا کردند. این بحثی که عرض کردم، بحث مفصلی است. این است که انشاءالله دهه اول صفر باید بهش بپردازیم.
جریان مقابل اسلام بودند اینها. لشکر کفر بودند اینها. لشکر قریش بودند اینها. سردمدار جنگهای علیه پیغمبر بودند. ابوسفیان بزرگترین و مهمترین دشمن پیغمبر است. سردمدار جنگ بدر است. سردمدار جنگ احد است. معاویه پرچمدارش است، علمدارش است.
یک جریانی که اینها جریان برانداز پیغمبر است، جریان دشمن پیغمبر است. اینها دنبال قتل پیغمبر بودند. اینها دنبال نابود کردن حکومت پیغمبر بودند. دنبال براندازی انقلاب پیغمبر بودند. جنگهایی کردند، پیروز هم نشدند. نتوانستند سپاه پیغمبر را از بین ببرند. نتوانستند براندازی کنند. مدینه را دست بگیرند. پیغمبر هم هی بهمرور قدرت پیدا کرد. اینها هم هی بهمرور توطئهشان را شدت دادند. با اینور و آنور همدست شدند. جنگ احزاب و قضایا این شکلی بود، تا داستان فتح مکه.
این جریان ابوسفیان خودشان را در موضع شکست دیدند. دیدند الان پیغمبر میآید، همه اینها را قتل عام میکند، انتقام میگیرد. جایش هم بود؛ یعنی پیغمبر میتوانست این کار را بکند، ولی پیغمبر رحم کرد به اینها روی مصالحی. شبهای قبل عرض کردم که بههرحال، پیغمبر دنبال اینکه تلفات جریان مقابل بیشتر بکند نبود. البته یک نکتهای باید این وسط بگویم که شبهه برطرف بشود. پیغمبر دوست نداشت افراد کشته بشوند، بروند جهنم. از این جهت که خب بالاخره آخرش جهنمی میشود. پیغمبر دوست دارد همه اهل سعادت بشوند، بهشت بروند. ولی معنایش این نیست که پیغمبر از کشته شدن کافر حربی و دشمن خوشحال نمیشود. اینها را قاطی نکنیم با همدیگر.
آن روزی که انشاءالله خبر مرگ ترامپ بیاید، خبر مرگ نتانیاهو بیاید، برای ما روز جشن عمومی است؛ در این هیچ شکی نیست. این نیست که بگوییم آقا ما ناراحتیم، بالاخره رفته جهنم. بله ناراحتیم که یک عمر هی کلنگ زده، هی کنده، رفته پایین؛ منفی ۳، منفی ۱۰، منفی ۴۰۰، هی دارد میرود پایین. نتانیاهو احمق دیگر جا ندارد. آنقدر که این کنده، دیگر اصلاً جهنم اینقدی زیرزمین ندارد. این همینجوری دارد میرود پایین. خب از این ناراحتیم. ولی آن روزی که به درک واصل بشود، خوشحالیم. ای کاش توفیقش نصیب ماها بشود؛ یعنی هر کس باید آرزو داشته باشد که نتانیاهو به دست من به درک واصل بشود.
چرا خوشحالیم؟ چون وظیفه را انجام دادیم. چون دستور خدا را انجام دادیم. از جهتی که دستور خدا را انجام میدهیم، خوشحالیم. کما اینکه وقتی هم شمر به درک واصل شد، اهل بیت خوشحال شدند. حرمله به درک واصل شد، اهل بیت؛ عبیدالله به درک واصل شد، اهل بیت خوشحال شدند. برای مختار دعا کردند، لباس عزا از تن درآوردند. پس آن خوشحالی سر جایش است. نگوییم که آقا بالاخره یک نفر رفته جهنم، نباید خوشحال بشویم. نه! اینها البته در اینستاگرام و اینها از این حرفها زیاد است، ولی اینها حرفهای، حالا نمیدانم چه تعبیری به کار ببرم، شبههناکاتی دارد. حرفهای دقیقی نیست.
از چه جهت دوست نداریم هیچ آدمی مسیری را انتخاب بکند که ختم به جهنم بشود؟ ولی اگر آدمی پایش را کج گذاشت، به حقوق ما تعرض کرد، تجاوز کرد، کسی را بین ما کشت، ما پاسخ میدهیم. با او سفت برخورد میکنیم. به وظیفهمان هم عمل میکنیم. و چون به وظیفهمان عمل کردیم و دستور خدا را انجام دادیم، خوشحالیم. قرآن فرمود: «اینهایی که شما کشتید را نگویید ما کشتیم، بگویید خدا کشته»؛ «ولاکن الله قتلهم».
آنقدر کشتن کسانی که حکم کشتنشان واجب بود و باید کشته میشدند، آنقدر کشتنشان مهم بود، خدای متعال به خودش نسبت میدهد: «من کشتم اینها را.» خب وقتی ما یک کاری انجام بدهیم که خدا به خودش نسبت بدهد، نباید خوشحال باشیم؟ آنقدر این کار برای خدا عزیز است که میفرماید مال شماها نبود، مال من بود. قطعاً باید خوشحال باشیم. از کشتن ترامپ و نتانیاهو خوشحال میشویم. از کشتن ابوسفیان و بنیامیه خوشحال میشویم. ولی دنبال اینکه این کشتهها را زیاد کنیم و افزایش بدهیم و نسلکشی کنیم و اینها، این جمعبندی بحثهایی است که شبهای گذشته داشتیم.
در داستان فتح مکه، پیغمبر میتوانست ابوسفیان و معاویه و همه کس و کار و فک و فامیل اینها را خلاص کند. نه از باب اینکه مثلاً نژادی میخواهد اینها را سر به نیست بکند یا تشکیلاتی میخواهد اینها را نابود بکند؛ نه. از باب اینکه همه خون به گردنشان بود. آدم کشته بودند. قصاص باید میشد. پیغمبر منت گذاشت به اینها. یک مهری هم زد روی پیشانی اینها. فرمود: «انتم الطلقاء». طلقاء، طلاق که میگیرند از هم جدا میشوند. طلقاء یعنی شماهایی که حکمتان اعدام بود ولی آزادتان کردم. عفو رهبری خوردید، عفو رهبری خوردید، آزادید. اینها دیگر در آن جامعه به اسم چی شناخته میشدند؟ طلقاء. کدی شد به جای آن بنیامیه و آل ابوسفیان که یک مزیتی بود، یک فضیلتی بود، یک نژادبرتری بود، یک ژن خوبی بود که باعث میشد اینها خودشان را بهتر بدانند از بقیه.
پیغمبر یک ضربه مشتی تبلیغاتی به اینها زد که به جای نژاد برتر در مملکت اسلام، اینها را به عنوان طلقاء بشناسند. اعدامیهایی که برگشتند. پیغمبر عنوان گذاشت که در جامعه زندگی کنند، فتنه نکنند. چون اگر اینها کشته میشدند، دوباره آن رگ نژادپرستیشان، دوباره خون و خونریزی و انتقام و دو دستگی و جنگ و هزار و یک داستان [اتفاق میافتاد.] اینجا اتفاقاً برعکس، پیغمبر این رگ نژادپرستی اینها را آورد در مشت خودش. به ابوسفیان امان دادند. فرمودند: «هر که برود در خانه ابوسفیان، در امان است.» زیاد دارد. آدم زیاد دارد. رفیق زیاد دارد. به خاطر پولش هم خیلیها دور و بر اویند. به خاطر خاندانش خیلیها دور و بر اویند. کامل بازی را عوض کرد پیغمبر. از یک بازی باخته که هیچ سودی هم نداشت [نکشتن اینها.] اعدام اینها هم چیزی گیر ما نمیآمد از آن. چیزی عوض نمیشد، فقط جنگ و خونریزی و درگیری افزایش پیدا میکرد. پیغمبر یک کاری کرد که صلح و صفا بیفتد. ابوسفیان محور صلح، محور صفا. هر کس هم بخواهد از نژاد بنیامیه دست از پا خطا کند، ابوسفیان مهارش کند.
در عین حال، یک چهره منفور و بدی هم برای اینها ایجاد کرد که من اجازه دادم زنده بمانید دیگر. نکشتمتان. منت بگذارید و برای کارهای بعدی آیندهتان هم تصمیم آدم باشید. اینجور رفتار کرد. بعد پیغمبر فرمود: «إن الخلافة محرمة علی آل ابیسفیان.» خلافت برای این خانواده حرام است. از همان اول پیغمبر میخش را سفت کوبید. جالب است، شاید مسلمانها آنجا تعجب کردند که از حکم اعدام نجات دادیم، بعد میفرمایید خلافت بر اینها حرام است؟ کی میخواهد اینها را به خلافت؟ مگر اینها میشود به خلافت برسند؟ خدا خیرت بدهد. بیا نگاه کن ببین چی شد! این همه پیغمبر طراحی کرد و اینها عنوان گذاشت. این همه تأکید کرد. دانه به دانه اینها را پیغمبر تصویرسازی کرد برایشان. بحث خیلی مفصلی است. حالا دارم هی خرد خرد یکچیزهایی را میگویم.
مورد اول از این شش نکته- انشاءالله که بتوانم زود تمامش کنم- رد شوم روی خود ابوسفیان. پیغمبر تصویرسازی کرد. عناوینی گذاشت. ابوسفیان را لعن کرد. بین خود ابوسفیان و بچههایش را لعن کرد. تحقیر کرد. یعنی حالا من نکشتمشان. یک گوشهای هم بهشان جا دادم، ولی بدانید از اینها بدم میآید. فکر نکنید اینها مثل بقیه. نه! اینها اعدامیاند. اینها رذلاند. اینها خبیثاند. اینها فتنهگرند. اینها منافقاند. باوری هم ندارند به این حرفهایی که من میزنم. اظهار اسلام کردند. قبول ندارند. «لیُهدموا بدمائهم»! خونشان ریخته نشود. اعتقادی ندارم به این حرف.
گاهی پیغمبر اصلاً یک صحنههایی را تاریخ نقل کرده، خیلی عجیب است، آدم شاخ در میآورد وقتی این صحنهها را میخواند و میبیند. پیغمبر ایستاده بودند، اصحاب دور پیغمبر بودند. این صحنه را تصور کنید. دوست دارم فیلم سینمایی این را بسازد. فیلم سینمایی ساختند برای معاویه. بعد اینجا در مملکت ما نگاه میکنند، جوانها میآیند، میگویند داریم با تاریخ اسلام به صورت اورجینال آشنا میشویم. جالب نیست برایشان. آنقدر ما نگفتیم و کاری نکردیم [که] معاویه هم عوض شده برای این نسل. با پولهای کثیف، جاهای دیگر، فیلم و سریال مفصل برای معاویه میسازند؛ لبریز از صحنههای شهوتآلود و تحریف تاریخ. یک چهره جذاب از معاویه دارند پایهریزی میکنند برای اینکه از همان نژاد، دوباره آنجا حاکم بکند. زمینههایش هم که دارد خرد خرد فراهم میشود.
دوست دارم فیلم بسازم، ولو به همین یک سکانسش با امکانات ما. همینقدرش هم غنیمت. پیامبر اکرم در جمع اصحاب داشتند سخنرانی میکردند. معاویه هم ایستاده بود. منبر را نشان دادند. فرمودند: «یک روزی میآید قلنبهای، یک گامبویی، یک شکم گندهای روی منبر من مینشیند به ادعای خلافت.» بین آن جمع هم این اوصاف فقط به معاویه میخورد. همانجایش هم به معاویه میخورد. وضع ظاهریاش این شکلی بود. صحنه را ببین، چه صحنه عجیبی! پیغمبر شمشیر دستشان بود. معاویه ایستاده بود. خواستند توضیح بدهند. «إذا رأیتموه على منبری...» اگر این را روی منبر من دیدید، بعد شمشیر آوردند، گذاشتند روی شکم معاویه. «شکمش را سفره کنید.» شکمش را پاره کنید. یک روزی یکی میآید روی منبر مینشیند با این اوصاف. حالا بین همه آن جمعیت، شمشیر را گذاشتم روی شکم معاویه. هر وقت روی منبر دیدیدش، چه کار میکنیم؟ شکمش را پاره میکنید. آقا دیگر با رسم شکل، چه میدانم، با نمودار، با چی دیگر پیغمبر توضیح بدهد؟ امتحان اپن بوک دیگر. چه کار کنم آقا؟ میخواهی همین الان بگویم؟ میخواهی یک دور پاره کنم شکمش را، دوباره برگردم بفهمیم چه کار باید بکنی؟ دیگر الان من چه کار باید بکنم که بفهمید این را دارم میگویم؟ این ننشیند روی منبرها. حواستان باشد ها! این همه تأکید، این همه توضیح، این همه سیاست به خرج داد پیغمبر.
یکیش در قضیه طلقاء بود. یکیش در این قضیه بود و نمونههای فراوان ابوسفیان بود، لعن بچههای دیگر ابوسفیان بود و هزار و یک قضیه دیگر. آدمهای خاصی را پیغمبر در امت اسلام معرفی میکرد با عناوین خاصی. یکیش کیست؟ یکیش عمار. پیغمبر هم حواسجمع، کاربلد، زرنگ. این همه پیغمبر دقت به خرج داده، کار کرده، آخرش شده این! آقا دیگر چه گلی باید به سر گرفت؟ چقدر این پیغمبر مظلوم است! چه امتی است این امت! چه کرد این امت با پیغمبر!
داشتند مسجد میساختند. عمار موزاییکها را، روی این سنگها را نمیدانم حالا چه خشتدار یا هر چه تعبیر میخواهیم بکنیم، [حمل میکرد]. بقیه یکییکی برمیداشتند. منافقین هم که گفتند ما دیسک کمر داریم، دکتر گفته دست به چیزی [نزنید]. دیگر من چهار نفر هم که کار میکنند، [پای ثابت هستند]. عمار دو برابر کار میکرد. خشتها را دوتا دوتا برمیداشت. یکی از منافقین برگشت گفت: «بچه سوسول، نکشی خودتو!» بچه سوسول در روایت نیامده، ولی چون منافقین این مدلیاند، فهمیده میشود که منظورش این بوده، تحقیرش کند. بدشان میآمد دیگر. اینها مؤمن درجه یک بودند. بعد اینها هی اظهار ایمانهای درجه یک میکردند. باعث میشدند که منافقین که خوششان از این کارها نمیآمد، رسوا بشوند. بقیه هم مثل ما، خیلی اهل کار نیستند. بعد همه با هم دور همیم. این کار نکردن، فضیلت است و درست است. همین خوب است. یکی که اینجوری کار میکند، میشود مرحوم رئیسی.
عرض کنم که عمار، خودت را [نکشی]. حالا پیغمبر... پیغمبر فرمودند: «نه، این خودش را نمیکشد.» حالا آنها دارند تیکه میاندازند ها! پیغمبر فرمود: «نه، این خودش را نمیکشد. این اینجوری نمیمیرد. این عمار یک روزی میآید یک فئه باغیه این را میکشد.» یک گروهک، چی بگویم؟ خرابکار؟ چی؟ اغتشاشگر؟ جنایتکار؟ نمیدانم دیگر. حالا فارسی دقیقش «باغیه»؛ سرکش، ظالم، جنایتکار. فرمود: «نه، عمار الان با این خشتها نمیمیرد. یک روزی یک گروهک جنایتکاری میکشندش.» همه شاخکها تیز شد که عمار قراره کجا کشته بشود؟ توسط دوست و دشمن. مؤمن و منافق. اینوری و آنوری. اصلاحطلب، اصولگرا. همه حساس شدند که کی میخواهد این را بکشد؟ چه چیزی گفت پیغمبر؟
یکهو در این داستان، آخر کجا کشتن عمار؟ [در] جنگ صفین. لشکر معاویه. آنجا پیغمبر میخ خود را زده بود. میدانست همه اینهایی که میگویم اثر ندارد. طراحی کرده، فکر کرده که این احمقها را لااقل بگذار آنجا هوشیار کنم. آنجا حالیشان کنم از معاویه برگردند. تا کجا تدارک دیده پیغمبر!
در جنگ صفین، عمار را کشتند. ولولهای شد. سپاه امیرالمؤمنین یکهو درش انرژی افتاد. انگیزه افتاد. عمار کشته شد. «فئه باغیه» کشت. لشکر معاویه از تو یکهو پاشید. همه میدانستند آقا، ول کردند جنگ را. گفتند پیغمبر گفته ما شدیم گروهک جنایتکار؟ ما دیگر نمیجنگیم. شیطان را ببین! اینترنشنال داشتند وقتی اینترنشنال مد نبود. گفت: «قاتل کیست؟ قاتل آنی بود که این پیرمرد را برداشت از تو خانه آورد وسط میدان جنگ. داشت در خانهاش زندگیش را [میکرد]. کی این را کشته؟ علی بن ابیطالب. باغیه کیست؟ علی بن ابیطالب. گروهک جنایتکار کی بوده؟ گروهک علی.» بزن زنگو! بریم یا علی!
با یک انرژی ریختند. وضع جنگ عوض شد. یعنی دقیقاً آنی که امیرالمؤمنین، پیغمبر [وصیت کرده بود]. شهروندی بوده، مافیا با همین وضعیت. شهروندی، شهروندان اشباهالقلب میکند دیگر. اینجور نمایان دارد مافیا را نشان میدهد. با رسم شکل. فقط اسم و فامیلش را نمیگوید. از همین استفاده میکنم به نفع مافیا. چه بدپلیرهایی بودند امت پیغمبر! بازیخرابکن شهروندان بودند اینها. بازی خراب میکرده.
این یک جریان دارد شکل میگیرد. پیغمبر از همان روز اولی که امان داده به ابوسفیان میداند این جریان دارد. مردم حساس بشوند به اینها. اینها زنده بمانند، ولی با نفرت مردم زنده بمانند. مردم نگذارند اینها جولان بخورند. یک گوشه رینگ نگهدارند. فقط برای اینکه شر اینها به کسی نرسد، زنده بمانند. فتنه شدیدتر نشود. حواسشان هم جمع باشد که اینها را مهار کنند. مردم با افکار عمومی، با وجدان عمومیشان اینها را بیندازند کنج قفس باغ وحش. جای اینها باغ وحش بود!
بعد، پیغمبر تا افقهای بلند فرمود: «خلافت بر آل ابوسفیان حرام است.» تعابیری که... آقا اینکه شکل نگرفت! آنور جریان آنور شکل گرفت. اینور جریان بنیهاشم. این همه پیغمبر زحمت کشیده، جریانی به نام بنیهاشم شکل بدهد. اهل بیت نبوت شکل بدهد. این اهل بیت هم خلاصه میشود در پنج نفر. اینها گل سرسبد. اینها آن لیدرهای اصلی امت. خط و خطوط با اینها معلوم میشود. این پنج تا فرق میکنند. اینها برایشان آیه تطهیر نازل شده. اینها آیه مباهله نازل شده. سردمدارشان علی بن ابیطالب است که «انفسنا». یک دانه زن است که «نساءنا»، زهرا. دو تا بچه است که اصلاً معادل با کل بچههای این امتاند؛ حسن و حسیناند.
نه، پیغمبر خدا این همه سرمایهگذاری کرده. این پنج تا را اینجوری ممتاز کند، متمایز کند، متفاوت [کند]. این همه کوبیده در سر این ابوسفیان و آل ابوسفیان که اینها بروند گوشه رینگ، بروند در باغ وحش، یک گوشهای حبس بشوند، خبری ازشان نباشد. این مردم نادان بازی میخورند. خرد خرد، آرام آرام، آرام. آن جریان میآید بالا. این جریان میآید پایین. هی آن میآید بالا، این پایین. فرمود: «آنقدر روزگار مرا پایین آورد، پایین آورد، پایین آورد که دیگر میگویند علی و معاویه. علی و معاویه شدند یکی، در یک خط، در یک سطح!» تازه این مال زمان امیرالمؤمنین بود: «حتی یقال علی و معاویه.» حالا چی شد؟
جریان اموی، جریان سفیانی دارد هی اعتبار پیدا میکند. قدرت پیدا میکند. پول هم که دارد. امکانات هم که دارد. یک همبست نژادی هم که دارد. با خلیفه سوم اینها یکهو زنده شدند. خلیفه سوم از بنیامیه بود. اینها سر آوردند بیرون. یک نقطه هم به اینها دادند به نام شام که مفصل در جلسات دیگری بهش بپردازیم. آن شام شد مرکز قدرت اینها. مرکز تجمع اینها. مرکز تاخت و تاز اینها. خودشان را از مملکت اسلام خارج کردند. یا قدرت ایالت مستقل شدند برای خودشان. به احدی باج نمیدادند. با اهل اسلام مخلوط نمیخوردند. آرام آرام جریان اموی این شکلی شد.
خلیفه دوم دخالت داشت. او معاویه را فرستاد. خلیفه سوم که دیگر اصلاً کلاً اینها را به قدرت رساند. یک امپراطوری شکل گرفت. یک گوشهای. امیرالمؤمنین آمد. فرمود: «اصل جریان دعوایی که من دارم با اینهاست. اینها باید برگردند به امت اسلام. معاویه هم باید برود کنار. خلافت بر ابوسفیان و آل ابوسفیان حرام است. حتی در حد استانداری گوشه باغ وحش. اینها باید دستگیر بشوند. صدقه سرت، رحمت پیغمبر، زندهاند اینها. طلقاء. حالا نکشیم، اعدام نکردیم دیگر. ده! دیگر یک یارانهای میدهیم بخورند، نمیرند. خلافتشان چیست؟ استانداریشان چیست؟» بگویید بیایند بیعت کنند. آقا بیعت نمیکند. «میرویم با او جنگ میکنیم.» میگوید: «بجنگیم.» کار امیرالمؤمنین به اینجا رسید که با معاویه درگیر شد. جنگ راه افتاد. مظلومیت امیرالمؤمنین بجنگد با او.
نتیجه چی شد؟ تا روز آخر عمر شریفش درگیر اینها بود. چند قدم به پیروزی مانده بود. مالک داشت میرسید به خیمه معاویه که معاویه را دستگیر کند. داستان جنگ کلاً عوض بشود. لشکرش مغلوب شده بود. آن لحظات آخر نشستند، یک فکری کردند. قرآن به سر نیزه زدند. «قرآن را بین خودمان و شما حکم قرار بدهیم.» و لحظه آخر، رکب آخر، آن توییت آخر. امیرالمؤمنین فرمود: «بازی اینها. قرآن قبول ندارند. اینها قرآن حکم نمیکند. به این چیزها اعتقاد ندارند. جدی نگیر! کار را تمام کنید.»
یک دسته جماعت احمقی به نام خوارج آمدند این وسط. ما با قرآن جنگ نداریم. تو هم حق نداری بجنگی! به خاطر این هم که داشتی با اینها میجنگیدی، باید استغفار کنی! با قرآن درگیر میشوی! عکس خدا را پاره میکنی! دیگر گرفتاریهایی که میدانید دیگر. با چه بدبختیای امیرالمؤمنین راضی شد به حکمیت. حالا حکم اینور کی باشد؟ مالک باشد دیگر. فرمانده جنگی دلاور، شجاع. میرود پدر این تندرو بازی اینها را درمیآورد. حکم کی باید باشد؟ ابوموسی اشعری. رفت. حکمیت. بنده خدا را یک کلاه خیلی خیلی گشادی گذاشتند سرش. آخه بنده خدایی بود. میگفت ما عمامه داریم، کلاه سرمان نمیرود. یادتان است؟ عمامه دارد، کلاه سرش نمیرود. و یک کلاه مشتی گذاشتند سرش و بازی درآوردند که معروف و شنیدید. الان وقتش نیست. انگشتر درآورد و اینها که انگشتر را درمیآورم، علی را از خلافت درمیآورم. این انگشتر را هم درمیآورم، معاویه را از خلافت درمیآورم. واگذار میکنیم امر خلافت را به مردم.
نشست خبری بود دیگر. قرار شد بیایند نتیجه مذاکرات را اعلام بکنند. اولاً ابوموسی اعلام کرد که خب دو تا را از قدرت خلع کردیم. بعد عمرو عاص آمد: «بله، من هم یک انگشتر درمیآورم، علی را از قدرت خلع میکنم، ولی دوباره این انگشتر را دست میکنم، معاویه را به عنوان خلیفه انتخاب کردیم.» بزن دست قشنگه را! ولوله افتاد تمام. بعد این هم مذاکره و نتیجه مذاکره و فلان. تمام شد دیگر. نشست تمام شد. این هم که نماینده امیرالمؤمنین بود و حرفش را زد و آن هم حرفش را زد. قرار بود که این. آخرین حرفی [بود که] در نشست خبری اعلام شد. همه تن بدهند. حالا امیرالمؤمنین شده: «بده»! که تن نمیدهد به این نشست خبری. داستان کلاً عوض شد. امیرالمؤمنین شد «فئه باغیه»! سرکش، لشکر زورگو. تن نمیدهد به خواست مردم. امت را دارد به هم میریزد. مردم را به جان هم میاندازد. چی بود و چی شد!
اینور هم ملت کوفه، مردم کوفه: «ما جنگ نداریم. حوصله نداریم. خسته شدیم. چقدر کشته بدهیم؟ وضعمان خراب است. آن که دارد صلح میکند. اصلاً برای چی باید دعوا کنیم؟» این هم شل کردند، ول کردند. شد غربت امیرالمؤمنین. معاویه با القارات هی تیکه تیکه شبیخون زد که دیشب عرض کردم، تیکه تیکه زمینهای مملکت اسلام را کند. یک کوفه ماند در دست امیرالمؤمنین. آن هم با یک ترور داخلی، امیرالمؤمنین را به شهادت رساندند. ورق برگشت و قضیه امام حسن و که دیشب عرض کردم و در شش ماه سپاه امام حسن تحلیل رفت و تضعیف شد و متلاشی شد. و حضرت وادار به صلحنامه شدند. و آن صلحنامه با قدرتی که حضرت امضا کردند، تنظیم کردند. طرف هم قبول کرد. همه هم فهمیدند خلیفه معاویه قرار شد امام مجتبی باشد. یزید هم نباشد. به بعدش هم کسی دیگر را از آنها انتخاب نمیکنیم. آل ابوسفیان اینجا دیگر داستانشان تمام میشود. برمیگردد به بنیهاشم. آن هم بنیهاشمی که حسن و حسین جزء پنج تن، سردمداران جریان اسلامی، نفرات اول عالم اسلام. برمیگردد دست اینها. امام حسن، امام حسن نبود، دست امام حسین. یزید هم قول میدهد، معاویه یزید را هم نمیآورد. اگر کس دیگری هم قرار شد باشد، باید با امام حسن، امام حسین مشورت بشود. اینها امضا کنند، تأیید کنند که کس دیگری ولیعهد [باشد].
روز به روز با جنگ رسانهای، جنگ ترکیبی، جنگ رسانهای ورق را برگرداندند. شروع کردند کار فراگیر کردن علیه امیرالمؤمنین. کار به اینجا رسید که ۷۰ هزار منبر تشکیل [شد] و روی هر منبری امیرالمؤمنین را لعن میکردند. سخنرانی شروع میکرد. عالم اسلام لبریز شد از نفرت امیرالمؤمنین، بغض نسبت به امیرالمؤمنین، کینه نسبت به امیرالمؤمنین. یک اهل مدینه بودند که نسبت به اهل بیت هنوز شناخت بنیهاشم وگرنه کلاً ورق عالم اسلام برگشت.
خوب است داستان شد معاویه و ابوسفیان و اینها، نژاد بنیامیه. مصدق سر کی، بده داستان است. کی دارد نابودمان میکند؟ کی دعوا میخواهد؟ بنیهاشم. کی دنبال جنگ؟ بنیهاشم. کی دنبال تفرقه؟ از ولی هنوز با او مدارا میکنند. چرا؟ چون یک ظواهری از قضیه را قبول دارد. هنوز پیغمبر را از بنیهاشم میداند. پیغمبر را پیغمبر میداند. از بنیهاشم میداند. آنقدرش را قبول دارم. همینقدرش را فعلاً نگهداریم. آسیب نبیند. همینش خراب نشود. کمی دیگر جامعه ملتهب بشود، متشنج بشود، ممکن است همین هم از دست برود. برای همین امام مجتبی راه میآیند. تن میدهند به آن صلح تحمیلی. چون معاویه فعلاً اسم پیغمبر را میگوید. پیغمبر را از بنیهاشم میداند. آنقدر راه میآید تا ما هم بتوانیم در این جنگ ترکیبی، کار رسانهای، کار اقتصادی اینها، کمی اینور داستان را بیاوریم بالا. حق را معلوم کنیم. مردم را توجیه کنیم. حالیشان کنیم داستان چی بود. پیغمبر کی بود. خلیفهاش کی بود. وصیش کی بود. جانشین پیغمبر کی بود. کمی جا بیندازیم امیرالمؤمنین کی بود. این کار به کجا رسیده که باید برای جامعه جا انداخت که امیرالمؤمنین مسلمان بود، آدم خوبی بود. امیرالمؤمنین به اینجا رسیده!
نکته اول از این شش نکته این بود که دو جریان بود. این دو جریان به اوج تقابل خودش رسید. جریان اموی و دیگر جریان اموی بیحیا شد، گستاخ شد، رسماً شمشیر کشید روی جریان علوی و رسم لعن و نفرین و توهین و سب. و فضایل امیرالمؤمنین ممنوع شد. تمام فضایل امیرالمؤمنین، هر چه که بین مردم بود، شناخته میشد. امیرالمؤمنین پول داد معاویه. دانه به دانه اینها را برای یک نفر جعل کردند. حالا در مورد معاویه حرف زیاد است. مفصل اینها را بگویم برایتان چه کارهایی که نکرد این موجود خبیث شریر. خدا عذابش را بیشتر کند. هر آیهای، هر عبارتی که بین مردم نام امیرالمؤمنین را تداعی میکرد. مثلاً شما میگویید حیدر کرار. مثلاً ابوتراب. اینها هست که بین ما دلالت به امیرالمؤمنین [میکند]. دانه به دانه اینها را گشت، پیدا کرد، یک دانه جعلی برایش درست کرد که این کلمه گفتن دقیقاً منطبق میشد به یکی از دشمنان امیرالمؤمنین. برعکس. هر چیزی که عبارتی بود برای معرفی دشمنهای امیرالمؤمنین، این را تبدیل کردند به اینکه تا این کلمه گفته میشد، همه به خود امیرالمؤمنین [اشاره میکردند]. این دو تا جریان به اوج خودش رسید. این نکته اول.
**نکته دوم** چیست؟ خیلی نکته مهم است، خیلی هم قشنگ است و هم مهم. یک تعبیری دارد امیرالمؤمنین در خطبه شقشقیه، خطبه ۳ نهجالبلاغه. میفرماید که این خلیفه اول، آقای ابوبکر با من کشمکش کرد سر خلافت. عجب تعبیری! این چقدر.... چقدر مهم است! فرمود: «خودش هم میدانست لباس خلافت بر تنش خیلی گشاد است. هم من میدانستم، هم خودش میدانست. لباس خلافت را از تن من درآوردند، تن خودشان کردند. من اگر چنگ میانداختم این لباس را از تنش در بیاورم، او هم چنگ میانداخت. من هم چنگ میانداختم، لباس خلافت پاره میشد. من گفتم بگذار این لباس سالم بماند، ولو به تن این گشاد باشد. عوضش لباس سالم است. بعدها حالا لااقل از این لباس میشود یک جای دیگر استفاده کرد. چند سال بعد لباسش را داریم. آدمها میروند، لباس میماند.» برای همین من با اینها کشمکش نکردم سر خلافت.
دیدی چه تعبیر محشری است! این تعبیر اهل بیت هم سر این قضیه مدارا کردند؛ یعنی میدیدند بخواهند با معاویه وارد این چالش بشوند، لباس خلافت پاره میشود. تا کجا؟ تا یزید. دیگر قضیه به یزید که میرسد، چرا امام حسین دیگر مدارا نمیکند؟ دیگر راه نمیآید؟ دیگر بیعت نمیکند؟ دیگر تأیید نمیکند؟ زیر بار خلافت یزید نمیرود؟ برای اینکه عملاً دیگر لباسی اصلاً نمانده! این لباس خلافت، خودش عوض کرد، تبدیل کرد به لباس. به عنوان خلیفه دیگر نمیشناسد. همه بهش میگویند آقای رئیس، سلطان، حاکم. آقا! جونمون [...]. باز آن قبلیها را با همه کثافتکاریهایی که داشت، به عنوان خلیفه رسولالله میشناختند. لباس تنش بود. خودش را به عنوان مسلمان میشناختند. نه مسلمانیاش واقعی بود، نه لباس خلافتش. این یکیش نه لباس خلافت تنش است، نه مسلمان است. عرق میخورد، بهش میگویند چرا عرق میخوری؟ میگوید دین مسیح اجازه داده. نصرانیهایی که آن زمان ادعای مسیحی بودن میکردند، یعنی باز ای کاش مسیحی واقعی هم بود! همانجایش هم که خودش را قاطی مسیحیها میکند، قاطی همان مسیحی فیکها، مسیحی جعلیها میکند. هیچ باکی ندارد از اینکه من بیدینم. من عرقخورم. من نماز قبول ندارم. نماز نمیخواند. بهش گفتند چرا نماز نمیخوانی؟ عرق میخورم. گفتم چی؟ حالا استدلال را ببین! میگفت که در قرآن هیچ وقت نگفته «ویل للخمارین»، وای بر خماران. حالا خماری ندارد، فارسیش این میشود. قرآن نگفته وای به حال خماران، وای به حال مستان. ولی قرآن گفته «ویل للمصلین»1. این آقا خلیفه پیغمبر است! ایشان بزرگوار در [حال] هدایت جامعه است! شبهه افتاد الان برایتان! بدتر از اینها را در مورد عرقخورها گفته است: «عمل الشیطان».
**نکته سوم** این است که حتی ظواهر قضیه خودش را هم رعایت نمیکند. صلیب گردن میاندازد. سگبازی که بین رومیها باب است، انجام میدهد. قمار میکند. عرق میخورد. هیچ ربطی در ظواهر و سبک زندگی خودش به اسلام نمانده.
**نکته چهارم** این است که نقطه آخر درگیری [را]، دقت بکنید، دیگر نکات آخر را میخواهم بحث را کمکم تمام کنم. نقطه آخر درگیری که پیغمبر از اول داستان را شروع کردند با آل ابوسفیان و هی فرهنگسازی کردند، هی روی مردم کار کردند، چیزهایی گفتند، افرادی معرفی کردند، آن نقطه اوج داستان را در یزید معرفی کردند؛ یعنی آن دیگر خط قرمزی که از اول اهل بیت صفر روی این بستند. از آن وقتی که مذاکره میکرد معاویه با امام حسن، حضرت دست گذاشتند، گفتند: «این خط قرمز است، اسمش را نیاور.» فقط هم برایت بنیهاشم خط قرمز نبود، برای بقیه هم خط قرمز بود. دیشب عرض کردم عائشه، همسر پیغمبر هم، خط [قرمز بود]. ولی او هم حساس بود که یزید پای کار نیاید. بقیه مردم هم حساس بودند. بدشان میآمد. بابا این اصلاً هیچ ربطی به اینها نداشت. مردم دیگر نماز را که میخواندند، قدرت تحلیل نداشتند، تشخیص نمیدادند بنیهاشم و بنیامیه. دیگر کعبه را که حالیشان میشود. مسجد. نماز جمعه را که حالیشان میشود. آن دیگر نقطه آخر داستان است که برو برگرد ندارد. یزید است. خلافت آل ابیسفیان است که حرام است. هم نژادپرستی اینهاست، هم تبدیل کردن خلافت به سلطنت. دیگر هیچی هم که به ظاهر عمل نمیکند. و دیگر عملاً بگو آقا پیغمبر اشتباه کرده، دین آورده! عملاً مبارک پیغمبر! همه با هم جمع شدیم میگوییم دین برود کنار. دیگر دینی نمیماند. ۵۰ سال یزید و امثال یزید بمانند، بعد دو نسل، سه نسل دیگر اصلاً کسی باورش نمیشود پیغمبری آمده بوده اینجا. اسلامی بوده دیگر. یزید برو برگرد ندارد. این نکته چهارم.
**نکته پنجم:** این عنوانگذاری روی یزید همه را حساس کرده بود، شرطی کرده بود. اهل بیت هم اینجور نشان داده بودند که هر چه کوتاه بیایند، دیگر در قضیه یزید کوتاه نمیآیند. اگر اهل بیت در قضیه یزید کوتاه میآمدند، آن اعتماد نسبت به اینها سلب میشد. عملاً منهدم میشدند. هیچ فرهنگ و هویت و جایگاه و شخصیتی برای اهل بیت نمیماند. چون بزرگترین خط قرمز خودشان را خودشان شکسته بودند. زنده هم میماندند، باقی هم میماندند، عملاً کاربردی نداشتند. به دردی نمیخورد. خاصیت اعتباری. این نقطه، نقطهای است که اهل بیت هم اگر قرار است هویت داشته باشند، باید پای این خط قرمز بایستند.
و **نکته ششم:** اگر امام حسین قیام نمیکرد، امام حسین دیگر کارت آخر بود. دیگر برگ آخر. این پنج تن آل عبا. آن نسل اول عالم اسلام. آن نسل برتر. آنهایی که آیه تطهیر برایشان نازل شده. آیه مباهله نازل شده. دانه به دانه گزینهها رفتند کنار. امیرالمؤمنین رفته کنار. امام مجتبی رفته کنار. اینها هیچ کدام در زمانه اینها داستان بنیامیه جمع نشده. داستان آل ابیسفیان حل نشده، تبیین نشده، تضعیف نشده. هی روز به روز رشد کرده. همهجا را گرفته. این غده سرطانی دیگر آمده الان. قلب را به [تصرف گرفته]. کار بنیهاشم تمام است. کار بنیهاشم یعنی کار پیغمبر. یعنی کار قرآن. وحی. تمام.
کارت آخر امام حسین است. امام حسین (علیهالسلام) یا داستان را جمع میکند یا اگر در زمان امام حسین و توسط امام حسین جمع نکند، دیگر [تا] قیامت هیچ کس نمیتواند جمع بکند. چون هیچ کس دیگر این بعد از اعتبار و وجاهت و جایگاه و اینها را ندارد. اینجا را هم پیغمبر سنگ تمام گذاشته. آن حجم شدید محبت به امام حسین. تعابیر نسبت به امام حسین. بوسه لب و دندان امام حسین. بوسه سینه امام حسین. هر وقت امام حسین را دیده، گریه کرده. بارها و بارها و بارها پیغمبر فرموده: «قاتل این پسر من در جهنم است.» برای همه واضح است در این عالم اسلام که اگر کسی حسین را بکشد، میرود جهنم. آنقدر که خود عمر سعد هم نمیآمد میدان. پیغمبر گفته قاتل حسین جهنمی است. من چه جوری بیایم در میدان [؟] حرم سر همین عقبنشینی کرد.
در بقیه چیزها قدرت تحلیل نداشت تشخیص بدهد داستان چیست. کی راست میگوید، کی دروغ میگوید. او هم آدم بنیامیه، سرباز آنها بود. کار به اینجا که رسید، آنقدر دیگر فرهنگسازی شده، پیغمبر این میخ را کوبیده[اند]. دیگر برای همه واضح است [که] آدم خوبی نیست. خارجی است. بیدین است. هر چه –معاذالله-. ولی دیگر پیغمبر این همه گفته است: «این را بکشید، میروید جهنم.» این دیگر کارت آخر است. هیچ کس دیگر این جایگاه را ندارد.
امام حسین (علیهالسلام) اگر از این موقعیت استفاده نکند، معلوم است که نسل بعدی مثل امام سجاد دیگر نمیتوانند کاری بکنند. تازه امام سجاد بعد شهادت پدرش که امام حسین کشته شد، مگر در مدینه چه کردند برای امام سجاد؟ نهایتاً به عنوان سید اولاد پیغمبر، شخص محترم یک گوشهای نماز میخواند و اینها. دعا میکرد به عنوان یک لیدر اجتماعی، سرمایه اجتماعی. به عنوان آن تراز اول عالم اسلام، آن خانه پیغمبر، آن امام حسین، نفر آخر، کارت آخر امام حسین است.
ضمن اینکه الان اگر امام حسین کاری نکند، جرئت اجتماعی هم دیگر از بین میرود. تا ابد دیگر هیچ جماعتی جرئت ندارد روبروی این سلاطین و خلفا و حکام و ظالمین و فرعونها [بایستد]. اینجا اگر یکی ایستاد، سفت ایستاد و یک دادی زد، لااقل تاریخ میفهمد که آقا یکی بود جرئت کرد داد بزند. ممکن است پیروز هم نشود به حسب ظاهر، یعنی این جنگ ختم به این نشود که خلافت یزید از هم بپاشد؛ ولی جرئت اجتماعی شکل میگیرد. آرام آرام افرادی، طیفهایی، جماعاتی میآیند روبروی یزید. این میشکند. این تابو میشکند. این تابویی که همه زیر برف صدایشان در نمیآید. هیچی نمیگویند. همه هم حالشان از یزید بد میخورد. همه در دلشان کینه و نفرت. اعصابها خورده. هیچ کس هم جرئت نمیکند چیزی بگوید.
این یک جا باید جمع بشود. من را بکشندش، ولو فجیع بکشندش، این جرئت اجتماعی شکل میگیرد. ورق از اینجا برمیگردد. آنها دیگر از این به بعد با خیال راحت نمیتوانند حکومت کنند. گوارای وجودشان نمیشود. دیگر نمیچسبد بهشان. یک مهر ننگین قتل اولاد پیغمبر هم میخورد در پیشانیشان. تقابل بنیهاشم و بنیامیه هم درمیآید. بعدها نگویند اینها با همدیگر رفیق بودند. اولاً با هم دعوا، بعداً با هم خوب شدند. چون خیلی دنبال این برنامهها بودند ها! مخصوصاً حضرت علی اکبر (علیهالسلام) که از مادر جزء بنیامیه بود، از پدر جزء بنیهاشم بود. معاویه خبیث یکی از طرحهایش این بود که یک جوری پای علی اکبر را به دستگاه خلافت و سلطنت [باز کند]. این اگر میشد، دیگر نسلهای بعدی میآمدند میگفتند آقا بنیهاشم و بنیامیه یکی بودند. همه با هم دور هم بودند. نمونهاش هم حضرت [بود]. ولی اینکه علی اکبر به دست اینها کشته بشود، چرا امام حسین اول از همه فرستاد میدان؟ هم حجت را تمام میکند، هم این خون کار را درمیآورد. بعد دیگر میرسد به ترتیب به بقیه شهدا تا خود امام حسین (علیهالسلام).
یزید ملعون و احمق هم احساس پیروزی میکند. دستور میدهد که این رأس مبارک را شهر به شهر، ۴۰ منزل بیاورند. این خانواده را در رخت اسارت بیاورید. دقیقاً همان میشود که امام حسین خواست. دیدید این بیشرف دین نداشت، بچهی پیغمبر را کشت. سر مبارکش را به نیزه زد! او احساس پیروزی میکند، نمیفهمد امام حسین رکب زده. ولی ببینید چقدر کار بیخ پیدا کرد که آخر امام حسین مجبور شد این را بگوید که اینها خلیفه پیغمبر نبودند، اینها...! اینها قاتل خانواده پیغمبر بودند. چیزی که از اول بهتان میگفتیم. اینها قاتل ماناند. گوشه زنده بمانند. نمیرند. [ولی] بدانید اینها قاتلاند. قبلاً هم اینها ما را کشتند. اینها حمزه را از ما کشتند. اینها جنگهای ما را راه انداختند.
جامعهای که هوشیار نیست، بیدار نیست، رکب میخورد، سادهانگاری میکند، باور نمیکند. کار به اینجا میرسد که آخر اینجوری باید بیدار بشود. داستان را این تا اینجای داستان. کار رسید به میدان. هر چه امام حسین را تحت فشار قرار دادند، حضرت تن نداد، تسلیم نشو. بیعت. توقف کرد. نگذاشتند هم حرکت بکند. همانجا در کربلا ایستاد. دستور آنور بیاید که میخواهند چه کار بکنند. لشکر عمر سعد هم خودشان را آماده کردند، تجهیز کردند. بیایند برای جنگ. دیگر بجنگند. یا امام حسین تسلیم میشود، این صحنه جنگ را که میبیند کنار میآید، کوتاه میآید، بیعت میکند. یا میکشیمش.
مظلومیت را ببینید. جانم فدای امام حسین. وقتی لشکر دشمن آمد، آنها گفتند که یا بیعت کن، یا میکشیمت. حضرت فرمود: «لااقل من را ببرید پیش خود یزید. حالا ما با هم گفتگو میکنیم، شاید حل بشود.» فدای غربتش بشوم. حتی همینقدر هم قبول نکردند حرفش را. [برای اینکه] پیش یزید بیاورندش. بعد آنجا اگر بیعت نکرد. یزید کجا؟ شام. اینجا کجا؟ کربلا، کوفه. با چه آبرویی راهش را بستند. محاصره. در چه فشاری. در چه [حالتی]. فدای اصحابش. امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: «فقط بیعت من را میخواهید. شماها پاشید بروید. با شما کاری ندارم.» گفتند: «ما به خاطر بیعت کردن و نکردن اینجا [ننشستهایم]. ما این ننگ را نمیتوانیم تحمل کنیم. برویم بگوییم تا لحظهی آخر با آقایمان بودیم، ولش کردیم. گفتیم برویم سراغ زندگیمان. آقایمان را رها کردیم. دشمن گرفت، کشت.» ما میخواهیم با تو. از کنار تو جایی نمیرویم.
شب عاشورا، سخنرانی فرمود: «بیعتم را برداشتند.» این کوتاه نمیآید. «در امان خدا.» اولین کسی که پا شد، جانانه دفاع کرد: «از کجا برویم؟ چه جور ولت کنیم؟» اولین کس کی بود؟ قمر بنیهاشم بود. ابوالفضل العباس. «بدون تو مگر اصلاً زندگی معنا دارد؟»
ظهر تاسوعا، لشکر شمر رسید کربلا. همانجا میخواستند جنگ راه بیندازند. ببین دشمن کو این حیلهها! قمر بنیهاشم از طریق مادر نسبت دارد. از یک قبیله است با شمر ملعون. اولی که رسیدند، شمر گفتش که قبل اینکه جنگ راه بیفتد، من یک ترفندی دارم. «چه کار میخواهی بکنی؟» گفت: «این بچههای فاطمه کلابیه، ام البنین، پسرانش خواهرزادههای ما هستند. من داییشان هستم. میخواهم بروم باهاشان صحبت کنم، بگویم خودتان را حفظ کنید. ما با شماها جنگ نداریم، ما با حسین جنگ داریم.» همین حرفهایی که امروز اینها میگویند میشنوند: «بابا جمهوری اسلامی! جنگ داریم با مردم جنگ! بابا حسین! جنگ داریم با شما جنگ نداریم. شما هم که با ما فامیلی. اماننامه بهتان میدهیم. در امانید.» بیایید. یک تعبیری هم اینجا شمر دارد. میگوید: «لا یستسلم والله حسین.» حسین به خدا تسلیم نمیشود. «ان نفس العبیه لا بین جنبه.» خیلی نفوذناپذیر است حسین بن علی. حسین را که نمیشود کاریش کرد. «لااقل عباس را از او جدا [کنیم].» عباس، بگوییم تو خواهرزادهی ما هستی. بهت اماننامه میدهیم. بیا سمت ما. حسین را ول کن.
تعابیر جالبی در مقاتل آمده. عبارات قشنگ. و میگوید که شمر آمد صدا زد قمر بنیهاشم را. گفت: «أیها العباس! عباس! عباس بن علی! أخرج إلیّ أکلمک.» بیا! میخواهم باهات حرف بزنم. الحسین (علیهالسلام)، ادای ادبش بشوم. شمر صدایش زد. عباس برگشت به امام حسین، گفت: «آقا، اجازه میدهید من با این حرف بزنم؟» حضرت اجازه دادند. حضرت عباس فرمود: «مالک، چته؟» «هذا أمانٌ لک و لأخوتک من أمک.» چقدر خبیث! «این شماها از مادر از حسین جدائید. از مادر جزء ماهایید. اماننامه آوردم برای خودت و داداشهایی که از مادر جزء ماهایید.» میخواهد بین حسین و عباس فاصله بیندازد. یک نقطه فاصله پیدا میکند که اینها از مادر از هم جدائید. «شما از مادر جزء ماهایید، خواهرزادهی من. أخصّه لک من الأمیر!» برایت از امیر عبیدالله اماننامه گرفتم. «لمکانکم منی.» به خاطر نسبتی که با ما دارید. «فخرج آمنین.» بیایید بیرون از لشکر حسین. در امانید. «فقال له العباس (علیهالسلام)، » بهش فرمود: «لعنک الله و لعن أمانک.» خدا هم خودت را لعنت کند، هم اماننامهات را. «والله إنک تطلب لنا الأمان إن کنّا بنی أختک.» تو داری میگویی ما بچههای خواهرتیم. میخواهی بهمان امان بدهی. «و لایعمل ابن رسولالله.» پسر پیغمبر امان ندارد؟ کار به کجا رسید؟ دردانه پیغمبر که همیشه جایش روی شانه پیغمبر بود، لب و دندانش را پیغمبر میبوسید، سینهاش را میبوسید. حالا بعد عباس اینجور دفاع کند، بگوید: «آخه این هم پسر پیغمبر است! چطور به این امان نمیدهی؟»
مظلومیت. یک صحنهای هم اینجا رقم خورد. چون میدانم نشنیدید، حیفم میآید نگویم و رد شوم. نکته جالبی دارد. حضرت عباس (علیهالسلام) تصمیم گرفت بجنگد. حالا وقتی که میدان جنگ شروع شد، تصمیم گرفت بجنگد. امام حسین (علیهالسلام) بهش فرمودند که: «برادرهایت را جلوتر از خودت، عبدالله و جعفر را جلوتر بفرست.» گفت: «این دو تا بچه ندارند، تو بچه داری.» عباس (علیهالسلام) فرمود: «خب، وقتی برادر زودتر کشته میشود، ارثش به برادر میرسد.» امام حسین میخواستند یک جوری طراحی بکنند، این برادرها. یکی از اهدافشان این بود این برادرها کشته بشوند، ارثشان برسد به حضرت عباس. حضرت عباس هم که کشته شد، ارثش به فرزندش برسد. ارث بچه عباس افزایش پیدا کند. وسط جنگ فکر بچه یتیم. امام حسین فکر بچه یتیم عباس. کمی ارثش بیشتر بشود. یک جوری طراحی کنیم. بعد از [شهادت]، سرمایه داشته باشد، بتواند زندگی کند. فکر کجاهاست ارباب!
این شد. لشکر دشمن آماده جنگ شد و دیدند که نه، اینها راه نمیآیند. تصمیم جدی هم گرفتند که بجنگند. امام حسین دیدند لشکر دشمن مصر به جنگیدن. قمر بنیهاشم را فرمودند که: «برو به اینها بگو اگر مهلت میدهند، امشبه را اجازه بدهند ما بمانیم.» روز تاسوعا بود. [امام حسین (علیهالسلام)] فرمود: «برو از اینها امان، امان که نه، مهلت بگیر. سؤال کن. بپرس. حرف بزن. ببین اجازه میدهند کمی جنگ دیرتر شروع بشود. امشب را هم ما در قید حیات باشیم.» خدا میداند من چقدر نماز دوست دارم، قرآن دوست دارم. «اجازه بدهند یک شب دیگر هم عبادت کنیم.» ببین اجازه میدهند؟!
اجازه گرفت. عباس (علیهالسلام) با اینها صحبت کرد. بین اینها ولولهای شد. عمر سعد و شمر و اینها. یکیشان گفت: «نه، اجازه نیست. همین الان باید [شروع کنیم].» یکی دیگرشان گفت: «بابا لشکر ترک و دیلم هم اگر بودند، یک چند ساعت وقت میخواستند، وقت میدادیم.» و کار امام حسین (علیهالسلام) به کجا رسیده؟ با کیا؟! حق و حقوقی که میخواهیم برایش در نظر بگیرند چیست؟ یک چند ساعت دیرتر بکشیمش. دارند لطف میکنند! به فدای مظلومیت [امام حسین (علیهالسلام)]. یک مهلت اضافهتر گرفت. فکر میکنم شاید به خاطر این بود که میخواست کمی خیمه را آماده کند. هنوز خیمه خیلی آماده نیست. زینب را باید آماده کند.
امشب شب تاسوعاست، ولی روضه من ترکیبی است. یک نصفش روضه شب عاشورایی است. یک نصفش روضه تاسوعایی است. آرام آرام داریم میرویم در روضه. «و جلس الحسین (علیهالسلام)...» شب عاشورا شد و دیگر اینها یعنی یک امانی دادند، یک چند ساعتی اضافه. یک روز اضافه. غروب تاسوعا بود. امام حسین (علیهالسلام) نشسته بود. پلک مبارکش سنگین شد. یک چند لحظه خوابش برد. بیدار شد. فرمود: «یا أختا!» به زینب کبری. این نقلی است که سید بن طاووس در لهوف [آورده است]. «یا أخت! إنی رأیت السا...» خواهرم، جدم رسولالله را دیدم. پدرم امیرالمؤمنین را دیدم. و أمی فاطمه، مادرم فاطمه را دیدم. و أخی الحسن، برادرم حسن را دیدم. همه بهم گفتند: «یا حسین إنّک راحل إلینا عن قریب.» چند لحظه دیگر به ما ملحق میشوی حسین جان. زینب همین را که شنید، هنوز هیچی، هنوز جنگ هم شروع [نشده]. فقط این را شنید که امام حسین خواب دیده، اهل بیت بهش گفتند داری میآیی. همین! «فلطمت زینب وجهها.» با سیلی به خودش، لطمه به صورت کوبید و «ساحت الفریاد.» شیون کشید. امام حسین بهش فرمود: «مهلاً، » آرام باش خواهرم. «لا تشمت القوم.» کاری نکن این دشمن زبانش به ما دراز بشود. آنها را سوژه کند. داستان درست کند. فدای مظلومیتت بشوم یا اباعبدالله.
این شد که یک وقت اضافهتری امام حسین گرفت برای این خیمهها، اهل حرم. داشت کار میکرد. آرام آرام خیمهها را مرتب کرد. با اینها صحبت کرد. اصحاب خودش صحبت کرد که: «پاشید بروید.» به اینها هم گفت: «اگر خواستید بروید، دست این زن و بچه را هم بگیرید. با خودتان ببرید. فردا کشته [هم میشویم].» دیگر [این] زن و بچه [را] حیوان [هم نمیکشند]. نشست. حرف زدن با زینب. یک آرامشی ولی در خیمهها شب عاشورا حاکم است. یک دلیلش این است که یک خیمهای آن جلو، خیمه سقا است. خیمه علمدار است.
رفتی کربلا، خیمهگاه، خیمه عباس را دیدی. آن جلو. یک آرامشی حاکم است که خاطرات جمع [میکند] دشمن شبیخون نمیزند امشب. چون بخواهد شبیخون بزند، جلو که بیاید، عباس را میبیند. امام حسین آن پشت در امان. راحت دارد با اهل حرم صحبت میکند. گفتگو میکند. نماز میخواند. عبادت میکند. «تویی ستون خیمههای منی. اگر تو بروی، تفرقه عسکری من از هم میپاشد.» الکی نبود. غلو نبود. واقعاً همینطور بود. اینجوری است داستان قمر بنیهاشم.
من میخواهم ببرمت روز عاشورا. یک چیزی بهت بگویم بعد برگردم روضه تاسوعایی برایت بخوانم. جایگاه عباس اگر میخواهی بدانی چی بوده، کجا بوده، چطور بوده، باید برایت این روضه را [بگویم].
میگوید که ظهر عاشورا همه اصحاب امام حسین شهید شدند. بنیهاشم هم شهید شدند. نوبت رسید به خود امام حسین (علیهالسلام). خب امام سجاد بیمار بودند. میپیچیدند به خودشان از شدت [درد]. ولی خب به هر حال قواعد ظاهری هم دارد دیگر. به حسب ظاهر امام از میدان خبر ندارد. امام سجاد اطلاعاتی بهش نرسیده بود. خبری بهش [نرسیده بود]. افتاده بود به روی شکم. امام سجاد وسط خیمه روی زمین افتاده بود از درد. به خودش میپیچید. یکهو سر بالا آورد، دید بابا وارد خیمه شد. آمده کنار امام سجاد. امام سجاد نشسته بود؛ یعنی افتاده بودند روی زمین. به زینب کبری فرمودند که: «عمه جان، میشود از پشت تکیهگاه من بشوی؟ من بنشینم از پشت نیفتم.» زینب کبری فرمود: «عمه جان، خودت را اذیت نکن. شما درد داری، بیماری.» گفت: «نه. پسر پیغمبر آمده. احترامش واجب است. تنها کسی که دیگر الان حرم پسر پیغمبر را نگه میدارد امام سجاد. حرمتش واجب است. زشت است من اینجور روی شکم افتاده باشم. میخواهم بنشینم. یک شمشیری، یک عصایی هم بهم بدهید که تکیه بکنم. بتوانم بنشینم روبروی پدرم.»
امام حسین (علیهالسلام) حالش را پرسیدند: «پسرم، در چه حالی؟» جوابی داد. گفتگوهایی شد. «پسرم، برای خداحافظی آمدم.» خیلی این عبارت سنگین بود برای امام سجاد (علیهالسلام). گفتند همین که این را شنید: «برای خداحافظی آمدم»، امام سجاد غش کرد. به حال آوردند دوباره امام سجاد را. گفت: «بابا جان، چی شده؟ مگر شما میخواهی میدان بروی؟» «بابا جان، دیگر وقتش شده.» جمله را ببین! شب تاسوعاست باید ناله بزنیم امشب. با قمر بنی [هاشم]. برای قمر بنیهاشم، با حسین باید برای عباس گریه کنیم. سؤال اولی که برای امام سجاد شکل گرفت چی بود؟ سؤال این بود: «بابا، [میگویی] من باید میدان بروم. وقتش شده.» اولین چیزی که به ذهن مبارکش آمد این بود: «یا أبتاه! عین عمی العباس؟» مگر عمویم عباس نیست؟ که شما میخواهی میدان بروی. میگوید زینب کبری بغض گلویش را گرفت. لو نداده بودند. میخواست بغض زینب بترکد. نگاه کرد به امام سجاد. یک نگاهم کرد به امام حسین که امام حسین چه جواب میدهد. خیلی این بغض خودش را نگه داشته. زینب کبری گریهاش جاری نشد. اسم عباس آمد. هنوز امام سجاد خبر ندارد چی شده.
میگوید که امام حسین (علیهالسلام) فرمودند: «یا بنیه، إن عمک...» پسرم، عمویت را کشتند. دو تا دستش هم کنار شریه از تنش جدا [شده]. گفتند دوباره گریه شدیدی کرد امام سجاد. از حال [رفت]. دوباره به حال آوردند. به هوش آمد. گفت: «عین أخی علی؟» برادرم علی اکبر کجاست؟ «عین حبیب بن مظاهر؟ عین مسلم بن عوسجه؟» دانه دانه سؤال کرد. آخه مگر اینها نیستند، شما میدان میخواهی بروی؟ محمود! «پسرم، همینقدر بهت بگویم در این خیمهها دو تا مرد مانده. یکی منم، یکی...» گریه شدیدی کرد امام. عجب صحنهای! این صحنه خودتان را آنجا تصور کنید. ظهر عاشورا. حال امام سجاد را تصور [کنید]. فدای مظلومیت امام سجاد.
به عمهاش عرض کرد: «یا...» فرمود: «عمه جان، میشود یک دانه شمشیر برایم پیدا کنی؟ یک دانه عصا هم پیدا کنی؟» عمه زینب فرمود: «برای چی عزیز برادرم؟ برای چی میخواهی؟» گفت: «میخواهم که با یک دست به عصا تکیه بدهم. با یک دست هم شمشیر دستم بگیرم. بابایم که رفت در میدان، من فقط جلویش بایستم.» گفتند: «شما حالت بد است. بیماری. جانی نداری.» گفت: «لااقل میتوانم بعضی [از] شمشیرها که سمت بابایم [میآید،] بایستم. اول به من بخورد.» همینقدر که بتوانم. اباعبدالله فرمودند: «عزیزم، تو حامل ذریه رسولالله. تو حامل امامت. این خیمهها را به تو میسپارم. این بچهها را به تو میسپارم. این یتیمها را به تو میسپارم. نه، کار تو در میدان آمدن نیست. همینجا باش، مراقب این بچهها باش. حواست به اینها باشد.»
انگشترش را داد. آن انگشتر امامت با آن یکی انگشتر ظهر عاشورا فرق میکند. انگشتر امامت را بهش داد. میراث امامت را بهش داد. خداحافظی کرد، آمد میدان. و آن قضایایی که خبر [دارید]. این یک تیکه روضه بود که معلوم شد جایگاه عباس. حالا بیایم سراغ روضه. اوضاعی شد در خیمه امام حسین: «چرا عمو رفته؟ آنقدر دیر کرده. برنمیگردد؟ رفته آب بیاورد؟ درگیر جنگ شده؟ درگیر این شده که مشک را هی جابجا کند، از دست راست بدهد دست چپ، از دست چپ به دندان بگیرد؟ مشغول شده، طول کشیده برگشتن عمو.» این بچهها دور بابا را گرفتند. هی سؤال میکنند. «أیعمی العباس؟» حرفشان شبیه امام سجاد است. یک خیمه است و یک عمویشان. دیگر دلشان به عمو خوش است. دلشان به عمو گرم است. هی میآیند سؤال میکنند. «طولانی نشد؟ چرا عمو برنمیگردد؟ بابا خبر نداری عمو کجاست؟ بابا میشود بگویی ما دیگر آب نمیخواهیم. بگو فقط برگردد.»
صدایی بلند شد. برادرش را صدا زد: «یا اخا ادرکنی!» رفت. چه وضعیایم رفت. گفتند: «جاء أمان...» جوری آمد کنار عباس. همه دیدند خمیده میآید سمت عباس. خودش هم توضیح داد. گفت: «الان این کمرم شکسته.» این پیکر را در آغوش گرفت. این چشم خونین، دست بریده. او میخواهد برگرداند. خود عباس هم برخی گفتند یک جمله فقط در لحظه آخر گفت: «برادر، فقط من را خیمه برنگردان.» نمیدانم برای چی. نمیدانم [چرا]. [نمیخواهد] گوش [بچهها به این چیزها بخورد]. بچهها دور عمویند. میخواهد تصویر قدرتمند از عمو خراب نشود.
حالا دارد برمیگردد. دو تا اسب را دارد برمیگرداند ابیعبدالله. دو تا اسب دستش است. هی با سر آستین اشکهایش را پاک [میکند]. برگشت خیمه. بچهها دورش را گرفتند. دیگر داستان جدی شده. هی: «بابا، عمو چی شد؟ عمو کجاست؟ بابا، چرا به عمو [ما را] برنگرداندی؟» آخر سکینه آمد. آخر روضه و آخر مقطلم باشد. نالهاش را بزنیم انشاءالله. عباس و سکینه. راحتتر با امام حسین. نمیدانم یک سر و سری دارد این بچه با امام حسین. یک سری حرفها را امام حسین فقط به او گفت: «بابا، عمو کجاست؟» محمود! «عزیزم، عمویت را کشتند.» زینب شنید این را از این گفتگوی امام حسین با سکینه. تا این را شنید، فریاد زینب بلند شد. شروع کرد شیون کشیدن. «وا اخا!» آه داداش! «وا عباسا!» عباسم! «واعاصرا!» آه که دیگر بیدار شده!
یک جملهای زینب کبری اینجا فرمود. دوست دارم توجه کنید. این روضهها را همه اهل منبر و اهل روضهاید. اهل توجه و دقتی. حساسید به عبارتهای مقتل. دوست دارم روی این عبارت دقت کنید. شرایط جنگی میبینید. رهبری وقتی میآیند در مورد فرماندهان، وقتی صحبت میکنند با صلابت صحبت میکنند. در دل مردم خالی نشود. خیلی آنجور حزن درونیشان را بروز نمیدهند که مثلاً مردم احساس بکنند یک ضربه جدی، یک آسیب جدی وارد شده. قاعده جنگیش هم همین است. یک جمله زینب کبری فرمود. قاعدهاش این بود که امام حسین بگوید نه، نه این حرفها چیست. نه. زینب کبری این جمله را گفت: «بعدک آخ.» بعد [از] عباس [چه؟] «ما را چقدر خوار کنند؟!» قاعدهاش این بود که امام حسین بگویند: «خواهرم، این چه حرفی است؟ خدا بزرگ است. این حرفها چیست؟» دیگر سرش را انداخت پایین امام حسین. فرمود: «ای والله! آره به خدا! چقدر خوارمان کنند.»
جلسات مرتبط

جلسه چهارم : ربّیون در میدان جنگ نرم
با یزید هرگز

جلسه پنجم، عزت یا ذلت؟ روایت قرآنی سازش و چالش
با یزید هرگز

جلسه ششم: شمشیر نور، نه شمشیر تسلیم
با یزید هرگز

جلسه هشتم: مثل من، با مثل یزید بیعت نمیکند
با یزید هرگز

جلسه دهم : چرا یزید نقطه پایان اسلام بود؟
با یزید هرگز