*پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله، تجلی رحمت الهی، و الگوی کامل امت، با اخلاق نرم، زبان گرم و قلب رحیم.
*سیره پیامبرِ بیپروتکل؛ و رحمتِ بیتشریفات محمدی، به دور از غرور و تحکم.
*پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله مظهر رحمت و بیتوقعی، نه اهل عیبجویی، نه مدحهای تملقآمیز، بی تکلف و نرم خو، در اوج احترام الهی!
*پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله، تعریف رحمت عقلانی، مهر برخاسته از تعقل، نه احساسات بیحساب.
*روایتی از رحمت حکیمانه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در قطع وابستگی دنیایی یک مومن، برای حفظ ایمان و آبادانی آخرت او.
*دل شکستگی و آب خواهی امام حسین علیهالسلام برای عطش کودکان، میراثی از رحمت پیامبر اکرم بود برای تشنگی اسرا!
*روضه؛ ..واای از فاجعه تاسوعا ..واای از داغ ماه سیمای کربلا..واای از شیدایی شمس و قمر کربلا...
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا.
در جلسات گذشته در مورد این مطلب صحبت کردیم که دین برای رحمت است. دین اسلام دین رحمت، فلسفه نزول اسلام رحمت، فلسفه احکام اسلام رحمت، فلسفه بعثت پیغمبر اسلام رحمت، فلسفه رفتارهای پیغمبر اسلام رحمت. آن چیزی هم که باعث نجات ماست، هم در رابطه با خدا جلب رحمت خداست و هم در ارتباط با مردم ترحم به دیگران، نشر رحمت و گسترش دادن رحمت. برای همین، اصحاب پیغمبر را قرآن با این عنوان معرفی کرده است: «أشداء علی الکفار رحماء بینهم». اینها بین خودشان و با همدیگر رحمت دارند. معلوم میشود اگر ما «رحماء بینهم» نباشیم، ادعای مسلمانیمان یک ادعای گزافه و الکی است. جامعهمان تا وقتی که «رحماء بینهم» نشود، جامعه اسلامی نیست. معلوم میشود هنوز از پیغمبر تبعیت نکردیم و پیغمبر را الگو نگرفتیم. پیغمبر همه وجودش رحمت بود. ما هم آن وقتی میتوانیم ادعا کنیم امت پیغمبر هستیم که ما هم وجودمان رحمت باشد و رفتارهایمان، رابطههایمان بر مبنای رحمت باشد.
قرآن میفرماید: «من خانواده را این شکلی قرار دادم: جعل بینکم مودت و رحمت». بین زن و شوهر مودت و رحمت قرار دادم. آن خانوادهای، آن زن و شوهری که بینشان رحمت نیست، خانواده معیوبی است. خانواده استانداردی نیست، خانواده ایدهآلی نیست. از توی این خانواده هم رشدی در نمیآید؛ نه برای زن و شوهر و نه برای بچههایشان. خانواده و خانه باید سراسر رحمت باشد.
پیغمبر ما، پیغمبر رحمت بود. «فبما رحمة من الله لنت لهم». قرآن فرمود: "اینی که تو اینقدر نرمی، به خاطر رحمت خداست." این نرمبودن، آن حالتی است که تیزی ندارد. مثل چاقوی تیزی که وقتی آدم دست بهش میکشد، تماس با آن مساوی با خراش برداشتن است. بعضی آدمها این شکلیاند. کوچکترین تماسی که با آنها برقرار میکنی، به هر نحو، حرفی میزنی، رابطهای، چیزی، نمیشود بی خراش بگذارتت. بعضیها این شکلیاند. آمدی خانهشان، بهشان سر بزنی، رفتی بیمارستان عیادتش، حالش را میپرسی، یک چیزی جواب میدهد که یک خراشی بهت بیندازد. بیمارند بعضیها، مرض دارند واقعاً. حالش را داری میپرسی، برایش کادو خریدی، یک تیکهای میاندازد، یک چیزی میگوید، یک رفتاری میکند، اخم و تخم میکند، یک ابراز توقعی میکند، یک مقایسهای میکند، یک خراشی باید بیندازد. این را قرآن میگوید: «فَظٌّ غَلیظُ الْقَلْب». دلهایی که غلیظ است، رفتارهایی که فظّ است. آن خشونت است، آن حالتی که خراش ایجاد میکند. «لین»، آنی است که نه، در رفتارهایش خراشی نیست. کسی را زخم نمیکند، دلی را زخم نمیکند، جراحتی به کسی وارد نمیکند، جراحت برمیدارد ولی جراحت وارد نمیکند. این را میگویند لینت، نرمی. این علامت رحمت است. آنی که در رفتارش رحمت است، آنی که با ترحم با دیگران رفتار میکند، لینت دارد و «بما رحمة من الله لنت لهم».
پیامبر اکرم این شکلی بودند. امیرالمؤمنین در وصف پیغمبر فرمود: «کان دائم البشر»، «دائم البشر». پیغمبر با دیگران این شکلی بود. همیشه لبخند بر لبش. دل محزونی داشت، دل غصهداری داشت. در باطنش غوغا بود. حقایقی در درون پیغمبر موج میزد که احدی خبر نداشت. ارتباط با خدای متعال داشت؛ ولی بیرونش، رفتارش، یک رفتار معتدل، یک رفتار شاداب. هرچی که غم و غصه بود، مال آن اندرونی بود. بیرون را، در ارتباط با دیگران تبدیل کرده بود به یک محل انس و خلوتی. تازه بقیه میآمدند، غم و غصههایشان را اینجا برطرف میکردند.
«سهل الخلق». اخلاق سادهای داشت. سادگی بود، گیر نمیداد. گیر دادن از علامتهای آدمهایی است که از رحمت خدا دورند و اتفاقاً رحمت خدا هم از اینها دور است. یک جلسهای اشارهای کردم به این گیر دادن، جنس میخواهد بخرد با کارگرش، با چه میدانم زیردستش، مو را از ماست میخواهد بکشد. به جزئیات. بله، یک وقتی بیتالمال، حقالناس است. امیرالمؤمنین فرمود: «قلمهایی که استفاده میکنیم، کلمات را کوتاه کوتاه بنویسید. بیتالمال کمتر هزینه مصرف بشود؛ هم جوهرش و هم کاغذش.» یک وقتی بیتالمال است، داستانیاش فرق میکند. یک وقتی مسئله شخصی من است، نسبت به شخص من. نه، تو دیر جلو پای من بلند شدی، من را آقای دکتر صدا نزدی. یادتان هست؟ در انجام انتخابات، طرف میگفت: «به فلانی گفتی جناب آقای فلانی، به ما جناب نگفتی!» بعضیها گیرند واقعاً. «جناب به من نگفتی.» به چه چیزهایی حساسیت نشان میدهد؟ حالا یک وقتی از حق مردم است، بعد جالب است همینها وقتی کارم دستشان میافتد، حقالناس، آنجا باید مو را از ماست کشید. کارمند من است، کارگر من است، یک کاری دارد میکند، حقی از مردم دارد تلف میشود. بله، اینجا باید حساسیت به خرج داد. رفتارش با من است، خیلی آنجوری که میخواستم گرم برخورد نکرد، زل نزد به من. خوب پاک نکوبید مثلاً.
پیغمبر فرمانده نظامی بود، فرمانده کل قوا بود، رهبر سیاسی بود؛ ولی اینها هیچکدام پوشش نشده بود، حجاب نشده بود برای اینکه پیغمبر پدر مردم باشد. «أنا و علی أبوا هذه الأمة». پیغمبر برای مردم پدر بود. اگر من هم مثلاً سرهنگم، من هم مثلاً تیمسارم، در پادگان خودم، در مجموعه نظامی خودم، بله، من ارشدم، مافوقم، زیردستی دارم. زیردستم مسئولیت دارد که تبعیت بکند، اطاعت بکند؛ ولی باید پیش از اینکه مافوق نظامیاش باشم و پیش از اینکه مافوق نظامیاش باشم، پدرش باشم. اگر اینطور نباشم، از جنس پیغمبر نیستم. پیغمبر با مردم مدل نظامی رفتار نمیکرد که من فرماندهتانم، شما هم سربازهای منید. در مسجد حالا جمع شدید، آمدیم سامانه ببینیم مثلاً اینجا سربازانمان را بسیج کنیم. نه، پیغمبر پدر بود. پدری بود که فرماندهی هم میکرد. پدری بود که سرباز هم داشت. این قدر هم مهربان بود، رحیم بود. خود همینها باعث سوءاستفادههایی میشد که بحث سوءاستفاده آیا بحث دیگری است. امشب نمیخواهم بهش بپردازم. این را میگویند «سهل الخلق»، سادگی. مته به خشخاش نمیگذاشت.
دیگر چه؟ «لین الجانب». وقتی کنارش نشستی، احساس نمیکردی که یک چیز اضافی هستی. احساس نمیکردی از جنسش نیستی، تناسب باهاش نداری. حالت یک طوری نمیشد. طرف آمده بود پیغمبر را ببیند. برای اولین بار بود. تا نگاهش افتاد به پیغمبر اکرم، دست و پایش را گم کرد. به هر حال پیغمبر هیبتی داشت. بعد هم رهبر بود، امتی داشت. آوازه پیغمبر همه جای دنیا رسیده بود. اینها باعث میشود به هر حال تو دل آدم یک طوری شود. این بنده خدا تا پیغمبر را دید، رعشه افتاد، بدنش لرزه افتاد. پیغمبر آغوشش را باز کرد. فرمودند: «مادر من کسی بود که بزها را به چرا میبرد.» فکر کردی من کیام؟ مثلاً به زبان امروزی، مثلاً ماها میخواهیم بگوییم: «من خودم بچه کارگرم، من خودم مثلاً بچه روستاییام.» امروزیاش این میشود. پیغمبر اینطوری فرمودند. مثلاً یعنی: «من هم بچه کارگرم، من هم بچه مستضعفم، من هم بچه پایین شهرم.» فکر کردی من کیام؟ آغوشش را باز کرد، بغلش کرد، طرف هم آرام شد در بغل پیغمبر.
بعضی از ماها یک دم و دستگاهی برای خودمان راه میاندازیم، خدم و حشمی، تشریفاتی، پروتکلهایی. اینها از جنس کار پیغمبر نیست. میآمدند در مسجد دنبال پیغمبر میگشتند. آدمی که ناشناس بود، نمیشناخت پیغمبر را. یک حلقهای در مسجد دور هم جمع شدند. بالا و پایین ندارد، یک دایره است. حتی به این هم نیست که یکی تکیه داده، بقیه روبروش نشستند. البته منبر پیغمبر فرق میکرد، منبر جدا؛ ولی وقتی دور هم نشستند، بالا و پایین نداشت مجلسش. وقتی کسی میآمد، تازهوارد بود، سوال میکرد، میگفت: «ایِکم رسول الله؟ پیغمبر کدامتان هستید؟» نمیتوانست تشخیص بدهد و بشناسد. اینطور بود پیغمبر اکرم. همه جلوههای رحمت پیغمبر اکرم، نرمخویی پیغمبر اکرم.
دیگر چه؟ «لیس بفظّ ولا غلیظ». تند نبود، اخمو نبود، پرخاشگر نبود. یک به دو باهاش بکنند، یک سوال را دو بار بپرسم، دفعه دوم دیگر با یک تشری، با یک صدای بالایی، یک جوری که بسه دیگه آقا، چه خبرته، جمع کن دیگه! یک چیزی بزند که طرف خودش را جمع و جور کند. نه، این قدر با نرمی، با مهربانی، با سادگی. خیلی جلوههای فراوانی هست در سیره پیغمبر اکرم. حالا یکی از عزیزان دیشب گفتند: «چرا هی میگویی پیغمبر اینگونه بود، بگو پیغمبر اینگونه هست؟» بله، حالا درسته پیامبر اینگونه هست. حالا بر حسب زمان داریم عرض میکنیم و اینکه ما به هر حال در عالم ماده دستمان از دامن پیغمبر اکرم کوتاه شده است. «إنک میت و إنهم میتون». به هر حال پیغمبر از این دنیا کوچ کردند به عالم ابد و به حسب این به هر حال باید بگوییم پیغمبر اینگونه بودند.
دیگر چه؟ «ولا سخّاب ولا فحّاش». اهل جیغ و داد نبود، اهل ناسزا نبود. «ولا عیّاب ولا مداح». چقدر جالب است! نه الکی دنبال عیب میگشت، نه الکی هم مدح میکرد. خود مدح الکی هم وقتی یک کسی زیادی و الکی مدح میکند، یک جورایی انگار تویش یک منفعتی، یک تملقی، دنبال یک چیزی میگردد. یک سوءاستفاده انگار تویش است. یعنی دنبال این است که طرف را سرکیسه کند. غیرطبیعی است این حجم تملق و تعریف و اینها. پیغمبر اینجوری هم نبود چون از کسی توقع نداشت. خلاصهاش این است آقا، این نرمخویی پیغمبر در یک کلمه خلاصه میشود: پیغمبر از کسی توقع نداشت. آدمی که از کسی توقع داشته باشد، با همه راه میآید. با همه میسازد، با همه مهربان است. در ارتباطش با دیگران دنبال این نیست که منفعتهایی را از دیگران برای خودش نقد کند. دنبال این است که ببیند چه کار برای دیگران میتواند بکند. این را میگویند رحیم. رحیم به بقیه که میرسد «من چه کار میتوانم بکنم؟ از من چه کاری برمیآید؟» هیچ توقعی هم از کسی ندارد. خودش هم فرمود: «من مزدی از شماها نمیخواهم.» حق سنگینی دارد پیغمبر. اصلا از پیغمبر مگر در این عالم کسی حق سنگینتری به گردن ما دارد؟
پدر و مادر ظاهری ما که فقط ما را انتقال میدهند از عالم جمادات و نباتات و عالم حیوانی به عالم انسانی. پدر یک نقش دارد در این انتقال که فقط نطفه او است از عالم جماد منتقل میشود. مادر سه نقش دارد: اول جمادی، بعد نباتی در رحمش، بعد روح حیوانی دمیده میشود. شاید به خاطر همین هم از پیغمبر سه مرتبه فرمودند: «مادرت، مادرت، مادرت.» یک بار فرمودند: «پدرت.» یعنی احترام مادر سه برابر است چون مادر سه مرحله در شکلگیری زندگی ما نقش دارد، پدر یک مرتبه نقش دارد. این پدر و مادری که نقششان در همین حد است که ما از آن عالم جمادات و نباتات به عالم دنیا منتقل میشویم، این حق سنگین را به گردن ما دارند. حالا پیغمبری که ما را از عالم جمادات و نباتات و حیوانیت به عالم ابدیت و عالم قرب الی الله میرساند، این چه نقشی دارد؟ پدر حقیقی پیغمبر است. این پدر ظاهریمان از باب شباهتی که با پیغمبر دارد، حق و حقوق دارد که در این دنیا هیچکس حقش به اندازه حق پدر و مادر نمیشود گردن ما. حق اصلی مال پیغمبر است؛ ولی پیغمبر هیچ وقت توقعی نداشت. فرمود: «من از شما اجری نمیخواهم.» اگر یک اجری هم بخواهم چیست؟ «الا المودة فی القربی.» با خانواده من خوب باشید که آن هم «فهو لکم». جای دیگر فرمود: «اگر من اجری هم بخواهم، چیزی ازتان میخواهم که شما به یک تکاپویی بیفتید که سودش نصیب خودتان بشود.» مثل این میماند که یک کارفرمایی، یک مدیری بگوید: «آقا من از تو یک کارگر مزدی نمیخواهم. بابت این مشاورههایی که بهت میدهم، محبتهایی که، توجهاتی که میکنم، اگر هم از تو چیزی بخواهم این است که مثلاً حرمت مدیر ارشدت را گوش بده که اگر او را گوش بدهی، خودت راندمان کاریات میرود بالا، خودت سودت بیشتر میشود، خودت رشد میکنی.» چیزی پیغمبر یک چیز را فقط فرمود: «مودت فی القربی». آن هم برای چی بود؟ برای اینکه ما اگر ارتباطمان با اهل بیت برقرار باشد، خودمان رشد میکنیم.
پیغمبر توقعی نداشت. پیغمبر همه وجودش رحمت بود. روایات فراوانی هست در مورد این ویژگیهای رفتاری پیغمبر که خب یک چند تاش را دیشب خواندم، الان هم چند تایی را عرض کردم. چند تا روایت دارد خیلی زیبا است. حیفم میآید اینها از دیشب مانده بود، حیفم آمد که اینها را نخوانم و یکیاش این است. میگوید که پیامبر اکرم با اصحاب نماز میخواندند. «فعطا لسجدت من سجداته»، یکی از سجدههای نماز را طولانی کرد. شنیدهاید این را، خیلی معروف است. سلام که دادند، نماز تمام شد، گفتند: «یا رسول الله، سجدهتان طولانی شد، چه شد؟» فرمود: «آره، انبنی ارتحلنی.» این بچه من که ظاهراً امام حسین علیه السلام بوده، این بچه من آمده بود رو دوش من، تو کول من، رو کول من آمده بود تو سجده. «فکره تو ان اعجله حتی ینزل.» خیلی تعبیر عجیب است. فرمود: «دوست نداشتم بچه را، بچه را به عجله بیندازم، بچه استرس بگیرد، از روی کول من بیاید پایین.» خواستم هر وقت خودش دوست داشت. این البته هم اظهار رحمت است و هم همان مودت فی القربی. دارد به مردم یاد میدهد با خانواده خودش، بقیه هم باید چه نسبتی داشته باشند.
یک روایت دیگر دارد از امام کاظم علیه السلام. ببینید چقدر دقیق است این رفتارهای پیغمبر و این رحمت پیغمبر. خیلی پیغمبر آمدند مدینه. مهاجرین و انصار دور پیغمبر را گرفتند. مسئله زیاد داشتند دیگر. حالا هرچی تعداد افراد بیشتر میشد، سوالاتشان هم بیشتر میشد. بعد میآمدند از پیغمبر سوال میکردند. آیه قرآن نازل شده بود که اولاً پیغمبر را با احترام صدا بزنید. آنجوری که همدیگر را صدا میزنید، صدا نزنید. مثلاً خب ماها به هم میگوییم آقای رضایی، آقای اکبری. نیایید به پیغمبر هم آقای هاشمی! آقای هاشمی بودند دیگر. پیغمبر از بنی هاشم بودند. یا مثلاً به همدیگر میگویید ابوالحسن، مثلاً ابوالجواد، چه میدانم این جور تعابیر. نیایید به پیغمبر هم بگویید ابوالقاسم. پیغمبر را فقط رسول الله باید صدا بزنیم. خب یک مدتی زمان برد تا این جا بیفتد، این فرهنگ.
بعد آیه نازل شد که با پیغمبر، یعنی پیغمبر خودش پروتکل نگذاشت. خدا برای پیغمبر پروتکل گذاشت. فدای این پیغمبر! بعد حالا بقیهاش را ببینید چقدر عجیب است. خدا برای پیغمبر پروتکل گذاشت. یکی از پروتکلها این بود: «یا ایها الذین آمنوا لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی.» هیچ وقت طوری با پیغمبر صحبت نمیکنیم که تن صدایمان در برابر پیغمبر از تن صدای پیغمبر بالاتر برود. این جزو پروتکلهایی بود که آیه نازل شد برایش که مردم باید عمل کنند. بعد فرمود: «اگر تن صدای شما از تن صدای پیغمبر بالاتر برود، إن اعمالکم، اعمالتان حبط میشود.» هرچی نماز خواندیم، مسجد آمدی، روزه گرفتی، همه را پر احترام پیغمبر باید نگهداری. «و أنتم لا تشعرون.» حواستان نیست. ناغافل یک دفعه با پیغمبر اینطوری رفتار میکنی، اعمالت حبط میشود.
حالا ممکن است شما سوال کنید آقا حالا با پیغمبر قوانینی دارد. به هر حال خدا به غضب میآید، به هر حال ایمان خودش هم آسیب میبیند. نشان میدهد که احترام پیغمبر را نگهنمیدارد، ایمانش به پیغمبر جدی نیست. از این قبیل مسائل. ولی بعضی وقتها به هر حال بعضی افراد حواسشان پرت میشد. یکهو تن صدایشان میرفت بالا. پیغمبر، ما بودیم چه کار میکردیم؟ یک دو نفر مسئول میگذاشتیم اینور و آنور، فقط برای چک کردن که این پروتکلها عمل بشود. تا یکی صدایش رفت بالا، تذکر بدهند که آقا صدایت را بیار پایین. یا خودمان تذکر میدادیم که آیه را میخواندیم، یک تذکری میدادیم، یک کاری میکردیم. پیغمبر چه کار میکردند؟ پیغمبر رحمت. روایت از امام کاظم علیه السلام میفرماید که پیغمبر رحیم بود با مردم. عطوف بود. همه تلاشش را میکرد مردم به گناه نیفتند. چقدر جالب است! «حتی إنه کان ینظر الی کل من یخاطبه»، وقتی که میشد صحبت میکرد، به همه افرادی که نشسته بودند. دیگر چه؟ «فیعمل علی أن لا یکون صوته مرتفعاً علی صوته لیزیل عنه ما وعده الله به من إحبات الأعمال.» تا یکی با پیغمبر صحبت میکرد، یک کم تن صدایش میرفت بالا، پیغمبر سریع تن صدای خودشان را میآوردند بالا که این اعمالش حبط نشود.
«حتی إنَّ رَجُلاً أعرابیاً ناداهُ یومین و هو خلف حائط.» یک روز پیغمبر پشت دیوار بود. یک اعرابی دنبال پیغمبر میگشت. بلند صدا زد: «یا رسول الله کجایید؟» آقا پیغمبر تا دیدند این صدا را برده بالا، «فأجابه بأرفع من صوته.» صدای خودشان را با اینکه پیغمبر اهل داد و بیداد نبودند، با گام بلند صحبت نمیکردند، سریع پیغمبر صدای خودشان را بلندتر کردند: «اینجا هستم آقا، پشت دیوارم.» چرا؟ برای اینکه اگر این کار را نمیکردند، ناخواسته، ناغافل طرف اعمالش حبط میشد. اینقدر پیغمبر حواسش به پروتکلهایی که نمیگذارد، بقیه را هم وادار به انجام پروتکلی که خدا گذاشته، نمیکند. وقتی هم نقض میکنند، خودش یک کاری میکند که طرف از نقض پروتکل دربیاید. این چیست؟ این پیغمبر. این پیغمبر رحمت. «بالمومنین رؤوف رحیم.» چقدر مهربان است این!
اما این روایت، خب چقدر وقت داریم؟ وقت داریم. اول یک نکتهای بگویم، بعد این روایت را بخوانم که شاید گِل تمام این جلسات حالا تا به حال نُه شب و فردا شب، این دهه، شاید همین روایت امشبمان باشد که تمام این ده جلسه یک طرف، این یک روایت یک طرف. رحمت و ترحم بعضی وقتها برای ماها با توهمات و این چیزها است، با تعقل نیست. یک چیز ظاهری میبینیم. مثلاً خیلی وقتها ماها جنگ و فلان و اینها، خب اصل جنگ، ترحم به خرج بدهیم، یک کاری کنیم جنگ نشود. البته به هر حال جنگ چیز خوبی نیست؛ ولی قرآن فرمود: «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ.» الان دستور جنگ آمده، وظیفه جنگ دارید. خوشتان نمیآید؛ ولی «عَسی أن تَکرَهُوا»، خوشتان نمیآید ولی برایتان خوب است. معلوم میشود ماها خیلی وقتها در تشخیصمان احساسی عمل میکنیم، عقلانی عمل نمیکنیم. از یک چیزی خوشمان میآید، از یک چیزی بدمان میآید، به خاطر ظواهر امر است. با دیده عقلانیت اگر نگاه بکنیم، یک طور دیگر برداشت میکنیم.
پیغمبر رحیم بود؛ ولی رحمتش احساسی نبود، عقلانی بود. این خیلی نکته مهمی است. حالا این داستان را داشته باشید. در کتاب شریف کافی از ابوبصیر روایت از امام باقر علیه السلام میفرمایند که زمان پیغمبر اکرم مؤمنی بود که خیلی وضع اقتصادیش خراب بود. «شديد الحاجة من أهل الصفة». خیلی گرفتار بود، وضع اقتصادی خراب. جزو اهل سکّو (صفه) هم بود دیگر. اهل صفه میدانید دیگر، اونایی که مدینه رفتن میدانم اهل صفه مهاجرت کرده بودند، آمده بودند. کار و کاسبی و خانه و همه چیزش را گذاشته بود مکه. آمده بود مدینه آس و پاس، آسمانجل. هیچچی نداشتند، لباس نداشتند بپوشند، نان نداشتند بخورند. پیغمبر دیگر مردم را دستور دادند: «هر کس در خانه اگر یک مقدار پارچهای، لباسی، چیزی دارد، غذا یک کمی اضافه دارد، یک وقتهایی بیاید به این اهل صفه بدهد که اینها فعلاً ارتزاق بکنند تا یک کمی وضع بهبود پیدا کند، بتوانند اینها را پشتیبانی اقتصادی کنند.»
این آقا جزو اهل صفه بود. اسمش هم سعد بود. خیلی هم گرفتار بود. همیشه هم با پیغمبر بود. موقع وقت نمازها هیچ وقت نمیشد که در نماز نباشد. «و کان رسول الله یرق له.» پیغمبر خیلی محبت بهش نشان میدادند، رقّت نشان میدادند، دلشان میسوخت. این بنده خدا خیلی وضعش خراب است، خیلی گرفتار است. «و ینظر الی حاجته و غربته.» پیغمبر هم حواسشان بود به اینکه این بنده خدا محتاج است. همین که غریبه، بیکس و کار، شهر غریب آمده. بهش میفرمودند که: «یا سعد، لوقد جاءنی شیء، لأغنیتک.» آقای سعد، چیزی در دست و بالم بیاید، میدهم بهت زندگی کنی، بینیاز بشوی از این گرفتاری دربیایی. یک وعده این شکلی هم پیغمبر بهش دادند که یک چیزی برسد دست من، خرجت میکنم، غصه نخور.
یک زمان طولانی گذشت، چیزی هم در دست و بال پیغمبر نیامد. «فاشتد غم رسول الله.» فدایشان. یادش نرفت که آقا، آقا گفتم که، چیزی بیاید، نیامده دیگر، چه کار کنم؟ میبینی وضع من را؟ که برعکس. طرف نیامده چیزی بگوید، خود پیغمبر هی هر روز این بنده خدا را میبینند، غم پیغمبر شدید شد. «فعلم الله سبحانه ما دخل علی رسول الله من غم.» خدا دید خیلی دل پیغمبر را غم گرفته به این بابا وعده داده، پول هم ندارد. غصهدار. جبرئیل را فرستاد. خدای متعال برای پیغمبر، دو درهم هم داد به جبرئیل. خدا! پول دو درهم. جبرئیل آورد داد به پیغمبر، گفتش که: «یا رسول الله، خدا خبر دارد تو دلت چقدر غم داری نسبت به این مشکل این آقا. أفتحِبّ أن تُغنیه؟» دوست داری بینیازش کنی؟ حضرت فرمودند: «آره.» جبرئیل گفت: «این دو درهم را بهش بده. بگو برود با این دو درهم کاسبی کند. صدقه خوری هم نداریم. پول میگیرد، سرمایه کار و کاسبی و این.»
پیغمبر پول گرفتند و برای نماز ظهر آمدند بیرون. سعد ایستاده بود پشت در خانه پیغمبر، منتظر پیغمبر. پیغمبر نگاهش افتاد به سعد. فرمودند: «یا سعد أتحسن التجارة؟» چقدر هم فنیاند! آقا پول جور شد، کاسبی بلدی؟ حالا پاسخش بامزه است. گفت: «والله ما أصبحت أملک مالاً لِأتَجِّربه.» تا حالا اصلاً پول نداشتم میخواهم تجربه تجارت داشته باشم که کاسبی بکنم. همان پولی هم که برای کاسبی لازم است، تا حالا نداشتم، تجربهای ندارم برای کاسبی. پیامبر دو درهم را از دستش دادند. فرمودند که: «أتجربهما، با این دو درهم تجارت کن و تَصَرَّف بِلرِّزقِ الله.» دیگر تو آن رزقی که نصیبت میشود، تصرف کن، استفاده کن، حاجاتت را تأمین کن. اینها را سعد گرفت و آمدند با پیغمبر نماز را خواندند. نماز ظهر، نماز عصر. پیغمبر بهش فرمودند که: «پاشو، پاشو برو دنبال کاسبی. قم فتلو با رزق.» برو دنبال روزی که من خیلی غصه تو را دارم. خیلی اعصابم خورد بوده تا حالا. پاشو ببینم. پاشو برو کاسبی.
سعد هم آمد بیرون و آمد، کاسبی را راه انداخت با این دو درهم. هرچی که خرید، اول دو درهم خرید، چهار درهم فروخت. دوباره چهار درهم خرید، هشت درهم فروخت. به هر حال تورم و اینها نمیدانم اوضاعش آن موقع چطور بوده که همه چی را دو برابر، البته ما هم به این سنت پیغمبر عمل میکنیم در زمان خودمان. هرچی میخریم دو برابر میفروشیم! هرچی گرفت این جوری فروخت و دنیا بهش رو کرد. جالب شد. «فکثر متاعه و ماله و عظمت تجارته.» کلی آقا دم و دستگاهی به هم زد و فروشگاه لوازم خانگی و هی جنس بیار و از کره و ژاپن و آلمانی و آمریکایی و از یه زیرپله شروع کرد و رسید به شهر لوازم خانگی و این حرفها. دم و دستگاهی و پول و سرمایه و امکانات و چک بیار و ببر و شرخر و این حرفها. جلو در مسجد پیغمبر یک جایی را گرفت و نشست آنجا. اول آنجا شروع کرد کاسبی را. همانجا مغازه را انداخت. پشت در مسجد پیغمبر. پیغمبر میآمدند برای نماز. به بلال گفتند پاشو برو اذان بگو. آمدند دیدند که سعد مشغول کاسبی است. «یتطهّر و لم یتحر.» دیدند نه وضو گرفته، نه آماده نماز است. «قبلاً تا ما میآمدیم، پشت در ایستاده بود، اول میآمد تو مسجد، پشت ما میایستاد، صف اول، چسبیده به ما، با ما میآمد، با ما میرفت. الان ما داریم میرویم مسجد، میگوییم آقای سعد، اذان شد.» میآیم یا رسول الله، میآیم. چشم. دیدند که نه، این دیگر خیلی مشغول دنیا شده.
پیغمبر بهش فرمودند: «یا سعد شغلکد دنیا عن الصلاة.» دنیا مشغول کرده تو را. از نماز داری میافتی. «چه کار کنم یا رسول الله؟ مال من، مال من را.» این آقا آمده جنس میخواهد، باید جنس بدهم. آن یکی آمده پولم را بدهد، باید پولم را بگیرم. نمیشود کنار علاف کنم، بگویم من میروم بیست دقیقه دیگر بیا نماز. یا رسول الله فعلاً سرم شلوغ است، مشتری دارم. یا رسول الله. سر چی؟ هیچی آقا. «فدخل رسول الله من أمر سعد غمٌّ أشدّ من غمّه به فقره.» پیغمبر دوباره غصهدار شدند. از سری قبل غصه پیغمبر بیشتر. سری قبل که غصهاش را داشتند، این فقیر است. با این تفاوت که آن موقع خود بابام میدانست گرفتاریاش چیست، فقیر بود، بدبخت. خودش هم درد داشت. این سری خودش دیگر نمیدانست پیغمبر غمش را دارند، خودش غمش نبود. باکیش نبود. خیلی هم خوب است، دشواری نداشت اصلاً. همهچیز روبرو درست شد. پیغمبر دلشان غم گرفته، خیلی غم شدید. جبرئیل و آمد گفتش که: «یا رسول الله میبینم که ناراحتی دوباره.» ببین این جایش خیلی جالب است، خیلی خیلی خیلی جالب است. خیلی نکته این رحمت پیغمبر را ببینید. رحمت خدا را هم به خودمان ببینیم. چقدر سوالات و چالشها و مشکلاتمان با این روایت حل میشود. جبرئیل گفت: «أیّما أحبّ الیک حاله الأوّلی أو حاله هذه؟» یا رسول الله، کدام را بیشتر دوست داری؟ برگردد به همان حال قبلی یا در همین حال بماند؟ «یا جبرئیل بل الحالة الأولی.» همان قبلیه بهتر بود. همین گدا گشنه باشد، بدبخت باشد، بیچاره باشد، برایش بهتر است. «قد أذهب الدنیا به آخرت.» دنیایش آمده، آخرتش را به باد داده. جبرئیل گفت: «إن حب الدنیا و الأموال فتنه و مشغلة عن الآخرة.» آره، یا حب دنیا و حب اموال آدم را مشغول میکند، آدم را از آخرت غافل میکند. خب چه کار کنیم حالا؟ یا رسول الله، به سعد بگو اون دو درهم ما را نمیخواهی پس بدهی؟ ما دو درهم بهت داده بودیم کاسبی کنی، آن را بگیر ازش.
پیغمبر آمدند و دیدند سعد دارد کاسبی میکند و گفتند: «یا سعد، أَمَا تُریدُ أن تَرُدَّ عَلَیَّ الدرهمینِ اللذَّین أعطیتُکهما؟» اون دو درهم ما را نمیخواهی بدهی؟ بهت پول دادیم، کاسبی راه انداختی، الان دیگر الحمدلله وضعت خوب شده. گفت: «یا رسول الله، دویست درهم میدهم بهتون آقا، این حرفها چیست؟» همان دو درهم خودمان را بده. این هم دو درهم را برگشت داد به پیغمبر. «فدبرت الدنیا علی سعد.» تا ذهبت علیها. خورد خورد دید همه پولها، دیگر فروش ندارد و چکها پاس نمیشود و طلبکارها پشت در. البته به زندان و اینها نیفتاد، چیزی در روایت نیامده که حبسی چیزی، چک برگشتی اینها در روایت نداریم؛ ولی گفتند که بدبخت شد. خلاصه دوباره کنج مسجد پیغمبر. میآمدند، میدیدند نشسته موقع نماز، اول از همه جلوتر از همه با پیغمبر تا دم در خانه میآمد. این میشود ترحم عقلایی. ماها چون سادهبینیم، ظاهربینیم، این را نیاز خودمان میبینیم. بعد اینکه برآورده نمیشود فکر میکنیم دوستمان ندارند، به ما رحم نکردند. دیدی؟ خیلی روایت مهمیها! خیلی این روایت کاربردی است.
پیغمبر به همه رحیم است؛ ولی به تناسب آن نیازی که ما داریم، به تناسب حالی که ما داریم، پیغمبر دوست ندارد ما مشغول دنیا بشویم، گرفتار بشویم، آخرتمان را به باد بدهیم. خدای متعال میفرماید: «من میبینم بعضیها دنیا نداشته باشند برایشان بهتر است.» روایت میفرماید: «من خودم حال بندهام را بهتر از همه خبر دارم. میدانم به کی چقدر بدهم، کی بدهم، کجا بدهم. آخرتش آسیب نبیند. نمیخواهد به من یاد بدهی چه مصلحتت است. به من واگذار کن، هرچی مصلحتت باشد برایت انجام میدهم.»
خب، روایت آخر را بخوانم و عرض امشبمان هم تمام. این پیغمبر رحمت و رأفت. روایت دارد میگوید که جماعتی بودند در ثَقَف. اینها با بنی عُقَیل همپیمان شده بودند. ثقیف رفت، دو تا مرد جنگی را در جنگ از پیغمبر اسیر کرد. اصحاب پیغمبر هم آمدند یک نفر را از بنی عَقیل اسیر کردند. بنی عَقیل و ثَقَف هم با همدیگر همپیمان. خلاصه آقا، شرایط به هم ریخت، اوضاع بلبشو شد. این آقا را دستگیر کرده بودند، اسیر جنگی بود. در برابر آن دو تا که اسیر شده بودند، این را گرفته بودند. خیلی زیباست این روایت. پیغمبر آمدند رد بشوند. حالا دیگر میخواهیم صلواتش را هم بفرستید. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.» آن آقا صدا زد، گفت: «یا محمد!» کافر بود. پیغمبر آمدند سراغش، گفت: «به من أخذتَنِی؟ چرا من را دستگیر کردی؟» حضرت توضیح دادند. فرمودند که همپیمان بودند اینها با همدیگر. قرار بوده به همدیگر تعرض نکنند. آن قبیله آمده دو تا از اینها را اسیر کرده، اینها هم یکی از آنها را. به خاطر این اسیر. دوباره پیغمبر رفتند. دوباره صدا زد، نام کوچک پیغمبر را دو بار هم صدا زد. پیغمبر دوباره. اینجا تعبیر روایت این است: «و کان رسول الله رحیماً رقیقاً.» پیغمبر خیلی مهربان بود، اهل رقت بود. دوباره برگشت. برگشتند فرمودند: «ما شأنکم؟» دوباره چیست؟ بگو. گفت: «إنی مسلم.» آقا من میخواهم مسلمان بشوم. من مسلمانم، من مسلمان شدم. دروغ میگفت، کافر بود. فرمودند: «دیر شده است. الان دیگر وقتش نیست. قبلاً اگر میگفتی مسلمان میشدی. اسیر بشوی، تو وضعیت اسارت این مسلمانیت به درد نمیخورد.» فعلاً باید اسارتت را بگذرانی.
دوباره پیغمبر رفتند. اینجا دوباره صدا داد، ندا داد پیغمبر را. دوباره پیغمبر برگشت. یک کلمه هم اعتراض و اعصابخوری و اینها در پیغمبر دیده نمیشود. دوباره برگشتم فرمودند: «چیست؟ چه کار داری؟» یک جمله گفت. گفت: «إنی جائعٌ فأطعمونی، فأَسقونی.» گرسنهام، یک کم غذا بهم بده. تشنهام، یک کم آب بهم بده. حضرت فرمودند: «آهان، اگر این است، فرق میکند.» بعد حضرت فرمودند: «این نیازت باید برآورده بشود. الان دستور میدهم تو را با آن دو تا تبادل کنند، آزادت کنند.» وقتی دیدند تشنه است، فرمودند الان دستور میدهم. این پیغمبر رحمت. فرمود: «از شما مزدی هم نمیخواهم. فقط میخواهم با خانواده من خوب باشید.» کمترین حق خانوادهاش این بود که اگر تشنهشان بود، به اینها آب بدهند. این حقی بود که کافر هم داشت، اسیر هم داشت، دشمن هم داشت. کمترین حرف دیگر این بود. از همین هم دریغ کردند. تعابیر روایات تعابیر عجیبی است.
ابن اَثام در «الفتوح» میگوید. میگويد كه: «فَاشْتَدَّ الْعَطَشُ مِنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ أَصْحَابِهِ.» عطش حسین و اصحاب شدید شد. «و کادوا» عبارت را ببینید تو را خدا! شب تاسوعاست. «و کادوا أن يموتوا عَطَشاً.» نزدیک بود تمام سپاه امام حسین از شدت عطش هلاک بشوند. تا مرز کشته شدن همهشان رفتند. از شدتِ اینجا بود. امام حسین دستور دادند به اصحاب. فرمود: «پاشید بروید آب بیاورید.» وقتی که این تشنگی شدید شد، اوایلی که تشنگی فشار آورد به این خانواده، به اهل حرم. «دَعَا العَبّاسَ بنَ عَلِیِّ بنِ أبی طالب.» عباس را صدا زد. با سی تا سوار و بیست تا پیاده و بیست تا مشک. اینها را فرستاد. فرمود: «شبانه برید آب بیارید.» نافع ابن هلال هم پیشقراول اینها بود. پرچمدار اینها بود. اینها رفتند و خواستند حالا روایتش مفصل است. خواستند مشکها را پر آب بکنند و لشکر دشمن مانع شد. و به فرماندهی عباس درگیر شدند با لشکر دشمن. چند تا از سربازهای عمر سعد کشته شدند؛ ولی از سپاه امام حسین هیچکدام کشته نشدند. مشکها را پر آب کردند، برگشتند. یک مرحلهای بود عباس بن علی علیه السلام آب آورد. یک مرحله دیگر امام حسین علیه السلام دستور دادند یک چاهی کنده بشود نزدیکی خیمهها که آب شرب داشته باشد. با زحمت زیاد چاهی کَندند، آب برداشتند. خبر به عمر سعد رسید. عمر سعد دستور داد یک طوری اهل حرم و خیمههای امام حسین را محاصره کنند که اینها دیگر نتوانند حتی یک قدم. به قدم به قدم این محاصره آبی لشکر امام حسین شدید و شدیدتر شد. تشنگی این خانواده شدید و شدیدتر شد. تا اینجایش را داشته باشید، بروم روضه قمر بنی هاشم، یا بلاش، ادامه این را عرض کنم برات.
مرحوم مجلسی میفرماید ظهر عاشورا: «لما رأی وحدة عباس.» عباس دید حسین خیلی تنها شده. «أتی أخاه.» آمد خدمت برادر. صدا زد: «یا أخی، هل من رخصة.» برادر، اجازه میدهی من میدان بروم؟ فقط اجازه میدان رفتن خواست. «فبکی الحسین علیه السلام بکاءً شدیداً.» امام حسین گریه شدیدی کرد. کار به اینجا رسیده که عباس هم میخواهد میدان برود. بهش فرمود: «یا أخی، أنت صاحب لواءی. تو فرماندهای، تو پرچمداری، علمداری و اذا مضیت تفرّق عسکری.» تو بری، سپاه من از هم میپاشد. سپاه من را تو نگه داشتهای. عباس علیه السلام عرض کرد: «قزاق صدری من الحیاة.» خیلی سینهام تنگ شده از زندگی، خسته شدم. «أُریدُ أن أَتَطَلَّبَ ثاری مِن هؤلاء المنافقین.» میخواهم بروم از این منافقین انتقام بگیرم. میخواهد بگوید دیگر طاقت ندارم. ببینم اینها دانه به دانه این اولیاء خدا را با این وضعیت به شهادت برسانند. اجازه بده برادر، من میدان بروم. «فقال الحسین علیه السلام» پاسخی داد امام حسین، خیلی خیلی. فرمود: «فتلبَّ لهذه الأطفال قلیلاً من الماء.» بعضیها گفتند آن لحظه که امام حسین آمدند جواب بدهند، صدا میآمد از خیمهها. بچهها هی بلند بلند میگفتند: «الْعَطَش». استاد آیت الله جوادی میفرمود: «من جایی ندیدم از ایشان شنیدم.» میفرمودند: «بعضی از این بچهها از شدت عطش رفته بودند تو خیمهای که توش مشک میگذاشتند، یک کمی نم داشت. کف زمین نم داشت. این لباسها را بالا زده بودند، پوست بدنشان را به این کف خیمه میچسبانند. یک کمی نم بگیرد بدنشان، در این هوای گرما یک کمی فروکش کند این گرمای تنشان.» عطش این طور غلبه کرده بود به این بچهها. هی هم بلند میگفتند: «العطش»، «العطش».
امام حسین به قمر بنی هاشم فرمود: «میخواهی میدان بروی؟» «فتلبَّ لهذه الأطفال قلیلاً من الماء.» اهل روضهاید. پای روضهها بزرگ شدید. خیلیهایتان بارها و بارها حرم عباس رفتید. انشاءالله بازم بریم. انشاءالله راهش بسته نشود. اهل دقت این روضهها را خوب میفهمید. گریه کنید. دقت کنید روی این عبارت. امام حسین نفرمود: «برو میدان آب بیار.» فرمود: «برای این بچهها برو میدان آب بیار.» نفرمود: «یک مشک آب بیار.» چند شب پیش بیست تا مشک را رفت لب شریعه پر کرد، برگرداند. نفرمود: «یک مشک آب بیار.» نفرمود: «برای همه اهل حرم آب بیار.» فرمود: «قلیلا من الماء.» برو یک کوچولو ببین میتوانی آب برگردانی. یک کم آب بیار. فدای غربت پسر پیغمبر بشوم. خودش را فاکتور گرفته. من که هیچی. برای این بچهها یک کم آب بیار. یک کم آب بیار.
«فذهب العباس علیه السلام.» نالهها را آزاد کنید. شب تاسوعاست. معلوم نیست شب تاسوعای بعدی باشی. دیدی چقدر تاسوعای پارسال بودند، امسال نیستند. سید حسن نصرالله بود، سردار سلامی بود، سردار حاجیزاده بود. چه خوبهایی بودند. چه خوبهایی عاشورای پارسال شهادت گرفتند. شب تاسوعاست. راه افتاد، میدان رفت. موعظه کرد، وعظهم و حضرهم. هشدار داد به اینها دست بردارند. «فلم ینفعهم.» فایده نکرد. «فرجع الی أخیه.» برگشت به برادر، به أباعبدالله. «فخبره و برادر جان من رفتم به اینها گفتم اثر نکرد.» دوباره شنید عباس شنید. «فسمع الأطفال ینادون.» دید هنوز صدای بچهها بلند است. میگویند: «العطش»، «العطش». «فرکب فرسه.» اینجا دیگر سوار اسب شد. عزمش را جزم کرد. من باید آب را به این بچهها برسانم. پسر امیرالمؤمنین. امت پیغمبر است. پیغمبری که طاقت نداشت یک حیوان تشنه باشد، طاقت نداشت دشمن تشنه باشد. عباس رئوف، رحیم است. بچههای، بچههای پیغمبر دارند از عطش میمیرند. «فلکه بفرسته و اخذ رمحه.» نیزه را گرفت در دستش. «و القربة.» مشک را گرفت در دست. «و سار نحو الفرات.» حرکت به سمت شریعه. «فحاصوه.» جانم! اینها روضهای است که امام زمان باهاش ناله میزند ها! جا نمانی از ناله این روضه. «فحاصوه بأربعة آلاف.» چهار هزار نفر عباس را احاطه کردند. یک نفر به چهار هزار نفر. «من من کانوا موکلین بالفرات.» اینها کسانی بودند که مأموریت داشتند کنار فرات بایستند. ای کاش فقط راه را میبستند. «و رَمَوْهُ بَالنِّبال.» شروع کردند تیر انداختن سمت عباس. «فکشفهم.» جا نزد قمر بنی هاشم، فرار نکرد. هجوم آورد، زد به دل لشکر اینها. «و قتل منهم.» بر اساس بعضی روایات، «ثمانین رجلاً.» هشتاد نفر را کشت. در یک خط مستقیم هر کی بود زد. خودشان را رساندند به آب. «حتی دخل الماء.» وارد در آب شد. وقتش است، اول سقا خودش یک جرعه آبی بخورد. یک کم جان بگیرد. علیاکبر دیشب روضهاش را خواندم آمد گفت بابا یک جرعه آب پیدا نمیشود. عباس حالا خودش به آب رسیده. فدای ادبت بشود، چقدر خوب. «فلمّا أرادَ أن یشرب غُرفه من الماء.» دست برد، دید آب آماده است، فضا فراهم است. میشود الان من خودم هم یک جرعه بخورم. تعبیر مقتل این است: «ذکر عطش الحسین و اهل بیته.» یادش افتاد از اون لبهای ترکترک که وقتی به من گفت: «برو یک آب بیار»، مثل چوب خشک به هم میخورد. یادش افتاد از اون صدای «العطش» بچهها. «فرمي الماء.» آب را رها کرد. «و ملأ القربة.» مشک را پر کرد. «و حملها علی عاتقه الأیمن.» مشک را انداخت روی شانه راستش. «و توجه نحو الخیمه.» حرکت کرد به سمت خیمه. «فقطّعوا علیه الطریق.» راه را بر رویش بستند. «و أحاطوا به من کل جانب.» هر کی هم در دوردستها بود، همه خودشان را جُنوب عباس رساندند. یک سد عظیمی درست کردند جلوی عباس. «فحاربهم عباس.» عباس باهاشان درگیر شد. «حتی ضربه نوفل الأزرق.» نوفل ازرق خدا عذابش را بیشتر کند. یک ضربه زد به دست راست عباس. «یده ألیُمنی فقطعها.» دست راستش بریده شد. «أعلی القربة علی عاتقه الأیسر.» مشک را انداخت روی شانه. «فضربه نوفل.» نوفل ملعون یک ضربه زد. «فقطع یده ألیسری.» دست چپ عباس را جدا کرد. «من الزند.» از مچ دست جدا شد. «فحمل القربة بأسنانه.» مشک را به دندان گرفت. «أُصابَ القربة.» یک تیر آمد مستقیم خورد به مشک. «و أریق ماؤها.» هرچی آب در مشک بود سرازیر شد. «ثم رُمي بسهمٍ آخر.» یک تیر دیگر آمد. «أصاب صدره.» تیر نشست روی سینه عباس. اینجا بود ارباب ما خودش را رساند به قمر بنی هاشم. تا نگاهش افتاد، صدا زد: «الآن انکسر ظهری.» کمرم شکست. باز هم تمام صحنه عجیبی است. بعضی مقاتل نقل کردند: «امام حسین با آن شکوه، با آن عظمت, با آن اقتدار در برابر دشمن تا به حال یک طور مدیریت کرده تا این لحظه یک ذره احساس ضعف از امام حسین و لشکرش به دشمن منتقل نشده.» چی بود این صحنه؟ بعضیها گفتند: «بان الانکسار فی وجه الحسین.» کنار عباس که برگشت، همه دیدند حسین خرد شده. «بان الانکسار.» این حسین و حسینی نبود که رفت کنار عباس نالهاش را بزنید. خدا رحمتش را جاری کند بر ما راوی میگوید: «دیدم با سر آستینش هی…»
در حال بارگذاری نظرات...